شعر

نمی دانم 


بهروز آرمان


آدینه  ٣ خرداد ۱٣٨۷ -  ۲٣ می ۲۰۰٨


  
نمی دانم 
ماه ِ تمام ست که می تابد، 
یا دمی ست از بامداد 
                         این نور. 
  
این جا 
رود می خواند 
سنگ می جوید 
برگ می نوشد 
              آرزویی را 
اما 
کبک می پوشد 
             چشمه هایی را. 
  
آیا 
شقایق 
رنگ ِ بهاری ست که می آید 
یا خون ِ گوزنی ست که می ریزد. 
  
نمی دانم 
مهتابی ست 
         یا بامدادی 
               این گاه.


تعصب رمگان، سرمایه شبان

تعصب رمگان، سرمایه شبان 


فرهنگ آبتین


یکشنبه  ۲۱ شهریور ۱٣٨۹ -  ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۰


“تعصب برهان ابلهان است” ولتر 

محمد نیکفر، اندیشمند معاصر در نوشته ی کوتاهی در رادیو زمانه (1) با عنوان «اگر من معمم بودم …» واکنش احتمالی خویش را در صورت معمم بودن نسبت به غائله ی قران سوزی کشیش آمریکایی تری جونز چنین بیان می کند: 
«اگر من معمم بودم، یعنی علاوه بر اعتقادی که لابد در سر داشتم، عمامه‌ای هم بر سر داشتم و می‌توانستم به نام اسلام و مسلمانی حرف زنم، روز ۱۱ سپتامبر به کلیسای کشیش تری جونز در فلوریدا می‌رفتم و می‌گفتم که من آماده‌ام مشتی کاغذ را که قرآنش می‌نامند، آتش زنم. به راحتی می‌گفتم که «خدای من، که آن را با صفت‌های «برتر»و «برترین»توصیف می‌کنم، در این کاغذها نمی‌گنجد؛ و اگر هم از آتش زدن این ترکیب، که کاغدش مثلاً محصول برزیل است، حروف‌چینی‌اش با محصولی از مایکروسفت انجام شده و چاپش با ماشین هایدلبرگ صورت گرفته، آشفته شود، خودش بنابر توصیفی که در کتاب از خود کرده، قادر به دفاع از خود و تلافی این کار است.» 

به گمان بنده اینجا آشکار می شود که چرا ایشان هرگز نمی تواند ملا، کشیش یا دینکار موفقی شود، زیرا دعوت به خردورزی با تشویق به تعصب ورزی نسبت وارونه دارد و ماهیت دینداری هم با تعصب پیوستگی تنگاتنگی دارد. دکتر نیکفر بدرستی نشان میدهد که روح هر کتاب با جسم آن تفاوت دارد و روح آن را نمی توان سوزاند اما مشکل اینجاست که در ادیان، مقدس سازی اجسام و اشیای خاص، اگر دارای وزنی بیش از باطن آنها نباشد، کمتر نیست. مومنان چون باید به باورهای فرازمینی و نادیدنی «ایمان» بیاورند که در جهان مادی به تجربه عقل و خرد ثابت و درک نمی شود، لابد به مرور ایمانشان سست میشود، پس نیاز به نشانه هایی مادی و ملموس هست، تا با تقدیس آنها بتوان برای جهان «غیب» نمایندگانی در جهان مادی تصویر کرد. اینگونه است که مجسمه، شمایل، عکس، کتاب، مقبره، قدیس، امامزاده و غیره در ادیان مختلف «تعریف و تقدیس» می شود تا ایمان مومنان استوار بماند و دینکاران اعم از کشیش و ملا و خاخام و غیره همزمان با تبلیغ آن باورهای نادیدنی باید به تقدیس این نشانه ها هم بپردازند. بر آنم که نوشته نیکفر تلنگر دقیق و درستی بر ذهن دینداران وارد می کند و حقیقت بسیاری ساده ای را از میان لعابهای کلامی دینکاران بیرون می کشد و همزمان از غفلت ورزی آگاهانه ی ارباب عمائم (دینکاران) هم یاد می کند. 

مروری بر اخبار نشان می دهد که تنها همین اعلام برنامه قران سوزی توسط این شبان کلیسای پروتستان در شهر گینزویل ایالت فلوریدا بدون آنکه به اجرا در بیاید، علاوه بر تظاهرات پیاپی در کشورهای اسلامی، در افغانستان منجر به کشته شدن یک نفر هم شده است. به زبان ساده تر یک نفر خود را در افغانستان به کشتن داده تا صرفن یک سری کاغذ که بر روی آنها حروفی چاپ شده در آمریکا آتش زده نشود. خانواده ای داغدار شده، مادری فرزندی از دست داده و یا فرزندی بی پدر شده زیرا «خشم مقدس» به جنبش آمده است. این خشم مقدس برای بقای ادیان دارای ارزش و اهمیت کلیدی است زیرا متعصبان دارای یک باور غیبی هستند که آن را در چالش با دانش و تجربه بشری، به پیش می برند و زنده نگاه می دارند. خشم در ذهن انسان منجر به رفتارهای غیرعقلانی میشود و چشم پوشی از «عقل و تجربه» با توجه به ضرورت «ایمان به غیب»، خودبخود امری لازم است. 

این داستان حقایق تلخی را به ما نشان میدهد. نخست اینکه برنده ی واقعی این قیل و قال یعنی کشیش تری جونز نه تنها به شهرت جهانی رسید بلکه رمگان بیشتری از متعصبان مسیحی را نیز به خود جذب کرد زیرا قدرت رهبری خود در بسیج آنان را نشان داد. مهمتر اینکه بار دیگر نشان داد چگونه می توان براحتی مذهبیون مسلمان را به خشم انداخت که حتا بر سر موضوعی که انجام هم نشد، رفتارهای بدوی بروز دهند. این به معنای آن است که کنترل رفتار آن مسلمانان متعصب در دست کشیش قرار گرفته و هر زمان که وی یا امثال وی اراده کنند می توانند قشری های مسلمان را تا حد دست زدن به اقدامات جنون آمیز به تحریک بکشانند. نمونه ی این واکنش های بدوی و خشم آلود را پیش تر در نحوه برخورد جماعت متعصب با کارتونیست ها و یا نویسندگان و منتقدان دیده ایم. لازم به توضیح هم نیست که اگرچه انجام رفتارهای سبعانه در دهه های اخیر با گسترش موج اسلامگرایی، در بین مسلمانان رشد قابل ملاحظه ای داشته اما نگاهی به تاریخ نشان میدهد که بین همتایان مسیحی یا یهودی آنان نیز این امر مسبوق به سابقه است. یک حقیقت تلخ دیگر این داستان در دو یا چند قطبی شدن جامعه بشری تا آستانه جنگ جهانی، آن هم به دلیل باور به یک سری افسانه های «نادیدنی و غیبی» به نام ادیان است که تنها کارکردشان تولید تفرقه و تنفر بین آدمیان شده و جالب آنکه شبان این ادیان یا به عبارتی پیامبرانشان دعوی صلح و رفاه برای بشریت داشته اند. 

“دلایل قوی باید و معنوی         نه رگهای گردن به حجت قوی“   مولانا 

بساط دینفروشی به تعصب خریداران وابسته است و اگر تعصب نباشد، رونقی هم در تجارت دین نیست. دین باید بتواند رگهای گردن خریدارانش را برجسته کند و نیازی به منطق و خرد برای اثبات حقانیت آسمانی خویش ندارد. بنابراین کسی هم که این پیشه اختیار می کند، از پیش می داند که ابزار توسعه ی کسب و کارش چیست و راضی به تخته کردن دکانش نمیشود، پس برای چه باید پیروانش را به تدبیر و خرد فراخواند، که خود در نهایت بنیان تجارتش را به هم می زند؟ عبارت مشهوری که تعصب را با جهل برابر می داند، در خود پادزهر تعصب را که همان خرد و دانش است، معرفی می کند. اما انتظار ترویج خردگرایی از دینکاران آرزویی عبث است. اگر بپذیریم که تعصب زدایی موثرترین راه دستیابی به همزیستی و صلح بین آدمیان است، بدون تردید اشاره به حقایق ساده ای که در لایه های پیچیده از دروغ و ریای دینفروشان پوشیده شده تا ماهیت آنها وارونه جلوه داده شود، روشی کارساز در دستیابی به این هدف است. 

مسائل قومی- ملی و زبانی در ایران

راه حلی واقع بینانه برای 
مسائل قومی- ملی و زبانی در ایران 


فریدون بابائی


دوشنبه  ٨ خرداد ۱٣٨۵ -  ۲۹ می ۲۰۰۶


توضیح: در سال ۲۰۰۵ ، در جلسه های ماهانه گروه مطالعات تاریخ معاصر ایران- مونترآل،   درباره تحول تاریخی مسائل قومی- ملی و زبانی در ایران مطالعه و بحث صورت گرفت. در زیر خلاصه ای از این مطالعه و پیشنهاد راه حلی برپایه این بررسی را ملاحظه میکنید. 
  
• تحول قومی- ملی و زبانی در جهان 
طبق اطلاعات کنونی، مبدأهمه اقوام وملتهای ساکن دنیا، مهاجرین آفریقائی میباشند. این مهاجرین در طول هزاره و قرن ها در مکانهائی مسکن گزیده و مبدأ کوچهای دیگری شده و در دنیا پراکنده گردیده اند قبیله ها،. اقوام، خلقها و ملتها، پس از استقرار طولانی و زندگی مشترک مهاجرین در یک سرزمین، بوجود آمده و در شرایط مخصوص، برخی از اقوام، خلقها و ملتها موفق به تشکیل دولت خود مختار و یا دولت ملی (اتاناسیون) خود شده اند. و برخی دیگر هنوز هم بطور اختیاری یا اجباری در داخل دولتهای مزبور زندگی میکنند. 
زبانهای رایج کنونی نیز از یک و یا از چند خانواده بزرگ زبانی می باشند. از تحول و تغییر و رشد این زبانهای مادر، در شرایط متنوع جغرافیائی و تاریخی، گویشها و نیمه زبانها و زبانهای مشخص معاصر بوجود آمده اند. 
  
• تحول قومی- ملی و زبانی در ایران 
نگاهی به تاریخ شناخته شده تحولات قومی و زبانی در سرزمین ایران نشان میدهد که ایران به ترتیب مسکن اقوام بومی آسیائی (مانند ایلامیها و....) اقوام مهاجر یا مهاجم هندواروپائی (اقوام ماد، پارس و پارت و....)، یونانی، عرب و ترک، در پنج هزاره گذشته بوده است. اقوام مهاجر مزبور ایران را مسکن خود گزیده و در طول تاریخ چند هزارساله، از آمیزش آنها، اقوام، خلقها (ملیتها) و ملت کنونی ایران بوجود آمده است. 
زبانهای رایج در این سرزمین هم بموازات تحولات تاریخی، متنوع و متغیر بوده اند. در هر دوره ای یک یا چند زبان در ارتباطهای رسمی حکومتی یا ادبی بکار برده شده است. زبانهای ایلامی، پهلوی (فارسی باستانی)، یونانی، عربی، فارسی دری و ترکی مهمترین این زبانها میباشند. 
آمار زبانهای رایج در ایران معاصر (۱) نشان میدهد که ایران یک کشور چند زبانی است. طبق این آمار، زبان مادری در حدود ۵۵% مردم ایران زبانهای شاخه ایرانی خانواده هندواروپائی (فارسی، کردی، بلوچی و گویشهای فارسی)، ۴۵%   زبانهای ترکی (آذربایجانی و ترکمن) و ۲% زبان عربی میباشد. 
محل تمرکز عمده گروههای زبانی در ایران (۲) کانونهای سکونت اقوام و خلقهای مختلف در سرزمین ایران را نشان میدهد. 
حکومت ایران در این چند هزاره در دست این اقوام رد و بدل شده است. اقوام مهاجر پس از قرنها زندگی در ایران   بتدریج با بومیان آمیزش کرده و اغلب با حفظ زبان و بخشی از فرهنگ خویش، ایرانی شده اند. تمرکز آنها در مناطقی و زندگی مشترک چند قرنی با هم آنها، پایه ایجاد خلقهای (ملیتها) متفاوت گردیده است. خلق های آذربایجان، کردستان و بلوچستان بدین طریق بوجود آمده اند. از طرف دیگر، آمیزش جسمی و فرهنگی بین اقوام بعلت ازدواجهای بین اقوام مختلف و پراکنده گی آنها بخصوص در شهرها، اغلب ایرانی ها را از نظر خونی و فرهنگی مخلوط کرده است. بهمین دلیل کمتر ملیتی میتواند ادعای "پاکی نژادی یا فرهنگی» را بکند. 
بعلاوه بعلت این آمیزش و زندگی مشترک، زبان عده ای تغییر کرده است. در نتیجه اجداد برخی از ایرانیان فارس زبان امروزی از اقوام ترک یا عرب هستند و اجداد بخشی از آذربایجانیهای ترکزبان از اقوام فارس یا عرب . 
دولت ملی مدرن ایران با انقلاب مشروطیت بوجود آمده است. این دولت در اوایل، یک حکومت غیرمتمرکز و بشکل ایالات و ولایتهای اغلب با خصوصیات قومی- زبانی متفاوت بوده است. تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی انتخابی، طبق قانون اساسی مشروطیت، برای شکل دادن این حکومت غیر متمرکز (یا فدرالیسم ایرانی)، درنظر گرفته شده بود. 
با سرکار آمدن سلسله پهلوی، سیاست استبدادی تمرکزگرا، برپایه یک کشور و یک ملت واحد با یک زبان رسمی (فارسی)، به همه مردم ایران تحمیل میشود. استانها با حدود غیرقومی جایگزین ایالتها و ولایتهای سابق میشوند. انجمنهای ایالتی و ولایتی از بین میروند و یا تشکیل نمیشوند. تحصیل و تدریس اجباری بزبان فارسی، و ممنوع شدن استعمال و تدریس و انتشارات بزبانهای مادری دیگر ساکنان سرزمین ایران، مانع رشد طبیعی این زبانها شده و ستم فرهنگی کنونی در ایران را ایجاد میکنند. این ستم فرهنگی همراه با تبعیض های اقتصادی و دینی در نواحی غیرفارس زبان باعث رشد احساسات ضد حکومت مرکزی و ضد زبان فارسی و گاهی ضد ایرانی میشود. 
از سوی دیگر، این ستم فرهنگی بخصوص زبانی، یک ملت ایران تک زبانی بوجود نیاورده اما پایه نارضایتی و ستمدیدگی میلیونها ایرانی غیرفارس زبان میگردد. در نتیجه این سیاست، آذربایجانیها که حد اقل یک سوم ساکنان ایران را تشکیل میدهند، از آموختن زبان مادری یا پدری خود محروم میشوند. میتوان ادعا کرد که حکومت ضد دموکراتیک تمرکزگرا، عدم شناسائی و احترام بحقوق اقوام و خلقها یا ملیتهای تشکیل دهنده ایران معاصر و ستمهای فرهنگی، دینی و اقتصادی مداوم، بحران ملی- قومی و زبانی کنونی را بوجود آورده است. بحرانی که استقرار نظام دموکراتیک واقعی و اتحاد نیروهای دموکراتیک در ایران را مشکل میسازد. 
این بحران در شرایط ملی، منطقه ای و بین الملی کنونی اگر راه حل دموکراتیک و عادلانه و واقع بینانه ای را پیدا نکند   منجر به شورشها و جنگهای داخلی، دخالت کشورهای خارجی مخالف ایران، استمرار نظام استبدادی و تجزیه احتمالی کشور ایران خواهدشد. 
  
• راه حل ها برای بحران قومی- ملی و زبانی 
بررسی و در نظر گرفتن این واقعیات تاریخی و معاصر ما را در شناسائی ایران کنونی و در جستجوی راه حلهای مناسب 
برای مسائل قومی- ملی و زبانی ایران، کمک میکند. بطور خلاصه، نیروهای سیاسی چند راه حل زیر را پیشنهاد میکنند. 
۱- آنهائی که معتقد به وجود ملیتهای غیرفارسی زبان و ستم فرهنگی مضاعف در سرزمین ایران نیستند و یا میخواهند یک ملت واحد با یک زبان رایج، با تحلیل تدریجی اقوام و ملیتهای موجود، بوجود بیاورند، راضی بوضع موجود بوده و تغییرات مهم دراین مورد را مضر به وحدت و تمامیت ایران میدانند. 
۲- گروهی از ملیتهای غیرفارس زبان، در مقابل انکار وجودشان و یا حقوق برابر ملیتهای مختلف ایران، بوسیله حکومتها و نیروها و احزاب سیاسی سرتاسری ایران، تنها راه حل ممکن و عادلانه را در استقلال ملیتها یا ملتهای خود می بینند. 
٣- برخی بدون قبول وجود ملیتهای مختلف و یا ستم ملی- قومی در ایران، احترام به فرهنگ و زبانهای اقوام تشکیل دهنده ایران را پیشنهاد میکنند به شرطی که زبان فارسی زبان رسمی اداری و آموزشی اجباری در سرتاسر ایران بماند. بخشی از این گروه با ایجاد نظام فدرالی دموکراتیک غیرقومی نیز موافق میباشند. 
۴- گروهی قبول دارند که ایران یک کشور چند زبانی و چند ملیتی است. و ستم قومی- ملی، دینی و زبانی در ایران وجود دارد. آنها راه حل عادلانه و دموکراتیک در کادر سرحدات ایران را ممکن دانسته و.لازمه این راه حل را استقرار یک نظام مردمسالار فدرال در ایران وشناسائی حقوق برابرخلقها یا ملیتهای ساکن میدانند. 
من که خودم را جزوی از خلق (ملیت) آذربایجان و ملت ایران میدانم موافق این آخرین راه حل هستم و در زیر طرح نسبتا جامعی را برای حل مسائل ملی- زبانی در ایران، برای بحث، پیشنهاد میکنم. 
  
• مقدمه 
دو سال پیش برای اولین همایش اتحاد جمهوریخواهان ایران دو طرح در باره مسائل ملی و قومی پیشنهاد شد و من بر پایه آنها با تغییراتی طرح سومی را تنظیم کرده و پیشنهاد نمودم که در سایت جمهوری و تریبون انتشار یافت (٣-۶). اما این طرح در همایش مورد بحث قرار داده نشد. 
طرح اول از شناسائی صریح وجود خلق یا ملیت های متعدد در ایران خودداری کرده و تحت اسم مبهم اقوام و اقلینهای زبانی- فرهنگی به آن اشاره میکند. این طرح از ستم مضاعف به ملیتهای غیرفارس ایران در رژیم استبدادی پهلوی   حرفی نمیزند. 
در این طرح راه حلهائی برای اصلاح مسئله ملی- زبانی بطور مبهم ذکر شده اند با در نظر گرفتن ابهامهای مذکور، امکان دارد که بازهم حل دموکراتیک مسائل ملی – زبانی در ایران با این طرح سالها بعقب افتد. در حالیکه در شرایط کنونی منطقه و ایران باید بطور روشن و قاطع در این باره اعلام نظر کرد و   برای اقدامات ضروری زمان بندی نمود. 
  
طرح دوم بطور روشن و قاطع واقعیت ایران امروز بعنوان کشور کثیرالمله را اعلام میکند. اما احتراز از شناسائی ملت ایران بعنوان ملتی تشکیل شده از ملیتها و اقوام متعدد را می نماید. بنظر من در ایران، در عرض قرنهای متمادی زندگی مشترک، ملیتها و اقوام ساکن، ملت بزرگ یا جامع ایران را تشکیل داده اند. من به آسانی میتوانم قبول کنم که هم هویت آذربایجانی دارم و هم هویت ایرانی. هم جزوی از خلق آذربایجان هستم و هم شهروندی از ملت ایران. و فکر میکنم که هنوز هم اکثریت آذربایجانیهای ایران این برداشت را دارند. 
  
هر دو طرح فوق درباره راه حل مسئله تجزیه و تقسیم خلق یا اقوام آذری، کرد، بلوچ و عرب ایران بین کشورهای مجاور (جمهوری آذربایجان، ترکیه، عراق، پاکستان و افغانستان) سکوت کرده و راه حلی پیشنهاد نمیکنند. 
  
ضروری است که قبل از ارائه طرح سوم پیشنهادی ام توضیحی در باره اصطلاحات ملت، خلق، ملیت و قوم بدهم چون در این موضوع ابهام ها زیادند و احتیاج به مطالعه و روشنگری کارشناسان جامعه شناس را داریم. علت اصلی این ابهام و اختلافات عدم تعریف و یا توافق درباره کلمه بخصوص برای مردم یک ناحیه که همه عوامل تشکیل دهنده یک ملت باستثنای دولت ملی مستقل یا دولت خود مختار را دارند میباشد. این ملتهای بالقوه یا در حال تکوین را عده ای قوم، عده ای ملیت، عده ای خلق و برخی ملت می نامند. 
شخصأ فکر میکنم که کلمه ملت (ناسیون) را بهتر است برای مردمی بکار ببریم که در جریان تاریخ مشترک خود دولت ملی یا دولت خود مختار خود را تشکیل داده اند و در سرزمین مشترکی زندگی میکنند. این ملت ممکن است که از یک یا چند خلق یا قوم تشکیل شده باشد (مثل ملت آلمان، ملت ایران و ملت هند). 
کلمه خلق (پپل) را برای مردمی بکار ببریم که زبان، فرهنگ، تاریخ و سرزمین مشترک دارند ولی هنوز دولت ملی یا دولت خود مختار خود را   تشکیل نداده اند (مانند مردم آذربایجان و کردستان ایران). 
کلمه ملیت (یا ناسیونالیته) را عده ای بعنوان معادل خلق بکار میبرند. من اصطلاح خلق را به ملیت ترجیح میدهم. چون ملیت گاهی معنی تابعیت را هم دارد. 
کلمه قوم (اتنی) از اصطلاحات خیلی مبهم در این باره میباشد. برای عده ای قوم شاخه ای هم تبار و همزبان یا هم گویش از یک ملت یا خلق و برای عده ای دیگر معادل خلق یا ملیت می باشد. 
در زیر این طرح پیشنهادی به همایش جمهوریخواهان را، با تغییراتی از جمله اضافه کردن بند ۷ و تلفیق نکات فوق، ملاحظه میکنید: 
  
• طرح سوم: راه حل دموکراتیک، عادلانه، مسالمت آمیز و واقع بینانه برای بحران قومی-ملی و زبانی در ایران 
۱. ایران کشور همه خلق ها (ملیت ها) و اقوام و اقلیت های   زبانی – فرهنگی ساکن آنست. هیچ یک از این همبودی های ملیتی و قومی- زبانی، امتیاز و برتری بر دیگران ندارد و همگان باید از حقوق برابر برخوردار باشند. مظاهر هویت ملی و قومی را باید محترم شمرد و مورد حمایت قانون   قرار داد و راه رشد و شکوفایی آنها را فراهم ساخت. 
  
۲. ملت ایران از اتحاد و همبستگی خلقها (ملیت ها) و اقوام ساکن سرزمین ایران، با هویتهای ملی و قومی مشخص، در جریان زندگی مشترک تاریخی، بوجود آمده است. تعلق به کشور و ملت ایران ناقض هویت ملی یا قومی مردم تشکیل دهنده   آن نیست. ملیتها (خلق ها) و اقوام تشکیل دهنده ی ملت ایران، از یک هویت مشخصی برخوردارند که در زبان و گویش ها، در آداب و رسوم ومذهب، در فرهنگ و هنر قومی و محلی آن ها متبلور است. از سوی دیگر، این ملیتها و اقوام ایرانی اند و بخش های بهم پیوسته ملت ایران را تشکیل می دهند. 
  
٣. در طی ٨۰ سال گذشته اصل ناظر بر روابط ملیتها، اقوام و اقلیتهای ایرانی، بر مبنای برابری حقوقی در کلیه عرصه ها نبوده است و امکانات متعلق به همه ایرانیان نیز به تساوی میان همه بخشهای کشور تقسیم نشده است. نتیجه این سیاستها جلوگیری از رشد اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی عادلانه همهء ملیتها و مناطق تشکیل دهنده ایران بوده است. با در نظر گرفتن آنچه در سده گذشته به ملیتهای غیر فارس و برخی از مناطق کشورمان گذشته، ما خواهان اقدام در راستای تحقق مظاهر و شاخص های هویت مشخص ملیتها و اقوام ایرانی هستیم. و هرگونه تلاش و پافشاری بر عدم اجرای چنین سیاستی را در کشوری با بافت ملی و   قومی گوناگون، نه تنها مغایر با منشور جهانی حقوق بشر، بلکه در موقعیت جغرافیای سیاسی ایران در منطقه، برای وحدت ملی ایرانیان، زیانبار می دانیم. جامعه دموکراتیک و پلورالیستی مطلوب ما، نه تنها باید هویت ملی قومی، فرهنگی، زبان و دینی و دیگر شاخص های آن را حفظ کند، بلکه باید شرایط لازم را برای بروز آزادانه و رشد و پرورش آنها فراهم آورد. 
    
۴. زبان فارسی   به عنوان زبان ارتباطی مشترک همه ایرانیان ضروری است که در سرتاسر ایران تدریس شود اما زبان مشترک به معنی تک زبانی نیست. ما خواستار رفع هر گونه تبعیض از ملیتها و اقوام ساکن ایرانیم. ما خواهان آنیم که زبان مادری هر کدام از خلقها یا ملیتهای ساکن ایران در سرزمینهای ویژه و درنواحی که اکثریت دارند بعنوان زبان تحصیلی و اداری رسمیت یابد. بنظر ما احترام به زبانهای مادری ملیتهای ایرانی از مبانی منشور جهانی حقوق بشر بوده و پیکار در راه تحقق آن وظیفه ما و در شمار خواسته های مهم دموکراتیک جمهوریخواهان است. 
لازمه این احترام و پذیرش حقوق برابر ملیتهای تشکیل دهنده ایران، تدریس این زبانها در دبیرستانها میباشد. بطوریکه همه دانش آموزان خلقهای غیرفارس زبان بتوانند هم زبان مادری، هم زبان فارسی و   دانش آموزان فارسی زبان یکی از زبانهای خلقهای غیرفارس ایران (ترکی، کردی، بلوچی و عربی) را یاد بگیرند. 
۵. ما جمهوریخواهان که از میان خلقها (ملیتها) و اقوام گوناگون ایران بر خواسته ایم، برآنیم که سود ملت ایران و ملیتهای ایرانی و میهن مان در تفرقه و جدائی ما از یکدیگر نیست بلکه در یگانگی و هم بستگی ما است یکی از شروط مهم این یگانگی و همبستگی سراسری وحدت سیاسی کشور اعتقاد به برابری حقوقی همه ایرانیان و اجتناب از ملت پرستی افراطی است و هر نوع ایدیولوژی ناسیونالیستی افراطی را که خصومت میان ملت ها و نیز در میان ملیتها و اقوام تشکیل دهنده   ملت ایران را دامن بزند، محکوم می کنیم.   زیرا این سیاست ها بیگانه با اندیشه و آرمان های انسان دوستانه ی ما بوده و نتایج وخیمی برای همه ساکنان ایران و منطقه دارند. 
  
۶. گذار از نظام استبدادی ریشه دار کنونی به سوی جامعه ای آزاد و دموکراتیک که در آن شهروندان آگاه، امور خود و کشور را   بدست گرفته باشند، یک باره امکان پذیر نیست و زمان می خواهد. لذا در گذار از رژیم به غایت متمرکز کنونی برای تحقق   یک دمکراسی مبتنی بر ساختاری غیرمتمرکز و تامین مشارکت مردم در امور خود، باید کارشناسانه عمل کرد و گام به گام   با در نظر گرفتن آرای مردم پیش رفت. 
سازماندهی حکومت و ساختار قدرت در نظام سیاسی کشور باید به نحوی باشد که نه تنها ملیتها و اقلیتهای ساکن مناطق گوناگون، بلکه اهالی استانهای دیگر بتوانند در آنچه به سرنوشت مستقیم آنها مربوط می شود بطور موثر و فعال دخالت کنند. در این چهارچوب حق تصمیم گیری درباره مسائل هرمنطقه برای مردم آن محفوظ است. 
سیاست عدم تمرکز گسترده در هر شکل آن باید متضمن واگذاری امور هر منطقه به خود آن منطقه باشد. به عبارت دیگر جز در امور مربوطه به دفاع ملی، سیاست خارجی، منابع و موسسات اقتصادی متعلق به همه مردم، سیاست پولی و بانک مرکزی، و سایر امور مورد قبول ملیتهای ایرانی، ارگانهای برگزیده در سطح محلی از اختیارات کامل برخوردارند و امور منطقه تحت نظر خود را اداره میکنند. شکل اعمال این عدم تمرکز یا نظام فدرال را قانون اساسی جمهوری ایران تعیین خواهد کرد. 
  
۷. بعضی از خلقها (ملیتها) و اقوام ساکن ایران و منطقه، بعلل تاریخی، بچند بخش تجزیه شده و در کشورهای مستقل مجاور هم زندگی میکنند (مثل کردها).مرزهای کنونی و نظامهای تمرکزگرای استبدادی این کشورها اجازه ارتباط و همکاریهای محلی آزادانه به آنها را نمیدهد. اصل احترام به تمامیت ارضی کشورهای مستقل عضو سازمان ملل متحد مانعی قانونی برای اتحاد این خلقها باهم در یکی از این کشورهای شناخته شده و یا برای استقلال آنها است. در نتیجه تنها راه حل واقع بینانه، دموکراتیک و مسالمت آمیز برای رفع این موانع ایجاد نظامهای دموکراتیک و فدرال در این کشورها و تشکیل یک اتحادیه کنفدرال بین این کشورهای مجاور و مستقل میباشد.در این صورت ارتباط آزاد بدون مانع مرزی بین خلقها یا ملیتهای پاره پاره شده منطقه بدون تغییر مرز های   کشورهای موجود بوجود میاید (۷). 
جمهوری مردمسالار و فدرال ایران باید پیشنهاد تشکیل این اتحادیه ( مانند اتحادیه اروپا) را در منطقه به این کشورها و خلقها و ملل این کشورها بدهد تا با تشکیل آن در آینده موانع ارتباطات و همکاریهای ضروری همه خلقها و ملل منطقه از بین برود. 
  
منابع 
  
۱. آمارزبان های رایج در ایران. اتنولوگ کام ۱۹۹۷ 
۲. قومیت و قوم گرائی در ایران. محل تمرکز عمده گروه های زبانی در ایران. دکتر حمید احمدی 
٣. طرح قطعنامه پیشنهادی گروه کار مسائل ملی. طرح اول: پیشنهاد کمال ارس، بابک امیر خسروی، حبیب برزین، نیره توحیدی، حسن شریعتمداری، رامین صفی زاده، اتابک فتح اله زاده.    سایت جمهوری.٣۰-۱۱-۲۰۰٣ 
۴- طرح قطعنامه پیشنهادی گروه کار مسائل ملی طرح دوم: پیشنهاد وهاب انصاری و سیروس مددی. سایت جمهوری.۲۰۰٣-۱۱-٣۰ 
۵- طرح سوم: پیشنهاد فریدون بابائی. نظریاتم درباره طرحهای پیشنهادی گروه کار مسائل ملی. سایت جمهوری.۶ -۱۲-۲۰۰٣ 
۶. نظریاتم درباره طرحهای پیشنهادی گروه کار مسائل ملی فریدون بابائی. سایت تریبون. ۲۰۰۴ 
۷. هویت آذربایجانی – ایرانی مردم آذربایجان ۴- راه حل عادلانه و واقع بینانانه برای مسئله آذربایجان ایران: 
  نظام فدرال دموکراتیک در ایران و اتحادیه کنفدرال در منطقه. 
  دکترفریدون بابائی. نشریه بازار مونترآل، کبک،کانادا فوریه ۱۹۹۷ 
  
ژانویه ۲۰۰۶ مونترآل، کبک، کانادا

شعر

عاشقانِ سبلان 


بـهرنـگ


دوشنبه  ۲۹ تیر ۱٣٨٨ -  ۲۰ ژوئیه ۲۰۰۹


          
  
هـــان ، ای خسته سهند، 
خواب مـاندی انگار!! 
دیـــرگـاهیست کـه صبح ، 
لـــرزه انـداخته بـر قـامتِ شب 
و به الـبرز و دمــاوند پـیـام آورده ، 
کـه سـحر نـزدیـک است . 
دیـرگـاهیست کـه لبریز شده کـاسه‍ی صـبر 
و بـه شـــور آمده خــــلـق .   
هـــای ... غـمـگـین ســـبلان   ، 
عـــاشــقـانت نـگـرانند هـــنوز .... ، 
                                     
بـر سـر و دوش ات اگـر بـرفـی هـست ،    
" بــهــمـن " ات را بـفـرست . 
  
  
  
بیست و پنجم تیر ۱٣٨٨-   ونکوور

دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»!

دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»! 


علی میرفطروس


پنج‌شنبه  ۱۵ بهمن ۱٣٨٨ -  ۴ فوریه ۲۰۱۰


1
* نوعی ماهیت گرائی مطلق در ارزیابی رژیم شاه (بعنوان یک رژیم وابسته) روشنفکران و رهبران سیاسی مــا را از درک تضادهــای محمدرضا شاه با دولت های اروپائی و آمریکائی بازداشت.    
* انقلابِ ایران، شاید نالازم ترین و غیر ضروری ترین انقلاب در تـاریخ انقلاب های دو قـرن اخــیر بود.
* بر بستر یک بی بضاعتی فکــری و بی نــوائی فلسفی، هــر کس «یــوسف گمگــشته» ی خــود را در «کـنعــــانِ» اندیشــه هــا و ایدئولوژی های ضد تجدّد می یافت و در فضائی از اسطوره و وهم و خواب و خیال زمـزمه می کرد: « من خــواب دیده ام کــه کـسی می آید!».

اشاره:
انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان درباره‍ی آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئه‍ی «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
مقاله‍ی حاضر، تأمّلاتی است درباره‍ی برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک – با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.                ع. م 
                           * * * *                                              
    انقلاب اسلامی ایران شاید نالازم ترین و غیرضروری ترین انقلاب در تاریخ انقلاب های دو قرن اخیر بود زیرا بیشتر انقلاب های دو قرن اخیر در اوج انحطاط اقتصادی و زوال اجتماعی روی داده اند، در حالیکه انقلاب 57 در دوران رشد اقتصادی و رونق مناسبات اجتماعی بوقوع پیوسته است. از این گذشته، وقوع دو رویداد عمدتاً غیرمذهبی (لائیک) یعنی انقلاب مشروطیت (1906) و جنبش ملی کردن صنعت نفت در ایران (1950) ابهامات و تناقضات موجود در چرائی ظهور خمینی و وقوع انقلاب اسلامی را دو چندان می کند.
   حدود20 سال پیش درباره‍ی انقلاب 57، مسائلی را درکتاب«دیدگاه ها»طرح کرده ام و اینک با اشاره‍ی کوتاه به آن مسائل، می توان ملاحظات یا پرسش های تازه ای را مطرح، کرد:
می دانیم که قبل از پیدائی خمینی و «جمهوری اسلامی»، جامعه‍ی ما، بطور مشخص، سه رویداد مهم سیاسی – اجتماعی را پشت سر گذاشته بود:
اوّل: انقلاب مشروطیت.
دوّم: جنبش ملّی کردن صنعت نفت.
سوّم: شورش 15 خرداد 42.
توجه به این سه دوره‍ی مهم از این نظر اهمیت دارد که می تواند پاسخی به ماهیت «اسلامی» یا «غیراسلامی» انقلاب 57 بدست دهد. 
انقلاب مشروطیت ایران، در حقیقت تبلور اجتماعی مقابله‍ی «بدعت» (تجدّد) با «سُنّت» (شریعت) بود. متفکران مشروطه برای اولین بار کوشیدند تا «هویت ملّی» را جایگزین «هویت اسلامی» سازند. نوعی «رنسانس» ( بازگشت به تاریخ و فرهنگ و تمدّن ایران باستان) در عقاید متفکران مشروطه (مانند میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده) وجود داشت که یادآورِ اندیشه های متفکران دوره‍ی رنسانس اروپا بود. متفکران دوره‍ی مشروطیت نیز مانند متفکران عصرِ رنسانس، معتقد بودند که رازِ رهائی جامعه از درماندگی و فلاکت تاریخی، گُسستن از سُنـّت دینی و رهائی از سلطه‍ی اسلامی است. با چنین دیدگاهی، در انقلاب مشروطیت، روزنامه ها و گروه های سیاسی، شعارها و خواست های مردمی – عموماً - «غیراسلامی» بودند، و «مشروعه» - علیرغم داشتن رهبران برجسته ای مانند «شیخ فضل الله نوری» - نتوانست بر هواداران «مشروطه» پیروز شود. انزوای اجتماعی و سیاسی «مشروعه خواهان» آنچنان بود که چاپخانه های تهران و مراکز استانها، از چاپ و انتشار اعلامیه های آنان خودداری می کردند. جالب است بدانیم که تعدادی از علمای اسلامی نیز – خواسته یا ناخواسته – خود، در حقیقت، ایدئولوگ «مشروطه خواهی» بودند (مانند علاّمه محمد حسین نائینی).
در جنبش ملّی کردن صنعت نفت نیز علیرغم حضور رهبر مذهبی برجسته ای (مانند «آیت الله کاشانی») رهبری جنبش – اساساً- در دست نیروهای غیراسلامی (لائیک) بود. اعلامیه ها و نشریات آن زمان، به روشنی فضای «غیرمذهبی» جنبش مردم را نشان می دهند. در آن زمان نیز، نشریات و روزنامه های مهم، اتحادیه های کارگری، کشاورزی، زنان و کمیته‍ی اصناف - بطور کلی - فاقد خصلت اسلامی بودند.
در شورش 15 خرداد 42 نیز توده های شهری و روستائی، پاسخی به ندای «آیت الله خمینی» ندادند، بهمین جهت، این شورش در یکی دو روز اوّل- در تهران و قم خاموش شد.
روشن است که چه در انقلاب مشروطیت، چه در جنبش ملی کردن صنعت نفت و چه در 15 خرداد 42، جامعه‍ی ایران به اصطلاح «اسلامی تر» از سال 57 بود و «انقلاب اسلامی» می بایست در این سه دوره‍ی مهم از تاریخ سیاسی ایران صورت می گرفت نه در سال 57 که بخاطر رفرم ارضی و اجتماعی شاه (در سال های 40) و تحوّلات اقتصادی و اجتماعی متعاقب آن، مذهب (بعنوان یک آرمان حکومتی) اساساً به حاشیه‍ی «حوزه» ها و «مسجد» ها رانده شده بود و اساساً نقشی در تحوّلات سیاسی - اجتماعی ایران نداشت.
برای اینکه درک روشنی از حال و روز سیاسی خمینی در یکی - دو سالِ پیش از انقلاب اسلامی داشته باشیم یادآور می‌ شوم که به روایت دوست عزیزم آقای دکتر سیروس آموزگار: در سال 55 یکی از مقامات عالی رتبه‍ی ایرانی (ایرج گلسرخی، مسئول امور اوقاف و حجّ و زیارات) سفری به عراق داشت و با استفاده از فرصت به زیارت مرقد امام علی در نجف رفت. بهنگام زیارت، فردی به مقام ایرانی نزدیک شد و گفت: «لطفاً ساعت 4 صبح فردا در حرم باشید، شخص مهمی کار واجبی با شما دارد»... مقام عالی رتبه‍ی ایرانی، سحرگاه فردا به حرم امام علی رفت و با تعجب می بیند که آن شخص مهم «آیت الله روح الله خمینی» است که آمده بود و از مقام ایرانی می خواست که واسطه شود تا او (خمینی) در آن سن و سال پیری از تبعید به ایران برگردد و... متأسفانه به «دلایل نامعلوم»، شرح این ملاقات به شاه گزارش نشد بلکه - برعکس - مدتی بعد، آن مقام عالی رتبه بجرم «رشوه و فساد مالی» دستگیر و زندانی شد... به روایت دوست آگاه دیگری: درخواست بازگشت خمینی قبلاً نیز توسط «امام موسی صدر» (از طریق سفارت ایران در بیروت) به ساواک گزارش شده بود اما به اطلاع شاه نرسید و...
از این گذشته، برای روستائیان ایران، بازگشت «خمینی» بمعنای «بازگشتِِ اربابان به ده» و بمنزله‍ی استقرار مجدّدِ «روابط ارباب و رعیتی» بود، بهمین جهت، روستاها – علیرغم باورهای اسلامی خود – در مجموع از حوزه‍ی تبلیغات سیاسی مُلاّها بر کنار بودند و لذا نقشی در انقلاب 57 نداشتند. همین جا گفتنی است که حکومتِ «رضاشاه» اگر چه بر سیادت قطعی علمای مذهبی خاتمه نداد، امّا بر منافع مادی و معنوی آنان، ضربه های جدّی وارد ساخت. اصلاحات اجتماعی سال های 40 محمدرضا شاه نیز به سلطه‍ی بلامنازع علمای مذهبی در شهرها و روستاها خاتمه داد (کنترل املاک موقوفه، بودجه بندی مدارس مذهبی و مساجد از طریق اداره‍ی اوقاف) بهمین جهت است که «آیت الله خمینی» در سخنرانی های خود آنهمه نسبت به «این پدر و پسر» ابراز تنفّر و انزجار کرده است.
نیروهای فعّال سیاسی و فرهنگی در سال های 50 (روشنفکران و دانشجویان) اکثراً، نیروهای «غیرمذهبی» بودند. رشد روزافزون نیروهای غیرمذهبی و انزوای نیروهای اسلامی در عرصه‍ی حیات سیاسی – فرهنگی جامعه آنچنان بود که بقول «دکتر شریعتی» و «حجت الاسلام سید محمّد خاتمی»: «دانشگاه ها، مرعوب هیاهوی تبلیغی الحاد بودند و بچه های مسلمان در دانشگاه های ایران «قاچاقی» زندگی می کردند. در این دوران، مدرنیسم و مارکسیسم در دو جبهه، باورهای اسلامی را مورد هجوم قرار دادند ..» 
با این ترکیب: درحوادثی که به انقلاب 57 منجر شد، اولین گروههای اعتراضی علیه رژیم شاه، روشنفکران لائیک و دانشجویان بودند: «شبِ شعرِ کانون نویسندگان ایران» و ادامه‍ی آن در دانشگاه آریامهر (شبِ شعر سعید سلطانپور) به اعتراضات و اعتصابات دانشجوئی دامن زد. برای اولین بار، شرکت کنندگان در این   شب ها، به خیابان ها ریختند و مبارزه‍ی ضد دولتی را عمومی کردند، تنها پس از اعتراضات روشنفکران و اعتصابات دانشجویان بود که نیروهای مذهبی (بازاریان و طُلاّب) جرأت یافتند و شروع به اعتراض، بستن بازارها و راهپیمائی کردند. شعارهای مردم تا دی ماه 57، شعارهای دموکراتیک و غیراسلامی بود (آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان سیاسی و ...) چاپ نامه‍ی توهین آمیز و سئوال انگیز «رشیدی مطلق» در روزنامه‍ی اطلاعات (18دی ماه56) علیه آیت الله خمینی) وتقارن تظاهرات ضدحکومتی باماه محرم(خصوصاً باتاسوعا وعاشورا)درسال57 به اعتراضات سیاسی وعرفی مردم،رنگ مذهبی دادوشخصیت سیاسی - مذهبی آیت الله خمینی رابرجسته تر نمود،ازاین هنگام ماشاهد شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» و یا «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بودیم و از این زمان بود که «حاشیه نشین های شهری» هم قدم به میدان انقلاب گذاشتند.
انقلاب ایران، یک «انقلاب شهری» بود و جایگاه و پایگاه آن مراکز شهرها بود. روستائیان (که نصف جمعیت ایران را تشکیل می دادند) همانطور که گفتم، در انقلاب 57 حضور نداشتند. از این گذشته: وجود اقوام مختلف سُنّی مذهب در ایران (کُردها، ترکمن ها و بلوچ ها) عملاً چیزی بنام «حکومت اسلامی به رهبری خمینی شیعه مذهب» را برای بخش عظیمی از مردم ایران، منتفی می ساخت. بهمین جهت - چه قبل و چه بعد از روی کار آمدن خمینی - نواحی سُنّی نشین ایران، هیچگاه با عقاید سیاسی و مذهبی او همراه نشدند.
انقلاب ایران - همچنین- بر اساس میانگینِ سنّی عناصر فعّال و کارسازِ آن (چریک ها، دانشجویان، دانش آموزان، خرده بورژوازی مدرن، کارمندان) اساساً یک انقلاب جوان بود. این طیف گسترده اماّ فعّال، پرشور و جوان، از نظر سیاسی نه خاطره ای از «خمینی» و شعارهای او در 15 خرداد 42 داشت و نه حافظه ای از تاریخ معاصرِ ایران. بهمین جهت - با توجه به پویائی و جوانی خود - از یک «رادیکالیسم کور سیاسی» برخوردار بود ... با این خصوصیات، نیروهای انقلابی در سال های 50-57 با «ردِ تئوری بقا» و با نفی «سلاح فرهنگ» به ترویج «فرهنگِ سلاح» و «شهادت طلبی» پرداختند. طبیعی است که در فقدانِ احزابِ سیاسی مستقل (جبهه‍ی ملی ...) و عدمِ حضورِ شخصیت های سیاسی سرشناس در سال 57، مذهب و مساجد می توانستند جایگاه و پناهگاه مناسبی برای ابرازِ «حضورِ جمعی» در مخالفت با شاه باشند. جالب است یادآور شوم که اکثر علمای مذهبی و مراجع تقلید (مانند شریعتمداری، گلپایگانی، خوئی و ...) در سراسر حوادث 57، موضعی محافظه کارانه در مخالفت با شاه داشتند. بنابراین: نامیدن انقلاب ایران بعنوان یک «انقلاب اسلامی» چندان دقیق نیست. 
علل وعوامل انقلاب
معمولاً انقلاب ها یا علل داخلی دارند یا علل خارجی. درباره‍ی علل و زمینه های داخلی انقلاب 57 باید گفت که تا 6 ماه پیش از سال 57 هیچ نشانه ای از یک انقلاب - آنهم از نوع اسلامی آن - در ایران وجود نداشت. رژیم شاه اگر چه با دشواری هائی در زمینه‍ی گرانی اجناس و کمبود مسکن روبرو بود، اما این مشکلات آنچنان نبود که آبستن یک انقلاب عظیم باشد.
از نظر اقتصادی، در آستانه‍ی انقلاب 57 درآمد سرانه‍ی مردم در مقایسه با دیگر کشورهای در حال توسعه، رقم بالائی بود (بیش از دو هزار دلار) اکثریت مردم شهرها نسبت به سال های پیش، وضع مادی بهتری داشتند و طبقه‍ی متوسط شهری (کارمندان و حقوق بگیران) از رفاه مناسبی برخوردار بودند. در این میان، آتش سوزی « سینما رکس آبادان» (در مردادماه 57) به تأثرات و هیجانات مردم دامن زد. این فاجعه‍ی هولناک (که بدست مذهبی های متعصّب هوادار خمینی انجام شده بود) بُعد تازه ای به مبارزات مردم علیه شاه داد.
در عرصه‍ی خارجی، رژیم شاه نه مدیون بانک های خارجی بود و نه در جنگ با همسایگانش (مثلاً عراق) ضعیف و ناتوان شده بود بلکه از نظر مالی و اقتصادی، ایران در آن زمان دارای چنان قدرت و بضاعتی بود که به بسیاری از کشورهای اروپائی، آسیائی و آفریقائی وام و یا کمک مالی داده بود، هر چند که درآمدهای سرسام آورِ نفتی و بی برنامه گی های رژیم در سرمایه گذاری درست این درآمدها، باعث نوعی اختلال در ساختار اقتصادی ایران شده بود.
بنابراین درباره‍ی علل و عوامل انقلاب 57، می توان این ملاحظات را مطرح کرد:
1 - حضور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در مرزهای 1900 کیلومتری با ایران و تحرّکات و تحریکات دائمی این دولت برای دستیابی به آب های خلیج فارس و سلطه بر ایران،همواره،فضای سیاسی ایران را آشفته می کرد. 
2 - تحولات سیاسی در افغانستان و احتمال ایجاد یک رژیم کمونیستی وابسته به شوروی (خصوصاً احتمال استقرار «ارتش سرخ» در این کشور) خطر کمونیسم در ایران و در نتیجه: ضرورت ایجاد یک «کمربند سبز» در مقابله با « ارتش سرخ» را در ذهن و ضمیر دولت های غربی (خصوصاً آمریکا) تقویت کرده بود.
3- استقلال طلبی های شاه در میان کشورهای منطقه و خصوصاً رهبری وی در هدایت سازمان «اوپک» جهت استقلال سازمان و افزایش قیمت نفت و انعکاسات این افزایش قیمت (یا « شوک نفتی») بر اقتصاد اروپا و آمریکا و خصوصاً تهدیدات صریح شاه در افزایش هرچه بیشتر قیمت نفت و سپردن تأسیسات نفتی ایران به دست متخصّصان و مهندسان ایرانی و... بی تردید، مورد رضایت یا خوشایند دولت های آمریکائی و اروپائی نبود.
4- سودای شاه در ایجاد یک ارتش مدرن و بسیار قدرتمند (با توجه به حساسیّت ژئوپولیتیکی ایران در منطقه) و تلاش های پیگیر شاه برای خرید و احداث نیروگاه اتمی و ارتقاء ایران به یک قدرت اتمی در منطقه، باعث نگرانی دولت های اروپائی و آمریکائی بود.
5 - سخنان تهدیدآمیزشاه در سال های 1974و1975که خواستار پایان یافتن سلطه کمپانی های نفتی درایران درسال1979 بود، و همچنین، تأکید شاه بر ناسیونالیسم ایرانی و تاریخ و تمدن ایران باستان ،در ذهن و ضمیر دولت های آمریکا و اروپا از شاه   تصویر یک «یاغی» یا « سرکش» را تداعی می کرد.
6- کنفرانس «گوادولوپ»، طرح سرنگونی شاه و آوردن خمینی را در بطن ومتن خود داشت چنانکه در سال های اخیر، از جمله خاطرات ژیسکاردستن) رئیس جمهوری فرانسه در زمان انقلاب ایران(، وجود این طرح را تأئید می کند. همچنین کتاب معروف«جیمی کارتر»،نوشته «Mike Evans »،ازکمک های مالی وتدارکاتی دولت کارتر درحمایت وپشتیبانی ازآیت الله خمینی،یاد می کند ! این نکات، یادآور این سخن چرچیل است که گفته بود: «دولت انگلیس در ایران،دوستان دائمی ندارد بلکه منافع دائمی دارد».

