پرواز خورشید رهایی در شب خاموش

 " پرواز خورشید رهایی در شب خاموش " - بخش اول

محمد غزنویان

 

تهران، در ماه‌های منتهی به نوزده بهمن چهل و نه، بیش از هر زمان دیگری مرعوب و مقید شده بود.‌ سال‌هایِ پساکودتا طی شده و اکنون کودتایِ مصرف در جریان بود. «اعلیحضرت» با خیالی آسوده از قلع و قمع شدنِ سویه‌های رادیکال سوسیالیسم، خود را بانی نوعی از سوسیالیسم ملی می‌دانست و ایران را تنها چند گام مانده به «دروازه‌های تمدن بزرگ» می‌دید.

درحالی‌که شاه، اجرای طرح «شهستان پهلوی» را در سر می‌پروراند، خوش‌نشینانِ آواره شده راهی شهرها می‌شدند تا «صمدآقا»وار در برابر ساندویچ و سینما انگشت حیرت به دندان گیرند. همچون دهان همیشه نیمه‌باز پیرمرد سوزن‌بان در «طبیعت بی‌جان» شهید ثالث که حتی نمی‌دانست بازنشستگی یعنی چه.

تهران در آن سال‌ها مرعوب است. روشنفکران نیز خود را در چنگال نیهیلیسم درمی‌یابند. «عبور از خط» ، اثر ارنست یونگر به انجیل جمع‌های روشنفکرانه بدل می‌شود و گویی اذعان به عدم امکان فراروی از وضع موجود به مذاق آنها خوش می‌آید:

«باید نیست انگاری را آن سرنوشت سترگ و قدرت بنیادینی دانست که کسی را یارای گریز از نفوذ آن نیست. ازجمله لوازم این خصوصیت جامع نیهیلیسم آن است که پیوند با امر مطلق ناممکن شده است».

آنها در محافل روشنفکرانۀ خود به «تقدیر تاریخیِ» «آسیا در برابر غرب» می‌اندیشیدند و صوفیانه در اسرار هستی غور می‌کردند.

«ما روشنفکران آسیایی، آفریقایی، نسخۀ بدل روشنفکران اروپائی هستیم و بدون کم و کاست. بنابراین امکان ندارد خود را بشناسیم و به نقاط ضعف و قوت خودمان پی ببریم، مگر این که «نسخۀ اصل» را تحلیل کنیم و ببینیم که تحت چه شرایطی، طبقهٔ روشنفکر اروپائی تکوین یافت و خصوصیات طبقاتی و روانی و فکری و اعتقادی و ذوقی خودش را تحت چه شرایط تاریخی و اجتماعی پیدا کرد».

عدّه‌ای اما بودند که نه به جرگۀ متفکران قوم تعلق داشتند و نه نسبتی با استعدادهای درخشان ملی داشتند.  این‌ها همزمان دست اندرکار درک این ابر سایۀ پوچی بودند که بر بالای سر شهر خیمه گسترده بود. این جمع کوچک، هم درنگ می‌کرد بر درز موجود ما بین موتور کوچک و بزرگ، و هم دست‌اندرکار انکشاف ابزاری بود برای نفوذ در این درز و زدن به قلب تباهی. این جمع کوچک به درست دریافته بود محافل روشنفکرانه در یک خصلت هم‌داستانند: «ترسان از انقلاب؛ خشمگین از امپریالیسم».

پویان دربارۀ یکی از مهمترین چهره‌های این محافل نوشت:

«آل‌احمد در تمام دوران زندگیش از آنگاه که فعالیت‌های سیاسی خود را آغاز کرد تا زمانی که مُرد، همواره یک خرده بورژوای مترقی و میانه‌رو باقی ماند. او یک ضد امپریالیست بود. «غرب زدگی» به تنهائی می‌تواند این را ثابت کند. ولی همچنین یک ضد مارکسیست که بیشتر به صورت ضد استالینیسم متجلی می‌شد نیز بود. وقتی می‌دید پارچه‌های انگلیسی به قیمت برهنگی مردم بافته می‌شود، می‌گفت: «فدای سر من که همۀ کارخانه‌های منچستر بخوابند». اما نسخه‌ای که برای مبارزۀ ضد امپریالیستی می‌پیچید چه بود؟ یک انقلاب پرولتری؟ نه، او حتی از خرده بورژوازی چپ نیز هراس داشت. پس این نسخه چه بود؟ عملأ یک رفرمیسم آشکار که گاه گاه، برای دشمنی که نمایندۀ امپریالیسم است، اندکی نیز آزاردهنده بود».

