قصه دادشاه کمال

قصه دادشاه کمال

 

 

قصه دادشاه کمال

از هنگامه ی خردسالی نام دادشاه کمال، همیشه مثل قصیده ای مبهم  و در میان خاطرات گنگی از دوران کودکی  ذهنم را به خود مشغول می کرد.از همان روزهایی که در هیاهوی "عروسی نوازی" درمحمد نوازنده  و در بیا و بگیر "شیلون"1 دامادهای  منوجانی ، برخی از مدعوعین و حاضرین جلسه عروسی ،با اصرار و ولع، از او می خواستند که "شیر داچاه کمال"2  را بخواند و بنوازد.و او هم سخاوتمندانه پنجه ای بر چنگ و گریزی به زبان مادری اش یعنی بلوچی  می زد و این حماسی بی بدیل را  استادانه اجرا می نمود.

و من با تمام باورهای گوناگونی که در عوالم  کودکی ام داشتم، همیشه کنجکاو بودم که بدانم این دادشاه کیست و وقتی این درمحمد بی پیر شعر دادشاه را می نوازد ، من چرا اصلا یک کلمه اش را هم نمی دانم.از خیلی ها پرسیدم ،هر کسی به فراخور اطلاعاتش،از روی حب و بغض و حتی بی اطلاعی چیزی گفت و من در نهایت نتوانستم بین این همه داستان به نتیجه واحدی برسم و خودم را راضی کنم.بعدها ،چند سال پس از انقلاب ،در دوره ی نوجوانی،فیلمی  دیدم به نام دادشاه و شک نکردم که همان دادشاه کمال است و این دفعه مطابق عرف مردم که فکر می کردند هر چیزی توی تلویزیون نشان بدهند و یا توی روزنامه بنویسند ،لابد راست راست است، باور کردم که همه ی داستان همین بود و بس و من هم بهتر است به همین اکتفا کنم(!)

از آن روزگار که بیش از 25 سال عمر بر من رفته است تا امروز فکر می کردم دادشاه همان بود که توی فیلم دیدم ،تا اینکه در اسفند ماه  88 بصورتی کاملا تصادفی و از طریق یکی از دوستانم با جناب دکتر "محمود زند مقدم" ،استاد سابق جامعه شناسی دانشگاه تهران و دکترای جامعه شناسی از دانشگاه "ساوت هامپتون" انگلستان  توفیق آشنایی یافتم.ایشان به رغم اینکه بالغ بر هفتاد و پنج سال از سنشان می گذشت،همچنان قبراغ و سالم و جوان ،برای تکمیل جلد ششم کتابشان تحت عنوان"حکایت بلوچ" به جنوب آمده بود. برای تحقیق درباره ی اقوامی از  بلوچ  که به مناطق غربی بلوچستان مثل  منوجان و بیایان میناب  مهاجرت کرده بودند.کتابشان را که می خوانید ،بی اغراق می پندارید کسی این کتاب را نوشته که در میان اقوام بلوچ متولد  و بزرگ شده و به بالندگی رسیده است.البته ناگفته نماند که ایشان ،به قول خودشان،از سال 1340 خورشیدی بخش زیادی از عمر و وقت شان را در میان مردم و قبایل بلوچ سر کرده اند.الاایحال با اجازه ایشان داستان دادشاه کمال را از جلد دوم کتاب زیر عنوان"کردها،انگلیس ها ،بلوچ ها" ،فصل چهل و دوم صفحه 542 ، با اندکی  تلخیص و تغییر و لختی با ادبیات و قلم خودم ،و البته با حفظ کامل  امانت به محضر دوستداران وقایع تاریخ معاصر بلوچستان ،که به نوعی با زندگی و  تاریخ رودبارزمین  هم گره خورده است ،تقدیم می دارم و امیدوارم مورد توجه مخاطبین عزیز قرار بگیرد.

"نقل قول از مریم خانم ریگی،فرزند عیدوخان ریگی،سرطایفه ریگی های خاش...

سال 1341 خورشیدی ، بلوچستان ،محدوده ی بنت و نیک شهر...