7- ندانم کاری ها و آشفتگی های دولت های وقت و فقدان یک «کمیته‍ی بحران» در دربار و سرانجام: تصمیم نادرست شاه برای خروج از ایران، به تحوّلات انقلابی شتاب بیشتری بخشید.
**
حکومت رضاشاه باعث گسست قطعی جامعه‍ی ایران از مناسبات قبیله ای (پیش سرمایه داری) گردید. اصلاحات اجتماعی گسترده رضاشاه اگرچه بسیاری از آرمان های ناکام جنبش مشروطیت را جامه‍ی عمل پوشاند، اما ضعف نهادهای مستقل اقتصادی - اجتماعی و سیاسی و خصوصا"، فقدان یک طبقه‍ی متوسط شهری نیرومند، به حضور قاهره‍ی حکومت در عرصه‌ های اقتصادی وسیاسی - اجتماعی ، توان بیشتری بخشید.
در حکومت محمد رضاشاه، سرمایه داری صنعتی رشد چشم گیری یافت بطوری که پیدایش نهادهای مدنی و کارخانه های متعدد صنعتی، نشانه‍ی پیدایش و گسترش نیروهای نوین اجتماعی بود.
فروپاشی ساختار قبیله ای- «فئودالی» و رشد و رونق مناسبات سرمایه داری، فلسفه‍ی سیاسی و جهان بینی نوینی را برای جامعه‍ی در حال تحول ایران ضروری ساخت، اما در تمامت این دوران، ما نه تنها شاهد ظهور فیلسوف یا اندیشمند نوآوری نبودیم بلکه عموم «فیلسوف»های ما با بازنویسی و بازسازی فلسفه‍ی اسلامی (شیعه)، عقل ستیزی خویش را در پرده‍ی غرب ستیزی پوشاندند.
در هیاهوی «روشنفکران» و «فلاسفه»ی تجدّدستیزی مانند جلال آل احمد، دکتر احمد فردید، دکتر رضا داوری و شاگردان و مریدان ایرانی هانری کُربن (دکتر سید حسین نصر و دیگران) نه تنها نهال نورس تجدّد در ایران بارور نگردید بلکه عقاید و افکار این دسته از «متفکرین»، میخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نیمه جان تجدّد در ایران. بدین ترتیب: روح شیخ فضل الله نوری «همچون پرچمی» نه تنها بر بام «حوزه های علمیه»، بلکه بر بلندای دانشگاه ها و «حوزه های علمی» ما برافراشته شد.
بر بستر این بی بضاعتی فکری و بی نوائی فلسفی، هر کس «یوسف گم گشته»ی خود را در «کنعانِ» اندیشه ها و ایدئولوژی های ضدتجدد می یافت و در فضائی از اسطوره و وهم و خواب و خیال زمزمه می کرد:
«من خواب دیده ام که کسی می آید
                   من خواب یک ستاره‍ی قرمز را
             وقتی که خواب نبودم دیده ام
                                              کسی دیگر
                                                      کسی بهتر
و مثل آنکسی است که باید باشد
و قدّش از درخت های خانه‍ی معمار هم بلندتر است
                                                    و صورتش
                از صورت امام زمان هم روشن تر
و اسمش، آنچنان که مادر
                              در اول نماز و در آخر نماز
                            صدایش می کند
                                    یا قاضی القُضـّات
                                  یا حاجت الحاجات است
          و می تواند کاری کند که لامپ الله
(که سبز بود، مثل صبح سحر، سبز بود)
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
                     روشن شود...
                               کسی می آید
                                              کسی می آید.» 
و سرانجام: شاعری بنام نعمت میرزازاده (م، آزرم) در تعبیر عینی این خواب زدگی و در ستایش از ظهور «امام» سرود:
«سوی پاریس شو! ای پیک سبکبال سحـر    
                                           نامه‍ی مردم ایران سوی آن رهبر بــر!
تا ببال و پرِ خونین نشوی سوی امـــام      
                                           هم پر و بال بشویی به گلاب قمصر
نامه ای از سوی ابنای وطن نزد امــام      
                                        تهنیت نامه ای از خلق به سوی رهبر ..
ای امامی که ترا نیست زعیمی همدوش    
                                        ای خمینی که ترا نیست به گیتی همبر» 
                
       ادامه دارد

بگذارید این وطن دوباره وطن شود! بخش دوم

بگذارید این وطن دوباره وطن شود! 
بخش دوم


علی میرفطروس


چهارشنبه  ٣۰ دی ۱٣٨٨ -  ۲۰ ژانویه ۲۰۱۰


« بگذارید این وطن دوباره وطن شود 
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود. 
بگذارید پیشاهنگ دشت شود 
و در آنجا که آزاد است 
منزلگاهی جوید» 
            (لنگستون هیوز) 

    ظاهراً این در سرشت و سرنوشت رهبران سیاسی وروشنفکران ما است که هر از گاهی، در اوج موج احساسات سیاسی جامعه، از «خود»، «بی خود» شده و به نسخه نویسی ها و نظریّه پردازی هائی بپردازند که بجای آنکه «شفابخش» باشند، «کور کننده»اند، «انقلاب شکوهمند اسلامی» بهترین نمونه و دستاورد این هیجانات و نظریّه پردازی های سیاسی است که نتیجه‍ی هولناک آن، نه تنها بر دوش نسل ما، بلکه بر شانه های نحیف نسل های آینده نیز سنگینی خواهد کرد. آن نظریّه پردازی های ویرانگر و سوداهای سیاه، اینک باید رهبران سیاسی، استادان دانشگاه و خصوصاً «روشنفکران دینی»ی ما را فروتن و فروتن تر سازد تا در پرتو «رهبری» یا «هدایت» شان، از سوق دادن جامعه به پرتگاه های هولناک دیگرجلوگیری گردد. 
    با چنین چشم انداز و چشم های نگران است که وقتی به حجم بیانیه های اخیر در رابطه با «جنبش سبز» نگاه می کنم، از خود می پرسم: 
-       درهجوم هیجانات سیاسی و در طوفان اعلامیه های زیبا و بیانیه های فریبا، آیا این بار نیز جنبش آزادیخواهی ملّت ایران به «چاهِ ویلِ» آرمان های آزادی ستیز و تجدّدگریز سقوط خواهد کرد؟ 

    با این مقدمه‍ی کوتاه، نگاهی گذرا بر مسائل و مصائب جنبش سبز، لازم و ضروری است: 
- شکل شناسی (Morphology) جنبش های اجتماعی تاریخ ایران و خصوصاً تبیین و درک لفّافه‍ی دینی این جنبش ها، کار چندان دشواری نیست چرا که در غیاب احزاب و سازمان های سیاسی متشکل، اعتراضات و خواست های سیاسی مردم – عموماً- در سنگرهای باز و مجاز )مساجد و مذاهب) ابراز می شوند. (1) این واقعیّت را ما، در انقلاب 57 دیده و نیز در جنبش سبز کنونی می بینیم. 
- سال ها پیش نوشته بودم: در این سال های سیاه، رژیم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعه‍ی ما راتاراج کرده، بلکه مهم تر از همه، اخلاق انسانی و غرور ملّی مردم ما را به تباهی کشانده است. این رژیم نه تنها جوانان ما را کشته و تباه کرده بلکه مهم تر از همه، «جوانی» را در جامعه‍ی ما کشته است. نه تنها زنان و دختران ما را تحقیر و سرکوب کرده، بلکه «دختری» و «حس زن بودن» را در جامعه‍ی ما تحقیر و نابود کرده است...(2) 
-بر این اساس: اعتقاد دارم که جنبش سبز- دراصل -انفجار خشم و خروش، اعتراض و عصیان، و بیان آرزوهای تحقیرشده و آرمان های سرکوب شده‍ی همین میلیون ها دختر و پسر جوان است که پس از تجربه‍ی اسلام سیاسی وحضور 15ساله‍ی اصلاح طلبان درعرصه‍ی اجرایی و مقننه‍ی رژیم اسلامی، اینک خواهان جامعه ای آزاد، سکولار و امروزی می باشند. این جنبش - درعین حال - بازتاب اعتراض میلیون ها مردمی است که رهبران سیاسی و روشنفکران ملّی- مذهبی ما، به آنان، «رفاه، آزادی و شکوفائی انسانی» را بشارت داده بودند!(3) 
- بنابراین: تلقّی جنبش سبز یا مصادره‍ی آن، بعنوان جنبشی که «طبق سُنّت طولانی تاریخ و فرهنگ تشیّع و با درس گرفتن از پیام حسینی، ظلم زمانه را نشانه گرفت»(4)، ضمن حذف آشکار میلیون ها آزادیخواه معترض در نواحی سُنّی مذهب کردستان، بلوچستان، ترکمن صحرا، طالش و ... - اساساً - تلقّی تبعیض آمیز، نادرست و گمراه کننده ای است. 
- عموم رهبران و نظریّه پردازان اسلامی جنبش سبز، در بسترعقاید آیت الله خمینی پرورش یافته و در استقرار جمهوری اسلامیِ حاکم، خدمات فراوان کرده اند، بنابراین: طبیعی است که آنان، آینده خود را در گروِ ادامه و استمرار جمهوری اسلامی ببینند و این بار با برچسب «جمهوری دموکراتیک اسلامی»، خواستار «ترمیم» و تداوم جمهوری اسلامی باشند! چرا که در غیر اینصورت، هم تئوری «مردم سالاری دینی» و «اسلام دموکراتیک» را برباد رفته خواهند دید و هم، خویشتن را در حاشیه‍ی ساختار سیاسی آینده‍ی ایران خواهند یافت، هم از این روست که با تقسیم کارمهندسی شده در داخل و خارج از کشور و با تشکیل «اتاق فکر جنبش سبز»!، کوشش می کنند تا با سوار شدن برامواج بلند آزادیخواهی جنبش سبز، به دولت های جهان آزاد چنین وانمود کنند که آنان تنها آلترناتیو ممکن ومناسب در جنبش آزادیخواهی ملت ایران اند ولاغیر... اکسیون ها و ادعاهای واهی برخی از این مدعیان، شیوه‍ی دیگری است برای آشفتگی و پراکندگی جنبش سبز: «روزه‍ی سیاسی» بجای «اعتصاب غذا» یا تاکید بر شعار « فقط پرچم سبز» توسط آقای اکبرگنجی و تحمیل آن در تظاهرات ایرانیان خارج از کشور و یا نفی و انکار پرچم ملّی ایران و... در شمار این طرح ها و تفرقه هاست، وگرنه، کدام ایرانی آگاه و آزاده ای است که فرق «سرود ملّی ایران» با «سرود شاهنشاهی» و یا تفاوت «پرچم ملّی ایران» با «پرچم شاهنشاهی» را نداند!؟ در اشاره به همین طرح ها و تفرقه ها بود که در مقاله ای گفته ام: «در شرایط حساس کنونی، ایجاد سنگرهای مصنوعی در مقابله با سنگر استبداد و ارتجاع حاکم بر ایران، هوشیاری نیروهای سیاسی و مبارزاتی را طلب می کند»(4) 
* * *                                                 
    حال ببینیم که مطالبات رهبران اسلامی جنبش سبز چیست؟ و یا «اطاق فکر روشنفکران دینی» ازچه متاعی سرشار است؟: 
    مهندس میرحسین موسوی- بعنوان یک «اصولگرای اصلاح طلب»- از آغاز فعالیت های انتخاباتی خود شعارهائی را برگزید که موقعیّت او را، هم در نزد چهره های معروف اصطلاح طلبان (مانند: حجت الاسلام خاتمی، مجاهدین انقلاب اسلامی وهواداران حزب مشارکت) و هم درپیش برخی از اصولگرایان حکومتی (مانند: محسن رضایی، علی مطهری وعسگراولادی) ممتاز و متمایز می کرد، و شاید، همین امر باعث شده بود تا او بعنوان «فرزند صدیق امام و انقلاب» از صافی شورای نگهبان رژیم بگذرد. امّا اشتباه مهلک آیت الله خامنه ای و یارانش در تقلّب انتخاباتی و متعاقب آن، کارزار خونین کودتاچیان علیه اعتراضات مسالمت آمیز و عادلانه مردم، فضای سیاسی ایران را چنان دگرگون ساخت که پس از 8 ماه ارعاب گسترده و سرکوب خونین مردم و بازتاب شگفت انگیز آن در مطبوعات و رادیو- تلویزیون های جهانی، اینک رژیم جمهوری اسلامی را در آستانه‍ی سقوط و فروپاشی قرار داده است. بیانیه‍ی هفدهم مهندس میرحسین موسوی، «بیانیه‍ی 5 روشنفکر دینی» و دیگر بیانیه های اصلاح طلبان حکومتی را در راستای موقعیّت شکننده‍ی رژیم و ضرورت اصلاح و استمرار آن می توان درک و بررسی کرد. 
    بطوری که قبلاً نوشتم: میرحسین موسوی نه گاندی است، نه نلسون ماندلا و نه مارتین لوترکینگ. او یک «اصول گرای اصلاح طلب» برآمده و بالیده‍ی در یک سُنّت سیاسی- مذهبی است و لذا به محدودیّت های مذهبی و ممکنات سیاسی وی در چهارچوب قوانین رژیم اسلامی باید توجّه اساسی داشت.(5) 

    مهندس موسوی- بعنوان یک «اصولگرای اصلاح طلب»- از آغاز فعالیت های انتخاباتی خود معتقدبود که : «نظام و انقلاب اسلامی میراث و میوه‍ی مبارزات تاریخی دویست‌ ساله‍ی شما با استبداد و عقب‌ماندگی است. جمهوری اسلامی نظامی‌ است که اگر بر اساس عهد نخستین و نسخه‍ی‌ اصیلش به اجرا درآید، تمامی خواسته‌های ما را در بر می‌گیرد. مبادا کسی فریب شعارهای ساختارشکنانه را بخورَد… در این مدت [سی سال] و به خصوص در زمان حیات امامِ روشن ضمیرِ ما، دست‌آوردهای ارزشمندی حاصل آمد. نورانیّتی که تا پیش از آن تجربه نکرده بودیم جامعه ما را فراگرفت و مردم ما به حیاتی نو رسیدند که به ‌رغم سخت‌ترین شداید برایشان شیرین بود. آنچه مردم به دست آورده بودند کرامت و آزادی و طلیعه‌هایی از حیات طیّبه بود. اطمینان دارم کسانی که آن روزها را دیده‌اند به چیزی کمتر از آن راضی نمی‌شوند» مهندس موسوی تاکنون به این اعتقاد وایمان خود، صادقانه وفادار مانده و برخلاف برخی از اصلاح طلبان، با «تقیه» و تزویر، بدنبال اغفال جنبش سبز نیست. 

      رویدادهای خونین 8 ماه اخیر -امّا- باعث گردید تا سقف مطالبات مردم از شعار «رأی من کجاست؟» به شعارهای ساختارشکنانه -مانند «جمهوری ایرانی»، «حکومت ایرانی»، «مرگ بر اصل ولایت فقیه» و «موسوی، بهانه است / اصل رژیم نشانه است» تحول یابد. انتشار بیانیه‍ی هفدهم مهندس موسوی- در واقع- برای آرام کردن یا کنترل رادیکالیسم سیاسی جنبش سبزاست. 
      مهندس موسوی در بیانیه‍ی هفدهم (6) به رهبر و«عقلای رژیم» هشدار می دهد: 
    «وضعیت کشور امروز چون رودخانه خروشان و عظیمی است که سیلابهای تند و حوادث گوناگون باعث طغیان و گِل آلود شدن آن شده است. راه آرام کردن این رودخانه بزرگ و روشن ساختن و زلال کردن آب آن در یک اقدام سریع و عاجل امکان پذیر نیست. اندیشیدن باین گونه راه حلها که عده‌ای توبه کنند و عده‌ای معامله کنند و بده و بستانی صورت گیرد تا این مشکل بزرگ حل شود عملاً به بیراهه رفتن است. 
بنده راه حل را در روانه ساختن نهرها و چشمه‌هایی از آب روشن و شیرین به بستر این رودخانه می‌دانم که بتدریج و طی یک فرآیند تدریجی کیفیّت آب و وضع رودخانه را تغییر دهد. و نیز اعتقاد دارم که هنوز دیر نشده است و نظام ما آن قدرت را دارد که در صورت تدبیر و در صورت داشتن یک نگاه احترام آمیز و توام با ملاطفت به همه ملت و اقشار آن این مهم را بانجام برساند. بنده تعدادی از این راه حلها را که چون نهرها و چشمه هایی از آب روشن می‌تواند فضای ملی را تحت تأثیر قرار دهد و اوضاع را به سمت بهبود ببرد، بیان می‌کنم». 
   مهندس موسوی، سپس، پیشنهادات 5گانه خود را برای برون رفت از بحران کنونی، بیان می کند: 

۱- اعلام مسئولیت پذیری مستقیم دولت در مقابل ملت و مجلس و قوه قضائیه 
۲- تدوین قانون شفاف و اعتماد برانگیز برای انتخاباتها به نوعی که اعتماد ملت را به یک رقابت آزاد و منصفانه و بدون خدعه و دخالت قانع سازد‌. این قانون باید شرکت همه ملت را علیرغم تفاوت در آراء و اندیشه‌ها تضمین کند. 
۳- آزادی زندانیان سیاسی و احیاء حیثیت و آبروی آنها 
4- آزادی مطبوعات و رسانه ها و اجازه نشر مجدد روزنامه‌های توقیف شده 
۵- برسمیت شناختن حقوق مردم برای اجتماعات قانونی و تشکیل احزاب و تشکل ها و پایبندی به اصل ۲۷ قانون اساسی. 

    مهندس موسوی، گویی هیچ اطمینانی به پذیرش پیشنهادهای خود ندارد، لذا با حالتی تقلیل گرا، یادآورمی شود: 
    «به نظر بنده حتی یک جوی کوچک زلال در این بین می تواند مغتنم باشد. ضرورتی ندارد همه‍ی بندها با هم شروع شود. مشاهده‍ی عزم در این راه بروشنی افق کمک خواهد کرد. و کلام آخر آنکه همه‍ی این پیشنهادات بدون نیاز به توافق نامه و مذاکره و داد و ستدهای سیاسی و از موضع حکمت و تدبیر و خیرخواهی می‌تواند اجرایی شود». 
    بنابراین: بیانیه‍ی هفدهم، از نظر استراتژیک، تکرار ایده ها و آرمان های یک «اصولگرای اصلاح طلب» است که با اعتقاد صادقانه به «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد»، اجرای خواست ها و شعارهای ممکن و محدودی را از دولتی نامشروع وغیرقانونی طلب می کند. 
    بیانیه‍ی هفدهم هر چند که معتقد است: تدوین یک قانون «اعتمادبرانگیز» انتخاباتی، «باید شرکت همه‍ی ملّت را - علیرغم تفاوت در آراء و اندیشه ها- تضمین کند...»، امّا از پیروان ادیان متفاوت در رسیدن به «مقامات رده‍ی اول»، چیزی نمی گوید ونیز نسبت به حقوق زنان- که در جنبش سبز نقشی کارساز و حتّی هدایت کننده داشته اند- خاموش است. از این گذشته، تأکید مهندس موسوی بر «اجرای بدون تنازل قانون اساسی»، با این تناقض همراه که اصل 27 همین قانون اساسی، اجرای آزادی ها و حقوق مردم را به شرطی ممکن می داند که «مخّلِ مبانی اسلام نباشد»، چیزی که محمل شرعی و قانونی رژیم اسلامی در نفی آزادی های مردم در طول 30 سال اخیربوده است. 

    از نظر تاکتیکی، بیانیه‍ی هفدهم مهندس موسوی، سیاست ورزی هوشیارانه ای را نشان می دهد که با آگاهی از عزم کودتاچیان برای سرکوب خونین جنبش مردم، با لحنی آشتی جویانه، موفق شد تا اردوگاه کودتاچیان را دچار تردید و تشتّت و آشفتگی سازد. 
      بنابراین: بیانیه‍ی هفدهم مهندس موسوی نه «گُسست» از آراء و اطلاعیه های قبلی او است و نه «عقب نشینی» در برابر حریفان. او - بعنوان یک «اصولگرای اصلاح طلب»- نمی تواند بیانگر خواست های ساختارشکنانه جنبش سبز باشد، بنابراین: پایداری و مقاومت او در برابر کودتاچیان هر چند قابل ستایش و احترام است، امّا خواست ها و شعارهای سیاسی او چیزی نیست که اینک در خیابان های ایران شنیده می شود. 

از«تفسیر سیاه» تا «تفسیر سبز»! 
    محدودیت های فلسفه‍ی سیاسی مهندس موسوی و سقف بلند مطالبات مردم و در نتیجه: گمانه زنی درباره‍ی «ابهامات موجود در بیانیه‍ی هفدهم مهندس موسوی» باعث گردیده تا برخی از اصلاحات طلبان، برای «بهینه سازی» این بیانیه، به شرح و «ایضاح» آن بپردازند و برخی در این راه چنان افراط کرده اند که آرمان ها و آرزوهای سیاسی خود را برمحتوای بیانیه‍ی هفدهم تحمیل کرده اند. روشن است که اینگونه «تفسیرهای دلخواه»، می تواند نتایج گمراه کننده ای در شناخت نیروهای جنبش سبز از محتوای واقعی برنامه های سیاسی-اجتماعی مهندس موسوی داشته باشند. در آستانه‍ی انقلاب 57 نیز ما شاهد اینگونه تفسیرها و تحلیل ها و تقیّه ها بوده ایم، بطوریکه وقتی خبرنگاری در پاریس از محتوای سیاه و قرون وسطائی عقاید آیت الله خمینی در کتاب «حکومت اسلامی» (منتشر شده در سال 1350) پرسید، یکی از شارحان و مشاوران دانشگاهی آیت الله خمینی به خبرنگار خارجی گفت: 
    - «آن مطالب سیاه و ارتجاعی، ساخته و پرداخته‍ی ساواک شاه است»! 
    واقعیت این است که جنبش اعتراضی ملّت ایران، اگر چه از نظر شکل و شیوه‍ی مبارزاتی، جنبه‍ی سبز و مسالمت آمیز دارد، امّا از نظر مطالبات اصلی و جوهری، عمیقاً دارای ماهیتی انقلابی و ساختارشکنانه است، امّا گوئی که «شارحان بیانیه‍ی مهندس موسوی» وخصوصاً « روشنفکران دینی» - هیچیک - «صدای انقلاب مردم» را نشنیده اند. 

آقای عطاالله مهاجرانی در تبیین هدف های جنبش سبز، در کالج مونتگمری مریلند گفته اند: «رهبران این جنبش آقایان میرحسین موسوی، مهدی کروبی و محمد خاتمی هستند و ما به هیچ رهبر دیگری ـ چه در داخل و چه در خارج ـ نیاز نداریم.» 
درحالیکه، مهندس موسوی در بیانیه خود «بخش مستقل جنبش سبز» را به رسمیت شناخته و دکترسروش نیز تاکید می کند: "جنبش سبز، جنبشی است متکثر که خداباوران وبی خدایان، درآن شرکت دارند» 
آقای مهاجرانی یادآور می شود که: «جنبش سبز ما در پی باز پس گرفتن آرای ریخته شده به 
صندوق‌های انتخابات اخیر است و لاغیر، و آن‌هایی که با این جنبش همراه‌اند نباید هیچ خواسته دیگری را بر این خواست بیفزایند و بار جنبش را سنگین کنند... تاکید می‌کنم که ما نباید بر این خواسته‌ها چیز دیگری بیفزاییم و یا شعاری به‌ جز شعارهایی که توسط رهبران جنبش تعیین می‌شود بدهیم… این را هم بدانید که ما به دنبال جدایی دین از حکومت که هیچ، به دنبال برقراری دموکراسی هم نیستیم چون دموکراسی در کشوری مثل کشور ما فعلاً ـ حتی به روزگاران ـ قابل برقراری نیست»... (7) 
با این اعتقاد، آنهم پس از گذشت 30 سال از «انقلاب شکوهمند اسلامی»، دانسته نیست که پس چرا آقای مهاجرانی ودیگر روشنفکران ملی- مذهبی، در انتقاد از فقدان آزادی و دموکراسی در زمان شاه، آنهمه، مبارزه و مرثیه، ساز کردند و سرانجام، گوری برای ملت ما کندند که همه‍ی مادر آن خفتیم!؟ 

    بیانیه‍ی «5 روشنفکردینی»(8) به عنوان «بخش کوچکی از جنبش سبز سراسری مردم ایران»، ضمن تاکید براینکه: «عملکرد این رژیم، اقشار بسیار متنوعی از جوانان، زنان، گروه های قومی و مذهبی، روشنفکران، روحانیون، دانشگاهیان، کارگران و فعالان سیاسی را به شدت آزرده کرده است» یادآورمی شود: «کینه و نفرتی که در سی سال گذشته در سطوح مختلف جامعه انباشته شده، بسیار عمیق و ریشه دار است. این نارضایتی ژرف توان تخریبی عظیمی دارد که در صورت فوران، موج گسترده ای از خشونت را در سطوح مختلف جامعه‍ی ایران دامن خواهد زد». بیانیه‍ی «5 روشنفکر دینی»، استعفای آقای محمود احمدی نژاد و برگزاری مجدد انتخابات ریاست جمهوری تحت نظارت نهادهای بی طرف… را اولین و مهم ترین خواست خود، اعلام می کند و موارد 9 گانه دیگر، درواقع، شفاف سازی و«بهینه کردن» موارد مبهم در بیانیه‍ی مهندس موسوی است. نویسندگان این بیانیه، توضیح نمی دهند که در ایجاد «نارضایتی ژرف در میان اقشار بسیار متنوعی از جوانان، زنان، گروه های قومی و مذهبی، روشنفکران، دانشگاهیان…»، خود، چه نقشی داشته اند؟ 
    بیانیه، در آخرین سطر بیان خواسته ها، «و بالاخره، نفی ولایت جائر» را خواهان است، درحالیکه، همه‍ی استدلالات عقلی و نقلی «5 روشنفکر دینی»، درگذشته، «ولی جائر» )آیت الله خامنه ای( را منشاء و منبع همه‍ی مشکلات سیاسی - اجتماعی حاکم، معرفی می کرد، اشاره گذرا و فقط یک بار، به «ولی جائر»، آنهم با توجه به زندگی و حضور این دوستان در ممالک آزاد و دموکراتیک اروپا و آمریکا، بسیار متأسف کننده و مایوس ساز است! این سکوت یا اشاره‍ی گذرا مبنی بر این ملاحظات است که بقول آقای گنجی: «نباید خواستار سرنگونی رژیم اسلامی بشوید، نباید این نظام را حذف کرد زیرا که انقلاب، ممکن است به خشونت منتهی شود» زیرا که: «رهبری نظام (آیت الله خامنه ای)، مانند شاه نیست، تیم فکری و مشاوران تحقیقاتی دارد. آنها همین نکته را بخوبی درک می کنند و دستور همین جنبش ها و سازمان های مردمی (شبکه سازی و سازمان یابی جنبش هایی مدنی مانند جنبش زنان، دانشجوئی، کارگران و معلمان و…) را خواهد داد، کمااینکه داده است» (9) 
طرح چنین اعتقادی، آنهم در اوج جنبش سبز، بسیار پرمعنا است و ریشه در باورهای سیاسی آقای گنجی درباره‍ی ماهیّت رژیم اسلامی حاکم دارد. چرا که بنظر او: 
1- «رژیم جمهوری اسلامی، نه نظام فاشیستی و توتالیتر است، نه دیکتاتوری نظامی، بلکه رژیمی سلطانی است، رژیم سلطانی شاه، فقط حوزه‍ی سیاست را سرکوب می کرد، امّا رژیم سلطانی جمهوری اسلامی، علاوه بر حوزه‍ی سیاست، حوزه‍ی اجتماعی را هم سرکوب می کند.» 
2- جمهوری اسلامی، رژیمی ارتجاعی نیست، جمهوری اسلامی یک رژیم بنیادگرا است و بنیادگرائی پدیده ای مدرن است. ارتجاعی نامیدن جمهوری اسلامی نادرست است.» 
3- ... از سخنان برخی ناقدان محترم این طور استنباط می شود که گوئی، حجاب، علامت ارتجاع است. به گمان من، حجاب را نمی توان به ارتجاع تحویل کرد» ... 
4- رژیم بنیادگرای حاکم بر ایران، به دلیل نقض حقوق اساسی ایران، محکوم است، امّا برای محکومیّت این رژیم، نباید دروغ گفت و تحولات ساختاری ایران را منکر شد.» (10) 
    هدف های سیاسی این سخنان، روشن تر از آنست که بتوان بر آن توضیحی نوشت، (11) امّا پرسیدنی است که در این 30 سال، رژیم اسلامی ایران چه جنایت هائی نکرده که رژیم های فاشیستی در آلمان وایتالیا مرتکب آنها شده باشند؟ (12) 

    کارل پوپر ـ بدرستی ـ می گوید: اگر قرار است که تمدن بشری زنده بماند ما باید عادت دفاع از «مردان بزرگ» را ترک کنیم چرا که بسیاری از این «مردان بزرگ» با حمله به آزادی وعقل، خطاهای بزرگ مرتکب شده اند. پوپر، این دسته از روشنفکران را که با اندیشه های خویش، عملاً در خدمت خودکامگان قرار داشته و راهگشای حکومت های جبار بوده اند، «پیامبران دروغین» می نامد. 
بنابراین: شایسته است که «روشنفکران دینی»ی ما اینک با فروتنی بیشتری عمل کنند تا          - باردیگر- مصداق این سخن دردانگیز آقای گنجی نباشند: 
    - «ما برای شما پیام آور راستی و حقیقت بودیم، ولی این پیام ها در دهان های مان به دروغ تبدیل شدند. ما برای شما آزادی به ارمغان آوردیم که در دستان ما به شلاق تبدیل شد. ما به شما وعدهء حیات و زندگی دادیم، ولی صدای ما به هر کجا که رسید، درختان را خشکاند و صدای خِش خِش برگ ها به هوا برخاست.!» (13) 


   نه جنگ! نه تحریم!: انتخابات آزاد برای تعیین نوع نظام سیاسی. 

    30 سال حکومت اسلامی در ایران، فرصتی بود تا روشنفکران ملی ـ مذهبی ما ـ در یک موقعیّت استثنائی ـ تمام بضاعت و توان فکری، فلسفی و سیاسی خویش را «عرضه» کنند که نتیجه اش: شکست و شرمساری بزرگی است که اینک روی دست ملّت ما مانده است، این شکست و شرمساری ـ یک بار دیگر ـ این حقیقت را ثابت می کند که: جامعه‍ی ما تا زمانی که از این صحرای کربلای احساس و اندیشه، از این فلکلورعزا و مرثیه و زاری، از این «دینخوئی» و بردگی روحی و از این دُور باطل اسلام سیاسی بیرون نیاید، نخواهد توانست جایگاه شایسته‍ی خود را درجهان شتابان و پیشرفته‍ی امروز، بدست آورَد. برای نمونه نگاه کنید به دو کشور هند و پاکستان بعد از استقلال: یکی با تکیه بر یک سیاست غیردینی، به یکی از بزرگترین دموکراسی های جهان بَدَل شده، امّا دیگری (پاکستان) با تکیه بر اسلام و اسلامگرایی، به نمونه ای از استبداد سیاسی، فقر، عقب ماندگی و بنیادگرائی اسلامی… اسلام - همانند دیگر ادیان و مذاهب - می تواند به تلطیف اخلاقی جامعه و تقویت تعاون اجتماعی کمک کند نه اینکه بفکر حکومت و سیاست باشد. تنها در اینصورت است که هم جنبه‍ی قُدسی دین و هم جایگاه معنوی روحانیّت، محترم و محفوظ خواهد ماند… مسئله‍ی ما ـ امروز ـ مسئله‍ی «قبض و بسط شریعت» نیست. ما امروز ـ بیش و پیش از اسلام ـ باید به ایران بیاندیشیم و آرمان های خیالی «دموکراسی اسلامی» را وانهیم تا «گره از کارِ فروبسته‍ی خود بگشاییم» (14) 

    «روشنفکران دینی» ما فراموش می کنند که در اروپا، آزادی، دموکراسی، مدرنیته و جامعه‍ی مدنی با جداسازی دین از دولت (حاکمیت سیاسی) همراه بود. این دوستان فراموش می کنند که یکی از مظاهر تجددّ (مدرنیته) افسون زدائی از جهان و جامعه است نه نوسازی یا «بهسازی دین» و اسطوره های دینی. کسانی که دیروز با تأویل و تفسیرهای خودسرانه ازاسلام، «جامعه‍ی بی طبقه‍ی توحیدی»، «تبیین جهان» وغیره را استخراج کرده اند و امروز با ابزار «هرمنوتیک» می خواهند «مردم سالاری دینی» یا «حکومت دموکراتیک اسلامی» را استنتاج کنند، در واقع، هم به دین و مردم سالاری ضربه می زنند و هم به دموکراسی و تجددّ ملّی. 
    امروزه مفاهیم استقلال و حفظ تمامیّت ارضی ایران، آزادی، دموکراسی و حقوق بشر و جدائی دین از دولت (حکومت) و شعار انتخابات آزاد برای تعیین شکل حکومت (جمهوری یا مشروطه)، جنبه های اساسی و مشترک همبستگی ملّی ما می باشند. تحقّق این همبستگی، نشانه‍ی بزرگترین پیروزی نیروهای ملّی و آزادیخواه در برابر رژیم جمهوری اسلامی خواهد بود. مردم ما نه به «رهبر» و «ولی فقیه» احتیاج دارند، نه به «ظل الله» و «خدایگان» و نه به «روشنفکران» و سازمان هائی که بدور از اراده و آرای مردم - در هیأت «ولی فقیه» - برای ایران و ایرانیان، انواع و اقسام حکومت های جمهوری یا سلطنت تعیین می کنند. مسائل و مشکلات میهن ما، تنها و تنها با اراده‍ی آزاد و همبستگی همه‍ی ایرانیان حل و فصل خواهد شد. بر این اساس، معتقدم که ایران، اینک بر هر آرمان و عقیده و انتخابی تقدّم دارد. (15) 
    «روشنفکران دینی» - که آنهمه درباره‍ی «دموکراسی » و«مرجعیت آرای مردم» سخن می گویند، برای ارزیابی ارزش وجایگاه فلسفه‍ی سیاسی شان در جامعه، چرا به «مرجعیت آرای مردم» مراجعه نمی کنند؟ 
    دموکراسی را «ورزش فروتنی» خوانده اند، دراین شرایط حساس و سرنوشت ساز، بر همه‍ی ما است که بدور از تنگ نظری های سیاسی، با فروتنی وآینده نگری، جهت تشکیل یک «شورای رهبری جهت انجام انتخابات آزاد و دموکراتیک برای تعیین نوع نظام سیاسی آینده، زیر نظر سازمان های ملی و بین المللی» همّت کنیم و«بگذاریم این وطن، دوباره وطن شود!» 

چشمان بازِ «ندا»های وطن، منتظرعزم و اراده‍ی ملی مااست! 

بوستون: 8/1/2010 
http://www.mirfetros.coml 


زیرنویس ها: 
1- نگاه کنید به: عمادالدین نسیمی،شاعر حروفی،علی میرفطروس،چاپ دوم،آلمان،1999،صص47-67،ویابه: 
www.mirfetros.com 
www.mirfetros.com 
3- برای نمونه هایی ازاین« بشارت نامه» ها، ، نگاه کنید به: 
www.zamaaneh.com 
www.zamaaneh.com 
www.zamaaneh.com 
www.zamaaneh.com 
www.zamaaneh.com 
4 - نگاه کنید به: 
shahnamehvairan.com 
5- news.gooya.com 
6- www.rouydadnews.com 
7- به نقل از گزارش هنرمند ونویسنده گرامی، تقی مختارازاین سخنرانی درکالج مونتگمری مریلند٠گفتنی است که مضمون این گزارش ضمن تاییددیگردوستان حاضردرجلسه، تاکنون ازطرف آقای مهاجرانی تکذیب یاتصحیح نشده، نگاه کنیدبه: 
politic.iran-emrooz.net 

8- www.drsoroush.com 
9- اکبر گنجی، جَرَس، 21 دی ماه 1388 
10- radiozamaaneh.com       
11- نگاه کنید به مقاله‍یمستند و روشنگر حسن داعی: دراین «جبهه ضدامپریالیستی» جای«امام»خالی! 
12- برای یک مقایسه تطبیقی، بین فاشیسم، توتالیتاریسم و رژیم اسلامی نگاه کنید به: علی میرفطروس، ملاحظاتی در تاریخ ایران، چاپ اول، 1988، چاپ چهارم، 2001، صص 118-153 و نیز نگاه کنید به: 
www.mirfetros.com 
13- ظلمت نیمروز، آرتور کویستلر، ص ٦٠، به نقل از اکبر گنجی 
14- www.mirfetros.com 
15- فصلنامه‍ی کاوه، شماره‍ی 82، آلمان، بهار 1375، ص 36

بگذارید این وطن،دوباره وطن شود بخش نخست

بگذارید این وطن،دوباره وطن شود 
بخش نخست


علی میرفطروس


دوشنبه  ۲۱ دی ۱٣٨٨ -  ۱۱ ژانویه ۲۰۱۰


« بگذارید این وطن دوباره وطن شود 
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است
منزلگاهی جوید» (1)


    این دومین باری است که در رابطه با مسائل سیاسی ایران از شعر درخشان «هیوز» کمک می گیرم،و هردوبار، در راستای همبستگی ورهایی ملی است، شاید به این خاطرکه شعر«هیوز» را صدای آرزوهای ملت ما برای رسیدن به آزادی می دانم، آرزویی که حاکمیت30 سالهء جمهوری اسلامی و خصوصاًً حوادث خونبار وهولناک ماه های اخیر، اینک آن را به یک خواست عینی و ملّی بدل کرده و ما را در برابر سرنوشت میهن مان، متعهد و مسئول می سازد. بنابراین: « بگذارید این وطن، دوباره وطن شود !»،خطاب به همهء عاشقان وآزادیخواهان ایران است.

   آنچه که درخیابان ها و زندان ها و شکنجه گاه های رژیم اسلامی گذشته و می گذرد، هولناک تر از آن است که بخواهیم با تعارف و مداهنه و مماشات، از پرداختن به «ریشه» ها، پرهیز کنیم، همچنانکه در31سال پیش و 10 ماه پیش از «انقلاب شکوهمند اسلامی»، در کتاب کوچک «اسلام شناسی» به گوشه هایی از این دغدغه ها پرداخته بودم که دریغا در«شورِ حسینی»ی رهبران سیاسی و روشنفکران انقلابی نادیده و ناشنیده ماند (2) همچنانکه «آخرین شعر» من دربارهء ماهیت انقلاب اسلامی وشخصیت آیت الله خمینی( 3 ) . با چنان دریغ ها و دغدغه هایی است که اینک می پرسم: در هجوم هیجانات و احساسات سیاسی و در طوفان اعلامیه ها و بیانیه های فریبا، آیا این بار نیز جنبش آزادیخواهی ملت ما به «چاهِ ویلِ» آرمان های آزادی ستیز و تجددگریز سقوط خواهدکرد؟ 
    مقالهء حاضر، با نگاهی تاریخی و انتقادی بر برخی گفتمان های رایج، و ضمن ابراز نگرانی از « کنارآمدن وسازش مدّعیان حکومتی»، در بخش دوم، با تأمّل بر بیانیهء اخیر مهندس موسوی و «پنج روشنفکردینی»، همبستگی و وفاق ملّی برای تشکیل «شورای موقّت رهبری تا انجام انتخابات آزاد و دموکراتیک برای تعیین نوع نظام سیاسی آینده» (زیر نظرسازمان های ملّی و بین المللی) را وظیفهء فوری همهء روشنفکران، رهبران سیاسی، مدافعان حقوق بشر و دیگر نیروهای لاییک و آزادیخواه ایران می داند. 

