از خوش قلبی «فریدون فروغی» سوءاستفاده شد

گفتگو با تورج شعبانخانی، آهنگساز
ماهنامه هنر موسیقی: «تورج شعبانخانی» سال هاست که به عنوان آهنگساز در موسیقی پاپ ایران فعالیت می کند. زاده سال 1329 در تهران است و در دوران طلایی موسیقی و هنر ایران، خالق بسیاری از ترانه های ماندگار و خاطره انگیز بوده است که از آن جمله اند «همسفر»، «نازی ناز کن»، «پروانه من»، «هنوزم» و مانند اینها. با او که نخستین آثار رسمی اش را با صدای «فریدون فروغی» منتشر کرده است، در دفتر هنر موسیقی گفتگو کردیم.

آقای شعبانخانی! آیا پیش از همکاری با فریدون فروغی او را می شناختید؟
- ما حدودا 17، 18 بودیم و فریدون در یک گروه موسیقی، درام می زند و خوانندگی می کرد. نخستین بار من در هنرسرای نارمک، کارِ فریدون را دیدم. من گروه خودم را در همانجا داشتم و با هم رفیق بودیم و خانه های مان هم نزدیک هم بود.

ترانه های «آدمک» و «پروانه من» را پس از پیشنهاد کارگردان فیلم «آدمک» ساختید یا این ترانه ها پیش از آن ساخته شده بودند؟
- این دو ترانه را مدت ها پیش از آن فیلم ساخته بودم و هر شب اجرای شان می کردیم. یک روز دوستم آمد و گفت آقایی در سالن حاضر است که از آمریکا آمده و کارگردان است. او می خواهد برای فیلمش با تو صحبت کند. من سراغ او رفتم و ایشان خودش را «خسرو هریتاش» معرفی کرد و گفت من از این دو ترانه ات بسیار خوشم آمده و می خواهم از آنها در فیلمم استفاده کنم. گفتم آخر باید با سوژه فیلم شما هماهنگ باشد! او گفت اتفاقا این ترانه ها دقیقا مناسب سوژه فیلم من هستند. چهار، پنج ماه بعد از این گفتگو فیلم کلید خورد و البته در همین حین ماجرای سربازی من هم شروع شد.

ما در کنار هم آغاز کردیم
چه شد که ترانه های فیلم آدمک را برای خواندن به فریدون فروغی سپردید؟
- در ابتدا آقای هریتاش، کارگردان فیلم که کار مرا دیده بود از من خواست کارها را خودم بخوانم اما من عازم سربازی بودم و خواهرم به من گفت «خواندن این کارها درست زمانی که بلافاصله به سربازی می روی، فایده چندانی ندارد، کارها را به کسی بده که بتواند بعد از این فیلم هم از این موقعیت، بدون هیچ وقفه ای استفاده کند.» من هم خواندن ترانه ها را به فریدون سپردم. (البته هریتاش، «فرهاد» و «فریدون» را می شناخت، اما کار را به من پیشنهاد کرده بود.) در حقیقت فریدون کار را زنده کرد؛ زیرا این ترانه ها صدای بلند و پرحجم نیاز داشتند و من معتقد هستم که نه تنها خواننده، بلکه منِ آهنگساز هم با این آثار رو آمدم. 

به هر حال مخاطب، نام آهنگساز را هم روی صفحه می دید. بنابراین ما به صورت حرفه ای و رسمی، موسیقی و شهرت را در کنار هم آغاز کردیم. یادم می آید که بعد از اکران آدمک، «عباس مهرپویا» که در حضور او نیز ترانه ها را اجرا کرده بودم، در مصاحبه ای با یکی از مجلات آن زمان، از کارهای من تعریف کرد. این کارها تغییری در سبک آهنگسازیِ رایج آن زمان ایجاد کرد.

بعد از آدمک، رابطه شما با فریدون چگونه بود؟
- فریدون برای اجرا به جاهای مختلف دعوت می شد که در آن زمان این اجراها معادل پول در آوردن بود. بعد از آن دیگر سرش شلوغ شد و متاسفانه عده ای از شهرت او و خوش قلبی اش سوءاستفاده می کردند. 

فریدون پروژه های خوب زیادی داشت که اگر با من همراه می شد، شدنی بودند. مثلا قرار بود روی غزلیات «شوریده شیرازی» کار کند. مدتی شروع برنامه هایش با ترانه «دوتا چشم سیاه داری» بود؛ ترانه ای که گرچه تِم سنتی داشت و آن را با گیتار می نواخت اما طوری آن را می خواند که به زیبایی و دلنشینی با صدایش هماهنگ می شد. «بیژن مفید» این کار را در ریتم شش و هشت می خواند، اما فریدون در اجرایش، ترانه را رومنس اجرا می کرد و فضایی متفاوت به آن می داد که برای مخاطب نیز جذاب بود. از این رو می دانست که می تواند در فضای سنتی هم اشعار کلاسیک فارسی را به شکلی تازه، جذاب و متفاوت بخواند و برنامه های بسیاری برای این کار داشت.

از «امیر رسایی» اجرایی از ساخته های زنده یاد «محمود قراملکی» موجود است با عنوان «مرد غم»، ملودی این اثر دقیقا همان ملودی «پروانه من» است که با صدای فریدون منتشر شده و آهنگسازی آن توسط شما انجام گرفته است، دلیل این شباهت چیست؟

- من اصلا آن اجرا و ملودی را تا به امروز نشنیده ام. فقط شنیده بودم که چنین اجرایی موجود است؛ اما قطعا آهنگ من پیش از آن ساخته شده است. من چهار، پنج سال پیش از انتشار رسمی «پروانه من» آن را در گروه هایی که در هنرسرای نارمک داشتیم و من سرگروه بودم، اجرا می کردم و از این رو بسیار پیش از انتشار کار مرحوم قراملکی آن را ساخته ام.

ما در کنار هم آغاز کردیم
شما تا هفده سال پس از انقلاب فعالیتی در حوزه موسیقی نداشتید، در آن دوره به چه فعالیتی مشغول بودید؟
- هیچ! وسایل زندگی ام را می فروختم و امرار معاش می کردم تا اینکه اواخر دهه هفتاد برای نخستین فستیوال پاپ به سراغم آمدند و بعد از آن به تدریج فعالیت آهنگسازی را از سر گرفتم.

خواننده نخستین آهنگ های شما پس از انقلاب چه کسانی بودند؟
- یک روز از شرکت دارینوش، دختر نابینایی به نام «مریم حیدرزاده» را به من معرفی کردند که شعر می گفت. من با وسواس بسیار روی سه شعر او آهنگ ساختم که در آلبومی به نام «مثل هیچ کس» با صدای «خشایار اعتمادی» قرار گرفت و آغاز شهرت آن ترانه سرا و این خواننده شد. دقیقا نخستین خواننده را به یاد ندارم، اما در آن سال ها افرادی مانند «نیما مسیحا»، «مانی رهنما»، خشایار اعتمادی و «قاسم افشار» آهنگ های مرا می خواندند.

چه خوانندگانی آغاز شهرت شان با آهنگ های شما بوده است؟
- من در تمام کارهایی که ساخته ام تلاش کرده ام که ذهن مردم و جوانان را روشن کنم و آنها را به فکر کردن وادارم. تلاش کرده ام که برای خواننده موفقیت ایجاد کنم. به عنوان مثال کارگردان فیلم «تکیه بر باد» از من خواست که دو ترانه برای فیلمش به خوانندگی «مرجان» بسازم. این دو ترانه را ساختم و بعد ترانه ها بیشتر شد و یک آلبوم کامل شکل گرفت و خواننده ای مشهور شد. به همین دلیل از او متوقع ام که قدرشناس باشد. 

«ستار» هم شروع کارش با من بود. آلبوم «همسفر» را برای او ساختم که بسیار گل کرد و او را تبدیل به خوانندهای مشهور کرد اما وقتی به پول رسید خودش را نشان داد و فهمیدم کسی که می خواهم نیست و دیگر با او همکاری نکردم. درباره «ابی» نیز همین طور بود. او گمنام بود و پست سرِ «شهرام شب پره» می ایستاد و وظیفه داشت بگوید «پوم پوم»! با آهنگ های من به شهرت رسید.

چه کارهایی را برای او ساخته اید؟
- چهار کار را به او داده ام: «نازی ناز کن»، «کویر»، «باد و بیشه» و «مهرگان» که این آخری را کسی نشنیده است. یک روز یکی از معاونان تلویزیون با من تماس گرفت و سفارش آهنگی ملی به مناسبت مهرگان را به من داد. من متعجب از اینکه چگونه به فردی مثل من با آن سن و سال اندک چنین سفارش مهمی داده اند، ملودی را ساختم. بعد متوجه شدم که دست اندرکاران تلویزیون برای خواندن این کار، خوانندگانی مثل «قره باغی» و «وطن دوست» را در نظر دارند. من پیشنهادهای آنها را نپذیرفتم و تاکید کردم که این آهنگ را باید خواننده مد نظر خودم بخواند. پرسیدند خواننده ات کیست؟ گفتم جوانی محجوب و خوش صداست به نام ابی، کار را با صدای او ضبط کردیم و تحویل تلویزیون دادیم و آنها هم بسیار پسندیدند و گفتند همان است که می خواستیم.

آیا نسخه ای از «مهرگان»، در دست دارید؟
- نسخه اصلی که در آرشیو صدا و سیماست. من هم یک نسخه بی کیفیت از آن در اختیار دارم و سال هاست قرار است به همراه تعدادی دیگر از آثارم پیاده ساز و بهسازی شود اما متاسفانه هنوز این اتفاق نیفتاده است.

ما در کنار هم آغاز کردیم
خانم «لعبت والا» (شاعر و ترانه سرا) معتقد است که ترانه آدمک، سروده اوست و البته روی بسیاری از صفحه های قدیمی موجود نیز نام ایشان به عنوان ترانه سرا درج شده است، در این مورد چه نظری دارید؟

- خانم لعبت والا، شاعر برجسته ای است. وقتی این سخن شان را شنیدم بسیار ناراحت شدم. نمی گویم خلاف واقع می گویند، اما معتقدم دچار اشتباه شده اند.

آیا به عنوان بازیگر نیز در فیلم آدمک حضور داشتید؟
- بله، مرا برای بازی در این فیلم دعوت کردند و من هم جوان بودم و جویای نام؛ از این رو پذیرفتم. اصلا اگر دقت کرده باشید ابتدای فیلم با شخصیت «تورج» آغاز می شود. من نقش برادر شخصیت «سیامک» را داشتم که موسیقی دانی جوان و هیپی بود. نقش مادر ما را هم خانم «ژاله علو» ایفا می کردند اما به دلایلی، نقش من از فیلم حذف شد.

به چه دلیل نقش تان حذف شد؟
- من قراردادی با «جمشید شیبانی» برای اجرای موسیقی در شیراز داشتم و او هم آدم سختگیری بود و از من چک و سفته داشت. شش ماه به کازبای شیراز رفتم و در این مدت با وجود اصرار عوامل فیلم برای بازگشت به تهران و ادامه ایفای نقش در فیلم آدمک، جایگزینی برای خودم در شیراز پیدا نکردم. در نهایت هم نقش من از فیلم حذف شد.

تنظیم ترانه های «آدمک» و «پروانه من» را چه کسی انجام داد؟ آیا شما سرِ ضبط آنها حضور داشتید؟
- تنظیم ها کار خودم است. در ضبط کارها هم از آنجایی که من و فریدون با موسیقی به صورت حرفه ای آشنا بودیم، به او اعتماد کامل داشتم و می دانستم درست می خواند؛ از این رو با توجه به مشغله زیاد، نیازی به حضورم در استودیو برای نظارت بر خواندن فریدون نمی دیدم.

ما در کنار هم آغاز کردیم
بابک صحرایی

بعد از ساخت ترانه های فیلم آدمک به خدمت سربازی رفتید. پس از بازگشت، با ساختن چه آهنگ هایی فعالیت تان را از سر گرفتید؟
- ترانه ای بود به نام «لانه مور» با صدای «سیمین غانم» که با مصرع: «نمی دونم دلم دیوانه کیست!» آغاز می شد. «همسفر» نیز در همان دوران ساخته شد. کارهایی که برای ابی ساختم نیز پس از بازگشتم از سربازی بود.

آیا ترانه های دیگری هم با فریدون فروغی کار کرده اید؟
- بله. روی سروده هایی از «فرهنگ قاسمی» آهنگ ساخته بودم و قرار بود فریدون بخواند اما نمی دانم چرا نشد. شاید تنبل شده بودیم. افسوس!

ترانه «کاکلی» سروده «فرهاد شیبانی» با استناد به مدارک موجود در نشریات آن دوره، در سال 1352 توسط فریدون اجرا می شده است؛ از این اجرا اطلاعی دارید؟
- نه اما خودم چند سال پیش در محفلی آن را خواندم و نسخه ای از این اجرا موجود است.

از شما سپاسگزاریم.

8 چهره معروفی که واقعا زندان را تجربه کردند

ستاره های دربند
هفته نامه تماشاگران امروز - مزدک علی نظری: نه، مایلی کهن اولین نفر نیست. پیش از او خیلی دیگر از فوتبالیست ها و بازیگران یا خوانندگان معروف ایران به دلایل مختلفی زندانی شده اند. البته توجه داشته باشید که زندانی شدن با «بازداشت» فرق دارد و لیست بازداشتی ها خیلی بلندبالاتر از این حرف هاست! 

مثلا از بین فوتبالیست ها حمید استیلی، محمد نوازی و علی انصاریان که سال 79 در دربی دعوا کردند و چند شبی را در زندان قصر گذراندند یا «احسان خرسندی» که در حوادث سال 88 دستگیر شد و مدتی در قرنطینه 7 زندان اوین بازداشت بود اما چهره هایی که دستگیر، دادگاهی و به زندان محکوم شده اند و خلاصه تجربه واقعی زندان را دارند، این 8 نفر هستند که پرونده شان را با هم مرور می کنیم.

فرزان اطهری: حبس ابد

او را به عنوان اولین سوپرمدل ایرانی که در 23 کشور با بیش از 100 مارک مختلف همکاری کرده می شناسند. این مدل سوئدی - ایرانی 30 ساله، سال گذشته مقابل هتلی در دبی دستگیر و به جرم حمل 21 گرم کوکائین به قصد فروش به حبس ابد محکوم شد. اطهری که در فیلم «چهل سالگی» مقابل لیلا حاتمی و محمدرضا فروتن بازی کرده، اتهام فروش را قبول ندارد و گفته که این مواد برای مصرف شخصی اش بوده.

8 چهره معروفی که واقعا زندان را تجربه کردند


رامین پرچمی: بیش از یک سال

بازیگر سریال های در «پناه تو» و «زیر آسمان شهر»، شهریور امسال 41 ساله شد. او در چند مقاطع به زندان افتاده که جنجالی ترین مورد در بهمن 89 و به دلیل شرکت در تجمعات بود.

بعضی سایت ها اتهام او را خرید و فروش اموال مسروقه یا حمل مواد مخدر اعلام کردند ولی با حکم رسمی دادگاه این شایعات فروکش کرد. زمانی که پرچمی در زندان اوین بود با یک شکایت مالی مواجه شده و به همین دلیل بعد از پایان محکومیتش مدتی هم به زندان لاهیجان فرستاده شد.

8 چهره معروفی که واقعا زندان را تجربه کردند


جواد گلپایگانی: 14 سال

«آتقی» سریال عبرت، هم در تهیه کنندگی سینما مبالغ زیادی از دست داد و هم با دو تصادف پی در پی، بدشانسی اش کامل شد. سال 80 در اتوبان قم عابری را زیر گرفت و وقتی دنبال جور کردن دیه آن بود، در خیابان سهروردی با خانمی تصادف کرد. عدم توانایی پرداخت پول باعث شد گلپایگانی به زندان بیفتد و مبلغ دیه هم به دلیل دیر کرد، سنگین تر شد. او در اوین 2 بار سکته کرده و با وجود پیگیری بعضی از بازیگران سینما، هنوز 70 میلیون دیه جواد آقا جور نشده است.

8 چهره معروفی که واقعا زندان را تجربه کردند


مرضیه وفامهر: 3 ماه

این هنرپیشه و فیلمساز، به دلیل بازی در فیلم بدون مجوز «تهران من، حراج» ساخته گراناز موسوی تیر ماه 1390 دستگیر و به زندان قرچک و رامین منتقل شد. دادگاه بدوی او را به یک سال زندان و 90 ضربه شلاق محکوم کرد ولی در دادگاه تجدید نظر این حکم به 3 ماه و یک روز و جریمه مالی کاهش پیدا کرد. وفامهر که همسر «ناصر تقوایی» کارگردان بزرگ سینما است، سوم آبان همان سال بعد از حدود 4 ماه آزاد شد.

8 چهره معروفی که واقعا زندان را تجربه کردند


منوچهر نوذری: 2 سال و نیم

چهره دوست داشتنی رادیو و تلویزیون ایران، اوایل دهه 80 به دلیل بدهی 82 میلیون تومانی به زندان افتاد. به گفته «مهران امامیه» (شخصیت سق سیاه) چند نفر به نوذری پیشنهاد می دهند که در ساخت مجتمعی در کیش شراکت کند. بعد از مدتی این افراد با پول پیش فروش واحدها فرار می کنند و نوذری می ماند و چند میلیون بدهی. بعد از 4 ماه، نوذری برای جراحی قلب از زندان قصر به بیمارستان منتقل شد ولی تا پایان عمرش در آذر 84، تاوان آن ماجرا را می پرداخت.

8 چهره معروفی که واقعا زندان را تجربه کردند


جعفر پناهی: 6 سال

این فیلمساز جنجالی در سال 88 دو بار دستگیر شد. بازداشت دوم او از 10 اسفند تا 4 خرداد سال بعد (که با قرار وثیقه آزاد شد) ادامه داشت. پناهی در دادگاه به 6 سال حبس و 20 سال محرومیت کاری و ممنوعیت خروج از کشور محکوم شده، ولی به طور موقت خارج از زندان به سر می برد.

8 چهره معروفی که واقعا زندان را تجربه کردند


فریدون فروغی: نامشخص

وقتی می خواند «قهر تو تلخی زندون و به یادم میاره ...» نمی دانست این تلخی چقدر آزاردهنده است. این خواننده محبوب، در دهه 60 دو بار به زندان افتاد؛ یک بار قزل حصار و دفعه بعد در کچویی. برخلاف شایعات، دلیل زندانی شدن فروغی هرگز سیاسی نبود. یکی از همبندان او تعریف می کند: «روزی فریدون از پله های بند افتاد و پایش صدمه دید. یکدفعه با آن صدای قوی اش زد زیر آواز و خواند: «دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره...!»

8 چهره معروفی که واقعا زندان را تجربه کردند


علی اکبریان: حبس ابد

همه از سرنوشت ناگوار «علی اکبریان، روماریوی ایران» باخبرند. ستاره سابق استقلال و پرسپولیس، در دوران بازنشستگی اسیر اعتیاد شد و خیلی زود به جرم ساخت و فروش کراک دستگیر و به اعدام محکوم شد. با پیگیری و همراهی بعضی افراد، این حکم در دادگاه تجدید نظر به حبس ابد تقلیل پیدا کرد. اکبریان 3 ماه پیش در مرخصی از زندان قزل حصار، زمان بازی استقلال - تراکتور با «امین فرزانه» لوطی معروف تهران در ورزشگاه تختی دیده شد.

8 چهره معروفی که واقعا زندان را تجربه کردند

اهالی فرهنگ از کجا پول درمی‌آورند؟

خبرگزاری ایسنا: هر کدام از نویسندگان، شاعران و مترجمان برای تأمین معیشت خود به شغلی می‌پردازند. بعضی در روزنامه کار می‌کنند، عده‌ای درس می‌دهند و بعضی در اداره‌ها و سازمان‌های مختلف استخدام می‌شوند، اما تعداد آنهایی که فقط از راه انتشار کتاب‌هایشان زندگی می‌کنند، بسیار اندک است.

احمد اخوت، نویسنده و مترجم، با تشریح وضعیت امرار معاش و ادبیات در دهه 60 می‌گوید: در آن زمان من وسوسه می‌شدم که خیلی خوب است کار دلی را با گذران زندگی یکی کنم، اما متأسفانه یک سال بعد اوضاع زیر و رو شد و کار نشر به بحران کاغذ و مشکلات آن برخورد. بعد هم اوضاع مرتب بدتر شد و وضعی پیش آمد که شرح آن اشک‌انگیز است. الآن هم هیچ چشم‌اندازی در این زمینه برای کسی وجود ندارد.

خسرو حمزوی، نویسنده، هم معتقد است با درآمد نویسندگی نمی‌توان زندگی کرد: من یک نویسنده‌ام که کارهایم چندین‌بار چاپ می‌شوند، اما اگر قرار بود با پول کتاب‌هایم زندگی کنم، زن و بچه که هیچ، خودم تنها هم از گرسنگی مرده بودم. .. من کارمند اداره بودم. تا قبل از بازنشستگی حقوق کارمندی می‌گرفتم و پس از آن حقوق بازنشستگی می‌گیرم.

رضا جولایی، نویسنده، می‌گوید: من از دهه 40 فعالیت ادبی‌ام را شروع کردم و از سال 61 وارد کار نشر شدم. پیش از ناشر شدن هم بی‌کار بودم.

فتح‌الله بی‌نیاز، نویسنده، می‌گوید: مردم به شغل نویسنده‌ها نیازی ندارند: باید پرسید چرا چندین و چند هزار نویسنده و شاعر، نمایشنامه‌نویس، مترجم و منتقد در ایران آمدند و رفتند، اما جز زنده‌نام ذبیح‌الله منصوری، تا جایی که من اطلاع دارم، احدی از طریق ادبیات گذران نکرده و نمی‌کند و همه اهل این پنج عرصه به یاری کار و حرفه ادبی امرار معاش نکرده‌اند و با شغل و حرفه دیگرشان مثلا مهندسی، حسابداری، پزشکی، کارمندی یا روزنامه‌نگاری امرار معاش کرده‌اند و بعضا هم همسران‌شان شاغل هستند یا ارثی به خود آن‌ها رسیده است... آیا می‌توان گفت این پنج زمینه، حرفه و کار نیستند؟ بدون شک جواب منفی است. پس چرا نمی‌توان از آن‌ها کسب درآمد کرد؟ با عرض پوزش باید بگویم چون «مردم به کار این پنج گروه نیاز ندارند، بر خلاف کار آشپزهای رستوران و آبمیوه‌فروش»

علی‌اصغر حداد، مترجم، با درآمد تدریس زندگی می‌کند: من در کنار ترجمه درس می‌دهم و زندگی‌ام از راه درس دادن می‌گذرد نه ترجمه، هر چند ترجمه دوسوم اوقاتم را به خود اختصاص می‌دهد و تدریس یک‌سوم آن را. ترجمه برای من فقط یک کار ذوقی است. ترجمه می‌کنم که از اوضاع زمانه به چیزی پناه ببرم، نه برای این‌که پولی به دست بیاورم.

احمد پوری، نویسنده و مترجم، نیز از همین راه امرار معاش می‌کند: منبع درآمد من تدریس است. من عاشق این کار هستم، اما هیچ‌وقت نتیجه تدریس با نتیجه آفرینش ادبی یکسان نیست.

داوود غفارزادگان، نویسنده، هم از راه معلمی امرار معاش می‌کند و می‌گوید: نوشتن در ایران با چنین وضعی هیچ توجیهی ندارد جز عشق و علاقه که شاید اسم دیگر جنون و دیوانگی باشد. مدت‌ها برای خلق یک اثر وقت می‌گذاری و با گذر از هفت خوان رستم چاپش می‌کنی که نه بازخورد مادی دارد نه بازخورد معنوی.

رضا رضایی، مترجم، می‌گوید: پس از سال‌ها کار و سختی کشیدن شاید کتاب‌های شما به ثمر برسد... سال‌ها زمان می‌برد تا کسی بتواند از همین راه امرار معاش کند.

لیلی گلستان، مترجمی که در حال حاضر مدیر گالری «گلستان» است، می‌گوید: من پنج سال کتاب‌فروشی داشتم و نتوانستم از این راه زندگی مطلوبم را بگذرانم، چه برسد به تألیف و ترجمه. الآن کار گالری‌داری می‌تواند برایم رفاهی مطلوب فراهم کند و در کنارش ترجمه می‌کنم که حق‌التألیف‌ها در قیاس با درآمدی که از کارم به دست می‌آورم مضحک و خنده‌دارند.

علی خدایی، نویسنده، می‌گوید: من هنوز کسی را نمی‌شناسم که در ایران از راه ادبیات و فروش کتاب‌هایش زندگی کند. اگر کسانی باشند که از این راه زندگی کنند، خیلی خوشحال می‌شوم و به آن‌ها تبریک می‌گویم. دست راست‌شان روی سر من!

فرزانه طاهری، مترجم و همسر هوشنگ گلشیری، تجربه خود و همسرش را از سال‌ها ترجمه و نویسندگی و امرار معاش شرح می‌دهد: من در طول زندگی‌ام کارهای متفاوتی انجام داده‌ام. ترجمه‌هایی برای پروژه‌های مختلف بی‌ربط به ادبیات قبول کرده‌ام، اسمم هم پای کار نیامده و فقط پول گرفته‌ام چون مجبور بوده‌ام. گلشیری هم در دوره‌هایی ویراستاری می‌کرد. من هم هنوز در جایی ویراستارم. صرفا از راه نوشتن نمی‌توان زندگی کرد، چون تیراژ کتاب‌ها خیلی پایین است. ضمن این‌که با این تورم، کتاب به نظر همه گران است و اولین چیزی است که از خرید مردم حذف می‌شود.

جواد مجابی، شاعر و نویسنده، عنوان می‌کند: من کارمند دادگستری و فرهنگ و هنر بوده‌ام، بازنشسته شدم و مختصر درآمدی از این طریق دارم. هیچ‌گاه از طریق حق‌التألیف آثارم زندگی نکرده‌ام و درآمد کتاب‌هایم نقش مؤثری در زندگی‌ام نداشته است.

سیدعلی صالحی، شاعر، می‌گوید: از خودم و امرار معاش من پرسیدید. من اگر داشته باشم، حتما مثل شاهزاده‌ها زندگی می‌کنم، و اگر نداشته باشم، می‌روم کنار خیابان، واکسی می‌شوم. زندگی بلایی سرِ من آورده است که در هر دو شرایط، همچنان شاعرِ خوبی می‌مانم و تاثیر خاصی در خلاقیتم نخواهد داشت، چون از اساس می‌دانم این جهان چاره‌ناپذیر تا چه پایه مزخرف است.

