افزایش قیمت شش کالای اساسی در هفته گذشته


براساس گزارش بانک مرکزی، در هفته گذشته شش گروه کالایی شامل لبنیات،تخم مرغ،حبوبات، سبزی تازه،گوشت قرمز ، مرغ و چای با افزایش قیمت روبرو شده است.
به گزارش مشرق، گزارش هفتگی بانک مرکزی حکایت از آن دارد که قیمت شش گروه کالایی شامل لبنیات،تخم مرغ،حبوبات، سبزی تازه،گوشت قرمز ، مرغ و چای با افزایش قیمت روبرو شده است.

در همین خصوص مهدی یوسف خانی رئیس اتحادیه پرنده و ماهی در گفتگو با خبرنگارما از افزایش نرخ مرغ و تخم مرغ خبر داد و گفت:  گرچه طی روزهای اخیر نرخ مرغ زنده و آماده به طبخ با افزایش قیمت روبرو شد ، اما برای سود منطقی مرغدار نرخ هر کیلو مرغ زنده نباید کمتر از 4 هزار و 800 و آماده به طبخ 7 هزار و 500 تومان باشد.

وی افزود:  امروز نرخ مرغ زنده درب مرغداری 4 هزار و 550 و آماده به طبخ برای مصرف کننده 7 هزار و 200 تومان است.

یوسف خانی تصریح کرد: هر کیلو تخم مرغ با افزایش 2.6 درصدی درب مرغداری 5 هزار تومان و شانه ای 10 هزار تومان به فروش می رسد.

*** گوشت گران شد

علی اصغر ملکی رئیس اتحادیه گوشت گوسفندی، از افزایش هزار تومانی نرخ گوشت طی چند روز گذشته خبر داد و گفت: با توجه به سرمای هوا و ورود زئران اربعین، نرخ هر کیلو گوشت گوسفندی 500 الی هزار تومان افزایش یافته است.

وی افزود: در حال حاضر هر کیلو شقه بدون دنبه 32 تا 33 هزار تومان به مغازه دار و 36 تا 37 هزار تومان به مشتری عرضه می شود.

ملکی ادامه داد: براساس گزارش بانک مرکزی نرخ گوشت گوسفندی تا هفته پایانی آبان ماه با ثبات بوده است.

***الاکلنگ بازار اقلام اساسی

قاسمعلی حسنی عضو اتحادیه مواد غذایی، اظهار کرد: نرخ برنج خارجی تابع نرخ دلار است  از این رو از ابتدای ماه آینده با رفع ممنوعیت واردات برنج های خارجی ، قیمت های جدید اعمال می شود.

وی افزود: طی ماه های اخیر برنج داخلی با افزایش 20 درصدی قیمت روبرو شده که انتظار می رود با واردات برنج خارجی از ابتدای دی ماه تا حدودی نرخ ها به تعادل برسد.

حسنی تصریح کرد: سایر اقلام همچون حبوبات، قند و شکر طی ماه اخیر با کاهش قیمت روبرو شده است.

چـطوری مانع رنگ دادن لباس های مشکی بشیم؟



چـطوری مانع رنگ دادن لباس های مشکی بشیم؟

یک کارگر، در حال سفت کردن پیچ و مهره‌های اسکلت آسمان‌خراش | شیکاگو/١٩٣٠ میلادی


قاب کوچک

[یک کارگر، در حال سفت کردن پیچ و مهره‌های اسکلت آسمان‌خراش |  شیکاگو/١٩٣٠ میلادی] ٣٤٢ سال پیش، برابر با بیست و نهم نوامبر ١٦٧٤ میلادی، «شیکاگو» سومین شهر بزرگ و پرجمعیت ایالات متحده آمریکا معروف به «شهر آسمان‌خراش‌ها»، توسط یک کشیش کاتولیک فرانسوی به نام ژاک مارکت، بنا گذاشته شد. شیکاگو امروز یکی از مراکز عمده تجاری، مالی، ترابری، و فرهنگی در ایالات متحده است. نام شیکاگو را از واژه سرخپوستی «شیکاکوا» گرفته شده که به معنای پیاز وحشی است.

فقط ۱۰ درصد وام‌ها صرف توسعه صنایع شد

آمار متناقض در نرخ رشد صنعت
مسئولان از رشد در بخش صنایع خبر می‌دهند، اما صنعتگران معتقدند آمار اعلام شده مبنی بر رشد بخش صنعت متناقض است. همچنین آمار، کاهش ایجاد و توسعه در بخش‌های مختلف صنعتی را نشان می‌دهد.
به گزارش مهر، رکود دامنه‌دار بخش صنعت همچنان ادامه دارد و این رکود به همه بخش‌های صنعت رخنه کرده و اغلب واحدهای تولیدی را با بحران مواجه کرده است. هرچند دولت بسته خروج از رکود را با ارائه تسهیلات ۱۶ هزار میلیارد تومانی به اجرا گذاشت، اما این تسهیلات نتوانست تأثیر چندانی بر صنعت بگذارد و همچنان واحدهای تولیدی با بحران در ادامه حیات روبه‌رو هستند. 
در واقع کارخانجات تولیدی الان در وضعیتی نیستند که با مسکن‌های مقطعی بتوان این بخش را نجات داد؛ زیرا این کارخانه‌ها در آستانه تعطیلی و ورشکستگی هستند و باید هر چه سریع‌تر راهکار مناسبی برای آنها ارائه شود. البته این رکود فقط شامل صنایع بزرگ در کشور نمی‌شود، بلکه واحدهای کوچک هم از سال‌ها پیش روند ورشکستگی را طی کردند و در حال حاضر با مشکلات زیادی روبه‌رو هستند. 
آمار اختصاص تسهیلات به این بخش هم بیانگر مشکلاتی است که صاحبان صنایع در این سال‌ها با آن روبه‌رو بودند. هرچند اختصاص تسهیلات بسته خروج از رکود توانست آمار و ارقام اختصاص وام به این بخش را بهبود بخشد، اما در نهایت نتوانست باعث رشد و توسعه صنایع شود، بلکه صرف استمهال بدهی‌های گذشته این کارخانجات شده است.  آمار نشان می‌دهد کل تسهیلات پرداختی به بخش صنعت و معدن در هفت ماهه ابتدای سال ۹۵ معادل 6/78 هزار میلیارد تومان بوده که 6/84 درصد آن(معادل تقریباً 5/66 هزار میلیارد تومان) به منظور تأمین سرمایه در گردش و 9/9 درصد آن (معادل 8/17 هزار میلیارد تومان) به منظور ایجاد و توسعه پرداخت شده است. 
این نسبت در مقایسه با آمار تسهیلات پرداختی به بخش صنعت و معدن در مدت مشابه سال ۹۴ در تأمین سرمایه در گردش حدود ۵۰ درصد افزایش و در ایجاد و توسعه حدود 5/2 درصد کاهش داشته است. بنابراین آمار نشان می‌دهد تسهیلات دریافت شده در این بخش هم بیشتر به سمت ادامه حیات صنایع بوده است و ایجاد و توسعه صنایع جدید نه تنها رشدی نداشته بلکه روند کاهشی را هم پیموده است. 
  آمار رشد صنعتی را قبول نداریم
در همین ارتباط رئیس کمیسیون صنایع اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران در گفت‌وگو با خبرنگار مهر با بیان اینکه در حال حاضر شرایط مطلوبی برای تولید نداریم، گفت: رشد صنعت در سال گذشته منفی بود و امسال به سمت شیب بسیار ملایم مثبت پیش رفت که یکی از دلایل آن همین بسته‌های حمایتی دولت و اختصاص ۲ میلیار دلار برای صادرات بود که توانست جو مثبتی را در بازار حاکم کند. 
ابوالفضل روغنی با اشاره به اینکه البته این سیاست‌ها حرکت بزرگی نبوده و شرایط همچنان برای صنایع نامطلوب است، افزود: بخشی از اندک رشد به دلیل شرایط روانی ناشی از اختصاص تسهیلات بوده، اما اینکه اعلام می‌شود صنعت رشد داشته است را قبول نداریم. 
این فعال بخش صنعت با اعلام اینکه متأسفانه آمار در کشور تناقض دارد، اظهار داشت: از آنجایی‌که به سمت انتخابات می‌رویم بنابراین نمی‌توان چندان به آمار و ارقام و سیاست‌های اجرا شده اتکا کرد و مردم هم درگیر مباحث انتخاباتی هستند.  روغنی چشم انداز بخش صنعت را در سال جاری ثبات وضعیت کنونی دانست و گفت: اگر قرار باشد حرکتی اتفاق بیفتد باید در سال ۹۶ منتظر آن باشیم؛ زیرا انتخابات به پایان رسیده و وضعیت صادرات ایران بهتر می‌شود.  مشاور رئیس اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران با تأکید بر اینکه در سال آینده به طور حتم یکسان‌سازی نرخ ارز انجام می‌شود، افزود: امیدواریم سال آینده برای اقتصاد، صنعتگران و تولیدکنندگان سال خوبی باشد، اما سال جاری همچنان وضعیت مناسبی در بخش تولید و صنعت وجود ندارد.  وی با اشاره به تناقض‌های آماری گفت: مطابق با قانون، مرکز آمار ایران منبع اعلام آمار در کشور است، اما می‌بینیم که بانک مرکزی و مرکز پژوهش‌های مجلس هم آمار اعلام می‌کنند که همه اینها در تناقض آشکار با یکدیگر هستند، اما معتقدم باید به آمار منبع اصلی که مرکز آمار ایران است توجه شود.  رئیس کمیسیون صنایع اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران با بیان اینکه رشد ۵ درصدی که برای صنعت اعلام می‌شود را قبول نداریم، گفت: تغییر هر یک درصد از شاخص‌های اقتصادی نیازمند حرکت‌های بزرگ در کشور است که ما هنوز چنین سیاست‌هایی را ندیده‌ایم. بنابراین به نظر می‌رسد که بلندپروازانه به ارقام رشد صنعتی نگاه می‌کنند.  روغنی در خصوص دستیابی به رشد ۸ درصدی در افق ۱۴۰۴، گفت: ما از برنامه چندسال عقب هستیم به همین دلیل امکان دستیابی به چنین رشدی فراهم نیست و رسیدن به این رشد نیازمند منابع ارزی سنگین و پروژه‌های بزرگ است که در حال حاضر اثری از آنها نیست. 

فسیل 130 میلیون ساله یک پرنده

 پروتئین‌ها مواد آلی بزرگ و یکی از انواع درشت‌مولکول‌های زیستی هستند که شاید بتوان آن را عضو جداناپذیر ساختار بسیاری از موجودات دانست. اهمیت بسیار بالایی که این مواد دارند، باعث شده تا همواره محققین به‌دنبال رد پای آن در موجودات قدیمی باشند. حال در جدیدترین یافته‌ها، محققین موفق به کشف نوعی از ساختار رنگدانه های میکروسکوپی و پروتئین‌ها در پرهای فسیل 130 میلیون ساله پرنده Eoconfuciusornis شده‌اند.
 
کشف فسیل 130 میلیون ساله یک پرنده منقرض شده در چین

نتیجه این تحقیقات نشان می‌دهد مولکول‌های پروتئین‌های ساختاری همچون بتاکراتین، می‌توانند در حالت اصلی خود تا چندصد سال دوام آورده و وارد فرآیند تشکیل فسیل نشوند. این ساختارهای کوچک و قدیمی در فسیل 130 میلیون ساله یک پرنده منقرض شده مربوط به اوایل دوران کرتاسه، پیدا شده است. «ائوکونفوسیوسورنیس» یکی از اولین پرنده‌هایی‌ست که برخلاف پرندگان پیشین خود، فاقد دندان بوده و با منقار شاخی شناخته می‌شود. همچنین فسیل این پرنده در منطقه‌ای مشهور با نام «بیوتای جهول» واقع در چین شمالی کشف شده و هم‌اکنون در بزرگ‌ترین موزه دایناسور جهان، موزه طبیعت شاندونگ تیانیو (Shandong Tianyu Museum of Nature) نگهداری می‌شود.

هیچ تغییری در ساختار پروتئین‌های فسیل 130 میلیون ساله این پرنده ایجاد نشده است

به گفته مری شوایتزر (Mary Schweitzer)، پروفسور دانشگاه کارولیانی شمالی، ابتدا محققین نسبت به وجود ساختار رنگدانه‌ای ملانوزوم در این فسیل مشکوک شده و برای اطمینان از عدم تشکیل چنین ساختارهایی توسط میکروب‌ها، آزمایش‌های مختلفی را روی آنها انجام دادند. وی در ادامه اشاره کرد:

    اگر این اجزای کوچک به ملانوزوم‌ها مربوط باشند باید در ساختاری همچون مواد کراتینی جای بگیرند، در حالیکه پرها حاوی کراتین هستند. اگر ما نتوانیم کراتین‌ها را پیدا کنیم، پس این ساختارها، میکروب یا ترکیبی از ملانوزوم و میکروب خواهد بود که در نتیجه آن، نمی‌توان رنگ درست پرها را تشخیص داد.