                     * * *                                                               
      آنچه که اینک درخیابان ها و زندان ها و شکنجه گاه های رژیم اسلامی می گذرد بی تردید، تجلّی عریان ترو آشکارترِ جنایات رژیم از آغاز « انقلاب شکوهمند اسلامی» است که با آتش زدن « سینما رکس آبادان»، و سپس اعدام بی محاکمهء افسران دلیر ارتش ایران، قتل عام مردم « ﻗﺎﺭﻧﺎ»، « ﻗﻪﻻﺗﺎﻥ» ﻭ « ﻣﺎﻡ ﺳﻴﺪﺍﻥ» (در کردستان)، ﺳﺮﻛﻮﺏ خونین مردم ﺗﺮﻛﻤﻦ صحرا و ... شروع شد و تا کشتار هزاران زندانی سیاسی در تابستان 67، قتل های زنجیره ای فروهرها، مختاری، پوینده، دکترعبدالرحمن قاسملو، دکتر شرفکندی، دکترشاهپور بختیار، شهریار شفیق، دکترکاظم رجوی، سعیدی سیرجانی، استاد احمد تفضلی، دکتر غفار حسینی، زهرا کاظمی و ... تداوم یافته است. همهء این جنایات هولناک30ساله در برابر بسیاری از «مصلحت طلبان دیروز» و « اصلاح طلبان امروز» رُخ داده که اینک در هیأت «روشنفکران دینی»!، ظاهراً در تدارک کندنِِ گورِ دیگری برای ملت ما هستند.
      دکتر شریعتی - بعنوان مهم ترین و تأثیرگذارترین روشنفکر ملّی - مذهبی، ضمن اینکه امام یا رهبر دینی را «انسانی مافوق و پیشوا و اَبَرمرد»ی می دانست که «جامعه را سرپرستی، زعامت و رهبری می کند»، دربارهء هدف و مسئولیت اصلی امام تأکید می کرد:
-    «امام در کنار قدرت اجرائی نیست، هم‌پیمان و هم‌پیوند با دولت نیست، نوعی همسازی با سیاست حاکم ندارد. او خود مسئولیت مستقیم سیاست جامعه را داراست و رهبری مستقیم اقتصاد، ارتش، فرهنگ، سیاست خارجی و ادارهء امور داخلی جامعه با اوست یعنی امام، هم رئیس دولت است و هم رئیس حکومت و... شیعه پیروی از امام را بر اساس آیهء «اطـیـعـُوالله و اَاطـیـعـُـوا الـرسُــولَ وَ اوُلـی الاَمـر مـنـکـُم» توصیه می‌کند و امام را "ولی اَمر" می‌داند که خدا اطاعتش را در ردیف اطاعت از خود و اطاعت از رسول شمرده است و این تقلید نیز برای رهبری غیر امام که نایب اوست در شیعه شناخته می‌شود [زیرا که] اَلـعُـلما حـُکّـام علی الـنّـاس... مسئولیت امام، ایجاد یک انقلاب شیعی است ... مسئولیت گستاخ بودن در برابر مصلحت ها، در برابر عوام و پسند عوام (مردم) و بر ذوق و ذائقه و انتخاب عوام (مردم) شلاق زدن... امام، مسئول است که مردم را براساس مکتب (شیعه) تغییر و پرورش دهد حتی علیرغم شمارهء آراء ... رهبری باید بطور مستمر، به شیوهء انقلابی –نه دموکراتیک– ادامه یابد ...او هرگز سرنوشت انقلاب را بدست لرزان دموکراسی نمی سپارد». (4)
      دریغا که دکتر علی شریعتی سال هاست که در میان ما نیست تا شاهد تحقّق آرمان ها و اندیشه هایش باشد، اما روشن بود که در چنان بینشی، آن کس که «پیشوا» یا «امام» می کارد ـ بی تردید ـ خمینی یا خامنه ای درو خواهد کرد.
    اکبر گنجی در توضیح رویدادهای هولناک سال های اخیر می نویسد: « آقای خامنه ای از ابتداء به کارهای نظامی- امنیتی علاقه داشت. وقتی دکتر چمران در کابینه بازرگان وزیر دفاع شد، او ‏هم زمان معاون وزیر دفاع و نماینده آقای خمینی در وزارت دفاع بود ... در جریان کودتای نوژه از نزدیک مسائل را تعقیب می کرد. در زمان تشکیل ‏وزارت اطلاعات، آقای خامنه ای در مقام ریاست جمهوری می ‏گفت سازمان اطلاعاتی نظام باید زیر نظر رئیس جمهور باشد. (او) وقتی به عنوان رهبر از سوی مجلس خبرگان انتخاب شد، در ‏اولین دیدار اعضای هیأت دولت (میرحسین موسوی) با وی،« نظریهء رُعب» خود را با آنها در میان می گذارد. براساس تلقی آقای خامنه ای از ‏قرآن و تاریخ اسلام، یک اقلیت فداکار با ارعاب و ترور توانست اکثریت خاموش را دور خود گرد آورد و بر آنها حکومت ‏کند. آقای خامنه ای به اعضای کابینه ی مهندس موسوی گفت: حکومت باید متکی بر یک جمع فداکار باشد. اکثریت مردم ‏در حکومت خاموشند. یک جمع فداکار می تواند از طریق ایجاد رعب، حکومت را پایدار نگاه دارد. در همان جلسه ،‏عطاءالله مهاجرانی با استناد به آیه 151 آل عمران (سنقلی فی قلوب الذین کفروا الرعب بما اشرکوا بالله مالم ینزل به ‏سلطاناً) از وی پرسیده بود که قرآن می گوید رعب در دل کافران موثر است. بسیاری از آنها که امروز مسأله دارند از ‏مومنانند، و در مقابل رُعب می ایستند ...» (5)

       نه عطاالله مهاجرانی   و نه اکبر گنجی(که خودرا« اتاق فکر جنبش سبز»می دانند) !،متأسفانه،ازواکنش مهندس موسوی دربرابر«نظریهء رعب آقای خامنه ای» چیزی نمی گویند ،اما گنجی ،آگاهانه،می کوشدتا جنایات30سالهء حکومت اسلامی را به دورهء آقای خامنه ای تقلیل دهد و اشاره نمی کند که فلسفهء «النصربالرُعب» و خصوصاً سیاست «اِرهاب» (یعنی: سرکوب عام و عمومی به منظور ایجاد رُعب و وحشت و در نتیجه: سلطهء روحی و روانی برجامعه)، تنها، «تلقی آقای خامنه ای» نیست بلکه این امر، مسبوق به تاریخ اولیهء «اسلام راستین» و در تداوم عملکرد پیشوایان صدر اسلام است، هم از این روست که سال ها پیش (1988) گفته ام:
-    « تاریخ رشد و گسترش اسلام را نمی‌توان فهمید مگر آنکه ابتداء خصلت خشن، تند و مهاجم آنرا بشناسیم.» (6) اینکه دکتر شریعتی (7) و ماکسیم رودنسون (8)، حضرت محمّد را یک «پیغمبر مسلّح» توصیف کرده اند، برای این است که اسلام، خیر را - اساسآ- در شمشیر می‌بیند و در نگاهش قدرت و شوکت، تنها در سایهء شمشیر بدست می‌آید: الخَیر کُلَه فی السیف و تحت ظل السیف و لا تقیم الناس إلا بالسیف.
    بر این اساس، استقرار اسلام، چه در شبه‌جزیرهء عربستان و چه در کشورهای اشغال ‌شده (خصوصاً در ایران) با علاقه و تمایلِ قلبی مردم همراه نبود، بلکه قهر و قتل و ارعاب و اِرهاب - به‌ عنوان شیوه‌ای برای اِعمال حاکمیت - در مسلمان‌سازی قبایل عربستان و ملل مغلوب، نقشی مُهم و حتی اساسی داشته است. (9) نمونه هایی از فلسفهء «النصرباالرُعب» و سیاست ارعاب و اِرهاب حکومت های صدر اسلام را در زیر می توان یافت:
1   - ابوبکر در سرکوب قبایل مرتد عربستان، عاملین قتل نمایندگان پیغمبر را کـُشت و اجسادشان را به آتش کشید: «... و آنان که دست رنگ کرده بودند (از شادی وفات پیغمبر) همه را بکُشت و به آتش بسوخت و بفرمود تا سرهای شان، گرد کنند و پایهء دیگ کنند و آتش در تن های ایشان زد و همه را بسوخت ... همه بیچاره شدند و رسول به نزد ابوبکر فرستادند و گفتند: ما باز گشتیم از آنچه می گفتیم، پس از این نماز کنیم و زکوه دهیم و همه آن کنیم که تو فرمائی». (10) 
2 - یزید بن مُهلَب (سردار عرب) در سال 98 هجری (716م) با لشکری فراوان بسوی گرگان شتافت. مقاومت گرگانیان چنان بود که به‌قول مورخین: سردار عرب سوگند خورد تا با خون گرگانیان آسیاب بگرداند«... پس به گرگان آمد و 40 هزار تن از مردم گرگان را گردن زد، و چون خون، روان نمی‌شد (برای آنکه سردار عرب را از کفاره سوگند نجات دهند) آب در جوی نهادند و خون با آن به آسیاب بردند و گندم، آرد کردند و یزیدبن مهلب از آن، نان بخورد تا سوگند خویش وفا کرده باشد... پس شش هزار کودک و زن و مرد جوان را اسیر کرد و همه را به بردگی فروختند... و(برای عبرت وارعاب مردم) فرمود تا در مسافت دو فرسخ (12 کیلومتر) دارها زدند و پیکر کشتگان را بر دو جانب طریق (جاده) بیاویختند». (11) 
   3- درهمین دوران، قُتیبه مسلم نیز در جنگ با مردم طالقان (نزدیک بلخ) « بسیاری از مردم آنجا را بِکُشت و (برای عبرت و ارعاب مردم) اجساد کشتگان را در دو صفِ چارفرسنگی (24 کیلومتری) بر دو سوی جاده بیاویخت». (21)
   4- در حمله به سیستان، مردم، مقاومت بسیار و اعراب مسلمان، خشونت بسیار کردند ‌بطوریکه ربیع‌بن زیاد (سردار عرب) برای ارعاب مردم و کاستن از شور مقاومت آنان، دستور داد: « تا صدری بساختند از آن کشتگان (یعنی اجساد کشته شدگان جنگ را روی هم انباشتند)... و هم از آن کشتگان، تکیه‌گاه ها ساختند و ربیع‌بن زیا د (سردار عرب) بر شد و بر آن بنشست (بدین ترتیب) « اسلام در سیستان متمکن شد و قرار شد که هر سال از سیستان هزارهزار (یک میلیون) درهم به امیرالمومنین دهند با هزار وصیف (غلام بچه) و ... » (13)

5    - در قـُم، اعراب مسلمان - در یک روز- 70 تن از سران زرتشتی را سر بریدند تا مردم به مجاورت آنان راضی شدند(14)

6   - مولف تاریخ قم در شرح چگونگی نفوذ و قدرت‌یابی دو تن از مسلمانان مهاجم (بنام اَخوَص و عـبدالله) و استیلای آنان برجان ومال مردم، می‌نویسد: «عرب، دست برآوردند و سدها که در میان رودخانه‌ها نهاده بودند – مجموع - خراب کردند... و همهء اوقات عرب با ایشان (مردم قـُم) کارزار می‌نمودند و مردم ایشان را به اسیری می‌گرفتند و بدیشان مضرت و زیان می‌رسانیدند و سدها و رودخانهء ایشان می‌شکافتند و خراب می‌کردند... و ایشان (مردم قـُم) در دفـع عرب، هیچ چاره و حیلت نداشتند و مقاومت نمی‌توانستند کرد پس 
بناچار به حکم عرب فرود آمدند و گفتند که ما مطیع و منقادیم و طلب رضای شما می‌کنیم و متابعت سیرت 
شما می‌نمائیم... و هرگاه عرب بانگ نماز گفتی، دهقانان آن ناحیت او را دشنام دادندی...» (15)

7   - در این زمان تعدادی از بازماندگان خاندان علی پس از فرار از چنگ حکومت های اموی و عباسی به نواحی گیلان و طبرستان پناهنده شده و با کمک روستائیان این منطقه به بازسازی و ترمیم زندگی خویش پرداخته بودند. سوابق تاریخی- مذهبی، خاطرهء شهدای کربلا، مرثیه ها و ظلم و ستم هائی که همواره نسبت به خاندان علی حکایت می شد، زمینهء مناسبی بود تا روستائیان و ستمدیدگان این منطقه نسبت به خاندان علی، همدلی، همراهی و گرایش معنوی داشته باشند. در چنان شرایطی، مردم چالوس و آمل - با یاری روستائیان مجاور- متّفق شدند و بسال 250 هجری (864 م) نزد حسن بن زید (از بازماندگان خاندان علی) رفته و از وی درخواست کردند تا حکومت طبرستان و مازندران را بپذیرد تا « برکات او، این ظلم، خدای از روستائیان بردارد». بدین ترتیب: حسن بن زید با لقب «داعی کبیر» حاکم طبرستان شد و سلسلهء سادات علوی طبرستان را تأسیس کرد. 
حسن بن زید، مردی «حجیم و بزرگ شکم و سنگین و کثیراللَحم» (گوشت آلود) و در اجرای نماز و آئین های شیعه بسیار سخت گیر بود. او به محض تحکیم قدرت خود، با روستائیان به خشونت رفتار کرد و بقولی: « جمله غلّهء ولایت بسوخت». حکومت حسن بن زید آنچنان با وحشت و خشونت همراه بود که: «دل های مردم چنان هراسان شد که جز طاعت و رضای او فکرتی نماند». او برای آنکه پایه های قدرت خود را مستحکم کند و از بروز شورش های مردم بومی جلوگیری نماید، افراد خاندان خود را از نواحی عربستان به طبرستان آورد بطوریکه در سال 253 ه (866 م) « به عدد اوراقِ اشجار(برگ های درختان)، سادات علوّیه و بنو هاشم از حجاز و اطراف شام و عراق به خدمت او رسیدند…. و چنان شد که هر وقت (حسن بن زید) پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگردِ او کِلّه بستندی.(16)
جانشین حسن بن زید(محمّد بن زید یا داعی صغیر) نیز آنچنان با وحشت و خشونت حکومت کرد که در زمان او نیز مردم طبرستان «نَفَس بر نتوانستند کشید».(17)

    تجربه های گذشته و حال،به روشنی نشان می دهند که «مذهب،بعنوان یک استراتژی،واسلام بعنوان یک ایدیولوژی»،به تعبیر دکترشریعتی،18))چه نتایج فاجعه باری برای ملت ومیهن مادارد و«جنبش سبز» برای مصون ماندن ازآسیب های اینگونه سوداهای سیاه، باید بسیار آگاه و هوشیارباشد٠

    
                                                                                             ادامه دارد
                                                                                        بوستون: 8/1/2010

                            http://www.mirfetros.coml 

زیرنویس ها:

1- شعر لنگستون هیوز، شاعر سیاهپوست آمریکایی، برگردان احمد شاملو
2- اسلام شناسی، بابک دوستدار، انتشارات کاوه، تهران، فروردین ماه1357
3-نگاه کنید به:
www.mirfetros.com 
برای شنیدن صدای شاعر،کلیک کنیدبه:
www.neekou.com 


www.youtube.com 


4- اُمـّت و امامت، دکتر علی شریعتی، مجموعه آثار شماره ٢٦، صص ٥٠٤-٥٠٥، ٥٢١،۵۹۲ و ٦٠١-٦٠٧، ٦٢٢ و ٦٣٠-٦٣١؛ مسئولیت شیعه بودن، مجموعه آثار، شماره ٧، صص ٤٧، ٢٤٨-٢٤٩، ٢٥٤ و ٢٦٤؛ شیعه یک حزب تمام، ص ٤٧، مجموعه آثار شماره ٧؛ انتظار مذهب اعتراض، ص ۲۶۸، م. آ ۱۹؛ جهت‌گیری طبقاتی اسلام، صص ۱۵۲-۱۵۳، م. آ ٠کلمات داخل پرانتز از ما است.
5 -    ganjy.blogfa.com 
6- نگاه کنید به: ملاحظاتی درتاریخ ایران، علی میرفطروس، چاپ چهارم، انتشارات فرهنگ، کانادا، 1998، ص63، همچنین نگاه کنید به: 
www.mirfetros.com 
7- اُمـّت و امامت، صص 618–،619

8- Mahomet, Editions du Seuil, Chapitre V, Paris: 1961, PP, 179-2485
9- برای آگاهی از این جنگ ها و قتل عام ها نگاه کنید به: تاریخ طبری، ج 3 و 4؛ مغازی یا تاریخ جنگ های پیامبر، محمدبن عمر واقدی، ج 1 و 2 و 3؛ سیرت رسول الله (سیره النبی)، ابن هشام، ج 2.
10- قصص الانبیاء، صص 455–456؛ مقایسه کنید با: تاریخ طبری، ج 4، صص 1409 -1410؛ الفتوح، صص 15-18 و 37-45.
11- تاریخ گردیزی، ص 251؛ همچنین نگاه کنید به: تاریخ طبرستان، ابن اسفندیار، ج 1، ص 164؛ فتوح البلدان، صص 184-189؛ تاریخ طبری، ج9، ص 3940؛ زین الاخبار، گردیزی، ص 112؛ روضه الصفا ، ج3، ص 311؛ حبیب السیر، ج2، ص 169.
12- تاریخ طبری، ج9، ص 3828.
13- تاریخ سیستان، صص 80–82؛ کامل، ابن اثیر، ج 3، ص 217. 
14- نگاه کنید به: تاریخ قـُم، حسن بن محمد قمی، صص 254 – 256 
15- تاریخ قـُـم، صص 48 و -262-263 
16- تاریخ طبرستان، صص 239- 240؛ تاریخ طبرستان، رویان و مازندران، مرعشی، ص135
17- تاریخ طبرستان، ص 253.
-18 تکیه به مذهب،صص22-23

تاریخ ایران: تاریخ دردناک گُسست ها و انقطاع های متعدّد است

تاریخ ایران: تاریخ دردناک گُسست ها و انقطاع های متعدّد است 


علی میرفطروس


پنج‌شنبه  ٣۱ فروردین ۱٣٨۵ -  ۲۰ آوریل ۲۰۰۶


* بر خلاف نظر دکتر آرامش دوستدار، جامعة «دینخو» اساساً نمی تواند زکریای رازی، ابن راوندی، 
    ابومشعر مُنجّم بلخی، خوارزمی، عمرخیام، کوشیار گیلانی، ابن سینا، ابوریحان بیرونی و ...   پرورش 
   دهد . 
* عشق و علاقه به آرمان های شریف و عدالتخواهانـه است کـه در طول هزار سـال ملّت مـا را بــه 
    شـاهنامة فردوسی پیوند داده است و اگر امروز نیـز تعلّق خاطری به شاهنامة فردوسی وجود دارد 
    نشـانة آرزوی ملّت ما بـرای استقرار صلح، آزادی، عدالت، مدارا و رهائی ملی است . 
* ما اینک با شکست «تاریخ ایدئولوژیک» یا «ایدئولوژیک کردن تاریخ» روبرو هستیم . 
* به تمدن های تاریخی باید بطور تاریخی نگاه کرد. بنابراین: با نگاه به ضعف و زبونی یونـان معاصر 
    یا ایران امروزی، نمی توان تاریخ و تمدّن ایران یا یونان را نفی و انکار کرد . 
  
مقدمه : 
« اگر بخواهیم روشنفکران ایرانی معاصر را با یک ویژگی سلبی عام معرفی کنیم، «ضد ایدئولوژی بودن» آنهاست. دیگر در میان آنان از پارادایم غرب-شرق، بازگشت به خویشِ پرشکوه دینی یا غیردینی، مبارزه با امپریالیسم آمریکا و امثال اینها خبر چندانی نیست و جای آن را دیدی جهانی تر گرفته که بر صلح، مدارا، پلورالیزم و مرام دموکراتیک تاکید می کند . 
دکتر علی میرفطروس را باید بی شک از این دسته روشنفکران شمرد. یک وجه بارز آثار او از پیش از انقلاب تا کنون هشدار در برابر «سلطه ی دین در حکومت» بوده که نشان می دهد چه زود به خطرات پیوند دین و سیاست پی برده است.میرفطروس از این جنبه هم ممتاز است که بی آنکه دچار شوونیسم ملی و نژادپرستی شود به بررسی و نقد تاریخ و فرهنگ ایران می پردازد و این در نقدی که در همین مصاحبه بر «نظریة دینخویی» آرامش دوستدار وارد می کند به بهترین شکل خود را نشان می دهد . 
میرفطروس چنان که از نوشته هایش بر می آید دو ضعف بزرگ تاریخ نگاری در ایران را «فقدان تاریخیت» و «ایدئولوژیک کردن تاریخ» می داند و معتقد است این دو، تا کنون ضربه ی بزرگی به تحلیل های ما از «ضعف و زبونی تاریخیمان» وارد آورده اند. از همین روست که هر زمان این موضوع را یادآوری می کند بر «افزایش آگاهی تاریخی» برای «همبستگی قومی و ملی» پای می فشارد . 
در این میان، خودِ او بیشتر تلاشش را در بررسی تاریخ و فرهنگ ایران، مصروف زبان و ادبیات فارسی کرده است. نمونه ی آخرین پژوهش وی در این زمینه، کتاب «تاریخ در ادبیات» است که قرار است به زودی انتشار یابد . 
محور اساسی پرسش های این گفتگو را یک سوال در بر می گیرد: «چگونه می توانیم از وضعیت نامطلوبی که بدان دچاریم خارج شویم؟» و ... آن چه پیش رو دارید مجموعه ی پاسخ هایی است که وی ارائه می دهد ». 
  
     این گفتگو حدود یکسال پیش انجام شده و بنا بود که در یکی از معتبرترین نشریه های دانشجوئی ایران (نشریة طلوع، نشریة دانشجویان دانشگاه اصفهان) منتشر شود. با رویدادهای اخیر دانشگاه های ایران و «توقـّف» فعالیت های «طلوع»، چاپ و انتشار این گفتگو نیز – تاکنون- به تأخیر افتاد و ... 
  
                                                                                                                                          شاهنامه و ایران 
- به نظر می رسد یک اقبال یا ضرورت عمومی در بین پژوهشگران به نقد گذشتة تاریخی و فرهنگیمان به وجود آمده چنان که حتی یکی از نمایندگان جریان روشنفکری ملّی- مذهبی در مصاحبه ای گفته بود: «مشکل روشنفکران دینی ما ناآشنایی شان با سابقة ایران کهن است». شما این موج را چگونه ارزیابی می کنید؟ 
  
میرفطروس: موجی که به آن اشاره می کنید بسیار فرخنده است. دلیل یا دلایل این بازگشت به «سابقة ایران کهن» از جمله می‌تواند این باشد که بهرحال در این   سال های اخیر، جامعة ما شاهد تحولات سهمگینی بوده که ُبنیان های فرهنگی و خصوصاً هویت ملی ما را دستخوش تهاجم و تهدید ساخته است. اصلاً یکی از ویژگی های ملت ما - در طول تاریخ- این بوده که هر بار در مواجهه با طوفان های سهمگین اجتماعی و در مقابله با حملات و هجوم هائی که به «شخصیت تاریخی» یعنی به هویت ملی ما می شد، کوشید تا بقول شما در پناه «سابقه ایران کهن» سنگر بگیرد و از این پایگاه و پناهگاه به هستی تاریخی خویش ادامه دهد. شما ببینید! در تاریخ ادبیات ما چقدر «‌شاهنامه» و «ابو ُمسلم نامه» و غیره داریم؟! این «شاهنامه» ها و «ابو ُمسلم نامه» ها - در واقع - شیرازة بقای زبان، فرهنگ و هویّت ملی ما بوده اند آنچنانکه ملّیت ما را از گذشته به حال و از حال به آینده تداوم داده است . 
  
- البته منظور من شامل نقد حتّی همین شاهنامه ها و ابومسلم نامه ها هم می شود. پژوهش های متعددی که امروز در مورد «ویژگی ایرانی»، (از جمله استبداد زدگی و خودکامگی) صورت می گیرد، از همین شاهنامة فردوسی و متون تاریخی ست .. 
  
میرفطروس: ابتدا باید ببینیم که مضمون اساسی شاهنامة فردوسی چیست؟   و چرا ملت ما - در کنار اینهمه شاهنامه ها و حتّی شاهنامه های اسلامی (مانند مختارنامه، حملة حیدری و غیره) به شاهنامة فردوسی تکیه کرده است و از طرف دیگر به «ظرف زمانی» و بر «محدودیت های تاریخی زمان» شاهنامه باید توجه کنیم، یعنی ما نمی توانیم مفاهیم مدرن و امروزی را از شاهنامة فردوسی استخراج کنیم . 
     با یک نگاه کلی، می بینیم، مضامین اصلی و اساسی شاهنامه، خِرَدورزی، آزادگی، عدالت جوئی، مدارا، صلح طلبی و رعایت اخلاق و فضیلت های انسانی است . 
     اهمیت «خِرَدورزی» در نزد فردوسی آنچنان است که می گوید : 
خِرَد، چشم جان است چون بنگری 
و یا : 
تو چیزی مدان کز خِرَد برتر است 
خِرَد بر همة نیکوئی ها، سر است 
     قهرمانان یا پهلوانان شاهنامه، انسانهای دل آگاه و نیک کرداری هستند که برای نیک بختی انسان و پیروزی روشنائی بر تاریکی، پیکار می کنند و در این راه، رعایت اخلاق و فضیلت های انسانی را (حتّی در هنگامة جنگ و پیکار) چراغ راه و کردار و رفتار خویش می سازند (در این باره نگاه کنید به بحث درخشان زنده یاد شاهرخ مسکوب در: تنِ پهلوان و روانِ خردمند ). 
جنبة دیگر مضامین و موضوعات شاهنامه تأکید بر شادخواری و لذت جوئی ها و عشق ورزی های طبیعی است (مثلاً در عشق رستم به تهمینه، بیژن و منیژه، زال و رودابه) گوئی که در نزد نیاکان ما،   شادی و شاد زیستن، از فرایض دینی و ایزدی بود . 
از همه مهم تر: نوعی «خودآگاهی ملی» یا «حس ملی»، ایران دوستی و میهن پرستی است که در سراسر شاهنامه خود را نشان می دهند مثلاً جالب است که بدانیم حدود ۷۲۰ بار نام «ایران» و حدود ٣۵۰ بار نام «ایرانی» و «ایرانیان» در شاهنامه تکرار شده است . 
چو ایران نباشد     تنِ من مباد 
بدین بوم و بر،      زنده یک تن مباد ! 
     وجود این «حسّ ملی« یا «خودآگاهی ملی» و میهن پرستی است که باعث می شود تا قهرمانان یا پهلوانان شاهنامه در شرایط حساس و سرنوشت ساز، «منافع ملی» را بر منافع فردی و شخصی خویش ترجیح دهند و با فداکاری و از خودگذشتگی، باعث نجات ایران و ایرانی شوند، مثلاً در داستان هژیر (مرزبان ایرانی در جنگ با توران) و آرش کمانگیر ... 
     در اشارة شما به «استبداد زدگی و خودکامگی ایرانی» باید بگویم که در همین شاهنامة فردوسی می بینیم که غالب قهرمانان اصلی ( از رستم تا سیاوش، از پیران ویسه تا توس سپهدار) در برابر خودکامگی شاهان و شهریاران قد عَلَم می کنند و جالب است که می بینیم خودِ فردوسی هم، عموماً، همراه و همدلِ پهلوانان در برابر خودکامگی و استبداد شاهان و شهریاران است. می خواهم بگویم که عشق و علاقه به این آرمان های شریف و عدالتخواهانه است که در طول هزار سال ملت ما را به شاهنامه و فردوسی پیوند داده است و اگر امروز نیز تعلّق خاطری به شاهنامة فردوسی وجود دارد، نشانة آرزوی ملّت ما برای استقرار صلح، آزادی، عدالت، مدارا و رهائی ملی است ... 
  
- شما سال ها پیش با اشاره به «ایدئولوژیک کردن تاریخ» یا « تاریخ ایدئولوژیک، گفته اید که: «‌بیشتر تحقیقات تاریخی ما با نوعی «تقیـّه» همراه بوده اند»، این «تقیه» در چه زمینه هایی بوده است؟ «فقر حافظه ی تاریخی ما ایرانیان» را یکی از عوامل شکست های مکرر جنبش های اجتماعی و مدنی ایرانیان در صد و پنجاه سال گذشته می دانند. آیا این ایدئولوژیک دیدنِ تاریخ می تواند نسبتی با ناکامی های   تکراری ما داشته باشد؟ 
  
میرفطروس: ببینید! بهر حال ما در کشوری زندگی می کنیم که در طول تاریخش، استبداد سیاسی و مذهبی راه را برای بیان عقاید و اندیشه های مترقی بسته است، اینکه سعدی می گوید: « زبان سرخ، سرِ سبز می دهد بر باد!» و یا به قول عوام: « دیوار، موش دارد، موش گوش دارد»، همه و همه، نشانة آن هراس سیاسی- مذهبی است که شاعران و متفکران ما را در ابراز عقایدشان دچار ترس و تردید و تقیّه کرده است. ما ملتّی هستیم که ترس و تقیّه، بافت فرهنگی و روان سیاسی ما را تشکیل می دهد. حدود هزار سال پیش، « حکیم عمر خیام» می گفت : 
اسرار جهان، چنانکه در دفتر ماست 
گفتن نتوان، که آن، وبالِ سرِ ماست 
چون نیست در این مردم نادان، اهلی 
نتوان گفتن، هرآنچه در خاطر ماست 
و یا بقول مولانا : 
احمقان، سرور ُشدستند و زبیم 
عاقلان، سرها کشیده در گلیم 
     بهمین جهت، من معتقدم که در بررسی تاریخ و فرهنگ و فلسفة ایران ضمن درک شرایط دشوار سیاسی- مذهبی باید به رمز و راز مفاهیم و «‌معناهای پنهان شده» در پسِ پشتِ واژگان ادبی- عرفانی آگاه شویم، یعنی نوعی «شکل شناسی» در تفسیر ادبیات و فرهنگ و فلسفة ما ( در این باره من در مقاله ای بنام «‌نکاتی در شناخت جنبش های اجتماعی در ایران» مـُفصّلاً صحبت کرده ام. نگاه بفرمایید به: عمادالدّین نسیمی، شاعر و متفکر حروفی، چاپ اول ۱۹۹۲، چاپ دوم ۱۹۹۹، آلمان، صص ۴۷-۶۷ ) 
    در پاسخ به بخش دیگر سئوال شما باید بگویم که فروپاشی اردوگاه کمونیستی و شکست ایدئولوژی های توتالیتر (چه دینی و چه لنینی)، باعث تأمـّل روشنفکران ما شده و این امر، بر چگونگی نگاه پژوهشگران ما نیز تأثیر فراوانی داشته است. در واقع ما اینک به نحوی با شکست «تاریخ ایدئولوژیک» یا «ایدئولوژیک کردن تاریخ» روبرو هستیم . 
  
- بعضی معتقدند ما از لحاظ نظری مایه های برپایی حکومت دموکرات را نداشته ایم. یک نمونه از آنها دکتر آرامش دوستدار است که «دینخوئی» ما ایرانیان را عامل اساسی «امتناع تفکر» می دانند و اعتقاد دارند   اندیشیدن در فرهنگ ایرانی ـ اسلامی چون در و بر بنیانى دینی بالیده و پرورده شده است، ممتنع یعنی محال است؟ با قبول این نظر، ما وارد یک دُور باطل می شویم و دیگر نمی توان از شکستن قیدوبندهای ایدئولوژیک   صحبت کرد. نظر شما در این زمینه چیست؟ 
  
میرفطروس: من به دکتر آرامش دوستدار، علاقه و احترام فراوان دارم، یکی بخاطر شجاعتش در نقد «دینخوئی»ِ روشنفکران ما، دوم، بخاطر نثر و نگارش فاخر و درستش و خصوصاً ابداع واژگان جدیدی چون: دینخوئی، ناپرسائی، تخمیر دینی و ...(هر چند عصبیّت های ناشایسته، بحث های وی را گاهی به جدل های رایج و روزنامه ای می کشانَد). حدود ۲۰ سال پیش (۱۹٨۶) من در دوکتاب کوچک به نظرات دکتر آرامش دوستدار، اشارة انتقادآمیزی کرده ام. نظرات دکتر آرامش دوستدار با وجود نکات جالب و ارزشمند، در واقع «مخروط وارونه» ای است که با نقد و بررسی باید آن را به حالت طبیعی و درستش برگرداند، خصوصاً آنجا که ضمن ارزیابی جامعة ایران به عنوان «جامعة اصغرترقّه ای که هر گوشة آن، تنوری ست برای تافتن بی حمیتی ها و بی حقیقتی ها»، همة کشمکش های فکری و فلسفی در ایران را «کشمکش های درونی برای حفظ اسلام» قلمداد کرده و معتقدست: «سراسر این دریای اکنون پشت رو شده ازتهوّع تاریخی (یعنی جامعة ایران) را می توان به یک نگاه در نوردید و برای نمونه، حتّی یک زورق پویا و جویا در آن نیافت: نه از هنر، نه از شعر، نه از فکر و نه از پژوهش» ... خوشبختانه ایشان در این اواخر «به یک نگاه دیگر» به تصحیح نظرات خویش پرداخته و «در این دریای اکنون پشت و رو شده از تهوّع تاریخی»، دو استثناء پیدا کرده است: یکی عبدالله روزبه (ابن مقفّع) و دیگری، زکریای رازی ... باید دانست که دکتر آرامش دوستدار، اساساً اهل فلسفه است و از نظر فلسفی، او درست می گوید، چرا که «دینخوئی» (چه از نوع دینی آن و چه از نوع لنینی آن) اساساً باعث می شود که انسان «ناپُرسا»، «بی چرا» و «بی پرسش» گردد و این تقریباً خصلت و خاصیّت همة ایدئولوژی هاست. در هر ایدئولوژی (چه دینی و چه لنینی) انسان، متفکّر و مختار نیست، بلکه پاسخ به مسائل، از قبل، از طرف «دانای کُل» (رهبر عقیدتی یا ایدئولوگ حزب) آماده و حاضر است. از این دیدگاه، مفهوم «دینخوئی»، کشف تازه ای نیست. حتّی همین مفهوم «امتناع تفکّر در فرهنگ دینی» هم مسئلة تازه ای نیست زیرا که حدود ۱۰۰۰ سال پیش فلاسفة ما گفته اند: «مَن تَمنطَق، تَزندَق »! 
    به نظر من، «دینخوئی» همانقدر که مقولة فلسفی است، همانقدر هم مسئله ای است تاریخی.   امّا دکتر آرامش دوستدار آنجا که به عرصة تاریخ وارد می شود، دست خالی و بی توشه است. بهمین جهت وقتی که مثلاً به «حلاّج» اشاره می کند، اولین منبع و مأخذش کتابی مثل «تذکر  اولیاء» (شیخ عطّار) است که واقعیت و افسانه و افسون، در آن گرد هم آمده اند، و یا وقتی می خواهد علت ناکامی «دو استثناء» در تاریخ فکر و فلسفة ایران (عبدالله روزبه و زکریای رازی) را بیان کند، ساده و مختصر می گوید: «آنها زیر چرخ و دنده های فکر دینی از بین رفتند ». 
    از طرف دیگر: دکتر آرامش دوستدار در یک شیفتگی عاشقانه به فرهنگ و فلسفة غرب (خصوصاً یونان)، از یاد می بَرَد که تاریخ فکر و فلسفة اروپا نیز (در وجه غالب آن) تاریخ «دینخوئی» است بطوریکه حتّی فلسفه و منطق و ریاضیات نیز «دربان کلیسا» بشمار می رفتند. او- همچنین- از یاد می بَرَد که اولین ترجمه های فلسفة یونان از طریق کشورهای اسلامی و خصوصاً به همّت ایرانیان به اروپا راه یافت و مثلاً تأثیر «ابن سینا» بر فکر و فلسفة اروپا آنچنان بود که قرن ۱۶ میلادی کتاب «شفای ابن سینا» بیش از ۴۰ بار در اروپا تجدید چاپ شد و اساساً این قرن در اروپا به «قرن ابن سینا» معروف است. دکتر آرامش دوستدار در شیفتگی عاشقانه اش به فرهنگ و فلسفة غرب، نمی بیند (یا نمی خواهد ببیند) که هم اینک در اروپا ( مثلاً در فرانسه) تعداد رمّال ها و جن گیرها و طالع بین ها از تعداد پزشکان، بمراتب بیشتر است و یا مثلاً در «فرانسة غیر دینخو» فقط ۲۷ درصد مردم اهل مذهب و کلیسا نیستند . 
     دکتر دوستدار - البتّه - بین «دینخوئی عوام» و «دینخوئی خواص» (روشنفکران) فرق قائل است، هم از این روست که هنرِ روشنفکر ایرانی را «هنر نیاندیشیدن» می داند، اندیشه ای که با عقلانیت در مسائل علمی و فلسفی، راه را بر سلطة دین، ایدئولوژی و الهیات ببندد. از این جهت، او- بدرستی- «کانتِ مؤمن و مذهبی» را «غیرِ دینخو» می داند، چرا که کانت، با عقل و شک به مثابة دو بال تفکّر، «اقتدار دین و الهیاّت» را از حوزة عقل و فلسفه بیرون می کند . 
  
- امروز بسیاری عقیده دارند که مشکل ما در درجة اول یک مشکل فرهنگی است چرا که « ما عناصر اخلاقی خود را از دست داده ایم و بسیار دیده ایم در طی این صد سال حرکت در جستجوی آزادی، آزادیخواهان ما به استبداد گرویده اند.» روشنفکران ما تا زمانی که خارج از حکومتند، منتقدند و زمانی که در ساختار قدرت مکانی برای شان فراهم می شود، شمشیر زبانِ نقّاد را غلاف می کنند و خود به   توجیه گر رفتار حکومت تبدیل می شوند. حل این معضل را باید از کجا و مهم تر از همه باید چگونه شروع کنیم؟ 
  
میرفطروس: اگر بپذیریم که فرهنگ، یک مقولة تاریخی است، بنابراین به «مشکل فرهنگی ما» نیز باید به طور تاریخی و درازمدّت پرداخت. یعنی: تنها با یک تلاش ملّی و پیکار فرهنگی درازمدّت ما می توانیم بر این مذلّت فرهنگی فائق شویم. نمی‌توان مخالف خشونت بود امّا در عین حال دوستدار آئین های خشونت زا و خونفشان باشیم. بنابراین: ما باید از این جغرافیای خون و خشونت، از این فرهنگ مصیبت و عزا، از این نیست‌گرائی و نهیلیسمِ مرگ اندیش رها شویم. از یاد نبریم که در « سابقة ایران کهن»، شادی، شادزیستن، عشق به زندگی و زیبائی جزو فرایض و عبادات به شمار می رفت (در باورهای زرتشتی، حتّی زرتشت‌، خندان به دنیا می‌آید) اگر بپذیریم که دموکراسی و تجدّد، حاصل شهرنشینی و   محصول مناسبات سرمایه داری است و اگر خصلت ضد شهری و ضد سرمایه داری (ضد امپریالیستی!!) اکثریت روشنفکران و رهبران سیاسی ما را به یاد آوریم، آنگاه به راز و رمز شکست ما در استقرار آزادی و جامعه‌ی مدنی آگاهتر خواهیم شد ... 
  
- در بررسی جامعه شناختی ایران، هر چه که لایه به لایة آن را می کاویم، به قوم گرائی و خصوصاً به تفکّر ایلی- قبیله ای می رسیم. میزان تأثیرگذاری این عامل یا عوامل در توسعه نیافتگی ایران - به خصوص در مورد پا نگرفتن جامعة مدنی در ایران - چقدر است؟ و راه فائق آمدن بر آن - حداقل در حوزة سیاست - چیست؟ 
  
میرفطروس:   می دانیم که ایران - بعنوان «چهارراه حوادث» - بارهای بار مورد هجوم و تاخت و تاز اقوام و خصوصاً ایلات و عشایر مختلف بوده. به عبارت دیگر: بعد از فروپاشی امپراطوری ساسانی و فقدان یک حکومت مقتدر مرکزی، ایران - در یک رَوَند ۱۴۰۰ ساله - گرفتار هجوم قبایل عرب، اُزبک،   غزنوی، سلجوقی، غُز، قراختائی، آق قویونلوها (گوسفند سفیدها)، قره قویونلوها (گوسفند سیاه ها)، چنگیز، تیمور، قزلباشان صفوی، افشاریه، زندیه و قاجارها بوده است. این ایلات و عشایر، فاقد فرهنگ و تمدّن و مناسبات اجتماعی پیشرفته بودند و در فتح شهرهای ایران - اساساً- دستیبابی به «مراتع» و «چراگاه» های جدید را جستجو می کردند. بهمین جهت، مثلاً وقتی به کتابخانه ها و مراکز فرهنگی و علمی مرو، بلخ و بخارا و نیشابور می رسیدند، جعبه ها و قفسه های کتاب را به «کاهدان» و «آخور» چهارپایان خویش تبدیل می کردند. خوبست اشاره کنم که تنها در یکی از ۱۰-۱۲ کتابخانة شهر مرو، ۱۲ هزار جلد کتاب از انواع و اقسام علوم (ریاضیات، طبیعیّات، هندسه، نجوم، ادبیات و ...) وجود داشت بطوریکه «یاقوت حَمَوی» (سیاح   معروف عرب) توانست ۲۰۰ جلد کتاب از کتابخانة «مرو» به امانت بگیرد ... این در حالی است که در همان زمان (قرن سیزدهم میلادی) بقول «آدام متز»: بزرگترین کتابخانة شهر «بامبرگ» (آلمان)، فقط ۹۶ جلد کتاب داشت. مسلّماً اشتباه است اگر همة این کتاب ها و کتابخانه ها را «مذهبی» ارزیابی کنیم، برای اینکه اطلاعی از نوع و کیفیت این کتاب ها و کتابخانه ها داشته باشیم، یادآور می شوم که بقول «یاقوت حَمَوی»: «ابومشعر منجّم بلخی» از خراسان به قصد حج بیرون آمد. در آن زمان، او چیز چندانی از علم نجوم نمی دانست ولی با شنیدن وصف کتابخانة «خزانـ  الحکمه» به آنجا رفت و از دیدن چنان کتابخانة عظیمی، مبهوت و متحیر شد، از حج، صرفنظر کرد و در آنجا به مطالعه و تحقیق پرداخت بطوریکه در عقاید دینی او خلل راه یافت، یکباره از حج و اسلام و همة ادیان، دل بُرید و مُلحد شد ... خوب! باز هم می رسیم به بحث قبلی ما: اگر این جامعه، بقول دکتر آرامش دوستدار، یک جامعة «دینخو» و دچار «امتناع تفکر» بود، وجود آنهمه کتاب و رسالة علمی، فلسفی و غیره را چگونه می توان توضیح داد؟ اصلاً جامعه ای که «دینخو» و دچار «امتناع تفکر» است چگونه می تواند آنهمه دانشمند و مورّخ و مُنجّم و ریاضیدان تربیّت کند؟ از ابن سینا و زکریای رازی، ابن راوندی بگیرید تا خوارزمی و خیام و غیاث الدین جمشید کاشانی ابوریحان بیرونی و ...   
    دقیقاً در همین زمان (قرن از ۱۰ تا ۱۴ میلادی) که «اروپای غیردینخو»! در یک خواب سنگین هزارسالة کلیسائی بسر می بُرد و «انکیزیسیون» با به آتش کشیدن کتاب ها و دانشمندان و فلاسفه، جوامع اروپایی را دچار «امتناع تفکر» کرده بود، در ایران، شدیدترین بحث های فکری و فلسفی جریان داشت.   در همین زمان (قرن ۱۰ میلادی) است که «قرآن» به زبان فارسی ترجمه و تفسیر می شود در حالیکه تا چند قرن بعد هم در اروپا ترجمة «کتاب مقدس» ممکن نبود، بعدها هم، نخستین مترجم انگلیسی «انجیل» ها را به جرم «الحاد» در آتش سوزاندند و سپس «مارتین لوتر» را بخاطر ترجمة آلمانی «کتاب مقدس» تکفیر کردند و ... تعداد محکومین به زنده سوختن در آتش، آنقدر بود که به قول «لورنت» (منشی محکمة تفتیش عقاید) دستور داده شد تا یک کورة آدم سوزی از سنگ بسازند و ...   
     دوران «اصلاح دینی» یا «پروتستانتیسم» (کالون ولوتر) نیز با کشتارها و آزارهای دگراندیشان همراه بود بطوریکه برای نظارت بر مسیحیان عادی، به خانه های مردم می ریختند و دربارة همة شئون زندگی آنان، تحقیق می کردند. مطبوعات، ادبیات و خصوصاً نمایشنامه ها را شدیداً کنترل می کردند و انتشار یا اجرای آنها را ممنوع می کردند، حتّی مردم را در انتخاب نام نوزادان خویش، تحت فشار و کنترل قرار می دادند. بدستور «کالون» در سال ۱۵۵٣، میشل سروه (دانشمند معروف) را به جرم انکار «تثلیث» در آتش سوختند و یا مثلاً در سال ۱۵٣۴، قضیة «شبنامه ها» (در هجو پاپ) به اختلافات مذهبی چنان دامن زد که در تمامت آن سال، هزاران نفر را به جرم «رفض» و «ارتداد» در آتش سوزاندند. کشتار هولناکی که در ۲۴ آگوست ۱۵۷۲ در پاریس اتفاق افتاد و به کشتار «سن بارتلمی » (Saint-Barthélemy) معروف است، هنوز موجب شرمساری تاریخ و فرهنگ اروپاست. (نگاه بفرمائید به: تاریخ تمدن، ویل دورانت، ج ۶، بخش «اصلاح دینی»). در همین دوران است که «شاردن» (پروتستان، بازرگان و سیّاح معروف فرانسوی) وقتی به ایران می آید (آنهم در عصر دشوار حکومت صفوی) با حیرت و شگفتی می گوید : 
« ستایش انگیزترین عادات ایرانیان، ملاطفت آنان با بیگانگان و مدارای دینی آنان نسبت به مذاهبی است که از طرف شریعتمداران «باطل و فاسد» شمرده شده اند ... ایرانیان، امتیاز انکارناپذیری نسبت به ما (مسیحیان) دارند، و آن، مدارای آنان نسبت به پیروان ادیان دیگر است ...» 
    دکتر آرامش دوستدار- با عصبانیّت - می گوید: «پیام زرتشت، آغاز فرهنگ دینی ماست» و نتیجه می گیرد:   «(پس) تصادفی نیست که میراث فرهنگی ایران باستان،کُلاً دینی است». او فراموش می کند که فرهنگ تمام کشورهای باستانی (از جمله یونان و روم ) نیز عموماً دینی بوده و غیر از این نیز نمی توانست باشد (باتوجه به محدودیت های تاریخی آن دوران ). 
     دکتر دوستدار - اساساً- «دین داری» و «دین مداری» را با یکدیگر اشتباه می کند و از یاد می بَرَد که زرتشت و یا هخامنشیان اگر چه «دین دار» بوده اند، امّا هیچگاه «دین مدار» نبوده اند. این امر، از آموزش ها و عملکردهای زرتشت ناشی می شد، زیرا که وی در آئین و عقاید خویش هیچگاه بدنبال کسب قدرت سیاسی و تشکیل حکومت نبود بطوری که حتّی پس از زرتشتی شدن گشتاسب و درباریان او نیز زرتشت - همچنان - از حکومت و سلطنت، کناره می گیرد                 و ... اینکه بقول دکتر آرامش دوستدار: در هیچ یک از سنگنوشته های دوران هخامنشی، نامی از زرتشت نیست و یا اسمی از «امشاسپندان» و «اهریمن» (که بقول آقای دوستدار: حُکم رگ و پی پنداشت دین زرتشتی اند) نمی بینیم ... ناشی از آموزش ها و عملکردهای خودِ زرتشت مبنی بر نوعی «جدائی دین از دولت» است. «تسامح کوروشی» و یا انتشار نبوغ آمیز «منشور کوروش کبیر» در بستر چنین درکی از «دین داری» ممکن بود. این «جدائی دین از دولت» سیاست عمومی مادها، هخامنشیان و اشکانیان بود. در سال ٣۲٣ میلادی که کنستانتین (امپراطور روم)، مسحیت را دین رسمی امپراطوری اعلام کرد، بقول کریستن سن: اردشیر ساسانی نیز - بعنوان یک واکنش سیاسی - دین زرتشت را دین رسمی امپراطوری ساسانی - در مقابله با امپراطوری رقیب - اعلام نمود ... از این هنگام «دین مداری» (ادغام دین و دولت) مدار و محور سیاست و حکومت در ایران گردید . 
      می خواهم بگویم که آنگونه نظرات و نظریه پردازی ها (در نفی و انکار و تحقیر تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران) بسیار گمراه کننده است. محقّقان تاریخ علم در اروپا، - بدرستی - تأکید می کنند که: «در بین سال های ٨۰۰ و ۱۴۵۰ میلادی، مهم ترین مرکز علوم جهان (شامل علوم ریاضی، حساب، هندسه، مثلثات، اخترشناسی، نورشناسی و فلسفه) در ایران و دیگر سرزمین های اسلامی بود نه در اروپا» ... در واقع متفکری مانند زکریای رازی - بعنوان نمایندة خردگرائی قرن ۱۰ میلادی در ایران - بیشتر یادآور متفکران عصر روشنگری (Époque des Lumieres ) اروپا در قرن هجدهم است. به عبارت دیگر: جامعة «دینخو» اساساً نمی تواند رازی، خوارزمی، عمرخیام، ابومشعر مُنجّم بلخی، کوشیار گیلانی، ابن سینا، ابن راوندی، ابوریحان بیرونی، غیاث الدین جمشید کاشانی و ... پرورش دهد ! 
     به تمدّن های تاریخی باید بطور تاریخی نگاه کرد، بنابراین با نگاه به ضعف و زبونی یونان معاصر یا ایران امروزی، نمی توان تاریخ و تمدن ایران یا یونان قدیم را نفی و انکار کرد . 
  