هم او در راستای ایضاح وضع موجود جامعۀ ایران نوشت:

«کارگران، حتی کارگران جوان، با همهٔ نارضائی خویش از وضعی که در آن به سر می‌برند، رغبت چندانی به آموزش‌های سیاسی از خود نشان نمی‌دهند.  علت‌های این امر را می‌توانیم پیدا کنیم: فقدان هر نوع جریان قابل لمس سیاسی و ناآگاهی آنان موجب شده است تا به پذیرش فرهنگ مسلط جامعه تا حدی تمکین یابند. به ویژه کارگران جوان، حتی ساعات محدود بیکاری و اندوخته‌های حقیر خود را صرف تفریحات مبتذل خرده‌بورژوائی می‌کنند. غالب آنها خصائل لومپن پیدا کرده‌اند. هنگام کار اگر مجال گفتگو داشته باشند،  می‌کوشند تا با مکالمات مبتذل ساعات کار را کوتاه سازند. گروه کتابخوان کارگران، مشتری منحطترین و کثیفترین آثار ارتجاعی معاصر هستند».

این گونه است که درست در زیر سیطرۀ پوچی و سلطۀ «ژاندارم منطقه»، چریک فدائی خلق متولد می‌شود.

آنان توانستند درک خود را از نهیلیسم حاکم بر شهر، درست در نقطۀ مقابل درک عام روشنفکران  صورتبندی نمایند. انتشار «رد تئوری بقا» سند نهایی عزم فدائیان برای این آغاز بود. رد تئوری بقا نقطۀ عزیمتی بود در مقطعی از تاریخ ایران که صیانت از زندگی به هر قیمتی، به سکۀ رایج فرهنگ عامه بدل شده بود. راهی که استوار بود به ایدۀ «بازگرداندن روابط انسان و آزادی انسان برای انسان».

این اراده است که در عین ناباوریِ همگان، توان در هم شکستنِ هیبت اژدهاگون حاکمان را داشت.

 

برگرفته از ماهنامه " گیلان اوجا " - شماره 9 و 10 - دی و بهمن 95

 

 

 پرواز خورشید رهایی در شب خاموش  - بخش دوم

محمد غزنویان

 

چه کسی باور می‌کرد که درست در همان لحظات اوج استیصال، صدای شلیک چند فشنگ در شهری کوچک و محصور در انبوه جنگل‌های گیلان، چرتِ غارتگران را پاره کند؟

چه کسی باور می‌کرد فرماندهان و مغزهای متفکر ارتشی که از تاراج سهم نفتِ تهیدستان رشد کرده بودند، هرگز نتوانند دریابند که ضربه را از کجا خوردند؟

نه آنها توانستند و نه هنوز منکرانِ سیاهکل، قادر به درک اهمیت «ایمان» به تغییر هستند. آنچه در سیاهکل ریشه گرفت، ایمان بود. سیاهکل به اعتقاد من نه تنها طلیعۀ پیروزی که خود پیروزی بود. پیروزی در سیاهکل با مؤلفه‌های پیروزی در معنای لجستیکی و عملیاتی قابل فهم نیست، بل از منظر درهم شکستن سیمای شکست‌ناپذیر مخوفترین نمایندۀ امپریالیسم در خاورمیانه قابل درک است. سیاهکل به معنایِ دقیق کلمه جنبشی شد که صدای سرکوب‌شدگان ظفار و فلسطین را به مطرودان ایران پیوند زد و نشان داد درهم‌فروریختنِ حکومت جباران، کاملا دسترس‌پذیر است. فدائی، به ستارۀ راهنمایی بدل شد که جان‌های از خودگذشتۀ بی‌شماری را به تکاپو واداشت. جان‌هایی که سرحدات قومیت و جنسیت را درهم‌شکستند و به میانجیِ ایمان به قدرت تهیدستان، با دست خالی در برابر تمام ساز و برگ امنیتی و نظامی حاکم به صف شدند.