کشف فسیل 130 میلیون ساله یک پرنده منقرض شده در چین

برای درک بهتر ساختارهای داخلی و خارجی این پرها، شوایتزر و همکارانش با استفاده از میکروسکوپ الکترونی عبوری (TEM) و روش نشان‌دار کردن به‌وسیله ایمونوگلد، ذرات طلا را به پادتن‌ها (آنتی‌بادی) چسباندند. در ادامه، پادتن‌های طلا با درگیر کردن برخی پروتئین‌های خاص (مثل کراتین)، امکان نمایش دقیق آن زیر میکروسکوپ الکترونی را فراهم کردند. سپس محققین به‌کمک سیستم عکس‌برداری پیشرفته، به‌دنبال رد پایی از گوگرد و مس در این پرها بودند. همانطور که انتظارش می‌رفت، گوگرد به شکلی گسترده در سطح آن پخش شده بود که می‌توانست یک ساختار کراتینی را نشان دهد. شوایتزر در این مورد می‌گوید: "خانواده پروتئین‌های کراتین شامل مقادیر زیادی از آمینو اسیدهای غنی و گوگرد می‌شوند”.

اما در تضاد با صحبت‌های شوایتزر، گوگرد در ملانوزوم وجود دارد نه در کراتین. محققین نیز پس از تجزیه و تحلیل‌های فراوان از پیدا شدن گوگرد در فسیل‌های ملانوزوم خبر دادند. درواقع این بررسی می‌تواند موضوع وجود پروتئین‌های ملانوزوم مربوط به 130 میلیون سال پیش در فسیل پرنده Eoconfuciusornis را تایید کند. به‌علاوه محققین بر این باورند که چنین ساختاری، طی دوران تجزیه و تحلیل و فسیل شدن نیز آلوده نشده‌اند. نتیجه این تحقیقات نیز نشان می‌دهد کراتین‌ها و ملانوزوم‌ها برای تشکیل، از روش‌های ساختاری و شیمیایی استفاده می‌کنند.

در ایالت‌های ویرجینیا، کالیفرنیا و نیوهمپشایر تقلب انتخاباتی شده است

ترامپ مدعی شد:
در ایالت‌های ویرجینیا، کالیفرنیا و نیوهمپشایر تقلب انتخاباتی شده است

دونالد ترامپ در جدیدترین ادعایش در مورد انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا که در واکنش به اجرایی شدن بازشماری آرای انتخابات مطرح شده، گفت: میلیون‌ها نفر در ایالت‌هایی مثل ویرجینیا، کالیفرنیا و نیوهمپشایر به‌طور غیرقانونی آرایشان را به صندوق انداختند. به گزارش خبرگزاری فرانسه با این حال دونالد ترامپ، رئیس‌جمهوری منتخب آمریکا مدرکی بر این ادعایش که در توییتر انتشار یافت، ارایه نکرد.  ترامپ عنوان کرد که اگر میلیون‌ها نفر به‌طور غیرقانونی در انتخابات رأی نداده بودند، او می‌توانست در حوزه آرای مردمی نیز برنده انتخابات شود. او در توییتر نوشت: من علاوه بر پیروزی در آرای الکترال با در نظر گرفتن این‌که میلیون‌ها نفر غیرقانونی رأی دادند، می‌توانستم برنده آرای مردمی نیز باشم. ترامپ در ادامه اظهاراتش در توییتر گفت: در ایالت‌های ویرجینیا، نیوهمپشایر و کالیفرنیا تقلب جدی در زمینه رأی‌دهندگان رخ داده است اما چرا رسانه‌ها در این‌باره گزارش نمی‌کنند؟ مشکل بزرگ ما غرض‌ورزی‌های جدی است.  با این حال ترامپ و دستیارانش مدارک مستدلی درباره این ادعاها ارایه نکردند و ترامپ توضیح نداده که چرا درحالی‌که رأی دادن غیرقانونی را یک مشکل جدی می‌داند با بازشماری آرا در ایالت ویسکانسین مخالف است. همچنین کلیان کانوی، دستیار ارشد ترامپ به کلینتون که اخیرا از حمایتش از بازشماری آرا در ویسکانسین خبر داده، هشدار داد در صورت فشار بیش از حد از جانب تیم او ترامپ نیز در قولش برای عدم تعقیب قضائی کلینتون از بابت استفاده غیرقانونی از ایمیل شخصی‌اش در زمان تصدی وزارت خارجه آمریکا تجدیدنظر خواهد کرد. مارک اریک الیاس، وکیل انتخاباتی هیلاری کلینتون روز شنبه اعلام کرد: کمپین او در صورت هماهنگ شدن طرح بازشماری آرا در ایالت پنسیلوانیا و میشیگان از آن نیز حمایت خواهد کرد.

مردمی که روی باتلاق زندگی میکنند

در یکی از بزرگترین باتلاق های دنیا در کناره جلگه های رود نیل در سودان جنوبی مردمی با شرایط خاص در حال زندگی هستند.
به گزارش مشرق، این مردم منازل خود را بر روی توده های شناور در این باتلاق ساخته اند. تنها راه قابل رفت و آمد بین خانه ها راه آبی است که ساکنین با استفاده از قایق از آن استفاده می کنند.  تنها درآمد ساکنین محلی ماهیگیری است. این جلگه و باتلاق ها بسیار حاصلخیزند و شامل گیاهانی هستند که بدلیل نداشتن ریشه شناورند ولی حجم انباشته شده آنها قابلیت  تحمل وزن زیادی را به آنها داده و ساکنین محلی هم از همین خاصیت استفاده میکنند و منازل خود را بر روی آنها  بنا میکنند. 

سونامی‌های عظیم عامل شکل‌گیری مریخ امروزی

سونامی‌های عظیم عامل شکل‌گیری مریخ امروزی

مریخ

نتایج یک تحقیق جدید حاکی از آن است که دو سونامی عظیم در اثر برخورد شهاب‌سنگ‌ها ممکن است میلیاردها سال قبل و زمانی که سیاره مریخ از اقیانوس پوشیده شده بود، آن را به شکل امروزی تبدیل کرده باشند.

به گزارش سرویس علمی ایسنا و به نقل از ای‌بی‌سی نیوز، علائم عبور این سونامی‌ها می‌تواند جدیدترین شواهد از برخورداری مریخ از آب در قرن‌های گذشته باشد و آب نشانه‌ای از وجود احتمالی حیات در این سیاره سرخ است.

در حال حاضر مریخ یک محیط خشک و بایر است و میانگین دمای سرد آن به منفی 80 درجه فارنهایت می‌رسد. اما بسیاری از دانشمندان تصور می‌کنند که این سیاره میلیاردها سال قبل از آب مایع پوشیده شده بوده است. اما معمایی که هرگز حل نشده، این است که اگر مریخ دارای اقیانوس بوده، چرا دانشمندان نتوانسته‌اند خطوط ساحلی شکل‌گرفته توسط امواج را شناسایی کنند؟

کشف اخیر که در مجله Scientific Reports منتشر شده، یکی از قطعات این جورچین برای پاسخ به معما است.

محققان برآورد کرده‌اند که دو سونامی عظیم در حدود 3.4 میلیارد سال قبل در مریخ رخ داده است. اولی منطقه‌ای به وسعت بیش از 777 هزار کیلومتر مربع را زیر آب برده و سونامی دوم که احتمالا چند میلیون سال بعد رخ داده، منطقه‌ای با وسعت بیش از یک میلیون کیلومتر مربع را پوشانده است. هر دو رویداد در اثر برخورد دو شهاب‌سنگ غول‌پیکر با مریخ اتفاق افتاده بودند.

دانشمندان شواهد این رویدادها را با استفاده از تصاویر زمین‌شناسی و حرارتی سطح مریخ کشف کردند. آن‌ها تپه‌هایی از سنگ را شناسایی کردند که تنها توسط یک جریان قوی باد می‌توانستند شکل بگیرند. این سنگ‌ها صدها کیلومتر طول و عرض دارند و به گفته محققان سونامی می‌تواند مناسب‌ترین توضیح برای جمع شدن آن‌ها در کنار هم باشد.

این رصد جالب همچنین نشان می‌دهد مریخ بین این دو برخورد شهابی با تغییرات آب‌وهوایی بسیار سرد روبه‌رو شده است. در آن دوره زمانی، آب سطح سیاره، یخ زده و خطوط ساحلی فروکش کرده‌اند. تپه‌هایی که توسط سونامی دوم شکل گرفته‌اند، بنظر می‌رسد که غنی از یخ باشند.

اگر حیات میکروبی در اقیانوس باستانی مریخ وجود داشته باشند، ممکن است درون این تجمع‌های یخ‌زده گرفتار شده باشند و در آنجاست که شاید بتوان نشانه‌هایی از آن‌ها را یافت.

ماجرای یک جلب شبانه


اقدام به بازداشت یک نماینده مجلس حاشیه‌ساز شد

 ماجرای یک جلب شبانه 



علیرضا کیانپور| حدود ساعت ۱۰ یکشنبه‌شب و درحالی‌که همه خود را برای تعطیلی روز دوشنبه به‌مناسبت رحلت پیامبر اکرم(ص) و امام حسن مجتبی(ع) آماده می‌کردند، خبرهای ضد و نقیضی درباره تلاش ماموران برای جلب شبانه محمود صادقی، نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی در مقابل منزلش در فضای مجازی منتشر شد و کمی بعد، حدود ساعت ۲۴، ایلنا در گفت‌وگویی کوتاه با این نماینده مردم تهران در مجلس، بر این اخبار مهر تأیید زد. بنابر روایت اولیه صادقی، هنگامی که به منزل بازمی‌گشته، ماموران با حکم جلب قصد بازداشت او را داشتند اما این نماینده مجلس به دلیل آنچه تغایر نحوه بازداشت با قانون عنوان کرد، در مقابل اصرار ماموران مقاومت کرده و خود را به داخل منزل می‌رساند. با انتشار این خبر کوتاه، موجی از اخبار و اظهارنظرهای مختلف در فضای مجازی به‌راه افتاد و با توجه به فعالیت گسترده صادقی در شبکه‌های مجازی و به‌ویژه توییتر، حجم گسترده‌ای از این امواج رسانه‌ای توسط حساب‌های کاربران توییتر شکل گرفت. دامنه این امواج مجازی، به فضای حقیقی نیز گسترش یافت و دقایقی بعد گروه‌های مختلف مردم مقابل منزل آقای نماینده در خیابان کارگر شمالی تهران تجمع کردند و کمی بعد تصاویر این ازدحام مردمی نیز به فضای مجازی بازگشت.آهسته‌آهسته رسانه‌های رسمی نیز فعال شدند و با انتشار اخبار و اظهارنظرهای مختلف از نمایندگان و دیگر مسئولان، موجب اوج‌گیری امواج رسانه‌ای مربوط به این اتفاق کم‌نظیر شد و در ادامه چند نفر از نمایندگان مجلس ازجمله محمدجواد فتحی و سیدفرید موسوی نیز به جمع مردمی که مقابل منزل صادقی تجمع کرده بودند، پیوستند و این درحالی بود که چنان‌که در اظهارنظرهای مختلف نمایندگان بازتاب یافت، تماس‌های تلفنی مکرری میان برخی از مسئولان بلندپایه ازجمله رئیس و دو نایب‌رئیس مجلس، رئیس فراکسیون امید، معاون پارلمانی رئیس‌جمهوری و برخی از مسئولان دستگاه قضائی و اطلاعات استان، به‌منظور خاتمه دادن به این اتفاق صورت گرفت و درنهایت آنچنان‌که محمدجواد فتحی به‌عنوان یکی از دو نماینده حاضر در منزل محمود صادقی به ایلنا خبر داد، ماموران پس از پیگیری تلفنی علی لاریجانی از ادامه تلاش برای جلب شبانه نماینده مردم تهران منصرف شدند و این درحالی بود که محمود صادقی در گفت‌وگوی خود با «شهروند»، از تماس مقامات امنیتی با دادستانی و به‌عنوان علت توقف روند بازدداشت خود سخن گفت.برخی خبرهایی که پیشتر منتشر شد، حکایت از شکایت چند دانشجوی بورسیه و نماینده کاشان از محمود صادقی داشت. با این حال پس از فراز و نشیب‌های یکشنبه‌شب، قرار شد شکایت‌ها از طریق هیأت نظارت بر رفتار نمایندگان و در مجلس پیگیری شود. برخی از مسئولان بلندپایه نیز در همان ساعت‌های ابتدایی پس از این رویداد، نسبت به اقدام دادستانی تهران برای جلب شبانه این نماینده مجلس واکنش نشان دادند.مسعود پزشکیان، نایب‌رئیس نخست مجلس ساعتی بعد از انتشار اخبار اولیه درباره جلب شبانه صادقی در اینستاگرام خود نوشت: «اقدام شبانه برای جلب نماینده مردم تهران، آقای صادقی بدون اطلاع مجلس، اول از همه بی‌احترامی به مجلس شورای اسلامی و مردمی است که به آنها رأی داده‌اند. این رفتار را حتما پیگیری خواهیم کرد و از حیثیت مجلس دفاع می‌کنیم. خبرگزاری ایسنا نیز با انتشار متن سخنرانی علی مطهری در دقایق اولیه بامداد دوشنبه و درحالی‌که هنوز خبری از توقف روند بازداشت صادقی مخابره نشده بود، از قول نایب‌رئیس مجلس نوشت: شاهد این هستیم که نماینده‌ای از قوه قضائیه انتقاد می‌کند و بلافاصله علیه او اعلام جرم می‌شود؛ درحالی‌که این فرد فقط خواسته که راجع به موضوعی توضیح داده شود اما این برخورد نشان می‌دهد که ما از روش پیغمبر اسلام(ص) دور شده‌ایم. دقایقی بعد چند خبرگزاری با انتشار پیام کوتاهی از محمدرضا عارف، از رایزنی رئیس فراکسیون امید برای جلوگیری از بازداشت شبانه صادقی خبر دادند. عارف در این پیام ضمن دعوت از خود و همگان به رعایت مرّ قانون، یادآور شد: با توجه به شرایط کشور و ضرورت پرهیز از هرگونه اقدام تحریک‌آمیز و هزینه‌ساز برای نظام، از آن‌جا که موضوع پیش آمده برای همکار عزیزمان جناب آقای دکتر محمود صادقی می‌بایست در هیأت نظارت بر رفتار نمایندگان مورد بررسی قرار گیرد و براساس تشخیص هیأت مزبور اقدامات بعدی انجام پذیرد، لذا همگان را دعوت به آرامش نموده و از دستگاه محترم قضائی تقاضامندیم مستندات مربوطه را مطابق تشریفات قانونی جهت تعیین تکلیف به هیأت نظارت بر رفتار نمایندگان ارسال نمایند که بنابر نظر هیأت مزبور، اقدامات بعدی صورت پذیرد.این درحالی بود که احمد توکلی، نماینده اصولگرای مجلس نیز صبح روز دوشنبه نسبت به این مسأله واکنش نشان داد و با بیان این‌که برخی اقدامات اخیر دادستانی تهران وجهه قانونی ندارد، به تسنیم گفت: این اقدامات دادستان تهران برای نظام مسأله‌سازی می‌کند و قوه قضائیه را در معرض افکار عمومی قرار می‌دهد و این اقدامات به مصلحت دادستان و قوه قضائیه نیست. او ضمن تأکید بر لزوم رعایت شأن نمایندگان فارغ از گرایش سیاسی آنها، روند قانونی اعلام ‌جرم علیه نمایندگان مجلس را متذکر شد و گفت: اگر یک نماینده را به دلیل اظهارنظرش بازداشت کنند، آیا با این اقدام مجلس در رأس امور است و با این شکل می‌توان کشور را اداره کرد؟