- با همة آن پیشرفت های علمی و فلسفی، چرا یا چگونه ما امروز به این «مذلّت تاریخی» رسیده ایم؟ یعنی، رازِ عقب ماندگی های امروزی ما، در چیست؟ 
  
میرفطروس: من در کتاب «ملاحظاتی در تاریخ ایران» (۱۹٨۶)، به چندین عامل در عقب ماندگی جامعة ایران اشاره کرده ام. در اینجا می توانم به دو عامل اساسی اشاره کنم: یکی شرایط جغرافیائی ایران، دوم، هجوم ایلات و عشایر به ایران . 
     می دانیم که ایران، یکی از کم باران ترین مناطق جهان است (درست برخلاف یونان یا اروپا) با   توجه به اینکه تمدّن های بزرگ - عمدتاً - در کنار دریاها و در مناطق پرآب و پر باران بوجود آمده اند (مثل آتن و رنسانس در ایتالیا و اروپا)، با اینهمه، همّت بلند نیاکان ما، با احداث قنات های عظیم و استخراج آب های زیرزمینی، باعث شد تا بر این فقر طبیعی فائق آیند، مثلاً دربارة قنات «دولت آباد یزد» (در ۱۵۰۰ سال پیش) گفته اند که: «از فراوانی آب، پهلو به دجلة بغداد می زد». و یا دربارة قدرتِ آب قنات منطقة خشک «جیرفت» (درهزار سال پیش) گفته اند: «آب آن، چندان است که شصت آسیاب بگرداند ». 
     طبیعی است که احداث این قنات ها با کوشش و مشارکت جمعی ممکن بود و نگهداری و حفاظت از آنها نیز به «میراب» یا «آب سردار» (و سپس به حکومت های مقتدر) نیاز داشت. در هجوم های متعدّد ایلات و عشایر به ایران، عموماً تأسیسات آبیاری ویران می شدند، و این امر، مدیریّت و نظارت حکومت ها بر تأسیسات آبیاری را تقویت می کرد، این مسئله، بتدریج به قدرت قاهرة دولت ها و سپس مالکیّت مطلق آنها منجر شد بطوریکه بقول                            خواجه نظام الملک : 
« رعیت: رمه، و پادشاه: شبانِ رعیّت است » 
     بنابراین، بر خلاف اروپا که مالکیت خصوصی، پایة هرگونه ارزش اجتماعی و حقوق فردی بود، در ایران، با فقدان مالکیت خصوصی و سلطة «مالکیت دولتی»، شکل گیری فرد، حقوق و هویّت فردی با موانع بسیار همراه بود . 
    از این گذشته، بخاطر موقعیّت ژئوپولیتیکی ایران، کشور ما بعنوان «چهار راه حوادث» (بقول رنه گروسه) همواره دستخوش تاخت و تازهای قوم ها و قبایل مختلف بود و همانطور که گفتم: این قبایل و ایلات - عموماً- فاقد فرهنگ و تمدّن پیشرفته بودند. هر یک از حملات، ضمن فروپاشی مناسبات شهری، آتش زدن کتابخانه ها و نابودی یا فرار دانشمندان و متفکران، باعث خاموشی چراغ علم و فلسفه گردید. مثلاً ابوریحان بیرونی دربارة حملة قُتیبه بن مُسلم» (سردار عرب) به خراسان و خوارزم (در سال ۷۰۹ میلادی) ضمن اشاره به قتل عام های گسترده و «معدوم الاثر» شدن دانشمندان این نواحی پیشرفته و پرجمعیت و نابودی آثار و رسالات آنان، تأکید می کند : 
« اخبار و اوضاع مردم خراسان و خوارزم، مخفی و مستور ماند .... و اهل خوارزم «اُمّی» (بیسواد) ماندند و در اموری که مورد نیاز آنان بود، به محفوظات خود استناد کردند ». 
    به عبارت دیگر: هر یک از این حملات و هجوم ها، بسان شمشیری، باعث قطع تکامل اجتماعی ایران و موجب انقطاع و گُسست قطعی مردم ما از ریشه و گذشتة خود گردید بطوری که - بارها- ما مجبور شدیم از «صفر» آغاز کنیم: بدون آگاهی تاریخی، بی هیچ خاطره ای از گذشته، بی هیچ چشم اندازی از آینده .... تاریخ ایران، در واقع، تاریخ دردناک گُسست ها و انقطاع های متعدّد است . 
     این حملات و هجوم ها و سپس کوچ و اسکان قبایل مهاجر به ایران، بافت اخلاقی، فرهنگی و جمعیّتی ایران را تغییر داد بطوری که بقول فردوسی : 
                           ز دهقان (ایرانی) و از تُرک و از تازیان 
                            نژادی پدید آید اندرمیان 
                           نه دهقان، نه تُرک و نه تازی بُود 
                         سخن ها به کردار بازی بُود 
  
- به مفاهیم ملیّت، میهن و هویّت ملّی اشاره کرده اید و البته به شاهنامة فردوسی، خوب! ولی ما نه هیچگاه گسترة جغرافیائی ثابتی داشته ایم، نه زبانِ در همه جا مشترکی، نه نژاد یکدست و یکسانی ... آیا همین، مشکل ما - در داشتن درکی از ناسیونالیسم و تشکیل «دولت ملّی» نیست؟
  
میرفطروس: ناسیونالیسم، دولت ملی و غیره از ابداعات دو – سه قرن اخیر اروپاست در حالیکه - با توضیحاتی که قبلاً داده ام - رَوَ ند تکاملی جامعة ایران - اساساً - با جوامع اروپائی متفاوت است و لذا تحلیل تاریخ ایران بر اساس الگوهای اروپائی یا مارکسیستی، عمیقاً نادرست و گمراه کننده است. مثلاً در اروپا، پیدایش «دولت های ملّی»، عامل ظهور و قوام «ملیّت» و «آگاهی ملّی» بوده اند در حالیکه قرن ها قبل از اروپا، در ایران، مفهوم «ایران»، «حس ملی» و وجود نوعی «خودآگاهی تاریخی» وجود داشت که جدا از چهارچوب حکومت ها (دولت ها) باعث دوام و بقای ایران و «ایرانیّت» شده است. در این باره، من به شاهنامة فردوسی اشاره کرده ام، علاوه بر این اگر به شعرهای شاعران ایران در قرن های سوم تا پنجم هجری (نهم تا یازدهم میلادی) یا به ایران دوستی در قرن های سوم و چهارم هجری (نهم و دهم میلادی) مراجعه کنیم می توانیم این «حسّ ملی» و «خودآگاهی تاریخی» را در شاعران و متفکران ما ببینیم (در این باره مقالة دکتر ضیاءالدین سجّادی در کتاب «ناموارة دکتر محمود افشار»، ج۲، و یا مقالة دکتر علینقی منزوی در «هفتاد مقاله» (یادنامة دکتر غلامحسین صدیقی، بسیار ارزشمند است). در همین دوران، شکل گیری تاریخ نویسی ملّی (مانند تاریخ طبری، تاریخ بلعمی، تاریخ یمینی، مُروج الذّهب، تاریخ حمزة اصفهانی، تجارت اُلاُمم، اخبارالطوال، تاریخ الوزراء والکُتّاب و ...) بهترین نشانة رونق شهرنشینی و بروز «حسّ ملی» یا «خودآگاهی تاریخی» در ایران است. وجود چنین تاریخ هائی در اروپای آن دوران، سابقه ندارد. (در اروپا با رنسانس و خصوصاً با جنبش رمانتیسم به تاریخ و تاریخ نویسی توجه شده است). حتّی در قرن شانزدهم میلادی که هویت ملی ما، در هجوم نوعی هویّت شیعی (حکومت صفوی) قرار داشت، این «حسّ ملی»، «خودآگاهی ملی» و «عشق به وطن» را در اشعار و عقاید شاعران این عصر- به روشنی- می بینیم. در این باره من در کتاب «تاریخ در ادبیات» شواهد فراوانی بدست داده ام. مثلاً «میرجملة شهرستانی» که در زمان شاه عباس به هند مهاجرت کرده بود و در دربار سلطان جهانگیر و شاه جهان، مقامی ممتاز داشت بقول «تذکرة نصر آبادی »: 
« بنا بر تعصّب، هرگاه حرفی در باب ایران در مجلس می گذشت جواب های درشت می گفت. مشهور است که وقتی پادشاه هند می فرمود: «هر گاه ایران را بگیرم، اصفهان را به اقطاعِ تو می دهم، او در جواب گفته بود که: «مگر ما را قزلباش به عنوان اسیری به ایران بَرَد ». 
    در مورد زبان ملی و مشترک هم همینطور است، در حالیکه در سال ۱۵٣۹ بدستور فرانسوای اوّل، لهجه ای از لهجه های رایج - به زور و اجبار- زبان رسمی همة فرانسویان گردید، زبان فارسی (دری) از آغاز، «شیرازه»ای بود که هستی فرهنگی ما را از شمال شرقی ایران، یعنی خراسان بزرگ (بلخ و بخارا و نیشابور و خوارزم و ...) تا به غرب ایران (نواحی تیسفون) پیوند می داد. مناسبات گُستردة تجاری و لزوم یک زبان ارتباطی واحد، خودبخود، زبان فارسی (دری) را   تبدیل به یک زبان ملی و مشترک کرده بوده، بدون آنکه در این باره (برخلاف فرانسه و آلمان و انگلیس) تحمیل یا اجباری صورت گرفته باشد. و جالب است که حتّی حکومت های ۹۰۰ سالة قبایل ترک و ترکمن در ایران نیز نتوانست این زبان ملی و مشترک را نابود یا بی اعتبار سازد. به عبارت دیگر: در تمامت آن حملات و هجوم های ویرانگر، ما با زبان و در زبان فارسی (و خصوصاً در شعر فارسی) توانستیم هستی تاریخی، هنری و فرهنگی خود را از گذشته به آینده منتقل کنیم . 
  
- با توجه به مسائلی که مطرح کردید، بعنوان آخرین سئوال می خواهم بپرسم که راهِ برون رفتِ ما از این «مذلّت تاریخی» چیست؟ 
  
میرفطروس:   این گفتگو را با فردوسی و عقاید او شروع کردیم، اجازه بدهید که به آخرین سئوال تان هم با شعری از فردوسی پاسخ بدهم : 
« به یزدان که گر ما خِرَد داشتیم 
کجـا ایـن سرانجام بـد داشتیم؟ »

حکومت رضاشاه و «دستِ انگلیسی ها»!*

حکومت رضاشاه و «دستِ انگلیسی ها»!* 
به خاطره ی منوچهر فرهنگی


علی میرفطروس



آدینه  ۲۱ اسفند ۱٣٨٨ -  ۱۲ مارس ۲۰۱۰


   

* سیاست انگلیس و پادشاهی رضاشاه 
* نوشته ی دکتر هوشنگ صباحی 
* ترجمه ی پروانه ی ستاری 
* نشر گفتار 
* 366 صفحه 
* تهران، 1379 



* لورن (وزیر مختار وقت انگلیس در ایران): «رضاخان، میهن پرست تر از آن بود که    
    هرگز آلت دستی سرسپرده شود» 

* دکتر کاتوزیان پس از بررسی اسناد وزارت امورخارجه‍ی انگلیس معتقد است: 
   «بریتانیا نه نقشی در برآمدن رضا خان داشت و نه دخالتی در فرو افتادن احمد شاه» 

*** 
    ظهوررضاشاه،قدرت گیری و سپس حکومت 20سالهء وی، شاید مهمّ ترین مباحثه یا منازعهء سیاسی درتاریخ 80 سالهء اخیر ایران است. به جرأت می توان گفت که در تاریخ معاصر ایران، کمتر شخصیّتی را بتوان یافت که اینهمه دشمنی و دشنام را نصیب خود کرده باشد. با توجّه به اینکه رضاشاه را - به حق- می توان بنیانگذار «ایران نوین»نامید، حجم عظیم این دشنه ها و دشنام ها، شگفت انگیز و شگرف می نماید. این تنفّر سیاسی،اساساً از سوی حزب توده و نیز از سوی برخی گروه های سیاسی - مذهبی انتشار یافت که باحکومت رضا شاه، پایگاه حزبی وجایگاه اجتماعی خود را از دست داده بودند. اینک پس از گذشت 80 سال و با فروپاشی دیوارهای سیاسی - ایدئولوژیک و فرونشستن غبار های کینه و کدورت، می توان چهرهء رضا شاه را در«آئینه‍ی تاریخ » روشن تر دید و داوری منصفانه ای درباره‍ی وی داشت. 1 
       یکی از موضوعات مهم در پیدایش و قدرت گیری رضاشاه، اعتقاد به «انگلیسی بودن کودتای سوّم اسفند 1299و ظهوررضاخان» است. جدا از عوامل و احزابی که منبع انتشار چنین اعتقادی بودند، باید گفت که این اعتقاد، در عین حال، ناشی از وجود ِ «توهّم توطئه»در اذهان عموم ایرانیان بود که طی آن، «دست انگلیسی ها»را در سیاست ایران، دخیل و سرنوشت ساز می دانستند. بخاطر حضور قاطع دولت استعماری انگلیس در حیات سیاسی ایران ِعصر قاجارها، این اعتقاد اگرچه رنگی از حقیقت دارد، امّا ارتقای آن تا حد یک باور ِمطلق، نادرست و حتّی مخرّب می باشد. حداقل تأثیر مخرّبِ این توهّم، این است که ارادهء شخصیّت ها برای سوداها سیاسی و کسب قدرت را ضعیف یا خوار و بی مقدار می نماید، سریال درخشان «دائی جان ناپلئون» و این نظر که: «آنکس که آورده،خود می برَد»، نمایندهء این ضعف و زبونی است، در حالیکه می دانیم تاریخ ایران، سرشار از شخصیّت هائی است که از «سربازی» به «سرداری» رسیده اند. 

*** 

    در آ ن زمان، ایران، بین دو سنگ آسیاب قدرت های روس و انگلیس هر روز خُردتر و ضعیف تر شده بود، آنچنانکه یک روز، دولت روسیه فلان امتیاز را می گرفت و روز دیگر دولت انگلیس خواستار بهمان امتیاز و قرارداد بود. تقسیم ایران بین دو ابَر قدرت روس و انگلیس (در سالهای ١٩٠٧ و ١٩١٥) چیزی بنام ایران و ملت ایران باقی نگذاشته بود. انقلاب ١٩١٧ در روسیه و مسائل و مشکلات داخلی آن کشور، ایران را به «حیاط خلوت» یا مستعمره‍ی دولت انگلیس بدَل کرده بود بطوریکه در کنفرانس صلح پاریس ( ١٩١٩) برای اعاده‍ی استقلال و حفظ تمامیّت ارضی ایران و در مخالفت با سلطهء دولت انگلیس بر ایران، هیأت اعزامی ایران (باحضور محمّدعلی فروغی و مشاورالملک) را به کنفرانس راه ندادند.2 وضع بگونه ای بود که بقول وزیر مختار انگلیس: «ایران ملک متروکی بود که به حراج گذاشته شده بود و هر دولتی که پول بیشتری یا زور بیشتری داشت می توانست آنرا تصاحب کند» ... بی ثباتی های سیاسی و فقدان امنیِّت اجتماعی، باعث شده بود تا هر یک از سران ایلات و رجال سیاسی برای حفظ منافع و موقعیّت خویش و مصون ماندن از تعرّضات و تجاوزات رایج، خود را تحت الحمایه ی یکی از دو قدرت بزرگ (روس یا انگلیس) قرار دهند. رجال صدیق و موجّهی (مانند مشیرالدوله و مستوفی) نیز یا مجبور به مصالحه و مماشات بودند و یا ـ اساساً ـ از سرپرستی و مسئولیّت دولت ها استعفاء می دادند و سکوت می کردند. حد متوسّط دوام کابینه ها در این دوران، دو ـ سه ماه بود (تنها در ١٠ سال اول مشروطیّت، ٣٦ بار کابینه عوض شد!) این دوران تا ظهور رضاشاه را - بدرستی - می توان «عصر سقوط کابینه ها» نامید.3 

    در چنان شرایطی، قدرت گیری رضاشاه، از یکطرف، ناشی از اوضاع آشفته‍ی ایران و ناتوانی دولتمردان قاجار بود، و از سوی دیگر، ناشی از حمایت اکثر رهبران سیاسی و روشنفکران ترقّیخواه ایران از «شخصیّتی مقتدر». به عبارت دیگر: حمایت های مردمی و خصوصاً پشتیبانی عموم رهبران و روشنفکران ترقیخواه آن عصر (مانند سید احمد کسروی، عارف قزوینی، محمود افشار، علی دشتی، محمد تقی بهار، کاظم زاده ایرانشهر، ابراهیم پورداوود، محمد علی فروغی، علی اکبر سیاسی، ایرج میرزا، علی اکبر داور، سید حسن تقی زاده و سلیمان میرزا اسکندری (رهبر حزب سوسیالیست و پدر ِمعنوی حزب توده‍ی ایران) و تا مدتی نیز دکتر محمد مصدّق، زمینه ساز ِقدرت گیری «سردار سپه»بود. در این دوران، همه در انتظار یک «شهسوار ِ ناجی» بودند که آرامش و امنیّت را برقرار کند. ایرج میرزا، در همین زمان از اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران چنین یاد کرده بود:          

         « زراعت نیست، صنعت نیست، ره نیست 
         امیدی جزبه سردار سپه نیست.» 

    محمدتقی بهار نیز با تأکید بر شرایط آشفته‍ی سیاسی و اوضاع فلاکت بار ِاقتصادی و خصوصاً فقدان آرامش و امنیّت اجتماعی، ضمن یادآوری و انتقاد از تنّزه طلبی های « رجال وجیه الملّه» می نویسد: 
       «... من از آن واقعه‍ی هرج و مرج ِ مملکت ( بعد از جنگ جهانی اوّل ) ... که هر دو ماه، دولتی به روی کار می آمد و می افتاد، و حزب بازی و فحّاشی و تهمت و ناسزاگوئیِ مخالفان مطلقِ هر چیز و هرکس، رواج کاملی یافته بود و نتیجه اش، ضعف حکومت مرکزی و قوّت یافتن راهزنان و یاغیان در اقصای کشور و هزاران مفاسد دیگر بود ... از آن اوقات حس کردم و (در این حس خود) تنها نبودم که، مملکت با این وضع علی التحقیق رو به ویرانی خواهد رفت ... معتقد شدم و در جریده‍ی «نوبهار» مکرّر نوشتم که باید یک حکومت مقتدر به روی کار آید ... باید حکومت مُشت و عدالت را که متکی به قانون و فضلیت باشد رواج داد ... دیکتاتور یا یک حکومت قوی یا هر چه ... در این فکر من تنها نبودم. این فکرِ طبقه‍ی با فکر و آشنا به وضعیّات آن روز بود، همه، این را می خواستند تا آنکه رضاخان پهلوی پیدا شد و من به مردِ تازه رسیده و شجاع و پرطاقت، اعتقادی شدید پیدا کردم ... » 4 

      رضا خان با هوشیاری سیاسی، استفاده ی مناسب از موقعیّت ها و بهره برداری از نیروهای سنّتی و مدرن جامعه، توانست عموم احزاب و نیروهای سیاسی ایران را به سوی خود جلب کند. 
      پیروزی بلشویک ها در روسیّه (1917) دولت انگلیس را از گسترش «وحشت سرخ» در جنبش های گیلان، آذربایجان و، خراسان و... هراسان ساخت، این جنبش ها باعث ترس دولت انگلیس در برباد رفتن ِ مناطق نفوذ آن کشور، خصوصاً در مناطق نفت خیز جنوب گردیده بود و رضا خان با دوراندیشی و واقع بینی توانست از این رقابت های موجود در جهت هدف های سیاسی خود استفاده کند. 


    پژوهش های اخیر، زوایای تاریک ِ چگونگی قدرت گیری رضا خان را آشکار می کنند و نشان می دهند که در کودتای سوّم اسفند 1299و روی کارآمدن رضاشاه، دولت انگلیس نه تنها نقشی نداشت، بلکه بسیاری از دولتمردان مهمّ انگلیس (مانند لرد کرزن، وزیر امور خارجه‍ی انگلیس) از وقوع کودتای رضاخان دچار حیرت شده بودند و لذا نمی دانستند که رهبران کودتا چه می خواهند و یا چه هدفی را دنبال می کنند. درباره‍ی «عدم مداخله‍ی واقعی انگلیس» در روی کار آمدن رضاشاه، جان فوران، فهرست بلندی از نظرات محقّقان خارجی را ارائه داده است.5 دکتر سیروس غنی نیز در تحقیق پُر ارج خود به این مسئله پرداخته است.6 دکترمحمّد علی همایون کاتوزیان نیز پس از بررسی اسناد وزارت امورخارجه‍ی انگلیس معتقد است: «بریتانیا نه نقشی در برآمدن رضا خان داشت و نه دخالتی در فرو افتادن احمد شاه»7 
    این پژوهش ها، نظریه ی «انگلیسی بودن رضا شاه» را قاطعانه رد می کنند، یکی از آخرین ِاین پژوهش ها، کتاب «سیاست انگلیس و پادشاهی رضاشاه»، نوشته ی دکتر هوشنگ صباحی است.8 این کتاب در واقع، رساله‍ی دکترای نویسنده در « مدرسه‍ی اقتصاد و علوم سیاسی لندن» است که با تکیه بر گزارش های رسمی مأموران انگلیسی و انبوهی از اسناد و مدارک جدید ِ وزارت امورخارجه و وزارت جنگ انگلیس تألیف شده است. 

نویسنده در بخش های اوّل تا سوم، با نشان دادن چگونگی تحکیم و تثبیت قدرت نظامی، مالی و سیاسی دولت انگلیس در ایران، از «دیپلماسی ارعاب»، «توسّل به زور» (صص31-95)، رقابت های دولت های روس و انگلیس فرانسه برای سلطه بر منطقه، پیدایش حضور آمریکا و انجام «توافق امپریالیستی                     (صص201-220) یاد می کند. 
    انقلاب روسیّه (1917) و پیشروی بلشویک ها و سلطه‍ی دوباره‍ی آنان بر نواحی قفقاز و سپس هجوم سربازان ارتش سرخ به بندر انزلی و «تأسیس جمهوری شورویِ ایران» در جنبش گیلان و تأثیر آن بر جنبش های آذربایجان، خراسان و ... باعث شد تا دولت انگلیس «احساس خطر»کند. بنابراین: 
با شکست طرح های سلطه جویانه ی دولت انگلیس درمنطقه، این کشور خود را - به ناچار- دربرابر ِ«راه سوم»ی دید که در حضور و اقتدار ِ شخصیّتی بنام «رضاخان میرپنج» (سرتیپ) تجلّی می یافت.
بنابر این: صعود برق آسای رضاخان از گمنامی به قدرت، بین فوریه و مه1921 (اسفند و خرداد 1299-1300)، مصادف با تضعیف قدرت سفارت انگلیس در تهران برای تأثیرگذاری بر مسیر حوادث و تا حدودی ناشی از آن بود. (ص223) 

واکنش انگلیسی ها در برابر ِ قدرت گیری رضا خان 

    بخش چهارم کتاب،با استناد به گزارش ها و مکاتبات وزارت امور خارجه‍ی انگلیس، ما را با «واکنش بریتانیا در برابر ِ به قدرت رسیدن رضا خان» آشنا می کند، از جمله: 
«رضاخان و بسیاری دیگر از افسران قزّاق، قویّاً، با تصمیم سیّد ضیاء (طباطبائی) مبنی بر استخدام افسران انگلیسی و تفویض قدرت اجرائی به آنان، مخالف بودند. رضاخان اظهار داشت که این کار «معادل ِفروختن ِ روح ملّت، یعنی ارتش، به خارجی هاست» (ص225) 
    وابسته ی نظامی انگلیس با اینکه اذعان داشت که رضاخان از نفوذ زیادی بر سربازان برخوردار است و شخصیّتی قوی و مصمّم دارد، امّا «او را به سبب بیسوادی و نداشتن دانش نظامی فراتر از میزان لازم برای صاحب منصبی ِ جزء دیویزیون قزّاق، برای این مقام، نامناسب می دانست». (ص225) 
    در اواسط ماه مه(اواخر اردیبهشت)سفارت انگلیس در ایران متوجّه شد که سقوط سیّد ضیاء طباطبائی نزدیک است. نگرانی مقامات انگلیسی - که گمان می کردند سفارت روسیّه در خفا به تشویق رضا خان و طرفدارانش پرداخته - رو به فزونی نهاد. سِرپرسی نورمن (وزیر مختار انگلیس در ایران) دست به کار شد تا رئیس الوزراء (سیّد ضیاء) را که چشم امیدش بود، نجات دهد، لیکن «مساعی مکرّر او درپایان دادن به توطئه علیه سیّد ضیاء به جائی نرسید» چون به گفته‍ی نورمن: «وزیرجنگ (رضاخان) دیگر از ما واهمه ندارد»، لذا: سفارت انگلیس دیگر قدرت روی کار آوردن و برکنار کردن ِکابینه ها را نداشت. (ص226) 
    نورمن از سقوط رئیس الوزراء (سیّد ضیاء) که «قدرت، شرافت و مساعی ِ سازنده اش بی نیاز از هرگونه ستایش» بود، ابراز تأسّف کرد (ص226)، ولی جرج چرچیل (کارشناس وزارت امورخارجه در امور ایران) همه چیز را زیر سر ِ وزیر مختار شوروی می دانست و نوشت: «ظاهراً رضاخان به دام ِدسیسه بازی های آقای روتشتاین (وزیر مختار شوروی در ایران) افتاده است»... اخراج غیرمنتظره و بی مقدّمه‍ی افسران انگلیسی از دیویزیون قزّاق و به ویژه، روابط ظاهراً خصوصی رضاخان با سفارت روسیّه، سبب شد که انگلیسی ها او را خطری برای نفوذشان در تهران تلّقی کنند. گهگاه به نظر ِ نورمن می رسید که رضاخان «کاملاً طرفدار روس ها»است و حتّی احتمال دارد که وزیرمختار شوروی با کمک وزیرجنگ (رضاخان) کابینه را سرنگون سازد تا کابینه ی «علناً خصمانه تری نسبت به دولت انگلیس و کاملآً سرسپرده ی روس ها» برسر ِکار آورَد... 
بنابراین: نورمن، قویّاً از وزرارت خارجه ی انگلیس خواست که هیچ گونه وامی به دولت ایران داده نشود تا رضاخان «کنارگذاشته شود». (ص227) 
    پیروزی قاطع رضاخان بر انقلابیّون گیلان، وجههء او را در نظر انگلیسی ها بالا بُرد و از این زمان دولت انگلیس کوشید تا با «شخصیّت خبیث رضاخان» کنار بیاید. عوامل دیگری نیز باعث شدند تا انگلیسی ها رضاخان را «به حساب بیاورند»، یکی از این عوامل این بود که رضا خان در فضائی سرشار از «ملّی گرائی رو به رشد» و در جوّی عمیقاً ضد انگلیسی و با وجود مخالفت انگلیسی ها به قدرت رسیده بود آنچنانکه آیرونساید نیز نوشته بود که افسران ایرانی در دیویزیون قزّاق، «مملوّ از احساسات ضدانگلیسی» هستند (ص94)، لذا به نظر ِسِرپرسی لورن (وزیر مختار جدید انگلیس در ایران): «بازگشت به سیاست مداخله در امور کشورهای دیگر که شرایط جنگی آن را میسّر ساخته بود، به وضوح، غیر ممکن است». در واقع، انگلیسی ها دیگر در موقعیّتی نبودند که نتیجه‍ی جنگ قدرت در تهران را تعیین کنند، لذا مجبور بودند خود را به گرفتن جانب برَنده (رضاخان) راضی کنند. لورن - بعدها- بخود بالید که او رضاخان را به عنوان «اسب برَنده در مسابقهء سیاسی، کمی پس از ورودش به تهران، شناسائی کرده است» و لذا، به وزارت امور خارجه ی انگلیس توصیه کرد تا برای اعاده ی وجهه و نفوذ انگلیس در ایران، تا حد ممکن در ارتباط با امور داخلی ایران، بی طرف بماند... برای زدودن خاطرات تلخ هفت سال گذشته در ذهن ایرانیان، «مقامات انگلیسی باید به زایل شدن نفوذ خود در ایران، رضایت دهند»... لُرد کرزن (وزیر امور خارجه ی مغرور انگلیس) از سیاست ِ«دخالت ممنوع»ِ لورن، دل ِخوشی نداشت، امّا مجبور بود آن را بپذیرد. هنگامی که کرزن اصرار کردکه «ایرانیان نباید خواهان کمک و مشورت ما باشند»، لورن پاسخ داد: «آنان هیچ یک را نمی خواهند». بنابراین: کرزن خود را با این امید که روزی ایرانیان «مجدّداً بر در ِ سفارت انگلیس خواهند کوفت» تسلّی داد. (ص232)                                                                
    بدین ترتیب، سرانجام، انگلیسی ها به سبب قطع امید کامل از طبقه ی حاکمه در تهران، ناچار شدند روی رضاخان حساب کنند. به عقیده ی لورن: عُمدتاً به سبب ظهور نامنتظر ِ شخصیّّتِ قدرتمندی چون رضاخان» بود که در پی ِ عقب نشینی قوای انگلیس، ایران به دامان هرج و مرج نیفتاده بود... کرزن، با حسرت و تلخکامی، احساس می کرد: «ازبی کفایتی ِبی مانند، علاج ناپذیر و غیرقابل تصوّر سیاستمداران ایران، رو دست خورده است»(ص233)... در چنین شرایطی، انگلیسی ها چاره ی دیگری نداشتند جز آنکه: «به تماشای ستاره ی رضاخان بنشینند»(ص235). لورن (وزیرمختار جدید انگلیس در ایران) امیدوار بود: با آنکه رضاخان «فردی مستقل»است، «فشار ِبی امان ِ شرایط» و به ویژه، دشمنی وی با بلشویسم، رضاخان را در نهایت «به اردوی ما» برانَد(236). با این حال، در سال 1301 (1922) اگر حق انتخابی بین رضاخان و شیخ خزعل وجود می داشت، هم لورن و هم لُرد کرزن، احتمالاً، شیخ خزعل را انتخاب می کردند، هرچند که لورن معتقد شده بود: با آنکه «رضاخان، میهن پرست تر از آن بود که هرگز آلت دستی سرسپرده شود»، امّا می توانست «دوستی بسیار مفید» بشمار آید.(ص243) با این وجود، وزیر امور خارجه ی انگلیس (لُرد کرزن) که ایران را ملک ‏شخصی خود می پنداشت، سیاست های رضاخان را مغایر با منافع دولت انگلیس می دانست و لذا در سال 1302 (1923) به لورن نوشت: «به نظر می رسد که رضاخان، مصمّم به دنبال کردن سیاست هائی است که من پیوسته آنها را تقبیح کرده ام. او باید تا به حال دانسته باشد که با مخالفت اعلیحضرت (انگلیس) روبرو خواهد شد»... جرج چرچیل (مسئول دائره ی ایران در وزارت امور خارجه ی انگلیس) نیز کم و بیش به همین انداره با سیاست های حکومت مرکزی رضاخان مخالف بود.                                                                                        
    در اکتبر 1923 (اوایل آبان1302) رضاخان، احمد شاه قاجار را وادار کرد تا او را به مقام رئیس الوزرائی منصوب کند. نقش لورن در این ماجرا، فراتر از یک «میانجی ِ بی میل» نبود، درحالیکه لُرد کرزن (وزیر امور خارجه ی انگلیس) هنوز رضاخان را «یک شخصیّت خبیث» می نامید. (ص227) 
    با وجود همصدائی ِ لورن با کنسول انگلیس در اهواز و تحریک سران ایلات لُر و بختیاری وخصوصاً شیخ خزعل برای برکناری یا سرنگونی«رضاخان ضد انگلیسی»، در سال 1303 (1925) به نظر ِ لورن چنین می رسید که «رضاخان شخصیّتی بزرگ تر از آن است که بتوان همانند رئیس الوزراءهای پیشین ازمسندقدرت به زیرش آورد» (ص255). آنچه که این نظر رابزودی در نزدِ کرزن و دیگران به یک «واقعیّت تلخ» بدَل ساخت، تصمیم ناگهانی و غیرمنتظره ی سرتیپ رضاخان و سرتیپ فضل الله زاهدی درحمله به خوزستان ِنفت خیز و سرکوب نیروهای شیخ خزعل (دست نشانده‍ی دولت انگلیس) بود، حمله ای که با کم ترین امکانات نظامی و تدارکاتی و با وجود خطرات فراوان، باعث شد تا پس از 12 ساعت نبرد سنگین و نابرابر، مهمّ ترین منطقه ی استراتژیک و اقتصادی دولت انگلیس در ایران، از چنگ عوامل انگلیس، آزاد و به آغوش میهن بازگردد ... 
* * * 
کتاب «سیاست انگلیس و پادشاهی رضاشاه»، با ترجمه ی خوب پروانه ی ستاری، در 366صفحه، از سوی نشر گفتار (تهران،1379)، منتشر شده است. 
پاریس،28 می 2008 
http://www.mirfetros.com 

پانویس ها: 
*به نقل از:یادنامه ی منوچهرفرهنگی،بکوشش دکتر فرهنگ مهر، نشرشرکت کتاب، لوس آنجلس، بهار 2009 
1-برای نگاهی دیگر درباره ی رضاشاه، نگاه کنیدبه: 
news.gooya.com 

2- در این باره نگاه کنید به گزارش ِ اندوهبار ِمحمّدعلی فروغی: مقالات فروغی، ج1، چاپ دوم، انتشارات توس، تهران، 1354، صص 61-79 
3- برخی منظره ها و مناظره های فکری در ایران امروز، علی میرفطروس، چاپ دوم، 2005، ص 35-36 
4- تاریخ مختصر احزاب سیاسی، محمدتقی بهار، ج1، تهران،١٣٥٧، صص ی و 100 
5- نگاه کنید به: مقاومت شکننده، ترجمه ی احمد تدیّن، چاپ دوم، انتشارات رسا، تهران،1377،ص 318 
6- نگاه کنید به: ایران؛ برآمدن رضاخان؛برافتادن قاجار و نقش انگلیسی ها، ترجمه ی حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، تهران، 1377، صص 167-183 و 198، 213، 216، 282-283، 289-294، 305 و ... 
7- نگاه کنید به: 
goftman.blogfa.com 

صف بندی های جنبش ملی اسلامی!

صف بندی های جنبش ملی اسلامی! 
دورانِ پسا رفسنجانی


محمد قراگوزلو



دوشنبه  ۲۷ دی ۱٣۹۵ -  ۱۶ ژانویه ۲۰۱۷


در آمد: مرگ "ناگهانی" رفسنجانی واکنش های متفاوتی را بر انگیخته است. واکنش هایی که در قالب مقاله و مصاحبه به تولید انبوه رسیده است. نگفته پیداست که تمام این واکنش ها و اساسا هر تحلیل و موضع گیری سیاسی منطبق بر منطقِ منافع طبقاتی افراد و گروه ها تبیین پذیر است. اگر این حکم ساده را بپذیریم آن گاه فهم چیستیِ اختصاصِ بی کم و کاست دو روزِ تمام از برنامه های خبری و تحلیلی بی بی سی به پوشش اخبار تحلیلیِ "مرگ آیت الله" چندان شگفت ناک نحواهد بود. چنان که از این منظر جانبداریِ ناشیانه ی این رسانه ی "بی طرف" از "ظرفیت های دموکراتیک" آیت الله نیز پدیده یی عادی تلقی خواهد شد. همان طور که دعوت از یک لشکر "تحلیل گر و کارشناس ارجمند" نیز به راحتی هضم خواهد شد و پاسخ های هیستریک کرباسچی – مهاجرانی نیز کسی را "سورپرایز" نحواهد کرد. اصولا فهم این نکته که اهالی "بسیار محترم و مودب و میهن دوست" Main Stream در چه شرایطی دست چرب خود را به سر تنابنده یی می کشند و برای رفع "اتهام" یک کمونیست – آن هم از نوع انقلابی و برانداز- به یک تازه سکولار شده ی نواندیش دینیِ موسوم به اکبر گنجی چه اندازه وقت مساوی به طرفین اختصاص می دهند؛ نیازمند تسلط به فنون "فهم متن" و تحصیل محصلات گادامر و هایدگر نیست. در نتیجه بدون سر به سر گذاشتن با "صاحب نظران" ارقه یی که تا همین نیم ساعت پیش وزیر و وکیل و سردبیر قدرت حاکم بوده اند و حالا از سیر تا پیاز اپوزیسیون چپ و راست را یک قلم به جیب زده اند و دو قورت و نیم شان هم باقی است لاجرعه می رویم سر اصل مطلب و از این جا شروع می کنیم که در مواجهه با مرگ آیت الله بیرون از روایت رسمی نظام سیاسی حاکم چند صف بندی مشخص شکل بسته است.

اول. بخش غالب که به غوغای غوکان مانسته است از بیخ و بن مدعی شدند که ناف تولد سیاسی آیت الله در 26 تیر 1388 و متعاقب صلات ظهر مصادف با نماز جمعه ی تهران بریده شده است. بر این اساس کلا شورش های ناشی از شروع نئولیبرالیزاسیون اقتصاد سیاسی کشور و به خاک سیاه نشاندن مردم زحمتکش در تاق نسیان گذاشته شد. مانندِ: فلاحیان دیدی ندیدی! به سان کم کردن روی عزت سحابی ایضا. ریگان و کنترا و مک فارلین همین طور و البته "اقتصاد صدقه یی" که نام دیگر چس مثقال حمایت دوزاری و نیم بند دولت است در قالب پرداخت سوبسیدهای چهل و پنج هزار تومانی که ارزش واقعی پولی آن به کمتر از 12 هزار تومان کاهش یافته؛ و شیفت "رایگان شدن آب و برق" به سمت " کارگران تنبل و تن پرور" و حراجِ "اقتصاد مالِ خر است" به نفع نظریه پردازان پاچه ورمالیده ی کارگزاران سازنده گی امثال مسعود نیلی و آخوندی که سوار بر استراتژی سیاسی "اقتصاد ما تقسیم فقر نیست" دست در دست نئولیبرالیسم جهانی مهلک ترین ضربه را به معاشِ طبقه ی کارگر وارد آوردند... در این قاب بسیار نفیس و شیک آیت الله مردی از جنس امیر کبیر نمایانده شد. و چرا که نه! نه مگر خود حضرتش نیز مکتوبی دارد به همین نام و تاریخ رحلتش نیز مصادف شده است با همین ایام و چندی پیش نیز اشکی ریخت روی همین بام!

دوم. دسته ی دیگر رفتند زیر علم و کتلی که مدعی بود آیت الله از همان اول و بدو خلقت دموکرات تشریف داشته اند، مخالف "جنگ جنگ تا پیروزی" بوده اند، قصد داشته اند یکی دو ماه بعد از 22 بهمن و افتادن آب از آسیاب کنار پیست اسکی دیزین و آبعلی بساط زبانم لال "نجس خوری" راه بیندازند و پس از سان دیدن از ارتش "حزب کمونیست" چین، کفش عسگراولادی و شرکای موتلفه را جفت کنند و با پیچیدن نسخه ی "استاد" دنگ شیائو پینگ پاشنه ی درهای اقتصاد دولتی را آزاد سازند و به کسب و کار رونقی بخشند و در ادامه ی برنامه ی مختل شده ی اعلیحضرت پهلوی اول پروژه ی متوقف شده ی مدرنیزاسیون کشور را بر محور "توسعه اقتصادی" و از طریق سد سازی و مسدود سازی راه تنفس مخالفان ادامه دهند و دریغا که "نگذاشتند" و اگر می گذاشتند که آیت الله - و در این کانتکست "اکبرشاه" مانند حسنی مبارک کسوت مادام العمری ریاست جمهوری را می پوشیدند – چنان که استاد مهاجرانیِ "لیبرالِ مخالف خشونت" در هفته نامه ی "بهمن" توصیه فرموده بودند – اینک ایران اگر ژاپن اسلامی نمی شد مالزی ماهاتیر محمد که می شد. دست کم اندونزی که می شد. وجه تشابهی هم داشت با کمونیست کشی همتای اندونزیایی اش! بالاخره اگر ریخت و پاشی هم در زمان صدارت آیت الله صورت گرفته – که بر منکرش لعنت – چنان که خود آیت الله فرموده بودند "از تبعات و ملزومات و حاشیه های توسعه اقتصادی" بوده است!

سوم. جماعت دیگری با نفی این روایت تک خطی ناگهان کشف کردند که حیات سیاسی آیت الله را باید به دو برهه تقسیم کرد. نیمی از شکل بندی "جنبش سبز" به بعد و حمایت های مستقیم ایشان از آقایان موسوی و کروبی و در کنار "مردم" ایستادن و تبدیل شدن به خانواده یی که هم به دخترش فحاشی می شنود، هم اعضای خانواده اش "زندانی سیاسی" می شوند و هم مانند دیگران با سپاه و احمدی نژاد و شورای نگهبان زاویه پیدا می کند و سر انجام کار به جایی می رسد که رهبر جواب تلفن اش را نمی دهد و بالاخره صلاحیت اش برای ریاست جمهوری هم رد می شود. دوران بعد از انقلاب بهمن تا خرداد 88 ناگهان به زیر فرش رفت و لقب "عالیجناب سرخپوش" سخاوتمندانه پس گرفته شد تا در تلفیقی ناشیانه از تئوری های هایک – پوپر به مدد کاتالیزور آیت الله نایینی و تنبیه الامه یبوست روند ادغام در سرمایه داری غرب تسهیل شود! این روایت که به نوعی "گفتمان حاکم" بر جنبش اصلاح طلبان دولتی و اپوزیسیون جریان ملی اسلامی نیز هست گاه پایش را تا دوم خرداد نیز دراز می کند و آیت الله را پدر اصلاح طلبی معاصر می داند و به نقش او در زدن زیر آب ناطق نوری و مخالفت با تقلب در انتخابات دوم خرداد 76 اشاره می کند و علاوه بر تمام القاب رسمی و غیر رسمی منصب غیر تشریفاتی "رئیس جمهور ساز" را نیز پیشِ مقدم مبارک آیت الله ذبح می فرماید. و در همین راستا خاتمی و گروه اش را چنان مرهون و مدیون آیت الله می کند که بهزاد نبوی عصا زنان به تشییع پیکر آیت الله می شتابد. نه مگر آگر آیت الله نبود خاتمی هم نبود و مجلس ششم "مجاهدین انقلاب اسلامی پرور" هم نبود و جریان اعتدال روحانی – نوبخت 3 درصد بیشتر رای نداشت و حالا به جای روحانی یک فرد جنگجو به نام جلیلی یا سردار شهردار دکتر قالیباف رییس جمهور شده بود و اینک ایران نه بنگلادش که سوریه و لیبی شده بود! بالاخره ساختن "دو تا رئیس جمهور" کار هر کسی نیست که!
در جمع بندی نهایی و به لحاظِ خاستگاه و منافع طبقاتی تمام گرایش های پیش گفته با هر درجه یی از اختلاف نظر و کمیت و مشارکت در قدرت سیاسی حاکم و یا حضور در حاشیه ی حکومت و ایفای نقش "اپوزیسیون" مدارا جو و طرفدار گذار مسالمت آمیز "دموکراتیک" از "لویاتان" به "جامعه ی مدنی" در یک جبهه می ایستند.

چهارم. "رادیکال" ترین طیف این دسته ها به لحاظ اجتماعی منافع طبقاتی آن بخش از مردمی را نماینده گی می کند که به دلایل مختلف اقتصادی و سیاسی و به ویژه از نظر تحدید آزادی های فردی و فرهنگی از نظام حاکم ناراضی است اما با خوش بینی تمام ایجاد تحولات اجتماعی را از درون صندوق های رای دنبال می کند. کسانی که خود را نه با تاسیس وزارت اطلاعات و فرمانداری مهاباد بل که با استادی دانشگاه و تدریس هابرماس و رورتی تعریف می کنند. گرایش ظاهرا متشکل این طیف را باید در جبهه ی مشارکت و متحدان ملی مذهبی اش سراغ گرفت. خطوط میانی و بالایی خرده بورژوازی تا لایه هایی از آن بحش بورژوازی که به دلیل یکه تازی سپاه و مقامات امنیتی بازار ارز و زمین و نفت و گاز و بورس را به رقیب باخته اند.

پنجم. لایه ی "پیشرو" این طیف را باید در میان آن دسته از گرایش های ظاهرا چپی پیدا کرد که بعد از فروپاشی دیوار برلین ناگهان از خواب غفلت پریده و به کشف کشاف "ناکارآمدی سوسیالیسم" نائل آمده؛ سوسیال دموکرات و جمهوری خواه شده؛ به مبارزه ی دموکراتیک و مسالمت آمیز برای گذار از دیکتاتوری ولایت فقیه روی آورده و بدون آن که زیر فشار لاجوردی ندامت نامه بنویسد، به برتری کینز و وبر بر مارکس و لنین پی برده و حسابی جنتلمن شده است. اگر چه خود را مخالف بازار آزاد و سرمایه داری نشان می دهد و گاه از رزالوکزامبورگ علیه لنین فاکت می آورد اما نهایت افق اش تا نوک دماغ والرشتاین می رسد، اوج رادیکالیسم نقدش به "نولیبرالیسم" از قد و قواره ی نائومی کلاین بالاتر نمی رود، دوران انقلاب های ضدکاپیتالیستی را تمام شده می داند و برای سرمایه داری شاد و مهار شده احترام ویژه یی قائل است. مدار جامعه شناسی اش با فوکو و بارت بسته شده است و بی آن که تظاهر به کشیدن ناز "بورژوازی ملی" کند، تمام دغدغه اش رکود تولید ملی و فرار و اعتصاب سرمایه است و فزونیِ واردات و رونق اجناس "بنجل" چینی! برای این طیف همپوشانی با اکبر گنجیِ برگزیده ی موسسه ی کیتو و فریدمن بر تمام کمونیست ها ترجیح دارد. این طیفی است که تصمیم گرفته فقط نیمه ی "پر لیوان" را مشاهده کند و بر عملکرد آیت الله تا مطلع عروج احمدی نژاد چشم بپوشد و ببخشد و فراموش کند حتا! وجه مشترک این هواداران پرو پا قرص "سوسیالیسم ملی" را می توان ضمن حفظ مرزبندی با گرایش های بازار آزادی جنبش سبز در متن منشوری سراغ گرفت که از سوی پنجاه و چند استاد جامعه شناسی در حمایت از کمپین موسوی طراحی شد.

ششم. واضح است که من بیش و پیش از این که به گرایش های نظری این طیف وارد شوم به فعالیت جنبشی این طیف گسترده متمرکز شده ام. می خواهم بگویم که مستقل از یک سری خرده ملاحظات و نقدهای پیشینی و پسینی، آیت الله مدار اصلی و ثقل مرکزی جنبشی است که با حضور طیف ها و لایه های متنوع و به قول خودشان "رنگین کمانی"ِ پیش گفته شکل بسته است. جنبشی که اگر چه بدون حضور مادی آیت الله ممکن است کمی تا حدودی به عقب رانده شود اما به نظر می رسد که در یک دهه ی گذشته این جنبش عرصه های مرکزی و راست سپهر اجتماعی کشور را قبضه کرده است. 

هفتم. راست ترین بخش این جنبش خود به لایه های بسیار متنوعی تقسیم می شود که از گرایش سنتی موتلفه یی مانند غفوری فرد تا افرادی از روحانیت مبارز و راست پرنفوذ میانه مانند علی لاریجانی در کنار گروه "اعتدال و توسعه" روحانی – نوبخت و اتاق بازرگانی نهاوندی شرکا را در بر می گیرد. طیف مرکزی و حکومتی این جریان با خاتمی و موسوی نماینده گی می شود و طیف راست آن با روحانی و ناطق! متحدان بیرونی و برون مرزی شان نیز چنان که گفته شد از طیف های مختلف معطوف به "دموکراسی خواهی" شکل بسته است. چنین به نظر می رسد که تشییع جنازه ی "میلیونیِ" آیت الله و جدال آماری پیرامون کمیتی که قرار است در نخستین تحول بعدی کیفیت آفرین باشد، یکی از محورهای مشترک این جنبش است. باهوده است که یکی از "صاحب نظران" این جنبش در آخرین ارزیابی تاریخی خود ابراز لحیه فرموده اند "تشییع پیکر آیت الله هاشمی، مصداق یکی از کنش های تقویت کننده سرمایه ی اجتماعی است و می توان از این ظرفیت برای حل مشکلات اقتصادی- اجتماعی پیش رو استفاده کرد." بالاخره آن تنابنده یی که وسط خیابان "یاحسین میرحسین" می گوید که نمی تواند "ظرفیت" های برآمده از "تشییع آیت الله" را به عنوان "کنشی" در "تقویت سرمایه اجتماعی" به کار بندد و "مشکلات اقتصادی-اجتماعی پیش رو" را حل کند! آن گونه که فی المثل متحدانِ "سوسیالیست" این جنبش بعد از شیفت دو خرداد و اصلاحات نخست به "دوران طلایی" و سپس به "اعتدال و تدبیر" و تبدیل "دموکراتیزاسیون" هانتینگتون به نرمالیزاسیونِ حجاریان با کیمیای تجربیات آکادمی های امنیتی به "سرمایه اجتماعی" این جنبش افزوده اند. چنان که در بزنگاه های سیاسی مانند انتخابات و دوقطبی های رایج بد و بدتر همیشه سر و کله ی این "سوسیالیست"های "دموکرات" و "مدنی" در متن این جنبش ملی اسلامی پیدا شده و نشان داده چون مخالف جنگ است، پس طرفدار برجام است و لاجرم هواخواه پراتیسین های پیشبرنده ی برجام. دکتر ظریف او را و جنبش اش را به مصدق پیوند زده است و از آن جا که سخت ضد "امپریالیسم" و مخالف خونی آمریکا نیز هست ناگزیر کشته مرده ی ژنرال سلیمانی و حسن نصرالله شده است که توانسته اند در کنار ارتش سکولار اسد و فدراسیون روسیه ی پوتین تروریسم و ارتجاع عربستان و ترکیه را نفله کنند.

هشتم. با وجودی که آیت الله را از منظر اتخاذ برنامه های "نولیبرال" و تسلیم مطلق به سیاست های "تعدیلی" صندوق بین المللی پول و بازکردن لگام بازار نقد می کند اما زمانی که وارد حساب و کتاب های دقیق مالی می شود و برای دستمزد کارگران چرتکه می اندازد، حتا یک گام نیز از محجوب و جلودارزاده عقب تر می ایستد و به کارگران هشدار می دهد که اقتصاد کشور توان پرداخت دستمزدهای مبتنی بر خط فقر – نه بیشتر- را ندارد. خانه ی کارگر را– که از دستاوردهای آیت الله است- با نماینده گان پارلمانترش به رسمیت می شناسد و برای رسیدن به دستمزد معمول و اصلاح معقول قانون کار – چنان که نه سیخ کارگر بسوزد نه کباب کارفرما- با اعضای "محترم" شورای سه جانبه مشورت می کند و از توکلی می خواهد که در مبارزه با فساد "مارکسیست"ها را یاری رساند!! 

نهم. غرض نگارنده از این روده درازی تبیین موقعیت سیاسی جبهه یی است که با تمام تفاوت هایش زیر پرچم آیت الله تداعی و جمع می شود. این جنبه از ظرفیت و "سرمایه اجتماعیِ" متکی به "حضور معنوی" آیت الله که بعد از چرخش او به سمت اصلاحات در یک دهه ی گذشته حرف اول جنبش ملی اسلامی را زده است در میان ارزیابی و تحلیل چپ سوسیالیست از مرگ آیت الله غایب است. البته می توان چرخش آیت الله به سمت اردوی اصلاحات را به این شکل تصحیح کرد که فی الواقع بعد از عروج احمدی نژاد و قبضه ی تمام عیار قدرت سیاسی اقتصادی از سوی طیف نظامی امنیتی جنبش ملی اسلامیِ اصلاح طلبی گام به گام عقب نشسته و از آن "رادیکالیسمی" که فی المثل در ماجرای قتل های سیاسی پاییز 77 و تیر 78 علیه نهادهای نظامی و امنیتی به کار بسته بود سرانجام به جایی رسیده که کاندیدای مطلوب و محبوبش شده است جناب دری نجف آبادی و ری شهری! به این اعتبار می توان گفت که جنبش اصلاحات در هر عقب نشینی یک گام به آغوش آیت الله نزدیک تر شده است. تا آن جا که در نهایت انتخابات خبرگان و مجلس شورای اسلامی 95 اصلاح طلبان و جنبش ملی اسلامی را در وجود آیت الله ذوب کرده است!