علی خان شیرانی،سردار بنت و چانف در پی اختلافاتی چند با دادشاه کمال تصمیم می گیرد که مشکلاتی برای وی بوجود بیاورد،به همین دلیل از طریق اشاعه برخی شایعات به وی تهمت ناموسی می زند و مردی را اجیر می کند و شبانه به داخل پشه بند زن دادشاه می فرستد.زن دادشاه زن نجیبی بود و این وصله ها به او نمی چسبید.سر و صدا می کند و دادشاه سر می رسد.مردک فرار می کند و همان شب به سمت شیخ نشین های خلیج فارس روانه می شود.دادشاه عزمش را جزم می کند و پس از چندی به دنبالش می رود و مرد را در یکی از شیخ نشین ها پیدا می کند و به قتل می رساند و زن آن مردک را هم  می کشد.دادشاه بعد از بازگشت به بلوچستان یاغی می شود و قسم می خورد همه ی  سردارها را بکشد.

مهیم خان لاشاری ،یکی دیگر از خوانین منطقه بود که با علی خان شیرانی پدرکشتگی ومخالفت داشت.او هم از این فرصت استفاده می کرد و درصورت امکان گاه گاهی دادشاه را مورد حمایت های گوناگون خود قرار می داد.مهیم خان با دادشاه هم قسم شده بودند،قسم قرآن، که به یکدیگر خیانت نکنند.

دادشاه یاغی بود و از طریق گردنه و راه بندی و دزدی  روزگار می گذراند.این رسمی و حرفه ای بود که خیلی ها حق خود می دانستند و چه بسا هنوز هم می دانند و مخصوص بلوچ هم نبود،اگر چه متاسفانه اسم قوم بلوچ در این مورد بد در رفته است چون در همه جای دنیا و در قبایل مختلفی از اقوام این رسم  بوده و شاید هنوز هم هست.

روزی از روزها قرار بوده که ماشین پر از پول بانک به سمت چابهار برود.مهیم خان خبرش را به دادشاه می دهد.و دادشاه راه ماشین را در بزنگاهی مطمئن سد می کند.القضا آن روز ماشین بانک نمی رود و در عوض ماشین دیگری همان مسیر را در پیش می گیرد.یک ماشین استیشن  که حامل چند آمریکایی و ایرانی است.مهندس شمس و یک مهندس ایرانی دیگر،کارل،زنش و یک آمریکایی دیگر از سرنشینان ماشین هستند.ماشین که به بزنگاه دادشاه می رسد شلیک می کنند.همه را می کشند.ماشین را می گردند و بعد از اینکه می بینند چیزی ارزشمند در آن نیست متوجه اشتباه خودشان می شوند.اما حالا کار از کار گذشته است.از سرنشینان فقط زن کارل زنده مانده است که او را با خود می برند.و دادشاه تنها چیز دندان گیری که بدست می آورد هفت تیر کارل است که بعدها به محمدخان لاشاری،فرزند مهیم خان می رسد.بعد از روزها طی مسافت توی کوهستان های صعب العبور اطراف  و در میان سنگ و صخره های فراوان،لباس های  زن پاره و پوره می شوند.دادشاه می گوید که ولش کنید اما ،صفرو،یکی از همراهان دادشاه،که بعدا کشته شد،زن کارل را با تیر می زند و به قتل می رساند.بعد از این ماجرا ایرانشهر شلوغ شد و دولت تحت فشار  آمریکا تلاش خودش را برای دستگیری یا قتل دادشاه آغاز نمود.هواپیما به ایرانشهر فرستادند و نیروهای ژاندارمری با آماده باش کامل تعقیب دادشاه را شروع کردند.عیسی خان مبارکی ،مهیم خان لاشاری و سرگرد ریگی و سرهنگ ژیان ،از افسران ژاندارمری، از جمله کسانی بودند که قشون را برای تعقیب دادشاه همراهی می کردند.ابتدا عیسی خان تلاش خودش را کرد اما موفق نشد.مهیم خان لاشاری به مسئولین می گوید که من پیش دادشاه اعتباری دارم ،پس قراری می گذارم و به ملاقاتش می روم.پس در معیت سه نفر از افراد خودش و چند استوار ژاندارمری و سرهنگ ژیان راه می افتند.مهیم خان قاصدی روانه می کند و دادشاه در پاسخ می گوید تنها بیا تا صحبت کنیم!مهیم خان می گوید بیا پایین و او،دادشاه، بالای کوه بود ،توی سنگر.دادشاه می گوید نمی توانم بیایم پایین تو بیا بالا وا هر چه داری بگو.مهیم خان می گوید همراهم سرهنگ ژیان را آورده ام ،بیا هر حرفی داری به سرهنگ بزن.به تو امان می دهد.دادشاه که بالای کوه و توی سنگر بوده می گوید شما بیایید بالا من نمی آیم پایین.وقتی دادشاه در حال صحبت کردن است یکی از همراهان مهیم خان به طرف او  و برادرش احمدشاه شلیک می کند.قسم شکسته می شود و بعد دادشاه و همراهانش هم از بالا شلیک می کنند.از این طرف مهیم خان و دو سه نفر از همراهانش هم کشته می شوند.همه کسانی که پایین بودند و همچنین دادشاه و احمدشاه ،برادرش ،که از سنگر بیرون بودند،کشته می شوند.