کشف صفحه یخی غول پیکر در مریخ

کشف صفحه یخی غول پیکر در مریخ

s.aolcdn.com.jpg

محققان با استفاده از رادار نفوذ در زمین مدارگرد شناسایی مریخ موفق به کشف یک صفحه یخی غول پیکر در مریخ شدند.

به گزارش ایسنا به نقل از انگجت، ضخامت این صفحه یخی غول پیکر 260 در 560 فوت بوده که این میزان از ایالت نیومکزیکو در آمریکا بزرگتر است.

محققان مدت زمانی طولانی است بر این باورند که این منطقه به دلیل ترک خوردگی‌ها و تورفتگی‌های موجود در سطح، دارای آب است اما اکتشافات قبلی که توسط فضاپیمای ادیسه مریخ انجام شد تنها توانست سطح این ناحیه را بررسی کند و توانایی بررسی عمقی این ناحیه را نداشت.

به گفته دانشمندان این پژوهش، این صفحه یخی غول پیکر به احتمال زیاد بخشی از یک عصر یخبندان مریخ بوده که انباشته شده و قبل از آنکه ذوب شده و به دریاچه تبدیل شود یا در فضا تبخیر شود در این ناحیه مدفون شده است.

این یافته ها برای درک ما از گذشته مریخ بسیار مهم بوده و در عین حال نقش بسیار مهمی در آینده اکتشافات فضایی نیز خواهد داشت.

عاشقانه

عاشقانه


در مرز آسمان و زمین، آنجا

آتش و طرح تاریک درختان

با بازوهای برافراشته شان

در هوا

عطر سبز نخل‌های سوخته.


در جاده

خطر باربران بایلندو*

زیر بارهای آرد ذرّتشان

نالان.


در اتاق

سبزهٔ شوخْ‌چشم شنگ

که می‌آراید

به‌سفیداب و غازه

چهره‌اش را

و زیر بار انبوه جامه‌هایش

می‌جنباند

سُرینش را.


در بستر، مرد خواب‌زده

در اندیشهٔ خرید کاردوچنگال‌هائی است

که با آن بخورد

پشت میزی
غذائی.


در آسمان

شعلْه‌تابْ آتش‌ها

و نیمرخ تاریک سیاهان در طبل‌ها
با بازوهای برافراشته‌شان
در هوا
آوایِ گرم سازها**.


در جاده، باربران

در اتاق، زن سبزهٔ دورگه

در بستر، مرد خواب‌زده...


زغال‌های افروخته خاکستر می‌شوند، آنک!

و با آتش

خاکستر می‌شود
سرزمینِ گرمسیر افق‌ها.
برگردان فریدون فریاد


* بایلندُو Bailundu

** Marimbas سازی چوبین شبیه سَنتور. - برای ترجمه واژهٔ ساز ترجیح داده شد.

کلاه کلمنتیس نوشتهٔ میلان کوندرا

کلاه کلمنتیس

نوشتهٔ میلان کوندرا[۱]

پرونده:3-053.jpg
در فوریهٔ ۱۹۴۸، رهبر کمونیست، کلمنت گوتوالد [۲] در پراگ بر مهتابی قصری به‌سبک باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار نفر انسانی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظه‌ئی حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظات سرنوشت‌سازی که فقط یکی دوبار در هر هزار سال پیش می‌آید.

گوتوالد را رفقا دوره کرده بودند، و کلمنتیس [۳] در کنارش ایستاده بود. دانه‌های برف در هوای سرد می‌چرخید، و گوتوالد سرش برهنه بود. کلمنتیس که نگران سرما خوردن او بود کلاه لبه‌خز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت.

عکس گوتوالد در حالی که از مهتابی با ملّت سخن می‌گوید و کلاه خزی بر سر دارد و رفقا دوره‌اش کرده‌اند، هزاران بار توسط دم و دستگاه تبلیغات دولتی چاپ شد. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. به‌زودی هر بچه‌ئی در سراسر کشور با آن عکس تاریخی آشنا شد، از راه کتاب‌های مدرسه، دیوارکوبها و نمایشگاه‌ها.

چهار سال بعد کلمنتیس به‌خیانت متهم شد و به‌دارش آویختند. ادارهٔ ارشاد ملی بی‌درنگ نام او را از تاریخ محو کرد، و البته چهره‌اش را از همهٔ عکس‌ها تراشید. از آن تاریخ تا کنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است، و آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده می‌شود. تنها چیزی که از او باقی مانده، کلاه اوست که همچنان بر سر گوتوالد قرار دارد.

سال ۱۹۷۱ است، و میرک [۴] می‌گوید: تلاش انسان در برابر قدرت، تلاش حافظه است در برابر نسیان.

و این چنین می‌خواهد چیزی را توجیه کند که دوستانش بی‌احتیاطی می‌خوانند. با وسواس، هر روز، خاطراتش را می‌نویسد، نامه‌هایش را بایگانی می‌کند، از جلساتی یادداشت برمی‌دارد که در آنها وضع جاری مورد بحث قرار می‌گیرد و مسیر اقدامات بعدی تعیین می‌شود. مرتب توضیح می‌دهد: آنچه ما می‌کنیم به‌هیچ وجه تخطی از قانون اساسی نیست. عقب‌نشینی، قبول جرم - مسلماً این راه به‌شکست می‌انجامد.

حدود یک هفته پیش، هنگامی که با دسته‌اش بر بام ساختمانی نوساز کار می‌کرد به‌پایین نگریست و دچار سرگیجه شد. توازنش را از کف داد و به‌میلهٔ نااستواری چنگ انداخت، که از جا کنده شد و نقش زمینش کرد. ابتدا جراحاتش وحشتناک می‌نمود، اما به‌محض آنکه دریافت که فقط یک شکستگی پیش پاافتاده در بازو دارد، با رضایت خاطر فکر کرد که دو سه هفته تعطیلی در انتظار اوست. - سرانجام فرصتی که شدیداً بدان نیاز داشت به‌دستش افتاده بود تا به‌کارهایش نظم و نسق بدهد.

می‌دید که آخرالامر حق با دوستان محتاط‌ترش بوده است. قانون اساسی آزادی بیان را تضمین می‌کرد، اما قانون هر عملی را که خلاف مصالح ملک تلقی می‌شد کیفر می داد. هیچ کس نمی‌دانست چه وقت ممکن است دولت فریاد بردارد که این یا آن گفته خلاف مصالح بوده است. از این رو تصمیم گرفت اسناد جرم خود را به‌جای مطمئنی منتقل کند.

با این همه، ابتدا می‌خواست قضیهٔ زدنا [۵] را فیصله بدهد. چندین بار خواسته بود از طریق تلفن راه دور با او حرف بزند اما نتوانسته بود و بدین ترتیب چهار روز را هدر داده بود. تا این که دیروز توانست سرانجام با او حرف بزند. زدنا قول داده بود که امروز بعدازظهر منتظرش بماند.

پسر هفده سالهٔ میرک اعتراض کرده بود که پدرش با یک دست گچ گرفته چگونه می‌تواند رانندگی کند. در واقع هم، این سفر، سخت خسته کننده از آب درآمد. بازوی آسیب دیده وبال گردن میرک شده روی سینه‌اش آویزان است و تکان تکان می‌خورد، و هر وقت لازم است دنده عوض شود ناچاراست فرمان را رها کند.

***

بیش از بیست سال از ماجرای او با زدنا گذشته، فقط یک مشت خاطره از آن باقی مانده بود.

یکی از دیدارهای‌شان را به‌یاد می‌آورد که زدنا گریه‌کنان آمده بود، فین فین می‌کرد و با دستمالی چشمانش را پاک می‌کرد. پرسیده بود قضیه چیست، و زدنا توضیح داده بود که یکی از رجال روسی شب پیش مرده است. ژدانف [۶] یا آربوزوف [۷] یا ماستوربوف [۸]. - با توجه به‌حجم اشکهای زدنا، درگذشت ماستوربوف پیش از مرگ پدرش او را متأثر کرده بود.

آیا ممکن است که چنین حادثه‌ئی واقعاً رخ داده باشد؟ شاید صحنهٔ زاری بر مرگ ماستوربوف فقط زاییدهٔ نفرت کنونی او از زدنا است؟ ولی نه، واقعاً اتفاق افتاده بود. مثل آفتاب روشن بود. اما البته دیگر نمی‌توانست شرائط خاصی را که باعث شده بود اشکهای او باورکردنی و واقعی جلوه کند به‌یاد آورد، و بدین‌سان، خاطره‌ئی که از آن واقعه داشت نامتصور به‌نظر می‌رسید. چیزی مثل یک کاریکاتور.

همهٔ خاطراتش از زدنا چنین بود. فی‌المثل، با هم در تراموا از آپارتمانی بر می‌گشتند که در آن برای نخستین بار عشقبازی کرده بودند. (میرک با رضایتی خاص به‌خودش اطمینان می‌دهد که همهٔ عشقبازی‌هایشان را فراموش کرده است و نمی تواند لحظه‌ئی از صمیمیت گذشته را به‌یاد بیاورد.) زدنا در گوشه‌ئی از تراموای پر سر و صدا نشسته بود. چهره‌اش عبوس و درهم کشیده بود و به‌طرزی عجیب پیر به‌نظر می‌رسید. وقتی ازش پرسیده بود چرا این قدر ناراحت است، کاشف به‌عمل آمده بود که زدنا از عشقبازیشان ناراضی است. گفته بود مثل یک روشنفکر با او عشقبازی کرده است.

در زبان سیاسی آن زمان کلمهٔ «روشنفکر» یک فحش بود و در تعریف کسی به‌کار می‌رفت که در برابر زندگی گیج و از مردم بریده باشد. برچسبی بود که توسط کمونیست‌ها به‌‌همهٔ کمونیست‌هایی که به‌دار کشیده می‌شدند الصاق می‌شد. در تضاد با شهروندانی که پایشان محکم به‌زمین چسبیده بود، فرض بر این بود که روشنفکران در هوا شناورند. بنابراین، کیفر مناسب‌شان این بود که زمین برای همیشه از زیر پایشان کشیده شود و در هوا آویخته بمانند.

اما زدنا وقتی او را متهم می‌کرد که مثل یک روشنفکر عشقبازی کرده است چه در سر داشت؟

به‌جهتی از او ناراضی بود، و درست همان طور که قادر بود انتزاعی را (رابطه‌اش را با یک غریبه مثل ماستوربوف) با انضمامی‌ترین عواطف (ظاهر شده به‌صورت اشکها) پُر کند، می‌توانست به‌ملموس‌ترین اعمال هم مفهومی انتزاعی بدهد و عدم رضایت خود را با لفظی سیاسی نامگذاری کند.

***

نگاهی در آیینهٔ جلو انداخت و متوجه شد که ماشینی تمام مدت او را تعقیب می‌کرده است. هیچ‌گاه شک نکرده بود که زیرنظر است، اما تا کنون همیشه با ظرافتی استادانه عمل کرده بودند. اکنون تغییری اساسی رخ داده بود: می‌خواستند که او از حضورشان آگاه باشد.

بیرون شهر در بیست کیلومتری پراگ نرده‌ئی بلند بود و در پس آن یک کارگاه سرویس و تعمیر ماشین. یکی از دوستان خوبش در آنجا کار می‌کرد و او می‌خواست استارت ماشینش را عوض کند. جلو مدخل کارگاه ایستاد. دروازه‌ای با راه راه‌های سرخ و سفید راه را سد کرده بود. زنی خپله کنار دروازه ایستاده بود. میرک منتظر شد تا زن دروازه را باز کند، اما او بی‌حرکت ماند و به‌اش خیره شد. به‌عبث بوق را به‌صدا درآورد. سرانجام ناچار شد شیشه را پایین بکشد.