دهم. واقعیت این است که ارزیابی چپ سوسیالیست از مرگ آیت الله به یک سلسله "تحلیل" های افشاگرانه ی مبتنی بر سابقه ی سیاسی – به طور مشخص نقش او در ترور و قتل مخالفان- و گاه رویکرد اقتصادی او محدود مانده است. البته این تحلیل ها در مقابل تهاجم جریان اصلی به منظور باژگونه سازی حقیقت لازم و با توجه به محدودیت رسانه یی چپ ای بسا نابسنده نیز هست. منتها مساله ی اصلی شناخت نقش و جایگاه آیت الله در متن جنبش ملی اسلامی با توجه به یارگیری های این جنبش در یازده سال اخیر است. همان طور که باید به دقت وارد این مقوله شد که در غیاب آیت الله جنبش یاد شده در کدام بستر سیاسی به حیات خود ادامه خواهد داد و صف بندی های اعضای اصلی (اصلاح طلبان حکومتی در کنار اعتدالیون) و حاشیه یی آن ( لیبرال ها، سوسیال دموکرات ها و جمهوری خواهان و اصلاح طلبان رانده شده از قدرت) به چه شکل در خواهد آمد.

یازدهم. شکی نیست با و تا وجود جامعه ی سرمایه داری تنها سوژه ی رادیکال؛ موثر و تعیین کننده در تحولات اجتماعی عمیق به سود اکثریت مطلق جامعه، کماکان پرولتاریا و طبقه ی کارگر خواهد بود. اما در شرایط کنونی کشور و تا آینده یی قابل پیش بینی که پرولتاریا از حزب پیشتاز و تشکل سراسری و توده یی خود محروم است، ارزیابی توان عملیاتی جنبش ملی اسلامی به خصوص هنگام تعمیق بحران های حکومتی و به هم خوردن توازن قوا به سود پایینی ها، یک اولویت اساسی برای پیشروان چپ تلقی می شود. 

دوازدهم. با توجه به این که یک طیف اصلی و مهم این جنبش نقش خود را با مشارکت در انتخابات حکومتی ایفا می کند و تا حدقابل تاملی اهل لابی و زد و بند با نظام سیاسی حاکم است و با توجه به نقش کاتالیزوری آیت الله در سنگین کردن کفه ی چانه زنی به سود این طیف، مساله این است در غیاب آیت الله این رسالت تا کجا و کی روی زمین خواهد ماند. گرچه در آخرین انتخابات ریاست جمهوری شخص آیت الله از فیلتر نظام سیاسی حاکم و شورای نگهبانش عبور نکرد و در انتخابات خبرگان نیز نتوانست چهره ی محبوب جنبش ملی اسلامی ("علامه" حسن خمینی) را وارد مجلس مشورتی انتخاب رهبری آینده کند، اما با این همه و چنان که گفتیم نقش آیت الله در پیروزی روحانی و شکل گیری فراکسیون با نفوذی از هوادارانش در شورای اسلامی انکار ناپذیر است.

سیزدهم. در غیاب آیت الله که تلویحا به ماجرای "فتنه" یا "خواص بی بصیرت" نسبت داده می شد، بی شک محمد خاتمی و چند نفر دیگر گزینه ی اصلی پیشبرد وظایف او هستند. خاتمی اما خود صریحا یکی از سران "فتنه" است و اگر بتواند برای شرکت در جشن تولد همشیره زاده از منزل خارج شود باری مطلقا در کریدورهای قدرت راهی نخواهد داشت. تکلیف موسوی و کروبی هم که اساسا سران اصلی "فتنه" هستند، روشن است. افرادی مانند ناطق ممکن است بتوانند در چینش یکی دو معاون استاندار و فرماندار امضای نافذی داشته باشند اما نه در بالا از قدرت نافذی برخوردارند و نه در متن جنبش ملی اسلامی پذیرفته شده هستند. حتا راست های این طیف مانند کارگزاران که فرزندان مستقیم آیت الله محسوب می شوند با ناطق رابطه چندان حسنه یی ندارند. به این اعتبار می توان صندلی پدر خوانده گی جنبش ملی اسلامی را تا اطلاع ثانوی خالی گذاشت.

چهاردهم. در داخل و متن نظام نیز استراتژی این خط سیاسی برای پیشبرد پروژه ی ادغام در سرمایه داری غرب و نرمالیزاسیون مناسبات با آمریکا فعلا قفل خواهد کرد. روحانی بدون رفسنجانی از توان لازم برای فشار گذاشتن به نظام سیاسی حاکم به منظور بازکردن درهای سرمایه ی غربی بی بهره است. در نتیجه بعد از این از توان چانه زنی دولت روحانی نیز کاسته خواهد شد.

پانزدهم. محافظه کارانِ متکی به نیروهای نظامی و امنیتی در حال حاضر فاقد یک چهره ی سیاسی شناخته شده و کریزماتیک در سطح عمومی هستند. چهره یی که بتواند به عنوان یک رقیب جدی عرصه ی انتخابات آینده را بر روحانی تنگ کند. در نتیجه همان قدر که شایعه ی رد صلاحیت روحانی مهمل است، امکان یک دوره یی شدن ریاست جمهوری اسلامی نیز تا حدودی دور است. 

شانزدهم. تضعیف قدرت چانه زنی و مانوور روحانی و متحدانِ ملی اسلامی اش البته که دست جناح نظامی امنیتی را در صف بندی های درونی نظام حاکم بالاتر خواهد برد اما چنین فرایندی به مفهوم تحکیم بیشتر و تقویت نظام سیاسی حاکم نخواهد بود. دولت بورژوایی هر چه قدر که طیف ها و لایه های بیشتری از طبقه ی خود را نماینده گی کند با ثبات تر خواهد بود. به این ترتیب تضعیف و حذف تدریجی نزدیکان آیت الله بر خلاف خوشحالی های افراد و جریان های محافظه کار در آینده به سود حکومت آنان نخواهد بود.

هفدهم. از دوم خرداد 76 به اعتبار فعالیت مستقیم آیت الله فضای انتخابات به شدت دو قطبی شده بود و هر چند این دو قطبی سازی ها در مواردی مانند برهه یی از مجلس ششم و دولت اول خاتمی و به خصوص تحولات پساانتخاباتی 88 رخنه های عمیقی در نظام سیاسی حاکم ایجاد کرد و نقاط آسیب پذیرآن را نشان داد اما در عین حال به اعتبار همین دو قطبی سازی ها و استقبال مردم از صندوق های رای و اقبال به گزینه ی "بد" در مقابل "بدتر"؛ نظام سیاسی حاکم توانست به یمن بازی با آمار و رقص در زمین درصد مشارکت از مشروعیت ملی خود دفاع کند. بعد از آیت الله و با توجه به محصور بودن موسوی و کروبی و محدودیت های خاتمی و فقدان پایگاه اجتماعی روحانی؛ چنین دو قطبی سازی هایی به ساده گی شکل نخواهد بست و در نتیجه از اقبال عمومی به صندوق رای کاسته خواهد شد.

هجدهم. دانشگاه آزاد اسلامی نماد و نمونه ی تمام عیار کالایی کردن آموزش عالی ست. علاوه بر نیروی انسانی قابل تامل سرمایه ی موجود دانشگاه بیش از شصت میلیارد دلار است. جناح آیت الله که این دانشگاه را ملک طلق خود می داند و یک بار با سماجت احمدی نژاد موقتا و به مدت کوتاه آن را به رقیب وانهاده است، در آینده و بدون وجود آیت الله در دفاع از این مایملک – که با پول شهریه ی مردم کارگر و زحمتکش به هوا رفته – به خنس خواهد خورد. میرزاده و پیش از او جاسبی کارمندان گوش به فرمان آیت الله بودند و هستند و هیچکدام در نظام سیاسی حاکم جایگاه ویژه یی ندارند. وجود"علامه" حسن خمینی در هیات امنای این دانشگاه نیز برگ برنده یی برای ایشان نیست. در نتیجه زمین پهناور و چرب و چیلی دانشگاه به زودی محل حمله یی جدید خواهد بود. 

نوزدهم. برجام نتیجه و ماحصل توافق نخبه گان نظام سیاسی حاکم است و دولت روحانی و وزارت خارجه اش فقط بازوهای عملیاتی پیش برنده و مذاکره کننده هستند و همان طور که خود روحانی نیز بارها گفته تمام جزییات برجام با نظر رهبری نظام توافق شده است. فارغ از هیستری های مقطعی ترامپ بعید به نظر می رسد که در اساس و کلیات پیشبرد برجام خللی به وجود آید. با و بی آیت الله نظام سیاسی حاکم در سیاست خارجی کلان معطوف به نقطه ی دیگری است که در موقع لزوم حتا تلفن او را نیز جواب نمی داده است. برجام قبل از روحانی شروع شده و بدون او و حامی اصلی اش نیز در صورت لزوم ادامه خواهد داشت.

بیستم. تمکین بخش های وسیعی از تشکل های اصلاح طلب به نظرات آیت الله، از یک سو دست روحانی را برای مانوور سیاسی باز می گذاشت و از سوی دیگر مانع از تعرض طیف های "رادیکال" این جناح به روحانی می شد. در غیاب آیت الله، روحانی مهم ترین حامی خود را در میان اصلاح طلبان "رادیکال" از دست داده است. در نتیجه این طیف برای حمایت از روحانی به باج گیری بیشتر روی خواهد آورد و به یک مفهوم از این منظر شکاف در اتحاد میان سه گروه "مشارکت- کارگزاران و اعتدال و توسعه" تشدید خواهد شد.

بیست و یکم. مستقل از تعداد کمی مشایعت کننده گان جسد آیت الله و مستقل از اهداف سیاسی آن جماعت و مستقل از این که سازمانده اصلی آن مراسم نظام سیاسی حاکم بوده، مساله به ساده گی این است که جنبش ملی اسلامی به عنوان یک جبهه ی اصلی در مناقشات آینده ی سیاسی کماکان نقش فعال ایفا خواهد کرد. نقشی که یک روز با رنگ سبز عملی می شود روز دیگر با بنفش و فردا با پرچمی دیگر. سرمایه داری ایران نمی تواند برای همیشه در شرایط برزخی کنونی روند انباشت را سازمان دهد. این شرایط لاجرم باید به نفع یک موقعیت باثبات، معقول، معتدل و منطبق با استانداردهای جهانی متحول شود. هر قدر هم که سهم سرمایه گذاری در ایران در متن سرمایه گذاری جهانی ناچیز باشد، بازار ایران باید اوضاع گیج کننده ی فعلی را پشت سر بگذارد. برای کشیدن رس نیروی کار ارزان این سرمایه داری باید شفاف، پاسخ گو و "دموکرات" شود. این که چنین امری ممکن است یا نه مقوله ی دیگری است. جنبش ملی اسلامی حالا بدون آیت الله باید تکلیف خود را با نحوه ی پیشبرد و تحقق این استراتژی روشن کند!

شنبه. 25 دی ماه 1395. قزوین
محمد قراگوزلو
Qhq.mm22@gmail.com 

حشره‌ای به نام دونالد ترامپ نامگذاری شد

حشره‌ای به نام دونالد ترامپ نامگذاری شد


زیست‌شناسان یک گونه جدید حشره را به نام دونالد ترامپ، رئیس جمهوری منتخب آمریکا، نامگذاری کرده‌اند.

وازریک نازاری، زیست شناس کانادایی، در مقاله‌ای در یک نشریه جانورشناسی گزارش کرده است که اخیر گونه‌ای از شاپرک (یا بید) را شناسایی کرده که تا پیش از این به عنوان گونه جدیدی از این حشره شناسایی نشده بود. او برای این شاپرک نام لاتینی Neopalpa donaltrumpi را انتخاب و ثبت کرده است.

این زیست شناس در مقاله خود در نشریه علمی زوکیز ZooKeys نوشته است که این گونه جدید را هنگام  بررسی شاپرک‌های گردآوری شده در مراکز علمی در کانادا و آمریکا مشاهده کرد و با بررسی دقیق آنها نتیجه گرفت که گونه جدیدی از شاپرک را شناسایی کرده است.

زیستگاه شاپرک دونالد ترامپ منطقه‌ای واقع در جنوب کالیفرنیا تا منطقه باخا کالیفرنیا در مکزیک است، یعنی همان محلی که آقای ترامپ گفته در نظر دارد در آن دیوار مرزی معروف خود را احداث کند.

عرض بال‌های این شاپرک حدود یک سانتیمتر و طول بدن او در هم همین حدود است و بین جنس نر و ماده آن تفاوت چندانی از این نظر وجود ندارد. مشخصه دیگر این شاپرک، شکل عجیب آلت تناسلی جنس نر آن است.

کاشف این شاپرک گفته است که علت انتخاب نام رئیس جمهوری منتخب آمریکا برای این گونه جدید شکل ظاهری سر این حشره است که وضعیت چینش پولک‌های آن به آرایش و رنگ موی آقای ترامپ بی شباهت نیست.

این نخستین جانوری است که نام دونالد ترامپ بر آن گذاشته می‌شود.

معمولا گونه‌های جدید جانداران به نام کاشف آنها نامیده می شود هر چند گذاشتن اسامی دیگران، به خصوص مشاهیر روی جانوران و گیاهان تازه کشف شده یا پرورش یافته هم رواج داشته است. به خصوص نامیدن انواع گل به نام بانوان سرشناس معمول بوده که به عنوان نمونه می‌توان به دو نوع گل رز اشاره کرد که به نام الیزابت دوم، ملکه بریتانیا، و فرح پهلوی، شهبانوی سابق ایران نامگذاری شده است.

ماه گذشته، نشریه زوکیز گزارشی را در مورد شناسایی یک نوع ماهی بومی در هاوایی منتشر کرد که برای آن نام "اوباما" انتخاب شده بود. تا کنون هفت گونه جانوری به نام باراک اوباما نامگذاری شده است.

چندی پیش هم برخی رسانه‌ها تصویری از لارو نوعی شاپرک کمیاب را منتشر کردند که شباهت حیرت آوری به موی سر آقای ترامپ داشت.

قوم گرایی یا ریختن آب در آسیاب دشمن!

قوم گرایی یا ریختن آب در آسیاب دشمن!

زهرا داور


در هفته گذشته دولت یازدهم اقدام به انتشار منشور حقوق شهروندی کرد و با این اقدام خود تلاش جدیدی را برای آگاه سازی جامعه نسبت به حقوق خود و دیگران کلید زد. در این بین یکی از مهم ترین حقوق مطرح در منشور اشاره شده و نیز شعارهای انتخابی رئیس جمهور رسیدگی ویژه به حقوق و آسیب های اجتماعی زنان بود؛ موضوعی که با گذشت سه سال کارشناسان معتقدند نه تنها شرایطش بهتر نشده، بلکه نسبت به گذشته بدتر هم شده است.

اگرچه نزدیک به نیمی از جامعه کشور را زنان تشکیل می دهند و این گروه بزرگ جامعه نیز همانند مردان از حقوق برابر در زمینه های مختلف برخوردار هستند، اما بررسی میدانی وضعیت اجتماعی زنان نشان از حساسیت بیشتر آنها در برابر آسیب های اجتماعی و لزوم رسیدگی همه جانبه به این آسیب ها دارد.

در جمهوری اسلامی ایران و با پیروزی انقلاب اسلامی نگاه و رویکرد حاکم به زنان به کلی تغییر کرد و مشارکت سیاسی و اجتماعی آنها در جامعه افزایش یافت.

بازبینی قانون اساسی و اندیشه های بنیانگذار انقلاب حاکی از توجه ویژه به جایگاه زنان و لزوم افزایش رفاه آنان و کاهش آسیب های اجتماعی آنان می دهد.
با اینحال اکنون و پس از گذشت نزدیک به چهار دهه از انقلاب مطالعات میدانی نه تنها کاهش آسیب های اجتماعی حوزه زنان نظیر اعتیاد، بیکاری، مطلقه شدن، کارتن خوابی و... را نمی دهد بلکه در برخی موارد آمار نگران کننده ای هم در این رابطه منشتر می شود.

برای بررسی همه جانبه حقوق و آسیب های اجتماعی حوزه زنان با «زهرا داور» کارشناس مسائل حقوقی زنان و نائب رئیس انجمن ایرانی مطالعات زنان گفت و گویی داشتیم، که مشروح آن در ادامه می آید.

-خانم داور با سلام و تشکر به خاطر وقتی که در اختیار «تابناک» قرار دادید، لطفاً برای شروع در مورد نقش وجایگاه زنان پس از انقلاب اسلامی و در دولت های مختلف نظرتان را بفرمایید؟

این سوال شما خودش می تواند موضوع یک رساله دکتری و یا پایان نامه کارشناسی ارشد باشد چرا که از گستردگی زیادی برخوردار است و تاکنون نیز به صورت دقیق به آن پرداخته نشده است.

وقتی شما در مورد حقوق زنان در کشور صحبت می کنید، باید نگاهتان را مشخص کنید که آیا به زنان به عنوان یک شهروند دارای حقوق شهروندی نگاه می کنید یا به آنها به عنوان ابزار مشارکت سیاسی چشم دوخته اید؟ اگر این نگاه مشخص شود، بسیاری از مسائل خود به خود روشن خواهد شد.

اگرچه در ابتدای انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) جرقه تحول در نگاه به زنان را کلید زد و آن جمله معروف« از دامن زن، مرد به معراج می رسد» را فرمودند اما اکنون شرایط، شرایط مناسبی برای زنان نیست.

ما در شرایط کنونی جدا از نگاه و رویکرد امام راحل، نگاه مقام معظم رهبری و قانون اساسی را نیز داریم که بر اساس آنها جایگاه زن، یک جایگاه مترقی و ارزشمند است اما با این جود در طول این سال ها نگاه مسئولینی که در یک دوره چهار ساله یا هشت ساله متولی امور شدند، تا حدود زیادی با آن شاخص ها متفاوت بوده است.

بعد  از انقلاب اسلامی نگاه امام خمینی (ره) توانست تا حد زیادی در بحث امور زنان و جایگاه آنها تحول ایجاد کند ولی آنچه دولت مردان را به سمت جایگاه واقعی زنان هدایت می کند، تا حد زیادی به عملکرد خود زنان نیز وابسته است که در تثبیت و تقویت جایگاه زنان چه می کنند.

-در قانون اساسی به حقوق زنان و جایگاه آنها چگونه نگاه شده است؟

اگر بخواهیم حقوق زنان را به صورت واقعی بررسی کنیم باید به اصل 21 قانون اساسی مراجعه کنیم و در این اصل حقوق زنان را مشاهده کنیم.

در اولین بند این قانون به حقوق زنان از جمله رشد شخصیت و احیای حقوق مادی و معنوی زنان اشاره شده و این موضوع به خوبی تشریح شده است.

بر همین اساس به نظر من مواد قانون اساسی، دیدگاه امام راحل و مقام معظم رهبری را باید محور قرار داد  و عملکرد مسئولان را بر اساس آن مورد ارزیابی قرار داد و مقایسه کرد.

-دولت یازدهم دز زمان انتخابات ریاست جمهوری سال 92 شعارهای و وعده های انتخاباتی زیادی را در حوزه زنان مطرح کرد که تحقق همه آنها نوعی تحول در زندگی جامعه زنان کشور خواهد بود، شما نگاه و عملکرد این دولت را در این زمینه چگونه می بینید؟

در دولت یازدهم و به رغم همه تبلیغاتی که به نفع زنان می شود، آنچه در واقع شاهد آن هستیم افزایش آسیب های اجتماعی در حوزه زنان است. شما امروز بر اساس گفته های خود مسئولان افزایش زنان معتاد، افزایش جمعیت زنان کارتن خواب، افزایش نرخ بیکاری زنان، افزایش آمار زنان سرپرست خانوار و نیز افزایش زنان مطلقه است. 

همه این موارد از جمله آسیب های اجتماعی حوزه زنان است که از گذشته وجود داشته و در این چند سال اخیر افزایش چشم گیر داشته است.

صحبت های من بر اساس گفته های معاون رئیس جمهور در حوزه زنان و خانواده است که ضمن اشاره به این آسیب ها از افزایش زنان تحصیلکرده بیکار هم خبر می دهد.

برای اینکه عملکرد دولت یازدهم در حوزه زنان را بررسی کنید، باید طرح ها و برنامه های مسئولان برای زنان را مورد بازبینی قرار دهید. این دولت از ابتدا طرح های بنیادین و ارزشمندی مثل تأمین امنیت اجتماعی زنان و کودکان و طرح تاب آوری را مطرح و دنبال کردند اما به رغم گذشت سه سال هنوز این دو طرح به سر انجام مشخصی نرسیده اند.

-یکی از وعده های انتخاباتی دولت یازدهم موضوع امنیت اجتماعی زنان بود، به صورت مشخص در این رابطه بفرمایید که چه تحولی صورت گرفته است؟

بله اتفاقاً روی این لایحه خیلی هم مانور دادند و حرف زده شد. این لایحه از جمله وعده های انتخاباتی آقای روحانی بود که باید الان بررسی کنیم به چه نتیجه ای رسیده است. آخرین خبری که من دارم این است که در این لایحه 10 قانون وجود دارد که شامل قانون مجازات اسلامی می شود و از سوی دولت به مجلس ارسال شده ولی هنوز کامل نشده و به سرانجام مشخصی نرسیده است.

-جدا از امنیت اجتماعی که اتفاقاً موضوع بسیار مهمی هم هست، یکی دیگر از شعارهای داده شده تشکیل وزاتخانه زنان و خانواده بود، که البته محقق نشد. بفرمایید اصولاً برای تحقق نیازهای زنان نیاز به چنین اقدامی هست یا خیر؟

ببینید یک موقع هست که ما می خواهیم حرکت های نمایشی و تبلیغاتی انجام دهیم و یک موقع هست که بر اساس شاخص های بین المللی و استاندارد به دنبال ایجاد تحول در جامعه و افزایش رفاه زنان هستیم. بین این دو موضوع تفاوت وجود دارد و باید این تفاوت را همه درک کنند.

زمانی یک نهاد دولتی می تواند در انجام رسالت های خود موفق باشد که افراد مسئول در آن متخصص، واقف به همه جزئیات موضوع و افراد متعهدی باشند.

شما بحث وزارت خانه زنان را مطرح کردید، من می خواهم برای پاسخ بهتر به این سئوال به تعداد نمایندگان زن این دوره مجلس شورای اسلامی  اشاره کنم.

بعد از انتخابات بسیاری از بانوان جامعه با اشاره به افزایش بی سابقه تعداد زنان در مجلس آن را یک توفیق تصور کردند ولی اکنون پس از گذشت زمان می توان پرسید که این تعداد زن نماینده، چه کارایی مشخصی در پیگیری حقوق زنان داشته اند و آنها چند طرح ویژه و کاربردی به مجلس داده یا تصویب کرده اند.

نمایشی رفتار کردن همین است که گفتم یعنی اگر نصف نمایندگان مجلس هم زن باشند، عملاً تا زمانی که تخصص و کارایی و تعهد نباشد، بی فایده است.

در کشور سوئد زمانی که زنان توانستند در یکی از دوره های انتخابات مجلس، بالاترین جمعیت را کسب کنند از فرصت استفاده کردند و یک قانون تصویب کردند که بر اساس آن روسپی گری جرم محسوب می شد. این طرح آنها در آن زمان بزرگ ترین خدمت به جامعه زنان کشور سوئد بود که حاصل کار جمعی زنان نماینده مجلس آن کشور بود.

-شما راهکار خروج از این تهدیدهای موجود در حوزه زنان را چه می دانید؟

من معتقدم راهکار خروج از مشکل تحول در نگاه است و مادامی که این نگاه تغییر نکند، آسیب های اجتماعی حوزه زنان مثل بیکاری، طلاق، زنان سرپرست خانوار، زنان کارتن خواب و در جامعه وجود خواهد داشت. گواه آنکه هم اینک بر اساس گفته خود مسئولان هر ساعت در کشور 19 طلاق رخ می دهد و به این ترتیب به زنان بی سرپرست یا سرپرست خانوار افزوده می شود. سئوال اینکه راهکار مسئولان برای حل این مشکلات چیست؟

-یکی دیگر از وعده های دولت یازدهم ارائه تسهیلات ویژه برای بیمه زنان خانه دار بود، این وعده به کجا رسید؟

بیمه زنان خانه دار برای دولت بار مالی دارد، مسئولان برای خوب جلوه دادن خود و حضور موفق در رقابت های انتخاباتی و کسب رأی از این صحبت ها زیاد می کنند ولی در مقام عمل ما دچار نقص هستیم.

در قرآن کریم صریح آمده است که «افوا بالعهود و افو بالعقود» اما این وعده مسئولان هم بخاطر بار مالی شدید و تأمین نشدن منابع مالی عملیاتی نشد.

بیمه زنان خانه دار از دولت قبل طرح و آغاز شد و قرار بود در این دولت با توجه به وعده های داده شده به سرانجام مشخصی برسد اما ما که در انجمن مطالعات زنان هستیم هم نمی دانیم این طرح در چه مرحله ای قرار دارد و چیزی که هست اینکه طرح برای دولت بار مالی دارد و انجام دادن آن کار سختی نیست.

-پس اینکه در حال حاضر بسیاری از مراکز بیمه ردیف بیمه ای تحت عنوان زنان خانه دار دارند، شامل برآمده از وعده انتخاباتی دولت نیست؟

خیر، همه می توانند به عنوان خویش فرما به مراکز بیمه مراجعه و مثل هر شرایط دیگری که شهروندان خانه، ماشین، مهریه و ... خود را بیمه می کنند، زنان خانه دار هم باید با پرداخت حق بیمه مشخص خود را بیمه کنند اما این موضوع با وعده ای که دولت داد و بنا بود بر اساس آن زنان خانه دار مثل کارمندان دولت بیمه شود، بسیار متفاوت است.

-با تشکر از وقتی که در اختیار «تابناک» قرار دادید، به عنوان سوال آخر بفرمایید، به نظر شما پیگیری حقوق زنان از چه مسیرهای می تواند انجام شود و نتیجه بخش باشد؟

به نظر من این مسائل نیاز به پیگیری های حقوقی خود شهروندان از مسیر صحیح آن دارد. ما در شرایطی هستیم که دولت منشور حقوق شهروندی را تنظیم و منتشر کرده است و بر اساس این منشور شهروندان می توانند ضمن آگاهی از حقوق قانونی خود نسبت به تحقق و مطالبه گری آنها از طریق قوای سه گانه اقدام کنند.

* نایب رئیس انجمن ایرانی مطالعات زنان

دعوا بر سر قدرت و ثروت است

دعوا بر سر قدرت و ثروت است

دکتر محمدابراهیم مداحی



وزارت بهداشت و درمان در دوران سید حسن قاضی‌زاده هاشمی سیاست های عجیبی در پیش گرفته که عمدتاً متمرکز بر افزایش بودجه و قدرت این مجموعه آموزشی است. در سال های گذشته همواره این پرسش مطرح بود که چرا باید رشته های پزشکی از وزارت آموزش عالی منفک باشد و توسط وزارت بهداشت آموزش داده شوند؟ مگر سایر رشته های تخصصی توسط وزارتخانه های تخصصی آموزش داده می شوند؟
 
این انحصار سال به سال رو به فزونی گذاشت و در نهایت با دستور رئیس جمهور در بهار امسال، وزارت بهداشت توسط قلمروش را یک بار دیگر توسعه دهد و قرار شد آموزش رشته‌های مرتبط با سلامت به وزارت بهداشت منتقل شود. روانشناسی که دهه متمادی در دانشگاه های معتبر کشور تدریس می شد، با چنین حکمی به زیرمجموعه آموزشی وزارت بهداشت و درمان منتقل شد؛ رویکردی که البته با واکنش مثبتی از سوی اساتید و دانشجویان این حوزه همراه نبود.
 
پیش از این دکتر محمد علی مظاهری، رئیس دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه شهید بهشتی ضمن انتقاد از انتقال رشته روانشناسی بالینی به وزارت بهداشت، اظهار کرد: «اساتید و دانشجویان گروه‌های روانشناسی دانشگاه‌ها، پژوهشکده‌های خانواده و علوم شناختی دانشگاه‌های معتبر به شیوه‌های مختلفی از جمله حاضر نشدن در سر کلاس‌ها و تجمع اعتراض خود را به انتقال رشته روانشناسی بالینی به وزارت بهداشت اعلام کردند.در واقع انتقال این رشته به وزارت بهداشت نوعی تجزیه علم روانشناسی است و این تصمیم بیانگر نهایت ناآشنایی مسئولان با علم روانشناسی و بر هم زدن یکپارچگی این علم است.»
 
سایر اساتید برجسته نیز انتقادهای شدیدی نسبت به این رفتار عجیب وزارت بهداشت و درمان داشتند که در سطح رسانه ها منعکس شده است. در همین راستا دکتر محمدابراهیم مداحی که طراح و بنیانگذار سازمان نظام روانشناسی جمهوری اسلامی ایران در مجلس شورای اسلامی بوده، در گفت و گویی با «تابناک» به بیان جزئیات این ماجرا پرداخته است.
 


آقای دکتر مداحی نظر شما در خصوص بحث انتقال گرایش های بالینی، سلامت و خانواده به وزارت بهداشت که اخیرا بسیار مورد نقد و اعتراض صاحب نظران و دانشجویان روانشناسی قرار گرفته است، چیست؟

البته این موضوع که امروز شما داغ می بینید، بنده سال 1377 یعنی 18 سال پیش با پوست و گوشت و استخوان خود لمس کردم، و متوجه شدم اراده پزشکی کشور و تفکرات نظام پزشکی چگونه است. در آن زمان بنده به عنوان نماینده مجلس و طراح و بنیان گذار سازمان نظام روانشناسی و مشاوره، عدله ها و استدلال های جامعه پزشکی را در مخالفت با طرح تشکیل این سازمان شنیدم. اما آنچه که آن روزها دوستان مطرح می کردند با آنچه که این روزها مطرح می کنند متفاوت بود.
 
در آن زمان نمی گفتند استاندارد روانشناسی بالینی و سلامت در وزارت علوم پایین است و به این دلیل می بایست زیر نظر وزارت بهداشت قرار گیرد. در آن زمان تنها این اعتقاد وجود داشت که تنها یک نهاد متولی درمان است و آن هم وزارت بهداشت و به تبع آن سازمان نظام پزشکی است و هیچکس حق ورود در این مبحث را ندارد و رهبر تیم درمان نیز پزشکان هستند.

این استدلال ها را شما می توانید در مشروح مذاکراتی که در کمیسیون های مجلس در همان سال ها انجام می شد، پیگیری نمایید. اینکه امروز می شنویم که استانداردها پایین آمده است یک حرف واقعی نیست در واقع می توان گفت زیر این حرف، حرف های واقعی تری وجود دارد که معمولا هم امروز بیان نمی شود. 

من از گوشه و کنار بسیار می شنوم که اینطور استدلال می شود که ما می خواهیم کیفیت را بالا ببریم، اما این ظاهر قضیه است.

ببینید اگر قرار باشد که این رشته بنا به هر دلیل تفکیک شود، می بایست مبنایی برای این کار وجود داشته باشد. یا مبنا تجارب سایر کشورهاست یا مبنا سازمان های تخصصی این حوزه است یا نهایتا کار کارشناسی. می خواهم عرض کنم که در هر 3 زمینه این کار غلط است.

در وهله اول و از جهت کار کارشناسی، اینکه یک وزیر محترمی نامه ای به رئیس جمهور محترم می نویسد و ایشان هم می فرمایند بلافاصله اقدام شود، این فارغ از کار کارشناسی شده است. قطعا این موضوع می بایست می رفت در شورای انقلاب فرهنگی، در کمیسیون ها و کمیته های تخصصی و در مورد آن بحث می شد و سپس موافقین و مخالفین،  نظرات خود را ارائه می کردند و در نتیجه یک تصمیم کارشناسی شده گرفته شده  و نهایتا اعلام می شد. در حالیکه یک تشکل مهندسی شده ای را به عنوان کمیته مشترک میان وزارت علوم و وزارت بهداشت، طراحی می کنند که افراد صاحب نظر یا مخالفین هم در آنجا فراخوان نمی شوند و یا در جریان قرار نمی گیرند.
 
پس این نشان می دهد نمی توان اسم کارشناسی را روی این بحث گذاشت و بعد هم اگر قرار است ما یک کار کارشناسی انجام دهیم لازم است آن را در یک فرآیند بررسی نماییم و ببینیم نتیجه، آثار و تبعات آن چیست و براساس خیلی موارد تصمیم گرفته و انجام دهیم. اگر قرار است در این مورد کارشناسی صورت گیرد می بایست به نقطه صفر بازگشت، در دانشکده ها، دانشگاه ها، گروههای روانشناسی و مشاوره و ... .بررسی هایی صورت بگیرد و سپس در کمیته ای که همه صاحب نظران امکان حضور و اظهار نظر داشته باشند مطرح و در نهایت تصویب شود. شما می بینید که این فرآیند اصلا اتفاق نیافتاده، کاملا حکومتی و مخفیانه و طوری که کسی حق اظهار نظر نداشته باشد، مطرح شده است.

در وهله دوم اگر بگوییم مبنای این کار انجمن های تخصصی هستند، در این صورت شما را ارجاع می دهم به انجمن روانشناسان آمریکا ((APA  که در واقع می توان از آن به عنوان لوکوموتیو حرکت روانشناسی در دنیا و یک مرجع معتبر یاد کرد.  APA روانشناسی را با 52 زیرگروه و همه زیرگروه ها را در یک خانواده تعریف کرده است. از جمله روانشناسی بالینی، روانشناسی سلامت، روانشناسی صنعتی و ... .  به عبارت دیگر روانشناسی را به عنوان تنه درخت و این 52 حوزه را به عنوان شاخه های آن معرفی کرده است. بنابراین بالاترین مرجع تخصصی روانشناسی با اسناد موجود، اینگونه در مورد روانشناسی می گوید. حرف من این است اگر در APA دیدید که روانشناسی سلامت یا بالینی از مجموعه روانشناسی جدا شده و در جای دیگری قرار گرفته است، خوب به آن استناد کنید و بگویید بر این اساس ماهم این کار را کردیم.پس همانطور که می بینید مراجع تخصصی هم چنین تقسیم بندی تصنعی و غیرکارشناسی را به هیچ وجه برنمی تابند. 

برویم سراغ مرحله سوم یعنی تجارب سایر کشورها، الگویی که در حال حاضر کشور ما وجود دارد متاسفانه  در هیچ کجای دنیا دیده نمی شود. در برهه ای به خاطر شرایط جنگی و مصلحت زمان، تشخیص داده شد که رشته های پزشکی زیر نظر وزارت بهداشت قرار بگیرند. اما باید بدانیم در هیچ کجای دنیا نه تنها رشته های روانشناسی بالینی و سلامت بلکه پزشکی هم زیر نظر وزارت بهداشت نیست.

 یک کشور را معرفی کنید، از پیشرفته ترین تا عقب مانده ترین آن ها و معلوم کنید که در این کشور این رشته ها پزشکی است و زیر نظر بهداشت قرار گرفته است و اینها غیر پزشکی اند و زیر نظر وزارت علوم!

در واقع با این استدلال باید بگوییم رشته حقوق هم برود زیر نظر دادگستری، رشته های مهندسی برود زیر نظر وزارت راه و شهرسازی و الی آخر. اگر قرار باشد هر نهاد و وزارتخانه ای رشته مرتبط را زیر نظر خود ببرد، اساسا چه نیازی به وزارت علوم هست؟ وزارت علوم را منحل کنیم!

نه تنها تجارب دنیا هم چنین تفکیکی را برنمی تابد بلکه حتی در تشکل های داخل کشورمان هم چنین چیزی وجود ندارد. برای مثال ما در مجلس شورای اسلامی، تنها یک کمیسیون آموزش داریم، در این کمیسیون هم آموزش پزشکی، مهندسی و ... جدا نشده اند و در نهاردهای دیگری چون شورایعالی انقلاب فرهنگی و ...

این نشان می دهد که این موضوع حتی در سطح کلان هم غیرمعمول است. شاید 30 سال پیش و به ضرورت زمان جنگ این تفکیک صورت گرفته اما امروز همچین ضرورتی وجود ندارد. تعداد بیشماری مراکز درمانی پزشکی غیر دولتی با خدمات بهتر از مراکز دولتی وجود دارند که مردم از اینها سرویس می گیرند و ضریب اشغال تخت هم مشکلی ندارد. بنابراین امروز لزومی ندارد حتی آموزش پزشکی در اختیار وزارت بهداشت باشد و باید به وزارت علوم بازگردد. 


جایی در بحث پیشین اشاره کردید که نیت صرفا افزایش کیفیت اموزشی نیست، اگر دلایل دیگری جز این وجود دارد کمی توضیح می دهید؟

بگذارید اینطور شروع کنم، شاید این سوال پیش بیاید که چرا این دوستان تا این اندازه برای انجام این کار انگیزه دارند. درست است که شعارها افزایش کیفیت و ارتقاء استانداردها است اما حقیقت این نیست. این ها همه شعار است. پس نیت پشت قضیه چیست؟ اولا در سیستم درمان و پزشکی کشور ما، قدرت در درجه اول در دست داروسازان است و آنها هستند که تعیین و تکلیف می کنند و در درجه بعدی این قدرت دست پزشکان است. واضح است که قدرت هرکجا باشد ثروت نیز همانجاست. 

زمانی که به پارادایم جدید نگاه می کنیم متوجه می شویم که اقبال مردم به دارو درمانی کاهش یافته است. درست است زمانی همه به دنبال دارو بودند و تصور عمومی اینگونه بود که اگر پزشکی داروی زیاد بدهد، پزشک خوبی است اما امروز قضیه برعکس شده است. نه مردم طالب داروهای شیمیایی هستند و نه پزشکان چنین اعتقادی دارندحتی در داروخانه ها غرفه های داروهای گیاهی بیشتر از داروهای شیمیایی شده است. در پارادایم جدید، هدف این است که مشکلات روحی و روانی، با مسائل غیر داروئی حل شوند.

عده ای از پزشکان ما متوجه شدند که قدرت و ثروت در آینده نزدیک در جایی دیگری رقم خواهد خورد و ازسویی  دیگر شاهد این هستیم که امروز رشته روانشناسی یکی از پر داوطلب ترین رشته های دانشگاهی است و دلیل آن هم این است که مطالبه مردم به سمت خدمات سلامت روان سوق پیدا کرده است.

نیت اصلی بحث کیفیت نیست، بحث این است که اگر قرار است مطالبات آینده جامعه، حول محور امور روانشناختی و مسائل غیر داروئی باشد پس این ابزار قدرت و ثروت است  و اگر در دست خانواده پزشکان قرار نگیرد آنها در درجه بعدی قرار خواهند گرفت، در نتیجه با شعارهای زیبا و فریبنده می خواهند گرایش های بالینی و سلامت را در اختیار بگیرند و در نتیجه محوریت قدرت و ثروت را در اختیار خود داشته باشند. 

ما می گوییم حرف شما قبول که می خواهید کیفیت را افزایش دهید، اما سوال اینجاست، با کدام استاد و با کدام فضای آموزشی؟ مگر امکانات اموزشی دارید؟ البته نمی خواهم بگویم ضعف در سیستم وزارت علوم نداریم، بله اینجا هم اشکالاتی وجود دارد برای مثال زمانی که دانشگاه های مختلف بدون استاد و بدون کیفیت آموزشی، در حد وسیعی شروع به جذب دانشجو می کنند، ایراد وارد است. ما باید مسئله را حل کنیم یعنی شروع کنیم به بالابردن استانداردهای وزارت علوم ، استانداردهای دانشگاه آزاد و ...

یا اینطور نباشد که در حجم بالا دانشجو بگیریم در حالی که امکانات نباشد. این انتقاد وارد است اما برای حل مشکل ما باید مسئله را حل کنیم یا صورت مسئله را پاک کنیم؟

حتی سازمان نظام وظیفه دارد خیلی از این دانشگاه ها را در لیست سیاه خود قرار دهد و به آنها پروانه و مجوز ندهد. یا برای مثال  اعلام کند دانشگاه فلان از نظر ما صلاحیت اخذ پروانه را ندارد. مشکلات را می توان حل کرد اما اینکه بیاییم و با شعار افزایش کیفیت بخواهیم دست به تفکیک بزنیم درست نیست. 

جامعه محترم پزشکی من با سران شما صحبت می کنم، من که شما را 18 سال پیش تجربه کرده ام و استدلال های شما را در مجلس، از تریبون مخالفان تشکیل سازمان نظام روانشناسی شنیده ام. شما حرف تان این بود که درمان یک متولی دارد اما امروز که درمان تنها به بعد جسمانی محدود نشده است! درمان اجتماعی است، روانشناختی است، جسمانی است، فرهنگی است، تجربی است. درمان امروز در 5 حوزه تعریف می شود نه فقط در حوزه جسم و بدن.  چرا شما فکر می کنید مسئول درمان کشورید؟ شما فقط در حوزه جسمانی مسئول درمان هستید. اگر کسی آمد و در حوزه جسمی رقیب شما شد، کار غیر قانونی کرده است و همینطور هم اگر شما بروید و در حوزه روانشناختی مداخله کنید، کار غیر قانونی کرده اید. اگر قرار باشد شما درمان آسیب های اجتماعی را انجام دهید کار غیر قانونی می کنید.

بیماری که فقط جسمانی نیست، بیماری جسمی هست، بیماری روحی هست، بیماری اجتماعی هست، این همه آسیب ها و بزه های اجتماعی، اینها همه بیماری هستند. بیماری معنوی هست. این همه گروه های منحرف به ظاهر عرفان مسلک. بیماری فرهنگی هست. این بیماری همانی است که مقام معظم رهبری بارها در خصو آن ابراز ناراحتی کردند و برای درمان شان تذکر داده اند.

شما چطور خودتان را مسئول درمان همه اینها می دانید؟ اگر وزارت بهداشت متولی همه این بیماری ها است کل وزارتخانه ها را منحل کنیم و یک وزارتخانه فخیمه به نام وزارت بهداشت کل مشکلات مملکت را پیگیری و درمان کند.

شما می خواهید تنها کانون و محور درمان در کشور باشید ولو درمان فیزیکی ساختمان ها باشد یا درمان مکانیکی ماشین ها، صرفا درمان باشد و شما آنجا باشید. 

بنابراین دعوا اساسا سر کیفیت و استاندارد نیست، دعوا بر سر قدرت و ثروت است والسلام.
 

آقای دکتر مداحی، این روزها خصوصا، شاهد این هستیم که بسیاری از دانشجویان و فارغ التحصیلان از عملکرد سازمان نظام روانشناسی و مشاوره انتقادهایی می کنند و معتقدند اگر سازمان عملکرد مناسبی داشت ما به اینجا نمی رسیدیم. در مورد فعالیت های سازمان علی الخصوص اقدامات صورت گرفته برای  جلوگیری از انتقال برایمان بگویید.

ما باید در صحبت های مان جانب عدالت را رعایت کنیم، سازمان نظام کارهای خوبی تا الان انجام داده است اما کارهای زیادی هم مانده است که باید انجام بدهد. کارهای موثری همچون ایجاد یک هویت و استقلال برای روانشناسان و مشاوران. یا برای مثال ارباب رجوع می داند که یک سازمانی وجود دارد که اگر یک روانشناس یا مشاوری تخلفی داشت،
 
می تواند بدان مراجعه کرده و حقوق خود را پیگیری  نمایند. از طرفی سازمان، آموزش های کاربردی لازم برای این حرفه را طراحی کرده است، زیرا دانشگاه های ما امکان آموزش مهارت ها را نداشته و صرفا آموزش می دهند. بنابراین سازمان شرایطی را فراهم کرده است که افراد تنها به مدارک دانشگاهی خود اکتفا نکنند و به دنبال مهارت آموزی بروند و بتوانند مشکلات را به صورت عملی حل نمایند. 

اما اقداماتی را نیز باید در دستور کار خود قرار دهد، برای مثال تفکیک و طبقه بندی، که یکی از ایرادات عزیزان مدعی انتقال این است که شما در خدمات خود طبقه بندی ندارید. سازمان می بایست بیاید و تخصص های خود را تفکیک کند برای مثال تابلوی روانشناس بالینی متفاوت از روانشناسی تربیتی باشد، روانشناس سلامت  یا مشاوره در گرایش های مختلف خود همینطور، تا مردم بدانند حوزه تخصصی هر متخصص چیست. این اقدام هم امکان نظارت و رصد کردن را بیشتر می کند و هم به تبع آن تخلفات کم می شود و از سویی جلوی فضاسازی دوستان هم گرفته می شود.

 کار دیگر این است که سازمان می بایست بحث مهارت آموزی را بیشتر کند، زیرا نظام آموزش عالی ما نظام آموزش برای اموزش است نه آموزش برای کاربرد و مهارت. سازمان نظام می بایست این فاصله میان نظام آموزشی کشور و بازار کار در جامعه را پر نماید. و از سویی دیگر سازمان می بایست وجه تمایز و جامعیت خود را اجرایی نماید بدین معنا که افراد غیر حرفه ای وارد این حوزه نشوند و افراد حرفه ای هم با افراد غیر حرفه ای اشتباه گرفته نشوند. 

در خصوص  موضوع انتقال، علاوه بر نامه نگاری های مربوطه، شورای مرکزی بارها تشکیل جلسه داده است و کمیسیونی بدین منظور هم شکل گرفته است که این کمیسیون با مجلس و دولت جلسات متعددی داشته و از سویی دیگر اقداماتی را در دانشگاه ها در جهت اگاه سازی و شفاف سازی و تاکید بر کارشناسی انجام داده است. بنابراین می توان گفت طیف وسیعی از اقدامات در این حوزه از سطح جلسات کارشناسی گرفته تا جلسات داخل دانشگاه ها و مذاکره با مسئولین و مکاتبات، صورت گرفته است. 


بسیاری از فارغ التحصیلان و دانشجویان این سوال برایشان مطرح است که مضرات این انتقال چیست و چرا اساتید تا این اندازه مخالف این موضوع اند؟ بعضا افرادی استدلال می کنند که این انتقال برای جامعه روانشناسی بهتر خواهد بود، در این خصوص بفرمایید.

اولا اگر همچین اتفاقی بیافتد، من به شما می گویم بیش از چند سال دوام نخواهد آورد و روانشناسی مجددا به جایگاه قبلی خود باز می گردد. مثل این است که شما بیست تن بار را بر روی یک پیکان بار 5 تنی بار بزنید. خوب این تحمل و کشش نخواهد داشت.

اما در کوتاه مدت اولین اتفاقی که خواهد افتاد این است که به دلیل نداشتن ساختارهای لازم آموزشی، ظرفیت پذیرش درحد سالیانه 5 تا 10 نفر پایین خواهد آمد. بنابراین همه انهایی که می اندیشند راه برایشان بازتر خواهد شد بدانند راهی وجود نخواهد داشت و باید بروند سراغ  کاری دیگر.

دکتر ویلیام گلاسر مبدع تئوری انتخاب، کتابی منتشر کرده است با عنوان "هشدار! روانپزشکی برای سلامت خطرناک است." این نشان می دهدکه  امروز نگاه به آموزش و درمان در حوزه روانشناسی، صرفا جسمانی نیست و  بسیاری از تکنیک ها مانند CBT یا مایندفولنس یا خیلی چیزهای دیگر اصلا در حوزه جسمانی قرار نمی گیرند و در واقع می توان گفت پزشکان از این حوزه ها محروم  هستند و در این زمینه ها آموزشی ندیده اند. بنابراین قطعا درمان بیماران نیز با مشکل مواجه خواهد شد. 

من از وزیر بهداشت صراحتا تقاضا دارم، آقای وزیر محترم بهداشت، لطفا سری به مطب های افراد فوق تخصص تان بزنید. ببینید فوق تخصص های شما پول فوق تخصصی می گیرند و مریض ها را چند تا چند تا داخل اتاق هایشان می برند و هر کدام 2 تا دانشجوی انترن گذاشته اند و آنها مردم را ویزیت می کنند. فوق تخصص شما وقت ندارد. من می خواهم بدانم پزشکی که عادت کرده است برای هر چند دقیقه 50 هزار توامن از بیمار بگیرد آیا می تواند بابت 45 دقیقه روان درمانی مثلا 30 هزار تومان بگیرد؟ قطعا این نخواهد بود.
 
من مدعی هستم که فوق تخصص های پزشکی از دانشجوهای خود در درمان استفاده می کنند. من دست وزیر را می گیرم و می برم جلوی همان افراد و نشان شان می دهم و اگر نتوانستم این را ثابت کنم آماده مجازات شدن هستم. یک فوق تخصص حتی برای بیمار فیزیکی خود حاضر نیست در ازای دریافت مبالغ زیاد بیشتر از 2 دقیقه وقت بگذارد. 