احمد دهقان، نویسنده اظهار می‌کند: در کشور ما کم‌تر نویسنده‌ای هست که فقط بنویسد و شغل دیگری نداشته باشد. می‌شود حرفه‌یی بود، اما باید خیلی در میان مخاطبان جا باز کنید. اگر کتاب نویسنده‌ای فروش برود و به چاپ‌های متعدد برسد، آن نویسنده می‌تواند حرفه‌یی باشد. اگر کتابش به چاپ دهم نرسد، باید شغل دیگری داشته باشند.

ایرج صف‌شکن، شاعری که دکتر داروساز است و از طریق همین حرفه امرار معاش می‌کند، معتقد است شاعر نباید توقع داشته باشد که از راه فروش آثارش امرار معاش کند: شاعر و نویسنده حتما باید از بطن اجتماع معیشت خود را استخراج کند تا بتواند با بند بند روابط اجتماعی آشنا شود و قوانین کار و اجتماع را یاد بگیرد که در شعر، داستان و روایت‌هایش مصداق پیدا کند.

مژده دقیقی، مترجم، در شرح تجربه شخصی‌اش از مترجمی و امرار معاش، می‌گوید: من یک‌سری کارهای ترجمه‌یی و ویرایشی برای مسائل مالی انجام می‌دهم، اما ترجمه‌های ادبی‌ام جزو این کارها نیستند. من کارهای ادبیات را برای بازگشت مالی انجام نمی‌دهم چون زمان زیادی که صرف این کارها می‌کنم با درآمدشان تناسب ندارد.

مهدی غبرایی، مترجم، اظهار می‌کند: در شرایط کنونی ایران، قطعا به هیچ وجه از راه شاعری یا نویسندگی نمی‌توان امرار معاش کرد. اما از طریق ترجمه، اگر هزار سد و بند و مانع بر سر راه نگذارند، بخصوص مترجمانی مثل من که پس از چند دهه کار شناخته می‌شوند، شاید بتوانند از طریق این حرفه امرار معاش کنند؛ چنان که من کرده‌ام. البته زندگی ما با توجه به این که همسرم شاغل بوده و الآن بازنشسته شده، اداره شده است... اگر همسرم شاغل نبود، حتما حداقل تا 20 سال با بخور و نمیر وحشتناکی روبه‌رو می‌شدم.

علی‌اصغر شیرزادی، نویسنده، می‌گوید: امرار معاش من از طریق روزنامه‌نگاری بوده است... اگر قرار بود به فروش کتابم چشم داشته باشم نمی‌دانم الآن کجا بودم.

سیامک گلشیری، نویسنده، می‌گوید: در حال حاضر که هیچ،‌ 10 سال پیش هم نمی‌شد فقط از راه نویسندگی زندگی کرد. مگر این‌که برمی‌گشتیم به دهه 60 که تیراژ کتاب‌ها لااقل 10هزار نسخه بود. اما با تیراژهای حالا چنین چیزی محال است.

سهیل سمی، مترجم، درباره امکان امرار معاش از راه ادبیات در ایران اظهار می‌کند: بستگی دارد به این‌که معیار شما چه باشد. با یک لقمه نان هم آدم می‌تواند امرار معاش کند. اما آنچه تجربه شخصی من است نشان می‌دهد که وحشتناک است؛ نصیب گرگ بیابان هم نشود.

او در پاسخ به این سؤال که آیا او از راه ادبیات امرار معاش می‌کند، می‌گوید: متأسفانه بله. اوایل که کارم را شروع کرده بودم چون پشتوانه مالی نداشتم آثارم را به بهای ناچیزی فروخته‌ام. دو-سه سال است به فکر افتاده‌ام که ترجمه‌هایم را واگذار نکردم بلکه درصدی کار کنم. درصدها بسیار پایین است. چاپ‌خانه‌ها، ناشران و کتاب‌فروشان هر کدام سود خود را دارند. تنها کسانی که این وسط رها شده‌اند مترجمان و مؤلفان هستند.

رویا صدر، طنزپرداز و پژوهشگر، می‌گوید: من به‌شخصه روی درآمدم به عنوان نویسنده حساب نمی‌کنم و ادبیات راه امرار معاش من نیست. اگر بود، بی‌شک دچار مشکل می‌شدم.

رضا قیصریه، مترجم، می‌گوید: من در دانشگاه تدریس می‌کنم. هیچ‌گاه روی درآمد ترجمه حساب باز نکرده‌ام و ترجمه را به عنوان یک علاقه انجام می‌دهم نه اینکه روی درآمدش حساب کنم.

کیهان بهمنی، مترجم، هم از درآمد تدریس در دانشگا زندگی می‌کند: من عضو هیأت علمی دانشگاهم و ترجمه را به عنوان عشق انجام می‌دهم، ولی به خاطر مبلغ کم حق‌الترجمه ترجیح داده‌ام کار ترجمه را کمتر کنم.

محمدعلی بهمنی، شاعر، درباره تجربه‌اش از امرار معاش و شاعری می‌گوید: واقعیت این است که به هیچ کدام نرسیده‌ام، ‌حتا نتوانسته‌ام خواسته خودم را از خودم برآورده کنم چه برسد به آن‌چه شعر از یک شاعر می‌خواهد.

احمد بیگدلی، نویسنده، هم بازنشسته آموزش و پرورش است و می‌گوید همسرش به دلیل مشکلات مالی دیر به بیمارستان و دکتر رسیده و از دنیا رفته است.

مصطفی جمشیدی، نویسنده، که کارمند بنیاد سینمایی فارابی است، با اشاره به موفقیت مجموعه داستان «یک ساعت گل محمدی» در دهه 60 می‌گوید: تنها خاطره خوب من از نویسندگی چاپ ششم این کتاب بود که با حق‌التألیف آن توانستم برای همسرم هدیه کوچکی بخرم. این سال‌ها که اصلا از این اتفاق‌ها نمی‌افتد و فقط یک جنون یا عشق باقی مانده که موجب می‌شود ما بنویسیم.

اکبر اکسیر، شاعر، با لحنی طنزآلود، می‌گوید: در طول 47 سال شاعری‌، من جز حقوق معلمی درآمد دیگری نداشته‌ام. از دهه 80 اولین‌بار است که 10 تا 15 درصد حق‌التألیف می‌گیرم. آن را هم وقتی خدمت ملیحه خانم تقدیم می‌کنم‌، ملیحه با این همه حق‌التألیف که بعضی خیال می‌کنند میلیونی است،‌ برای خودش که هیچ، حتا نمی‌تواند برای نوه‌اش انگشتری بخرد.

رسول یونان، شاعر و نویسنده، می‌گوید: من هیچ‌وقت به سمت حاشیه‌ها نمی‌روم؛ کار من ادبیات است و بیش‌تر به ادبیات می‌پردازم. مگر می‌شود در این دنیا زحمت کشید و مزدی دریافت نکرد؟ ... تلاشم را کرده‌ام و از این راه زندگی می‌کنم. روزنامه‌نگاری و خیلی کارهای سخت دیگر را هم تجربه کرده‌ام. اما بیش‌تر از همه چیز به ادبیات پرداخته‌ام. .. شغل اصلی من همین نوشتن است؛ شعر، داستان و ترجمه. زندگی‌ام از این راه می‌گذرد به اضافه اتفاق‌های ناگهانی در ادبیات. اتفاق‌های ناگهانی یعنی مثلا گاهی ترانه‌ای می‌فروشم و زندگی می‌کنم.

محمد بقایی ماکان، مترجم و پژوهشگر هم اظهار می‌کند: من همیشه آدم پرکاری بوده‌ام و مخالفت اطرافیان را هم جدی نمی‌گرفتم. گاهی سالی پنج کتاب درمی‌آورم که مؤثر بوده است، اما این کارها را برای درآمد انجام نداده‌ام... در شرایط کنونی خانم‌ها و آقایانی که دست به قلم دارند اگر همه تلاش‌شان صرف این قضیه شود، وضع رقت‌باری دارند.

محبوبه میرقدیری، نویسنده، درباره تجربه شخصی‌اش از امرار معاش و نویسندگی، می‌گوید: خوشبختانه مشکل مالی من با حقوق معلمی حل می‌شد، من آدم قانعی هم هستم.

محمدرضا گودرزی، نویسنده، عنوان می‌کند: من همیشه دو – سه شغله بوده‌ام و هیچ زمانی با درآمد کارهایم زندگی نکرده‌ام. درآمد نویسندگی چیزی نیست که بتوانم به آن تکیه کنم و بیش‌تر وقتم صرف نقد و کارگاه‌های نقد و داستان می‌شود که درآمد بیش‌تری دارد.

فرخنده آقایی، نویسنده، با انتقاد شدید از سانسور کتاب‌ها می‌گوید: مباحثی مثل امرار معاش از راه ادبیات وقتی می‌تواند مطرح شود که اصولا کاری چاپ شود. در این شرایط که کتاب چاپ نمی‌شود و نویسنده مثل توپ فوتبال بین ناشر و وزارت ارشاد مانده، این بحث‌ها نمی‌تواند مطرح شود.

سعید بیابانکی، شاعر، هم تا چند سال پیش با تحصیلات مهندسی کامپیوتر، شرکتی داشته و در آن فعالیت می‌کرده، اما کم کم فعالیت‌هایش را در حوزه شعر متمرکز کرده و دو – سه سال است که از راه آثارش درآمد کسب می‌کند و البته می‌گوید: من در کنار شاعری از مهارت‌های دیگرم نیز استفاده کرده‌ام. کسب درآمدم از راه جلسات شعر، کلاس، مجری‌گری، گویندگی، روزنامه‌نگاری و... بوده است.

ناهید توسلی، نویسنده، هم معتقد است با فعالیت در حوزه ادبیات، به جای سود، ضرر کرده است: فرهنگ سرکوبِ ناشی از استبداد، تجربه شخصی من را در رابطه با یافتن راه‌های امرار معاش برای اهل ادبیات، تجربه‌ای بسیار دردناک کرده است. شاید پس از انتشار کتابی که با نام «دوازده سال با "نافه"» در دست نگارش دارم، بتوانم به بخش‌هایی از تجربه شخصی خودم به عنوان مدیرمسؤول و سردبیر نشریه‌ای ادبی، فرهنگی، هنری که با هزینه زیستی خود و خانواده‌ام در راه اشاعه ادب و فرهنگ و هنر ایران اقدام به انتشار آن کرده‌ام و از همه مهم‌تر، نه تنها سودی عایدم نکرده بلکه هنوز در حال ضرردهی هستم، اشاره کنم. 

فرق گلشیری و شاملو

گفت‌وگو با سیدعلی صالحی
خبرگزاری ایسنا: او همچنین عنوان می‌کند: هیچ مدرسی قادر نیست از طریق کارِ کلمه و کارگاهِ شعر، قهرمان وزنه‌برداری را به شاعر تبدیل کند، اما می‌تواند به رشد و بروزِ بی‌محابایِ نبوغ یک شاعر خام و جوان اما علاقه‌مند به رشد یاری برساند.

این شاعر در گفت‌وگویی درباره ذاتی یا اکتسابی بودن شعر اظهار کرد: در کار شعر، این دو «معنا» در عین استقلال، از یکدیگر جدا نیستند. من به هر دو حادثه باور دارم، طبیعی است که اولویت با امرِ ذات است و بعد بازیِ اکتساب به تقویت و استحکام و زایا بودنِ ذاتِ مورد نظر می‌آید. و این تازه شرطِ کافی و غایی و وافی نیست. مهم‌تر از هر چیزی، شرایط است. شرایطِ محیط و موقعیتِ حیاتِ انسان! شاعری، عطیه‌ای معنوی و ذاتی است، اگر در موقعیتِ مناسب قرار گیرد، به کشفِ خود می‌رسد. تازه این کشفِ خام به جایی نمی‌رسد اگر هزاران پدیده دیگر به تشویق و بلوغ و تعریف و تکامل این «کشف» برنخیزند.

او ادامه داد: چه بسیار کسانی که صاحب این امر ذاتی بوده‌اند، اما شرایط زندگی به آن‌ها فرصت بروز و ظهور نداده است تا از طریقِ تمرین و تحصیل و علوم اکتسابیِ مربوطه، به فرافکنی این فهم ویژه برسند. ذات، زبورِ زندگی است، اما اکتساب، فرایند است.

صالحی همچنین درباره نقش کارگاه‌های شعر در فرایند اکتساب گفت: همه چیز علم است، ‌شهود در شعر، و شعر در شهود هم علم است. شعر علمِ ذهن است. به صورت نسبی و مشروط بر این باورم که اگر فایزِ دشتستانی، در این رشته، صاحب تحصیلات می‌شد، می‌آمد و در سفرِ تاریخِ کلمه، هم‌طراز حافظ می‌شد و به عکس؛ اگر حافظ از درس و مشق و مکتب، بویژه دانش و صنعتِ صوری شعر دور می‌ماند، می‌رفت هم‌صحبت فایز می‌شد.

او افزود: شکی نیست که هیچ مدرسی قادر نیست از طریق کارِ کلمه و کارگاهِ شعر، قهرمان وزنه‌برداری را به شاعر تبدیل کند، اما می‌تواند به رشد و بروزِ بی‌محابایِ نبوغ یک شاعر خام و جوان اما علاقه‌مند به رشد یاری برساند تا به آفاق تازه‌تر و نامکشوفاتِ پیش رو نزدیک‌تر شود. شاعری که می‌تواند از طریق کارگاه شعر، زودتر به استعدادهای مخفی خود پی ببرد، چرا منزوی و تک‌رو باقی بماند و این مسیر را به سختی و با هدر دادن عمر، طی کند؟!

فرق گلشیری و شاملو

این شاعر اضافه کرد: یک نکته مهم را باید برای اولین‌بار ثبت کنم: من در کارگاهِ شعرِ خود (که سال بیستم آن را طی می‌کنم) شاعر تربیت نمی‌کنم که به شعر برسد، بلکه به عکس؛ شعر را تربیت می‌کنیم تا از آن طریق شاعر به خودباوریِ خلاقانه نزدیک شود. بیست سال است که این «تجربه» توأم با توفیق بوده است. ما شاعر تربیت نمی‌کنیم چون غیرممکن است. ما در کارگاه، ‌شعر تربیت می‌کنیم؛ شیوه‌ای که فانوسِ راهِ شاعر می‌شود.

او همچنین در پاسخ به این پرسش که شرطِ موفقیتِ افراد در کارگاه‌های شعر چیست، گفت: کسی که با تفکر «موفقیت» یا «شکست» پا به کارگاه شعر من بگذارد، خیلی زود متوجه می‌شوم، و او را از این دوقطبی دیدن زندگی – بویژه در حوزه هنر و شعر - دور می‌کنم. ما برای پیروزی نفس نمی‌کشیم که برای شکست خفه شویم. زندگی در شعر، پیروزی و شکست ندارد. شعر عینِ شفاست، عشق است، آزادی است، امید است. کسی که می‌ماند تا به تثبیتِ اجتماعی برسد، فرقی ندارد با او که شعر را رها کرده است. مهم درست و زیبا و آزاده زیستن است،‌ این یعنی شعر، وگرنه چیدمان عجیب واژه‌ها به هدفِ رسیدن به نوعی شعر، که کاری ندارد. من به عزیزانم در کارگاه شعر یادآوری می‌کنم که حتی فکر کردن به دروغ، شعر را در شما می‌کُشد. ما اول باید خودمان، وجودمان، شاعر شود، بعد واژه‌هایمان!

صالحی سپس در پاسخ به این پرسش که مدرس کارگاه شعر باید چه ویژگی‌ها و شرایطی داشته باشد، اظهار کرد: من به خودم اجازه نمی‌دهم «حکم» صادر کنم، اما حق دارم تجارب نسبی خودم را با مردم در میان بگذارم: کارگاهِ شعر من، نوعی کلینیک تخصصیِ کلمه است. یک موضوع خیلی مهم است در این کار، انتقالِ دانشِ تجربی بسیار مهم و سرنوشت‌ساز است، و نه دانش نظری و تئوری‌های آکادمیک و محفوظات اینترنتی که البته خوب است.

او در ادامه درباره کسانی که بلافاصله پس از حضور در یک کارگاه، به انتشار کتاب اقدام می‌کنند، گفت: مسأله، مسأله تمرین است، مسأله آزمون و خطاست. اما بچه‌های خودم را هدایت می‌کنم که عجله در این کار ممنوع است و به عکس: به بعضی از دوستانم در کارگاه می‌گویم: وقتِ چاپِ شعرهای شما فرارسیده است. نگرانِ ناشر و مخاطب و پیروزی یا شکست نباش. قدم اول البته همان قصه آخر است.

صالحی افزود: متأسفانه موقعیت نشر کتاب شعر در ایران، بسیار اندوهبار است. دیگر هیچ مرکز پخشی، کتاب‌های شعرِ نسل‌های بااستعداد امروز را برای توزیع نمی‌پذیرد. حالا چه شود، در مرحله اولِ توزیع بین ده تا سی چهل نسخه را بپذیرد. اصلا زحمت لیست کردنِ نام کتاب را به خود نمی‌دهند. مسأله اقتصادِ مسموم در این حوزه است. می‌گویند موتوری حقوق می‌خواهد - حق دارند. می‌گویند به هزینه بنزین و راه دور و ترافیک و تصادفش نمی‌ارزد. می‌گویند اجاره انبار کتاب سنگین و کمرشکن است، این نوع «کالا»ی کم‌چرب، مشتری ندارد!! واقعا آدم درمی‌ماند از دست این روزگار. ما از هزار سو با بن‌بست‌های ممیزی روبه‌رو می‌شویم. من نخستین حرفم با یک عضو تازه‌وارد به کارگاه این است: «شعر در این سرزمین و در طول تاریخ، مخمرِ اضطراب بوده است. شعر چه دارد جز هزینه‌های عجیب و غریب...؟؟»

این شاعر درباره تأثیرات مثبت و منفی تعددِ کارگاه‌های‌ نویسندگی و شاعری گفت: تنوع و تکثر، ملاتِ آزادی است. عیبی ندارد این امور! «خانه‌هایِ خوبی‌ها» محلِ تبادلِ وحدت است. بار سنگینی که باید فرهنگ و ارشاد، دانشگاه‌ها و اماکنِ آموزشیِ دیگر تحمل کنند، افتاده روی دوش چند نفر خیرخواه، ‌که البته چند دستاوردِ خوب هم دارد: انتقالِ تجارب به نسل‌های بعدی. کار خوبی کرد هوشنگ گلشیری، اما شاملو تجاربش را برد زیرِ خاک. باید تشویق کرد که با هر بضاعتی و دانشی، این کارگاه‌ها بیشتر شوند. بعضی مدرس‌ها از شاگردان خود هم یاد می‌گیرند، یکی از آن‌ میان، خودِ منم! محیط را باید معصوم، صمیمی، و عاری از اضطراب نگاه داشت، اول تمرینِ زندگیِ دُرُست، بعد تمرینِ کلمه و شعر و... .

او ادامه داد: آیا این دانشکده‌های زندگی‌آموزِ قابلِ اعتماد، می‌توانند زیانی داشته باشند؟ من زیانی را پیش‌بینی نمی‌کنم. جوانان مشتاق ما بسیار عاقل و هوشمندند. تشخیص نهایی با آن‌ها و تصمیم نهایی نیز با آن‌هاست. یکی از آرزوهای من تأسیس مدرسه عالی شعر است، آن هم به صورت رسمی و در سطح کشور. من در سفرهای فرهنگی‌ام به غرب، همواره در همان فرصت، کارگاه‌ شعر راه انداخته‌ام، و استقبال هم عالی بوده است. کارگاه‌های مؤثر، زیانی ندارند! یاری رساندن به جامعه امیدوار ماست. 

هوشنگ گلشیری، نهنگ داستان نویسی ایران

برترین ها - محمودرضا حائری: 
«اگر در آبی خرد نهنگی پیدا شود، راه چاره اش گویا این است که آب را گل آلود کند تا نبینند که نهنگ است. من، البته اگر نهنگ این آب خرد داستان نویسی ایران باشم، این طورها زیسته ام: گاهی سر به دیواره ها کوبیده ام...»

هوشنگ گلشیری

هوشنگ گلشیری در سال 1316 در اصفهان به دنیا آمد و ... قصدم این نیست که در این مرور کوتاه از زندگی و مرگ هوشنگ گلشیری بنویسم. هوشنگ گلشیری داستان نویس، منتقد، آموزگار داستان نویسی، سردبیر مجله کارنامه و.... در این مختصر نخست بخشی از «چرا داستان می نویسم» به قلم هوشنگ گلشیری را می خوانید. سپس توصیفی از منش گلشیری به روایت ضیا موحد شاعر معاصر و یکی از دوستان نزدیک او و در انتها فهرستی از آثار در دسترس هوشنگ گلشیری

هوشنگ گلشیری: مروری کوتاه

برشی از «چرا داستان می نویسم» (هوشنگ گلشیری) 


«با این همه داستان یکی از مهمترین  ابزار شناخت دیگران است. پس ما می نویسیم تا دیگران را بشناسیم. ما نویسندگان گاهی در شناخت خودمان از همین ابزار سود می جوییم. زمانی، درسال های دور، داستانی نوشتم و بعد به قصد کار بر موسیقی کلم آن را ضبط کردم. شبی که داشتم به صدای خودم گوش می دادم، از لحن صدا دریافتم که راوی داستن عاشق شده است. واقعه های داستان گاهی برگرفته از اتفاقاتی بود که در زندگی من اتفاق می افتاد، اما من خودآگاهانه می خواستم فقط راوی آنها باشم. پس از این داستان من شش داستان دیگر نوشتم. با مصالح زندگی روزمره ای که برای خودم یا در کنار من اتفاق می فتاد. 

حاصل کار هفت داستان پیوسته بود، چیزی میان یک رمان وهفت داستان کوتاه پیوسته. بعضی از منتقدان گفته اند که این اثر ثبت وضعیت روشنفکران زمانه است در تقابل با فرهنگ غرب، چرا که زن در آن داستان غربی بود و راوی آدمی برآمده از سنت. سرانجام و با سفر زن راوی می نشیند تا وقایع رفته را بنویسد. پس ما می نویسیم تا ببینیم در عرصه دنیای خصوصی مان چه می گذرد و ابزار این شناخت داستان است.....»

هوشنگ گلشیری: مروری کوتاه

برش هایی از «یادی از دوست» (ضیاء موحد)


«در زندگی گلشیری مثل این که هیچ چیز شخصی و خصوصی وجود نداشت. در خانه اش همیشه به روی ما باز بود و اگر کسی مدت کوتاهی با او رفت و آمد می کرد از همه چیز زندگی گذشته و حال او آگاهی می یافت. برای او آن چه مهم بود ادبیات بود. کسی که بیشترین آزار را به او رسانده بود همین که شعر، داستان یا مقاله ای خواندنی می نوشت زنگ کدورت را به آنی از قلب او پاک می کرد.

اصلاً دلخوری های اش از دیگران دوام نمی آورد و خیلی زود آن ها را فراموش می کرد. برای او اصل ادبیات بود. هر چیز دیگر از سیاست و مادیات تا اموری که بسیاری از افراد آن ها را تا حد راز و پنهان کاری بالا می برند در چشم او اموری گذرا و فراموش شدنی بود.اصل ادبیات بود. ادبیات را بهانه ی سیاست نمی کرد. این سیاست بود که بهانه ی ادبیات می شد. این ادامه ی همان گرایش مسلط بر جنگ اصفهان بود که اعتراض بسیاری از جمله آل احمد و ساعدی را برانگیخت....
گلشیری بر خلاف پرخاش جویی های اش آدم بسیار محجوبی بود. حجب و حیایی داشت ذاتی و این ویژگی همه ی آدم های هنری و فرهیخته است. 

گاهی تشخیص صراحت از وقاحت و اطمینان به نفس از پررویی و بی شرمی آسان نیست. گلشیری در برابر افراد پررو ساکت می نشست، حتا گاهی به وضوح دست و پای اش را گم می کرد و تنها وقتی کار به استخوان اش می رسید منفجر می شد. این واکنش هم  درست واکنش آدم های محجوب و خجالتی است. دربرابر تحسین دیگران هم، برخلاف بعضی که آن را با پررویی حق خود می دانند، شرمنده سرش را زیر می انداخت. 

فیلم شازده احتجاب را که نشان می دادند کارگردان، بهمن فرمان آرا، برابر پرده ی سینما آمد و گفت امشب هوشنگ گلشیری، نویسنده ی شازده احتجاب، هم در سینما حضور دارد. تماشاگران برخاستند، به جانب گلشیری برگشتند و فریاد تحسین و شادی شان فضا را به لرزه درآورد. درست در همین لحظه گلشیری به جانب من که پشت سر او ایستاده بودم و نگاهی کرد چنان شرم آگین و چنان درمانده که هیچ گاه آن را فراموش نمی کنم. گویی دنبال پناهگاهی می گشت.....

نقد گلشیری از داستان، بسیار حرفه ای و از سر آگاهی عمیق از داستان نویسی جهان بود. به داستان نگاه ساختارشناسانه و ارزیابانه داشت. تازه را از کهنه، تقلید را از خلق و عادت را از خرق عادت خوب تشخیص می داد. نویسنده ای که بیش از سی سال پیش در سنی کم تر از سی سال شازده احتجاب را با شگرد پیشرفته ی داستان نویسی جهان و تسلط بی همتا در بازی با زبان و زمان و با نثری شیوا و استوار نوشته بود و توانسته بود با این شگردها بخشی از تاریخ ایران را چنان گزارش کند که خواننده تا کتاب را تمام نکند زمین نگذارد چگونه می توانست، برای مثال، بامداد خمار را به عنوان گامی تازه در داستان نویسی ایران بپذیرد؟...»

هوشنگ گلشیری: مروری کوتاه

گزیده آثار هوشنگ گلشیری


نیمه تاریک ماه (مجموعه داستان کوتاه) انتشارات نیلوفر ، چاپ دوم: 82
هوشنگ گلشیری: مروری کوتاه



شازده احتجاب، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم: 84
هوشنگ گلشیری: مروری کوتاه



آینه های دردار، انتشارات نیلوفر، چاپ ششم: 93
هوشنگ گلشیری: مروری کوتاه



باغ در باغ، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم: 88


هوشنگ گلشیری، نهنگ داستان نویسی ایران

همه جوانمرگ های مشهور موسیقی

حسرت های موسیقی
روزنامه هفت صبح: جامعه موسیقی ایران از روز جمعه در اندوه از دست دادن خواننده جوان پاپ، مرتضی پاشایی فرو رفته است. پاشایی هنوز جوان بود و راه طولانی داشت. یکی از نوشته هایی که بعد از مرگش خواندم خیلی خوب به این موضوع اشاره کرده بود: «از رفتن یک آدم اونم در سن 30 سالگی ناراحت شدم. میدونید تو این سن و سال دیگه به کسی نمیشه گفت «خام»، خامی مال قبل تره، مال ایام 20 سالگیه، از طرفی نمیشه بهش گفت سن«پختگی». 