بیهوده نیست که سیاهکل به‌ مثابۀ اسم رمز تغییر همچنان دستمایۀ نفرت‌پراکنیِ نشریات اصلاح‌طلب می‌شود. بیهوده نیست که آنها همپای و همداستان با گفتمان امنیتی حاکم بر جهان، فرماندهانی چون اشرف و آل آقا را تروریست می‌نامند و به تحقیر جنبش چریکی ایران همت می‌کنند.

از قضا این‌ها که مدعای استقلال و آزادی دارند، قادر به درک استقلال تمام قد جنبش سیاهکل از هر گونه کمک مالی و لجستیکی خارجی و عدم وابستگی به رانت بورژوازی نیستند.

سیاهکل میعادگاه کسانی بود که نه در عرصۀ شعار بلکه در ساحت عمل، خاستگاه طبقاتی خود را به طور کامل نفی کرده و به رزمندگان طبقۀ کارگر تبدیل شدند.‌ قصد من قدیس سازی از رفقای جان باختۀ چریکی ایران، یا عاری از نقد دانستن کل پروسۀ مبارزاتی آنان نیست. لیکن معتقدم آنان توانستند سوسیالیسم را از کالایِ مصرفی آکادمی‌های خرده‌بورژوایی خارج کنند و آن را در ساحت امر واقع، درست روی همان زمین سختی که دهقان گیلانی بر آن عرق می‌ریخت و کارگر کفش ملی در آن جان می‌داد، احیا کنند. آنان برخلاف روایت‌های موجود، مشتی جوان شیفتۀ اسلحه نبودند، بل کسانی بودند که در جستاری دائم برای پاسخ به اقتضائات دوران خود کوشیدند. آنان فدا شدند تا شعر و موسیقی انقلابی جانی دوباره یابد و مارکس نه به‌ مثابۀ حکیم که درست در جایگاه واقعی خود یعنی نویدبخش سازماندهی توده‌ها زنده شود و شبح‌وار پیرامون گوش شاه و آدم‌های او زمزمۀ انقلاب کند.

از این حیث سیاهکل هرگز نباید به مراسم سالگرد مردگان تبدیل شود بلکه باید در قامت دانشگاه-خیابان درک شود. باید در پروسۀ عمل-نظر از آن آموخت.

آنها که یکسر شعلۀ خشم بودند نیازی به افروختن شمع‌های ما در سالگرد سیاهکل ندارند بلکه می‌خواهند صدایشان همچنان شنیده شود و به نسل‌های بعد انتقال یابد. صدایی که طنین پرقدرت آن را در این فراز از جزوۀ ردتئوری بقا می‌توان شنید:

«تحت شرایطی که روشنفکران انقلابی خلق فاقد هرگونه رابطهٔ مستقیم و استوار با تودهٔ خویشند، ما نه همچون ماهی در دریای حمایت مردم بلکه همچون ماهی‌های کوچک و پراکنده در محاصرهٔ تمساح‌ها و مرغان ماهی خوار به سر می‌بریم. وحشت و خفقان و فقدان هر نوع شرایط دمکراتیک، رابطۀ ما را با مردم خویش بسیار دشوار ساخته است. حتی استفاده از غیرمستقیمترین و در نتیجه کم ثمرترین شیوه‌های ارتباط نیز آسان نیست. همۀ کوشش دشمن برای حفظ همین وضع است. تا با توده‌های خویش بی‌ارتباطیم، کشف و سرکوبی ما آسان است. برای این که پایدار بمانیم، رشد کنیم و سازمان سیاسی طبقۀ کارگر را به وجود آوریم، باید طلسم ضعف خود را بشکنیم، باید با تودۀ خویش ارتباط مستقیم و استوار به وجود آوریم».

 

برگرفته از ماهنامه " گیلان اوجا " - شماره 9 و 10 - دی و بهمن 95

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.