از سوی دیگر با این انتقال، همه 50 گرایش دیگر روانشناسی که قبلا بدان ها اشاره شد، منحل خواهند شد و تنها دو رشته بالینی و سلامت خواهد ماند و در نهایت هویت همین دو گرایش هم از بین خواهد رفت و روانشناسان تبدیل خواهند شد به دستیار و پادوی روانپزشکان.

من به همکاران عزیزم در حوزه بالینی هشدار می دهم که باور کنید که اگر از بدنه عظیم روانشناسی کنده شوید، به دستیاران پزشکان تبدیل خواهید شد و در سطح روان پرستاران قرار خواهید گرفت. اینکه فکر کنید در آنجا جایگاه مستقلی دارید یا هویت تعریف شده ای دارید، اشتباه است. تبدیل به چیزی شبیه متصدی آزمایشگاه خواهید شد که پزشک دستور می دهد برو فلان تست را بگیر یا برو فلان تاریخچه را بگیر. این خطری است که شاید امروز متوجه ان نباشید اما در آینده اگر این اتفاق بیفتد خواهید دید.
 
در هفته ای اخیر شاهد انتشار بیانیه ها و اعتراض های علنی تری از سوی اساتید و چهره های روانشناسی بودیم، نظر شما در این مورد چیست؟

بله اتفاقا من تمام بیانیه ها را دیدم و بسیار خوب بود. آنچه مسلم است این است که زمانی که یک کار ناثواب و غیرکارشناسی در حال انجام گرفتن است اگر اساتید اعلام موضع نکنند جفا کرده اند و من تشکر می کنم از همه اساتیدی که با حضور خود و ایراد بیانیه رسما اعلام موضع کردند و توصیه می کنم به بقیه اساتید که به خودشان بیایند و اجازه ندهند این خطای حرفه ای که آبروی ما را در دنیا خواهد برد، اتفاق بیافتد.
 
به نظر شما جامعه روانشناسی و مسئولین در مقطع کنونی و برای حل این مشکل چه اقداماتی باید انجام دهند؟

مهمترین کار را می بایست خود جامعه روانشناسی کشور انجام دهد. ما باید با صدای بلند فریاد بزنیم تا رئیس جمهور بشنود مثلا رشته ای مانند تربیت بدنی ربطی به وزارت بهداشت ندارد. خیلی از رشته ها با سلامت سروکار دارند، حتی در حوزه علمیه قم هم خیلی از رشته ها به سلامت ارتباط دارند پس با این حساب بخشی از حوزه علمیه قم را هم بیاوریم زیر نظر وزارت بهداشت!

من هشدار می دهم مشائل را کارشناسی شده تر فکر کنید و تصمیم بگیرید، از بزرگان قم ، از بزرگان رشته، صاحب نظران دعوت کنید خارج از این تشکل های دولتی، بلکه تشکل های کارشناسی. اینکه شما بیایید و کمیته مشترک میان وزارت علوم و بهداشت تشکیل دهید و از خودتان آدم بگذارید اسمش کارشناسی نیست. شما باید از افراد صاحب نظر در این حوزه مشورت بگیرید و اگر حرف آنها را شنیدید و مجاب نشدید، بگویید تصمیم ما به این دلایل درست است.

 بنابراین من فکر می کنم جامعه روانشناسی و مشاوره می بایست حتی از سازمان نظام هم در این خصوص حساس تر باشد.

آقای دکتر مداحی به عنوان سخن پایانی اگر موردی هست بفرمایید.

سخن پایانی من تنها یک جمله از قول حضرت علی (ع) است، ایشان می فرمایند: خدا رحمت کند کسی را که حد خود را می شناسد و در ان حد توقف می نماید. اگر پزشک ما، روانشناس ما، مشاور ما، مهندس ما حد خودش را نداند و در حد خود توقف نکند و بخواهد به حد دیگری وارد شود، به جای رحمت موجب زحمت جامعه می شود. همین حالا مشاهده کنید که رعایت نکردن حد و حدود چه هزینه ای را بر روی دست جامعه و حکومت می گذارد. و امیدوارم این افراد عامل به همین حدیث شریف باشند و به خودشان بیایند و حد خود را بشناسند و در حد خود توقف کنند.

گورخوابی، نسیمی که طوفان شد!

گورخوابی، نسیمی که طوفان شد!

دکتر فروغ فرهادیان



بر اساس این اصل که هر آنچه در کشور ما مورد توجه رسانه ها و مردم قرار بگیرد، ناگهان سیاسی شده و به ابزاری برای رقابت بین جناح ها و گروه های سیاسی تبدیل می شود، دور از انتظار نبود که مسئله کارتن خوابی و به ویژه ماجرای گورخواب هایی که اخیراً اخبارشان رسانه ای شد نیز سیاسی شود.

در این بین ضمن سیاسی شدن این آسیب غیر قابل باور اجتماعی، هر گروهی تلاش کرد تا با متهم کردن دیگران، مسئولیت را از دوش خود بردارد و آن را متوجه رقیب سیاسی خودکند.

برای مثال «حسن روحانی» رئیس جمهور کشور در سخنانی عامل ایجاد چنین مشکلاتی را تفرقه، کارشکنی رقبا و نبود وحدت میان سلایق سیاسی عنوان کرد.

با اینحال آنچه نگرانی اصلی جامعه است و افکار عمومی علاقمندند در این باره بیشتر بدانند آن است که به راستی چرایی رخ دادن اینگونه آسیب های اجتماعی، خطرات مرتبط با آن و راهکارهای خروج از آن چیست؟

بر همین اساس «تابناک» بر آن شد تا با انجام گفت و گویی مفصل با «دکتر فروغ فرهادیان»، یکی از اساتیدحوزه جامعه شناسی سیاسی و فعالان حقوق زنان و خانواده این موضوع را به تفصیل بررسی کند.

آنچه در ادامه می خوانید، مشروح این گفت و گو است.

*خانم دکتر ضمن عرض سلام و وقت بخیر، برای شروع بفرمایید به نظ شما ریشه بروز و ظهورِ پدیده های مثل کارتن خوابی، بی خانمانی و اخیراً گورخوابی های مشاهده شده، چیست؟

بله، با تشکر از شما به نظر من در هر جامعه ای افراد بی خانمان عموماً به عنوان یکی از آسیب پذیر ترین و حاشیه ای ترین گروه های جامعه به حسابمی آیند که توانایی اندکی برای سازماندهیطبیعی زندگیشاندارند.

کارتن خوابی را می توان تنها یکی از نمودهای بی خانمانی دانست که به عنوان یک مسئله شهری و به طور خاص در کلان شهرها قابل مشاهده است.

کارتن خواب ها و یا بی خانمانان کسانی هستند که به علت شرایط جسمی، روانی و اجتماعی خود، سر پناه و در آمد مشخصی ندارند و از حمایت های خانوادگی و اجتماعی نیز برخوردارنیستند.

ریشه چنین آسیب و مشکل اجتماعی را باید در دو سطحخرد و کلان بررسی کرد. در سطح خرد ویژگی های فردی و خانوادگی مثل جنسیت، سن، تأهل، تحصیلات، درآمد، معلولیت جسمی، معلولیت ذهنی و روانی، عدم خویشتن داری، سستی باورها و اعتقادات و عزت نفس پایین باید مورد توجه قرار گیرد و درسطح کلان نیز نباید از موضوعاتی مثل فقر، مهاجرت، بیکاری، اعتیاد، نبود مسکن، ضعف پیوستگی و همبستگی اجتماعی، سطح آموزش پایین، بلایای طبیعی، بی عدالتی، ضعف ارزش ها وهنجارها، عدم حمایت اجتماعی و فشار عمومی غافل بود.

از آنجا که تا کنون برنامه مدونی برای رفع معضل کارتن خوابی از سوی مسئولان ارائه نشده است، منتشر شدن یک عکس و گزارش کوتاه آن هم با کلید واژه گور خوابی که واژه نامأنوسی در ادبیات ماست، معنا و مفهوم پیدا می کند و این یعنی عدم آمادگی برنامه ریزان ما است که سبب می شود تا یک نسیم تبدیل به طوفان شود و این طوفان با چنان سرعتی حرکت کند که هر کس را که بخواهد در مسیرش قرار بگیرد،نابود می کند.

*به نظر شما افراد آسیب دیده اجتماعی که بعضاً خودشان و به اختیار به دام این آسیب ها نظیر اعتیاد افتاده اند را باید مجرم و مستلزم برخورد قضایی دانست یا آنها نیازمند توجه، حمایت و مددکاری اجتماعی هستند؟

وقتی از کلمه جرم استفاده می کنیمتبدیل می شود به یک مبحث حقوقی ، حال آنکه از نظر قوانین و مقررات قضایی کارتن خوابی جرم محسوب نمی شود اما همان طور که قبلا اشاره شد این افراد به عنوان افراد آسیب دیده ی جامعههستند و چنین افرادی که دچار آسیب های اجتماعی شدند بایستی درمان شوند.

*به صورت مشخص منظور شما از درمان چیست؟

همین که تلاش مدون و سازمان دهی شده ای از سوی مسئولان برای جامعه پذیری و بازگشت این افراد به اجتماع دنبال شود، بزرگ ترین اقدام درمانی است که می توان به آن اشاره کرد.

*لطفاً به صورت مشخص بفرمایید چرا در جامعه ای که مدعی عدالت اسلامی است و نهادهای عریض و طویلی نیز در این زمینه در ارکان نظام وجود دارد، بازهم مشکل گروه های مستضعف و آسیب دیده اجتماعی غیر قابل حل می نماید؟

با استناد به سئوال شما؛ بودن مراکز متعدد تصمیم گیری نمی تواند نشان از درستی کار ها باشد. چرا که اگر قرار بود اتفاق مثبتی در زمینه آسیب ها مشاهده شود ورود یک کلید واژه تمام سازو کارها رو بهم نمی ریخت. متأسفانهمی توان گفت که مسئولان اجرایی و قانون گذار کشور به جای پرداختن به مسائل اجتماعی و فرهنگی که قسمت اعظم جامعه را درگیر خود کرده است هم اکنون مشغول بحث ها و جدل های سیاسی و حاشیه ای هستند که این باعث فرصت سوزی و از بین بردن زمان است.

نکته دیگر اینکه آنها با این کار خود از رسالت اصلی شان غافلشده اند، در صورتیکه بایستی موضوعات مهمی و اساسی چون رفاه اجتماعی، عدالت اجتماعی را در رأسدستور کار قرار دهند. این بی توجهی ها باعث شده تا ما شاهد آمارهای روبه افزایشی از آسیب ها و معضلات اجتماعی باشیم که زیبنده کشورمان نیست.

*وضعیت کنونی کشور که تنها در مرکز سیاسی آن 30 هزار کارتن خواب زندگی می کنند، اصلاً شایسته نیست. بهنظر شما این افراد چه آسیب هاو خطراتی را متوجه جامعه می کنند؟

پیامدها وتبعات بی خانمانی و کارتن خوابی قادر به آسیب رساندن به جامعه در سطوح مختلف خواهد بود و تأثیرات سوء برامنیت روانی و اجتماعی جامعه دارد.

از این موارد می توان به مواردی مانند تأثیر بر بهداشت روان شهروندان، جیب بری، سرقت، جذب شدن در باندها وگروه های خلاف و تکدی گری، سوءتغذیه، شیوع انواع بیماری ها مثل ایدز و هپاتیت، الکلیسم، سوء استفاده های جنسی، قرارگرفتن در معرض خشونت، جرم، نرخ خودکشی بالا در بیناین افراد و نرخ مرگ و میر بالا اشاره کرد.

*شما نحوه برخورد سیاست مداران را با این گونه مسائل چگونه ارزیابی می کنید، آیا آنها از این مسائل استفاده ابزاری و سیاسی نمی کنند؟

بله درست است، هنگامی که یک معضل اجتماعی را از دید سیاسی یک جناح خاص نگریسته شود نمی توان خیلی امیدوار به رفع معضل بود. چرا که مسائل اجتماعی برنامه ریزی و راهکار های خاص خود را دارد اما در جامعه ای که یک کلید واژه بتواند طوفانی به پا کند مسلماً دست آویزی خوبی برای زدن حریف و یا رقیب می شود.

برهمین اساسافکار عمومی جامعه در یک فضای دو قطبی قرار می گیرد و قدرت تجزیه و تحلیل درست مسئله را ازدست می دهد.

این بهترین موقعیت برای بهره برادری جناح ها می باشد که هر کدام براساس سلیقه حزبی جناح مقابل را متهم به کم کاری یا ندانم کاری کند.

به نظر من باید فارغ از پرداخت های سیاسی و حزبی و با یک برنامه مدون و کارشناسی شده مسئولان گام های موثر خود را برای بازگشت پذیر کردن این افراد برای ورود به جامعه انجام دهند و از سوزاندن فرصت ها و تلف کردن زمان که نتیجه ای جز تشدید مشکلات و خسارات ندارنذ، پرهیز کنند.

* نظر شما به عنوان یک فعال حقوق زنان در مورد ایده عقیم سازی زنان کارتن خواب که در معاونت زنان ریاست جمهوری دنبال می شود، چیست؟

عقیم کردن زنان کارتن خواب با ساختار فکری و عقیدتی و تمدنی ما اساساً سازگاری ندارد. همه زنان حق مادر شدن دارند و مادر شدن موهبتی است که خداوند متعال به زنان عطا کرده است.

عقیم کردن زنان در اصلپاک کردن صورت مسئله است و جلو گیری از بارداری و تولد فرزندان کارتن خوابراه حل مسئله نیست. علاوه بر آن نکته اینکه این اقدام تأثیری بر معضل مطرح یعنی کارتن خوابی زنان نیز ندارد.

فرض را بر آن بگذاریم که همه زنان کارتن خواب عقیم شوند آیا دیگر مسئله کارتن خوابی زنان و دختران حل شده است؟ مسلماً این طور نیستبلکه نا به سامانی شرایط اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، روحی، روانی و همچنین کمرنگ شدن هنجارها و ارزش ها در جامعه است که زمینه ساز چنین مسائل اجتماعیمی شود.

*با تشکر از وقتی که در اختیار «تابناک» قرار دادید، اگر نکته ای در انتها در ذهن دارید، بفرمایید؟

بله همانطور که گفتم به نظر من حل مسائل اجتماعی مانند کارتن خوابی و گور خوابینیازمند سیاستگذاری و برنامه ریزی های کوتاه مدت و بلند مدت در سطح خرد وکلاناست و لازم است که تمام مسئولان ذی ربط نسبت به این موضوع نگاه علمی و کارشناسانه داشته باشند و از هر گونه نگاه سیاسی، ابزاری و سلیقه ای پرهیز کنند.

چرا فلاسفه جذب «داعش» نمی‌شوند؟

چرا فلاسفه جذب «داعش» نمی‌شوند؟

دکتر حسین شیخ رضایی



امروزه «تکنولوژی» ابزار قدرت است و قسمت عمده هزینه‌های تحقیقات تکنولوژیک در دنیا از طرف نهادهای نظامی پرداخت می‌شود. به یک معنا، «تکنولوژی» پیوند محکم‌تری با «نظامیگری» دارد تا با «صلح».

 تحقق صلح پایدار در گرو تحمل «دیگری» است. «نظام آموزش علم» باید به سمتی حرکت کند که پذیرش «دیگری» را به دانش‌آموزان منتقل کند؛ اینکه حتی در علم هم اختلاف‌نظر وجود دارد؛ اینکه حقیقتی نهایی و مطلق وجود ندارد که همه آن را قبول کنند؛ و اینکه می‌توان به یک مسأله از چشم‌اندازهای مختلف نگاه کرد. در این صورت، کسی که درس مهندسی، پزشکی و علوم خوانده است می‌فهمد که مسائل اجتماعی و اعتقادی هم به همین گونه است و ممکن است حقیقت مطلقی وجود نداشته باشد.

 در کشور ما متأسفانه موضوع «اخلاق علم» نه مطرح است و نه چندان به رسمیت شناخته می‌شود. در ایران، ما تنها یک «انجمن ایرانی اخلاق در علم و فناوری» داریم و تقریباً کسی که متخصص این زمینه باشد یا پایان‌نامه‌ای نوشته باشد، نداریم؛ یا کم داریم. می‌توان گفت در سطح مدرسه تقریباً مغفول است؛ به تعبیری به بچه‌ها آموزش داده نمی‌شود که هر تصمیم علمی و هر گامی در پژوهش می‌تواند باری «اخلاقی» هم داشته باشد.

 ما خودکفایی علمی را به معنای بدی فهمیده‌ایم و فکر می‌کنیم خودمان باید همه چیز را تولید کنیم. این تصور غلطی که اغلب از آن تحت عنوان «علم بومی»  و «علم ایرانی» یاد می‌شود. این در حالی است که علم دستاورد مشترک بشری است و امروزه کشورها دیگر به تنهایی نمی‌توانند تولیدکننده علم باشند و در علم‌ورزی خودکفا شوند. باید پذیرفت که هیچ اشکالی ندارد که ما هم وارد پروژه‌های بین‌المللی شویم.

«سال 2015 گزارشی در روزنامه گاردین منتشر شد که در آن، این نکته کلیدی بررسی شده بود که چه کسانی از غرب جذب داعش می‌شوند؟ این گزارش بیان می‌کرد که درصد بالایی از افراد ملحق شده به این جریان، فارغ‌التحصیلان رشته‌های مهندسی در وهله اول و سپس علوم پایه و پزشکی‌‌اند و کمتر افرادی از رشته‌های علوم‌انسانی، علوم‌اجتماعی یا هنر به گروه‌هایی همچون داعش جذب می‌شوند.» گزارشگر، ذهن مخاطب را به این تحلیل منتهی می‌کند که «مهندسان بیش از فیلسوفان و هنرمندان جذب جریان‌های خشونت‌طلب می‌شوند؟» به منظور بررسی صحت و سقم این تحقیق تصمیم گرفتیم با دکتر حسین شیخ‌رضایی، عضو هیأت علمی گروه مطالعات علم انجمن حکمت و فلسفه ایران، پیرامون نقش علم در «تهدید صلح» یا «تحدید خشونت» به گفت‌وگو بنشینیم تا از دیدگاه یک فیلسوف علم، این بحث را به تحلیل بگذاریم. شیخ رضایى دکتراى فلسفه علم خود را از دانشگاه دورهام انگلستان اخذ کرده است. او ضمن پژوهش در حوزه فلسفه علم و آموزش فلسفه به کودکان، ترجمه‌ها و تألیف‌هاى متعددى هم دارد که از آن جمله می‌توان به کتاب «رویکرد علّی به ویژگی‌ها و مسأله وحدت علم» و کتاب «هستى‌شناسى یک لایه و وحدت علم» اشاره کرد.

جناب شیخ‌رضایی، امروزه علم همچون تیغی دو دم عمل می‌کند؛ از طرفی می‌توان با آن گام‌هایی در جهت صلح برداشت و از جهت دیگر در خشونت‌ورزی‌ها ردپایی از آن دیده می‌شود. شما نقش علم را در این میانه چگونه تبیین می‌کنید؟

معتقدم وقتی از رابطه «علم» و «صلح» سخن می‌گوییم، نخست باید تعیین کنیم منظورمان از «علم» چیست؟ چراکه گاه منظور از علم «تکنولوژی» است؛ مثل سلاح‌های کشتار جمعی. گاه از «محتوای علم» صحبت می‌کنیم؛ مثل آنچه علوم درباره جهان به ما می‌گویند یعنی محتوای علومی مانند فیزیک، شیمی، زیست‌شناسی و... گاه نیز از «نهاد علم» صحبت می‌کنیم، یعنی مجموعه دانشگاه، پژوهشگاه‌ها، بودجه‌ها، روابط قدرت، مراجع تصمیم‌گیری علمی و...

معتقدم رابطه هر کدام از اینها با صلح را باید جداگانه بررسی کرد. به‌طور مشخص امروزه «تکنولوژی» ابزار قدرت است و قسمت عمده هزینه‌های تحقیقات تکنولوژیک در دنیا از طرف نهادهای نظامی پرداخت می‌شود. به یک معنا، تقریباً «تکنولوژی» پیوند محکم‌تری با «نظامیگری» دارد تا با «صلحِ»؛ حتی بسیاری از تکنولوژی‌هایی که بعدها استفاده عام پیدا کرده‌اند، در ابتدا استفاده نظامی داشته‌اند، مانند «اینترنت» که در ابتدای امر، در ارتش امریکا به عنوان یک تکنولوژی نظامی مورد استفاده قرار گرفت.

روشن است که دسترسی به تکنولوژی عامل قدرت و برتری کشورها است و این برتری ارتباط مستقیمی با مسائل نظامی و جنگ دارد. البته می‌توان از تکنولوژی در جهت صلح هم بهره گرفت، ولی ساختار اصلی تأمین بودجه بیشتر معطوف به نیروهای نظامی است.
آن تعبیر دوم، یعنی آن چیزی که علوم به ما درباره جهان می‌گویند، از نظر من چندان سوگیری به سمت جنگ یا صلح ندارد؛ هر چند ممکن است بودجه تحقیقات علمی هم از سوی مراکز نظامی تأمین شود، اما محتوای علم سوگیری چندانی به سمت جنگ و صلح ندارد.

به اعتقاد من، از آن دو مهم‌تر قسمت سوم است، یعنی «نهاد علم» و اینکه این نهاد چقدر در خدمت صلح یا جنگ باشد. سال 2015 گزارشی در روزنامه گاردین منتشر شد که در آن بررسی شده بود که چه کسانی از غرب جذب داعش می‌شوند. این گزارش بیان می‌کند که درصد بالایی از افراد ملحق شده به این جریان، فارغ‌التحصیلان رشته‌های مهندسی در وهله اول و سپس علوم پایه و پزشکی‌‌اند و کمتر افرادی از رشته‌های علوم‌انسانی، علوم‌اجتماعی یا هنر به گروه‌هایی همچون داعش وارد می‌شوند.

دلیل این امر آن است که ممکن است نظام آموزش علم در یک کشور، چه کشورهای غربی و چه کشور ما، به گونه‌ای باشد که دوره‌های آموزشی علوم و مهندسی صرفاً به ارائه دانش فنی اختصاص یابد، بدون اینکه هیچ دید انتقادی‌ای به افراد داده شود. این نگاه مطلق‌اندیش و غیرانتقادی وقتی در فرد فارغ‌التحصیل نهادینه شود و او به عرصه اجتماعی وارد شود، ممکن است سبب جذب او به ایدئولوژی‌های مطلق‌انگار شود. به همین دلیل من معتقدم دیدی که «نهاد آموزش علوم» به افراد می‌دهد می‌تواند در تحقق صلح بسیار اثرگذار باشد.

چگونه نهاد آموزش علم می‌تواند به تحقق صلح کمک کند؟ این دید چگونه شکل می‌گیرد؟

تحقق صلح پایدار در گرو تحمل «دیگری» است. بنابراین، برای اینکه صلح پایدار برقرار شود، باید پذیرش «دیگری» وجود داشته باشد. «نظام آموزش علم» باید به سمتی حرکت کند که در خلال آموزش علم، مسأله پذیرش «دیگری» را به دانش‌آموزان منتقل کند؛ اینکه حتی در علم هم اختلاف‌نظر وجود دارد؛ اینکه حقیقتی نهایی و مطلق وجود ندارد که همه آن را قبول کنند؛ و اینکه می‌توان به یک مسأله از چشم‌اندازهای مختلف نگاه کرد. در این صورت، کسی که درس مهندسی، پزشکی و علوم خوانده است می‌فهمد که مسائل اجتماعی و اعتقادی هم به همین گونه است و ممکن است حقیقت مطلقی وجود نداشته باشد. این همان چیزی است که از آن با عنوان «وظیفه اجتماعی آموزش علوم یاد» می‌شود.

بچه‌هایی که مدرسه و دانشگاه می‌روند لزوماً قرار نیست دانشمندان درجه یکی شوند؛ اما «آموزش تفکر نقادانه» در کنار علوم دیگر به افراد کمک می‌کند تا «دیگری» را به رسمیت بشناسند. اگر ما بتوانیم این روحیه را در آموزش علم تقویت کنیم، به «تحقق صلح» کمک بسیاری کرده‌ایم. در غیر این صورت، آموزش علوم به معنای انتقال یک‌سری حقایق قطعی است و نتیجه‌اش همان مهندسانی می‌شود که جذب داعش می‌شوند. اینان فکر می‌کنند حقیقت مطلقی وجود دارد و بقیه همه باطل‌اند و آنکه برحق است، باید باطل را از صفحه روزگار بردارد.

چگونه می‌توان «وظیفه اجتماعی علوم» را در یک جامعه محقق کرد؟

وقتی از آموزش علم سخن می‌گوییم، تنها یک قسمت آن، آموزش نظریه‌ها، قوانین و محتوای علمی است. اما حتماً باید چیزهای دیگری را هم در آموزش علم بگنجانیم. مثلاً حتماً باید راجع به «تاریخ علم» به بچه‌ها آموزش دهیم. تاریخ علم نه به این دلیل که بچه‌ها اطلاعاتی تاریخی داشته باشند، بلکه به این دلیل که وقتی وارد تاریخ علم می‌شویم، درمی‌یابیم که اختلاف‌نظر حتی میان دانشمندان هم وجود داشته و دارد. دانشمندان بزرگ هم یک ماجرای واحد را از دیدهای مختلف می‌بینند و جنسیت، دین و قومیت دانشمندان بر کارشان
اثرگذار است.

آموزش علم باید «علم» را در «بستر اجتماعی» آن نشان دهد، یعنی از همان ابتدای دبستان وقتی راجع به علوم صحبت می‌کنیم، به بچه‌ها نشان دهیم که همه نتایج علوم موقتی است. نتایج امروز درست است و فردا می‌تواند غلط باشد. بنابراین جایی برای جزم‌اندیشی وجود ندارد.

البته این مسأله تازه‌ای نیست و در خیلی از کشورها این برنامه اکنون سال‌ها است که اجرایی شده است، هر چند ممکن است شدت و ضعف داشته باشد. برای اینکه وظیفه اجتماعی علوم را انجام دهیم، فقط نباید محدود به محتوای علم شویم، بلکه باید علم را در بافت انسانی و تاریخی‌اش قرار دهیم و راجع به تاریخ، فلسفه و منابع قدرت در علم صحبت کنیم تا در مجموع دانش‌آموز متوجه شود که علم یک نهاد انسانی است.

 «اخلاق» چقدر می‌تواند «علم» را به کنترل درآورد؟ و در کشور ما «اخلاق علم» چقدر جدی گرفته می‌شود؟

در کشور ما متأسفانه موضوع «اخلاق علم» نه مطرح است و نه چندان به رسمیت شناخته می‌شود.

اما در سال‌های اخیر پیرامون «اخلاق کاربردی» فعالیت‌هایی صورت گرفت. وجه تمایز «اخلاق کاربردی» با «اخلاق علم» چیست؟

«اخلاق کاربردی» امر عمومی‌تری است؛ اما مشخصاً بحثی با عنوان «اخلاق علم» داریم. در خیلی از کشورهای دنیا رشته‌هایی دانشگاهی مربوط به «اخلاق علم» وجود دارد. در ایران، ما تنها یک «انجمن ایرانی اخلاق در علم و فناوری» داریم و تقریباً کسی که متخصص این زمینه باشد یا پایان‌نامه‌ای نوشته باشد، نداریم؛ یا کم داریم. می‌توان گفت در سطح مدرسه تقریباً مغفول است؛ یعنی در برنامه‌های آموزشی مدارس جایگاهی ندارد. به تعبیری به بچه‌ها آموزش داده نمی‌شود که هر تصمیم علمی و هر گامی در پژوهش می‌تواند باری «اخلاقی» هم داشته باشد.

اتفاقاً شاهد هستیم کشورهایی که مقام علمی بالاتری دارند و از قضا در دانشگاه‌های ‌آنها «اخلاق علم» جدی‌تر تدریس می‌شود، در عمل بیشتر از «علم در خدمت خشونت» بهره می‌گیرند. تا چه اندازه با این دیدگاه همدل هستید؟

اصولاً مثل هر مقوله دیگری اخلاق قرار است یک کنترل درونی و شخصی باشد و هیچ‌وقت به تنهایی کافی نیست و همیشه کسانی هستند که اصول اخلاقی را نقض می‌کنند. اینجا «قانون» باید عمل کند. در حوزه علم هم همین‌طور است. علی‌رغم اینکه در کشورهای مختلف در مورد اخلاق علم صحبت می‌شود، اما هنوز به اصطلاح بی‌اخلاقی در پژوهش‌های علمی دیده می‌شود. ما در کشورمان در مورد قانون هم ضعف داریم؛ برای مثال، چند سال پیش که تقلب برخی از استادان دانشگاه محرز شد، هنوز وزارت علوم یک آیین‌نامه مشخص نداشت که اساساً تعریف کند تقلب علمی چیست و اگر کسی تقلب کرد، باید با او چه برخوردی داشت.
اما آنچه شما می‌گویید بیشتر استفاده‌ای است که دولت‌ها از ابزار علم در روابط بین‌المللی می‌کنند. در این مورد، باید قوانین بین‌المللی حاکم باشد، هر چند سازمان‌های بین‌المللی نیز نمی‌توانند چندان پیشگیری کنند، چراکه بودجه‌های این سازمان‌ها سال‌ها است که در دست دولت‌ها است و این وابستگی مالی عامل دخالت دولت‌ها شده است. ولی این بدان معنا نیست که اخلاق و قانون هیچ‌کاری نکرده‌اند. همیشه باید مدنظر داشت که اگر تدابیر اخلاقی و قانونی نبود و اگر حساسیت مردم و دانشمندان به اخلاق اضافه نشده بود، وضع، بسیار بدتر می‌شد.

دانشمندان چگونه تحت مدیریت ابزار قدرت قرار می‌گیرند؟

یکی از چیزهایی که در همان «اخلاق علم» مطرح می‌شود، دوراهی‌هایی است که ممکن است یک دانشمند با آن روبه‌رو شود، بویژه وقتی که حامی مالی یک طرح، از دانشمند می‌خواهد کاری غیراخلاقی انجام دهد؛ به عنوان مثال ممکن است دانشمندی در یک سیستم نظامی کار کند و از یک طرف متعهد به محرمانه نگه‌داشتن اطلاعات باشد و از طرف دیگر،  متوجه شود که پروژه‌ای که بر روی آن کار می‌کند، پروژه گسترش یک سلاح کشتارجمعی یا دامن‌زننده به تبعیض اجتماعی است. اغلب در متون «اخلاق علم» در چنین شرایطی تأکید می‌شود که دانشمند باید وظیفه شهروندی‌اش را انجام دهد و دانشمند بودنش نباید مانع از انجام وظایف اخلاقی شود، یعنی اخلاق شهروندی حکم می‌کند که با چنین پروژه‌هایی مخالفت کند.

بنابراین، در پاسخ به شما می‌گویم که به هر حال دانشمند همچون هر فرد دیگری وقتی از جایی حمایت مالی می‌گیرد، نوعی تعهد و سوگیری نسبت به آن حامی مالی دارد، ولی قرار است اخلاق علم، مطبوعات و نهادهای مردمی ناظر بر علم تا جایی که می‌توانند این سوگیری‌ها را کم کنند.

علم چگونه می‌تواند به موضوعی برای «مذاکره» و «دیپلماسی» بدل شود؟

اگر منظور شما از مذاکره، مذاکره در سطح بین‌المللی است، ما اصطلاح «دیپلماسی علمی» را داریم که در واقع یک جور بازکردن در دیپلماسی از طریق علم است و به نظر من، می‌تواند نقش بسیار اثرگذاری داشته باشد؛ چون علم اصولاً یک نهاد و امر بین‌المللی است و خیلی مرز نمی‌شناسد، خصوصاً در شرایطی که فضای مجازی وجود دارد و ممکن است بسیاری از دانشمندان با کمک فضای مجازی بر روی پروژه‌هایی مشترک کار کنند، علی‌رغم اینکه از نظر جغرافیایی با هم فاصله دارند. لذا از این امکان می‌توان برای برقراری ارتباط و... استفاده کرد.

به تحقق دستیابی به «علم بومی» یا «علم ایرانی» چقدر خوشبین هستید؟

متأسفانه در کشور ما، در برخی سطوح و حوزه‌ها تصور نادرستی راجع به علم وجود دارد و آن اینکه ما خودکفایی علمی را به معنای بدی فهمیده‌ایم و فکر می‌کنیم خودمان باید همه چیز را تولید کنیم. این تصور غلطی که اغلب از آن تحت عنوان «علم بومی» و «علم ایرانی» یاد می‌شود و بسیار هم مورد تأکید است. این در حالی است که علم دستاورد مشترک بشری است و امروزه کشورها دیگر به تنهایی نمی‌توانند تولیدکننده علم باشند و در علم‌ورزی خودکفا شوند. باید پذیرفت که هیچ اشکالی ندارد که ما هم وارد پروژه‌های بین‌المللی شویم؛ و خودکفایی علمی به معنای تولید علم بومی و ایرانی نیست.

پروژه‌های مشترکی هستند به اسم BIG SCIENSE که طی آن چند کشور برای انجام یک پروژه علمی با هم  همکاری می‌کنند، چقدر چنین موضوعی در جامعه ما به رسمیت شناخته شده است؟

به رسمیت شناخته‌شدنش از سوی جامعه دانشگاهی و مشارکت دانشگاهیان در این پروژه‌ها چندان مسأله نیست، بیشتر نگرانی من از سیاستگذاران علم است.

فلسفه علم در ایران چه جایگاهی دارد و فیلسوفان علم ما در زمینه تحقق صلح چه گام‌هایی برداشته‌اند؟

به نظر من، یک فیلسوف علم می‌تواند در تحقق صلح نقش مهمی ایفا کند، به شرط آنکه توانایی صحبت کردن با عموم مردم را داشته باشد و بتواند به دانشجویان و عموم مردم نشان دهد که «علم»، «تکنولوژی» و «جامعه» در چه دادوستدی با هم هستند.
اگر او بتواند نشان دهد علم چیزی است که می‌توان آن را نقد کرد، اگر نشان دهد که علم یک پدیده  اجتماعی است و بودجه‌های عمومی برای آن باید با لحاظ اولویت‌های مردم، اولویت‌های زیست‌محیطی، ارزش‌های اخلاقی و...  تخصیص داده شود و نهادهای مردمی ناظر بر علم باید تقویت شوند، خدمت مهمی به تحقق صلح کرده است. اینها به اعتقاد من،  وظایفی اجتماعی است که مطالعات علم و فلسفه علم می‌تواند انجام دهد.

از بزرگان فلسفه علم در ایران که از این ظرفیت و توان برخوردار باشند، مشخصاً چه اشخاصی را می‌توانید نام ببرید؟

من ترجیح می‌دهم نامی نبرم، ولی به شکل کلی می‌توان گفت که در ایران هنوز این جنبه از کار مطالعات علم (یعنی تأکید بر نقش اجتماعی علم) به رسمیت شناخته نشده است که مثلاً یک فیلسوف علمی در ارتباط با یک مناقشه اجتماعی مربوط به علم حرفی زده باشد. فلسفه علم در ایران بیشتر دانشگاهی و محدود به همان مباحث تکنیکی خودش بوده و خیلی بازتاب اجتماعی نداشته است.

آیا می‌توان گفت فیلسوفان علم ما هنور «کاربردی» نمی‌اندیشند؟

من در استفاده از واژه «کاربردی شدن» قدری تردید دارم، چراکه لازم نیست هر فیلسوف علمی این کار را انجام دهد و به «مطالعات اجتماعی علم» علاقه نشان دهد. این امر به روحیه افراد بستگی دارد، ولی حداقل گروهی این کار را در سطح بین‌المللی انجام می‌دهند و ما آن گروه را در ایران نداریم. بنابراین، من نمی‌توانم بگویم که هر کسی که فلسفه علم خوانده و به «جنبه‌های اجتماعی علم» نپرداخته است در کارش اشکالی دارد. به اعتقاد من، ما احتیاج داریم به داشتن رشته یا اشخاصی که تخصص‌شان مطالعات علم است. مطالعات علم با فلسفه علم تفاوت دارد. مطالعات علم یعنی بررسی جنبه‌هایی همچون رابطه علم و جامعه، علم و جنسیت، علم و قدرت و... که پرداختن به این موضوعات می‌تواند در مناقشات اجتماعی نقش ایفا کنند.

سه گامی که برای «توسعه» در یک جامعه نیاز است را چه می‌دانید؟

من راستش هر سه را یکی می‌کنم و معتقدم «تغییر در نگرش برنامه‌ریزان آموزش و پرورش». عمده مشکلات ما به نظام تعلیم و تربیت عمومی ما برمی‌گردد. متأسفانه، آموزش و پرورش ما با استاندارد قابل‌قبول بسیار فاصله دارد.
 
این گفت‌وگو نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.

خسارت‌های قوم‌گرایی در مجلس

خسارت‌های قوم‌گرایی در مجلس

دکتر عطاءالله عبدی



ماه گذشته و در یکی از پر حاشیه ترین رخدادهای مجلس دهم، تعدادی از نمایندگان، فراکسیونی را با عضویت صد نماینده به رسمیت شناختند که بسیاری از صاحب نظران و اندیشمندان دانشگاهی آن را خلاف منافع و وحدت ملی قلمداد می کنند؛ فراکسیونی با نام آذری زبانان که مدعی است گستره ای به پهنای شمال غرب تا جنوب و شمال شرق کشور را شامل می شود و بنای تشکیلش رسیدگی به مشکلات مناطق آذری نشین کشور در چارچوب قانون است.

در این رابطه «مسعود پزشکیان» عضو هیئت رئیسه مجلس دهم و نماینده مردم تبریز گفته است: این فراکسیون بر اساس چارچوب های قانونی فعالیت خواهد کرد. بحث فراکسیون برای قومیت نیست و هیچ ربطی به قومیت ‌گرایی ندارد، بلکه نمایندگان مناطق ترک‌ نشین (که البته صحیح آن آذری زبان است) در چارچوب آن کنار هم جمع شدند.

زهرا ساعی دیگر نماینده مردم تبریز در مجلس دهم و سخنگوی فراکسیون تازه تأسیس مناطق آذری زبان نیز در رابطه با اهداف و اصول اصلی حاکم بر این تصمیم این صد نماینده اشاره کرده است: با توجه به گستردگی مناطق ترک نشین (آذری نشین) در سراسر کشور و مدیریت راهبردی برای حل مشکلات در این مناطق این فراکسیون با حضور نمایندگان ترک زبان (آذری زبان) تشکیل شد که هدف آن استفاده از ظرفیت نمایندگان برای رفع مشکلات مناطق ترک نشین است.

تأکید موسسان این فراکسیون از سویی و انتقادهای نگران کننده طرح شده درباره این اقدام از سوی دیگر سبب شد تا «تابناک» در قالب گفت و گویی مفصل با «دکتر عطالله عبدی» یکی اساتید دانشگاه و متخصصان مسائل قومی که در مطالعات رساله دکتری خود و نیز بسیاری از پژوهش های علمی خود این مسئله را از منظر دانش جغرافیای سیاسی مورد بررسی قرار داده و خود نیز از آذری زبان های کشور است، فرصت ها و تهدیدهای احتمالی فراکسیون مناطق آذری زبان را بررسی کند.

مشروح این گفت و گو را در ادامه بخوانید:

-آقای دکتر عبدی، اگر ممکن است برای شروع گفتگو در مورد تنوع اقوام ایرانی و تفاوت های موجود بین آن ها از نگاه تاریخ و جغرافیا نظرتان را بفرمایید.

با سلام و تشکر بنده هم از شما و سایت وزین تابناک که در انعکاس رویدادها و مسائل مهم کشور در سال های اخیر گام های خوبی را برداشته است و امید است در آینده نیز به این رسالت خطیر خود با صلابت ادامه دهد. 

در رابطه با سئوالی که جنابعالی مطرح کردید، لازم است اشاره کنم که آغاز بحث و گاهی مجادلات در خصوص مفهوم قومیت در ایران تفاوت های بنیادین آن از نظر تاریخی و جغرافیایی با قرینه های واژه شناسی آن در خارج از ایران است.

 به عبارت دیگر زمانی که شما از مفهوم قوم با معادل ethnic صحبت می کنید که عمدتاً در کشورهای آفریقایی، اروپایی و حتی بعضاً کشورهای اطراف ما مانند عراق و ترکیه مصداق دارد. این مهم ناظر بر وجود یک نوع شکاف تاریخی و هویتی بین گروه هاست که در امتداد آن این گروه ها مدام در حال جنگ و گریز و مجادله با یکدیگر بوده اند و اگر هم آن ها در قالب یک کشور ظاهر شده اند، بازهم ناظر بر وجود یک عامل خارجی مانند اراده و تصمیم نهادها و قدرت های بین المللی است.

 به همین خاطر این کشورها اساساً نمی توانند از یک امنیت پایدار و با ثبات درون جوشی برخوردار باشند. نمونه های آن را در کشورهای عراق، ترکیه و برخی کشورهای اروپایی و آفریقایی می توان مشاهده کرد که البته از شدت و ضعف هایی برخوردار است.

وقتی شما به این واقعیت در ایران مراجعه می کنید از نظر تاریخی و فرهنگی به هیچ وجه نمی توانید از یک شکاف صحبت کنید بلکه شما از یک تنوعی برخوردار هستید که از درون تاریخ و جغرافیای ایرانی جوشیده است. به همین خاطر شما به جای مجادلات و تنش های برخاسته از شکاف هویتی و اجتماعی اقوام در خارج از ایران شاهد هم نوایی و هم گرایی اقوام ایرانی در پاسداشت ایران و ایجاد حکومت های فراگیر و سراسری ایرانی بدون مداخله دادان خاستگاه های قومی و جغرافیایی این اقوام هستید.

 به طوری که در یک نگاه کوتاهی به استقرار پایتخت ها در ایران ملاحظه می کنید گروه های قومی به محض دست یافتن به قدرت و تسلط بر سراسر فلات ایران به جای تأکید بر استقرار چنین مکان هایی در مناطق جغرافیایی خود با نگاه و رویکردی راهبردی پایتخت ها را عمدتاً در نواحی داخلی ایران مستقر کردند. 

-موضوع تنوع قومی و تفاوت های زبانی همیشه دستاویزی برای بهره برداری های سیاسی بوده است. نظر شما در این رابطه چیست می توانید به برخی از نمونه های تاریخی آن اشاره کنید؟

به سوال خوبی اشاره کردید. باید عرض کنم که بیشتر آن چیزی که ما امروز تحت عنوان قوم گرایی از آن صحبت می کنیم برخاسته از دخالت قدرت های خارجی است که خب برای این امر دلایل ژئوپلیتیک و راهبردی روشنی وجود دارد که عمدتاً در قالب دسترسی به مناطق راهبردی از راه ایران، وجود منابع زیرزمینی به ویژه نفت، رقابت های منطقه ای و چالش های ایدئولوژیک را می توان نام برد.

توجه کنید در سراسر دوره ی قاجار از نظر اجتماعی شما موردی به نام درگیری های قومی مشاهده نمی کنید. البته مشاجرات قبیله ای و طایفه ای امری اجتماعی بوده که در درون خود گروه های قومی اتفاق می افتاد و موضوع آن با درگیری های قومی متفاوت است. اما با پیدایش ایدئولوژی کمونیسم و جنگ های جهانی شما از دوران فترت بعد از انقلاب مشروطه تا برآمدن پهلوی اول افرادی مثل شیخ خزعل، اسماعیل آقا سمکو در خوزستان و آذربایجان غربی را شاهد هستید که حمایت های روشنی را از انگلیس، عثمانی و حتی آمریکا را پشت سر خود داشته اند. 

نمونه و مصداق بارز این امر را در دورۀ جنگ جهانی دوم می توان مشاهده کرد. اسناد باقی مانده از رویدادهای این دوره گویای آن است که با دستور مستقیم استالین در راستای پیشبرد اهداف راهبردی و ژئوپلیتیک شوروی سابق دستور تشکیل فرقه ی دموکرات آذربایجان و کردستان داده شد. به طوری که این گروه ها پس از یک سال سرسپردگی و اجرای فرامین اربابان خارجی خود با دگرگون شدن محیط بین الملل و تغییرات موازنۀ راهبردی قدرت و البته تلاش و پشتکار برخی چهره های میهن دوست در آن عصر مانند قوام السلطنه ناکام ماندند.
چون این گروه ها دارای نفوذ و بدنه اجتماعی در درون جامعه آذری و حتی کرد نداشتند به محض خارج شدن نیروهای شوروی فروپاشیدند. هم چنین در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی وقوع نا آرامی هایی در گوشه و کنار کشور و به ویژه در کردستان رد پای قدرت های خارجی و به ویژه صدام به روشنی ملاحظه شد.

در مقطع کنونی شما ملاحظه می کنید که بسیاری از قدرت ها و کشورهایی که دارای رقابت ها و مشکلات علنی ایدئولوژیک و ژئوپلیتیک با جمهوری اسلامی هستند یکی از مواردی که برای امتیازگیری و فشار از جمهوری اسلامی استفاده می کنند، حمایت های مادی، رسانه ای و حتی نظامی از چنین گروه هایی است نمونه های بارز آن را امروزه در حمایت عربستان از حزب دموکرات کردستان یا استقرار شبکه تجزیه طلب گوناز تی وی در شیکاگوی آمریکا می توان ملاحظه کرد.

-دولت یازدهم در راستای عمل به یکی از وعده های انتخاباتی خود، اقدام به تأسیس معاونت اقوام کرد. لطفاً در مورد این اقدام دولت و دستاوردهای آن پس از گذشت سه سال از اجرایی شدن آن نظرتان را بفرمایید.

به نظر بنده جدا از تلاش ها و اقدامات خوب دولت برای ساماندهی عرصه اقتصادی و حل مسئله هسته ای یکی از نکات تاریک و غیرقابل قبول کارنامه دولت در حوزه مباحث قومیتی است. بنده معتقدم ورود دولت به این حوزه کاملاً امری انتخاباتی و ابزاری بود و شاید رهبران و مدیران کلان دولت کنونی مشاوران خوبی در این حوره نداشتند زیرا این تصورکه دادن شعارهای که ناظر بر تحریک و دامن زدن به مسائل قومی است رأی آوری چندانی برای آنها نخواهد داشت.

به نظر می رسد جنس نیاز و مطالبه توده غالب مردم مناطق مختلف کشور با بقیه مناطق کشور تفوت چندانی ندارد و عبارتند از: برقراری عدالت، مبارزه با فساد افسارگسیخته، حل مشکلات اقتصادی، تأمین منافع ملی در جهان ژئوپلیتیک به شدت دگرگون شونده ولی شوربختانه ملاحظه می شود شعارهایی مانند ایجاد فرهنگستان زبان های قومی و تفسیرهای نادرست و ناقص از اصل 15 قانون اساسی بعضاً از سوی سطوح مختلف دولت مطرح می شود غافل از این که این امر نمی تواند در رأس اولویت های جامعه و کشور باشد.
در حالی دولتمردان در پیگیری این امور دچار یک نوع سرگردانی میان ترجیح منافع ملی با کسب رأی و تحریک نیازهای کاذب قومی هستند که به نظر در آینده این امور سودی به حال کشور نخواهد داشت و اتفاقاً بلکه برعکس ممکن است  عاملی برای ایجاد ناامنی داخلی باشد.

-آقای دکتر برخی مفاهیم کلیدی مدیریت سیاسی کشور مثل امنیت، منافع ملی، عدالت فضایی، وحدت ملی و ... به شدت با مقولۀ اقوام و گروه های زبانی گره خورده است. بفرمایید چگونه می توان هم راستا با تأمین مفاهیم کلیدی اشاره شده، به منافع و نیازهای گروه های قومی زبانی نیز توجه کرد؟

پاسخ به این سئوال شما را باید در سئوال اول جستجو کرد. به رغم تلاش نیروهای قوم گرا و تجزیه طلب و در امتداد آن تلاش آگاهانه یا ناآگاهانه برخی نخبگان سیاسی تمایزهای فاحش و عمیقی میان منافع مناطق و گروه های قومی با منافع و اهداف سراسری و کلان ملی وجود ندارد. مشکلات موجود در گوشه و کنار کشور عمدتاً ناظر بر در اولویت نبودن منافع ملی، ناکارآمدی در دست یابی به توسعه ملی، فساد شبکه ای، کاهش سطح و عمق خودآگاهی ملی به ویژه در مناطق حاشیه ای است. 