همه جوانمرگ های مشهور موسیقی

پختگی مال 40 سالگیه. مال وقتیه که فرو رفتن زهر روزگار رو در لابلای نفس کشیدن هات احساس کرده باشی و بعد بتونی پادزهرش رو بسازی و از خم مشکلات دربیای. مال وقتیه که در کوزه آدم سازی جامعه مرد شده باشی. 30 سالگی و روزگارش زمانیه که میخوای به سمت آرزوهات حرکت کنی. مال وقتیه که از ایام جوانی درس گرفته باشی و تجربه هات رو بذاری کنار حرکت های جدید در زندگی. 30 سالگی و ایامش زمان امتحان و آزمایش های جدی زندگیه.»

مرتضی پاشایی تنها چهره موسیقی کشور نبود که قبل از رسیدن به کهنسالی از دنیا رفت؛ متاسفانه فهرست بلندبالایی است.

نیما وارسته

معمولا آهنگسازها و تنظیم کننده ها به شهرت خوانندگان نیستند اما نیما وارسته تقریبا یک استثنا به شمار می رفت. شاید به خاطر اینکه در همه آهنگ هایی که ساخت و تنظیم کرد مهر خودش را بر جا گذاشت. شاید هم به خاطر همکاری مداوم با برخی از ستارگان موسیقی پاپ مثل بنیامین بهادری بود.

همه جوانمرگ های مشهور موسیقی

برای مردم همیشه نام بنیامین و نیما وارسته کنار هم می آمد. وارسته از اوایل دهه 80 به صورت جدی و مداوم کار آهنگسازی و تنظیم را شروع کرد. او امسال در 35 سالگی به دلیل ایست قلبی در استخر درگذشت.

ناصر عبداللهی

مرگ او هم جامعه موسیقی را خیلی تحت تاثیر قرار داد. هنوز هم خیلی از خوانندگان جوان در آهنگ ها و آلبوم هایشان به عبداللهی ادای احترام می کنند. او جزو نسل اول خوانندگان پاپ بعد از انقلاب بود. متولد سال 1349 در بندرعباس. از اواسط دهه 70 به صورت حرفه ای کار موسیقی را که از کودکی به آن علاقه داشت دنبال کرد. در بیشتر آهنگ هایش از ترانه های محمد علی بهمنی استفاده می کرد که مشوق اصلی عبداللهی هم بود.

همه جوانمرگ های مشهور موسیقی

ناصر عبداللهی در سوم آذر ماه 1385 در بندرعباس به دلایل نامشخصی بی هوش شد و به کما رفت. او پس از گذراندن 27 روز در کما سرانجام در بیمارستان هاشمی نژاد تهران در روز 29 آذر 1385 و در سن 36 سالگی درگذشت.

سال ها بعد باشگاه خبرنگاران جوان به نقل از یک کاربر شبکه اجتماعی گزارشی منتشر کرد که ناصر عبداللهی به خاطر اجرای قطعه «یا فاطمه» توسط وهابی ها و افراطیون مورد ضرب و شتم قرار گرفته و همین ماجرا باعث به کما رفتن و مرگ او شده است.

داریوش رفیعی

شگفت انگیز است؛ این خواننده خوش صدا فقط 31 سال عمرکرد و بیش از 100 قطعه موسیقی از او به یادگار مانده که بیش از نیمی از آنها در خاطره جمعی مردم ایران باقی مانده است.

همه جوانمرگ های مشهور موسیقی

«به سوی تو»، «گلنار» و «سلسله موی دوست» و خیلی از قطعات دیگر مردم را یاد رفیعی می اندازند. رفیعی متولد بم بود و بعد از آمدن به تهران با مجید وفادار آشنا شد و قطعاتی مانند «زهره» حاصل این آشنایی است.

او در اوج شهرت بر اثر تزریق آمپول آلوده، به کزاز مبتلا شد و در نهایت در بیمارستان هزار تختخوابی تهران (بیمارستان امام خمینی) در روز دوم بهمن 1337 درگذشت.

فرهاد مهراد و فریدون فروغی

فوت فرهاد مهراد در 59 سالگی و فریدون فروغی در 61 سالگی هم جزو مرگ های غیرمترقبه موسیقی ایران بود

همه جوانمرگ های مشهور موسیقی

افشین مقدم


حسین آهنیان مقدم مشهور به افشین مقدم فعالیتش را قبل از انقلاب شروع کرد و مشهورترین آهنگش هم «زمستون» بود. افشین سال 1355 در سن 31 سالگی بر اثر تصادف در جاده آمل از دنیا رفت.

همه جوانمرگ های مشهور موسیقی

آلبوم «زمستون» او پس از انقلاب به تکثیر و پخش مجدد رسید. این آلبوم گزیده ای از کارهای افشین مقدم است. ترانه «گل افشین» با صدای کیوان (یار قدیمی افشین) که به یاد افشین بعد از مرگش روی ملودی «زمستون» خوانده است، در این آلبوم به گزیده آهنگ های این خواننده اضافه شده بود.

مازیار

عبدالرضا کیانی نژاد را همه با نام هنری اش، مازیار می شناسند. مازیار بعد از انقلاب در ایران ماند و چند تک آهنگ از او که معروف ترین شان «شهید» نام داشت، منتشر شد.

همه جوانمرگ های مشهور موسیقی

این خواننده پاپ سال 1376 در سن 45 سالگی در اثر سکته قلبی و مغزی از دنیا رفت. اواسط دهه 70 و پیش از مرگش، آلبوم «گل گندم» دوباره مجوز انتشار پیدا کرد اما درگیری هایی که انتشار این آلبوم با تهیه کننده برایش به دنبال داشت و حاشیه های مربوط به توقیف آن فشار زیادی روی مازیار وارد کرد.

بعد از مرگ مرگ مازیار، اواخر سال 84 آلبوم «ماهیگر» او با مجوز وزارت ارشاد وارد بازار موسیقی شد. رادیو هم گاهی در مناسبت هایی سراغ آهنگ های مازیار می رود.

نویسنده‌ای که جسدش را از آب گرفتند

خبرگزاری ایسنا: صمد بهرنگی نویسنده‌ای است که نامش با قصه و افسانه گره خورده است، چه قصه‌هایی که خودش خالق آن‌هاست و چه داستان‌هایی که درباره مرگش شکل گرفته و مرگش را چون قصه‌هایش پرراز و رمز کرده است.

صمد بهرنگی زاده دوم تیرماه سال 1318 در محله‌ چرنداب در جنوب بافت قدیمی تبریز است. نهم شهریورماه ۱۳۴۷ رود ارس او را به کام مرگ کشید و پیکر بی‌جانش را ۱۲ شهریور 1347 از ارس گرفتند.

داستان‌های صمد بهرنگی با گذشت سال‌ها از مرگش هنوز هم خوانده می‌شوند. برخی دلیل این محبوبیت را سادگی و بی‌شیله‌پیلگی داستان‌های او می‌دانند و دغدغه‌های انسانی که او در کتاب‌هایش روایت می‌کند. البته بسیاری فرم داستان‌های صمد را کودکانه و مخاطب اصلی داستان‌های او را بزرگسالان می‌دانند.

امین فقیری - نویسنده پیشکسوت - درباره داستان‌های صمد بهرنگی گفت: یه نظر من سادگی جملات و کلمه‌های صمد باعث شده که او این همه خواننده بیابد. او از چیزهایی می‌نوشته که انسانی است و همین کار او را جاویدان کرده است. مسئله کتاب‌های او همیشه صادق است و آثارش قصه‌های بسیار جذابی هستند.

نویسنده‌ای که جسدش را از آب گرفتند
او در ادامه اظهار کرد: کتاب‌های صمد از فرم قصه و افسانه بهره برده است. گویا آدم بزرگی دارد برای بچه‌ها قصه می‌گوید و آن‌ها را نصیحت می‌کند. اما شاید این سبک دیگر این روزها چندان طرفدار نداشته باشد. روزگار عوض شده و تکنیک‌های داستان‌گویی برای بچه‌ها هم عوض شده است. فکر می‌کنم دیگر به شیوه صمد نمی‌توان نوشت و به اصطلاح شیوه او از مد افتاده، اما داستان‌های خود صمد هنوز خواندنی است.

فقیری درباره مخاطب داستان‌های صمد بهرنگی هم توضیح داد: من فکر می‌کنم مخاطب صمد بهرنگی فقط کودکان نبودند. علت این موضوع هم نماد و سمبول‌هایی است که او در آثارش آورده است، مثل داستان «ماهی سیاه کوچولو». بچه‌ها ظاهر این داستان را می‌فهمند، اما به دلیل همان نمادها اصل قضیه را بزرگ‌ترها می‌فهمند. چه آن زمان و چه الآن، مخاطب او بچه‌های بزرگ‌تر مثل دبیرستانی‌ها و دانشجویان هستند و بعد بچه‌ها.

او در ادامه درباره تأثیرپذیری گروهی از نویسندگان از صمد بهرنگی نیز گفت: من در فارس چنین تأثیری را ندیده‌ام، اما در غرب و شمال غرب، برخی نویسندگان از او و ساده‌نویسی او تأثیر گرفتند.

فقیری همچنین درباره مرگ صمد بهرنگی گفت: حرف‌ها درباره مرگ صمد بهرنگی بسیار زیاد است و او خودش مانند افسانه شده است. برخی می‌گویند پیش از به آب انداختن او را کشته‌اند، چون جایی که در آن غرق شده کم‌عمق بوده و برخی هم می‌گویند او چون شنا بلد نبوده غرق شده است.

«اولدوز و کلاغ‌ها»، «اولدوز و عروسک سخنگو»، «کچل کفترباز»، «پسرک لبوفروش»، «افسانه‌ی محبت»، «پیرزن و جوجه‌ی طلایی‌اش»، «یک هلو هزار هلو» و «کوراوغلو و کچل حمزه» از جمله کتاب‌های صمد بهرنگی هستند.

یادی از خالق «ماهی سیاه کوچولو» در زادروزش

خبرگزاری ایسنا: دوم تیرماه هفتادوچهارمین سال‌روز تولد صمد بهرنگی، خالق «ماهی سیاه کوچولو»، است.

سال‌هاست نام صمد بهرنگی، به عنوان نویسنده‌ای مبارز و منتقد مطرح می‌شود. هنوز هم نوجوان‌ها «ماهی سیاه کوچولو»یش را می‌خوانند و در رؤیاهای‌شان ماهی کوچکی می‌شوند که می‌خواهند خلاف عرف و عادت هم‌نوعان‌شان زندگی و زندگی‌شان را صرف مبارزه کنند.

با وجود گذشت چند دهه از مرگ این نویسنده، اختلاف نظر درباره‌ی چگونگی مرگ او به اتفاق نظر تبدیل نشده است،‌ اما نحوه‌ی زندگی صمد بهرنگی تقریبا آشکار است. شاید هم تنها نحوه‌ی زندگی او مهم باشد؛ چراکه روبه‌رو شدن با مرگ برای او مهم نبوده است: «مرگ خیلی آسان می‌تواند به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه‌رو شوم که می‌شوم، مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.»

صمد دوم تیرماه سال 1318 در محله‌ی چرنداب در جنوب بافت قدیمی تبریز به دنیا آمد. پدرش کارگری فصلی بود که بر اثر فشار زندگی با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند، عازم قفقاز شد و دیگر باز‌نگشت.

او پس از طی تحصیلات ابتدایی و دبیرستان، در خردادماه ۱۳۳۶ از دانشسرای مقدماتی پسران تبریز فارغ‌التحصیل شد و از مهر همان سال؛ یعنی در 18 سالگی آموزگار شد و تا پایان عمر در روستاهای مختلف آذربایجان تدریس کرد.

صمد بهرنگی پس از مدت کوتاهی آموزه‌هایی را که در دانشسرا درباره‌ی تعلیم و تربیت فراگرفته بود، یک‌سره باطل یافت و در معلمی راه دیگری در پیش گرفت و در مقاله‌ها و یادداشت‌هایی بر لزوم بازنگری در روش‌های کهن ادب کردن بچه‌ها تأکید کرد.


بهرنگیِ داستان‌نویس به‌زودی به انتشار داستا‌ن‌هایی برای مخاطب کودک و نوجوان پرداخت. در 19سالگی اولین داستان منتشرشده‌اش به نام «عادت» را نوشت. یک سال بعد داستان «تلخون» را که برگرفته از داستان‌های آذربایجان بود، منتشر کرد. پس از آن و پیش از مرگ هم داستان‌هایی چون «اولدوز و کلاغ‌ها»، «اولدوز و عروسک سخنگو»، «کچل کفترباز»، «پسرک لبوفروش»، «افسانه‌ی محبت»، «پیرزن و جوجه‌ی طلایی‌اش»، «یک هلو هزار هلو» و «کوراوغلو و کچل حمزه» را نوشت.

بسیاری از این داستان‌ها دریافت‌های او از فولکلور منطقه‌ی آذربایجان و تجربه‌ی سال‌ها آموزگاری‌اش در روستاهای این منطقه بودند. بهرنگی ترجمه‌هایی هم از انگلیسی و ترکی استانبولی به فارسی و از فارسی به آذری (از جمله ترجمه‌ی شعرهایی از مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد و نیما یوشیج) انجام داد.

«کند و کاو در مسائل تربیتی ایران»، «الفبای فارسی برای کودکان آذربایجان»، «اهمیت ادبیات کودک»، «مجموعه‌ی مقاله‌ها»، ترجمه‌ی «ما الاغ‌ها» از عزیز نسین، ترجمه‌ی «دفتر اشعار معاصر از چند شاعر فارسی‌زبان»، «خرابکار (قصه‌هایی از چند نویسنده‌ی ترک‌زبان) و «کلاغ سیاهه» از مامین سیبیریاک، از دیگر آثار منتشرشده‌ی صمد بهرنگی هستند.

نهم شهریورماه ۱۳۴۷ رود ارس صمد بهرنگی را به کام مرگ کشید تا پایان این نویسنده به پایان «ماهی سیاهی کوچولو»یی شبیه شود که قهرمان مشهورترین داستانش بود. ماجراهای این قصه‌نویس با مرگش به پایان نرسید. مرگ نویسنده‌ای که هیچ‌گاه مرگ را جدی نمی‌گرفت، برای دوستان و هوادارنش سرآغاز پرسش‌هایی بسیار جدی بود. در دوازدهمین روز شهریورماه 1347، پیکر صمد بهرنگی را در نزدیکی پاسگاهی در چند کیلومتری محل غرق شدنش از آب گرفتند و در گورستان امامیه‌ی تبریز به خاک سپردند.

اختلاف نظر درباره‌ی نحوه‌ی مرگ صمد بهرنگی به قدری بود که چند اثر جداگانه در این‌باره نوشته شد. گفته شده که در روز حادثه‌ی مرگ صمد، شخصی به نام حمزه فراهتی او را همراهی می‌کرده که علت مرگ نویسنده را غرق شدن به دلیل ناتوانی در شنا کردن بازگو کرده است. عده‌ای این روایت را پذیرفته‌اند، اما دیگرانی هستند که مدعی‌اند این فرد خود مأمور ساواک و شاید هم عامل مرگ او بوده است.

به هر روی تا امروز که بیش از چهار دهه از این حادثه می‌گذرد، نحوه‌ی مرگ صمد بهرنگی همچنان در هاله‌های ابهام مانده است. هرچند شاید خود نویسنده ترجیح می‌داد بیش‌تر درباره‌ی نحوه‌ی زندگی و آثارش بحث درگیرد تا مرگ معماگونه‌اش.

صمد بهرنگی در آزمون تاریخ

روزنامه شرق - شهرام اقبال زاده: «همه ما ماهی سیاه کوچولو هستیم.» توران میرهادی

شاید این سخن فرهنگ‌بانوی ایران، توران میرهادی پارادوکسکال به‌نظر برسد؛ بانویی را که تمام عمر به کار گروهی و فعالیت فرهنگی و مدنی با بهره‌گیری از خرد جمعی مشغول بوده، با ماهی‌ سیاه کوچولوِ تک‌رو چه‌ کار؟

به‌نظر می‌رسد سرآغاز مدرنیته برمی‌گردد به تتبعات و یا جستارهای میشل مونتنی که می‌نوشت، «من وقتی از خودم می‌نویسم از انسان نوعی سخن می‌گویم.» یا من اندیشنده دکارت که در پی شک علمی خود می‌گوید، «می‌اندیشم پس هستم.» آیا اهمیت این سخنان تنها منحصر به برجسته‌کردن ذهن فردی در عالمی انتزاعی به‌عنوان فاعل شناسا است؟ 

صمد بهرنگی در آزمون تاریخ
کانت هم در مقاله «روشنگری چیست؟» روشنگری را به بلوغ عقلی گره می‌زند، یعنی انسانی که مستقل می‌اندیشد و در بیان اندیشه‌اش دلیر است. آیا منظور از این سخن فرد منفک از جامعه و جهان است؟ آشکار است که کانت هم از انسان نوعی سخن می‌گوید که می‌خواهد بی‌اتکا به هیچ مرجع خارجی با عقل نقاد خود از زیر بار صغارت خارج شود. این سوژه اندیشنده یا عقل نقاد در اندیشه هگل و مارکس به عقل تاریخی کل‌نگر و دیالکتیکی بدل می‌شود. هرچند برای یکی تاریخ محمل تحقق ایده مطلق و برای دیگری حاصل کار و تلاش جمعی یا پراتیک اجتماعی است.

شگفتا که «ماهی کوچولو»ی صمد محل تلاقی این تنوع و تشتت آرای ظاهری است. مهم نیست که صمد در آن دوره و سن‌و‌سال چقدر فلسفه یا تاریخ خوانده، مهم این است که انباشت آگاهی او در شهودی هنری در شخصیت داستانی او به‌صورت جهشی در «ماهی سیاه کوچولو» نمود پیدا می‌کند. شخصیتی کنجکاو که ابتدا شک می‌کند و با ذهن پرسشگر خود و برخورد نقادانه می‌خواهد ببیند آخر جویبار کجاست؟ و وقتی با پاسخ‌های همیشگی و کلیشه‌ای روبه‌رو می‌شود، به تعبیر و تفسیر سخنان بزرگ‌ترها بسنده نمی‌کند و جسورانه دست به عمل می‌زند و مرجعیت آنها را به چالش می‌کشد و نفی می‌کند. 

اکنون و اینجا مجال تفسیر یا تفصیل بیشتر این داستان چندلایه نیست؛ که هم پرسش‌ها و کنجکاوی‌های کودکان را برای شناخت پیرامون خود در بر می‌گیرد و هم بزرگسالانی که به‌قول پوپر جهان برایشان سراسر پرسش و مسئله و تلاش پیوسته برای حل مسئله است. با این نگاه کوتاه و شتابزده شاید توانسته باشم تا حدی دو سویه به‌ظاهر متناقض برداشتی تک‌روانه را با نگاه نهادی و جمع‌گرایانه جمع و رفع تعارض کنم. درواقع منِ «ماهی سیاه کوچولو» همان منِ نوعی یا «ما»ی توران میرهادی است. البته وقتی از نوع نگاه انتقادی و مسئله‌محور صمد سخن می‌گویم، باید تصریح کنم که گفتمان او با عقلانیت انتقادی پوپر تفاوت‌هایی دارد. شاید بتوان گفت وجه مشترک همه اندیشمندان یادشده با صمد، بهره‌گیری از عقلانیت انتقادی است. نگاهی که صمد خلاقانه از آن در چارچوب ادبیات کودک بهره گرفت. برای روشن‌شدن این امر بهتر است به پیشینه صمد بپردازیم. 

صمد بهرنگی در آزمون تاریخ

نطفه‌های اندیشه انتقادی در ایران در مشروطه منعقد می‌شود که از رهاوردهای آن غرس نهال ادبیات کودک است، اما تحول و تکامل ادبیات کودک نیز نمی‌تواند بی‌تأثیر از تحولات اجتماعی و سیاسی باشد. با کودتای رضاخان میرپنج انقلاب مشروطه ناکام می‌ماند، اما به‌گفته نظریه‌پردازی «ضدانقلاب پیروز خود مجری بخشی از وصایای انقلاب می‌شود.» به ‌سخنی دیگر رضاشاه با سرکوب مشروطیت، وجه مدرنیزاسیون و زیرساختی یا نوسازی اقتصادی و نیازهای مربوط به توسعه صنعتی را در اولویت قرار می‌دهد و وجه اندیشگی و نونگری را به حاشیه می‌راند. روشن است که یکی از نیازهای توسعه اقتصادی و صنعتی‌کردن جامعه، آموزش انسان‌های باسواد در سطوح مختلف است که هم کادر فنی و هم اداری موردنیاز را تربیت و تأمین کند. 

عمومی‌کردن آموزش کودکان و حتی تأسیس دانشگاه ‌تهران را هم باید در همین چارچوب نگریست. رضاشاه از همان آغاز حکمرانی خود، به سرکوب وجه اندیشگی و طرد و حذف روشنفکران و اندیشمندان مستقل و منتقد پرداخت. در‌واقع او مدرنیزاسیون را منهای مدرنیته پیش برد؛ در ایران از مشروطه به بعد، در وجه ‌غالب، نوسازی اقتصادی و اجتماعی، بدون نونگری و مدرنیته پیش رفته است. شگفتا این موضوع در زمان پهلوی دوم هم تکرار شد. می‌گویند حوادث در تاریخ دو بار تکرار می‌شوند، بار اول به‌صورت تراژیک و بار دوم به‌صورت کمدی! محمدرضا‌شاه نیز پس از کودتای سال ٣٢ و سرکوب جنبش ملی‌شدن نفت، برای تثبیت موقعیت خود در سال ١٣٤١ دست به نوسازی اقتصادی و اجتماعی نسبتا گسترده‌ای زد، اما چون پدر خود بی‌مشارکت روشنفکران و اندیشمندان. و باز‌هم توسعه آمرانه و مدرنیزاسیون بی‌مدرنیته استمرار یافت. در‌واقع نوسازی، بی‌نونگری همچنان تداوم داشت.

 «صمد» کودکی را در چنین تب‌و‌تابی گذراند. او در کودکی جنبش آذربایجان به رهبری پیشه‌وری و سرکوب و کشتار آن زمان را و سپس کودتای ٢٨ مرداد ٣٢ و بگیر‌و‌ببندها را به‌چشم دیده و رنج این ناکامی و حرمان را به جان چشیده بود. تأثیر عمیق این رویدادها را مستقیم و غیرمستقیم هم در مقاله‌ها و هم داستان‌هایش می‌توان یافت. اما بی‌انصافی و حتی غیرعلمی است که آثار او را به سطح بیانیه‌های سیاسی یا آثاری ایدئولوژیک فرو بکاهیم و ارزش ادبی و نقش تاریخی او را در نگاه به کودک و درک کمابیش درستش از اهمیت دوران کودکی و ادبیات کودک، نادیده انگاریم. این ستمی است که بر وی از دو سو صورت گرفته است؛ گاه از چپ، به‌نام همدلی و هم‌فکری با او، همچون نقد منوچهر هزارخانی، که داستان زیبا و گیرای «ماهی سیاه کوچولو» را تا حد مانیفست جنبش چریکی پایین آورد و جنبه کودکانگی و ادبی آن را یکسره نادیده گرفت؛ و گاه از آن طرف نگرشی که صمد را به‌عنوان فردی کافر و مرتد اعلام کرد. نمونه آن نقدهای رضا رهگذر است. باری، نگاهی به استقبال گسترده از «ماهی سیاه کوچولو»، پس از گذشت حدود نیم‌قرن (و البته دیگر آثار وی) و برگزیده‌شدن ترجمه اخیر انگلیسی م.س.ک به‌عنوان بهترین اثر خارجی ادبیات کودک در انگلستان، فارغ از بحث و جدل‌های سیاسی، خود بهترین گواه ارزش ادبی کار صمد است.

صمد بهرنگی در آزمون تاریخ

 به‌گمان من ادبیات کودک در سه قلمرو به‌هم‌پیوسته شکل گرفته و بالیده است، نهاد، نظریه و خلق ادبی؛ و صمد در هر سه قلمرو فعال و تأثیرگذار بوده است:

١- صمد در‌ عین اینکه با عشق و علاقه آموزگاری در روستا را برگزید، از همتایان خود نگرشی شهری‌تر -به‌مفهوم گسترده آن- و انتقادی‌تر به نهادی چون آموزش‌و‌پرورش دوران خود داشت؛ نقد ریشه‌ای او به آموزش‌و پرورش ایستا و غیرخلاق پس از نیم‌قرن همچنان در بسیاری از جنبه‌ها جاری و ساری است. کافی است کتاب «کندوکاوی در مسائل تربیتی» را بازخوانی کنیم. تدوین کتابی دیگر برای آموزش زبان ترکی به کودکان ترک‌زبان بیانگر نگاه پیشرو او در آن زمان است.  ضرورتی که با ‌وجود تصریح آن در قانون اساسی هنوز در دستور روز باقی مانده است؛ 

٢ - صمد یکی از اولین کسانی است که در عین درک ضرورت آموزش رسمی و عمومی به اهمیت نقش مستقل ادبیات  کودک و کارکرد خلاقه آن پی برد و کوشید مبنای نظری برای آن تدوین کند. با ‌وجود نقدهای جدی که بر نظریات وی وارد است، ازجمله نگاه مکانیکی به تضاد و مبارزه طبقاتی در قلمرو ادبیات کودک. توران میرهادی چند بار در گفت‌و‌گوهای شخصی اهمیت نقد صمد را بر شعر یمینی‌شریف، به‌عنوان نقطه‌‌عطفی در نقد شعر کودک، به من یادآوری کرده است. ناگفته نگذارم که این اواخر رابطه بسیار خوبی بین صمد و خانم میرهادی ایجاد شده بود و حتی در گفت‌وشنودی انتقادی صمد پذیرفته بود که ترویج کینه، به‌ویژه بین بچه‌ها یا بچه‌ها نسبت به نامادری درست نبوده؛ افسوس که عمر کوتاه صمد این پیوند را گسست. شاید کمتر کسی بداند که نقد صمد درباره چند‌و‌چون شعر کودک، پیش از تألیف کتاب «شعر کودکِ» محمود کیانوش نگاشته شده است.

صمد بهرنگی در آزمون تاریخ

٣- صمد از پیشگامانی است که به اهمیت افسانه‌ها و ادبیات فولکلوریک برای کودکان پی برد و به ‌همراه بهروز دهقانی دست به گردآوری افسانه‌ها زد. پیش از او صبحی و انجوی‌شیرازی این کار را کرده بودند اما پیشگام همه اینها از حیث نظری، صادق هدایت بود. در آثار داستانی صمد نیز رد تأثیر افسانه‌ها را می‌توان دید.