زن گفت: - هنوز زندانیت نکرده‌اند؟

میرک جواب داد: - نه، هنوز زندانیم نکرده‌اند. ممکن است دروازه را باز کنی؟

زن مدتی با خونسردی به‌او خیره شد، خمیازه کشید، و سلانه‌سلانه به‌درون اتاق دربانی رفت روی صندلی ولو شد و دیگر اعتنایی به‌میرک نکرد.

از ماشین پیاده شد و از کنار دروازه به‌طرف کارگاه رفت تا دوستش را پیدا کند. مکانیک را پیدا کرد و با خودش دم دروازه آورد (پیرزن هنوز خونسرد درون اتاقک دربانی نشسته بود). مکانیک دروازه را باز کرد و میرک ماشین را آورد توی حیاط.

مکانیک گفت: - چه انتظاری داری؟ آن جور که در تلویزیون خودنمایی می‌کنی، حالا دیگر هر پیرزنی توی این کشور قیافه‌ات را می‌شناسد.

میرک پرسید : این زن کیست اصلًا؟

از جوابی که مکانیک داد دریافت که پس از هجوم قشون روس، که بوهمیا را مورد اشغال قرار دادند و قدرت خود را در سراسر کشور استوار کردند، زندگی این زن دستخوش تغییر عجیبی شده است. دیده است که کوچکترین وابستگی کافی است که شخص، توسط اشخاص بالاتر و مقام و شغل و حتی نان روزانه دست یابند (و تمامی جهان بالاتر از او بودند). این موضوع او را به‌هیجان آورده، سر خود شروع کرده است به‌متهم کردن و محکوم کردن این و آن.

- پس چطور هنوز تو شغل دربانی باقی مانده؟ چرا ارتقاء درجه پیدا نکرده؟

مکانیک لبخند زد: به‌زحمت می‌تواند تا ده بشمارد. نمی‌توانند به‌اش ارتقاء درجه بدهند. فقط می‌تواند به‌حق او در متهم کردن مردم صحه بگذارند، و این خودش برای او در حکم ارتقاء درجه است.

جلو ماشین را بالا زد و موتور را امتحان کرد.

میرک ناگهان متوجه شد که یکی پشت سرش ایستاده است. برگشت: مردی بود با کت خاکستری، پیراهن سفید و کراوات، و شلواری قهوه‌ئی. گردنی کلفت، صورتی پف کرده و مویی مجعد، جوگندمی و مرتب داشت. مکانیک را تماشا می‌کرد که زیر سرپوش بالا زده خم شده بود.

پس از چند لحظه‌ئی مکانیک هم متوجه حضور او شد و قامتش را راست کرد: - پی کسی می‌گردید؟

گردن کلفت مو مرتب جواب داد: نه. پی کسی نمی‌گردم. ‌ مکانیک دوباره روی موتور خم شد و گفت: در پراگ، مردی در وسط میدان ونسس‌لاوس [۹] ایستاده دارد بالا می‌آورد. عابری می‌ایستد، با اندوه تماشایش می‌کند، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «کاش می‌دانستی چه خوب وضعت را درک می‌کنم!»

***

قتل عام خونین در بنگلادش، به‌سرعت خاطرهٔ هجوم روسیه به‌چکسلواکی را از میان برد؛ قتل آلنده فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد؛ جنگ در شبه جزیرهٔ سینا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش کنند؛ حمام خون کامبوج خاطرهٔ سینا را فرو شست؛ و چنین شد و چنین بود که همگان همه چیز را از یاد بردند.

در دورانهای گذشته، هنگامی که تاریخ هنوز به‌کندی حرکت می‌کرد، وقایع تاریخی انگشت‌شماری که اتفاق می‌افتاد به‌راحتی در یادها می‌ماند و زمینهٔ آشنایی را ایجاد می‌کرد که بر آن صحنه‌های هیجان‌انگیز ماجراهای فردی بشری بازی می‌شد. امروزه، تاریخ به‌شتاب می‌گذرد. یک واقعهٔ سیاسی فقط برای یک روز خبر داغ است، و روز بعد فراموش می‌شود تا باز یک روز صبح آغشته به‌شبنم تازگی دوباره پدیدار شود. برای داستانگو، تاریخ دیگر پردهٔ آویخته‌ای نیست بلکه صحنهٔ گردانی است از ماجراهای شگفت، که نمایش، بر زمینهٔ ابتذال آشنا و متعارف زندگیهای فردی بازی می‌شود.

دیگر کسی نمی‌تواند واقعه‌ئی را برای همگان آشنا بپندارد فقط به‌این دلیل که در گذشته‌ئی نزدیک اتفاق افتاده است. از این رو باید به‌برخی از رویدادهای اخیر چنان اشاره کنم که گویی هزار سال پیش اتفاق افتاده‌اند. در سال ۱۹۳۹ ارتشهای آلمان به‌بوهمیا وارد شد، و حکومت چک از میان رفت. در سال ۱۹۴۵ ارتشهای روسیه به‌بوهمیا وارد شد، و این سرزمین بار دیگر خود را جمهوری مستقلی اعلام کرد. مردم چک به‌روسیه که آلمانها را از سرزمینشان رانده بود دل باختند، و این موج علاقه شامل حال حزب کمونیست چکسلواکی هم شد. و چنین افتاد که در فوریهٔ ۱۹۴۸ کمونیست‌ها توانستند نه با خونریزی بلکه در میان فریادهای هلهلهٔ تقریباً نیمی از ملت زمام امور را به‌دست بگیرند. و لطفاً در نظر داشته باشید: آن نیمی که هلهله کشید، نیمهٔ پرتحرک‌تر، باهوشتر و بهتر بود.

بله، هرچه دلتان می‌خواهد بگوئید، کمونیست‌ها باهوش‌تر بودند، آنان برنامهٔ پرعظمتی داشتند: طرحی برای یک دنیای نو که در آن هرکس جائی داشت. کسانی که با آنان مخالفت می‌کردند هیچ رؤیای عظیمی نداشتند؛ فقط یک مشت اصول اخلاقی کهنه و کسالت‌آور تو چنته‌شان بود که امیدوار بودند با آن شکاف‌ها و پارگی‌های نظام مستقر را وصله پینه کنند. هیچ جای شگفتی نیست که مشتاقان بلندپرواز به‌آسانی بر محتاطان سازشکار فائق آمدند و بی‌درنگ دست به‌کار شدند تا رؤیاشان را به‌عمل درآورند: رؤیاشان که آرمان عدالت برای همه بود.

تأکید می‌کنم: آرمان و برای همه. از اول کائنات، همهٔ ابناء بشر مشتاقانه چنین آرمانی را داشته‌اند. باغی که در آن بلبلان می‌خوانند، قلمروی که در آن طبیعت چون نیروئی بیگانه در برابر انسان قد علم نمی‌کند و هیچ انسانی در برابر انسان قد علم نمی‌کند، جایی که برعکس جهان و همهٔ موجوداتش از جوهری مشترک ساخته شده‌اند، و آتشی که آسمانها را می‌افروزد همان است که در روح بشری می‌سوزد[ قلمروی آرمانی که در آن هر موجود بشری نُتی است در فوگ [۱۰] بزرگی از باخ و هر کس که از نقش خود ناراضی است به‌صورت نقطهٔ سیاهی تنزل می‌یابد، بی‌حاصل و بی‌معنی، و فقط به‌درد آن می‌خورد که توی تله بیفتد و چون ککی در میان دو ناخن له شود.

از همان اول، اما، برخی کسان متوجه شدند که مزاج مناسب را برای این قلمرو آرمانی ندارند و آرزو کردند که آن را ترک بگویند. اما سرشت این قلمرو آرمانی چنین است که همه را در بر می‌گیرد، و آنان که آرزوی هجرت داشتند دست خود را رو کردند و ضد آرمان به‌حساب آمدند. به‌جای رفتن به‌خارج به‌پشت میله‌ها رفتند. به‌زودی هزاران و دهها هزار دیگر به‌آنان پیوستند، و سرانجام حتی کمونیست‌ها هم آمدند، کسانی چون کلمنتیس، وزیر خارجه، مردی که کلاهش را به‌‌گوتوالد قرض داده بود. بر صحنه‌های سینما، در سراسر کشور، عاشقان محجوب دستهای یکدیگر را می‌گرفتند، دادگاههای حافظ شرف و عصمت شهروندان کم‌کم کیفرهای سختی به‌متجاوزان به‌قانون ازدواج می‌دادند، بلبلان می‌خواندند، و جسد کلمنتیس در حال نوسان بود چون ناقوسی که طلیعهٔ تازه‌ئی را برای بشریت بشارت دهد.

آنگاه آن جوانان باهوش و اصلاح‌طلب این احساس عجیب را پیدا کردند که در زمین تخم اقدامی را کاشته‌اند که کم‌کم برای خود حیات مستقلی پیدا کرده است و نمی‌خواهد هیچ شباهتی به‌مقصود آنان داشته باشد، و به‌آنان که بدو حیات بخشیده‌اند هیچ توجهی ندارد. آن جوانان هوشمند بنا کردند به‌دنبال اقدام خویش فریاد زدن، آن را باز خواندن، تزکیه کردن، اندرز دادن به‌ترغیب پرداختن. اگر قرار بود دربارهٔ این نسل بااستعداد و اصلاح‌طلب رمانی بنویسم، عنوانش را می‌گذاشتم «در تعقیب اقدامی مرده».

***

مکانیک سرپوش موتور را بست، و میرک پرسید چقدر به‌او بدهکار است.

مکانیک گفت : صنّار هم بدهکار نیستی.

میرک با حالت کاملاً دیگرگون پشت فرمان نشست. دلش نمی‌خواست به‌سفر خود ادامه دهد. به‌جای آن می‌خواست کنار دوستش بماند و با او بگوید و بشنود. مکانیک به‌درون ماشین خم شد و دستی به‌روی شانهٔ او زد. آن وقت به‌طرف دروازه رفت و آن را باز کرد.

وقتی میرک به‌راه افتاد مکانیک با اشارهٔ سر توجه او را به‌ماشینی که جلو مدخل تعمیرگاه استاده بود جلب کرد. مرد گردن کلفت با زلف مرتب به‌در ماشینش تکیه داده بود و میرک را می‌پائید. آن یکی هم که پشت فرمان نشسته بود همین کار را می‌کرد. هر دوشان با گستاخی و بیشرمی به‌او خیره شده بودند و میرک سعی کرد با همان حالت به‌آنان خیره شود.

در آیینه اش دید که مرد سوار ماشین شد و ماشین دور زد و به‌تعقیب او پرداخت.

از خاطر میرک گذشت که احتمالاً می‌بایست آن کاغذهای افشاگر را قبلاً از خود دور کرده باشد. اگر همان روزی که مجروح شد این کار را کرده بود، بدون آن که منتظر تماس تلفنی با زدنا باشد، شاید موفق می‌شد آنها را جای امنی پنهان کند. اما نتوانسته بود جز سفرش برای دیدار زدنا به‌چیز دیگری فکر کند. در واقع چندین سال بود که به‌این موضوع فکر می‌کرد. اما در هفته‌های اخیر این احساس را داشت که فرصت دارد از دست می‌رود، که این سرنوشت با شتاب به‌نقطهٔ پایان خود می‌رسد، و بر عهدهٔ اوست که آن را کامل و زیبا کند.

***

در آن ایام بسیار دور که با زدنا به‌هم زده بود (ماجرایشان تقریباً سه سال به‌طول کشیده بود)، احساس سبکی، شعف و رهایی کرده بود و زندگیش ناگهان رو به‌ترقی گذاشته بود. به‌زودی با زنی ازدواج کرده بود که جمالش غرور هر مردی را ارضا می‌کرد. آنگاه جفت زیبایش مرده بود، و او با پسرش در انزوایی گزنده به‌جا مانده بود که تحسین و توجه و همدلی زنان را برمی‌انگیزد.

همچنین در کارهای علمی خود به‌موفقیت‌های چشمگیری دست یافته بود، و این توفیق‌ها برایش مانند سپری بود. دولت به‌او نیاز داشت، و از این رو در وضعی بود که می‌توانست با مسخرگی از سیاست حرف بزند، آن هم هنگامی که هیچ کس جرأت نداشت پا از خط بیرون گذارد. به‌تدریج، همچنان که تعقیب‌کنندگان اقدام نفوذ بیشتر و بیشتری پیدا می‌کردند، او هم بیشتر و بیشتر بر صفحهٔ تلویزیون ظاهر می‌شد و شخصیتی مشهور شده بود. پس از ورود روسها حاضر نشد عقاید خود را اصلاح کند. از کارش معلق شد ومأاموران مخفی به‌ستوهش آوردند. این‌ها نتوانست او را بترساند. عاشق سرنوشت خویش بود و این سیر به‌سوی تباهی را شریف و زیبا می‌دانست.

لطفاً حرف مرا درست بفهمید: گفتم او عاشق سرنوشت خود بود، نه عاشق خود. اینها دو چیز کاملاً متفاوتند. انگار زندگیش مستقل از او شروع کرده بود به‌دنبال مقاصد خاص خود رفتن. مقاصدی که همه با مقاصد میرک یکسان نبودند. از تبدیل زندگی به‌سرنوشت منظورم همین است. سرنوشت قصد نداشت که حتی انگشتی برای کمک به‌میرک بلند کند (برای شادی، ایمنی، روحیهٔ خوش، یا سلامت او)، با این همه میرک آماده بود تا هرکاری برای سرنوشت خود بکند (برای تعالی، روشنی، زیبایی و اهمیت آن) خودش را مسؤول سرنوشت خود می‌انگاشت، اما سرنوشتش هیچ مسئولیتی نسبت به‌او حس نمی‌کرد.