بنابراین اگر گروه ها و جریان های سیاسی بتوانند، مسائل کلان را در چارچوب آمایش سرزمینی کشور و درک عمیق موقعیت ژئوپلیتیکی با رویکردی عدالت محورانه  پیش ببرند، غالب مشکلات کشور قابل حل و فصل است. 

از آن سو خرد کردن مسائل کشور به مناطق و نواحی قومی که ریشه در ناکارآمدی مدیران در حل مسائل کشور و دادن آدرس غلط به توده مردم دارد، ناشی از آن است که مدیران در حل مسائل کلان کشور ناتوان هستند و سعی می کنند مردم را با مباحث قومی و محلی سرگرم کرده و از مسئولیت اصلی خود شانه خالی کنند.

قدرت طلبی برخی از نخبگان محلی، عامل دیگری در پرداختن به مسائل قومی در کشور است. آنها فکر می کنند با دامن زدن به مباحث محلی، منطقه ای و قومی می توانند قدرت چانه زنی خود را در دستیابی به مناصب بالاتر قدرت و حکومت با تکیه بر بسیج گروه های قومی افزایش دهند.آنها نیز بر این گمانند که با مشغول کردن توده ها به اموری غیرواقعی می توانند از آن ها در راستای کسب قدرت استفاده کنند.

عامل دیگری در پرداختن به مسائل قومی، تحرکات گروه های تجزیه طلب است. آنها تلاش می کنند با ابداع و تولید تقاضاهای نامربوط و ساختار شکنانه در فضای مجازی و رسانه های مختلف نوع نگاه و ذائقۀ سیاسی و اجتماعی مردم نواحی قومی را تغییر و هدایت کنند که البته گاهی با اقدامات دستۀ دوم اقداماتشان هم پوشانی پیدا می کند.

-برخی معتقدند پرداختن به مسئلۀ اقوام وگروه های زبانی و دادن آزادی های ویژه به آن ها مثل حق تدریس زبان مادری، تأسیس فراکسیون همنام و... برای آن ها زمینه تحقق مردم سالاری حقیقی و دخالت دادن خواست و اراده ملت در حاکمیت را فراهم می کند، نظر شما در این باره چیست؟

این نکته ای که شما اشاره می کنید از چند زاویه قابل بحث است. آنها بنا را بر این می گذارند که مسیر مردم سالاری در ایران از مسیر توجه به شاخصه های قوم های محلی عبور می کند. این گروه از نحله فکری چند فرهنگ گرایی به موضوعاتی مثل دموکراسی و توسعه و آزادی نگاه می کنند البته این امر ممکن است در مکان های جغرافیایی و تاریخی مختلف پیامدهای متفاوتی داشته باشد. 

امروزه بسیاری از سیاسیون و دانشگاهیان بر مبنای تحولاتی که در عرصۀ سیاسی و فرهنگی مخصوصاً کشورهای اروپایی اتفاق می افتد، چند فرهنگ گرایی را امری شکست خورده می دانند اشاره هایی که کامرون نخست وزیر پیشین انگلیس یا مرکل صدراعظم آلمان در شکست چند فرهنگ گرایی در کشورهایشان داشته اند، گواه روشنی بر این مدعاست که این سیاست نتوانسته در تأمین امنیت و ایجاد جامعه ای هم دل و هم نوا به کشورها کمک کند.

 از سوی دیگر گروهی تحقق مقوله هایی مثل آزادی، توسعه، دموکراسی و عدالت و این گونه مسائل را از زاویۀ پرداختن و کانون توجه قرار دادن افراد پیگیری می کنند، یعنی معتقدند که حکومت ها باید آزادی، عدالت و شایسته سالاری را در رابطه با افراد جست و جو کنند نه گروه ها و در رابطه با تنوع و مسائل قومی هم حکومت ها باید دخالت های مثبت یا منفی انجام بدهند و این گونه مسائل در درون خود جوامع مذهبی، زبانی و قومی به صورت غیررسمی پیگیری شود و دولت هم ممانعتی برای آن ها ایجاد نکند.

 حال در رابطه با ایران به نظر می رسد که بسیاری از شاخصه های فرهنگی و مسائل زبانی و حتی مذهبی در کشور که حتی از طرف سیاست گذاران حکومتی محقق شده است، نمونه بارز آن را می توان در چاپ انبوهی از کتب و نشریات به زبان قومی و وجود شبکه های استانی به زبان محلی و... مشاهده کرد.

ولی در رابطه با بحث آموزش چند نکته باید مورد توجه باشد. نخست این که در قانون اساسی به بحث آموزش ادبیات زبان های محلی اشاره شده است نه زبان های محلی که این از نظر حقوقی بار معنایی متفاوتی دارد. دومین مسئله اشاره قانون اساسی به آزاد بودن این امر است نه اجباری بودن آن  که یعنی در واقع دولت هیچ الزامی به پیگیری آن ندارد.

 سومین نکته این که حدود این امر از نظر جغرافیایی و محلی تا کجا خواهد بود؟ اگر بنا بر زبان های محلی باشد اکثر شهرها و مناطق ایران دارای زبان های محلی و خاص خود هستند در صورت اجرای آن در چند منطقه خاص آیا انبوهی از تقاضاها از سوی شهرها و نواحی کشور در این مورد مطرح نخواهد شد؟ بدیهی است که دولت در شرایط موجود امکانات مادی لازم را در این رابطه نخواهد داشت. لذا عدم پاسخ به چنین درخواست هایی موجب نارضایتی و سیاسی شدن زبان در نواحی گوناگون کشور خواهد شد. و به اصطلاح کشور را از چاله به چاه خواهد انداخت.

-همان طور که می دانید 100 نمایندۀ آذری زبان مجلس دهم در اقدامی پر حاشیه فراکسیون مناطق آذری زبان را در مجلس تصویب کردند و هدف از آن را رسیدگی به مطالبات همه گستره فضایی کشور معرفی کردند، به نظر شما این اقدام می تواند به اهداف مورد نظر برسد؟

همان طور که بیان کردید این اقوام نماینگان  مجلس بسیار پرحاشیه و شبهه انگیز بود و سئوال های زیادی را در ذهن دلسوزان کشور ایجاد کرد. مهم ترین سوالی که مطرح بود این بود که آیا نمایندگان محترمی که پیگیر ایجاد این فراکسیون بودند وظیفه و مأموریتشان یافتن و پیگیری مشکلات همۀ کسانی است که به لهجه های مختف صحبت می کنند یا آن که آن ها بر اساس قانون اساسی جمهوری اسلامی مسئول پیگیری و اصلاح امور کشور در حالت کلان کشور در نهاد مهم قانون گذاری است؟

 هم چنین باید پرسید آیا مشکلات و دغدغه های کسی که در شهرهای تبریز، اردبیل، ارومیه ساکن است با دغدغه ها و نیازمندی های کسی که در فیروزآباد فارس یا قوچان ساکن است متفاوت یا خیر؟

شبهه دیگری که در این امر وجود داشت این بود که افرادی در خارج از مجلس مدعی کمک فکری و سوق دادن برخی از نمایندگان محترم به سمت تشکیل این فراکسیون هستند، دارای سوابق امنیتی و پیشینه قوم گرایانه هستند و به هیچ وجه صلاحیت اثرگذاری بر نمایندگان مجلس را ندارند. 

جدا از آن سال هاست که جریانی به نام پان ترکسیم داعیه هایی را در رابطه با مناطق آذری نشین شمال غرب ایران مطرح می کند که از نظر تاریخی جریانی مشکوک و البته ساخته و پرداخته دست استعمار است.

 دال مرکزی این جریان تشکیل کشوری است که مردمان آن به یکی از شاخه زبان های ترکی صحبت می کنند. از این رو تشکیل فراکسیونی بر مبنای زبان ترکی با جمع آوری همه کسانی که در اقصی نقاط کشور به زبان ترکی صحبت می کنند این شائبه را ایجاد می کند که آیا سایه ای از پان ترکسیم بر فکر و عمل نمایندگان محترم افتاده است؟ 

برخی معتقدند در راستای تئوری ابزارگرایی و استفاده ابزاری از جریان های قومی برای تأمین منافع و حس قدرت طلبی نخبگان عامل اصلی دامن زدن و بسیج توده های قومی است و در این اقدام نیز به نظر می رسد برخی از نماینگان مجلس به فکر سازماندهی و هدایت نیروهای مجلس در ورای جناح بندی های سیاسی و حتی تنوعات جغرافیایی برای دستیابی به مناصب بالاتر قدرت در مجلس و حتی انتخابات پیش روی ریاست جمهوری هستند.

با این توضیحات به نظر می رسد اعمال نفوذهای خارج از مجلس قدرت طلبی برخی از افراد و به حاشیه راندن منافع و امنیت ملی و تقلیل آن به سطح قبیله گرایی های نوین در پی تبدیل تنوع زبانی و مذهبی در کشور و شکاف های اجتماعی است و این به معنی خدشه دار نمودن همبستگی ملی و مهم تر از همه خیانتی به تاریخ باشکوه آذربایجان در صیانت و جان فشانی آن ها در راه استقلال عظمت و پایداری ایران است.

-تأسیس فراکسیون مناطق آذری زبانان چه اثراتی بر مفهوم دولت ملت و عدالت قضایی خواهد گذاشت و آیا ارادۀ دیگر گروه های زبانی برای تاسیس فراکسیون مشابه باعث ایجاد تشدید اختلاف های درونی در سطح حاکمیت و انتقال آن به سطح جامعه نخواهد شد؟

شاید مهم ترین تهدید این موضوع هم چنان که در بالا هم اشاره شد بسترسازی برای تضاد و منازعات قومی در داخل کشور باشد. تجربه کشورهای اطراف ما در لبنان در عراق در سوریه گواهی بر آفت های چنین پدیده ای در اقتدار و امنیت کشورها و حکومت ها است. با آن که تاریخ و واقعیت های اجتماعی ما با کشورهای یاد شده کاملاً متفاوت است ولی اقداماتی این چنینی در کنار هجمه بزرگ رسانه ای و فرهنگی کشورهای دیگر می تواند در تولید شکاف های اجتماعی مصنوعی در ایران موثر افتد و همبستگی و همنوایی تاریخی موجود در کشور را تبدیل به رقابت و حتی تخاصم کند.

شواهد این امر از الان پیداست به طوری که گروه های مختلف زبانی و زمزمه های را مبنی بر تشکیل فراکسیون های مشابه مطرح کرده اند. بدیهی ست در چنین فضایی آن چه که فراموش می شود منافع کلان ملی و جایگزینی آن با منافع محلی و قومی است خروجی چنین امری ناامنی توسعه نیافتگی و بسترسازی برای دخالت قدرت های بیگانه و رقباری ژئوپلیتیک در داخل کشور است. 

-با تشکر، در پایان اگر موضوعی به نظر شما در گفت و گو از قلم افتاد، لطفاً به آن اشاره کنید.

در پایان باید بیان کنم که راه حل مشکلات کشور نه از مجرای قدرت طلبی شخصی جناح بازی و محلی گرایی بلکه توجه به منافع و همبستگی ملی و داشتن درک بینش تاریخی و ژئوپلیتیک از روند امنیت و توسعۀ ملی در ابعاد داخلی و خارجی آن است. ملت ایران باید به این باور برسند که حاکمان کشور در همۀ سطوح در پی توسعه، عدالت و امنیت ملی در تمام ابعاد آن هستند.

مقابله «الله‌بختکی» با آلودگی هوا

مقابله «الله‌بختکی» با آلودگی هوا

دکتر محمد صادق حسنوند



11 روز از تشدید آلودگی هوای شهر تهران گذشت و دعای مردم و مسئولان برای بارش باران و حل بحران آلودگی اثر بخش نبود. هنوز باد و باران قابل ذکری نیامده است تا وظیفه ای که سال ها مسئولان از انجام آن طفره رفته اند را انجام دهد. بر این مبنا «تابناک» بر آن شد تا فارغ از نگاه سیاسی و اظهارنظرهای غیر کارشناسی در قالب گفت و گو با یکی از اساتید دانشگاه علوم پزشکی تهران ابعاد مختلف پدیده آلودگی هوا را به ویژه در تهران بررسی کند.

در ادامه مشروح گفت و گوی «تابناک» با دکتر صادق حسنوند عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران و دارای درجه دکتری مهندسی بهداشت محیط از نظرتان می گذرد:

آقای دکتر حسنوند، ضمن عرض سلام اگر موافق باشید برای شروع از رشته تخصصی و حوزه مطالعاتی شما شروع کنیم. برای خوانندگان «تابناک» در مورد رشته بهداشت محیط و حوزه مطالعاتی خودتان بگویید؟

بله، بنده هم خدمت شما و خوانندگان عزیزتان سلام عرض می کنم. 
بهداشت محیط یکی از شاخه های علوم پزشکی است که به مطالعه مخاطرات محیطی و اثرات آن بر سلامت افراد و نیز راه های کاهش و مقابله با آسیب های برآمده از مخاطرات محیطی می پردازد. در جهان مهم ترین موضوع و آسیبی که این دانش به مطالعه آن می پردازد، عوامل آلوده کننده هوا است که مهم ترین عامل خطر در دنیا نیز قلمداد می شود. جدا از این مهم در بهداشت محیط مسائلی مانند آلاینده های آب و فاضلاب که مستقیماً با زندگی انسان ها مرتبط هستند نیز مورد مطالعه قرار می گیرند.

بنده عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران در این رشته و عضو شورای پژوهشکده محیط زیست، بخش مطالعات آلودگی هوا هستم. عنوان دکترای من هم مهندسی بهداشت محیط است از دانشگاه علوم پزشکی تهران است.

-در مورد آلودگی هوا و خطرات جدی آن بر سلامت افراد زیاد صحبت می شود، از نگاه تخصصی این خطرات چقدر جدی هستند؟

اگر موافق باشید در ابتدا به خلاصه ای از گزارش بانک جهانی که در سپتامبر  2016 در رابطه با آلودگی هوا منتشر شد اشاره کنم.  در این گزارش آلودگی هوا به عنوان چهارمین عامل مرگ در دنیا معرفی شده است که هر ساله 5 تا 7 میلیون انسان بر اثر مرگ منتسب به آن  می میرند.

آمارهای این گزارش در مورد ایران نیز وجود دارد که اشاره به آنها خالی از لطف نیست. برای مثال در سال 1990 و در ایران حدود 17 هزار مرگ به واسطه آلودگی هوا وجود داشته است اما این آمار در سال 2015 به 21 هزار نفر رسیده است. این رقم در حالی است که در بسیاری از مناطق جهان ما با کاهش آمار مرگ و میر بر اثر آلودگی هوا رو به رو هستیم.

پژوهشکده محیط زیست دانشگاه علوم پزشکی تهران بر اساس شاخص های معرفی شده از سوی سازمان جهانی بهداست به صورت سالانه بررسی هایی در زمینه آلودگی هوا انجام می دهد که مطالعات انجام شده در سال 1394 نشان می دهد تنها در تهران در سال گذشته 5800 مرگ منتسب به ذرات معلق رخ داده است. این آمار برای سال 95 به دلیل تمام نشدن سال هنوز در دسترس نیست اما به نظر نمی رسد کاهشی داشته باشد.

-گفته می شود بر اساس برنامه های اجرایی مسئولان میزان غلظت آلاینده های هوا در تهران و سایر مناطق کشور رو به کاهش است، این موضوع چقدر صحیح است؟

گزارش بانک جهانی در مورد میزان آلاینده های هوا در ایران و به صورت ویژه در مورد  غلظت ذرات معلق در هوا  آورده است که در آن اشاره شده، متوسط سالیانه غلظت ذرات معلق با قطر کمتر از دو و نیم میکرون یا همان PM2.5 در ایران در سال 1990 معادل 28 میکروگرم در متر مکعب و در سال 2015 این میزان به 32 میکروگرم در متر مکعب بوده است.

این موضوع در حالی است که به استناد همین گزارش مشاهده می شود در بسیاری از مناطق جهان حجم و میزان ذرات معلق در هوا کاهش داشته است. بنابر این آمار که داخلی هم نیست می توان متوجه شد که روند افزایش غلظت آلاینده ها در ایران و تهران کاهشی نیست. 
 
-دسته بندی آلاینده ها و منابع اصلی آلودگی هوا به چه شکل است؟

در مجموع منبع آلاینده های هوا ریزگردهای طبیعی و یا آلاینده های سوختی هستندکه به دو دسته ذره ای و گازی تقسیم می شوند. در کشورهای در حال توسعه که شامل ایران نیز می شود، ذرات معلق طبیعی نیز وجود دارد اما در شهرهای بزرگی مثل تهران و به ویژه در فصل سرد سال بیشتر آلاینده ها حاصل احتراق و مصرف بیش از اندازه سوخت های فسیلی هستند.

این آلاینده ها یا منبع متحرک مثل خودرو و یا ثابت مثل صنایع دارند و  همین طور که اشاره شد بخشی از آلاینده ها نیز به ریزگردهای طبیعی بر می گردد.

-آلاینده های شهر تهران همانطور که گفتید بیشتر حاصل فرایند احتراق و مصرف سوخت های فسیلی است. بفرمایید این آلاینده ها از چه ویژگی هایی برخوردارند و  آسیب های برآمده از آنها چیست؟

آلاینده های کنونی شهر تهران را باید ذرات معلق گازی pm10 و pm2point5 توصیف کرد که اندازه آنها کم تر از 2.5 میکرون است. به عبارت صریح تر هر ذره معلق هوای تهران 25 برابر کوچکتر از قطر موی انسان است که به محض استنشاق جذب بدن می شود و راه های فرار از آن بسیار دشوار است.

حجم بسیار کوچک و قابلیت بالای این ذرات آلاینده برای جابجایی و آسیب هایی که دارند سبب شد تا موسسه IR  که یک موسسه تحقیق بر روی سرطان است، در سال 2103ذرات معلق در هوا را به عنوان اصلی ترین دلیل ایجاد سرطان در افراد معرفی کند. 

البته سرطان تنها بیماری منشأ گرفته از آلودگی هوا نیست و بیماری های قلبی و عروقی، انواع سرطان ها، بیماری های تنفسی، ایجاد اوماتیسم، دیابت تیپ 2،  کاهش وزن شدید در کودکان و... از دیگر خطرات این آلودگی های هوایی است.

-یکی از دلایلی که برای تشدید آلودگی هوا در کلانشهرهای ایران آن هم در فصل سرد سال می آورند، پدیده وارونگی دما است. وارونگی دما چیست و به نظر شما چقدر این پدیده در این بحران نقش آفرین است؟

وارونگی دما آلودگی هوا را تشدید می کند ولی اینطور نیست که فقط وارونگی دما باعث ایجاد این بحران باشد. شود. شما اگر به آمار نگاهی بکنید، از 365 روز سال 94 نزدیک به 318 روز آن آلودگی هوا وجود داشت و میزان ذرات معلق در هوای شهر تهران بالاتر از حد استاندارد بود.

وارونگی دما یعنی اینکه در شرایط عادی که هوا سرد نیست، آلاینده های هوا از سطح زمین منتشر می شوند و تا ارتفاع 4000 متری پخش می شوند ولی در فصل سرد سال هوای سرد اجازه انتشار در فضای بالای جو را به ذرات نمی دهد و این ذرات امکان صعود ندارند. بنابراین در ارتفاعی تا حدود 500 متری زمین پخش می شوند و این یعنی حجم زیادی از آلودگی در نزدیکی زمین قرار می گیرد.اما این تنها علت تشدید آلودگی نیست و همانطور که گفتم ما در سایر شرایط هم آلایندگی هوا را بالاتر از سطح استاندارد می بینیم.

-برخورد کشورهای توسعه یافته با معضل آلودگی هوا چیست؟

آلودگی هوا در هیچ کجای دنیا یک شبه نه کاهش می یابد و نه افزایش خواهد یافت. متاسفانه در کشور ما تا یک باران و باد می آید مسئولان در صفحه تلویزیون ظاهر می شوند تا توضیح بدهند که به واسطه اقدام آنها  آلودگی کاهش یافته است. واقعیت این است که در کشورهای پیشرفته برای مقابله با آلودگی هوا یک برنامه جامع علمی وجود دارد که بر اساس اسناد و شواهد علمی تنظیم شده و مطابق آن عمل می شود.

 تعداد خودروهای کشورهای توسعه یافته به مراتب از ما بیشتر از است اما آنها استانداردها را رعایت می کنند. به عبارتی خودروی استاندارد، سوخت استاندارد، معاینات فنی دوره ای واقعی، سخت و تخطی ناپذیر از جمله اقداماتی است که در کشورهای توسعه یافته صورت می پذیرد؛ اقداماتی  که در کشورما هیچکدام از آنها در کنار یک دیگر وجود ندارد.

-با این تفاسیر که گفتید، واقعاً برای مقابله با آلودگی هوا چه باید کرد؟ آیا حل این مشکل ممکن است؟

برای مقابله جدی با آلودگی هوا نیاز است تا در مرحله اول یک برنامه جامع برپایه مستندات و شواهد علمی تنظیم کنیم. در حال حاضر هیچ اطلاعات واقعی از وضعیت غلظت آلاینده ها طی 10 سال یا 5 سال گذشته در اختیار نداریم. دستگاه های و سنجنده های موجود در کشورمان بر اساس استاندارهای بین المللی میزان آلودگی ارزیابی نمی کنند و آمار اعلامی آنها حقیقی نیست.

برنامه هایی که در کشور ما برای مبارزه با آلودگی هوا انجام می شود، مبنای علمی ندارد و دلیل آن هم این است که تجهیزات کافی نداریم. ما منابع انتشار آلاینده ها را واقعاً پیدا نکرده ایم. شما به موتورهای جست و جوگر اینترنت مراجعه کنید و ببینید در ایران منابع انتشار آلودگی تنها برای یک یا دو شهر را شناسایی شده است که در مورد همان ها هم اتفاق نظر وجود ندارد، برای مثال در مورد تهران برخی می گویند خودرو 80 درصد عامل آلودگی است و برخی می گویند 60 درصد آلودگی بخاطر خودرو ها است. این اختلاف نظرها حاکی از آن است که در کشور ما هیچ نمایه علمی و مطالعات دقیق بر روی آلودگی انجام نمی شود.

-آقای دکتر من هنوز به پاسخ سئوالم نرسیده ام، برای حل بحران آلودگی هوا و رهایی از این شرایط چه اقدامات عملیاتی نیاز است؟

برای اینکه در برابر آلودگی هوا بتوانیم یک اقدام موثر انجام دهیم، در مرحله اول نیاز است تا اطلاعات دقیق و حقیقی را با استفاده از سنجنده های استاندارد به دست بیاوریم. در مرحله دیگر با توجه به این مهم که هر شهری یک ظرفیت فضایی مشخصی دارد، باید این ظرفیت را شناسایی کنیم و بر اساس آن مجوز تردد خودرو، تأسیس واحد صنعتی و سایر منابع آلاینده را صادر کنیم.

متأسفانه ما هنوز نمی دانیم در شهر تهران چه تعداد خودرو کفایت می کند اما در یکی از دانشگاه های فرانسه در مورد شهر تهران مطالعه ای شده است و در آن مطالعه آمده است در شهر تهران و با وضعیت کنونی تردد یک میلیون و 700 هزار خودرو با رعایت استانداردهای بین المللی کیفیت قابل قبولی برای هوا ایجاد خواهد کرد اما همانطور که می دانید در شهر تهران و در حال حاضر بیش از 3میلیون خودرو  در حال تردد است که از این بین  600هزار مورد آن فرسوده هستند. 

برای رهایی از مشکلات چاره ای نداریم مگر اینکه منابع انتشار آلودگی را فارغ از هر گونه تصمیم گیری احساسی و سیاسی مشخص و آنها را اولویت بندی کنیم و باتوجه به بودجه و توان موجود مهم ترین عوامل را برطرف کنیم. برای طرح هایی که نقش و اثر کمی در آلودگی دارند هزینه نکنیم.

-نظر شما در مورد برنامه هایی که مسئولان به ویژه مسئولان سازمان حفاظت محیط زیست ارائه می دهند، چیست؟

خودتان یک مروری بر برنامه جامع سازمان حفاظت محیط زیست برای کاهش آلودگی هوا بیاندازید تا متوجه شوید. در این برنامه همه عوامل آلاینده بدون اولویت و ارزیابی دقیق ذکر شده است. در صورتی که در کشورهای پیشرفته ابتدا اولویت بندی می کنند. 5 یا 6 عامل اصلی را گزینش می کنند و باتوجه به بودجه ای که دارند روی اولویت ها هزینه می کنند.
در برنامه مقابله با آلودگی سازمان حفاظت محیط زیست هیچ شاخص و معیار مشخصی ذکر نشده و در آن به هر چیزی که در آلودگی نقش دارد و هر اقدامی که می تواند برای مقابله موثر باشد، اشاره شده است. این موضوع مختص به یک دولت خاص هم نیست و همه دولت ها به این صورت رفتار می کنند.

-با این حساب که شما می گویید، ما هنوز در اول راه مقابله با آلودگی هوا هم نیستیم؟
بله همین طور است. در ایران برای مبارزه با آلودگی شاخص تعریف نشده است، اولویت بندی وجود ندارد و اطلاعات اولیه صحیحی در دسترس نیست. مثلاً یک سال مسئولان تصمیم می گیرند 300 هزار خودروی فرسوده را از رده خارج کنند، سال بعد تصمیم می گیرند 50 هزار خودرو را از رده خارج کنند و یک سال کلاً این موضوع را فراموش می کنند. از آن سو دقیق هم اعلام نمی کنند که هر طرحی که انجام می دهند چقدر در کاهش آلودگی موثر است. به نظر می رسد برنامه های مسئولین برای مقابله با آلودگی هوا «الله‌بختکی» است.

-اخیراً مسئولان برای مقابله با آلودگی هوا، تصمیم به اجرای طرح کاهش LEZ گرفتند، این طرح را چگونه ارزیابی می کنید؟ 

این طرح، طرح بسیار خوبی است ولی باید یک شواهد علمی داشته باشد که بگوید اگر این طرح یا هر طرح دیگری اجرا شد، چقدر ذرات معلق در هوا کاهش می یابد. اگر برنامه بر اساس شاخص و شاخص بر اساس کاهش غلظت آلاینده ها باشد، می توان ارزیابی انجام داد و یک چشم انداز دقیق ترسیم کرد که آیا این برنامه موفق می شود یا خیر؟

چیزی که من می توانم بگویم این است که برنامه های ما دقیقاً مشخص نیست مسئولش کیست، ناظرش کیست، شاخص برای نظارت چیست و با متخلفان احتمالی چه برخوردی خواهد شد؟ 

به تجاربی که در دنیا وجود دارد نگاهی بیاندازید. برای مثال شهرهای مکزیکوسیتی، لندن و بسیاری از شهر های دیگر جهان که مشکل آلودگی را حل کردند، نگاه کنید. یک گزارش خیلی جالب سازمان محیط زیست آمریکا دارد که نشان می دهد با وجود اینکه در این کشور از 1980 تا 2015 تعداد خودروها و مسافت طی شده با آنها40 درصد افزایش یافت و از سویی نیز حجم صنایع فعال بالا رفت، اما غلظت آلاینده ها 60 درصد کاهش یافت.
همیشه نگاه ما این است که اگر خودرو کاهش یابد و کارخانه ها محدود شود، آلودگی نیز کم می شود اما بر اساس تجارب موجود در دنیا باید گفت، اگر برنامه منسجم داشته باشیم، هم مردم می توانند خودرو داشته باشند، هم کشور می تواند صنعتی شود و هم آلودگی را می توان مهار و کاهش داد.

-آقای دکتر حسنوند، خیلی صریح و ساده بفرمایید، به نظر شما مشکل کجاست؟ آیا این موضوع مهم هم قربانی بازی های سیاسی شده است؟

باید تأکید کرد آلودگی هوا غیر سیاسی ترین موضوعی است که در کشور  وجود دارد و همه افراد اثرات آن را خواهند دید.  من کارشناس اقتصادی نیستم که بگویم که فلان طیف سیاسی از فروش بنزین سود می برد یا خیر؟ اما درک این موضوع برای مسئولین خیلی سخت نیست. براساس متدولوژی سازمان جهانی بهداشت که پژوهشکده محیط زیست آن را انجام داده است در شهر تهران روزانه 15 نفر و در کشور 57 نفر بر اثر مرگ های منتسب به آلودگی هوا می میرند. تصور کنید در ایران اگر طی دو یا سه روز تصادف شود و در هر تصادف 57 نفر کشته شوند، چه سروصدایی برپا خواهد شد. روزانه 57 نفر بر اثر بیماری های منتسب به آلودگی هوا می میرند و کسی به آن توجه نمی کند.

-یکی از انتقاداتی که دولت یازدهم به دولت نهم و دهم داشت، موضوع استفاده از بنزین بی کیفیت داخلی و تشدید آلودگی هوا بود؛ انتقادی که سبب شد در دولت جدید بازهم واردات بنزین از سر گرفته شود. بفرمایید این تغییر و تحول بر کاهش آلودگی اثر داشته است؟ 

در سال های گذشته بارها اتفاق افتاده که مسئولین گفته اند، کیفیت بنزین خوب شد و از سال بعد آلودگی نیست ولی سال بعد دوباره الودگی داریم. واقعیت این است که هیچ کدام از  راهکارهای اجرایی تاکنون پاسخ گو نبوده است.

بنزین اگر تولید داخل باشد و استانداردهای لازم را نیز داشته باشد خیلی بهتر است ولی واقعیت این است که اگر بنزین با بهترین کیفیت و با بالاترین استاندارد را هم به خودروی فرسوده بدهید، هیچ تغییری در وضع موجود ایجاد نخواهد شد. خودورهایی که هنوز استانداردهای بین المللی ندارند، با مصرف بهترین کیفیت بنزین نیز نمی توانند نقشی در کاهش آلودگی ایفا کنند.

زمانی می توان اثر بخشی را به دست آورد که خودروی استاندارد و بنزین استاندارد وجود داشته باشد. به نظر من پرداختن به این موارد اهداف سیاسی دارد ولی وقتی شما با داده های غلظت آلودگی  که طی 10 سال مطالعه شده رو به رو شوید می بینید روند آلودگی افزایشی بوده و مجموعه اقدامات اجرایی تا کنون اثربخشی قابل ذکری نداشته است.

این یک حقیقت است که اگر الودگی هوا در شرایط کنونی گاهی خوب می شود وابسته به باد و باران است و پارامترهای هواشناسی موثر هستند تا سیاست هایی که اجرا می شود.

- در مورد اقدام متدوال مسئولان در تعطیل کردن مدارس و ادارات دولتی و نقش آن در کاهش آلودگی نیز نظرتان را بفرمایید؟

اگر تعطیل کردن مدارس تأثیر داشت، قطعاً می بایست آلوگی هوا در حال حاضر در بهترین شرایط باشد چون ما در دنیا بهترین شرایط را در این زمینه داریم.

تنها اثر تعیطی کم کردن تماس افراد با اآلودگی است. اما این هم زیاد موثر نیست چون در بهترین شرایط اثر آن  کم تر از 3 دهم نیست. برای مثال اگر بیرون غلظت آلاینده ها 150 است در خانه در بهترین شرایط 50 است که بازهم از حد استاندارد بالاتر است.

مطالعات اخیر ما نشان می دهد حتی آلودگی داخل خانه های شهر تهران بالاتر از سطح استاندارد بین المللی است و این طوری نیست که شرایط خانه خوب باشد البته شرایط خانه نسبت به بیرون بودن بهتر است.

-شهروندان برای اینکه از آسیب های بی شمار و خطرناک آلودگی هوا در امان باشند، چه باید بکنند؟

سازمان های جهانی بهداشت برای روزهای آلوده توصیه کرده است فعالیت های بدنی کاهش یابد تا میزان آلودگی کم تری استنشاق شود. حتی المقدور افراد باید در خانه بمانند و از مواد غذایی حاوی آنتی اکسیدان مثل هویج و گوجه فرنگی استفاده کنند.

-اگر ممکن است در پایان در مورد شاخص ها و آمار آلودگی هوا که در رسانه اعلام می شود نیز صحبت کنید، آیا این ارقام واقعی است؟

در حالی که مسئولین اعلام می کنند غلظت آلودگی هوا 150 است، محاسبات ماعدد 280 را نشان می دهد. این اختلاف بخاطر تفاوت در شاخص های اندازه گیری است. شاخص های مسئولین من درآوردی و شاخص های ما بر اساس استانداردهای بین المللی است. وقتی می گویند شاخص 150 است، معنایش این است که فقط گروه های حساس باید مراقب باشند ولی وقتی ما حساب می کنیم و شاخص 280 را نشان می دهد، معنایش این است که همه افراد اعم از سالم و بیمار باید مراقب باشند. مسئولان از این موضوع غافل هستند که عدم اطلاع رسانی خوب و دقیق آنها باعث بروز مشکل حتی بری افراد سالم می شود.

دانشگاه خوارزمی، قربانی منافع سیاسی

دانشگاه خوارزمی، قربانی منافع سیاسی

دکتر محمدعلی سبحان اللهی



دانشگاه خوارزمی تهران را باید پیشگام آموزش عالی در کشور دانست؛ دانشگاهی که در سال 1297 تأسیس شد و گام در خدمت رسانی آموزشی و فرهنگی به کشور ایران گذاشت. این دانشگاه در مقاطع تاریخی مختلف با چالش هایی رو به رو بوده و هم اینک نیز رقابت و اختلاف نظر استانی و فشار نمایندگان استان البرز در مجلس شورای اسلامی، التهاب جدیدی را برای این دانشگاه ایجاد کرد؛ التهابی که رئیس دانشگاه خوارزمی تهران مدعی است، نتیجه جز کاهش کیفیت علمی دانشگاه ندارد و دانشگاه را از روند رو به رشدش، نگه خواهد داشت.

در ادامه مشروح گفت و گوی «تابناک» با دکتر محمدعلی سبحان اللهی رئیس دانشگاه خوارزمی را بخوانید:

آقای دکتر سبحان اللهی، اگر موافق باشید، ابتدا کمی در بارۀ تاریخچه و پیشینۀ دانشگاه خوارزمی برای خوانندگان «تابناک» توضیح بدهید.

-  تأسیس دانشگاه خوارزمی، نخستین مؤسسه ی آموزش عالی کشور، با آغاز فعالیت آموزش عالی کشور همزمان است که به سال 1297 باز می گردد. در این سال این دانشگاه با عنوان «دارالمعلمین مرکزی» شکل گرفت و چندسال بعد یعنی در سال 1307 به «دارالمعلمین عالی» تغییر نام پیدا کرد و با اهداف جدید، وظیفۀ تدریس در مقطع تحصیلات عالی را بر عهده گرفت.

در سال 1308 و با تصویب قانونی در مجلس وقت، نام این دانشگاه به «دارالمعلمین عالی»؛ در سال 1312 به «دانشسرای عالی» و در سال 1342 به «تربیت معلم و تحقیقات تربیتی» تغیر یافت. در آن زمان وزارت علوم و آموزش عالی، وجود خارجی نداشت و پس از تأسیس وزارت علوم در سال 1346، بار دیگر این سازمان به «دانشسرای عالی» و در ادامه نیز در سال 1353 با تصویب مسئولان به «دانشگاه تربیت معلم تهران» تغییر نام پیدا کرد و مدیریت آن نیز به صورت هیأت امنایی درآمد. در آن زمان هدف این دانشگاه بیشتر تربیت دبیر در رشته های مختلف بود.

اولین رئیس این دانشگاه، زنده یاد دکتر میرزا ابوالحسن خان فروغی است (برادرِ محمدعلی فروغی) که از سال 1297 تا 1312 در این دانشگاه مدیریت داشته است. پس از ایشان دکتر عیسی صدیق (1311 تا 1319)، دکتر ولی الله خان نصر؛ و دکتر علی اکبر سیاسی پدر روانشناسی نوین ایران و از چهره های علمی و اخلاقی محبوب ایران از 1319 تا 1334 ریاست دانشگاه را برعهده داشته اند. این دانشگاه مفتخر به نام بزرگان بی بدیلی است چون پرفسور غلامحسین مصاحب پدر علم ریاضی نوین ایران، استاد عبدالعظیم قریب، استاد عبدالکریم قریب، پروین اعتصامی که چند سال در کتابخانه ی این دانشگاه کار می کرده است، شهید محمدعلی رجایی (تحصیل کرده ی این دانشگاه) و بسیاری از نامداران عرصه ی دانش و ادب و فرهنگ کشور. 

درست است که در ابتدای کار، وظیفۀ این دانشگاه بحث تربیت معلم و دبیر بود؛ اما از آنجا که در رشته های مختلف فعال بود، به یک مجموعۀ علمی جامع تبدیل شد. دانشگاه خوارزمی کنونی در آن زمان چندین شعبه در شهرهای مختلف از جمله سبزوار، اراک، تبریز، زاهدان، کاشان و یزد با همین نام ایجاد کرد که هرکدام شعبه هایی از این دانشگاه بودند و با مدیریت دانشگاه مادر اداره می شدند؛ اما بعداً در سال 1369 اغلب این شعبه ها دانشگاه های مستقلی شدند.
 
 -گویا فرایند تغییر نام در دانشگاه خوارزمی، فراز و نشیب های فراوانی داشته است، لطفاً در بارۀ چگونگی و چرایی انتخاب نام «خوارزمی» برای این دانشگاه بفرمایید؟

پس از انقلاب اسلامی و تأسیس مرکز آموزش و تربیت دبیر شهید رجایی، وظیفۀ تربیت دبیر را عملاً آن مرکز به  عهده گرفت و پس از تأسیس دانشگاه فرهنگیان، دیگر دانشگاه تربیت معلم، رابطۀ کاری خود را با وزارت آموزش و پرورش قطع کرد. البته در بعضی رشته  ها، به دلیل کمبودی که آموزش و پرورش داشت، رابطه همچنان حفظ شد که با برطرف شدن این نیاز در دانشگاه تربیت دبیر شهید رجایی، این ارتباط حداقلی نیز قطع شد. در این زمان هیأت علمی دانشگاه به دنبال این مهم برآمدند که با توجه به موضوعیت نداشتن نام دانشگاه، دانشگاه با حوزۀ کاری و رسالت جدیدش، نام دانشگاه را از تربیت معلم به خوارزمی تغییر دهند. این تغییر نام در سال 1390 در شورای عالی انقلاب فرهنگی تصویب شد و نام دانشگاه به اعتبار این که  مسائل ریاضیات جدید توسط دکتر مصاحب استاد برجستۀ این دانشگاه به ایران وارد شد و خوارزمی نیز یکی از بزرگ ترین دانشمندان ریاضیات ایران و جهان اسلام بود، بر این اساس به خوارزمی تغییر یافت.

- سال 93 انتقال دانشگاه علوم اقتصادی به دانشگاه خوارزمی پر حاشیه بود. اگر امکان دارد در بارۀ این انتقال صحبت کنید.

- از دیگر تحولات مهم در دانشگاه، می توان به ادغام دانشگاه علوم اقتصادی سابق در دانشگاه خوارزمی تهران اشاره کرد که در سال 93 بر اساس مصوبۀ شورای عالی انقلاب فرهنگی رخ داد. در مصوبۀ شورای عالی انقلاب فرهنگی تأکید شده بود که دانشگاه علوم اقتصادی به یکی از دانشگاه هایی که در تهران فعالیت دارند، واگذار شود و شورای گسترش در همان سال تصویب کرد که دانشگاه علوم اقتصادی، به دانشگاه خوارزمی ملحق شود.
 - دانشگاه خوارزمی در حال حاضر از چه بخش های علمی و مدیریتی بهره می برد؟

دانشگاه خوارزمی 16 دانشکده، 5 معاونت، 5 پژوهشکده، 2 قطب علمی و 480 هیأت علمی دارد و سازمان مرکزی این دانشگاه در تهران واقع است.

 -  اجازه بدهید وارد بحث پر حاشیۀ انتقال دانشگاه خوارزمی به استان البرز بشویم. بفرمایید این موضوع اساساً از کجا ریشه می گیرد؟

- قبل از انقلاب اسلامی، در کرج به گروهی از مراکز آموزشی و پژوهشی مستقر در تهران، زمین واگذار شد. دانشگاه خوارزمی نیز یکی از این نهادهاست که در حصارک کرج، زمینی به وسعت 200 هکتار به آن واگذار شد و با توجه به محدودیت فضایی که در تهران داشت، طرح های توسعۀ فضای فیزیکی خود را در کرج ادامه داد.

 -پس اینکه می گویند جنبش دانشجویی و فعالیت های سیاسی، محمدرضا شاه را بر این داشت تا دانشجویان را از مرکز شهر تهران دور کند، درست نیست؟

- بله این موضوع نیز در تصمیم گیری برای واگذاری زمین اثر داشته است. بالاخره پراکنده ساختن جنبش های سیاسی دانشجویی و دور کردن دانشجویان از مرکز کشور طبیعی بود؛ اما دلیل اصلی این رخداد، بیشتر به دلیل محدودیت فضای فیزیکی در تهران بود؛ چرا که در کرج بسیاری از سازمان های دیگر مثل پژوهشگاه استاندارد، پژوهشگاه زمین شناسی، سازمان سنجش و ... نیز زمین گرفتند.

 - دانشگاه خوارزمی در دهکدۀ المپیک تهران نیز زمین هایی داشته است. این زمین ها اکنون تحت تملک چه نهادی است؟

مواردی که خیلی شاخص و مهم بوده، متأسفانه از دانشگاه خوارزمی گرفته شده است، یکی از آنها زمین های دهکدۀ المپیک به وسعت 18 هکتار بود که چندسال پیش از دانشگاه خوارزمی به دانشگاه علامه طباطبایی واگذار شد. همچنین دانشگاه خوارزمی در بزرگراه شهید حقانی یک ساختمان عظیم داشت که متأسفانه به سازمان تربیت بدنی منتقل شد ولی خوشبختانه ما هنوز در آنجا مستقریم و به دنبال آنیم که آن را به دانشگاهمان بازگردانیم.

 -  به نظر شما انتقال دانشگاه خوارزمی به استان البرز، امکان افزایش بودجه و حمایت های مالی دانشگاه را افزایش نمی دهد؟

-  بودجۀ دانشگاه ها ملی است و با بودجۀ استانی همانند بودجۀ آموزش و پرورش که در اختیار مدیریت استانی است، تفاوت دارد. به عبارت دیگر دانشگاه ها در استان ها دستگاه ملی هستند و ریالی از بودجۀ استان به آنها تعلق نمی گیرد. البته استانداران می توانند به دانشگاه های حاضر در استانشان کمک کنند که این حمایت ها  در سطح پروژه های بزرگ نیست؛ چرا که بودجۀ آنها محدود است. آنها با بودجه ای که دارند، اگر همان مشکلات استان هایشان را حل کنند، شاهکار کرده اند. 

موضوع دیگری که باید به آن بپردازم، این است که شرایط موجود استان البرز ، موقعیتی استثنایی است و استان البرز باید از آن به بهترین شکل استفاده کند. دانشگاه خوارزمی یک برند و جایگاه ملی و بین المللی دارد و قدر مسلم است که درآمدهای ملی، امکانات ملی، ارتباطات بین المللی و بسیاری از توانمندی های علمی این دانشگاه، می تواند در اختیار رشد و توسعۀ استان البرز قرار بگیرد.

- اگر ممکن است در بارۀ اینکه استان البرز و شهر کرج از دانشگاه خوارزمی تهران می توانند بیشتر بهره مند شوند، بیشتر توضیح دهید.

برای مثال ما کنفرانس ها و ارتباطات بین المللی داریم و با بسیاری از دانشگاه های خارجی ارتباط داریم. بسیاری از فعالیت های علمی و بین المللی را در کرج برگزار می کنیم. وقتی یک دانشگاه به سطح استانی تنزل کند، برندهای محدودی خواهد داشت و برای ارتقا ممکن است 40-30 سال زمان نیاز داشته باشد. دانشگاه برای دانشگاه شدن تنها به ساختمان و زمین نیاز ندارد و آن چیزی که مهم است، هیأت علمی و دانشجویان برتری است که در آن تحصیل می کنند. مطمئناً کرج و استان البرز می توانند از این توانمندی دانشگاه خوارزمی بخوبی بهره ببرند. 

- آقای دکتر سبحان اللهی با این حساب، الان دلیل اصرار نمایندگان مجلس کرج بر موضوع انتقال چیست؟

- طبیعتاً بعضی نمایندگان محترم دنبال این هستند که برای انتخابات مجلس از همین الان تلاش کنند و به دنبال افزایش پایگاه اجتماعی خود هستند. آنها دوست دارند در کارنامۀ دوران نمایندگی شان بنویسند ما دانشگاه خوارزمی را به البرز ملحق کردیم. اما اینکه پشت این تصمیم، چه حکمت و چه منفعتی برای مردم منطقه و یا در سطح ملی دارد، شاید برای آنها مهم نباشد. سخن ما به دوستان استانی مان این است که اگر به دنبال استقلال دانشگاه هستید، امروز اصلاً شرایط برای این کار مناسب نیست و این اقدام در نهایت به ضرر دانشگاه و استان خواهد شد. آنچه به دانشگاه اعتبار می دهد، کیفیت هیأت علمی و دانشجویان آن است. دانشگاه خوارزمی اولین دانشگاه با روابط بین المللی است و چهره های بین المللی دارد و با انتقال آن به استان البرز، به کیفیت علمی و داشته های ملی و بین المللی آن ضربات سنگین وارد خواهد شد و بسیاری از دانشجویان برتر آزمون های دانشگاهی نیز از انتخاب این دانشگاه برای تحصیل صرف نظر خواهند کرد.

 - موضع هیأت دولت و وزارت علوم در قبال انتقال دانشگاه خوارزمی به استان البرز چیست؟

وزارت علوم با این موضوع مخالف است. از حمایت های این وزارتخانه و جناب آقای دکتر فرهادی نسبت به دیرین ترین دانشگاه ایران و حفظ یکپارچگی آن و اطلاعیه ای که در این زمینه صادر کردند سپاسگزاریم. ما از طرف هیأت دولت نیز اصلاً تحت فشار نیستیم؛ اما استانداری البرز نیز هم راستا با نمایندگان مجلس کرج، در پی به دست آوردن امتیاز یک دانشگاه است و چون دانشگاه خوارزمی یک مجموعۀ حاضر و آماده است، آنها علاقه دارند این دانشگاه را به استان خود ملحق کنند. همانطور که گفتم این موضوع نشدنی است؛ اما مجموعۀ دانشگاه خوارزمی تهران این آمادگی را دارد که به آنها کمک کند تا یک دانشگاه جدید و مستقل تأسیس کنند.
 
 دانشگاه خوارزمی، قربانی منافع سیاسی
 
 -  شما بنا دارید به مناسبت صدمین سال تأسیس دانشگاه در سال 1397 برای دانشگاه مراسم ویژه ای بگیرید. اگر ممکن است، در مورد جزئیات این برنامه توضیح دهید.

دانشگاه خوارزمی در سال 1297 تأسیس شده است و از این رو سال 1397 منطبق خواهد بود با صدمین سال تأسیس آن؛ یا به عبارتی یکصدمین سال شروع آموزش عالی مدرن کشور. از این رو بنا داریم در سال 1397 مراسم یکصدمین سال تأسیس این دانشگاه را برگزار کنیم. از آنجا که دانشگاه خوارزمی اولین دانشگاه کشور است، برآنیم که برنامۀ صدمین سال تأسیس را به صورت ملی برگزار کنیم. 

از جمله برنامه هایی که برای صدمین سال در نظر داریم اجرا کنیم عبارتند از:
اعلام خواهر خواندگی با برخی دانشگاه های معتبر جهان، آماده کردن طرح جامع توسعۀ دانشگاه، تدوین کتاب تاریخ دانشگاه، تهیۀ سرود دانشگاه، ساخت تندیس بزرگان دانشگاه، تأسیس موزۀ وزارت علوم در دانشگاه خوارزمی، ساخت سردر دانشگاه، برگزاری کنفرانس جهانی نقش دانشگاه خوارزمی در توسعۀ ایران و ... .  