٤ -صمد از نویسندگانی است که در ژانرهای گوناگون داستان واقع‌گرا، فانتزی و ترکیبی دست به آفرینش اثر برای  کودکان زده است. شاید بشود دامنه تأثیر و جایگاه «ماهی سیاه کوچولو» را در ادبیات کودک با «بوف کور» هدایت در ادبیات داستانی بزرگسال مقایسه کرد. باری، او کوشید نونگری و تفکر انتقادی مدرن را در ادبیات کودک ترویج و تثبیت کند. در‌واقع صمد با انتقاد از عقل ابزاری – به ‌گفته حمید عنایت «عقل صناعی»-  و توسعه آمرانه مورد نظر حکومتِ پهلوی به‌مراتب پا فراتر نهاد و عقلانیت انتقادی را جایگزین کرد. اگر بخواهم از هابرماس مدد بگیرم، او کنش ارتباطی را جایگزین کنش راهبردی و یکسویه کرد.

 با ‌وجود دریغ ازدست‌رفتن زودهنگام او، بخت با صمد یار بود که  دهه ٤٠ دو نهاد تأثیرگذار ادبیات کودک؛ شورای کتاب کودک ‌و کانون پرورش فکری کودکان‌و‌نوجوانان شکل گرفتند و کتاب «ماهی سیاه کوچولو» در کانون منتشر شد و تأثیری ملی- بین‌المللی برجا گذاشت. هنوز کودکان و ادبیات کودک ایران با انبوهی از مشکلاتی که او طرح کرد، درگیرند و ما به‌گفته شاملو «دوره می‌کنیم شب را و روز را و هنوز را!»

صمد بی شهید زنده است؛ میان ما

وب سایت یورو نیوز- مریم آموسا: درآستانه چهل وهفتمین سالگرد درگذشت صمد بهرنگی نمایشگاه نقاشی باعنوان «چند روایت ازیک انسان که با امواج ارس به دریا پیوست» با نمایشگاه گردانی آرش تنهایی ازروز ششم شهریور در گالری دنا برپا شد.


نهم شهریورماه 94؛ ۴۷ سال ازبه ارس پیوستن صمد بهرنگی می گذرد، رفتنی که با وجود نقطه نظرات مختلف، همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد. صمد بهرنگی برای کسانی که درزندگی شان حداقل دغدغه هایی دارند، ناشناخته نیست، چند نسل ازکودکان دیروز و مادر و پدرهای امروز با کتاب های او بزرگ شده اند و همچنان آثاراو به ویژه ماهی سیاه کوچولو با اقبال روبرو می شود و به شکل های مختلف هنری ارائه شده است.

آرش تنهایی گرافیست وپژوهشگر که در دوسال اخیربخشی ازتمرکزش را بر روی بازشناسایی چهره های تاثیرگذار فرهنگی و مردمی گذاشته است و پیشتر شاهد برپایی نمایشگاه گردانی نمایشگاه فروغ فرخزاد و غلامرضا تختی ازاو بوده ایم؛ درسومین تجربه خود اقدام به برپایی نمایشگاهی پژوهشی تجسمی درباره صمد بهرنگی کرده است تا از ورای رنگ و نقش، تصویرجدیدی از صمد ازمنظر هم نسلانش ارائه دهد، متولدان اواخر دهه ۵۰ و ۶۰. نسلی که درواقع صمد بهرنگی را با آثارش می شناسند.


صمد بهرنگی متولد دوم تیرماه ۱۳۱۸ تبریز است که زمان غرق شدن در رود ارس تنها ۲۹ سال داشت؛ اما از خود میراث ماندگاری (آثار و افکارش) را به یادگار گذاشت که با گذشت زمان هنوزهستند کسانی که او را همچنان معلم خود می دانند.

نمایشگاه «چند روایت از یک انسان که با امواج ارس به دریا پیوست» دردو بخش ترتیب داده شده است، بخش نخست نمایشگاه شامل ۱۰ نقاشی، گرافیتی وچیدمان است که آثار این بخش توسط فرشاد آل خمیس، صالح تسبیحی، مرتضی خسروی، زرتشت رحیمی، یحیی رویدل، شوآتیر، کیانوش غریب پور، نفیر، اسماعیل قنبری وگلرخ نفیسی خلق شده اند.

بخش دوم نمایشگاه که شامل آثار پژوهشی است، دربرگیرنده ۴۸ قطعه پوستر، عکس و تصاویری مستند ازصمد بهرنگی است. پوسترها وطرح جلدهایی که توسط امیراثباتی، وحید آتشی، آیدین آغداشلو، ضیاءالدین جاوید، بزرگ خضرائی، مصطفی رمضانی، بهزاد غریب پور، فرشید مثقالی، اردشیرمحصص، مرتضی ممیز و تلخان ناب دل خلق شده اند.

آرش تنهایی: بهرنگی تاثیر شگرفی بر ادبیات کودک داشته است

به گفته آرش تنهایی نمایشگاه گردان این نمایشگاه پژوهشی؛ با گذشت قریب به ۵۰ سال ازمرگ صمد بهرنگی، اوهمواره شخصیتی زنده و قابل بحث بوده وحضور او در جامعه احساس می شود. بسیاری ازنسل کتاب‌خوان با کتابهای صمد بهرنگی بزرگ شده‎اند و همین نکات دلیل جذابیت این شخصیت شده است.


تنهایی معتقد است؛ صمد بهرنگی تاثیر شگرفی برادبیات کودک ما گذاشته است؛ اما متاسفانه، قربانی فضای سیاسی در مقاطع مختلف تاریخی شده است و همواره گروه های مختلف قصد داشتند که او را به نام خود مصادره کنند، همین امر موجب شده که یکی از مهمترین وجوه زندگی او یعنی معلمی اش کمتر دیده شود.

گلرخ نفیسی: صمد یک معلم بود

دراین نمایشگاه هریک ازهنرمندان ازنقطه نظر خود تلاش کرده اند وجهی ازصمد بهرنگی را به ما نشان بدهند؛ گلرخ نفیسی از جمله هنرمندانی است که به وجه معلمی صمد بهرنگی اشاره کرده است و ضمن خلق یک تابلو نقاشی که تصویری ازچند دانش آموز است با عنوان او معلم بود، به معلمی صمد از نقطه نظر خود پرداخته است.

ازدیدگاه این هنرمند؛ صمد همچنان زنده است، ازاین رو یک پرده ۱۲ متری در گوشه ای از نمایشگاه جای داده و برروی آن تصویری ازچند دانش آموز نقش بسته و باقی این پرده نقاشی تا پایان نمایشگاه با تصویر کودکی بازدیدکنندگانی که به نوعی خود را متاثر از صمد بهرنگی می دانند کامل خواهد شد.


مرتضی خسروی هم برروی یک بوم ۱۷۰ در ۱۳۵ به بازخوانی روایت جدیدی از شام آخر لئوناردو داوینچی پرداخته و به صمد وجهه ای مسیح گونه داده است که توسط یکی از اطرافیانش به او خیانت می شود و کشته می شود.

خسروی دراین نقاشی میز شام آخر را درفضایی موهومی و برروی یک رودخانه چیده است و جز صمد که همچون یک قدیس پیراهنی سپید بر تن دارد، سایر کسانی که به گرد این میز نشسته اند چهره هایی حیوانی دارند و نگارنده را به یاد سطری ازشعر فروغ فرخزاد می اندازند که: واین جهان پرازصدای حرکت پاهای مردمیست/ که همچنان که تو را می بوسند/ درذهن خود طناب دار تو را می بافند/ و با این اثر به گونه ای قصد دارد پاسخی بدهد به شک وشبهه هایی که درباره مرگ صمد در جامعه با آن روبرو هستیم.

یحیی رویدل: مرگ راز آمیز صمد دستمایه خلق اثرم بود

یحیی رویدل که جوان ترین هنرمند شرکت کننده دراین نمایشگاه است نیز به مرگ رازآمیز صمد بهرنگی در رودخانه اشاره کرده و او را درحال غرق شدن در رودخانه به تصویر کشیده است؛ او می گوید: من اطلاعات کمی درباره صمد بهرنگی داشتم؛ وقتی با پیشنهاد آرش تنهایی برای شرکت دراین نمایشگاه گروهی روبرو شدم، فرصتی فراهم شد تا درباره او تحقیق کنم و چون مرگ رازآمیز او برایم از سایر بخش های زندگیش مهم ترشد؛ تصمیم گرفتم که مرگ او را دست مایه خلق اثرم کنم. البته از دوران کودکی تصویری ازغرق شدن یک آدم در رودخانه درذهنم حک شده بود و همین تصویر برای به تصویر کشیدن این نقاشی به من کمک کرد.

به گفته این هنرمند جوان؛ با شرکت در این نمایشگاه فصل جدیدی برای شناختن اندیشه های صمد بهرنگی از ورای مقالات و قصه هایش بوجود آمده و بی شک او پس از این نمایشگاه بازهم به سراغ صمد بهرنگی خواهد رفت.


فرشاد آل خمیس: صمد انسانی چندوجهی است

فرشاد آل خمیس از دیگر هنرمندان شرکت کننده در این نمایشگاه است؛ او نیزدر نقاشی اش به جنبه معلمی صمد بهرنگی و تاثیرگذاری اواشاره کرده است.

او درباره آشنایی اش با صمد بهرنگی می گوید: «داستان آشنایی نسل من با صمد بهرنگی به کتاب های او باز می گردد؛ بعدها که بزرگتر شدم آثارش را بازخوانی کردم، او برایم درشمار نویسنده هایی قرار گرفت که در جهت گیری فکری ام که به مسائل اجتماعی بود، تاثیرگذاربود. درآثاری که خلق می کنم نیز همواره تلاش می کنم رویکردی اجتماعی داشته باشم و تکلیف مخاطب را با نقطه نظر خودم روشن کنم.

به گفته آل خمیس؛ صمد بهرنگی انسان چند وجهی است که شهرت اش را مدیون کارهایی است که درطول زندگیش انجام داده است؛ بخش عمده تاثیرگذاری و ماندگاری او معطوف به امرآموزش و پرورش و نوشتن قصه برای کودکان است.

از این منظر آل خمیس؛ دراثرش به جنبه معلمی صمد بهرنگی اشاره کرده و در تابلو نقاشی اش عکسی یادگاری از او در کنار تمام کسانی که به نوعی از شاگردانش به شمار می روند و کسانی که از نظر فکری به او نزدیک بوده اند، نقش می بندد.


اسماعیل قنبری: صمد را از منظر خودم به تصویر کشیدم

اسماعیل قنبری دیگرهنرمند شرکت کننده دراین نمایشگاه با گوشه چشمی به داستان «۲۴ ساعت درخواب بیداری» صمد بهرنگی اثری را خلق کرده است.

« ۲۴ ساعت درخواب و بیداری» داستان پسربچه ای به نام لطیف است که به همراه پدرش برای دست فروشی به تهران آمده اند؛ او درجریان کار روزانه دلبسته یک شترعروسکی پشت ویترین یک مغازه می شود، اما او توان خرید این عروسک را ندارد و درنهایت یک روز این عروسک توسط مرد ثروتمندی خریداری می شود و لطیف با این مرد درگیر می شود و از او کتک می خورد و پس از آن آرزو می کند ای کاش مسلسل پشت ویترین برای او بود.


اسماعیل قنبری درباره آشنایی اش با صمد بهرنگی می گوید: «من دانشگاه تبریز در رشته صنایع دستی تحصیل کرده ام و زندگی دانشجویی در تبریز فرصتی را فراهم کرد که با صمد آشنا شوم و او را دیگرگونه بشناسم. وقتی آرش تنهایی پیشنهاد برپایی این نمایشگاه را به من داد در همان لحظه تمام آن صحنه هایی که با آن زندگی کرده بودم؛ جلوی چشمم آمد، این زنده شدن همراه شد با یک سری ازمسائلی که ما در زندگی مان با آن روبرو هستیم.

 صمد بهرنگی را مسیح وار در گوشه این نقاشی جای دادم و پس از آن این داستان را در دنیایی که در آن نفس می کشیم آوردم و آن را از منظر خودم به تصویر کشیدم. در واقع این نقاشی تصویری است از زندگی یک کودک که درسنین پایین مقهورنظام سرمایه داری می شود.

همچنین دراین نمایشگاه دو اثر گرافیتی به نمایش گذاشته شده است؛ اثری ازنفیر و شواتیر.

نفیر ازجمله هنرمندان گرافیتی کاری است که ازاوایل دهه ۸۰ گرافیتی های او را در سطح شهر تهران می بینیم. بخش عمده آثار او اشاره به تضاد طبقاتی و کودکان کار دارد.

او دراثری که برای این نمایشگاه خلق کرده است، چگورا را در حالی که با افتخارآستین تی شرت خود را بالا زده تا تصویر صمد بهرنگی را بر روی بازوانش خالکوبی کند، را به نمایش گذاشته است.


در واقع نفیر با خلق این گرافیتی که این روزها در برخی از نقاط شهری شاهد آن هستیم، می خواهد به مخاطبانش بگوید که صمد آن قدر می تواند از منظر فکر انقلابی و آزادی خواهی تاثیرگذار باشد که چگورا نیز تصویری از او را بر بازوی خود حک کرده است و به این موضوع افتخار می کند.

شواتیر نیز دیگر هنرمند گرافیتی کاری است که دراین نمایشگاه روایت غرق شدن صمد بهرنگی در ارس را با روایت ۱۷۵غواص شهید که چندی پیش پیکر آن ها را به ایران بازگردانده اند پیوند زده است. او دراین نمایشگاه گرافیتی از جوان ترین غواص شهید کربلای چهار به نمایش گذاشته است.

شواتیر با خلق و نمایش این اثر در این نمایشگاه، صمد بهرنگی را در مقام یک شهید قرار می دهد. البته پیشتر این گرافیتی را در سطح شهر تهران شاهد بودیم.

صالح تسبیحی و خلق اثری از «مراسم عروسی در یک قاب کهنه»

صالح تسبیحی هم دیگر هنرمند شرکت کننده در این نمایش با یک چیدمان شرکت کرده است، او دراین اثر که جناس نام دارد؛ تصویری از مراسم عروسی را در یک قاب کهنه به نمایش گذاشته، مردی بلند قامت که در کنار عروس و داماد عکس گرفته است.

او در این اثر به همراه نوشته ای که از جا به جا گذاشته، سرنوشت بهزاد را به سرنوشت صمد پیوند زده است. بهزاد جوان بلند قامتی است که همچون صمد مرگش با گذشت بیش از ۳۲ سال همچنان در ابهام قرار دارد؛ او روزی از روزهای خرداد سال ۱۳۶۱ پشت خاکریزی در اطراف خرمشهر در کنار اروند تیر می خورد و ۱۳ سال بعد جنازه اش پیدا میشود. در این متن کوتاه گفت وگوی درونی میان صالح تسبیحی و بهزاد شکل می گیرد و در پایان متن بهزاد می گوید: «اما صمد بی شهید زنده مانده برای شما. شهید مرا هم بردارید به تصویر و تماشا. به شعرم وارد کنید، در عکس زنده ترم کنید که زنده شمایید.»


گالری دنا در میدان فردوسی، خیابان سپهبد قرنی، بعد از چهارراه طالقانی، کوچه سوسن، پلاک چهار واقع شده است و این نمایشگاه تا ۲۳ شهریورماه ادامه خواهد داشت.

آماده نبودیم بگوییم «خداحـافظ رفیق»...

به یاد همه آن‌هایی که مرگ برای‌شان زود بود

مرگ می‌تواند راهی برای رسیدن به شهرت باشد. مثلا یک هنرپیشه تازه‌کار، با مرگ خود می‌تواند در صدر اخبار و مورد توجه همه مردم قرار بگیرد. اما قبول کنید که راه بسیار گرانی برای مشهور شدن است؛ اصلا و ابدا نمی‌ارزد! ولی وقتی چهره‌ای که بین مردم محبوب است و مقبولیتش از حد معمول بسیار فراتر رفته می‌میرد، این چهره تا دروازه‌های اسطوره شدن پیش خواهد رفت. حالا تصور کنید برای «ناصر حجازی» که مردم از مدت‌ها پیش به او لقب اسطوره داده بودند، با مرگش چه اتفاقی خواهد افتاد؟
اتفاق عجیبی است، عجیب و دردناک.




شورشی محبوب ناصرحجازی

«جیمز دین» یک چهره استثنایی در تاریخ سینماست. او با بازی در تنها 3 فیلم، کارنامه چندان بالا بلندی ندارد. «غول»، «شرق بهشت» و «شورش بی‌دلیل» نام 3 فیلمی است که دین بازی کرد. ولی همین فیلم‌ها به‌دلیل تاثیرگذار بودن و بدل شدن به کلاسیک‌های تاریخ سینما، هنوز هم دیدنی و محبوب و نام و چهره جیمز دین را در اوج نگه داشته‌اند. جیمز در اوج جوانی و شهرت، در یک حادثه رانندگی درگذشت. 

بی‌تردید همین مرگ نابهنگام (که افسانه‌پردازان روی مشکوک بودنش پافشاری کرده و می‌کنند)، یکی از دلایلی بود که باعث شد این هنرپیشه خوش‌سیما به اسطوره‌ای بزرگ بدل شود. ناصر حجازی در آخرین روزهای زندگی علاقه چندانی به تماشای فیلم نداشت؛ به قول خودش فقط گاهی فیلم‌های اکشن نگاه می‌کرد،  اما در جوانی، جیمز دین اسطوره محبوب او بود. خودش می‌گفت که علاقه‌اش به پوشیدن لباس‌های جین (به‌خصوص در سال‌های جوانی)، ناشی از شیوه‌ای بوده که جیمز دین در فیلم‌هایش استفاده می‌کرد.



عقاب بلند شو!

همین چند روز پیش بود که بیمارستان «کسری» در محاصره هواداران ناصرخان، روزهای متفاوتی را تجربه کرد. بنرهایی با تصویر دروازه‌بان سابق تیم ملی مقابل این بیمارستان دیده می‌شد؛ خیل جمعیت، مراسم دعای توسل، شمع‌های نذری و... چنین صحنه‌هایی را البته پیش‌تر هم دیده بودیم.

معروف‌ترین مورد مشابه، وقتی بود که چند سال پیش «احمدرضا عابدزاده» دچار عارضه مغزی شده و در بیمارستان بستری بود.

 هواداران مقابل بیمارستان جمع شدند و دعا خواندند، رادیو و تلویزیون مرتب از آن‌جا گزارش پخش می‌کردند و روزنامه‌ها تیترشان را به دروازه‌بان محبوب ایران اختصاص دادند. 

به‌یاد ماندنی‌ترین تیترها هم این بود: «عقاب بلند شو!» در مقطعی برای علی پروین هم این اتفاق افتاد، هرچند که کار به مراسم دم بیمارستان و جمع شدن عده زیادی از ملت نکشید؛ بیماری مرد چشم تیله‌ای قرمزها زیاد حاد نبود، زود خوب و مرخص شد. در میان نمونه‌های خارجی هم باید از «استیو مک‌کوئین» یاد کنیم که وقتی بستری بود، همین صحنه‌ها - با کمی تغییر البته- برای پایان داستان زندگی او رقم خورد.



افسوس، افسوس...

داشتیم از مرگ‌های ناگهانی چهره‌های معروف می‌گفتیم. بعضی از این افراد در اوج دوران کار و فعالیت درگذشتند و بعضی دیگر مثل ناصرخان حجازی، در دورانی که هنوز خیلی زود به‌نظر می‌رسید و باعث افسوس دوچندان علاقه‌مندانش شد از بین رفت. مثلا مرگ «غلامرضا تختی» جهان‌پهلوان ایران، همیشه دردناک است؛ چه 100 سالش می‌بود و چه در همان وقتی که روزنامه‌ها خبر مرگش را تیتر کردند و تشییع‌جنازه بزرگی برایش برگزار شد یا فکرش را بکنید «پرویز فنی‌زاده» و «خسرو شکیبایی» اگر زود بیمار نمی‌شدند و نمی‌رفتند،چه بازی‌ها که ممکن بود بکنند. «فرهاد مهراد» و «فریدون فروغی» هم همین‌طور، هنوز چه آوازها که نخوانده بودند و چه خاطره‌ها که می‌توانستند برای ما رقم بزنند. چهره‌های معروف بسیاری هم بودند که هرکدام به‌دلیلی، در اوج جوانی و شهرت درگذشتند.

در عالم موسیقی «مازیار» چهره‌ای است که همه با افسوس از او یاد می‌کنند و مرگ این خوش‌صدای متفاوت را عادلانه نمی‌دانند، آن هم در اوج جوانی. البته «ناصر عبدالهی» نمونه نزدیک‌تری است که مرگ مشکوکی داشت و هنوز شایعات مربوط به آن اتفاق دهان به دهان بین مردم می‌گردد. همین‌طور «افشین» که چند نسل از مخاطبان، هرچند سال یک‌بار ترانه «زمستون» او را کشف می‌کنند!

«آیدین نیکخواه بهرامی» ستاره بسکتبال ایران هم در یک سانحه رانندگی درگذشت، درست مثل «مسعود استیلی» برادر حمیدخان که گرچه مدت‌ها بود فوتبال را کنار گذاشته بود ولی هنوز جوان بود و می‌توانست سال‌های سال عمر کند. او فروردین امسال در سعادت‌آباد تصادف و فوت کرد. از جمله زود درگذشته‌های ایرانی باید از این چهره‌ها (که هرکدام قصه‌ای دارند و افسانه‌ای) یاد کرد: کاوه گلستان (عکاس بین‌المللی) و شهید مرتضی آوینی (مستندساز) که هر دو در مناطق جنگی روی مین رفتند، پوپک گلدره (بازیگر)، غزاله علیزاده (داستان‌نویس)، صمد بهرنگی (نویسنده کودکان)، فروغ فرخزاد (شاعر بزرگ) و...




شوالیه‌ها علیه سرطان

سرطان شایع‌ترین بیماری و دلیل مرگ چهره‌های معروف بوده است. البته خیلی‌ها را هم داریم که با بیماری‌شان دست و پنجه نرم می‌کنند و همچنان فعالند. نمونه این چهره‌ها «بابک معصومی» فوتسالیست، «علی چینی» بازیکن استقلال یا «مانیا اکبری» بازیگر و کارگردان هستند. 

«اریک آبیدال» بازیکن بارسا و لانس مستراسطوره دوچرخه‌سواری دنیا را هم باید نمونه‌های جهانی مبارزه با سرطان و شکست دادن این بیماری معرفی کرد. آبیدال که تا چندی پیش همه برایش اشک می‌ریختند و امیدی به زندگی دوباره او نبود، باز به میدان بازگشته و می‌بینیم که در مسابقات حساس بارسا بازی هم می‌کند.

آرمسترانگ آمریکایی هم حالا به سمبل مبارزه با این بیماری بدل شده و تصویرش با آن دستبندهای زرد رنگ مخصوص سرطانی‌ها، در ذهن همه نقش بسته است. دیگر سرطانی‌های معروف: «مایکل داگلاس»، «جورج بست»، «میروسلاو بلاژویچ» و... صبر کنید! بلاژویچ خودمان؟ بله، سرمربی سابق تیم‌ملی ایران سرطان پوست دارد و این روزها دوران نقاهت بعد از عمل جراحی را می‌گذراند. برای او هم دعا کنید.




ستاره‌های برزخی

اگر بخواهیم فقط فوتبالیست‌هایی که در زمین چمن و موقع بازی یا تمرین دچار عارضه شده و فوت کردند را نام ببریم، خودش یک گزارش مفصل و طولانی می‌شود. معروف‌ترین این فوتبالیست‌ها «مارک ویوین فو» و «فیل اودانل» بودند که در برابر چشم میلیون‌ها بیننده و در اواسط بازی جان دادند. بعضی فوتبالیست‌ها هم کشته شدند، مثل «اسکوبار» که افراطی‌های کلمبیا او را عامل شکست تیم‌شان در جام جهانی می‌دانستند. بعضی‌شان هم مثل «جورج بست» از بیماری مردند و بعضی دیگر هم مثل بازیکنان منچستریونایتد هواپیمایشان سقوط کرد و... کلاً فوتبالیست‌ها شغل بدی دارند طفلی‌ها!

از ستاره‌های عالم موسیقی هم حادثه‌دیده و جوان‌مرده زیاد می‌شود نام برد. مثلاً فقط در ترکیه «احمد کایا» را کشتند، «باریش» نام جوانی بود که راک می‌خواند و مرگ مشکوکی داشت، یک« باریش» دیگر هم بود که پیر شد و مرد ولی باز کلی برایش عزاداری کردند و مراسم گرفتند. این کشته شدن افراد مشهور هم انگار پدیده جهانی شایعی است؛ 2pak (رپر) و معروف‌تر از او «جان لنون» بودند که با مرگ‌شان به اوج شهرت و محبوبیت رسیدند، هرچند لنون پیش از آن هم با گروه افسانه‌ای «بیتل‌ها» به قله‌های شهرت رسیده بود. یک عده از خوانندگان و موزیسین‌ها هم مثل «جیمی هندریکس» یا «جیم موریسون» (خواننده گروه دورز) زیادی خوش گذراندند و...  «الویس پریسلی» و «مایکل جکسون» هم هرکدام یک مرضی داشتند و فوت شدند.

لازم به ذکر است که هرکدام از این مرگ‌ها با کلی حاشیه و سروصدا همراه بوده و به وقت خود برای عامه مردم آن روزگار بزرگ‌ترین خبر دوران بودند. تا دل‌تان بخواهد هم حاشیه و شایعه و افسانه پشت سر این چهره‌ها ساختند؛ از مسابقه «شبیه‌ترین آدم به الویس» گرفته تا شایعاتی درباره زنده بودن تک‌تک این چهره‌ها! دیگر ستاره‌های مشهور دنیا که مرگ‌های جنجالی داشتند عبارتند از: جیمز دین (بازیگر و اسطوره عصیان)،  پرنسس دایانا (اسطوره بدشانسی!)، بروس‌لی و پسرش برندون‌لی (که هردو به طرزی مشکوک و حین فیلمبرداری مردند)، هث لجر (که پیش از گرفتن اسکار بازیگری بابت بازی در نقش «ژوکر» فیلم بت‌من، خودکشی کرد)، مرلین مونرو و...

فرهاد و داریوش اقبالی سیاسی نبودند!


هفته نامه تماشاگران امروز - امیرحسین کاکایی: فرهاد مهراد نابغه ای در موسیقی کشور ما بود که مانندسایر هنرمندان بزرگ کشور در گذشته قربانی سیاست های غلط مسئولان شد. فرهادی که سبک موسیقی Rock & Roll را به ایران آورد و انقلابی را در لحن موسیقی داخل کشور پدید آورد اما رفتارهای غلط مسئولان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب باعث شد به سمتی برود که شاید خودش انتظار آن را نداشت و آن هم اعطای لقب «سیاسی ترین خواننده ایران» به او بود.

فرهاد شاید تنها می خواست درد مردم را بیان کنداما ای کاش کسی بود که به خود او می گفت که «گنجشکک اشی مشی؛ لب بوم ما نشین!»