رابطهٔ او با زندگیش مثل رابطهٔ مجسمه‌سازی بود با مجسمه‌اش یا رمان‌نویسی با رمانش. این یکی از حقوق لایتجزای رمان‌نویس است که رمانش را به‌دلخواه بازنویسی کند. اگر آغازش را دوست نداشت می‌تواند آن را دوباره بنویسد یا خط بزند. اما وجود زدنا، میرک را ازین حق نویسندگی محروم می‌کرد. زدنا برای باقی ماندن در صفحات آغازین رمان پافشاری می‌کرد و اجازه نمی‌داد خط خورده شود.

راستی چرا این همه از وجود زدنا شرمنده بود؟

یک توضیح آشکار به‌ذهن می‌آید: میرک خیلی زود با کسانی همراه شد که اقدام خود را تعقیب می‌کردند، حال آنکه زدنا به‌باغ بلبلان وفادار ماند. او حتی با آن دو درصد از کل جمعیت که به‌استقبال تانک‌های روسی رفتند همراه شد.

بله، این حقیقت دارد. اما من معتقد نیستم که این توضیح قانع‌کننده باشد. اگر سیاست سرچشمهٔ مسئله بود آشکارا و در برابر همه او را از سر خود باز کرده بود، دیگر نیازی حس نمی‌کرد که آشنایی با او را انکار کند. نه، زدنا با چیزی خیلی بدتر او را آزار داده بود - با زشتیش.

اما میرک که بیش از بیست سال می‌شد با زدنا عشقبازی نکرده بود، پس دیگر حالا زشتی او چه اهمیتی داشت؟

اهمیت داشت: حتی از دور، دماغ عظیم زدنا سایه‌اش را بر زندگی او می‌انداخت.

چند سال پیش با زنی آشنا شده بود که جذابیت استثنایی داشت. یک روز برای این زن فرصتی پیش آمد تا از شهر محل اقامت زدنا دیدن کند. دل‌آزرده برگشته بود که: «خدا به‌دور! چه طور توانستی چنین موجود وحشتناکی را بلند کنی؟»

به‌اش توضیح داده بود که آشنایی آنها سطحی بوده و هیچ گونه صمیمیتی میان‌شان به‌وجود نیامده است.

از همه چیز گذشته، او به‌یکی از بزرگترین رازهای زندگی آگاه بود: زنان به‌دنبال مرد خوش قیافه نمی‌روند، دنبال مردی می‌روند که با زنان زیبا بوده است. از این رو، درگیری با معشوقه‌ئی کریه اشتباهی وحشتناک است. میرک کوشید تا همهٔ نشانه‌های زدنا را از میان ببرد و هر چه پیروان بلبلان بیشتر از او متنفر شدند، او بیشتر امیدوار شد که زدنا - که با حرص تمام مقام کارگزاری حزب را دنبال می‌کرد - شادمانه همه چیز را دربارهٔ او فراموش کند.

اما در اشتباه بود. زدنا همیشه، در همه جا، در هر فرصت، از او حرف می‌زد. وقتی اتفاقی نامساعد سبب می‌شد که آن دو در یک گردهمایی اجتماعی با هم روبرو شوند، زدنا حتماً اشاره‌ئی به‌خاطره‌ئی دور می‌کرد تا آشکار شود که زمانی با هم روابط صمیمانه داشته‌اند.

میرک سخت عصبانی بود.

روزی دوست مشترکی پرسید: - اگر این قدر از او متنفری، به‌من بگو از اول چرا با او روی هم ریختی؟

میرک شروع کرد به‌توضیح دادن که در آن هنگام بیست‌ویکساله و ابله بوده و زدنا هفت سال از او بزرگتر بوده. محترم و تحسین‌انگیز و صاحب قدرت بوده! تقریباً همه را در کمیتهٔ مرکزی می‌شناخته! به‌او کمک می‌کرده، او را به‌جلو می‌رانده و به‌آدمهای بانفوذ معرفیش می‌کرده!

فریاد زد: - جاه‌طلب بودم. متوجه نیستی احمق؟ می‌فهمی؟ یک جوان فرصت‌جوی متعرض! برای همین به‌او چسبیدم و سر و رویش برایم اصلاً مهم نبود!

میرک حقیقت را نمی‌گوید. گرچه زدنا بر مرگ ماستوربوف گریسته بود، اما بیست‌وپنج سال پیش هیچ دوست متنفذی نداشت و حتی نمی‌توانست کار خودش را جلو بیندازد چه رسد به‌کار دیگری.

پس چرا داستان سرهم می‌کند؟ چرا دروغ می‌بافد؟

فرمان ماشین را با یک دست گرفته است، در آیینه جلو ماشین پلیس مخفی را می‌بیند، و ناگهان سرخ می‌شود. خاطره‌ای کاملاً نامنتظر به‌یادش آمده است.

پس از بار اولی که با هم معاشقه کرده بودند، هنگامی که زدنا او را به‌رفتار روشنفکرانه متهم کرده بود، می‌خواست تصور زدنا را نسبت به‌خودش ترمیم کند، و از این رو فردای همان روز سعی کرد بدون فکر و با هیجانی آزاد و رها عشقبازی کند. نه، این که او همهٔ همخوابگی‌هاشان را فراموش کرده واقعیت ندارد!

طنین زوزه‌ئی بیست‌وپنج ساله در ماشین پیچید. صدای تحمل‌ناپذیر سرسپردگی و اشتیاق برده‌وارش، صدای اجابت و قبولش، دلقکی و اضطرارش.

بله، قضیه از این قرار است. میرک آماده است به‌خودش مُهر فرصت‌طلب بزند، فقط برای آنکه حقیقت را اذعان نکند: به‌دنبال زنی سهل‌الوصول رفته بود زیرا فاقد شهامت مواجه با زن مطلوب‌تری بود. خودش را لایق کسی بهتر از زدنا نمی‌دانست. این بزدلی، این پستی طبع، رازی بود که می‌کوشید پنهان کند.

زوزهٔ خشم‌آلود شهوت در ماشین طنین می‌اندازد، این صدا متوجهش می‌کند که زدنا جز شبحی نیست که او می‌خواهد محو کند تا جوانی نفرت‌بار خودش را بپالاید.

اتوموبیل در برابر خانهٔ زدنا ایستاده است. ماشینی که او را تعقیب می‌کرد پشت ماشین او می‌ایستد.

***

وقایع تاریخی بدون هیچ تنوعی یکدیگر را تقلید می‌کنند. اما به‌نظرم می‌رسد که در سرزمین چک تاریخ دست به‌تجربهٔ تازه‌ئی زد. به‌جای آنکه گروهی از مردم(طبقه، قوم) در برابر گروه دیگر عصیان کنند، چنان که فیلمنامهٔ باستانی ایجاب می‌کند، در اینجا نسل واحدی از مردان و زنان در برابر جوانی خودشان شوریدند.

کوشیدند اقدام خودشان را باز به‌چنگ آورند و رام کنند و تقریباً موفق هم شدند. در طی دههٔ ۱۹۶۰ نفوذ بیشتر و بیشتری یافتند، و در بهار ۱۹۶۸ عملاً موفق شدند قدرت را به‌دست بگیرند. این دورهٔ آخر را عموماً بهار پراگ می‌گویند: پاسداران آرمان، میکروفن‌هایی را که در خانه‌های مردم تعبیه کرده بودند برداشتند، مرزها باز شد، نت‌ها یکی یکی از ورقه‌های نُت فوگ بزرگ گریختند تا نغمهٔ خود را بسرایند. شادی باورنکردنی بود. کاروانی از شادی بود!

روسیه که بزرگترین فوگ را برای تمامی جهان تصنیف می‌کرد، نمی‌توانست اجازه دهد که هیچ یک از نت‌ها هرز بروند. در ۲۱ اوت ۱۹۶۸ ارتشی نیم میلیون نفری به‌بوهمیا فرستاد. اندکی پس از آن، صدوبیست هزار چک مجبور به‌ترک کشورشان شدند، و از آنان که باقی ماندند حدود پانصد هزار نفر مجبور شدند مشاغل خود را رها کنند و کاری پشت پیشخوان فروشگاه‌های ولایتی، کنار نقاله‌های خودکار در کارخانه‌های روستایی، یا پشت فرمان کامیونهای بارکش بگیرند - به‌سخن دیگر، به‌مکانهای پرت نامشخصی پراکنده شدند تا دیگر هرگز صدایشان شنیده نشود.

برای اطمینان از این که دیگر حتی سایهٔ خاطرهٔ زشتی آرمان تازه مستقر کشور را خدشه‌دار نکند لازم بود که آن دو لکه را بزدایند: بهار پراگ را و تانکهای روسی را. بدین سان در چکسلواکی امروز کسی جرأت ندارد به‌بیست‌ویکم اوت اشاره‌ئی کند، و نام مردمی که در برابر جوانی خود شوریدند به‌دقت از حافظهٔ ملت پاک شده است، همچون غلطی در دفترچهٔ شاگرد مدرسه‌ئی.

میرک نیز به‌همین شیوه محو شد. اگر در این لحظه به‌نظر می‌رسد که از پله‌ها به‌سوی خانهٔ زدنا بالا می‌رود، در واقع چیزی جز سایه‌ئی شفاف نیست، شبحی روح‌مانند است که از پلکان مارپیچ بالا می‌رود.

***

روبروی زدنا نشسته است، دستش وبال گردن است. صورت زدنا برتافته است، از نگاه کردن به‌چشمان او پرهیز می‌کند. شتابزده حرف می‌زند: - نمی‌دانم چرا آمده‌ای، اما خوشحالم که اینجا هستی. با برخی از رفقا صحبت کرده‌ام. مسخره است که زندگیت را این جور مثل یک کارگر ساده به‌پایان ببری. حزب درهایش را به‌روی تو نبسته است. من می‌دانم. از این موضوع اطمینان دارم. هنوز فرصت داری.

می‌پرسد چه باید بکند.

باید تقاضای یک جلسهٔ رسیدگی کنی. خودت باید این کار را بکنی. اولین قدم را باید خودت برداری.

متوجه می‌شود که قضیه از چه قرار است. آنها سعی می‌کنند به‌او بگویند که هنوز پنج دقیقه فرصت ارفاقی دارد تا هر آنچه را که گفته و کرده نفی کند. این بازی را می‌شناسد. آنها آماده‌اند تا به‌مردم، آینده‌ئی را به‌بهای گذشتهٔ آنان بفروشند. آنها او را وادار می‌کنند در تلویزیون حرف بزند و فروتنانه برای ملت توضیح بدهد که مخالفتش با روسیه و بلبلان اشتباه محض بوده است. او را وادار می‌کنند که زندگی واقعیش را به‌دور افکند و یک سایه شود. مردی بدون گذشته. هنرپیشه‌ئی بدون نقش. حتی گذشتهٔ به‌دور انداخته شده‌اش را به‌سایه‌ای بدل کند. آن‌وقت اجازه می‌دهند که زندگی کند، شبحی از یک شبح باشد.

زدنا را تماشا می‌کند: چرا چنین شتابزده و عصبی حرف می‌زند؟ چرا رو برمی‌تابد، از نگاه او احتراز می‌کند؟

این که پرواضح است: زدنا برای او تله‌ئی گذاشته است. مطابق دستورهای حزب و پلیس عمل می‌کند. او را مأمور کرده‌اند تا میرک را ترغیب به‌تسلیم کند.

***

اما میرک اشتباه می کند! هیچ کس زدنا را مأمور نکرده است که با او معامله کند. نه، افسوس، هیچ کس در هر درجه‌ئی از قدرت به‌میرک جلسهٔ رسیدگی اعطاء نخواهد کرد حتی اگر برای آن به‌التماس افتد، دیگر خیلی دیر شده است.

با این حال اگر زدنا به‌‌او اصرار می‌کند که کاری برای نجات خود انجام دهد، اگر می‌گوید که رفقا در سطوح بالا توصیه می‌کنند که چنین کند، این حرف را فقط از روی تمایلی گنگ و مغشوش برای کمک کردن به‌میرک می‌زند. اگر دری‌وری می‌گوید و از چشمان او احتراز می‌کند به‌این سبب نیست که در دستان خود دامی دارد؛ بل بدان سبب است که دستانش خالی است.

آیا میرک هیچ وقت او را درک کرده است؟

همیشه فکر کرده است که زدنا از آن جهت که یک متعصب سیاسی بود آن جور حریصانه به‌حزب وفاداری نشان می‌داد.

اما این درست نیست. او به‌سبب عشقش به‌میرک به‌حزب وفادار مانده بود.

وقتی میرک او را ترک گفت زدنا فقط یک آرزو داشت: آرزو داشت ثابت کند که وفاداری بالاترین ارزش زندگی است. می‌خواست به‌میرک ثابت کند که او در همه چیز بیوفا بوده است، حال آنکه زدنا در همه چیز وفادار بوده. آنچه تعصب سیاسی به‌نظر می‌رسید تنها بهانه‌ای بود، تمثیلی بود، اعلامیه‌ای از وفاداری بود، شکایتی رمزی بود از عشقی سرکوفته.

