نصرالله حدادی
امروز «روز صادرات» نامگذاری شده و خداکند روزی فرا رسد که در چاههای نفت را «گل بگیریم» و خیالمان راحت شود، از اینکه جنس و کالا مال ماست و قیمتش را بیگانگان- بخوانید قدرتمداران زورگوی عالم- تعیین میکنند و با هر نوسان قیمت «طلای سیاه» در بازارهای جهانی، اقتصاد ما و به زبان بهتر زندگی روزمره مردم، دچار فراز و نشیب میشود و باید ارادهای لازم فراهم آید تا از شر صادرات نفت خلاص شویم و اگر قرار است صادراتی صورت گیرد، باید سرمایه شده و هزینه نشود و چنان نشود که با نفت بالای صد دلار شد. خوب به یاد داریم که به بشکهای یکصد و چهل و دو دلار نیز رسید و طرفی که ما بستیم، ورود بیرویه کالاهای بنجل و مصرفی کشور چین بود و سرمایه هنگفتی که طی یکصد سال- 1285 تا 1384- برابری کرد با هشت سال- که آن هشت سال بیش از آن یکصد سال بود- چنان به باد فنا رفت که آوار سوءمدیریتش، امروز گریبانگیر آحاد مردم است و اگر جرأت کرده و بپرسی: آقاجان، چگونه توانستی، هشت ساله، ره یکصد ساله را بروی؟ خواهی شنید: بخشی از مهرورزی تاریخیای بود که ابراز شد و گویا بار دیگر قصد مهرورزی دارند و خدا کند این بار نفتی در کار نباشد تا اسباب شدت این مهر و ملاطفت را فراهم بیاورد و دست مهر به سر چین و ماچین بکشد و تولید ملی را به تعطیلی و در این میان صادرات و روزی به این نام چقدر معنا و مصداق مییابد؟!
آن روزی که بازرگانی بهنام «حاجی علی اکبری» پارچه دبیت انگلیسی را وارد ایران کرد و به نام او به «دبیت حاجیعلیاکبری» شهره شد، نمیدانستیم که کلاه گشادی برسرمان رفته، بدان گونه که امروز شلواری که هموطنان عزیز بختیاری و بویراحمدی به پا میکنند، نام شریفش، دبیت یا دویت است و نام دیاری را دارد که کم به ما ستم نکرده و آتش افروزیهای یکصد ساله اخیر در دنیا، یک سرش این جنابان بودهاند.
چندی قبل، حدود ساعت 10 صبح به بازار تهران رفته بودم. اکثر راسته بازارها تعطیل بودند و تک و توکی که باز بودند، در میانشان جوانانی به روی چهار پایه نشسته، مشغول خوردن صبحانه بودند و آنچه که در مغازه آنها، به چشم میآمد، کمترین نشانی از تولید داخلی نداشت و پس از چند دقیقه جست و جو، کامله مردی را یافتم که پتو و جاجیم، گلیم و این طور چیزها میفروخت. از او پرسیدم: چرا بازار تا این ساعت تعطیل است؟ جواب او بهسان آبیخی بود که برسرم ریخته باشند. خبری نیست، ما هم بیخود میآییم! گفتم: بازاریهای قدیم، نماز صبح را در مساجد بازار اقامه میکردند و پس از شنیدن وعظ و خطابه و پند و اندرز، پیرامون رزق حلال، به در حجره و دکان خود میرفتند و پس از آب و جارو، به امید مشتری مینشستند و اگر یک روز دخلشان به خرجشان میچربید، مشتری را روانه دکان همسایه میکردند تا او نیز «دشتی کرده» و صرفه و سودی ببرد و اینگونه بود که بازار رونق میگرفت و دوستیها قوام مییافت. گفت: خدا پدرتو بیامرزه، اون مال قدیما بود، حالا که میبینی، و من به یاد قدیمها و میر مصطفی عالی نسب افتادم. میر و آقایی که نامش با کالای مرغوب و اعمال نیک و دستگیری مستمندان گره خورده و با هماندکی از زندگی او را مرور میکنیم تا در یابیم و بدانیم، فرق امروز با دیروز در چه بود و هست و بکوشیم، آنچه که دیروز داشتیم را امروز سرمشق قرار داده و کشور را بهگونهای اداره کنیم که صادراتش، بر وارداتش- و صدالبته نه از نوعی چینیاش- بچربد: مرحوم میر مصطفی عالی نسب در سال 1296 در شهر تبریز بهدنیا آمد و در هفتم تیرماه سال 1384 در تهران رخت به دیار باقی کشید. او تنها 33 سال داشت که از طرف مرحوم دکتر محمد مصدق مأموریت یافت تا با راهاندازی کارخانهای برای ساخت چراغهای خوراکپزی، ما را از واردات چراغ «والور» انگلیسی بینیاز سازد. او چنین کرد و نام «علاءالدین» را روی بخاریهایش گذارد و تا بدان حد مرغوبیت کالایش رسیده بود که مردم ترجیح میدادند جنس ایرانی، با قیمتی کمتر و به مراتب بهتر از نوع خارجیاش را بخرند و هرگاه میخواست بهکارخانهاش برود، چند صد متر پایینتر از محل در ورودی، پیاده میشد تا درددلهای کارگرانش را بشنود. وقتی شنید مهندسی، به کارگر زیر دستش سیلی زده، به او گفت: دستهای تو برای من حکم طلا را دارد، اما طلایی که زیرگوش کارگر بنوازد، هیچ ارزشی ندارد و عذر او را خواست تا ثابت نماید ضعیفنواز است.
نظریات اقتصادی او، مورد قبول بسیاری از علمای طراز اول کشور بود و گفته میشود مرحوم حضرت آیتالله حاجحسین آقا بروجردی، بدون مشورت با او، به کار اقتصادی دیگران را تشویق نمیکرد و او را بهگونهای معمار اقتصاد ایران در سالهای اول انقلاب و دوران جنگ تحمیلی میدانند و در پاکنهادیاش همین بس که گفته شود: مدفن او، در محل کارخانهاش قرار دارد و او میان حرف تا عمل را مردانه پیموده بود. امری که امروز بس نیازمند آنهستیم. بیشتر عمل کنیم و کمتر حرف بزنیم.