رضا مهدوی آهنگساز، موسیقیدان، نوازنده و مدرس موسیقی سنتی کشورمان درباره فرهاد مهراد با «تماشاگران امروز» به صحبت نشسته است.

موسیقی قبل از انقلاب برخلاف موسیقی بعد از انقلاب که اصطلاحا پاپ نامیده شد، موسیقی جز بود.  در واقع همین موسیقی هم که ما امروز به عنوان پاپ گوش می کنیم، موسیقی جز است و موسیقی پاپ به معنای موسیقی مردمی (Popular) بعد از انقلاب پذیرفته شد و جا افتاد و درست یا غلط بودن آن دیگر مهم نیست. 

فرهاد مهراد جزو هنرمندان شاخصی بود که به نظر من به هیچ وجه سیاسی کار نمی کرد؛ یک فرد آرمانگرا و اصولگرا بودکه دغدغه اجتماعش را داشت؛ حال فرقی نمی کرد که چه حکومتی در آن زمان وجود داشت و ایشان جزو افرادی بود که اگر در حال حاضر در قید حیات بود باز هم اعتراض داشت چون وی همیشه احساس می کرد که دولت وقت نسبت به بضاعت، درک، شعور و پیشینه یک جامعه خدمات رسانی لازم را انجام نمی دهد. برای همین وی از اشعاری در آثار خود استفاده می کرد که به نوعی بیان اعتراضی داشته باشد.

فرهاد و داریوش اقبالی سیاسی نبودند!

به نظر من اینکه هر حکومتی بیان اعتراضی یک خواننده را رفتار سیاسی تلقی کند به هیچ عنوان صحیح نیست. فرهاد جزو چهره های فاخر فرهنگی و هنری بود که چون درد مردم را داشت و اهل ریا و تزویر و منافع شخصی خودش نبود، حرف دل مردم کوچه و بازار را می زد اما نه از جنس موسیقی کوچه و بازار بلکه از جنس یک موسیقی که تازه به ایران ورود پیدا کرده بود و در دنیای توسعه یافته و پیشرفته حرفی برای گفتن داشت و جوان ها هم آن لحن موسیقی را در آن دوره بهتر می پذیرفتند. فرهاد از همین طریق حرف هایی را می زد که دیگران یا دغدغه آن را نداشتند یا توان آن را یا اصلا باور نداشتند. 

کاملا برداشت اشتباهی است اگر بگوییم کسی که حرفی را باور دارد و در بیان آن پافشاری کند، رفتارش سیاسی است. موسیقی Rock & Roll که به نوعی سبک موسیقی فرهاد مهراد بود، در غرب اصلا یک موسیقی اعتراضی نیست و همیشه سبک موسیقی RAP برای بیان اعتراضات اجتماعی و سیاسی استفاده می شود و حتی سبک موسیقی Hard Rock هم به عنوان موسیقی اعتراضی در جامعه غرب استفاده نمی شود اما آنچه مسلم است این است که هر چیزی که به کشور ما ورود پیدا کرد به نوعی «وطنیزه» می شود؛ 

فرهاد مهراد هم با اینکه سبک موسیقی اش متعلق به غرب بود اما نوع خوانش وی، رفتار و تنظیم قطعاتش به کلی بود که سبک موسیقی Rock & Roll را وطنی کرد و یک Rock & Roll ایرانی را به وجود آورد و اصلا تفاوتی که مابین موسیقی قبل و بعد از انقلاب می بینیم در همین است که افرادی مانند فرهاد مهراد و کوروش یغمایی توانستند موسیقی های غربی را وطنی کنند و این توانایی و استعداد فطری آنها بود و کسی نمی تواند اینطور قلمداد کند که چون فرهاد موسیقی Rock & Roll را به ایران آورد پس به واسطه نوظهور بودن آن سبک، یک رفتار سیاسی برای بیان اعتراض با حاکمیت انجام داده. 

چرا فرهاد ممنوع الفعالیت بود؟

در مورد ممنوع الفعالیت بودن فرهاد تا سال 69 یک مثل واضح می توانیم بزنیم و آن هم سرود «وحدت» به آهنگسازی اسفندیار منفردزاده است که فرهاد آن را خواند و به نظر من شاهکاری بود که در رابطه با پیامبر (ص)، ما دیگر اثری در این سطح نداریم. در نقطه مقابل این سرود، آهنگ فیلم «محمد رسول الله» قرار دارد که موسیقی متن محسوب می شود ولی کاری که فرهاد کرد خیلی بزرگ و ارزشمند بود اما متاسفانه مسئولان ما بعد از انقلاب به این درک نرسیدند که باید از هنرمندانی مانند فرهاد مهراد حمایت کنند تا بتوانند امثال فرهاد را جذب انقلاب کنند؛ فرهادی که همه زندگی اش درد مردم بود. 

بعد از انقلاب افرادی مانند فرهاد مهراد باید در کشور جایگاه پیدا می کردند اما ما شاهد بودیم که سلیقه ها و ممیزی های شخصی و روحیه های تندروی هیجانی باعث شد هنرمندان بزرگی در همه رشته های هنری مانند فرهاد در موسیقی به انزوا بروند.

فرهاد و داریوش اقبالی سیاسی نبودند!

خواننده بوی گندم هم الکی سیاسی شد

یک مثال دیگر خواننده ای مانند اقبالی است که همه تصور می کنند یک خواننده سیاسی است در صورتی که اصلا اینچنین نیست و خود او هم بارها این نکته را گوشزد می کند که وی یک شعری را در گذشته خواند که ساواک از آن برداشت سیاسی کرد اما رفتار غلط ممیزی در همان دوران قبل از انقلاب هم به واسطه شتابزده بودنش باعث می شود این آدم یک شبه ره صد ساله برود؛ درست است که بخشی از مردم هم به این فرد روی آورده بودند ولی به واسطه اتهام کار سیاسی که دستگاه حاکمیت وقت به وی زد، محبوبیت بیشتری بین مردم کسب کرد. 

همیشه دستگاه حاکمیت و مسئولین به واسطه برداشت های غلطشان و به خاطر دریافت ناصحیح از یک موضوع یا یک ژانر خاص موسیقایی، باعث می شوند که یک هنر مند به واسطه این رفتارها یا به کنج قهقرا برود یا یک شبه ره صد ساله را طی کند و این رفتار غلط حاکمیت باعث می شود کلاف سردرگمی برای مسئولین به وجود آید. 

ما بعد از انقلاب هم شاهد این اشتباهات از سوی برخی مسئولان بودیم که افرادی را به واسطه سیاست های غلط به قدری برجسته کردند که دیگر از پس آنها برنمی آیند و به قدری جای پای افراد به واسطه حساسیت آنها در جامعه محکم شده که حاکمیت دیگر توانایی مقابله با آنها را ندارد و مسئولان هم در مقابل حرف های این افراد فقط می توانند سکوت کنند.

فرهاد؛ صدای بی صدای زمستان

 برترین ها: فرهاد؛ صدایی بی‌صدا در روزهای تلخ زمستان؛ آثار فرهاد خالص است و از درون او تراوش می‌کند. شهریار قنبری ترانه‌سرای برخی آثار فرهاد درباره‌ی او می‌گوید: «فرهاد در کنار نوازندگان، نه دورتر از نفس‌های واروژان و اسفندیار، کلمه‌هایم را می‌گریست.»

فرهاد؛ صدای بی صدای زمستان
موسیقی وجودت از کجا آمد؟

 فرزند مرحوم رضا مهراد ،کاردار وزارت امورخارجه دولت ایران در کشورهای عربی، سه سال بیشتر نداشت که علاقه به موسیقی او را وادار میکرد تا پشت در اتاق برادرش بنشیند و تمرین ویلون او و دوستانش را گوش کند. با اصرار برادر بزرگتر یک ویلون سل برای او تهیه میکنند و تمرینات فرهاد آغاز میشود.عمر تمرینات ویلون سل از 3 جلسه فراتر نرفت، چرخ روزگار ساز او را شکست  و به قول فرهاد:"ساز صد تکه و روح من هزار تکه شد.”
 
ترک تحصیل به عشق ساز

با ورود به مدرسه استعداد او در زمینه ادبیات آشکار و ادبیات تبدیل به دلمشغولی او میشود و در آستانه ورود به دبیرستان تمایل به تحصیل در رشته ادبیات پیدا میکند.اما علیرغم نمرات ضعیفش در دروسی غیر از ادبیات و زبان انگلیسی ،مخالفت عموی بزرگش در غیاب پدر، او را مجبور به ادامه تحصیل در رشته طبیعی میکند .و عاقبت دلسپردگی به ادبیات و بی علاقگی به دروس مورد علاقه عمویش سبب میشود تا در کلاس یازدهم ترک تحصیل کند. پس از ترک تحصیل با یک گروه نوازنده ارمنی آشنا میشود و ...

نوری تابید...

وسواس شدید فرهاد در ادای صحیح کلمات و آشنایی او با ادبیات ملل چنان در کار او موثر بود که وقتی ترانه ای به زبان ایتالیایی ،فرانسوی و یا انگلیسی اجرا میکرد کمتر کسی باور میکرد که زبان مادری این هنرمند فارسی باشد و همین خصوصیت باعث درخشش گروه و تمدید مدت برنامه گروه ارمنی شد. مدتی بعد فرهاد در یکی از کنسرتهای بزرگی که به مدیریت مجله "اطلاعات جوانان" در امجدیه برگزار شد هنرنمایی کرد.
فرهاد؛ صدای بی صدای زمستان
BLACK CATS و شهبال شب پره

در این برنامه فرهاد چند ترانه با گیتار اجرا میکند و بیش از پیش مورد توجه تماشاگران و همچنین شهبال شب پره ،مرد اول گروه Black Cats قرار میگرد.چندی بعد فرهاد با شهبال شب پره سرپرست گروه بلک کتز آشنا می شود .همکاری فرهاد به عنوان خواننده و نوازنده  گیتار و پیانو  با شهبال شب پره (پرکاشن) ،شهرام شب پره (گیتار)، هامو(گیتار)،حسن شماعی زاده (ساکسیفون) و منوچهر اسلامی (ترومپت)در کلاب کوچینی از سال 45 آغاز میشود. در همین دوران یعنی در اوج فعالیت Black Cats ،دوستداران فرهاد ترانه "اگه یه جو شانس داشتیم" یعنی اولین اثر فرهاد به زبان فارسی را در فیلم "بانوی زیبای من" شنیدند. 
 
رضا موتوری

فرهاد در سال 49 با موسیقی فیلم "رضا موتوری" فارسی خواندن را آغاز کرد. اسفندیار منفردزاده درباره انتخاب فرهاد گفته؛ پس از فیلم قیصر در آن زمان به دنبال صدایی خاص می‌گشته و چون یک‌بار صدای فرهاد شنیده بود؛ او را انتخاب کرد اما فرهاد مطمئن نبود که می‌تواند فارسی بخواند درنتیجه منفردزاده به او قول می‌دهد اگر از نتیجه‌ی کار راضی نبود؛ آن را پاک کند. البته هرگز چنین نشد چراکه این اثر به یکی از ماندگارترین آثار فرهاد تبدیل شد و فرهاد هم از آن راضی بود.
ترانه "مرد تنها" که پس از اکران فیلم در قالب صفحه گرامافون راهی بازار شده بود آنچنان طرفدار می یابد که فرهاد تبدیل به یک ستاره میشود.
فرهاد؛ صدای بی صدای زمستان
غروب «جمعه»

چون همیشه معتقد بود  باید شعری را بخواند که خود به آن اعتقاد دارد و در واقع آن شعر باید به شکلی زبان حال او باشد در پی حمله چند چریک به پاسگاه ژاندارمری در سیاهکل و علنی شدن مبارزه مسلحانه با رژیم پهلوی، اسنفدیار منفردزاده که به جریان‌های چپ گرایش داشت، تصمیم گرفت آهنگی برای این واقعه بسازد. اسنفدیار منفرزاده می‌گوید زمانی که از شهیار قنبری خواست ترانه‌ای در مورد دلگیر بودن غروب جمعه بسراید و از فرهاد خواست این ترانه را بخواند، به آنها نگفت که این آهنگ را برای سیاهکل ساخته و این موضوع فقط در ذهن او بوده است. فرهاد هم در مصاحبه‌ای تایید کرده با این‌که با توجه به جو زمانه و گرایش‌های منفردزاده حدس‌هایی می‌زده اما هیچ وقت در این مورد صحبتی بین آنها نشده است.

کوچه ها باریکن دکونا بسته...

سه سال بعد از انتشار جمعه، منفردزاده این‌بار با شعری از احمد شاملو به سراغ فرهاد رفت. شعری که با مطلع "کوچه‌ها باریکن دکونا بسته، خونه‌ها تاریکن طاقا شکسته، از صدا افتاده تار و کمونچه، مرده می‌برن کوچه به کوچه"، آشکارا در انتقاد از وضع جامعه آن دوران ایران بود. این آهنگ که "شبانه" نام داشت با استقبالی کم‌نظیر روبرو شد. حتی قیمت بیشتر از معمول آن هم باعث نشد دانشجویان و جوانان از خریدن آن منصرف شوند.

خسرو لاوی، مدیر استریو دیسکو که منتشرکننده این آهنگ و تمامی کارهای فرهاد در فاصه سال‌‌های ۵۰ تا ۵۷ بوده، می‌گوید: بعد از آن که ساواک این صفحه را جمع کرد، دانشجویان جلدهای خالی صفحه شبانه را به چند برابر قیمت خود صفحه می‌خریدند.
فرهاد؛ صدای بی صدای زمستان
وحدت انقلابی

یک روز بعد از انقلاب در ایران یعنی در روز 23 بهمن 1357 مرحوم سیاوش کسرایی ترانه وحدت را به اسفندیار منفردزاده می سپارد و در همان روز صدای فرهاد در ستایش آزادی و آزادگی  در تلویزیون ملی طنین انداز شد.

انقلاب و انزوای نا خواسته

 پس از انقلاب فرهاد،خواننده انقلابی ،از ادامه کار منع و تقاضاهای چندباره او برای انتشار مجدد آثارش با مخالفت روبرو شد.به گفته خانم گلفام(همسر فرهاد)، او در آن سال‌ها برای گذراندن اوقاتش و گذران زندگی کارهای مختلفی می‌کرد. از جمله چند بار با حسین الهی قمشه‌ای، نویسنده و محقق ایرانی که از دوستان خانوادگی فرهاد بود، به قمشه رفت تا تکه‌های صنایع دستی برای فروش به تهران بیاورد و مدتی هم روزهایش را در باغ یکی از آشنایانش در نزدیکی شهر دماوند می‌گذراند

 شب روشن در سینما سپیده

بالاخره سال 1372 پس از 15 سال آلبوم جدید فرهاد،"خواب در بیداری"،مجوز انتشار دریافت کرد و تبدیل به پر فروش ترین شد.فرهاد مهراد؛ جمعه نهم دی ماه سال 73 در سینما سپیده روی صحنه رفت. استقبال مخاطبان بلیت‌های 2500 تومان کنسرت را سه روزه به اتمام رساند. این درحالی بود که محمدرضا شجریان بزرگترین خواننده‌ی آن سال‌ها برای کنسرتش بلیت 300 تومانی می‌فروخت.

فرهاد میان صدها نفر خواند و شبی تاریخی ساخت. چند سال بعد (فروردین ماه سال 76) فرهاد کنسرت دیگری را در هتل استقلال تدارک دید. این کنسرت به دلیل مسائلی که مشخص نیست از سوی مقامات تنها چند ساعت مانده به اجرا لغو شد. فرهاد به دلیل تعطیلی روزنامه‌ها قصد داشت با گیتارش جلوی هتل برود و به مردم اطلاع دهد و روبه‌روی هتل به اجرای برنامه بپردازد اما به او وعده‌ی کنسرت دیگری داده شد و جلویش را گرفتند. همسر فرهاد می‌گوید: این بدترین تجربه فرهاد در موسیقی بود و به او ضربه زد. 

روزگار نامراد

فرهاد که از انتشار آلبوم بعدی خود در ایران نا امید شده بود در سال 1376 آلبوم "برف"را در ایالات متحده آمریکا ضبط و منتشر کرد و این آلبوم یک  سال بعد در ایران منتشر شد. 

از مهر ماه 1379 بیماری فرهاد جدی شد، فرهاد  پس از 2 سال معالجه در ایران و فرانسه ،در سن 59 سالگی روز نهم شهریور 1381 در شهر پاریس بر اثر بیماری هپاتیت درگذشت.

پیکر فرهاد  در آغوش خاک آرامگاه Thiais  پاریس خفته است.
فرهاد؛ صدای بی صدای زمستان
بخش هایی از یادداشت شهریار قنبری برای فرهاد

مرد تنها هم مرد!

برای کسی شدن، برای اسطوره شدن، برای به اوج رسیدن، برای این که تار نماها از مرثیه لبریز شوند ، باید مرد.

مرد تنها هم مرد و اسطوره شد. . حافظه ملی ما پاک پاک است، حافظه هنری هم.
هیچ کس هیچ چیز به یاد ندارد این که چه کرده ای مهم نیست. این که چه نکرده ای مهم است. دوباره یکی می رود و ما همه دسته گلهای پوسیده را به پایش پرتاب می کنیم.

از این همه دوستت دارم ها شد و با یک بغل ترانه به خانه رفت.

با صدای بی صدا… مثل یک خواب کوتاه.. یه مرد بود یه مرد!! لبخندش را به من بخشید. و روزی دیگر صدایش را به آسمان دوخت. فرهاد پاک بود. روشن بود . نازک بود. آرام بود و دانا بود. فرهاد از همه بهتر بود از همه سر بود.بعد جمعه از راه رسید. جمعه پیروزی نوین..

اسفندیار منفرد زاده به آمریکا رفت و من به انگلیس و فرهاد در خانه ماند. گذشت و گذشت و بعد یک بار دیگر در برابر دوربین نشسته بودم که خبر آمد فرهاد هم رفت!

و بعد هق هق من بند نیامد و هنوز است که نمی دانم با این شور بختی چه کنم؟ فرهاد عشق بود.که دیگر تکرار نخواهد شد!

فرهاد رفت بقیه هم می روند و هر روز هنرمندانی هستند که از یاد ها پاک می شوند!!
واژه هنرمند آنقدر بزرگ هست که لایق درک کردن باشد ولی متاسفانه هیچ گاه این گونه نبوده است و نمی دانم نخواهد بود یا امیدی به تغییر هست؟

…در آیینه نگاهی به خود می اندازم…صدای فرهاد فضای اتاق را پر می کند…در باز می شود؛ فرهاد می آید؛ لبخند همیشگی اش بر دیوار اتاقم سنگینی می کند و اوست که فریاد می زند.!!

می بینم صورتمو تو آینه / با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی می خواد / اون به من یا من به اون خیره شدم

در اتاقم بسته میشه…اون رفته.. منم که هنوز تو آیینه نگاه می کنم!! و فردا ماییم که در آیینه نگاه می کنیم!!

فرهاد مهراد، از کوچینی تا پاریس


نام: فرهاد مهراد

زادروز: ۲۹ دی ۱۳۲۲ - ۲۰ ژانویه ۱۹۴۴

درگذشت: ۹ شهریور ۱۳۸۱ (۵۸ سال) - ۳۱ آگوست ۲۰۰۲

آرامگاه: گورستان تیه پاریس فرانسه

محل زندگی: تهران، ایران

ملیت: ایران

پیشه: خواننده، آهنگ‌ساز و نوازنده

سال‌های فعالیت: ۱۳۴۲-۱۳۵۷ ، ۱۳۷۲-۱۳۸۱

سبک: موسیقی پاپ فارسی، راک ایرانی و نوازنده سازهای پیانو و گیتار

لقب: ری چارلز ایران

آثار: «مرد تنها»، «جمعه»، «شبانه۱و۲»، «آوار»، «آیینه‌ها»، «سقف»، «کودکانه»، «وحدت»، «نجواها»، «گنجشکک اشی مشی»


از کوچینی تا پاریس

نهمین فرزند مرحوم رضا مهراد ،کاردار وزارت امورخارجه دولت ایران در کشورهای عربی ،روز بیست و نهم دی ماه 1322 در تهران متولد شد. اخلاق و رفتار آخرین فرزند خانواده مهراد آنقدر متفاوت بود که همیشه از سوی اطرافیان به "تقلید از بزرگترها" متهم می شد. سه سال بیشتر نداشت که علاقه به موسیقی او را وادار میکرد تا پشت در اتاق برادرش بنشیند و تمرین ویلون او و دوستانش را گوش کند. چندی بعد یکی از دوستان برادرش متوجه علاقه فرهاد به موسیقی میشود و از خانواده او میخواهد که سازی برای او تهیه کنند.

با اصرار برادر بزرگتر یک ویلون سل برای او تهیه میکنند و تمرینات فرهاد آغاز میشود. عمراین تمرینات از 3 جلسه فراتر نرفت، چرخ روزگار ساز او را شکست  و به قول فرهاد:"ساز صد تکه و روح من هزار تکه شد.”

و از آن پس بازهم دل سپردن به تمرینات برادر بزرگتر تنها سرگرمی و ساز تبدیل به رویای فرهاد شد.

در سالهای مدرسه استعداد او در زمینه ادبیات آشکار و ادبیات تبدیل به دلمشغولی او میشود و در آستانه ورود به دبیرستان تمایل به تحصیل در رشته ادبیات پیدا میکند.

اما علیرغم نمرات ضعیفش در دروسی غیر از ادبیات و زبان انگلیسی ،مخالفت عموی بزرگش در غیاب پدر، او را مجبور به ادامه تحصیل در رشته طبیعی میکند .و عاقبت دلسپردگی به ادبیات و بی علاقگی به دروس مورد علاقه عمویش سبب میشود تا در کلاس یازدهم ترک تحصیل کند.

از کوچینی تا پاریس

پس از ترک تحصیل با یک گروه نوازنده ارمنی آشنا میشود و با استفاده از سازهای آنان به صورت تجربی نواختن را می آموزد و مدتی بعد به عنوان نوازنده گیتار در همان گروه شروع به فعالیت میکند.

گروه راهی جنوب میشود تا در باشگاه شرکت نفت برنامه اجرا کنند و اولین شب اجرای برنامه رهبر گروه به بهانه غیبت خواننده گروه از فرهاد میخواهد تا او جای خواننده را پر کند.

وسواس شدید فرهاد در ادای صحیح کلمات و آشنایی او با ادبیات ملل چنان در کار او موثر بود که وقتی ترانه ای به زبان ایتالیایی ،فرانسوی و یا انگلیسی اجرا میکرد کمتر کسی باور میکرد که زبان مادری این هنرمند فارسی باشد و همین خصوصیت باعث درخشش گروه و تمدید مدت برنامه گروه ارمنی شد.

مدتی بعد فرهاد فعالیت انفرادی خود را آغاز میکند و برای اولین بار در سال 42 راهی برنامه تلویزیونی "واریته استودیو ب "  میشود و مخاطبان بیشتری می یابد.

از کوچینی تا پاریس

مدتی بعد فرهاد در یکی از کنسرتهای بزرگی که به مدیریت مجله "اطلاعات جوانان" در امجدیه برگزار شد هنرنمایی کرد.

در این برنامه فرهاد چند ترانه با گیتار اجرا میکند و بیش از پیش مورد توجه تماشاگران و قرار میگیرد.

از سال ۴۵ همکاری فرهاد با "black cats" در کلاب کوچینی آغاز میشود. شهبال شب پره (پرکاشن) ،شهرام شب پره (گیتار)، هامو(گیتار)،حسن شماعی زاده (ساکسیفون) و منوچهر اسلامی (ترومپت) و فرهاد به عنوان خواننده و نوازنده گیتار و پیانو.

منوچهر اسلامی که از فرهاد به عنوان پایه اصلی Black Cats یاد میکند با اشاره به استعداد فرهاد می گوید:"فرهاد با اینکه نت نمیدانست و موسیقی را از راه گوش آموخته بود نیاز چندانی به تمرین نداشت.او با چند بار زمزمه کردن شعر ،ساز و صدایش را با بقیه گروه هماهنگ میکرد.در واقع او به احترام دیگر اعضا در جلسات تمرین حاضر می شد." 

در همین دوران یعنی در اوج فعالیت Black Cats ،دوستداران فرهاد ترانه "اگه یه جو شانس داشتیم" یعنی اولین اثر فرهاد به زبان فارسی را در فیلم "بانوی زیبای من" شنیدند. 

از کوچینی تا پاریس

 پس از مدتی فرهاد، از بلک کتز جدا و برای دیدار خواهرش  راهی انگلستان میشود. در طول سفر که قرار بود 2 ماه به طول انجامد یکی از تهیه کنندگان سرشناس انگلیسی به سراغ او می آید و پیشنهاد انتشار آلبومی با صدای فرهاد را مطرح میکند.

اما بیماری فرهاد و بروز مشکلات متعدد شخصی باعث میشود تا انتشار آلبوم در حد حرف باقی بماند و سفر 2 ماهه بیش از یکسال طول بکشد.

پس از بازگشت به ایران فرهاد باز هم با گروه بلک کتز برای مدت کوتاهی همکاری می کند. سال 48 فرهاد ترانه "مرد تنها" ،با شعر شهیار قنبری و موسیقی اسفندیار منفردزاده،را برای فیلم "رضا موتوری" میخواند.

ترانه "مرد تنها" که پس از اکران فیلم در قالب صفحه گرامافون راهی بازار شده بود آنچنان طرفدار می یابد که فرهاد تبدیل به یک ستاره میشود.

چون همیشه معتقد بود  باید شعری را بخواند که خود به آن اعتقاد دارد و در واقع آن شعر باید به شکلی زبان حال او باشد پس از "مرد تنها" تعداد محدودی ترانه یعنی ترانه های "جمعه"،"هفته خاکستری"،"آیینه ها"(51-1350)را خواند.

از کوچینی تا پاریس

و با افزایش تنشهای سیاسی در ایران در دهه پنجاه ترانه های "شبانه1" ،"خسته"، "سقف"،"گنجشگک اشی مشی"،"آوار"،"شبانه2" با اشعاری از احمد شاملو، شهیار قنبری و ایرج جنتی عطایی و صدای فرهاد منتشر و تبدیل به سرود اتحاد مردم شدند.

یک روز بعد از انقلاب در ایران یعنی در روز 23 بهمن 1357 مرحوم سیاوش کسرایی ترانه وحدت را به اسفندیار منفردزاده می سپارد و در همان روز صدای فرهاد در ستایش آزادی و آزادگی  در تلویزیون ملی طنین انداز شد.

 پس از انقلاب فرهاد، از ادامه کار منع و تقاضاهای چندباره او برای انتشار مجدد آثارش با مخالفت روبرو شد.

البته در همین سالها که حتی از انتشار مجدد ترانه "وحدت" به بهانه "تکراری بودن" جلوگیری می شد شخصی بدون کسب مجوز از خواننده،آهنگساز یا شعرای این ترانه ها آلبومی با نام وحدت و با مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را راهی بازار کرد. 