او را در نظر می‌آورم، در آن صبح سرنوشت‌ساز ماه اوت، وقتی از غرش وحشتناک هواپیماها تکان می‌خورد و از خواب می‌پرد به‌خیابان می‌دود و مردم هیجان‌زده به‌او می‌گویند که ارتش روسیه بوهمیا را اشغال می‌کند. ناگهان خنده‌ئی عصبی به‌او دست می دهد! تانکهای روسی می‌آیند تا همهٔ بیوفاها را تنبیه کنند. به‌زودی شاهد سقوط میرک خواهد شد! سرانجام او را می‌بیند که به‌زانو افتاده است! سرانجام زدنا به‌طرف او خم خواهد شد، زدنا که ارزش استواری و وفاداری را می‌داند، به‌‌او کمک خواهد کرد.

میرک تصمیم گرفته است به‌مکالمه‌ئی که به‌راه غلط افتاده است پایانی خشونت‌بار بدهد:

- یادت هست زمانی که یک دسته نامه برایت فرستادم؟ می‌خواهم آنها را پس بگیرم.

زدنا با تعجب به‌بالا نگاه می‌کند: نامه؟

- بله، نامه‌های من. حدود صدتایی برایت فرستادم.

آه، بله، نامه‌های تو، البته.

این را می‌گوید، و ناگهان دیگر صورتش را برنمی‌گرداند و مستقیم به‌چشم میرک نگاه می‌کند. میرک این احساس ناخوشایند را دارد که زدنا می‌تواند تا قعر روحش را ببیند و دقیقاً می‌داند که او چه می‌خواهد و برای چه می‌خواهد.

تکرار می کند: - بله، البته، نامه‌های تو. اخیراً دوباره آنها را می‌خواندم. از خودم پرسیدم چطور تو می‌توانستی قابلیت چنان خلجان‌های احساسی را داشته باشی.

و آن کلمات را، خلجان‌های احساسی را، چند بار تکرار می‌کند. نه شتابزده یا از سرگیجی. بلکه آرام و به‌عمد، چنان که گویی هدفی را نشانه رفته باشد و نخواهد خطا کند. و با دقت به‌صورت او نگاه می‌کند تا از چهره‌اش بفهمد که آیا در زدن هدف موفق بوده است یا نه.

***

دست گچ گرفته‌اش روی سینه‌اش آویزان است و صورتش می‌سوزد، مثل آنکه سیلی خورده باشد.

آه، بله، نامه‌هایش حتماً به‌طور وحشتناکی احساساتی بوده است. چگونه می‌تواند طور دیگر باشد؟ از همه چیز گذشته، مجبور بود به‌هر قیمتی شده به‌خودش ثابت کند که این ضعف و بیچارگی نبوده که او را به‌زدنا پیوسته، بلکه عشق بوده است! و تنها عاطفه‌ئی واقعاً عظیم می‌توانست رابطهٔ او را با این غاز زشت توجیه کند.

زدنا می‌گوید: - عادت داشتی مرا همرزم صدا کنی، یادت هست؟

سرخی صورتش بیشتر می‌شود. آن کلمه مطلقاً مسخرهٔ رزم. رزم آنها چه بود؟ در جلسات بی‌پایان آنقدر می‌نشستند تا تمام پشتشان خواب می‌رفت، اما وقتی از صندلی‌هایشان برمی‌خاستند تا عقیده‌ئی بیباکانه و اصلاح‌طلبانه را بیان کنند (با دشمن طبقاتی باید با بیرحمی بیشتر جنگید، فلان یا بهمان نقشه باید حتی از این هم قاطعانه‌تر باشد)، احساس می‌کردند که چهره‌هایی حماسی هستند در پرده‌ئی تاریخی: او در زمین فرو می‌رود، بازوی خون‌آلودش هنوز به‌تفنگش چنگ زده، و زدنا، ششلول به‌دست، به‌درون آینده‌ای شلنگ می‌اندازد که دیدنش برای او مقدور نیست.

در آن روزها پوستش دچار عارضهٔ دیررس غرور جوانی شده بود، و برای آنکه آن را پنهان کند صورتش را با نقاب طغیان می‌پوشاند. به‌همه می‌گفت که برای همیشه از پدرش، که زارع ثروتمندی بود، جدا شده است، و هیچ اهمیتی برای سنت‌های کهنهٔ روستایی زمین و زمینداری قائل نیست. علاقمند بود که دعوای خشن خود را با پدرش و ترک نمایشی خانه را برای همه تعریف کند. این داستان اصلاً حقیقت نداشت. امروز، وقتی به‌گذشته، به‌جوانی‌اش می‌نگرد، هیچ چیز جز افسانه و دروغ نمی‌یابد.

زدنا می‌گوید: - آن روزها تو خیلی فرق داشتی.

آه، اگر فقط می‌توانست آن نامه‌ها را پس بگیرد! کنار نخستین زباله‌دانی می‌ایستاد، بستهٔ نامه‌ها را با دو انگشت می‌گرفت، چنانکه گویی به‌مدفوع آلوده است، و آن را به‌میان زباله‌ها می‌انداخت.

***

زدنا پرسید: - اصلاً این نامه‌ها به‌چه دردت می‌خورد؟ آنها را برای چه می‌خواهی؟

نمی تواند رک و راست به‌او بگوید که می‌خواهد آنها را توی زباله‌دانی بیندازد. به‌صدایش لحنی غمزده می‌دهد و برای زدنا توضیح می‌دهد که اکنون در زندگی خود به‌نقطهٔ عطفی رسیده و می‌خواهد نگاهی به گذشته بیندازد.

احساس ناراحتی می‌کند، زیرا فکر می‌کند که داستانش بی‌پایه است و شرمنده می‌شود.

بله، به‌گذشته می‌نگرد زیرا دیگر فراموش کرده است که در جوانی چگونه بوده. می‌داند که به‌گل نشسته است. به‌همین دلیل می‌خواهد مسیر گذشته‌اش را بازبینی کند تا بداند کجا شکست خورده است. به‌همین دلیل می‌خواهد مکاتبات گذشته‌اش با زدنا را مطالعه کند، زیرا این مکاتبات حاوی راز جوانی اوست، سرنخی به‌ریشه های اوست.

زدنا سرش را تکان می‌دهد: - من هرگز آنها را به‌تو پس نخواهم داد.

به‌دروغ می‌گوید: اما من فقط می‌خواهم آنها را ازت قرض بگیرم.

می‌داند که نامه‌هایش جایی در این آپارتمان است، شاید در چند قدمی او، و هیچ چیز جلو زدنا را نمی‌گیرد که هر لحظه آنها را برای خواندن به‌این و آن بدهد. به‌نظرش تحمل‌ناپذیر می‌رسد که تکه‌ئی از زندگیش در دستان او باقیمانده باشد، و دلش می‌خواهد زیرسیگاری بلوری سنگین روی میز قهوه‌خوری را به‌کلهٔ زدنا بکوبد و نامه‌ها را با خود ببرد. امّا به‌جای این کار، استدعایش را دربارهٔ جوانی و بازبینی ریشه‌ها و لزوم نگرش به‌گذشته تکرار می‌کند.

زدنا نگاهش را به‌بالا می‌دوزد، و استواری نگاه خیرهٔ او میرک را به‌سکوت وا می‌دارد: - هرگز آنها را به‌تو نخواهم داد. هرگز!

***

هنگامی که با هم از ساختمان محل اقامت زدنا بیرون می‌آیند، هر دو ماشین هنوز کنار پیاده‌رو، پشت سر هم، پارک شده‌اند. دو تا مأمورها که در پیاده‌رو مقابل نگهبانی می‌دهند اکنون می‌ایستند و با دقت به‌میرک و زدنا نگاه می‌کنند.

آنها را به‌زدنا نشان می‌دهد: - این دو آقا در تمام سفر در تعقیب من بوده‌اند. - واقعاً؟ (لحن زدنا طعنی تعمدی دارد) آیا همه در تعقیب تو هستند؟

چگونه زدنا می‌تواند این قدر بدبین باشد که تو روی او اصرار بورزد آن دو مردی که با این گستاخی به‌آنها خیره شده‌اند فقط رهگذرانی بی‌آزارند؟

تنها یک توضیح وجود دارد. زدنا هم در بازی آنها دخیل است. بازی تظاهر به‌این که چیزی به‌عنوان مأمور پلیس و چیزی به‌عنوان بگیر و ببند پلیس وجود ندارد.

در همین حال، همچنان که میرک و زدنا تماشا می‌کنند دو تا مأمورها عرض خیابان را می‌پیمایند و سوار ماشین‌شان می‌شوند.

میرک می‌گوید: «سلامت باشی» بدون آنکه حتی نگاهی به‌زدنا بیندازد، و به‌پشت فرمان ماشینش می‌خزد. در آیینه می‌بیند که ماشین مأموران به‌دنبال او حرکت می‌کند. زدنا را نمی‌بیند. نمی‌خواهد او را ببیند. - هرگز.

بدین ترتیب نخواهد دانست که او مدتها پس از رفتنش بر پیاده‌رو باقیمانده و با وحشت به‌مسیری که میرک رفته خیره شده است.

نه، وقتی زدنا از شناسایی مردان پیاده‌روی مقابل به‌عنوان مأمور پلیس سر باز می‌زد، بازی در نمی‌آورد. چنان مقهور وحشت موقعیت شده بود که از طاقتش بیرون بود. می‌کوشید حقیقت را از خودش و از او پنهان دارد.

یک ماشین کروکی قرمزرنگ ناگهان با سرعت میان میرک و ماشین پلیس قرار می‌گیرد. میرک بر گاز فشار می‌آورد. در همین ضمن وارد شهر کوچکی می‌شوند. جاده پیچ تندی دارد. میرک متوجه می‌شود که در این لحظه تعقیب‌کنندگان نمی‌توانند او را ببینند، و با سرعت به‌خیابانی فرعی می‌پیچد. چرخها ناله می‌کنند و پسری که می‌خواهد از خیابان بگذرد به‌موقع از جلو ماشین به‌کناری می‌جهد. میرک در آیینه می‌بیند که ماشین کروکی به‌سرعت از جاده اصلی رد می‌شود. اما ماشین تعقیب‌کنندگان هنوز دیده نمی‌شود. لحظه‌ای بعد موفق می‌شود به‌خیابان دیگری بپیچد و آنها را گم و گور کند.

شهر را از راهی کاملاً متفاوت پشت سر می‌گذارد. در آیینهٔ جلو نگاه می‌کند. هیچ کس در تعقیب او نیست. جاده خالی است.

یک جفت مأمور بدبخت را در نظر می‌آورد که با اضطراب به‌دنبال او می‌گردند و می‌ترسند با مافوق‌شان روبرو شوند. قاه قاه می‌خندد. سرعت را کم می‌کند و شروع می‌کند به‌بیرون، به‌منظره نگاه کردن. این کاری است که عملاً تا کنون نکرده است. همیشه در حرکت به‌سوی هدفی بوده، برای رتق و فتق چیزی یا بحث دربارهٔ موضوعی، چنان که فضای واقعی برایش مفهومی جز نوعی مزاحمت، فوت وقت یا مانعی در راه فعالیتش نداشته است.

در محل تقاطع جاده با راه آهن، در فاصله‌ئی اندک، دو میلهٔ قرمز و سفید به‌آرامی رو به‌پایین می‌آید. ماشین را نگه می‌دارد.

ناگهان احساس خستگی فوق‌العاده‌ئی می‌کند. چرا به‌خودش این همه زحمت داده است؟ چرا خودش را معطل آن نامه‌ها کرده است؟ گرفتار این احساس شده است که این سفر، بسیار بی‌معنی، مسخره، و بچگانه بود. هیچ دلیل عملی برای آن وجود نداشته. احساس لجام گسیختگی‌ئی او را وادار کرده که تا آنجا که می‌تواند به‌گذشته بازگردد و آن را با مشتهایش خرد کند. پرده نقاشی جوانی‌اش را ریشه ریشه کند. خواست شدیدی که نتوانسته است مهارش کند و اکنون برای همیشه ارضا نشده باقی می‌ماند.

خستگی بر او غلبه می‌کند. شاید دیگر امکان نداشته باشد آن اسناد بودار را از آپارتمانش دور کند. آنان در تعقیبش هستند و رهایش نمی‌کنند. خیلی دیر شده است. بله، برای همه چیز خیلی دیر شده است.

از دور صدای نزدیک شدن قطار را می‌شنود. زنی با لچک قرمز نزدیک دروازه ایستاده است. قطار می‌رسد، قطار کُند محلی است. پیرمردی چپق به‌دهن از یکی از پنجره‌ها خم می‌شود و تف می‌کند. آنگاه زنگ ایستگاه شروع می‌کند به‌زدن، و زن لچک قرمز به‌طرف دروازه می‌رود و اهرمی را می‌چرخاند. دروازه بلند می‌شود و میرک حرکت می‌کند. وارد دهکده‌ئی می‌شود که فقط خیابان دراز مستقیمی است و ایستگاه راه آهن در انتهای آن قرار دارد. ایستگاه، خانه‌ئی سفید و کوچک و کوتاه است که با نرده‌های نوک‌تیز محصور شده و از میان آن می‌توان سکو و رشته‌های راه آهن را دید.

***

پنجره‌های این خانه با کوزه گل‌های بگونیا تزیین شده است. میرک ماشین را نگه می‌دارد. پشت فرمان نشسته است و به‌خانه نگاه می‌کند، به‌پنجره‌ها و گلهای سرخ. از گذشتهٔ دور و فراموش شده، خاطرهٔ خانهٔ سفید دیگری با گلهای بگونیا بر تختهٔ جلو پنجره‌ها زنده می‌شود. میهمانخانه‌ئی کوچک در دهکده‌ئی کوهستانی. تعطیل تابستان. در پنجره، میان گلها، دماغ درازی ظاهر می‌شود. و میرک بیست ساله به‌آن دماغ نگاه می‌کند و در قلبش موج عظیمی از عشق احساس می‌کند.