-دانشگاه خوارزمی به دلیل قدمتی که دارد، دارای ساختمان های قدیمی و تاریخی از جمله ساختمان پروین اعتصامی است، شما برای حفظ و توسعه ی ارزشی این بناها چه کرده اید؟

- این ساختمان حدود 90 سال عمر دارد، ساخته ی مارکوف معمار نامدار روسی است و تا کنون محل کتابخانه ی مرکزی دانشگاه بوده است. کارشناسان محترم میراث فرهنگی استان تهران، صلاح ندیدند که بار سنگین کتاب ها و مجلات بر دوش این ساختمان قدیمی باشد. بنابراین کتاب ها به جای دیگری منتقل شده است و این ساختمان زیبا، قدیمی و فرهنگی در حال مرمت است و قرار است دانشکده ی هنر و معماری و همچنین موزه ی آموزش عالی کشور در این ساختمان راه اندازی شوند. سازمان زیباسازی شهرداری تهران نیز در کنار سازمان میراث فرهنگی برای مرمت این اثر قدیمی و ارزشمند به ما کمک می کنند که از آنان صمیمانه تشکر می کنیم. این ساختمان زیبا پس از بازسازی، به همراه فضای سبز اطراف آن، به یکی از جاذبه های تاریخی و گردشگری دانشگاهی تهران تبدیل خواهد شد. 

- برنامه های شما برای تقویت علمی دانشگاه چیست؟

ما در دانشگاه بنا داریم رشته های تحصیلی را به روز کنیم. عقیده داریم نباید بیهوده انرژی و هزینه را مصرف کرد و به همین دلیل در صددیم به دنبال رشته هایی برویم که دارای بازار کار باشند. تأکید ما بر راه اندازی رشته های بین رشته ای است؛ برای مثال از سال آینده در مقطع دکتری در رشته ی پلاسما پزشکی دانشجو می پذیریم.

- منظور شما از ایجاد میان رشته، دنبال کردن طرح دانشگاه تهران در شکل دادن به دانشگاه علوم و فنون است؟

- ما از تجربۀ  دانشکده ی علوم فنون دانشگاه تهران استفاده کردیم و بررسی ها نشان داد که  این طرح موفق نبوده است. رشته های میان رشته ای، قابلیت جایابی در یکی از دانشکده ها را دارند و نمی توان رشته های میان رشته ای را به صورت جدا راه اندازی کرد. ما رشته های جدید را بررسی می کنیم و به هر رشته ای که نزدیکی و سنخیت بیشتری داشت، این رشته را به آن دانشکده متصل می کنیم.

دانشگاه خوارزمی بنا دارد در سال های آینده در حیطه های بین المللی و دانشگاه های معتبر جهان همکاری داشته باشد. از پیش از انقلاب با دانشگاهUCLA  آمریکا خواهرخواندگی داشته ایم که در پی احیا و استمرار آن هستیم. هم اکنون با تعیین وزارت علوم، هماهنگ کننده ی همکاری های دانشگاه های ایران با کشور اترش هستیم و با کشورهای عراق، ایتالیا، مالزی و اتریش همکاری های نزدیکی داریم و در صدد هستیم در بحث تعامل دانشجو و همکاری های مطالعاتی مشترک با آنها وارد کار شویم و به زودی اداره ی امور بین الملل دانشگاه را به سطح معاونت بین الملل ارتقا خواهیم داد. در زمینه ی گسترش زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه های معتبر جهان نیز، دانشگاه ما خوشبختانه تا کنون نقش و همکاری گسترده و درخشانی با وزارت علوم داشته و دارد و همچنین در پی تأسیس مرکز آموزش زبان فارسی برای دانشجویان خارجی هستیم.

در دانشگاه خوارزمی آزمایشگاه مرکزی تأسیس کرده ایم که قرار است همه ی آزمایشگاه های دانشگاه تحت یک مدیریت اداره شوند تا بتوانند از توان هم بهره مند شوند. یک مرکز پژوهشی نفت نیز در دانشگاه خوارزمی راه اندازی کرده ایم و در دیداری که با جناب مهندس زنگنه وزیر محترم نفت داشتیم، طرح روابط کاری و علمی گسترده ای با وزارت نفت را دنبال می کنیم.

استادان و دیگر دانشگاهیان عزم خود را جزم کرده اند که در ارتقای رتبه ی دانشگاه با تمام وجود بکوشند. خوشبختانه رتبه ی دانشگاه خوارزمی در مقالات با اچ. اندیکس بالا، به نسبت تعداد استادان، از دانشگاه تهران نیز بالاتر است. یکی از کارهای مهم ما بحث راهبردی دانشگاه بود که برای دانشگاه، برنامۀ راهبردی تدوین شد و براساس این برنامه قرار است دانشگاه خوارزمی را به دانشگاه سطح اول کشور ارتقاء دهیم. پیش بینی می کنیم که به خواست خداوند، در سال آینده و قبل از اتمام برنامه ی راهبردی، بتوانیم به اهداف خود برسیم. 

مرکز آزمون زبان، مرکز استعدادهای درخشان، و مرکز آموزش های آزاد و مجازی را نیز راه انداخته ایم. 

- آقای دکتر رتبه ی دانشگاه خوارزمی در بین دانشگاه های برتر کشور راضی کننده نیست. نظر شما چیست؟

در مورد رتبه بندی دانشگاه ها ، نکته ی اول این است که در سطح بندی که وزارت علوم انجام داده است، باید به برخی شاخص ها توجه می شد که نشده است. این گزارش، مرحله ی اول است و بنابراین، این رنکینگ ها قطعی نیست. با این حال دانشگاه خوارزمی توانمندی ارتقا به سطح اول دانشگاه های ایران را صددرصد دارد و در این زمینه کارگروه و نشست های متعددی برگزار شده است و بناست تا در این زمینه اقدامات جدی انجام شود.

- بر خلاف دانشگاه تهران و بسیاری از دانشگاه های بزرگ که توانسته اند در فضاهای پیرامونی خود، اثر گذاشته و این فضاها را نیز فرهنگی آموزشی کنند، اطراف دانشگاه خوارزمی را مکانیکی، جگرکی، تعمیرگاه ها و... فراگرفته است. شما برای تغییر این فضاها برنامه ای دارید؟

طرح جامع دانشگاه در حال آماده سازی است و مهندسان مشاور بر روی آن در حال بررسی و کار هستند. در برنامه ی طرح توسعه ی دانشگاه، دیده شده که دانشگاه خوارزمی مانند دانشگاه های تهران و صنعتی شریف، گسترش یابد و  به خیابان انقلاب متصل شود. این طرح می تواند به ارتقا و بهبود سطح علمی و فرهنگی در حوزه ی شهرسازی  کلانشهر تهران نیز کمک کند. در این زمینه باید منابع مالی لازم تأمین شود که یکی از منابع ما، املاکی است که در مناطق مختلف تهران و دیگر شهرها داریم. البته حمایت و یاری کلانِ دولت نیز ضروری است. به این دلیل که این طرح هنوز تصویب نشده، من نمی توانم برای اجرای آن، زمان مشخصی اعلام کنم؛ اما با جدیت به دنبال تصویب این طرح و اجرایی کردن آن هستیم. 

همچنین از شهرداری محترم تهران خواسته ایم که به دلیل قدمت و اصالت فرهنگی و تاریخی این دانشگاه، خیابان شرقی آن یعنی خیابان خاقانی، به یکی از گذرهای فرهنگی تهران تبدیل شود و نام یکی از ایستگاه های مترو دروازه دولت یا طالقانی نیز به نام دانشگاه خوارزمی تغییر یابد یا اسم دانشگاه به آن ها افزوده شود و بدین ترتیب، هویت و قدمت چشمگیر دانشگاه، در نام و عنوان این منطقه، بیش ار پیش دیده و سنجیده شود.

- آقای دکتر دانشگاه خوارزمی تهران بر خلاف بسیاری از دانشگاه ها سردر ندارد، به نظر شما این بد نیست؟

طراحی و اجرای سردری زیبا و در شأن این دانشگاه تاریخی و قدیمی، یکی از برنامه های صدمین سال تأسیس دانشگاه است که حتماً انجام خواهد شد. ضمن اینکه در حیاط دانشگاه نیز آب نما و باغ ایرانی ایجاد خواهیم کرد که زیبایی و جلوه ی بنای تاریخی پروین اعتصامی را دوچندان خواهد کرد و بر زیبایی و طراوت خیابان مفتح خواهد افزود.

- پروژه ی مسجد دانشگاه به عنوان بزرگ ترین مرکز فرهنگی مذهبی دانشگاه، نیمه کاره باقی مانده است. برای اتمام آن برنامه ای ندارید؟

دانشگاه خوارزمی در تهران با مشکل نبودِ یک مسجد مناسب رو به رو بود که شهرداری تهران در این زمینه به کمک دانشگاه آمد و تا کنون 50 درصد پروژه پیش رفته است. قرار شده است در روزهای آینده، اجرای بخش دوم مسجد نیز  از سر گرفته شود و چند ماه دیگر به پایان برسد.

چرا دولت برای اتمام پروژه ی مسجد کمک نمی کند؟

دولت و وزارت علوم، محدودیت مالی دارند و ظاهراً امکان کمک در این زمینه را ندارند.

-گفته می شود دانشگاه خوارزمی در زمینه ی امکانات دانشجویی به ویژه خوابگاه محدودیت دارد. نخست بفرمایید این موضوع صحت دارد و اگر دارد برای برطرف کردن این نگرانی چه برنامه ای در دستور کار دارید؟

- در کرج ما به این دلیل که فضای گسترده ای داریم، خوشبختانه مشکلی از بابت خوابگاه و امکانات دانشجویی نداریم؛ اما در تهران به دلیل محدودیت فضا مشکل داریم و در صددیم برای خوابگاه، ساختمان های جدید خریداری کنیم. جدا از موضوع خوابگاه دانشجویان ایرانی، بنا داریم برای دانشجویان خارجی نیز امکانات و خوابگاه های ویژه ای در نظر بگیریم. در مجموع اینکه در حال حاضر قبول داریم که در زمینه ی خدمات دانشجویی، محدودیت و کمبودهایی داریم؛ اما در آینده امیدواریم بتوانیم مشکلات خوابگاهی را حل کنیم.

- آقای دکتر موضع شما در مورد دانشجویان پردیس چیست؟ به نظر شما این دانشجویان به کیفیت علمی دانشگاه آسیب نمی زنند؟

فلسفه ی این کار، جذب دانشجویانی بود که به دلیل محدودیت پذیرش در دانشگاه های داخلی، در صدد بودند در خارج از کشور تحصیل کنند. پذیرش دانشجوی پردیسی، البته کمک مالی هم برای دانشگاه بود. نکته ای که اینجا باید بگویم این است که اگر مشکلات مالی دانشگاه حل شود، دیگر دانشگاه به دانشجویان پردیسی، نگاه مالی نخواهد داشت. در شرایط جدید، دانشجویانی که به پردیس ها معرفی می شوند، از طریق آزمون سراسری سازمان سنجش است که باید نمره ی حداقلی را به دست آورند. بر خلاف سال های گذشته، از سال جدید دیگر هر کسی که ثبت نام کند، در دانشگاه قبول نمی شود و باید نمره ی حداقلی را به دست آورد. البته این واقعیت را نیز باید گفت که در بسیاری از موارد، دانشجویان پردیسی از نظر علمی در شرایط خوبی هستند و تفاوتی با دانشجویان روزانه و عادی ندارند. بسیاری از آنان در وزارتخانه ها و شرکت های بزرگ مشغول کار هستند و مطالعات و تحصیلات خود را در محیط کاری نیز تجریه می کنند و به کار می گیرند.

در پایان از زحمات شما در اطلاع رسانی و نقد و نظر کارشناسانه و ارزشمندتان و فرصتی که برای معرفی قدیمی ترین دانشگاه ایران فراهم کرده اید، سپاسگزارم و آرزوی سلامت و سعادت برای شما و همکاران کوشا و صدیقتان دارم. 


انکار ایران، انکار وجود خویش است


*با اینکه من در مطالب شما خیلی حس میهن‌دوستی،  وطن‌دوستی و تعلق خاطر به ایران را  می‌بینم  و دغدغه شما نسبت به ایران از ترافیک گرفته تا آموزش و پرورش، اخلاق و سیاست، کاملا برای من مشهود است، ولی هیچوقت ندیده‌ام که از ایران و ایرانی در مطالبتان بگویید (البته شاید نیازی هم نبوده؛ چون اینها در مطالبتان مستتر بوده‌است)؛ این به این معنی است که هیچوقت مفاهیم ایران و ایرانی برایتان مسئله نبوده که به طور مستقل به آن بپردازید؟

شما به مطلبی توجه کردید و آن را به یاد من آوردید که از سال ها پیش می خواستم درباره آن چیزی بگویم. من در اوایل انقلاب در تلویزیون سخنرانیهایی درباره ناسیونالیسم ایراد کردم و آن سخنرانی هابه صورت دو کتاب در همان اوقات چاپ شد اما نخواستم که آن کتابها تجدید چاپ شود بعضی مطالب آنها موجب ناراحتی و آزردگی کسانی ازاهل سیاست شد و حتی بعضی دوستانم هم رنجیده خاطر شدند. جوان دانشجویی که خیلی به من لطف داشت آزرده شده بود که چرا گفته ام ناسیونالیسم ایدئولوژی است زیرا می پنداشت که ایدئولوژی چیزی جز ضوابط و قواعد حکومت اسلامی نیست. در آن سخنرانی ها من ناسیونالیسم را نقد کرده  بودم و نقد ناسیونالیسمبه عنوان ایدئولوژی ناچیز شمردن نهضتهای ملی نیست البتهبه تلویح و تصریح گفته  بودم که این نهضت ها همه شکست خورده اند. این شکست ها که نسل من و نسل بعد از من آن را آزمود و شاید در این آزمایش به دل و جانش نیز آسیب رسید، دردناک بودولی دلبستگی به نهضت های ملی تاوان دارد. برای کسی مثل من هم یکی از عزیزترین این نهضت ها نهضت ملی شدن نفت ایران بود. پس تعلق خاطر به نهضت ملی و مجاهده برای استقلال و آزادی را با اعتقاد به ناسیونالیسم یکی نباید دانست. به عبارت دیگر ناسیونالیسم را با تعلق به وطن و وطن دوستی اشتباه نباید کرد. ممکن است صاحبان این اشتباه بپندارند که نقد ناسیونالیسم نقد تعلق به وطن است. حتی کسانی در کوچه و خیابان بارهابه من ناسزا گفتند زیرا می پنداشتندکه من دشمن ایرانم. آنها شاید ایران را دوست می داشتند اما نمی دانستند و درنمی یافتند که ناسیونالیسم یک ایدئولوژی دویست ساله است و از عوارض جهان متجدد است. این مطلب هم اکنون هم به اسانی درک نمی شود و هم اکنون هم می ترسم اگر بگویم مفهوم ملت ایران را بر همه مراحل و منازل تاریخی اقوام ساکن در سرزمین هایی که ایران خوانده می شده اند نمی توان تطبیق کرد،گفته  را به درستی درک نکنند. 

اکنون وقتی می‌گوییم «ایران» معمولاً مراد مفهوم سیاسی کشور یعنی قانون اساسی و جمعیت ساکن در حدود مرزهای جغرافیایی و حکومت و نظام شهروندی است. کشور به این معنی در دوره جدید تحقق یافته است. آن ایرانی که مثلا در شاهنامه فردوسی گفته‌می‌شود، با این ایران متفاوت است؛در آن زمان و در زمان فردوسیnation state و  حکومت ملی مطرح نبوده‌است. اصلا تعریف ملت، به زمان جدید تعلق دارد؛ زیرا ملتها  (nations)هر چند که نطفه وجودشان در گذشته به نحوی وجود داشته است، در زمان جدید به عنوان ملت قوام یافته اند پس منظور این نیست که در زمان قدیم، اقوام، زبانها و فرهنگهای مختلف وجود نداشته اند‌؛ فرهنگهاهمیشه از هم جدا بوده‌اند و با یکدیگر اختلاف داشته‌اند؛ اما ملت اتحادی از مردم و اقوام دارای خاطرات مشترک است که نظم و قانون و حکومت و سیاستی را پذیرفته‌اند. 

ناسیونالیسم هم در تناسب با پیدایش تاریخی ملت پدید آمده است. در حقیقت ناسیونالیسم توجیه وجود حکومت ملی و قواعد راهبر آنست درست است که بسیاری از ناسیونالیست ها وطن و کشور خود را با عصبیت دوست دارند اماتعلق به کشور خود و وطن‌دوستی که آن را جزئی از ایمان دانسته اند یک چیز است و ناسیونالیست بودن چیزی دیگر؛ یعنی نمی توان گفت کسی که ناسیونالیست نیست و مثلا تمایلی به سوسیالیسم دارد؛ کشور و وطنش را دوست نمی دارد.همه مردم کشور و تاریخ و فرهنگشان را دوست می دارند. حتی علاقمندان به کوزموپولیتیسم که می گویند نمی دانند معنی ایران و ایرانی بودن چیست، از این حیث مستثنی نیستند. حسن آنها اینست که در زمانه ای که اخلاق به شدت رو به ادبار دارد همچنان به ایده-آل تقریباً بر باد رفته شهروند جهان بودن دل بسته اند. کوزموپولیتیسم هر چند که از ابتدا یک وهم خوش بینانه و ساده لوحانه در مورد تحقق فرد آزاد در جهان صلح و آزادی بود، از آن حیث که با اندیشه منورالفکری تناسب داشت به کلی بی وجه نبود. اما اکنون که رویای صلح دائم بر باد رفته و سیاست رسمی در کانون های دموکراسی اروپا و امریکا ازرسم بیگانه-ستیزی استقبال می کند شاید کوزموپولیتیسم یک شوخی باشد. اگر پیدایش احزابی مثل جبهه ملی فرانسه یا استراتژی هایی مثل جنگ تمدن های هانتینگتون امور عارضی است و نه نشانه های شکست لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی و ...باز هم می توان منتظر حکومت واحد جهانی بود، لااقل باید شرایط و وجوه این انتظار را توضیح داد. تا صد سال پیش دل-خوش کردن به رؤیای حکومت جهانی و شهروند جهان بودن هنوز وجهی داشت اما اکنون که ضعف و بی کفایتی ایدئولوژی ها و از جمله لیبرال دموکراسی آشکار شده است و انحطاط دموکراسی را در همه جا و از جمله در ایالات متحده امریکا می بینیم و خطر تروریسم و تبهکاری های گروه هایی مثل داعش جهان را به وحشت انداخته است، پروراندن سودای الحاق «موصل»(که شاید تا چند روز دیگر به کلی ویران شود)به «جهان صلح دائم کانت» نشانه خردمندی نیست. 

کوزموپولیتیسم چنانکه رواقیان پیش آورده بودند یک وجه اخلاقی قابل دفاع داشت اما اکنون عیبش اینست که به یک سودای محال مبدل شده است. هر چند که شاید بسیاری از پیروان این ایدئولوژی با حسن نیت به آن گرویده و قصد و نیت اخلاقی داشته باشند آنها باید فکر کنند که آدمی چگونه می تواند از همهتعلق ها صرفنظر کند. تعلق همیشه خوب نیست یا همه تعلق ها را نمی توان خوب دانست ولی آدمی با تعلق آدمی می شود. البته او می  تواند در سیر معنوی مراتب نازل تعلق را کنار بگذارد و به تدریج به جایی برسد که جز خدا نبیند و در دوست فانی شود ولی این برای همه اتفاق نمی افتد. هر چند که با تحقق چنین امکانی است که مردمان تصوری از آزادگی پیدا می کنند و راه رهایی را می یابند ولی مردم بهر حال اهل تعلقند و اگر تعلق به آئین و قانون و اخلاقو فرهنگ و دانش و زندگی نداشته باشند چه بسا که از آدمیت خارج  شوند. شاعر می تواند غلام همت کسی باشد که «ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است» اما جامعه مدنی و سیاسی با بی تعلقی قوام نمی-یابد و به این جهت کوزموپولیتیسم در معنای سیاسیش سودا و تمنای محال است و این تمنای محال وقتی که تروریسم در سراسر روی زمین به یکی از نگرانی های بزرگ مبدّل شده است بیشتر عجیب می نماید. البته ناسیونالیسم هنوز در صحنه سیاست حضور مؤثر دارد یا لااقل تعلقات ملی و قومی را نمی توان انکار کرد و مگر نه اینکه صورتی از این تعلقات را در منتسب کردن شاعران و فیلسوفان و بزرگان گذشته به قوم و کشور خویش هممی توان دید.

در حدود نیم قرن پیش این پرسش پیش آمد و اکنون هنوز هم مطرح است که آیا فلسفه ما، اسلامی است یا ایرانی؟آیا «ابن سینا»، عرب است یا ایرانی؟«مولوی»کجایی است؟ افغانی و ایرانی است یا ترک؟ توجه کنیم که این پرسش ها پرسش اهل علم و به طور کلی، پرسش فرهنگی نیست بلکه نشانه دخالت ناروای سیاست و ایدئولوژی در فرهنگ و تاریخ است. در برابر کسانی که ابن سینا را عرب یا ایرانی و مولانا جلال الدین را ایرانی یا ترک می دانند شاید کسانی باشند که چون سیر در ابرهای غلیظ وهم جهان وطنی،به آنها سعه صدر فراوان بخشیده است فریاد برآورند که این بزرگان به نوع بشر تعلق دارند و به هیچ قوم و سرزمین و زبانی وابسته نیستند. این تلقی هم به اندازه تلقی اول سیاسی و سطحی است. با این تفاوت که تلقی اول لااقل طبیعی و از نظر روان شناسی قابل توجیه است اما این یکی، بخصوص اگر در جهان توسعه نیافته گرفتار هزاران درد و مصیبت، پیدا شود، قدری غیرطبیعی و بیش از حد روشنفکرانه و آزاداندیشانه به نظر می آید. آزاد اندیشی خوب است به شرط اینکه آزاد اندیشدر رؤیا غرق نشود و مرزهای بی خیالی و بی غمی را فرو نریزد. 

در جهان کنونی که علم تکنولوژیک دائرمدار همه چیز است دانشمندان و مهندسان و پزشکان در سراسر روی زمین به کشورهای توسعه یافته و بخصوص به امریکا و کانادا می روند و در آنجا اقامت می کنند. این وضع می تواند نشانه ای از جهانی بودن و جهانی شدن علم و تولید و تجارت باشد و البته اهل علم و تولید و تجارت به عالم علم و تجدد تعلق دارند. من در مقاله ای توضیح داده ام که دانشمندان دو وطن دارند یکی وطنی که در آن زاده شده و زبان گشوده اند و دیگر وطن علم. وقتی این دو وطن در برابر هم قرار گیرند، شاید یکی غلبه کند و اگر وطن علم غلبه کرد وجهی برای توجیه کوزموپولیتیسم هم (جهان وطنی یا جهان ولایی) پیدا می شود ولی این حرف ها که ناظر به وضع فیزیک دان و مهندس و پزشک این زمان است به نوع مردم و به امثال ابن سینا و مولوی ربطی ندارد. آنها در هر جا که متوطن بودند به جهان ایرانی - اسلامی تعلق داشتند. 

این تعلق قراردادی نبود و آن را با تابعیت رسمی و صرفاً مدنی این یا آن کشوراشتباه نباید کرد.تابعیت به معنی کنونی یک امر اعتباری و حقوقی است و وجود اشخاص به آن تحویل نمی شود. اگر آدمی عین تابعیتش بود جهان وطنی درست در می آمد (به شرط اینکه پیرو جهان وطنی به این تعارض توجه کند که حقوق بشر بدون تابعیت پا در هواست)اما مولوی تابعیت ایران و ترکیه نداشته است که بگوییم ایرانی یا ترک است. در زمان مولوی نام ترکیه هیچ جا نبوده و شاعر بزرگ بر اثر سوء قضا از بلخ به قونیه در امپراطوری روم شرقی رفته و در آنجا مجلس درس و بحث داشته و با بزرگانی مثل صدرالدین قونویو شمس الدین تبریزیکه از مظاهر تفکر اسلامی اند، معاصر و محشور بوده است. اینها کسانی نیستند که به جایی و شهر و کشوری متعلق باشند و چنانکه می بینیم جاها و شهرها و کشورها خود را محتاج و متعلق به آنها می دانند. عظمت شکسپیر به انگلیسی بودن او نیست بلکه بریتانیا به شکسپیر می نازد. پس توجه کنیم که وقتی همه می خواهند کسی را به خود منسوب کنند او نمی تواند به غوغای عام منسوب باشد. مولانا گرچهبه یک اعتبار متعلق به عالم ایرانی اسلامی است و به زبان فارسی تفکر می کرده است، خود را متعلق به هیچ  جا و هیچ قوم و ملت نمی داند:
نه شرقیم نه غربیم نه برّیم نه بحریم
نه از ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقم من نه از خاک خراسانم
و اتفاقاً چون از تعلق ها آزاد شده است، بنای عالمی را می گذارد یا جهانی را تحکیم می کند که مردمان می توانند با تعلق به آن و در پناه آن سر برند. مردم عادی نمی توانند به وطن و به عالم خود تعلق نداشته باشند. حتی متفکران هم در عالم خود تفکر می کنند. 

دانشمندان عصر هموقتی وطن زادگاه خود را ترک کنند اگر به جهان علم تعلق نداشته باشند در راه علم پیشرفت نمی کنند. اما شاعران و متفکران در عین تعلق به عالم و وطن خود تعلق ها را بنیان می گذارند و تحکیم می کنند و با این بنیانگذاری چه بسا که وطن مردمان و عالم آنها را قوام می دهند یا به آن استحکام می بخشند. مولانا جلال الدین با آزادی از تعلق ها عالم ایرانی- اسلامی را که در خراسان و شرق دستخوش آسیب ها و مصیبت های بزرگ شده بود در غرب و در روم شرقی تجدید کرد. این قضیه را سهل نباید گرفت و در مورد وطن داشتن و وطن نداشتن حکم شایع را مطلق نباید انگاشت و همه گروه های مردم در همه زمان ها را مشمول یک حکم کلی نباید قرار داد. مولوی و سعدی و ... از مظاهر بزرگ جهان ایرانی- اسلامی اند و اگر بخواهیم برای آنها تابعیت درست کنیم قدر آنها را ناچیز انگاشته ایم. وانگهی آنها دیگر شناسنامه و پاسپورت و ویزا نمی خواهند که بپرسیم تابعیت کدام کشور دارند. آنها امروز همانند کهگفته و نوشته و تعلیم کرده اند. ابن سینا صاحب شفا و اشارات و قانون و نجات و دانشنامه علائی و ... است. مولانا هم مولانای مثنوی و دیوان شمس و فیه ما فیه و ... است. این آثار چیسنت و چه کسانی و کدام مردمآنها را می خوانند. هیچ اشکالی ندارد اگر یک ازبک بگوید، ابن سینا اهل بخارا بوده است و چون بخارا امروز رسماً به ازبکستان ملحق شده است کشور ما باید او را بزرگ بدارد. در ترکیه هم می توانند بگویند، مولوی مقیم قونیهبوده و آثار خود را در آنجا گفته و نوشته است و به این انتساب مباهات کنند اما اختلاف زمانی به وجود می‌آید که ترکیه بگوید، مولانا ترک است و ازبک ابن سینا را ازبک و اهل ازبکستان بداند.شرق شناسان و ایران شناسان او را رومی خوانده اند اما ترک نگفته اند زیرا قونیه قرن هفتم ترک نبوده است. ابن سینا و مولوی هر چه باشند ازبک و ترک نیستند. ابن سینا زاده بلخ و پرورده بخارا یعنی دو کانون زبان فارسی و معارف اسلامی بوده است. 

مولانا جلال الدین هم وقتی فرهنگ ایرانی- اسلامی بر اثر هجوم مغول از خراسان و شرق به غرب ایران انتقال یافت راهی غرب شد و در قونیه سکنی گزید که اهل آنجا مقدمش را گرامی داشتند.همه جهان حق دارند مولوی بخوانند، او یک متفکر و صاحب‌نظر بزرگ است اما چیزی که او را به ما (ایرانیان) مربوط می‌کند، علاوه بر اشتراک در زبان و فرهنگ،سابقه حضور مستمر هفتصد هشتصد ساله اش در مدارس و محافل فارسی زبان های اهل نظر و معنی در حوزه جغرافیایی میان سند و مدیترانه بوده است. زبان مولوی، زبان ماست و این زبان با شعر و نثر او قوت گرفته‌است، غیر فارسی زبان ها اگر می خواهند مولوی بخوانند باید ترجمه شعرش را بخوانند و ترجمه شعر، شعر نیست. زبان مولوی ما را پرورش داده و ما پرورش‌یافته او هستیم؛ همچنانکه ما هم او را در پناه خود داشته‌ایم؛ چرا که او هم برای مولانا شدن به مردم نیاز داشته و مردمی که در کنار او زندگی می‌کرده‌اند وبا او همدل و همنوا بوده اند، شرایط پدید آمدن مثنوی و دیوان شمس را فراهم آورده  و او را مولانا خوانده اند. حالا ممکن است گفته شود که زبان این بزرگان را در تعلقشان به این یا آن کشور نباید چندان مهم انگاشت زیرا ابن سینا مثلاً هم به فارسی کتاب نوشته‌است و هم به عربی؛ در حقیقت وقتیگفته می-شود ابن سینا به ایرانیان تعلق دارد؛ نظر صرفاً به فارسی نویسی یا عربی نویسیش نیست بلکه در حضور دائم او در تاریخ علم و تفکرمنظور نظر است. پس سخن گفتن از ابن سینا حکایت تاریخ است. ابن سینا کتابهایش را در گرگانج و اصفهان و همدان و ... تالیف کرده و خوانندگان کتاب های او در ری و اصفهان و شیراز و طوس و نیشابور و زنجان و تبریز و همدان و کرمان و ... بوده‌اند. این سخن را به هیچ وجه تمایل به تملک و تصرف امثال ابن سینا و مولوی حمل نباید کرد بلکه آن را اعتراف به شاگردی باید دانست. آنها آموزگاران ما هستند و البته همه مردم جهان می توانند از آنها درس بیاموزند. پس آنها ملک ما و متعلق به ما نیستند بلکه شاید ما بتوانیم تعلقی را که آنها به عالم خویش داشته اند درک کنیم. به عبارت دیگر چیزی که ما را به این بزرگان مرتبط می‌کند، همان تاریخ مشترکی است که داریم؛ ما و آنها به یک تاریخ تعلق داریم و دارای خاطرات مشترک هستیم،صاحبان این خاطراتپیوندی با یکدیگر دارند که مثلا یک ونزوئلایی یا ایسلندی ندارند. خاطره به طور کلی نمی تواند جدا از تعلق باشد. حافظه و خاطره اگر باشند، تعلقند و اگر نباشند ادراک هم صورت نمی گیرد. در نظر شایع و مشهور همه آدمیان مستقل از جهان و روابطی که با دیگران دارند صاحب فهم ثابت و مطلقند. این رأی در تجربه تاریخی درست در نمی آید زیرا فهم هر مردمی با عالم آنها تناسب دارد. ما فقط استعداد فهم داریم نه اینکه همواره صاحب یک فهم معین و متحقق باشیم. 

ادراک و خاطره موقوف به تعلقند و این تعلق اقوام و اشخاص را از یکدیگر متمایز می‌کند. «کوسمو پولیتیست»می تواند بگوید هر جا که او باشد،وطنش آنجاست.او می تواند علم و فرهنگ را نیز که در دوره جدید جهانی شده است مطلقاً جهانی بداند. علم و فرهنگ کنونی جهان به جایی تعلق ندارد یا درست بگویم همه مردم جهان به علم تکنولوژیک و فرهنگ جهان متجدد تعلق دارند و اینکه می گویند علم جهانی است و به اینجا و آنجا متعلق نیست درست می گویند اما شاید درباره این سخن درست به اندازه کافی نیندیشیده باشند. علم جهانی است به این معنی که همه می توانند آن را فراگیرند. اما همه کشورها و مردمان به یک اندازه در بنیاد کردن علم و در بهره برداری از آن سهیم و توانا نیستند. علم تکنولوژیک چیزی نیست که بر حسب اتفاق یا با میل و هوس این و آن به وجود آمده باشد. این علم تاریخی است و با تحولی در وجود بشر در طی یک نهضت فکری علمی به وجود آمده است. این علم به بشر جدید تعلق دارد و با خرد جدید سازگار است. اگر کسانی بشر جدید را تحقق طبیعت انسانی و خرد جدید را مطلق خرد می دانند که البته عددشان کم نیست باید درباره طبیعت بشر و شرایط خرد و خردمندی او بیشتر بیندیشند زیرا نه بشر جدید بشر قرون وسطی و بشر قدیم است و نه مردم زمان ما عالم و آدم را چنان می فهمند که متقدمان می فهمیده اند. بشر جدید با علم و عقلش پس از رنسانس به وجود آمده و پدید آمدنش یک حادثه تاریخی است. ارسطو در منطق خود صورتی از عقل بشری تصویر کرد. آن عقل گر چه در طی دوهزار سال در قوام جهان های کم و بیش متفاوت دخیل بود، عقل همه مردم جهان در همه دوران ها نبود چنانکه شرق آسیا به ارگانون ارسطو وقعی ننهاد وتجدد آشکارا از خرد ارسطویی عدول کرد. عقل جدید غربی هم که داعیه همه جایی بودن داشت و داردچنان گسترش نیافت که همه مردم جهان یکسان از آن برخوردار شوند. ا

گر می‌بینیم جایی قفر قفر است و گل علم در آنجا نمی روید و اگر بروید زود پژمرده می شود یا کارها سازمان و نظام درست ندارند، وجهش اینست که عقل جهان بین و جهانساز در آنجا ریشه نکرده است. وقتی علم و فلسفه و معارف در کشور ما شکوفا بود اروپا علم نداشت و وقتی اروپا به علم جدید رسید بخش اعظم جهان تا مدت ها به کلی از آن بی نصیب بود. وقتی کشوری ناتوان در مدیریت و بی بهره از علم است، شاید درشعرو فرهنگ و هنر و موسیقی و عرفان و سیاست هم مقلد باشد. اینها همه در تناسب با یکدیگر وجود دارند پس چگونهعلم و عقل را جهانی بدانیم و بگوییم اینها نسبتشان با همه جهان یکسان است.قرون دوم، سوم، چهارم و پنجم هجری در عالم اسلام -خصوصا در ایران-زمان رونق علم و تفکر بوده اند و با قرون بعد قابل قیاس نیستند؛ تفکر ایرانی-اسلامی در این دورانقوام یافته و فردوسی در سال های آخر قرن چهارم و سه دهه اول قرن پنجم کاخی بلند در نظم فارسی پی افکنده است و در پی فردوسی هم مولوی و سعدی و حافظ و ...آمده اند. در قرون مزبور علم و فلسفه و پزشکی هم متناسب با یکدیگر و در تناسب با شعر بسط یافته است. این دوران تاریخی نه اتفاقی بوده است و نه می توان آن را نادیده گرفت. اگر کسی آن را متعلق به همه جهان بداند سخن بی اساس و بی ثمری گفته است که ردّ آن هم وجهی ندارد اما این قبیل سخنان چیزی را روشن نمی کند. آنچه در اینجا اهمیت دارد نسبت تاریخی ما با فردوسی و ابن سینا و ... است. این نسبت فرضی و قراردادی نیست بلکه نسبت موجود در تاریخ است و به این جهت نسبت خاص است. این نسبت را اگر بتوان در لفظ و داعیه اثبات و نفی و انکار کرد اثر تاریخی‌اش کم و بیش باقی است. 

فردوسی و سعدی اگر نبودند معلوم نبود آیا زبان فارسی همین بود که هم اکنون هست یا وضع دیگری می داشت. ما از گذشته خود جدا نیستیم و اگر از گذشته غافل شویم آینده را درنمی یابیم زیرا با قطع پیوند با زمان از آدمی جز هوس و پیروی از رسوم و آراء مشهور چیزی باقی نمی ماند. به ایران و وجود و معنای آن بازگردیم اگر در ابرهای رمانتی سیسم سیر نمی کنیم و پایمان روی زمین است، چندان مشکل نیست که دریابیم ایران چیست و کجاست؟ ایران همین جاست که ایستاده ایم و نه فقط با در و دیوار و مردمش بلکه با دردها و مصیبت ها و حرمان ها و پیروزی ها و بهره مندی ها و شادی هایش آشنا هستیم ( و نمی-دانم چرا نمی خواهیم و نمی توانیم به وضع کنونی روح و خردش فکر کنیم) این ایران دیروز و امروز دارد و باید به فردایش هم فکر کرد و وقتی که فکر می کنیم در موقع و مقام و  نه در فضای معلق و تهی بلکه با امکان های معین فکر می کنیم. این فکر با علایق قرین است. ما هر چه تظاهر به جهانی بودن بکنیم و نخواهیم از صورت همگانی شده رؤیای کانتی آزادی و صلح دائم یک قدم بیرون بگذاریم، از ایران و تاریخ و گذشته و آینده و دین و آئین و غم ها و شادی ها و دردهای گذشته و اکنونش و زبان و زمانی که در آن سکونت داریم نمی توانیم برکنار و غافل بمانیم. پس ایران هست و چون ایران هست، من هستم. 

من اگر ایرانی نبودم می بایست به جای دیگری تعلق می داشتم یا پناهنده و پناهجو و تبعیدی می بودم و در آن صورت از حقوق بشر هم (که آن را شرط لازم و کافی برای تحقق سعادت بشر می دانند) بهره ای نداشتم. خلاصه کنم مردم عادی نمی توانند وطن نداشته باشند. دانشمندان در دهه های اخیرگاهی وطن علم را بر وطن زادگاه ترجیح می-دهند اما متفکران و صاحبنظران و شاعران وضعی متفاوت دارند زیرا آنها در وطن خویش هم غریبند اما اگر از این وطن دور شوند، دو غربت دارند که یکی از آنها غربت از وطنی است که در آن غریب بوده اند. غریب کسی است که از وطن خود دور مانده است و همین که احساس غربت می کند دلیل نیاز او به وطن است پس ایران را منکر نشویم زیرا این انکار، انکار وجود خویش است. ما می توانیم از آنچه هستیم و داریم راضی و خرسند باشیم ولی آیا وقتی از ایرانی بودن اعراض کنیم چه می شویم و چه بدست می آوریم که راضی و خرسندمان کند؟ موجه ترین پاسخی که ممکن است بشنویم اینست که در پی خرد و آزادی می رویم. این مطلب خوبی است اما چرا باید در طلب خرد و آزادی از ایران و وطن اعراض کرد؟ آیا ایران با خرد و آزادی نمی سازد یا این آدمیانند که در هر جای جهان می توانند بی خرد و خردمند و آزاد و برده صفت باشند. 

در حدود پنجاه سال پیش یادداشتی در نقد کتاب خلقیات ما ایرانیان اثر نویسنده نامدار محمدعلی جمالزاده نوشتم. او در این کتاب آرائی شبیه آنچه در حاجی بابای اصفهانی آمده است دارد و به ایرانیان بی خردی و ریاکاری و دورویی و تقلب و تملق و طمع و بی همتی و ترسویی و ... نسبت می دهد. من با استناد به مقاله ای که نویسنده در نقد کتاب خواندنی ایرانیان و بربرها اثر امیرمهدی بدیعنوشته و در آن ایران و ایرانیان را بزرگ داشته بود نتیجه گرفتم که صفات و رذیلت هایی که به ایرانیان نسبت داده شده است به فرض اینکه تحقق داشته باشد حتی در نظر نویسنده ربطی به ایران و ایرانی بودن نمی-تواند داشته باشد. هر قوم و مردمی ممکن است به بلا و مصیبت بی خردی و فساد روحی و اخلاقی مبتلا شوند اما این ابتلا خاص این یا آن قوم نیست. هیچ قومی هم در جهان وجود ندارد که مصون از انحراف و معاف از ارتکاب زشتی و رو کردن به پلیدی و پلشتی باشد. ما هم مستثنی نبوده ایم اما تنها مبتلاهایی که از ابتلای خود خبر دارند می توانند برای علاج بکوشند و مسلماً با پشت کردن به وطن بیماری و بلا رفع و درمان نمی شود. مرحوم جمالزاده ایران را دوست می داشت و شاید می خواست انحطاط را گوشزد کند. من هم مثل اکثر قریب به اتفاق مردم ایران کشورم را دوست می دارم اما اهل تعصب نیستم. همه می دانیم که ایران تاریخ طولانی دارد و در این تاریخ طولانی راه های پست و بلند و پر فراز و نشیب را پیموده و قوت و ضعف و خردمندی و بی خردی را آزموده است. پس آن را نه مرکز جهان و مجمع همه خوبی ها و مبری از هر شر و فساد بدانیم و نه از آن رو بگردانیم که این رو گرداندن با هیچ توجیهی موجه نمی شود. ایران، ایران تاریخی است. پس از یاد نبریم که جامعه کنونی ما هم مظهری از ایران است. ما ایرانیم و ایران حاصل و خلاصه وجود مردم ایران است.

*شاید اینکه یک عده‌ای اینقدر مخالف این ماجراها هستند و اصرار دارند که زیاد روی ایرانی بودن تاکید نکنیم؛ درواقع بیم این را دارند که ما با فخر فروختن به ایرانی بودن و ایران، از معایب خودمان غافل شویم.

این نگرانی کاملا بی وجه نیست اما چرا به جای تذکر، ایران را باید انکار کرد؟ و مگر نمی  توان به گذشته نازید و در عین حال به عیب ها هم توجه کرد؟ می دانید کهسه نوع تاریخ داریم؛ تاریخ تفکر و عبرت، تاریخ مفاخر و تاریخ تتبع خشک؛دانشمندی کهمثلا تاریخ طبری را با دقت تصحیح می‌کند، کار خوبی کرده است یکیهم به تاریخ، فخر می‌کند و هویت خود را در این مفاخرت می یابد. معدودی هم ممکن است از تاریخ عبرت بگیرند ولی عبرت گرفتن از تاریخ امر نادری است چنانکه اهل سیاست به ندرت از تاریخ عبرت می گیرند زیرا آنها در سودای دوام قدرتند و تاریخ را دوست نمی دارند مگر آنکه آن را وسیله کنند. فقط خردمندانند که از تاریخ عبرت می‌گیرند پس تاریخ برای همهکتاب العبر نیست. وقتی تاریخ، تاریخ مفاخر باشد آن هم بدون عبرت و تحقیق و تتبع؛ شاید به خطابه ای مملو از خودستایی بیهوده مبدل شود. این سه تاریخ که گفته شد اگر با هم باشند راهنما هستند تاریخ عبرت و تذکر بدون تحقیق و مطالعه نیست. تاریخ مفاخرت یا تتبع تاریخی هماگر تنها صورت تاریخ نویسی تلقی شوند شاید مایهاتلاف وقت و سرگردانی در زمان حال موهوم باشند. پس تاریخ جمع این سه وجهه است. اگر تاریخ ایران را در این تعادل بیابیم ؛ آنوقت ایران را دوست می داریم و به آن احترام می‌گذاریم، غلو و اغراق هم نمی‌کنیم و از عیب هایش چشم نمی پوشیم و از ترس اینکه عیب های یک دوران پوشیده بماند همه عیب را یکسره و یکباره در معنی ایران نمی بینیم و در نتیجه نه هر چه را که اسمش ایران و ایرانی است؛ موهوم و بیهوده و بی معنی قلمداد می کنیم و نه عین خوبی و بزرگی می انگاریم. این ایران، ایران ماست و ما مسئول عیب هایش هستیم. اگر هوایش آلوده و مسموم است و در معرض تهدید خشکی و بی آبی قرار گرفته و فساد در همه شئونش رخنه کرده و ... همه از ماست. عیب های خود را به ایران نسبت ندهیم و نام عزیز آن را وسیله سلب مسئولیت و اثبات جنت مآبی خود نکنیم.

*واقعا امکانپذیر است که منِ ایرانی بتوانم از هویتم فاصله بگیرم و از بالا، از بیرون به قضیه نگاه کنم؟

از اول بپرسیم هویت ایرانی چیست و آیا می توان آن را امر ثابتی که در تاریخ همواره یکسان می ماند دانست و چرا هویت را تاریخی ندانیم؟ هویت تاریخی بجای اینکه تعین ثابت در همه زمان ها باشد تعین های بهم پیوسته است و در عین ثبات دگرگون می شود. چنانکه اشاره کردید ما از این هویت تاریخی نمی توانیم جدا شویم زیرا فهم و خرد آدمیان در عالمشان که صورت و نظمی از بودن و دیدن و دریافتن و زندگی کردن با یکدیگر است قوام پیدا می کند. اینکه آدمی را بالذات و در تنهایی خود حتی اگر در هوا معلق باشد مثل «زنده بیدار» ابن طفیل یا «رابینسون کروزوئه» دانیل دفو از خرد برخوردار بدانیم شاید احترامی باشد که به تاریخ فلسفه دوهزار ساله می گذاریم اما به نظر نمی رسد که خرد آدمی بدون زبان و بی-نسبت با دیگران به کار افتد و به فعلیت برسد. اگر این نظر درست باشدو آدمیان بی عالم نباشند و فهمشان فهم جهانشان باشد از هویت تاریخی هم نمی توانند پیوند ببرند زیرا عالمشان از این هویت تاریخی جدا نیست. به این جهت است که گفتم کوزموپولیتیسم در خیال و در نیت معتقدانش شاید زیبا و خوب بنماید و تا آنجا که تقابل هایی مثل هلن و بربر، عرب و عجم، متمدن و وحشی را نفی می کند موجه باشد اما صورت جدید آن یک عیب کوچک دارد که همه حسن هایش را می-پوشاند و آن عیب کوچک محال و بیهوده بودن آنست. ما چنانکه اشاره کردید فارغاز هر عالم، از موضع خدایی نمی توانیم به جهان و جهانیان نگاه کنیم بلکه در عالم خود با خودآگاهی نسبت به آن عالم و در تنهایی اوقات تفکر می توانیم به علم و عمل و حکم برسیم. خدایی بودن ما به قدر برخورداریمان از وقت تفکر است (و به همین جهت است که فرموده اند «تفکر ساعةٍ خیرٌ من عبادة سبعین سنة») و در این وقت چه بسا که بنیاد زندگی جمعی مردمان گذاشته می شود.

اتفاقا یکی از دوستان، همین اخیر با صراحت گفته‌بود، من وقتی تیم ملی فوتبال ایران بازی دارد، دعا می‌کنم که تیم شکست بخورد؛ به خاطر اینکه وقتی ما پیروز می‌شویم بر توهماتمان افزوده می‌شود و به خاطر همین توهم است که نمی‌توانیم در جهان به جایگاه خوبی دست یابیم.

من این حرف را با خوش‌بینی تلقی و تفسیر می‌کنم؛ دوست شما در واقع نمی خواهد تیم کشورش ببازد بلکه می ترسد که مبادا دچار غرور شود و در مسابقات مهمتر کاری از پیش نبرد. پس وقتی تیم کشورش شکست می‌خورد، قلبا خوشحال نمی‌شود؛ او با این حرفش دارد وضع روحی و اخلاقی غالب در ورزش کشور را نقد می‌کند و تذکر می‌دهد که مبادا وقتی یک پیروزی کوچک به دست می‌آورید، در ابرها سیر‌کنید و این غرور باعث‌شود که جایگاه خودتان را نشناسید و پیوستگی تیمی و همکاری را فراموش کنید و البته اگر شکست خوردید مپندارید که دنیا به آخر رسیده است بلکه از شکست درس بگیرید. این دوست گویی دارد تذکر می دهد که ورزشکاران دچار غرورنشوند زیرا نتیجه غرور، شکست است و به این جهتهمیشه باید نگران غرور بود اما اگر از من بپرسید می گویم نمی خواهم ایران ببازد بلکه می خواهم اگر در بازی وارد می-شود قواعد بازی را رعایت کند و بخواهد که بازیکنی شایسته باشد. نکته اساسی در پرسش اینست که گاهی ممکن است از ترس بیماری خودکشی کنیم. بیماری را باید درمان کرد و اگر مثلاً کسانی از ورزش سوءاستفاده می کنند، راه آن سوء استفاده را بست. البته معلوم است که نه درمان بیماری آسان است و نه بستن راه فساد ولی آنها را به فراموشی نباید سپرد.

این گفت‌و در شماره بیست و نهم نشریه کرگدن. آذر 1395 منتشر شده است.

حادثه پلاسکو به روایت تصویر


تاریخ انتشار:۳۰ دی ۱۳۹۵ - ۱۸:۱۱19 January 2017
تلاش برای اطفای حریق ساختمان پلاسکو 
 
 
و ناگهان فاجعه
 
 
بعد از فاجعه