از کوچینی تا پاریس

از کوچینی تا پاریس

بالاخره سال 1372 پس از 15 سال آلبوم جدید فرهاد،"خواب در بیداری"،مجوز انتشار دریافت کرد و تبدیل به پر فروش ترین شد.

پس از انتشار "خواب در بیداری" ،فرهاد که از انتشار آلبوم بعدی خود در ایران نا امید شده بود در سال 1376 آلبوم "برف"را در ایالات متحده آمریکا ضبط و منتشر کرد، این آلبوم یک  سال بعد در ایران اجازه انتشار یافت. 

چندی پس از آن، فرهاد  درصدد تهیه آلبومی با نام "آمین" که ترانه هایی از کشورها و زبانهای مختلف را در خود جای میداد ،برآمد. از مهر ماه 1379 بیماری فرهاد جدی شد،اما فرهاد از حرکت بازنایستاد. آن روزها هیچ چیز جز مرگ نمی توانست او را از تهیه  آلبوم " آمین" بازدارد ،که بازداشت… فرهاد  پس از 2 سال معالجه در ایران و فرانسه ،در سن 59 سالگی روز نهم شهریور 1381 در شهر پاریس بر اثر بیماری هپاتیت درگذشت.

از کوچینی تا پاریس
پیکر فرهاد  در آغوش خاک آرامگاه Thiais  پاریس خفته است

دانلود آهنگ قدیمی و بسیار زیبای «یه شب مهتاب» از فرهاد مهراد

فرهاد مهراد، از کوچینی تا پاریس

فرهاد آمده بود شیراز ترک کند، اما ...


هفته نامه تماشاگر
ان امروز - آرش نصیری، مریم رفایی: ساعت دو بامداد روز شنبه 9 شهریور 1381 پس از یک جمعه سخت و سیاه، قلب فرهاد مهراد، خواننده متفاوت پاپ در بیمارستانی در پاریس از حرکت ایستاد. مرگ، او را در پایان روزی که نمادش بود و در تابستانی که از آن خوانده بود، دربر گرفت: «گرم و زنده/ بر شن های تابستان/ زندگی را بدرود خواهم گفت/ تا قاصد میلیون ها لبخند گردم/ تابستان مرا دربر خواهد گرفت/ و دریا دلش را خواهد گشود...» و حالا 12 سال از آن جمعه می گذرد و ما به یاد فرهاد این پرونده را تدارک دیده ایم.

می گوید «پای ثابت اونجا بودم». رستوران «کوچینی» را می گوید. رستوران پرآوازه دهه 40 که دلیل اصلی شهرتش آغاز به کار گروه بلک کتس و اجرای «فرهاد مهراد» در آن گروه بود. چهره خاص موسیقی در آن سال ها یک جوان کم نام و نشان بود که با اجرای قطعاتی از گروه های معروف موسیقی و ستاره هایی چون «ری چالز»، «بینلز» و «الویس» می پرداخت. 

در آن دوران فرهاد هنوز «مرد تنها» را برای فیلم «رضا موتوری» نخوانده بود و به «فرهاد بلک کتس» مشهور بود. با تورج شعبانخانی، آهنگساز و خواننده درباره کارهای ماندگارش از قبیل «کویر»، «نازی ناز کن»، «پروانه من»، «همسفر»، «خونه خالی»، «بهار بهار» و ده ها آهنگ ماندگار دیگرش نگفتم به جز «آدمک» فریدون فروغی که اولین ساخته استاد بود که مجالی برای اندکی صحبت درباره اش فراهم شد. از کارهایش حرفی نزدیم و بیشتر از آن شب ها، اجراهای خودش در آن سال ها و رفاقتش با فرهاد مهراد گفتیم که البته هیچ وقت به قطعه مشترک منجر نشد.

آمده بود شیراز ترک کند، اما ...

این را هم می پرسیم که چرا هیچ وقت با هم همکاری نداشتید. می گوید: «ما با هم دوست بودیم اما هر کدام راه خودمان را می رفتیم. نمی خواستم به خاطر همکاری با فرهاد قدم را بلند کنم. خودم قدم بلند بود.»

می خواهم درباره کافه کوچینی بپرسم. این رستوران مال چه کسی بود؟

- آن موقع یک بازیگر معروف بود که این رستوران مال همسر ایشان بود. البته خود این صاحب رستوران هم اهل هنر بود و به این واسطه خانواده های هنری به آنجا می آمدند. برای جمعی از مردم در آن سال ها، کوچینی رستوران ایده آلی بود.

خود شما هم به کوچینی می رفتید؟

- بسیار؛ اکثر شب ها یا مهمان داشتم یا آنجا مهمان بودم. در هر صورت اغلب اوقات و زیاد به کوچینی می رفتم.

منظورتان از ایده آل آن زمان چیست؟

- آن زمان کوچینی ماوای عشاق بود. یک محیط دنج و آرام داشت و خانوادگی هم بود. خانواده ها به آنجا می رفتند و غذا می خوردند و اتفاقا قیمت آن مناسب و کیفیت آن هم خوب بود. شب شام شان را می خوردند و موسیقی خوبی هم می شنیدند. به هر حال و قبل و بعد از ایجاد و راه افتادن کوچینی، کافه ها و رستوران های زیادی بود در سبک های مختلف موسیقی و خدمات داشتند و سلیقه های مختلف آنها را انتخاب می کردند.

به نظر می رسد که کوچینی بیشتر ماوای کسانی بود که به موسیقی مدرن علاقمند بودند.

- بله، همینطور است. موسیقی خیلی خوبی آنجا کار می شد. در آنجا قطعات خارجی هم می خواندند و فرهاد خواننده شان بود.

آن موقع شما هم موسیقی کار می کردید؟

- بله؛ من همان موقع ها برای خودم گروه داشتم و در جاهای مختلفی اجرا می کردم.

کارهای دیگران را می خواندید یا خودتان هم کار داشتید؟

- چندتا از کارهایی بود که خودم کم کم ساخته بودم و البته چندتا از کارهای دیگران را می خواندم، از جمله چند قطعه خیلی خوب از «آرتوش» که می خواندم و خیلی هم مردم دوست داشتند و استقبال می کردند.

آرتوش خیلی خواننده خوبی بود. الان کجاست؟

- برگشت ارمنستان. یک پسر ارمنی بود که درست یادم نیست، مادرش اینجایی بود یا پدرش ولی به هر حال ارمنستانی بود و عاقبت هم مهاجرت کرد. آن موقع هم در رفت و آمد بین ایران و ارمنستان بود. خوب فارسی صحبت می کرد و چندتا کار را خوانده بود که از ساخته های خودش هم بود. گیتار هم می زد. خوشگل، قد بلند و خوش تیپ و به نظر من از ویگن هم خوش تیپ تر بود چون خوش لباس تر بود.

می دانید آرتوش چندتا کار منتشر کرد؟

- فکر می کنم ده، بیست تا کار خواند که فقط چهارتا از کارها هیت شد.

آمده بود شیراز ترک کند، اما ...

گفتید که شما شب ها به کوچینی می رفتید. آیا آنجا می رفتید که کارهای فرهاد را بشنوید؟

- بله، می رفتم که کارهای این گروه و مخصوصا اجرای فرهاد را بشنوم.

فرهاد آنجا ماند تا اینکه برای خواندن تیتراژ فیلم رضا موتوری دعوت شد. درست است که بعد از خواندن تیتراژ فیلم «رضا موتوری» دیگر برای اجرا به کوچینی نیامد؟

- خیر و البته ساختار آنجا هم تغییر کرده بود. مثل اینکه صاحب رستوران، کوچینی را فروخت. بچه ها بزرگتر شدند، هر کدام به سراغ کارهای خودشان رفتند. فرهاد بعد از اینکه موسیقی فیلم ها را خواند، معروف شد و از طرفی گروه از هم پاشید و یکی دوتا از اعضای گروهشان به خارج از ایران رفتند و دیگر فضای آنجا هم آن فضای قبلی نبود، بنابراین نشد که در آنجا اجرا کند.

در این 10 سالی که از درگذشت فرهاد می گذرد در مورد فرهاد خیلی چیزها گفته شده. می دانیم که شما با ایشان رفاقت داشتید، چه شناخت ویژه ای از فرهاد داشتید؟

- بله، من و فرهاد روزهای بسیاری را با هم گذراندیم (خدا رحمتش کند). فرهاد از من بزرگتر بود اما یکی از نزدیکترین دوستان من بود و بیشتر از همه می دیدمش. مهمترین نکته ای که می توانم درباره فرهاد بگویم این است که فرهاد خاص بود، خیلی خاص.

خاطره ای از فرهاد برایمان بگویید.

- این شاید اولین ارتباط و آشنایی نزدیک ما با هم بود. قبل از آن فرهاد را می شناختم. به هر حال دنیای موزیک دنیای نسبتا محدودی بود و مثل الان هم نبود که پر از استودیو شده است و هر کس برای خود استودیویی دارد. آن موقع استودیوها هم محدود بود و به هر حال خواننده ها همدیگر را یک جا می دیدند و من هم فرهاد را می شناختم اما با هم دوست نبودیم اما این بار دوستی و ارتباط ما عمیق شد. من در کازابای شیراز برنامه داشتم. وقتی که داشتم روی سن می خواندم، دیدم یکی روبروی من به شکل خاصی نشسته و سرش پایین است و مدت ها همانطور نشسته بود. خیلی خاص و ویژه نشسته بود. آنتراک که دادم رفتم جلو، سرش را بلند کرد دیدم فرهاد است. گفتم فرهاد تویی؟ اینجا چه کار می کنی؟ برای دیدن خواهرش به شیراز آمده بود و گفت آمده ام که ترک کنم. دوستی داشتم که دربان کازابا بود، فرهاد را با او آشنا کردم و از فردا شب به من هم نگفتند. خودشان با یکدیگر قرار گذاشتند رفتند پیش کسی به اسم آقا رضا که وضع مالی خیلی خوبی داشت و فرهاد با همین آقا رضا دوست شد و هر شب آنجا بود. یک شب من رفتم دیدم نشستند پای بساط. ماجرایش مفصله که حالا دیگه گفتن نداره.

شما چرا با فرهاد همکاری نکردید؟
- هر کدام کار خودمان را می کردیم. چند باری صحبت همکاری شد اما منفردزاده رفیق صمیمی فرهاد بود و من هم احتیاج نداشتم که به خاطر همکاری با فرهاد قد بلند کنم. من کار خودم را می کردم و با خوانندگان مطرح دیگری کار می کردم.

خودتان نمی خواندید؟

- من اوایل آن موقع که گروه داشتم فقط می خواندم و بعد کم کم عمده فعالیتم شد آهنگسازی چون خیلی سفارش کار داشتم و بعد هر دو را با هم ادامه دادم. همیشه می خواستم موزیک خوب تولید کنم و این برای من از هر چیزی مهمتر بود. همان موقع بود که سفارش ساخت آهنگ فیلم آدمک را گرفتم و دادم فریدون فروغی خواند.

چرا خودتان کار را نخواندید؟

- اتفاقا تهیه کننده و کارگردان فیلم هم می خواستند که خودم تیتراژ فیلم را بخوانم اما آن زمان هنوز سربازی نرفته بودم و اگر خودم کار را می خواندم و بعد دو سال خبری از من نمی شد، برایم خوب نبود. به خاطر همین به تهیه کننده گفتم دوستی دارم که صدای باز و البته گرفته و خاصی دارد و فریدون را برای خواندن کار معرفی کردم.

فریدون فروغی تا آن زمان کاری نخوانده بود؟

- خیر؛ اولین کارش بود. فریدون گروهی داشت و با «بیژن قادری» کار می کرد. وقتی این کار را خواند از گروه آمد بیرون و دیگر «درامز» نزد و به سراغ گیتار رفت و هم می زد و هم می خواند. آدمک کوبنده بود و جوان ها را گرفت و کار من هم رونق پیدا کرد طوری که روزی با ده، پانزده تا جوان قرار می گذاشتم تا ببینم کدام صدا خوب است.

آمده بود شیراز ترک کند، اما ...

اجازه بدهید برگردیم به فرهاد. باز هم درباره ویژگی های فرهاد برایمان بگویید.

- فرهاد خودش آدم خاصی بود. به دلیل اینکه کمتر کسی را دیده ام کسی وضو بگیرد و نماز بخواند بعد بیاد زرورق دستش بگیرد خودش را نشسته کند. نمازت را بخوانی ودین ات می گوید این کار بد است. تو از اینکه این کار را می کنی چه چیزی را می خواهی ثابت کنی؟! این همیشه برای من علامت سوال بود. همه کارهای فرهاد عجیب بود. مثلا سه شبانه روز نمی خوابید، دو سه روز به بیابان می رفت. فرهاد برای خودش آرتیستی بود.

با وجود اینکه معروف بود این کارها را می کرد؟

- معروفیت آن زمان با الان فرق داشت. آن موقع کسی کاری به هنرمند نداشت و برای او مزاحمتی ایجاد نمی شد.

بعد از شهرت بیشتر کجاها می خواند؟

- فرهاد بعد از رضا موتوری آمد در قالب سینما و بیشتر برای فیلم ها می خواند. در کافه ها و رستوران ها نمی رفت. اگر مهمونی هم دعوتش می کردند، هر چقدر هم پول داشتند و پول می دادند، نمی رفت. دو سه تا کنسرت قبل از انقلاب در انگلیس داشت. یک کنسرتی هم همان زمان انقلاب داشت.

آخرین باری که فرهاد را دید کی بود؟

- فکر می کنم دو سال قبل از فوتش بود.

شما کدام کارهای فرهاد را دوست داشتید؟

- تمام کارهای فرهاد را دوست داشتم. شب هایی که کوک بود ازش می خواستیم برایمان بخواند. کارهای قشنگ خارجی را می خواند.

سال هایی که ممنوع الکار بودید همدیگر را می دیدید؟

- بله اما آن موقع دیگر کمرمان شکسته بود و از آن احساسات افتاده بودیم.

فرهاد مهراد؛ «مرد تنها»ی ترانه ها

دیدنی‌‌ها کم نیست، من و تو کم دیدیم

  برترین ها: امروز - ۲۹ دی ماه - مصادف است با هفتاد و دومین سالگرد تولد فرهاد مهراد؛ مردی که در تمام درازای عمر خود، همان «مرد تنها»یی باقی ماند که توصیفش کرده بود. تک ترانه‌های او و صدایش اما همچنان در ذهن‌ها مانده است. 

همزمان با سال‌های شکوفایی فرهنگی دهه چهل، فرهاد هم با نخستین ترانه‌اش، «مرد تنها» که به زبان فارسی خواند، به اوج شهرت رسید. صدایی متفاوت و از جنسی دیگر. پیش از آن که به ترانه‌های فارسی روی بیاورد، ری چارلز ایران می‌نامیدندش. همانقدر در تفسیر ترانه‌‌های فارسی مهارت داشت، که در خواندن ترانه‌های انگلیسی، به ویژه آن چه سیاه پوستان خوانده بودند.

فرهاد مهراد؛ «مرد تنها»ی ترانه ها
پیش از انقلاب، هر چه خواند، از ترانه سرایان پاپ نوع جدید، شهیار قنبری، ایرج جنتی عطایی و اردلان سرفراز بود. متن‌‌هایی در تلفیق با آهنگ‌های اسفندیار منفردزاده، که به همین گروه مدرن موسیقی تعلق داشت، موسیقی و ترانه‌ی از نوع دیگر را در ایران باب کرد.

جمعه، شبانه‌، هفته خاکستری، سقف، از ترانه‌های به یاد ماندنی او در سال‌های پیش از مرگ ترانه در ایران است. پس از انقلاب آلبوم برف، با تنوع شعری بسیار از شاعران مدرن و سنتی، نیما و ابوسعید ابوالخیر از او به یادگار مانده است. مقلدین زیاد بودند. اما جانشینی برای او پیدا نشد.

بازخوانی‌ ترانه‌ی بیتل‌ها

اوج شهرت الویس پریسلی و بیتل‌ها در آمریکا و اروپا همزمان بود با گسترش موسیقی پاپ در ایران. هنوز اما موسیقی پاپ نتوانسته بود هواخواهان چندانی را به خود جلب کند. برخی آن را مبتذل می‌خواندند و همچنان به سنت و موسیقی سنتی پایبند بودند، و جوانانی هم که طرفدار این نوع موسیقی بودند، بیشتر از ریتم و حرکتی که با انرژی جوانانه‌ی آنان سازگارتر بود، خوششان می‌آمد. هنوز سه تفنگدار ترانه‌سرایی نوین در ایران پا به میدان نگذاشته بودند تا شکل و قامت و محتوای دیگری به ترانه‌ها ببخشند. سخن از عشق و دلدادگی بود و موی یار و دو چشمون سیاه.

فرهاد مهراد نیز در آن زمان تنها ترانه‌های بیتل‌ها را بازخوانی می‌کرد. تازه همان بازخوانی‌ها هم اتفاقی بود. آنگونه که فرهاد خود گفته است: در سال ۱۳۴۲ در یک گروه چهار نفری در هتلی در اهواز گیتار می‌نواخته، در حالی که به خطا در قرارداد او آمده بود که آواز نیز می‌خواند. همین خطای در تشخیص، او را بر آن داشته، با سرعت چند آهنگ را تمرین کند.

فرهاد مهراد؛ «مرد تنها»ی ترانه ها

ترانه‌هایی به انگلیسی و از نوع موسیقی پاپی که در آن زمان در ایران متداول بود. احتمالا ترانه‌ی yesterday گروه بیتل‌ها از همان زمان به یادگار مانده است. دوستداران صدای فرهاد، دیروز او را امروز هم بیشتر از بیتل‌ها می‌پسندند.

فرهاد مدتی نیز با یک گروه موسیقی به نام «سل» که وابسته به یک موسسه خیریه آمریکایی بود، همکاری می‌کند. همکاری با این گروه او را با موسیقی سیاه پوستان آشنا می‌سازد و از همان جا شیفته صدای « ری چالز» می‌شود. ادامه کار در رستوران کوچینی در گروه «بلک کتز»، شهرت ری چارلزِ ایران را نیز برای او به همراه داشت.

«مرد تنها» ترانه‌ای با مضمون اجتماعی

هنوز اما از ترانه‌ به زبان فارسی خبری نبود و فرهاد هم رغبتی به خواندن این ترانه‌ها نشان نمی‌داد. حالا دیگر سال ۴۸ شده بود و سال بنیاد استودیوی طنین. بنیانگذاران این استودیو، تورج نگهبان، ترانه سرا و پرویز اتابکی آهنگساز بودند که جوانان علاقمند را برای ساختن کارهای متفاوت به سوی خود جلب کرده بودند: اسفندیار منفردزاده بود و شهیار قنبری، ایرج جنتی عطایی و اردلان سرفراز. اما آن که در آغاز به رنگ صدای متفاوت فرهاد پی برد، اسفندیار منفردزاده بود.

از آن پس، دیگر ترانه‌سرایان نوین ایران نیز به او روی آوردند. زیرا صدای فرهاد علاوه بر حس و حال، نوعی حالت تفسیری به ترانه‌ها می‌داد، که با خواست ترانه سرایان هم سازگار بود. ترانه‌هایی که حالا دیگر رنگ و بوی اجتماعی/ سیاسی داشت، و با صداهایی از انواع پیشین جور در نمی‌آمد. جنتی عطایی، سقف را برای فرهاد ساخت و اردلان سرفراز آیینه‌ها را. آهنگسازانی چون محمد اوشال و واروژان با خسته و اسیر شب و هفته خاکستری به او روی آوردند.

فرهاد مهراد؛ «مرد تنها»ی ترانه ها

«جمعه» اما دومین ترانه‌ای بود که با همکاری شهیار و اسفندیار، به صدای فرهاد سپرده شد. ترانه‌ای که بلافاصله پس از انتشار در زمره‌ی ترانه‌های معترض جای گرفت.

داره از ابر سیاه خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه
نفسم در نمی‌یاد
جمعه‌ها سر نمی‌یاد

شهیار قنبری اما می‌گوید که این ترانه حس واقعی من از جمعه بوده. فرهاد در جایی گفته است که پس از خواندن این ترانه، خانم مسنی از اقوام او که اصلا اهل اینگونه موسیقی نبوده، به او می‌گوید: من سال‌ها بود می‌خواستم همین چیِزها را بگویم و نمی‌توانستم.

فرهاد هم معتقد بود که متن «جمعه» به گونه‌ای بود که گوئی هزاران نفر همین‌ها را با هم فریاد می‌کنند. اما معترض بودن ترانه جمعه را فرهاد به گردن آهنگساز می‌اندازد و می‌گوید: شاید آهنگساز آن را به جمعه واقعه سیاهکل ارتباط داده باشد. به هر حال برای اغلب ما، همچنان جمعه روز بدی است. روز بی حوصلگی.

فرهاد مهراد؛ «مرد تنها»ی ترانه ها

او در «اسیر شب‌» می‌گوید:

جغد بارون‌ خورده‌ای‌ تو کوچه‌ فریاد می‌زنه‌
زیر دیوار بلندی‌ یه‌ نفر جون‌ می‌کنه‌
من‌ اسیر سایه‌های‌ شب‌ شدم‌
شب‌ اسیر تور سرد آسمان‌
پا به‌ پای‌ سایه‌ها باید برم‌
شب‌ به‌ شب‌ تا مرز تاریک‌ جنون‌
دلم‌ از تاریکی‌ها خسته‌ شده‌
همه‌ی‌ درها بروم‌ بسته‌ شده‌

خوب است بدانید، نخستین آلبوم راک اند رول ایران را فرهاد منتشر کرد.

پدر او، رضا مهراد، کاردار ایران در کشورهای عربی بود. فرهاد تا ۸ سالگی که به همراه خانواده به تهران بازگشت در عراق زندگی می‌کرد. برادر بزرگ فرهاد ویولن می‌نواخت. یکی از دوستان برادرش متوجه علاقهٔ فرهاد به موسیقی می‌شود و از خانواده فرهاد می‌خواهد که سازی برای او تهیه کنند. با اصرار برادرش یک ویولن‌سل برای او تهیه می‌کنند و تمرینات فرهاد آغاز می‌شود؛ ولی عمر تمرینات ویولن‌سل از ۳ جلسه فراتر نرفت.

بعد از ترک تحصیل در کلاس یازدهم با یک گروه نوازندهٔ ارمنی آشنا می‌شود و با استفاده از سازهای آنان به صورت تجربی نواختن را می‌آموزد و مدتی بعد به عنوان نوازندهٔ گیتار در همان گروه شروع به فعالیت می‌کند. فرهاد دو سال نیز به انگلستان رفت و در آنجا با موسیقی پاپ آن سال‌های انگلستان آشنا شد.

فرهاد مهراد؛ «مرد تنها»ی ترانه ها

در اواخر دهه ۱۳۵۰ فرهاد با پوران گلفام ازدواج کرد و تا پایان عمر با او زندگی کرد.

تا سال ۱۳۵۷ و انقلاب ایران کنسرت‌های فراوانی داد. در بهمن ۱۳۵۷ هم‌زمان با انقلاب ترانهٔ معروفش «وحدت» (آهنگ از منفردزاده، شعر از سیاوش کسرایی) را ضبط کرد.

پس از انقلاب مدت‌ها از کار منع شد تا بالاخره در ۱۳۶۹ آلبوم خواب در بیداری را منتشر کرد که چند ترانهٔ فارسی و چند ترانهٔ انگلیسی داشت. در این نوار فرهاد پیانو هم می‌نواخت و بعضی از آهنگ‌ها را هم خود ساخته بود. در ۱۳۷۴ نیز اولین کنسرت بعد از انقلابش را در کلن اجرا کرد.

در ۱۳۷۶ آلبوم وحدت او نیز منتشر شد که شامل ترانه‌های دههٔ ۱۳۵۰ او بود. در ۱۳۷۷ توانست در هتل شرق تهران کنسرت اجرا کند و آلبوم برف را نیز منتشر کرد.

پس از انتشار آلبوم «برف»، فرهاد درصدد تهیه آلبومی با نام «آمین» بود که ترانه‌هایی از کشورها و زبان‌های مختلف را در بر می‌گرفت. اما از مهرماه ۱۳۷۹ بیماری او جدی شد. فرهاد به بیماری هپاتیت سی مبتلا بود و در نتیجهٔ عوارض کبدی ناشی از آن در خرداد ۱۳۸۱ برای درمان به لیل در فرانسه رفت و در ۹ شهریور همان سال پس از مدتی اغما در بیمارستان، در سن ۵۹ سالگی درگذشت و در ۱۳ شهریور در گورستان تیه (قطعه ۱۱۰، ردیف ۷، سنگ ۲۳) در پاریس دفن شد. 

گفتگوی منتشر نشده از فرهاد مهراد

گفتنی‌ها کم نیست، من و تو کم گفتیم!

روزنامه مردم‌سالاری: فرهاد مهراد، برای بسیاری از آنها که پیش از دهه 60 خورشیدی به دنیا آمده‌اند، صدای اجتماعی نسلی از آحاد مردم بود که در عرصه موسیقی تبلور یافته بود، صدایی که از خواسته، آلام و درد‌های مردم می‌گفت و با آنها و در کنار آنها بود، برای متولدین دهه 60 به بعد نیز فرهاد همچنان نامی بزرگ بود، نامی که یاد آور ایستادگی و ایثار یک هنرمند برای ملتش بود، فرهاد به این ترتیب خارج از چارچوب صرف موسیقی، یک چهره اجتماعی بود که آثارش ابعاد بسیار وسیع تری از یک ترانه داشت، آثار فرهاد، نماد و نشانه طبقه متوسط جامعه ایرانی بود، آن جا که می‌خواند «تو فکر یک سقفم، یه سقف پا برجا» یا هنگامی که سرود سر می‌داد که «کوچه‌ها باریکن دوکونا بستن!».


