حکایت

 


نکند چیزی از توش دربیاید

 

آنتون چخوف:

 

این بِلیکافِ ما حتی افکارش را هم توی جلدی از بقیه مخفی می‌کرد. فقط آن‌دسته بخشنامه‌ها و مقاله‌های روزنامه براش قابل‌هضم بود که آدم را از چیزی منع می‌کرد. وقتی بخشنامه می‌شد که نباید بچه‌مدرسه‌ای‌ها بعد از ساعت نُه شب تو کوچه‌وخیابان باشند، یا مثلاً توی مقاله‌ای به مردم سفارش شده ‌بود از عشق جسمانی پرهیز کنند، دیگر براش واضح و مشخص بود که ممنوع است و والسلام. درست برعکسش، در هر اجازه و موافقت‌نامه‌ای که صادر می‌شد، همیشه عنصری شک‌برانگیز و نکته‌ای ناگفته و پوشیده براش وجود داشت. وقتی در شهر، نمایشی، محفل کتابخوانی یا حتی یک میهمانی سادۀ صرف چای برگزار می‌شد، همیشه سر تکان می‌داد و آهسته می‌گفت:

ــ هوم‌م‌م‌م ... خوب، البته خیلی هم خوب است، همهٔ این‌ها عالی است، اما نکند اتفاقی بیفتد، داستانی درست بشود، و چیزی از توش دربیاید.

هر نوع زیر پا گذاشتن و نقض قوانین یا انحراف از آن‌ها، هرچند به‌نظر می‌رسید ربطی هم به او نداشته ‌باشد، باعث غصۀ عمیقش بود. اگر یکی از همکارهامان برای مراسم دعا دیر می‌کرد، یا شایعاتی از شیطنت بچه‌های مدرسه به گوشش می‌رسید، یا مثلاً بانوی محترمی را دیروقتِ شب با افسری می‌دیدند، به‌شدت نگران می‌شد و مدام می‌گفت:

ــ حالا نکند اتفاقی بیفتد، داستانی درست بشود، و چیزی از توش دربیاید.

توی شورای معلمان هم با احتیاط وسواسی و افکار قالب‌گرفته‌اش عذاب‌مان می‌داد؛ افکاری از این دست که:

ــ هوم‌م‌م‌م ... جوان‌های دبیرستانی، چه دختر و چه پسر، رفتار مناسبی ندارند، سر کلاس خیلی شلوغ می‌کنند، نکند این‌ها به گوش ریاست برسد، اتفاقی بیفتد، داستانی درست بشود و چیزی از توش دربیاید. خوب می‌شد اگر می‌توانستیم آن پیتْرُوف را از کلاس دوم و یِگوراف را از کلاس چهارم اخراج کنیم!

و خوب، آخرش هم فکر می‌کنید چه می‌شد؟...

 

داستان: «آدمی در جلد»

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.