....محمدخان لاشاری،برادر کوچک مهیم خان می آید و به عیسی خان و سرگرد ریگی خبر می دهد.عیسی خان خودش را به تلگرافخانه می رساند  و به شاه تلگراف می زند که دادشاه را کشتم. علم که در آن سالها وزیر دربار بود تلگراف را دریافت می کند و به عرض ملوکانه شاه می رساند که اینها نوکرهای من هستند که دادشاه را کشته اند.عیسی خان بعدها وکیل ایرانشهر شد،یعنی علم وکیلش کرد.سرگرد ریگی از این کار عیسی خان خیلی بدش آمد.عیسی خان حق بچه های مهیم خان را هم نداد.بعد از سالها پسر بزرگ مهیم خان توانست با کمک علم وارد دانشگاه بشود و لیسانس زبان بگیرد و دولت خرجش را می داد....

و بدین ترتیب دادشاه کشته شد.جسدش را به ژاندرمری ایرانشهر آوردند.کسی صورت او را نمی شناخت.مهیم خان می شناخت که حالا نبود.زن و بچه اش را برای شناسایی جسد آوردند ...شناختندشان...هم دادشاه و هم احمدشاه را شناسایی کردند.هر دو برادر خشک خشک و لاغر لاغر بودند."سواس"3 هم پایشان بود.تفنگ هایشان هم بود.نمی دانم کجا خاکشان کردند.

...زن دادشاه و احمدشاه را که آوردند،هلهله کشیدند ،همان صدایی که زنها در عروسی در می آورند.هر کدام بالای جنازه ی شوهرش بود.هیچکدام گریه نکردند.زن دادشاه گفت:تو مردانه کشته شدی،گریه ندارد.

درواقع اگر آمریکایی ها به دست دادشاه کشته نمی شدند،شاید این اتفاق هم برایش نمی افتاد.این رویداد خیلی سرو صدا بوجود آورد و دولت برای حفظ آبروی خودش هم که شده پیگیر قضیه شد و به مهیم خان و عیسی خان رو آورد.علی خان شیرانی زنده نبود آن سال وگرنه با دولت همکاری می کرد و احتیاجی نمی افتاد به مهیم خان و عیسی خان.فکر نمی کنم که دادشاه قصد داشت آمریکایی ها را بکشد.اصلا اگر می دانست کار نداشت به کار آمریکایی ها.قصد او غارت بود که اشتباها به ماشین کارول شلیک کرد.این اتفاق برای دادشاه و همچنین برای کسانی که به او کمک کردند خیلی گران تمام شد...

...ولی این اواخر دادشاه خیلی ها را کشت،به نامردی شاید.اول جوانمرد بود.ولی آخر کار شلوغ کرد.اما خیلی شجاع بود این مرد.شایعه درست کردند که موضوع سیاسی است،ولی همه می دانیم که نبود.سفیر آمریکا با دسته های گل به ایرانشهر آمد و جسد آمریکایی ها را برد: با چه تشریفاتی (!) اما جسد ایرانی ها را توی گونی انداخته بودند.بو گرفته بود.آخرش یک طیاره ارتشی آمد.گونی ها را انداختند توی طیاره و به تهران بردند...."    

 

1-به روز مراسم عروسی در گویش رودباری و منوجانی شیلون می گویند.این روز  به شب زفاف ختم می شود.

2-شعر دادشاه کمال:شعری حماسی به زبان بلوچی که درمحمد نوازنده به استادی آن را می خواند و ملودی آن را با چنگش می نواخت.

3-سواس نوعی پاپوش قدیمی بلوچی بود که از برگ درختی به نام داز بافته می شد. 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.