به هر حال امروز فرهاد در میان ما نیست، اما آثارش و تاثیرش بر جامعه هنوز بر قرار است، آنچه در پی می‌خوانید، متن گفت‌وگویی منتشر نشده از فرهاد است که اکنون پس از این سال‌ها به مناسبت بزرگداشتش تنظیم و منتشر می‌شود، دراین گفت‌وگو ظرایف آثار و نحوه فعالیت فرهاد از زبان خودش بازگو می‌شود:

به شکل معمول بسیاری می‌گویند که موسیقی را از کودکی فراگرفته‌اند، و زمینه بروز استعداد موسیقی خود را، نخستین سال‌های زندگی شان می‌دانند! شما موسیقی را چگونه فراگرفتید؟

من از بچگی به شکل تصادفی با موسیقی آشنا و همراه شدم. در واقع برادر بزرگ من ویولون کلاسیک می‌نواخت، به همین دلیل، صفحه‌های 78 دور موسیقی داشت و به آنها گوش می‌داد، همین مساله موجب شد تا گوش من از بچگی با موسیقی آشنا و علاقه مند شود بدون آنکه حتی بفهمم که این‌ها چه هستند ! این زمینه علاقه من را پی ریزی کرد، از سوی دیگر به سازهای زهی خیلی علاقه مند هستم. در آن دوران به ساز ویلون سل خیلی علاقه مند بودم. متاسفانه در جامعه ما اگر از شما بپرسند که چه کار می‌کنید و شما پاسخ دهید که من آواز می‌خوانم یا نوازنده‌سازی هستم، به شما می‌گویند که نخیر منظور ما این بود که شغل شما چیست ؟ یعنی موسیقی را به عنوان حرفه و کار نپذیرفته اند و به آن اهمیتی نمی‌دهند. در زمان کودکی من هم وضع بر همین منوال بود، به خصوص در خانه ما این مساله شدت خیلی زیادی داشت به خصوص از سوی پدرم، یعنی حتی بد می‌دانستند که کسی آواز بخواند یا سازی بزند! به هر حال سازی برای من تهیه شد، اما بعد توسط همان افرادی که ساز را تهیه کردند، شکسته شد ! در نتیجه می‌توانم بگویم که علاقه من به موسیقی هرز رفت، یعنی من شروع کردم به شکل دیمی و تنها از راه گوش چیزهایی را یاد گرفتن و چون خودم ساز نداشتم، با چند نفر از هم محلی‌ها که مسیحی بودند، دوست شدم و از ساز‌های آنها استفاده کردم و بدون هیچ‌گونه تعلیم چیزهایی را فراگرفتم.

فرهاد مهراد، چهره‌ای شاخص با سبکی خاص در عرصه موسیقی اجتماعی ایران است، اما برای رسیدن به این جایگاه باید مسیری طولانی طی شده باشد، فعالیت خود را از کجا و چگونه شروع کردید؟

فعالیت من در واقع از سال که 1342 باعده ای از جوانان گروهی به نام «بچه شیطون‌ها » را تشکیل دادیم آغاز شد. در آن زمان در اهواز در هتلی به نام «هتل خورشید» که صاحبی دو رگه داشت، برنامه اجرا می‌کردیم اما نخستین اجراهای رسمی که شهرت بیشتری برای من آورد، به دنبال همکاری با گروه « بلک کتز» آغاز شد. این همکاری حدود سال‌های 45 و 46 شروع شد و تا 49 ادامه داشت . البته در دوره ای در آن اواسط همکاری من و بلک کتز قطع شد اما دوباره پس از یک سال به آن گروه پیوستم تا حدود سال‌های 50 تا 53 با یکی دو نفر از اعضای گروه « بلک کتز» با استفاده ازچهار ساززهی آثاری را اجرا کردم که خود فکر می‌کنم جزء بهترین کارهای من با ارکستر است. پس از آن برای همیشه همکاری ما قطع شد و من به این نتیجه رسیدم که باید تنها کار کنم زیرا عقیده و توان این را در خود نمی‌دیدم که مدام و تحت هرشرایطی کار کرده و روی صحنه باشم . به این ترتیب بود که اولین کار فارسی ام را یعنی ترانه « مرد تنها» را در 26 سالگی خواندم.


شما به عنوان یک خواننده اجتماعی نقش خاصی در موسیقی دهه 50 ایفا کردید، با توجه به این تجربه، نقش خواننده در جامعه امروزی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

جوامع با هم فرق دارند ولی چیزی که لازم و مهم است این است که قبل از هرچیز نوازنده، آهنگساز یا خواننده احساس مسئولیت داشته باشند نسبت به عدم ارائه کار مبتذل و این اصلاً آسان نیست. این چیزی است که برای من مهم است. تبعاً اگر قرار باشد آدم از طریق هنر ارتزاق کند و تنها وسیله رزقش باشد، از نظر مادی چیزی در این راه نیست و هم خودش و هم خانواده اش از بین می‌رود چون تن به هر کاری نمی‌دهد، اگر بخواهد خود را نگه دارد، پول کارش از بین می‌رود و اگر بخواهد کارش را درست نگه دارد، طبیعتاً این خودش است که از بین می‌رود.

بخشی از بار اجتماعی ترانه‌های شما در اشعاری که برای آنها سروده شده است، نهفته، در واقع ترکیب شعر و ترانه در آثار شما موجب ایجاد آن سبک خاص شده، شما شعر و آهنگ‌های خود را چگونه انتخاب می‌کردید؟

این گونه نبود که من بخواهم دنبال شعر و آهنگ بگردم زیرا زمانی که من کارم را آغاز کردم به موسیقی به زبان فارسی به شیوه‌ای دیگر متداول بود. (البته هنوز هم عقیده دارم خواننده خوبی در زبان فارسی نیستم چون آهنگ‌های تحریر دار را نمی‌توانستم، بخوانم) من دردرجه اول کلام و شعر و ترانه آن را بررسی می‌کردم اگر نمی‌توانستم آن را حس کرده و با آن ارتباط برقرار کنم کار نمی‌کردم چون فکر می‌کردم مصنوعی از آب در می‌آید و این اتفاق بسیار می‌افتاد البته شعرهایی هم بودکه من خوانده بودم که شاید خود مرا راضی نمی‌کرد اما به جرأت ادعا می‌کنم که هرگزآنچه در ورطه ابتذال و یا خلاف عُرف و قالب اجتماعی خودم باشد را اجرا نکردم، بنابراین اگر شعری بود که ویژگی‌های مطلوب مرا داشت و من نیز می‌توانستم آن را اجرا کنم، قطعا آن کار را انجام می‌دادم.


آهنگسازی کدام یک از قطعاتی را که تا به حال اجرا کردید، بر عهده داشتید؟

تنها آهنگسازی ترانه نبوده است، در مقوله کلام هم این اتفاق افتاده، البته هیچ گاه ترانه به نام تنهای من نیست زیرا به طور مثال از یک مایه شعری مثلا 2 خط شعر را برداشته و خود مقداری به آن اضافه کرده ام و تغییر دادم ولی هیچ گاه به تنهایی ترانه یا کلام شعری یک قطعه از من نبوده است اما درزمینه موسیقی و آهنگسازی چرا؛ 5 آهنگ هست که تماماً متعلق به خودم است و کلامش هم به همین گونه که توضیح دادم.

کدام‌ها؟ می‌شود آنها را نام ببرید؟

«کوچ بنفشه‌ها» را روی شعری از دکتر شفیعی کدکنی ساختم، که البته من کمی‌هم در آن دست بردم. «خواب در بیداری» که اصلاً نوار هم به همین نام است، سومی «خیال خوشی» با شعری از شکسپیر و ترجمه الهی قمشه‌ای، دیگری آهنگ «آواز» که از قدیمی‌هاست با شعری از شهریار قنبری و آهنگسازی خودم و آخری قطعه ای به نام «برف» است براساس شعری از نیما یوشیج که من در آن دست برده و تغییر دادم و البته یک آهنگ کوچک دیگری نیز هست که به نام «تو را ای کهن بوم و بر ، دوست دارم» از یک قصیده خیلی بلند مرحوم اخوان ثالث، من 1 خط آن را گرفته و 3 خط هم خودم به آن اضافه کردم، این اثر حالت سرود دارد.


نظرتان درباره موزیک خارج از کشور چیست؟ آیا پیشرفتی داشته است؟ کمیت، مقداری تغییرکرده، آیا کیفیت هم تغییری داشته است؟

من اظهار نظر دقیقی نمی‌توانم بکنم، چون نظر دقیق مستلزم این است که من تمام این تصنیف‌ها و تولید‌ها را به طور کامل شنیده باشم، حال آن که من خیلی کم شنیدم اما متأسفانه باید بگویم هر آن چه را هم که شنیدم چیزی جالبی نبوده است، اگر تفاوتی بین این آثار باشد تنها در حد تنوع بین سازها و نحوه استفاده از ضبط‌ها و ادوات موسیقی مدرن است اما وقتی اصل قضیه شعر و موسیقی خوب نباشد، این‌ها هیچ کمکی به بالا رفتن سطح کیفی یک اثر نمی‌کند.

شما در آن سال‌های دور از خواندن ترانه عاشقانه سرباز زدید، در حالی که بسیاری از خوانندگان به خواندن این گونه آثار روی آوردند، چرا ترانه‌های عاشقانه نخواندید؟

آن سال‌ها، حجم موسیقی‌های عاشقانه بسیار زیاد بود بسیار بسیارزیاد و متأسفانه هیچ یک هم از سطح کیفی خوبی برخوردار نبود به همین دلیل نیز هیچ ارادتی حداقل آن سالها به موسیقی عاشقانه نداشتم اما شعرهای عاشقانه خوب را خیلی دوست دارم و اگر فرصتی پیش بیاد دلم می‌خواد آن اجرا کنم.

به این ترتیب یکی از پایه‌های اصلی که شما در موسیقی خود بر آن تاکید دارید، مساله شعر و ترانه است، شعر باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد تا شما را به خود جلب کند و متقاعد به خواندن آن شوید؟

باید شعری را که می‌خواهم بخوانم، خودم در درجه اول بدانم که چیست و به خصوص به زبان خودم برایم بسیار مهم است که آن شعر را حس کنم و البته گاهی اوقات ممکن است شعر خیلی ساده ای باشد اما برخی اوقات هم ممکن است شعر خیلی بلندی باشد اما من به این دلیل که نتوانم آن را درک کنم و یا زبان حال من نباشد و آن را حس نکنم از کار کردن روی آن عاجزباشم و خب موسیقی هم برایم مهم است.


یعنی چه ویژگی‌هایی برای موسیقی یک ترانه قایل هستید و چه رابطه ای بین شعر و موسیقی در ترانه مد نظر شماست؟

باید موسیقی خوبی برروی شعر باشد البته نه آن چنان که خیلی آرایش‌های غیر لازم داشته باشد و تمرکز مخاطب و گوش شنونده را از توجه به کلام منحرف کرده و به سوی موسیقی ببرد، بنابراین به نظرم شعر و موسیقی هر دو لازم و ملزوم هم هستند و باید هر دوی آنها خوب باشد به خصوص کلام.

یکی از آثار بسیار مهم و تاثیرگذاری شما، اثری است با نام «وحدت» که از هر نظر خاص است، هم زمان اجرای آن، هم شعر و موسیقی آن و هم نوع اجرای آن، این اثر چگونه ساخته شد؟

در مورد این قطعه باید بگویم که پیش از انقلاب مرحوم سیاوش کسرایی شعری سروده بود با نام «وحدت» که در همان گرماگرم زمستان پنجاه و هفت این شعر را برای دوستانش از جمله اسماعیل منفرد زاده خوانده بود ( البته باید بگویم که نمی‌دانم شعر را دقیقا کی سروده بود) . منفردزاده برای این شعر موسیقی بسیار خوبی نوشت و تنظیم کرد که به خوبی حال و هوا و موقعیت اجتماعی آن زمان و وحدتی که بین مردم بود را نشان می‌داد. این قطعه را در همان زمان یعنی حدود بهمن ماه سال 1357 در اوج درگیری‌های خیابانی و انقلاب ضبط کردیم.

یعنی در شرایطی که جامعه در التهاب انقلاب بود، به استودیو رفتید و این اثر را اجرا کردید ؟ آیا چنین امکانی وجود داشت؟

اجرا و ضبط این اثر برای من خیلی سخت بود. زیرا شرایط آن زمان بسیار جوشان بود و من به همین دلیل این ترانه را بسیار دوست داشته و دارم. موسیقی آن هم به عقیده من یکی از بهترین آثار «منفردزاده» است. زیرا از شرایط محیط و اجتماع تاثیر گرفته است و این تاثیر مسبب بروز این همه خلاقیت در ساخت این اثر شده است، البته مردم قطعه «وحدت» را با نام «محمد(ص)» می‌شناسند، اما در واقع این قطعه «وحدت» نام دارد و نشانه‌ای از وحدت و یکپارچگی مردم در آن روزهاست.


تو هم مؤمن نبودی
بر گلیم ما و حتا در حریم ما،
ساده‌دل بودم که می‌پنداشتم
دستان نااهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد.

تو هم از ما نبودی!

*

تو هم مؤمن نبودی
بر گلیم ما و حتا در حریم ما،
ساده‌دل بودم که می‌پنداشتم
دستان نااهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد.

تو هم از ما نبودی!

*
تو هم با من نبودی یار!

ای آوار!
ای سیل مصیبت‌بار!

روایت خاموشی فرهاد در سال های پس از انقلاب

ناشناخته در وطن خویش
مجله ایران فردا: فرهاد خواننده ای متفاوت بود. او مانند هیچ کس بود. شعر او بخشی از تاریخ آزادی خواهی، برابری خواهی و پاسداشت اخلاق در تاریخ معاصر ایران است. او را نماینده موسیقی نقّاد سی ساله در سپهر عمومی ایران می شمرند اما هنوز ناشناخته ها درباره فرهاد بسیار است؛ چنان که از فرهاد پیش از انقلاب تاکنون سخن ها گفته شده اما تصویر او در سال های پس از انقلاب در پشت ابری از ابهام پنهان مانده است.
 
فرهاد از معدود خوانندگان ایرانی است که ارتباط او با آن هستی که خویش را در آغوشش می دید، از سنت های موروثی فراتر رفته بود، محمد و علی را دوست داشت و برای مسیح شمع روشن می کرد. ناگفته هایی از فرهاد را در گفتگوی دکتر مسعود پدرام و خانم پوران گلفام همسر فرهاد که در یک میهمانی خانوادگی ضبط شده با هم می خوانیم.
 
روایت خاموشی فرهاد در سال های پس از انقلاب
 
خانم گلفام می دانید که برای شما احترام خاصی قائل هستم و شما امشب لطف کردید و شام دعوت من و همسرم را پذیرفتید و فکر می کنم بهترین کار این است که فرصت را غنیمت بشماریم و قدری در مورد فرهاد گفتگو کنیم، از چیزهایی بگوییم که گفته نشده یا اگر گفته شده ببینیم روایت دیگری هم می تواند داشته باشد یا نه؟
- آشنایی من با شما از تصادف هایی است که می شود گفت تصادف نیست. وقتی فرهاد بلافاصله بعد از مرگش در ایران و خارج محبوب قلوب شد و از هر طرف او را می کشیدند، تمام روزنامه ها و مجلات ایران راجع به او مطلب می نوشتند که چه کسی بود و از این گونه مطالب، دوستانم هم این مطالب را جمع کرده بودند. بعد از چند ماه که از حال بد و حالت شوک بیرون آمدم یک نگاهی به این مطالب کردم. اغلب مثل هم بودند. یک مشت چیزهای فرمولی و کلیشه ای که نشان می داد فرهاد را نمی شناسند و همین طوری یک چیزی نوشتند.
 
هیچ کدام به دل من ننشست تا این که در مجله چلچراغ یک مطلبی دیدم که متفاوت بود با بقیه مطالب کسان دیگری که نوشته بودند. دیدم پای مطلب نوشته دکتر مسعود پدرام. پیش خودم گفتم این کیست، من تا به حال چنین اسمی را نشنیده ام و چنین مطالبی را هم اگر کسی که فرهاد را ندیده بود، نمی توانست بنویسد.

من مطمئن بودم که اگر مسعود پدرام، فرهاد را می شناخت حداقل من هم باید اسمش را شنیده باشم. خیلی برای من عجیب و جالب بود. آن وقت شروع کردم بفهمم که این آدم کیست. دوستی در مجله چلچراغ داشتم و از او خواهش کردم تا آدرس یا تلفنی از این آقای پدرام برای برایم پیدا کند و او هم بعد از مدت ها گشتن سرانجام یک شماره تلفن برای من گیر آورد. من تلفن زدم و خودم را معرفی کردم و گفتم دلم می خواهد شما را ببینم. شما هم استقبال کردید و قرار گذاشتیم و شما هم به اتفاق همسرتان آمدید خانه من و فرهاد و اینطوری آشنایی ما شروع شد و من از بابت آن خیلی خوشحالم.

و این چنین است که ما امشب با هم آلبالو پلو خوردیم.

- بله. دوستی ادامه پیدا کرد؛ سال ها، تا الان.

ما نسلی بودیم که با فرهاد خیلی عجین شدیم. به خصوص که اوج این رابطه با دوره دانشجویی من هم زمان شد. در مورد رابطه این نسل با فرهاد زیاد گفته شده است اما آنچه را که فکر می کنم نظر شما را جلب کرد و من هم روی آن خیلی تکیه دارم اشاره من در آن مقاله نشریه چلچراغ به فرهاد پساانقلابی است.

- دقیقا.

که مسامحتا فرهاد این زمان را می توان فرهاد دوم گفت. حالا بد نیست توضیح بدهم که مسئله از چه قرار است. زمانی فرهاد می خواند و نسل روشنفکری را به ویژه در فضای دانشجویی به دنبال خود داشت. این یک فرهاد است. در این دوره فرهاد با دیگرانی کار می کرد که لزوما خود او نبودند اما با او همخوانی داشتند. سه پایه فرهاد، منفردزاده و قنبری را شاید بتوان هسته مرکزی آن چیزی تعریف کرد که نسل روشنفکری و علاقه مند به موسیقی اعتراض در ایران را در دهه 1350 به دنبال فرهاد می کشاند.

منزلت فرهاد در آن زمان تا آنجا بود که شاعر بزرگی چون شاملو برای فرهاد ترانه شبانه را می سراید اما در سال های 1360 و 1370 ما دیگر آن سه پایه را نداریم. فرهاد بود و فرها. خود فرهاد را داریم. تنهای تنها، گویی بازیگر نمایشنامه اوژن یونسکو است که نمی خواهد مثل بقیه کرگدن شود. راه خود را می رود و آهنگ می سازد و شعر انتخاب می کند و در اشعار با اندیشه های خودش تغییر ایجاد می کند و همچنان می خواند. به نظرم می آید که فرهاد پیشاانقلاب یک بخش از فرهاد است و نه همه آن. این انتخاب خودش بود که با معدودی کار کند. آدم های زیادی نبودند که در این حد بتوانند کار کنند.
اما بعد از انقلاب متوجه شدم که فرهاد آهنگ هایش را خودش می سازد. شعرها را هم مطمئن بودم خودش انتخاب می کند و با کمال آزادی می توانست بگوید که این همان شعری است که من می خواهم. به خصوص که در آن تغییرات مورد نظر خود را هم گاهی ایجاد می کرد. رد مورد اشعار به اخلاق رعایت حق معنوی خیلی پایبند بود.
 
مثلا روزی به دیدار شفیعی کدکنی بزرگ رفت و در ضمن مباحثی که با هم داشتند، اجازه مکتوب از ایشان گرفت که شعرش را بخواند. پس فضای انتخاب برایش باز بوده و از میان چیزهای زیادی می توانست انتخاب کند. کار آهنگسازی او هم خیلی متناسب با اشعار بود. این بخش از زندگی فرهاد چون بیش از همیشه خودش است می تواند اهمیت ویژه ای داشته باشد و وجه اندیشگی او  را بیشتر نمایان کند.

خلاصه در مورد این قسمت کم گفته شده که نیاز به تحلیل دارد. فرهاد پیش از انقلاب تحلیل شده اما پس از انقلاب نه. متاسفانه در این سال های بعد از انقلاب مسائلی غیر از خود فرهاد و کارهایش مطرح می شود. موضوع بیشتر در مورد حاشیه های فرهاد است تا خود او و متمرکز می شود بر این که به او اجازه فعالیت داده نمی شد و نمی توانست مجوز بگیرد که البته این موضوع درست است و در جای خود باید به حافظه تاریخی ما ملحق شود اما تحلیل خود کارهای فرهاد نیست. حالا شما مقداری در مورد فرهاد پس از انقلاب و آنچه که شاهد بودید بگویید. در این مورد که اشعارش را چطور انتخاب می کرد یا چه دغدغه هایی را داشت که بیاید سراغ این نوع شعرها. در کار آهنگسازی چه می کرد؟ با پیانو آهنگ ها را می ساخت و کار می کرد یا با گیتار؟ چطور آهنگ ها را می نوشت؟
- فرهاد بعد از انقلاب را وقتی دیدم که گیتاری داشت که گوشه اتاق داشت خاک می خورد. چون که آن زمان اصلا اجازه کار نداشت. در واقع وجودش موسیقی بود ولی آنچه که مسلم است این است که فرهاد بعد از انقلاب، درست با انقلاب، شاید یک جهش بزرگی کرد. اگر به او می گفتند آهنگی بخوان، نگاه می کرد به شعر، و می گفت شعر نباید تاریخ مصرف داشته باشد.
 
باید یک چیزی بخوانم که همیشگی باشد. برای همین هم، به نظر من فرهاد روی آورد به چیزهایی که ماندگارتر و عمیق تر باشد و از آن حالت کمی شاید شعاری یا به قول دوستانم که کارهای قبل از انقلاب فرهاد را می پسندند، کارهای انقلابی و سیاسی به معنای متعارفش بیرون بیاید.
 
مثلا اولین آهنگی که فرهاد بعد از انقلاب روی آن کار کرد، سال 68 همان خواب در بیداری بود که داشت کتابی می خواند و شعری را در آن پیدا کرد و مضمون شعر را گرفت و بقیه را از حالاتی که خودش آن موقع داشت گرفت؛ نشسته بود نگاه می کرد به دریا و عین تصاویری را که می دید، می خواند. این ترجیع بند را داشت که همه چیز یکسان است و با این حال نیست، دقیقا وصف حال خودش بود.

بعد آمد و روی چیزهای دیگری کار کرد و خواند. مثلا، پای در زنجیر پرواز می کنم... یا زردها بیهوده قرمز نشدند. یک جوری فرهاد آن فرهادِ ناامید نیست. تلخ هست ولی ناامید نیست. می گوید باید یک کاری کرد و سعی می کند که کاری بکند. اگر مقایسه اش کنیم با قبل از انقلاب که شما می فرمایید آنجا اوجش می رسد به کوچه ها تاریکه...
 
بله او کاری را شروع می کند از جمعه تا اوجش که شعر شاملو یعنی شبانه است. همه چیز تاریک و تلخ است اما بعد از انقلاب می گوید که صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست. هم صبح در آن هست و هم پیدا نبودن آسمان. آسمان هست اما پیدا نیست. تلاشی در اینجا وجود دارد که باید انجام شود.
 
البته از سال 57 با خواندن «یک شب مهتاب» یا بعدش «محمد» یا «نجوا» که می گوید «من و تو کم گفتیم»، این راه را باز می کند ولی بعد از انقلاب بستگی به حال و هوای خودش، شعرها را انتخاب می کند و با موسیقی خودش می خواند. فضای موسیقی فرهاد گسترده می شود و دیگر فقط در یک جهت نیست. شما نمی توانید بگویید فرهاد بعد از انقلاب کسی است که آهنگ هایی با مضمون سیاسی و فقط اعتراضی می خواند.
 
 روایت خاموشی فرهاد در سال های پس از انقلاب
 
در مورد ترانه هایی که خوانده با شما صحبت خاصی داشته و  یا در میان گذاشته که ببیند کارش خوب شده یا نشده است؟

- من در دوره پس از انقلاب دائم به او می گفتم: «بخوان.» او هم می گفت: «کجا و چگونه؟» مثلا از یک شعری خوشش می آمد، می گفت خوب حالا آهنگ چی؟ در واقع آهنگسازی را نمی شناخت که بخواهد روی آهنگ آن کار کند. چندین نفر را تجربه کرده بود و دیده بود که نمی توانند. فرهاد خیلی پرتوقع بود. آن زمان معمولا یک ملودی را اجرا می کرد و من می شنیدم و همیشه هم قشنگ بود. مثل «تو را دوست دارم» که اولش را با ریتم مارش اجرا می کرد. او اینها را اجرا می کرد و فقط ذخیره می شد.

فرهاد جایگاه خودش را در موسیقی ایران چگونه می دید؟

- فرهاد فرهاد خودش را به عنوان کسی که کار موسیقی را بلد است قبول نداشت. خیلی پرتوقع بود.

من یک مصاحبه از فرهاد دیدم که در آن می گفت من حرفه ای نیستم. البته همان طور که گفتید توقعش بالا بود. شنیدم از یکی از مسئولان قدیمی یکی از استودیوهای معروف صدابرداری که گفته بود فرهاد همیشه فقط یک اجرا می کرد و همان ضبط می شد و مثل بسیاری از خواننده ها نیازی نبود چندین بار اجرا کند تا یکی از آنها خوب شود.

- خودش را به عنوان یک خواننده قبول نداشت چه رسد به آهنگساز اما برای کار کردن با کسی نمی توانست کسی را نام ببرد. فرهاد می گفت یک حرف هایی هست که دلم می خواهد بزنم و دلم می خواهد دیگران هم بشنوند. مهم نبود شنونده چند نفر هستند اما دوست داشت با عده ای به اشتراک بگذارد و نمی خواست به تنهایی آنها را بداند.

فکر می کنم فرهاد نمی خواست فقط به دیگران بگوید. او می خواست گفتگو کند. فرهاد خود را در فضایی تعریف می کرد که با نگاه امروزین به سپهر عمومی هنری و سیاسی نزدیک می شود. در جامعه ای حضور نداشت که مردم به کار خود مشغولند و موسیقی را گوش می کنند تا اوقات فراغتی دست دهد بلکه در جایی بود که با دیگری گفتگو می کرد. موسیقی فرهاد، دیگران را در مورد آن موسیقی و مضمونش به سخن می آورد و با مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی پیوندشان می داد و به نحوی خرد انتقادی را در مورد دردهای جامعه فعال می کرد. 

فرهاد موسیقی خود را در جایی عرضه می کرد که بازخورد انتقادی نسبت به وضعیت موجود داشت. او به آسیب ها و دردهای اجتماعی اشاره می کند و به نحوی هم نقد سیاسی می کند. موسیقی فرهاد متفاوت بود. از این جنس موسیقی نبود که بگوید «با نگاهت داری منو چوب می زنی» یا «جونم ز دست رفت، آتیش گرفته»، یا «تو خودت نمره بیستی». این دست از موسیقی های مردمی که آن را با معنای گسترده پاپ می توان مشخص کرد، موسیقی در جامعه و در سطح بسیار گسترده ای گوش داده می شد اما در عرصه خصوصی افراد می ماند، چون به امر عمومی و اجتماعی اشاره نداشت.
اما فرهاد می گفت «شهیدان شهر، آخرش یه شب ماه میاد بیرون»، «وقتی که بچه بودم غم بود اما کم بود» یا «کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست». با این که جمعه در زمره اولین کارهای فرهاد بود، با صدایی که نه آدم را در خلسه آواز سنتی می برد و نه شادی می بخشید، بلکه تلخ تلخ بود. مهر خود را در موسیقی اعتراض حک کرد و وارد سپهر عمومی شد. گوگوش هم جمعه را خواند اما کسی نشنید. یعنی آنهایی هم که جمعه را از گوگوش شنیدند، آنچه را فرهاد خواند از گوگوش نشنیدند.
 چنان که گنجشگک اشی مشی را هر کس دیگری که خواند، آن چیزی را که فرهاد با خواندن آن به دیگری می گفت، نتوانست بگوید.