غریزه به‌او می‌گوید که روی گاز فشار بیاورد و از آن خاطره بگریزد. اما این بار اجازه نمی‌دهم که چیزی از این دزدیده شود، می‌گذارم که این خاطره لحظه‌ئی بیشتر با من بماند. و از این رو تکرار می‌کنم: در پنجره میان گلهای بگونیا، چهرهٔ زدنا ظاهر می‌شود با دماغ عظیمش، و میرک عشق عظیمی احساس می‌کند.

آیا امکان دارد؟

بله، چرا نداشته باشد؟ آیا مرد ضعیفی نمی‌تواند عشق عظیمی نسبت به‌‌زنی زشت داشته باشد؟

عادت داشت برای زدنا تعریف کند که چگونه در برابر پدری مرتجع طغیان کرده است. زدنا به‌روشنفکران حمله می‌کرد. پشت هردوشان خواب رفته بود و دست یکدیگر را در دست داشتند. در جلسات شرکت می‌کردند، هموطنان خودشان را طرد می‌کردند، دروغ می‌گفتند و عشق می‌ورزیدند. زدنا در مرگ ماستوربوف اشک می‌ریخت و میرک بر تن او چون سگی دیوانه زوزه می‌کشید، و نمی‌توانستند بدون یکدیگر زندگی کنند.

میرک او را از آلبوم خاطراتش کنده بود نه بدان علت که برایش ارزشی قائل نبود بلکه برعکس. او را، همراه با عشق خودش نسبت به‌او، محو کرده بود، تراشیده بود، درست همانطور که دفتر تبلیغات حزب، کلمنتیس را از روی مهتابی که گوتوالد بر آن نطق تاریخیش را ایراد کرد محو کرده بود. میرک تاریخ را درست به‌شیوهٔ حزب کمونیست، به‌‌شیوهٔ همهٔ احزاب سیاسی، به‌شیوهٔ همهٔ ملل، به‌شیوهٔ همه مردمان بازنویسی کرد. مردم با سر و صدای زیاد می‌گویند که می‌خواهند آیندهٔ بهتری بسازند، اما این درست نیست. آینده چیزی جز خلئی بی‌اعتنا نیست که نظر هیچ کس را جلب نمی‌کند، در حالی که گذشته سرشار از زندگی است و محتوای آن ما را برمی‌انگیزد، به‌خشم می‌آورد، به‌ما اهانت می‌کند، و ناچارمان می‌کند که آن را نابود کنیم یا از نو رنگش بزنیم. مردم می‌جنگند تا به‌تاریک‌خانه‌هایی راه یابند که عکس‌ها در آنها دستکاری می‌شوند و تاریخ مردان و ملل بازنویسی می‌شود.

چه مدت در برابر آن ایستگاه راه آهن باقی ماند؟

و این پیش‌درآمد به‌چه معنی بود؟

هیچ معنایی نداشت.

بی‌درنگ آن را از خاطرش زدود، چنانکه در این لحظه دیگر چیزی دربارهٔ خانهٔ کوچک سفیدی با گلهای بگونیا نمی‌داند. باز با سرعت در جاده می‌راند. نه به‌چپ نگاه می‌کند نه به‌راست. منظرهٔ جهان بار دیگر به‌صورت مانعی برای پیشروی او درآمده است.

***

ماشینی که موفق شده بود از سر بازش کند جلو خانه‌اش ایستاده است. دو تا مأمور هم نزدیک آن ایستاده‌اند.

پشت ماشین آنها می‌ایستد و پیاده می‌شود. تقریباً با خوشحالی به‌او لبخند می‌زنند. انگار کوشش میرک برای فرار، فقط یک بازی خوشمزه بوده است، بازیگوشی مطبوعی برای همه. وقتی از کنار آنان می‌گذرد، مرد گردن‌کلفت با موی مرتب خاکستری، می‌خندد و به‌او سر تکان می‌دهد. میرک از این ابراز خصوصیت به‌خود می‌لرزد زیرا این اشاره‌ئی است که از حالا به‌بعد آنها بیشتر از پیش به‌او چسبیده خواهند بود.

به‌روی خودش نمی‌آورد خانه و وارد می‌شود. در آپارتمانش را باز می‌کند. ابتدا پسرش را می‌بیند که قیافه‌اش حکایت از اضطرابی سرکوفته دارد. مردی عینکی پیش می‌آید خودش را معرفی می‌کند: مایلید اجازهٔ تفتیش دادستان را ببینید؟

میرک پاسخ می‌دهد: بلی.

دو غریبهٔ دیگر در آپارتمان هستند. یکی‌شان نزدیک میز کار میرک ایستاده است که انبوهی از کاغذ و کتابچه و کتاب بر آن توده شده. آنها را یکی پس از دیگری برمی‌دارد در حالی که مرد دیگر، که پشت میز نشسته، آنچه همکارش دیکته می‌کند می‌نویسد.

مرد عینکی سند تا شده‌ئی را از جیب بغل بیرون می‌آورد و به‌دست میرک می‌دهد: - این اجازه‌نامه است و در آنجا (به آن دو مرد اشاره می‌کند) فهرستی از مواد توقیفی برایتان تهیه می‌شود.

کف اتاق همه جا کاغذ و کتاب ریخته است، درهای قفسه‌ها چارتاق است، اثاثیهٔ اتاق جابه‌جا شده.

پسرش به‌طرف میرک خم می‌شود و نجواکنان می‌گوید: پنج دقیقه بعد از آنکه رفتید آمدند.

مردانی که کنار میز کارند به‌فهرست کردن کاغذهای توقیف شده ادامه می‌دهند: نامه‌هایی از دوستان میرک، اسنادی از نخستین روز هجوم روسها، تحلیل‌های سیاسی، یادداشتهایی از جلسات، و جزوه‌های متعدد.

مرد عینکی می‌گوید: «مثل اینکه شما اصلاً به‌هموطنانتان احترام نمی‌گذارید،» و با سر به‌جانب دستنوشته‌ها اشاره می‌کند.

پسر میرک می‌گوید: - هیچ چیز مخالف با قانون اساسی در این خانه نیست. و میرک می‌داند که این کلمات خود اوست، کلمات میرک است.

مرد عینکی جواب می‌دهد: تعیین این که چه چیزی خلاف قانون اساسی هست یا نیست با دادگاه است.

***

مردمی که مهاجرت کردند (تعدادشان صدوبیست‌هزار نفر است)، مردمی که به‌زور ساکت شدند و از کارهایشان رانده شدند (تعدادشان نیم میلیون است) محو می‌شوند، مانند دسته‌ای که در مه ناپدید شود، نادیدنی و فراموش‌شده.

اما زندان، گیرم که با دیوار هم محصور شده باشد، صحنهٔ عالی و روشن تماشاخانهٔ تاریخ است.

میرک از مدتها پیش این موضوع را می‌داند. اندیشهٔ زندان طی یک سال گذشته به‌طرز مقاومت‌‌ناپذیری او را اغوا می‌کرده است. بی‌شک، فلوبر به‌همین شیوه مسحور خودکشی «مادام بوواری» بود. نه، میرک نمی‌توانست پایانی بهتر برای داستان زندگی خود تخیل کند.

آنها می‌خواستند صدها هزار زندگی را از خاطرهٔ انسانی پاک کنند تا گذشته بتواند آرمانی بلند و بی‌خدشه باشد. اما میرک می‌خواهد به‌میان این آرمان شیرجه رود و با چاردست و پا آن را لکه‌دار کند. می‌خواهد آرمان را بچسبد و به‌آن چنگ بیندازد، مانند کلاه کلمنتیس بر سر گوتوالد.

میرک را وادار کردند فهرست اقلام توقیفی را امضا کند و آنوقت از او خواستند که با پسرش همراه آنان برود. پس از یک سال بازداشت نوبت به‌محاکمه رسید. میرک به‌شش سال، پسرش به‌دو سال، و ده-دوازده تن از دوستانش به‌زندانهایی از یک تا شش سال محکوم شدند.

ترجمهٔ احمد میرعلائی


پاورقی‌ها

  1. ^  Milan Kundera نویسندهٔ معاصر چک
  2. ^  Klement Gottwald
  3. ^  Clementis
  4. ^  Mirek
  5. ^  Zdena
  6. ^  Zhdanov
  7. ^  Arbuzov (=هندوانه‌زاده)
  8. ^  Masturbov (=استمنازاده)
  9. ^  Wenceslaus
  10. ^  Fugue قطعه موسیقی که در آن مایه‌ئی واحد به‌گونه‌های مختلف تکرار می‌شود

طنز؛ چاکِ طبقاتی از پالادیوم تا دستفروش‌های مترو

احمد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رضا  کاظمی در روزنامه شهروند نوشت:

بالای شهر، ساعت ٦ بعد از ظهر داشتم «مورتال کمبت» بازی می‌کردم که دوباره انگشتِ فحشم (شست) درد گرفت. ارتوپد خانوادگی‌مان گفته به‌خاطر این که خیلی پلی‌استیشن بازی می‌کنم، تاندون انگشتم ملتهب شده و باید مدتی بازی‌های رایانه‌ای را کم کنم. با بغض دستگاه را خاموش کردم. وارد تراس اتاقم شدم و با نفسی عمیق از هوای پاک شمیرانات و البته بیشتر از تماشای پول‌پارتی همسایه روبه‌رو لذت بردم! صدای آیفون خانه آمد و بعدش صدای مستخدم را شنیدم: «کامبیز خان! آقا تیام. تشریف ببرید دم در».
 
از پله‌های مارپیچ خانه دوبلکسمان پایین آمدم. شک نداشتم که دوباره ماشینش را عوض کرده و آمده به بهانه دوردور پز بدهد. با اکراه به دیدنش رفتم و گفتم: «چیکار داری تی‌تی؟؟». درست حدس میزدم، دستی روی BMW X٦  جدیدش کشید و جواب داد: « داداچ بیا بریم یکم خرید». سمت پاساژ پالادیوم رفتیم. اصلا حال نداشتم، به اولین مغازه‌ای که چشمم افتاد وارد شدم. هرچه نگاه می‌کردم چیزی که نیاز داشته باشم و یا برایم جدید باشد نمی‌دیدیم.
 
به‌خاطر اینکه دست‌خالی از مغازه بیرون نروم و فروشنده نگوید اینها خریدار نبودند یک تیشرت نخی ساده برداشتم. قیمتش  هم مناسب بود، هشتصد و بیست و پنج هزارتومان. رفتم پای صندوق، یکی از کارت عابر بانک‌هایم را به فروشنده دادم. فاکتور خرید را که دیدم متوجه شدم که فروشنده «ششصدوسی‌وپنج‌هزار و دویست‌وپنجاه تومان» کشیده است. تعجب کردم و گفتم: «خانم محترم، فکر کنم اشتباه کردید، قیمتش ٨٠٠ هزارتومن بود این». لبخند ملیحی به لطافت لبخندهای دکتر احمدی‌نژاد در گفت‌وگوهای خبری‌اش با مرتضی حیدری زد و گفت: «توی آف هستیم و کارامون ٢٣ درصد تخفیف خورده». این سطح از کاستومر سرویس و مشتری‌مداری برایم بی‌سابقه بود.
 
خیلی خیابانی‌طور اشک شوق در چشمانم حلقه زد و یک سِت کیف و کفش هم  با قیمت باورنکردنی چهارمیلیون وسیصد و پنجاه و دوهزارتومان برداشتم. به خودم بالیدم و از خرید خوبی که داشتم احساس غرور می‌کردم. به قدری شارژ شدم و انرژی گرفتم که درد انگشتم بهبود پیدا کرد، سپس راهی خانه شدم تا هرچه سریعتر دوباره بنشینم پای مورتال کمبت!
پایین شهر، ساعت ٦ بعد از ظهر داشتم با پسرهمسایه  کُشتی می‌گرفتم که موقع تبدیل یک خم به دوخم مچ دستم پیچ خورد. پیش مش‌غلام (سبزی فروش و با حفظ سمت؛ شکسته‌بند محل) که رفتم گفت: «مُچت مو برداشته! یه مدت باید این آپاچی‌بازی‌ها رو کم کنی».
 
ناراحت و افسرده بالای پشت‌بام، کنار خانه کفترها نشسته بودم و به آسمانی که دود و دی‌اکسید کربن رنگش را از آبی به «نوک مدادی متالیک» تغییر داده بود، زل زده‌بودم. ناگهان حس کردم نم‌نم بارانی در حال بارش است. سرم را بالا آوردم، دیدم نم‌نم باران نیست بلکه تُفی است که پسرهمسایه از پشت بامشان روی سرم انداخته! آمدم چندتا فحش کشدار حواله‌اش کنم که صدای سرهنگ‌علیفری پدرم نظرم را جلب کرد: «سعید! بزمجه! بیا برو دم در ببین کدوم کره‌خری کارت داره!».
 
رفتم، رشید بود. احتمالا دوباره موتورسیکلت جدید خریده و برای پز دادن آمده سراغ من. از نردبان منتهی به حیاط پایین آمدم. در را باز کردم و دیدم درست حدس زده‌ام. رشید دستی روی خورجین موتور سی-جی١٢٥ جدیدش کشید و گفت: «میای بریم لباس بخریم؟». باهم راهی بازارهای بالاشهر، یعنی دستفروش‌های کنار متروی آزادی شدیم! هفته دیگر عروسی خواهرم بود و نیاز به لباس مجلسی مناسب داشتم اما قیمت‌ها خیلی نجومی بودند. کمربندی را که توی مترو ٣ هزارتومان می‌دادند اینجا ٥ هزارتومان می‌فروختند.
 