- فرهاد اعتقاد داشت که اگر دارد از یک دردی صحبت می کند باید این درد را کشیده باشد. مهم نیست که اعتراضی یا غیر اعتراضی بخواند. مهم این است که آنچه را می خواند حس کرده باشد و کسی هم که گوش می کند این را بفهمد. همیشه در مورد آهنگ هایش می گفت که برایم کلام مهم ترین چیز است و می گفت کلام باید درد و حرف من باشد و آن را حس کرده باشم.

شما به آمریکا و اروپا رفتید و فرهاد در آنجا کنسرت اجرا کرد. آیا دلش نمی خواست آنجا مقیم شود؟

- ابدا. قبل از این که برویم آمریکا هم دوستان سابقش (شهبال شبپره و منفردزاده) اصرار زیاد کردند که بیایید اینجا و یکی از این دوستان گفت که همه کارهای مربوط به آمدن و اقامت را هم درست می کند و ... اما فرهاد نمی خواست برود. هر بار از او می پرسیدند که چرا در ایران ماندی می گفت اینجا وطن من است و من در اینجا به دنیا آمدم.
 
روایت خاموشی فرهاد در سال های پس از انقلاب
 
فرهاد آدمی مذهبی بود؟

- خیلی. ولی به سبک خودش.

سبکش چه بود؟
- نمی دانم. من مثلا اگر به او می گفتم که خدا را دوست ندارم یا مسلمان نیستم، او هیچ وقت تعصب نداشت که به من چیزی را ثابت کند اما اگر کسی به اعتقاداتش توهین می کرد، در مواقعی بسیار بداخلاق می شد.
 
دوستی داشتیم که بسیار آدم خوبی است و فرهاد هم شخصیتش را دوست داشت اما مذهبی نیست و با فرهاد مباحثی در مورد پیامبر و قرآن داشتند اما یک بار که حرفی در مورد حضرت علی گفت و مسخره کرد، فرهاد بلند شد و گفت دیگر در حضور من از این صحبت ها نکنید و از اتاق بیرون رفت. خانواده اش مذهبی بود اما اعتقاداتش از روی مطالعه بود. قرآنش را دیدید که حاشیه هایی بر آن نوشته است. همین طوری چیزی را قبول نمی کرد.
 
باید از چندین منبع تحقیق می کرد. دوتا از خواهرهای فرهاد یکی معلم عربی بود و دیگری مترجم عربی. فرهاد مشکلاتش را در خواندن قرآن از آنها می پرسید و در این زمینه ها برای یادگیری و فهمیدن خیلی جدی بود. گاهی هم جواب پرسش خود را پیدا نمی کرد. خیلی ها که مذهبی نیستند، به خصوص در این زمان خاص، و فرهاد را دوست دارند، ممکن است بگویند که فرهاد مذهبی نبود و چپ بود ولی او مذهبی بود.

البته مذهبی هم می تواند چپ باشد و من خودم را از آن سنخ می دانم، گرچه همه مذهبی ها مثل هم نیستند و همه چپ ها هم یکسان نیستند.
- درسته، او هم به معنای متداول مذهبی نبود. وقتی در آمریکا در دهه 60 کنسرت می داد، زمانی بود که خیلی بدهکار بودیم چون داشتیم خانه می ساختیم و او پس از هر کنسرت نصف درآمد را برای کمک به فقرای آمریکا اختصاص می داد و علتش هم این بود که آن پول را در آمریکا کسب کرده بود.
 
من به او اعتراض می کردم و می گفتم چرا نصف؟ ما بدهکاریم و می گفت فرقی نمی کند. این پول را باید بدهیم. به سبک خودش مذهبی بود و فکر می کرد باید از کسی بپرسد که از نظر مذهبی چقدر باید از آن پول را بدهد. آن کاری را که فکر می کرد درسته انجام می داد.

در واقع خودش اجتهاد می کرد و با تکیه بر مبنای اخلاقی مورد اعتقادش عمل می کرد.
- بله، حتی اگر علمای دین چیز دیگری می گفتند، او مذهب و اعتقادات خودش را داشت. برای حضرت مسیح هم شمع روشن می کرد. جور خاصی عبادت می کرد. در یکی از یادداشت هایش از خدا گله کرده بود  و دست آخر هم نوشته بود دردم آرام شده و خدا را شکر کرده بود.
 
یک بار نمازش را در پارک، زمانی که داشت راه می رفت خواند چون می دیدم ساکت است، فهمیدم دارد عبادت می کند. مثل بقیه نماز نمی خواند. یک بار یک نماز دو رکعتی صبحش خیلی طول کشید رفتم در اتاق و گفتم چه کار می کردی؟ گفت فکرم پراکنده بود. او نمازش را وقتی به عنوان نماز قبول داشت که از خودش جدا شده بود.
 
 
روایت خاموشی فرهاد در سال های پس از انقلاب
 
در مورد این که قبل از انقلاب اعتیاد داشت و مسائلی که در این مورد مهم می دانید بگویید.
- من فرهاد را بعد از انقلاب و اولین بار در منزل مادر دکتر الهی قمشه ای دیدم. شنیده بودم که گاهی به آنجا می آید و دلم می خواست ببینمش. وقتی چندین بار رفتم یک بار موفق شدم ببینم. در آن زمان دستیار پزشکی بود به نام دکتر صلحی زاده که در ترک اعتیاد فرهاد موثر بود. نظر فرهاد این بود که فرد معتاد بیمار است و باید مثل یک بیمار با او رفتار کرد. به همین دلیل هم، در مداوای معتادان دستیار دکتر صلحی زاده شده بود و خیلی از ایشان تعریف می کرد.
 
دکتر صلحی زاده گفته بود اگر معتادها برای ترک بیایند، وقتی ببینند فرهاد اینجاست برای روحیه شان خوب است. در ضمن، برای رسیدن من به فرهاد این آقای دکتر خیلی کمک کرد. او به من گفت خیلی از دخترها دنبال فرهاد بودند و هستند، از جمله یکی از خوانندگان بسیار معروف را هم نام برد. گفت ولی به نظرم آمد تو خود فرهاد را دوست داری و به همین دلیل کمکت می کنم.

فرهاد عاشقانه هم می خواند؟

- معتقد بود که یک مسئله خصوصی، خصوصی است؛ اما «بانوی گیسو حنایی ام» زمزمه ای است که فرهاد نزد خودش خوانده بود و نمی دانم کار درستی کردم که آن را پخش کردم یا نه. صدایش خیلی ضعیف است و حالت ناله دارد. تنها عاشقانه فرهاد است و شعر آن از ناظم حکمت است. آخرش می گوید: «گفتی که اگر ترا از دست دهم خواهم مرد، نه، تو زنده می مانی... بانوی گیسو حنایی ام، عمر اندوه در قرن ما یک سال بیش نیست.» 

یک قرن خاطره‌بازی با همایون خرم

به بهانه سالروز درگذشت اش
خبرگزاری ایلنا: همایون خرم؛ هنرمندی خوش‌ذوق و مردم‌دار بود.اغلب از او به نیکی یاد می‌شود. خانه‌اش پشت پارک ساعی‌ست و هنوز درش به روی علاقمندان باز است... هرگز در بستر بیماری نیفتاد و به یکباره رفت. قبل از اینکه از دستش بدهیم زندگینامه‌اش را نوشت تا سندی برای آیندگان باشد.
 
یک قرن خاطره‌بازی با همایون

 28 دی‌ماه  سالروز درگذشت همایون خرم است، مادرش عاشق موسیقی اصیل ایرانی و به ویژه دستگاه همایون بود، به همین خاطر نامش را همایون نهاد. خرم در سن ۱۰–۱۱ سالگی به مکتب استاد صبا راه یافت و چند سال بعد به عنوان نوازندهٔ ۱۴ ساله، در رادیو به تنهایی به اجرا پرداخت. بعدها در بسیاری از برنامه‌های موسیقی رادیو، خصوصاً در برنامه گلها به‌عنوان آهنگساز، تکنواز ویولن و رهبر ارکستر آثاری ارزشمند ارائه داد.

زنی که مرگ را برای خودش می‌خواست

همسر همایون خرم در گفتگو با ما از همسرداری‌اش می‌گوید و اینکه همسرش خوش اخلاق بود. می‌گوید به تربیت بچه‌ها و نحوه رفتار با آنها حساس بود و به کوچکترین اخم‌ها اعتراض می‌کرد. می‌گوید هیچوقت احساس نکردم با یک هنرمند زندگی می‌کنم چراکه خانه و خانواده برایش خیلی مهم بودند (صفتی که در بیشتر شاغلان این رشته دیده نمی‌شود). ما هم هرگز این حس را که هنرش از خانواده برای او مهم‌تر است در او و رفتارش ندیدیم.

وقتی از خرم یاد می‌کند؛ شور و عشق در صدایش و در نگاهش بارقه می‌زند. می‌گوید اصلا دوست ندارم درباره مرگش صحبت کنم. می‌گوید همایون آنقدر به فرزندانمان اهمیت می‌داد که من نگران مرگ خودم نبودم. همیشه به‌اش می‌گفتم اگر بمیرم خیالم راحت است چون از پسِ تربیتِ بچه‌ها برمیایی.

می‌گوید: همایون هیچوقت اعتقاد نداشت که از موسیقی پول دربیاورد. هنر را فقط برای هنر می‌خواست برای همین هم از رشته‌ی درسی‌اش؛ مهندسی برق؛ معاش را تامین می‌کرد.

می‌گوید همایون علاقه داشت هاله (دختر همایون خرم) در خارج از کشور تحصیل کند برای همین هم او را به فرانسه فرستادند تا مامایی بخواند.
 
می‌گوید همایون می‌گفت اگر هاله موفق نشود مامایی را تمام کند؛ دست‌کم دو زبان می‌داند. اما تکلیف پسرها جدا بود. سختگیری برای آنها ممکن بود. می‌گفت باید تا مقطع کارشناسی درس بخوانند بعد اگر دوست داشتند آنها را به خارج می‌فرستم تا درس‌شان را کامل کنند. رضا را به آلمان هم فرستاد اما رضا آلمان را دوست نداشت.

خرم به خانه صبا می‌رود

باباجون... یک ویلن بخر....
 
یک قرن خاطره‌بازی با همایون

همایون خرم نزد مردان بزرگی تلمذ کرده و با آنها روزها را به شب و شب‌ها را به صبح رسانده بود. یکی از آنها ابوالحسن صبا بود. اینکه اولین بار چگونه نزد او رفته؛ داستانی شنیدنی دارد. خودش این داستان را این‌طور روایت می‌کند: اولین دیدار من با استاد صبا به همراه خانم فرح رکنی بود که بعدها همسر آقای ابوالحسن ورزی، شاعر گرانقدر معاصر شدند.
 
ایشان با خواهر بزرگ‌تر من دوست بودند. وقتی خانم فرح رکنی به خانه ما آمد، دید که من دارم یکی از تصنیف‌های آن زمان را با همان ساز اسباب‌بازی می‌زنم و همان روز به مادرم گفت که به نظر من؛ همایون استعداد موسیقی خوبی دارد و حیف است که استفاده نکند. مادر من از این حرف خیلی استقبال کرد ولی گفت نمی‌دانم چه کار کنم. ایشان در آن زمان شاگرد استاد صبا بودند و پیشنهاد کردند که من هم به کلاس‌های استاد بروم که اتفاقا خیلی هم به منزل ما نزدیک بود. اینجاست که به یاد این بیت از مولانا می‌افتم که می‌گوید: "از سبب سازیش من سودایی‌ام/ وز سبب سوزیش سوفسطایی‌ام"

 دو روز بعد من پیشِ استاد صبا بودم. خانم رکنی به ایشان گفتند: همایون استعداد زیادی در موسیقی دارد و می‌خواهد ویلن یاد بگیرد. صبا هم مرا صدا کرد و گفت: دستت را ببینم باباجون!...

البته از همان اول تا آخرین روزهایی که خدمت‌شان می‌رسیدم با همین لفظ «بابا جون» صدایم می‌کرد. حتی آن وقت‌ها که ویلن یک و تکنواز ارکسترش شده بودم.

وقتی صبا دست‌هایم را دید تا بررسی کند انگشتانم آمادگی نواختن ویلن را دارند یا نه؛ آدرسِ یک مغازه ویلن‌فروشی در خیابان بهارستان را داد. من هم رفتم و یک ویلن خریدم. یک ویلن چهار چهارم. چون آن زمان ویلنی که با ابعاد استاندارد مخصوص بچه‌ها باشد، وجود نداشت. یادم هست که وقتی ویلن را زیر چانه‌ام می‌گذاشتم؛ تناسب ویلن با قد کوچک من، طوری بود که یک مثلث قائم‌الزاویه متساوی‌الساقین را تشکیل می‌داد... بعد از آن کلاس‌های استاد صبا با من آغاز شد.

حسرت قطعه‌ای برای ابوالحسن خان

خرم خاطرات زیادی از صبا دارد. بخشی از این خاطرات به رابطه شاعران با معملش بازمی‌گردد. مثلا می‌گوید: رابطه استاد صبا با استاد شهریار خیلی خوب بود. می‌توان گفت رفیق گرمابه و گلستان بودند. شهریار چند شعر برای صبا گفته‌ یکی شعری‌ست که می‌گوید: "بزن که سوز دل من به ساز می‌گویی/ ز ساز دل چه شنیدی که بازمی‌گویی"

این شعر را هم در سوگ صبا گفته است:

عمر دنیا به سر آمد که صبا می‌میرد/ ورنه آتشکده عشق کجا می‌میرد

صبر کردم به همه داغ عزیزان یارب/ این صبوری نتوانم که صبا می‌میرد

به غم‌انگیز‌ترین نوحه بنالی ‌ای دل/ که دل‌انگیز‌ترین نغمه‌سرا می‌میرد

 و آخر هم اشاره می‌کند که:

شهریارا نه صبا مرده، خدا را بس کن/ آن‌که شد زنده جاوید کجا می‌میرد؟

 خرم می‌گوید: همیشه دو افسوس بزرگ دارم؛ یکی اینکه زمانی که استاد صبا فوت کردند من در سد کرج؛ مشغول کار بودم. دیگر اینکه هنوز نتوانسته‌ام قطعه‌ای در رثای استاد بسازم که درخورش باشد. البته دو سال است که دارم روی این موضوع فکر می‌کنم و امیدوارم روزی برسد که بتوانم قطعه‌ای درخور استاد گرانقدرم، صبای موسیقی ایرانی بسازم.
 
یک قرن خاطره‌بازی با همایون

همایون شجریان کاندیدای خواندن آثار به‌جا مانده از خرم

رضا (پسر همایون خرم) که این روزها در گیر و دار جشنواره نوای خرم بوده و سومین سال این مراسم را پرشور برگزار کرده است؛ می‌گوید: برای دوره سوم بیش از هزار نفر شرکت‌کننده داشتیم و استعداد بچه‌های 12 تا 15 سال بی‌نظیر است. هدف‌مان آشنایی بچه‌ها با آثار آهنگسازان بزرگ است. دل‌مان می‌خواهد بچه‌ها سر شوق بیایند و درباره این آثار تحقیق کنند، هرچند انتظار نداریم همه آنها روح‌الله خالقی شوند یا همایون خرم... اما همین آشنایی می‌تواند یک تلنگر برای جهش موسیقی باشد.

رضا درباره آثار منتشر نشده پدرش می‌گوید که بسیار زیاد هستند: نزدیک به 15 سی دی منتشر نشده تکنوازی از پدرم به‌جا مانده. مجموعه‌ای از تصانیف ایشان هم مانده که برای انتشارشان به مشکلی سخت برخورده‌ایم. پدرم این آثار را برای صدای زیر نوشته و ما می‌خواهیم تا جایی که به روح اثر لطمه نخورد؛ به محتوا وفادار باشیم. الان هم مشغول رایزنی با چند خواننده هستیم. یکی از گزینه‌های مهم‌مان باتوجه به حجم صدا برای خواندن این آثار؛ همایون شجریان است.

100 سال خاطره بازی با آهنگ‌های همایون خرم

هنوز هم ایران دوست دارد "تو ای پری کجای‌اش" را بخواند. هنوز پدران و مادران ما؛ دخترها و پسرهای ما با قطعه زیبای تو ای پری کجایی دمخور هستند. 50 ساله‌ها هم می‌خوانند: ساغرم شکست‌ ای ساقی!/ رفته‌ام ز دست ‌ای ساقی!/ در میان توفان/بر موج غم نشسته منم/در زورق شکسته منم‌...

شاید دهه هفتادی‌ها اسم همایون خرم را نشناسند اما با "امشب در سر شوری دارم/ امشب در دل نوری دارم/ باز امشب در اوج آسمانم/ رازی باشد با ستارگانم..." به خوبی آشنایند ولو آهنگسازش را نشناسند.

یک هنرمند چگونه می‌تواند برای همه نسل‌ها ماندگار شود و در خاطره‌ها جان داشته باشد. دلایلش در زمان حیاتش از او پرسیده بودم؛ و گفته بود: چیزی که یک اثر موسیقایی را ماندگار می‌‌کند، چند عامل است که مهم‌‌ترین آنها این است ‌که به وجود آورنده اثر باید در موسیقی ایرانی از مرحله یادگیری گذشته و به معرفت و عمق قضیه رسیده باشد. باید همه اجزای موسیقی اعم از دستگاه‌ها و ردیف‌ها را یاد گرفته باشد که مجموعه‌ای از یادگیری‌ها در موسیقی می‌‌شود. زمانی که به مرحله معنا برسد، عشق پدید می‌‌آید و نسبت به عالم موسیقی عشق پیدا می‌کند...
 
یک قرن خاطره‌بازی با همایون

همایون در زمان حیاتش ارتباط بسیار خوبی با جوانان داشت. اعتقاد داشت که آهنگساز نباید با تعصب به جوانانی که موسیقی ایرانی را یکنواخت می‌‌نامند، جواب دهد. درعوض باید کنکاش کند که چرا این موسیقی برای آنها کسل‌کننده و یکنواخت است.

بدون تعارف می‌گفت: وقتی به موسیقی خودمان گوش می‌‌دهم، به این نتیجه می‌‌رسم که واقعا توجهی به موسیقی ما نشده. باید ساختمان‌های جدیدی برای این موسیقی ساخت اگر به زیربنای این موسیقی توجه لازم را نکنیم، هرچه ساخته شود، یکنواخت و تکراری می‌شود.

او از معدود سنتی‌کارانی است که هیچ مخالفتی با موسیقی پاپ نداشت و هیچ موسیقی‌ای را تکذیب نمی‌کرد. به اعتقاد خرم؛ نوعی تحرک در این نوع موسیقی وجود دارد و جوانان به این تحرک نیاز دارند. نحوه بیان باید جالب و زیبا باشد و اگر نحوه بیان زیبا و از ساختاری خوب برخوردار باشد، بسیار موثر است، درحالیکه من خودم عاشق سه‌گاه، چهارگاه و بیات ترک هستم، اعتقاد دارم اگر موسیقی اصیل دارای ساختاری بد باشد، از موسیقی پاپ بدتر نیست؛ بنابراین اگر رعایت شود، همه انواع موسیقی‌ می‌توانند یک نوع نیاز را برطرف کنند.

پدرم هیچوقت نگذاشت به داشتنش مغرور شویم

 هاله (دختر خرم) می‌گوید: پدرمان هیچوقت نگذاشت به داشتن‌اش مغرور شویم. بیشتر از آنکه هنرمند باشد و ما آن وجه از شخصیت او را ببنیم؛ برایمان پدر بود. مردم‌دار بود و باهوش. میهمان‌نواز بود. وقتی با رفقایش مثل بیژن ترقی، تورج نگهبان و دیگران جمع می‌شدند منزل ما؛ انگار تمام وجودشان و رفاقت‌هایشان در موسیقی ذوب می‌شد و نتیجه این ذوق هم خلق آثار ماندگار بود.

او که حالا ماما شده؛ می‌گوید: پدرم از اینکه در این رشته قبول شدم بسیار خوشحال بود. با اینکه مدتی پیانو را دنبال کردم اما آن را ادامه ندادم.

هاله که شباهت زادی به پدر دارد؛ از اینکه فرزند خرم است؛ ابراز خوشحالی می‌کند. می‌گوید: تمام آثار پدرم را به یک اندازه دوست دارم.

 ساز خرم در مقایسه با هم دوره هایش

ساز همایون خرم؛ پرصلابت، سنگین و عاری از هر نوع خودنمایی‌ست. گرچه در شیرین‌نوازی خرم را نمی‌توان با پرویز یاحقی و حبیب‌الله بدیعی هم‌تراز دانست با این حال توانایی‌اش در آفرینش آنی ملودی‌های جان‌دار و جذاب، بافت تکنوازی‌های او را به مراتب از کارهای دیگران خوش‌ساخت‌تر و پرمایه‌تر می‌سازد. از این بابت خرم و علی تجویدی را می‌توان در یک گروه قرار داد چون قابلیت آهنگسازی این دو بر نوازندگی‌شان چیره بود، درست عکس آنچه درمورد بدیعی و یاحقی می‌توان گفت. خرم بنیادهای علمی آهنگسازی را آموخته و بر آنها تسلط داشت. هارمونی را با فریدون فرزانه و با شیوه "سارلی" فراگرفته و در سازبندی از کورساکف متأثر بود. خوش‌سلیقگی و نوآوری‌های خرم در تنظیم کارهایش جداً شنیدنی است. شیوه تقسیم ملودی و همراهی سازها نزد خرم بسیار حساب شده و پرداخت کار بی‌نقص است.
 
یک قرن خاطره‌بازی با همایون

بخش گسترده‌ای از آثار خرم حافظه موسیقایی حداقل سه نسل از ایرانیان را در سیطره خود دارد. دشوار می‌شود کسی را یافت که نتواند ترانه "امشب در سر شوری دارم" را زمزمه کند. گرچه باید تأکید کرد که اعتبار خرم هرگز در ترانه‌های ساده و همه‌پسندش خلاصه نمی‌شد و نمی‌شود. کارهای ارکستری او که غالباً جمله‌بندی‌هایی مرکب و پیچیده توأم با ضرب‌آهنگ‌های بسیار متنوع دارد؛ نمونه‌های سمفونی‌گونه‌ای از موسیقی ایرانی به دست می‌دهند که کمتر آهنگسازی یارای برابری با آن‌ها را داشته.

خرم با تواناترین و حرفه‌ای‌ترین خوانندگان دوران دو دهه طلایی موسیقی ایران همکاری داشته: حسین قوامی، الهه، مرضیه، گلوریا روحانی، دلکش، شجریان، گلپا و ایرج. نباید از یاد برد که پروین زهرایی منفرد تا چندین سال خواننده انحصاری آثار خرم محسوب می‌شد. سنگینی و بی‌پیرایگی صدای پروین قرینه سنگینی و بی‌پیرایگی ساز و نغمه خرم بود. علی‌رغم آن که برخی از کارهای خرم با صدای خوانندگان دیگر بازخوانی شده، مشکل می‌توان گفت درخشش و ظرافت بازخوانی‌ها به پای اجراهای گذشته می‌رسد. در بیش از سه دهه تدریس، جوانان بسیاری از محضر درس خرم بهرمند شدند که امروز امانتدار مکتب استاد خود هستند اما خرم در مصاحبه‌ای با علی دهباشی؛ از مانی فرضی، پژمان پورزند و بابک شهرکی به عنوان زبده‌ترین شاگردان خود نام می‌برد.

همکار بابک زنجانی بازداشت شد

خبرگزاری ایلنا: "ع- ز" متهم فساد نفتی و همکار بابک زنجانی در پرونده فساد نفتی، از سوی پلیس بین‌الملل دستگیر شد.
 
متهم مذکور که به دستور شعبه ششم بازپرسی دادسرای ناحیه ۲۸ تهران تحت تعقیب بین المللی قرار گرفته بود، توسط پلیس بین الملل و با همکاری سایر نهادها به کشور مسترد شد.

علی‌اکبر ماهرخ‌زاد، مدیر امور حقوقی شرکت ملی نفت ایران در خصوص جزئیات فرد جدید دستگیر شده مربوط به پرونده بابک زنجانی اظهار داشت: فعلا پرونده این شخص در مرحله مقدمات و باز جویی در مراجع قضایی است ولی به عنوان مهره اصلی که طرف بابک زنجانی در خارج از کشور بوده و محموله‌های نفتی را به فروش می رساند و وجوه را به حساب هایی که با هم هماهنگ کرده‌ بودند واریز می‌کردند، می‌تواند به عنوان نفر دوم پرونده بزرگ نفتی محسوب شود.

وی افزود: باید تا زمانی که بازجویی انجام و اطلاعات دریافت شود، صبر کنیم ولی طبق آنچه شنیده‌ایم یکی از مهره‌های اصلی در پرونده است.

ماهرخ زاد تصریح کرد: هنوز مشخص نیست که پرونده وی در اختیار وزارت اطلاعات است و یا قوه قضائیه اما قرار است با پرونده اصلی مطابقت داده شده و بررسی در همان راستا انجام شود.

وی درباره مناسبات شخص دستگیر شده با بابک زنجانی خاطرنشان کرد: فعلا تا زمانی که اطلاعات تکمیل شود، نمی‌توانیم وارد جزئیات شویم اما وی نفر دوم پرونده است و در رابطه با فروش محموله‌های نفتی با بابک زنجانی هماهنگ عمل کرده است.

 مدیر امور حقوقی شرکت ملی نفت ایران تاکید کرد: ما منتظر هستیم که جزئیات جدیدتر را در رابطه با فروش و دریافت وجوه و این که به چه حساب‌هایی واریز شده، به دست آوریم زیرا ایشان در این زمینه‌ها اطلاعات کافی داشته و قرار بر این است که به مراجع قضایی اعلام کند. 

وی یادآور شد: با توجه به اینکه مهره دیگری در این پرونده در اختیار دستگاه قضایی قرار گرفته شاید اطرافیان بابک زنجانی بخواهند قسمت عمده‌ای از بار مسئولیت فروش محموله و عدم واریز وجوه به حساب شرکت ملی نفت را به گردن وی بیندازند تا از اتهام و بار سنگین تخلفات بابک زنجانی کم کنند و از این جهت شاید استنباط کرده اند که این پرونده به بابک زنجانی کمک می‌کند.

ماهرخ زاد بیان کرد: فعلا باید منتظر بمانیم زیرا دستگیری این شخص فرصت جدیدی در پرونده باز می کند و مقام قضایی باید بررسی کند که چقدر می تواند در ارتباط با این پرونده موثر عمل کند. 

وی افزود: هنوز از میزان اموالی که در اختیار و یا به نام این شخص قرار گرفته، اطلاعاتی در دست نیست.