کل دستفروش‌ها را گشتیم و آخر ست کامل لباس‌هایی که میخواستم را از پیرمردی که کنارِ فلافل‌فروشیِ جنبِ ورودی مترو بساط کرده بودم خریدم. کت‌وشلوار ٤٠ هزارتومانی، کمربند ٤ هزاری، پیرهنی ٦ هزار تومانی و کفش ١٥ هزارتومانی را با کلی خواهش توانستم مجموعا به ٦٠ هزارتومان بردارم. وقتی برگشتم پسر همسایه خریدهایم را دید و گفت :«‌شصت‌تا هزاری پول اینارو دادی؟ کرده توی پاچه‌‌ات از عرض! من همینارو برات از دستفروشای دم مترو صادقیه با ٥٠ تومن می‌خریدم». به‌خاطر کلاهی که سرم رفته بود عصبانی شدم و با مشت توی دیوار کوبیدم. درد مچ دستم شدیدتر شد، فکر کنم حالاحالاها باید قید کشتی‌گرفتن با پسرهمسایه را بزنم.

هشدار سازمان هواشناسی: مراقب آبگرفتگی باشید

خبرآنلاین: سازمان هواشناسی با انتشار اطلاعیه از ورود سامانه بارشی از اواخر وقت چهارشنبه به نوار غربی کشور خبر و نسبت به آبگرفتگی معابر و احتمال سیلابی شدن مسیلها هشدار داد.

متن این اطلاعیه سازمان هواشناسی به شرح زیر است:

«تحلیل الگوهای پیش‌یابی هواشناسی بیانگر ورود سامانه بارشی از اواخر وقت چهارشنبه به نوار غربی کشور است که تا روز جمعه دامنه فعالیت آن به دامنه های زاگرس، نواحی مرکزی و دامنه های جنوبی البرز نیز گسترش خواهد یافت. پیامد فعالیت این سامانه بارش باران، رگبار باران همراه با رعد و برق، وزش باد شدید و سیلابی شدن مسیلها و بالا آمدن رودخانه ها به شرح زیر خواهد بود:

از اواخر وقت چهارشنبه 95/9/10: بارش باران و در مناطق مرتفع برف، گاهی با وزش باد شدید در غرب کردستان، جنوب آذربایجان غربی و کرمانشاه

پنج شنبه 95/9/11: بارش باران همراه با رگبار و رعد و برق و وزش باد شدید در استان‌های کردستان، کرمانشاه، ایلام، خوزستان (به‌ویژه شمال و شرق استان)، لرستان، مرکزی و جنوب آذربایجان غربی که در مناطق مرتفع در کردستان و آذربایجان غربی با بارش برف خواهد بود و از بعد از ظهر بارش باران گاهی با رگبار ورعد و برق در دامنه های البرز در استانهای زنجان، جنوب آذربایجان شرقی، همدان، قزوین، البرز و تهران .

جمعه 95/9/12: بارش باران همراه با رگبار و رعد و برق و وزش باد شدید در استانهای کردستان، کرمانشاه، ایلام، خوزستان (بویژه شمال و شرق استان)، لرستان، چهارمحال و بختیاری، کهگیلویه و بویر احمد، شمال غرب فارس، غرب اصفهان، مرکزی و جنوب آذربایجان غربی که در مناطق مرتفع در کردستان و آذربایجان غربی با بارش برف خواهد بود. بارش باران گاهی با رگبار ورعد و برق در استانهای زنجان، جنوب آذربایجان شرقی، همدان، قزوین، البرز و تهران .

به سبب بارش شدید همراه با رگبار و رعد و برق، آبگرفتگی معابر و احتمال سیلابی شدن مسیلها و رودخانه ها در روزهای پنجشنبه و جمعه در مناطق یاد شده به ویژه در جنوب غرب و غرب کشور پیش بینی می‌شود. همچنین احتمال وقوع تگرگ در استان‌های واقع در دامنه های زاگرس وجود دارد. بر این اساس توصیه می‌شود اقدامات لازم به شرح زیر بعمل آید:

1) بکارگیری تمهیدات لازم در حمل و نقل و تردد در جاده ها به سبب بارش و رگبار ورعد وبرق.

2) به سبب احتمال قابل توجه وقوع صاعقه و تگرگ، از تردد در مناطق کوهستانی در غرب و جنوب غرب کشور اجتناب شود و یا با احتیاط لازم انجام شود.

3) از برپایی چادر در روددره‌ها، مسیلها و حاشیه رودخانه‌ها خودداری شود.

قرص خواب‌ را کنار بگذارید

خبرگزاری ایسنا: مصرف مداوم قرص برای داشتن خواب خوب کار آسانی به نظر می‌رسد و چه بسا حدود یک سوم از افراد بزرگسال با مشکل بی‌خوابی دست‌وپنجه نرم می‌کنند و همچنان با افزایش سن این مشکل در بین آنها شایع‌تر می‌شود. 

 با توجه به شواهد و قرائن موجود درباره اثرات منفی مصرف داروهای تحریک‌کننده و خواب‌آور بر روی مغز، پزشکان روش‌های نوین اصلاح الگوهای رفتاری را جایگزین مناسبی برای مصرف داروهای کمکی بدون تجویز پزشک می‌دانند. 

کالج پزشکان آمریکایی، پس از بررسی نتایج بدست آمده از تحقیقات، دستورالعمل‌هایی برای مقابله با بی‌خوابی مزمن معرفی کرده است که رفتاردرمانی اصولی و آگاهانه در اولویت توصیه‌های آنها به بزرگسالان قرار دارد. در صورت عدم رضایت یا اثربخش نبودن رفتاردرمانی، می‌توان پس از بررسی آسیب‌ها، فواید و هزینه‌ها داروهای کمکی را برای مدت محدودی تجویز کرد.

 نیتین دامل، پزشک داخلی و رئیس کالج پزشکان آمریکایی می‌گوید: داروها نه تنها عوارض جانبی عمده‌ای را به همراه دارند، بلکه حتی نمی‌توانند خواب طبیعی را برای شما به ارمغان بیاورند. این مسئله در هر سنی اتفاق می‌افتد، اما اغلب سنین بالاتر را در بر می‌گیرد. 

علاوه بر اثرات اعتیادآور، داروهای خواب‌آور تجویز شده نیز ممکن است در کوتاه مدت باعث بروز  مشکلاتی نظیر افکار تیره، مبهم و ضعف حافظه گردند. مثلا ممکن است هنگام رانندگی، غذا خوردن و مکالمه تلفنی یادتان رود مشغول انجام چه کاری هستید! با افزایش سن، به دلیل کاهش کارآیی اندام‌های کبد و کلیه، ممکن است داروهای مصرفی برای مدت بیشتری در بدن باقی بمانند که این می‌تواند احساس ضعف و خستگی مفرط، عدم تعادل و ضعف سایر حواس را در پی داشته باشد. بنابراین خطر افتادن بطور ناگهانی و یا تصادف، فرد را تهدید می کند!
 
در طولانی‌مدت، داروهای خواب‌آور می‌توانند منجر به بروز مشکلات جدی‌تر برای عملکرد ذهنی فرد شوند. چنین داروهایی به منظور ایجاد حس خواب، فعالیت‌های ذهنی فرد را کند می‌کنند.

محققان  نسبت به انتخاب چنین داروهایی برای رفع بی‌خوابی هشدار می‌دهند و مبنی بر مطالعات گسترده در این زمینه، تأکید می‌کنند مصرف این داروها در سنین بالاتر، خطر تصادفات خیابانی، عدم تعادل و افتادن ناگهانی، شکستگی استخوان لگن و به دنبال آن بستری شدن و یا حتی مرگ را به دنبال دارد.

هواشناسی: سرمای اخیر تهران بی‌سابقه بود

خبرگزاری تسنیم: کارشناس سازمان هواشناسی کشور با اشاره به سیستم قطبی که هفته گذشته نیمه شمالی کشور و تهران را در برگرفت، گفت: روز جمعه پنجم آذر ماه، دمای منفی هفت درجه در تهران به ثبت رسید که این برودت هوا نسبت به تاریخ مشابه در ۳۰ سال اخیر بی‌سابقه بوده است.

امین حسین نقشینه درباره سیستم قطبی که در هفته ابتدایی آذر ماه امسال نیمه شمالی کشور و استان تهران را در بر گرفته بود، اظهار کرد: این سیستم قطبی موجب بارشهای برف، باران و کاهش دما در کشور شد.

وی ادامه داد: این سیستم قطبی توانست برودت بی‌سابقه‌ای را در تهران و برخی نقاط کشور به‌دنبال داشته باشد و در روز پنجم آذر ماه شاهد سرمای باور نکردنی در استان تهران بودیم.

این کارشناس سازمان هواشناسی کشور خاطرنشان کرد: روز جمعه پنجم آذر ماه، دمای منفی هفت درجه در تهران به ثبت رسید که این برودت هوا  نسبت به تاریخ مشابه در 30 سال اخیر بی‌سابقه بوده است.

نقشینه عنوان کرد: روز پنجم آذر دمای هوای فیروزکوه نیز به 20 درجه زیر صفر رسید البته سایر نقاط کشور نیز دچار برودت دمایی شدند اما این سیستم قطبی برای استان تهران در روز جمعه پنجم آذر ماه بی‌سابقه بود و در تاریخ آماری ثبت شد.

وی تصریح کرد: این سیستم قطبی روز 6 آذر ماه از کشور خارج شد و در حال حاضر شرایط جوی در کشور نسبتاً پایدار است.

باز هم کفگیر تلویزیون به ته دیگ خورد

خبرآنلاین: فیلم‌هایی چون «ولایت عشق»، «شب»، «مسافر شب» و ...برای چندمین بار روی آنتن می‌روند
 
تلویزیون چهارشنبه 10 آذر ماه به مناسبت شهادت امام رضا (ع) چندین فیلم سینمایی ایرانی و خارجی را روی آنتن می فرستد.

یک تعطیلی مناسبتی دیگر فرا رسید و سیل فیلم‌های تکراری به شبکه‌های تلویزیون سرازیر شد تا مخاطبان بار دیگر پای تماشای فیلم‌هایی بنشینند که در سال‌های اخیر چندین بار آنها را دیده‌اند.

اگر تا چند سال پیش ساخت تله‌فیلم‌ها در تلویزیون کمی از پخش تکراری فیلم‌ها و سریال هایی که به فیلم فیلم تبدیل شده‌اند می‌کاست اما چند وقتی است به بهانه کمبود بودجه، ساخت این آثار نیز تعطیل شده است تا همچنان همان آثار قدیمی و تکراری را در قاب تصویر ببینیم.

چهارشنبه این هفته نیز به مناسبت شهادت امام رضا (ع)، تلویزیون چند فیلم مذهبی و مناسبتی روی آنتن می‌فرستند که زمان پخش آنها را در جدول زیر مشاهده می‌کنید. در میان فیلم‌هایی که از شبکه‌های مختلف روی آنتن می‌روند، علاوه بر آثار ایرانی، چند اثر خارجی نیز دیده می‌شود.
 
باز هم کفگیر تلویزیون به ته دیگ خوردباز هم کفگیر تلویزیون به ته دیگ خورد
 
باز هم کفگیر تلویزیون به ته دیگ خورد 

ابتذال سینمای ایران را فرا گرفته است

بازرجان:
خبرگزاری صبا: همسر "عنایت بخشی" گفت: در سینمایی که امکان کار در آن وجود ندارد و فیلم های مبتذل و ضعیف ساخته می شود، نبود امثال عنایت بخشی باعث خوشحالی است.
 
سیمین بازرجان فیلمنامه نویس و عضو انجمن فیلمنامه نویسان ایران، درباره وضعیت جسمانی همسرش "عنایت بخشی" گفت: خدا را شکر همسرم "عنایت بخشی" از وضعیت جسمانی خوبی برخوردار است. چندی پیش سرماخوردگی شدیدی داشت که با تکمیل روند درمان رو به بهبودی است.

وی دلیل کم کاری عنایت بخشی در سینما و تلویزیون را اینگونه تشریح کرد: خودتان خبر دارید که کیفیت آثار بسیار پایین آمده و از طرفی سینما در دستان جوانان افتاده و کار برای پیشکسوتان خیلی کم شده است.

این فیلمنامه نویس سینما ادامه داد: هر از چند گاهی پیشنهاداتی برای بازی به عنایت بخشی می شود که اگر نقش های خوب و در شان وی باشد قبول می کند. "بخشی" از این موضوع و کم کاری های سالیان اخیر خود اصلاً ناراحت نیست.

همسر عنایت بخشی در همین راستا افزود: در سینمایی که امکان کار در آن وجود ندارد و فیلم های مبتذل و ضعیف ساخته می شود، نبود امثال "عنایت بخشی" باعث خوشحالی است.

بازرجان خاطرنشان کرد: این دوستان فیلمنامه نویس و سینماگر شب ها دور هم جمع می شوند و به صورت اشتراکی فیلمنامه را در فضایی نامناسب خلق می کنند. وقتی اثری به این شکل خلق شود، نتیجه اش بهتر از وضع حاضر نخواهد شد. عنایت بخشی ترجیح می دهد در آثاری بازی کند که با تفکراتش همخوانی داشته باشد.