حداقل دستمزد کارگران در سال 95 اعلام شد

حداقل حقوق کارگران در سال 95 ، ماهانه 812 هزار تومان تعیین شد / این رقم برای سال 94 ماهانه 712 هزار تومان بود
- افزایش 100 هزار تومانی ( 14 درصدی ) حداقل دستمزد کارگران در سال آینده

  - حداقل مزد کارگران درسال 95 روزانه   27  هزار تومان تعیین شد

- حداقل حقوق کارگران در سال 95 ، ماهانه 812 هزار تومان تعیین شد

- این رقم برای سال 94 ماهانه 712 هزار تومان بود

حداقل دستمزد کارگران در سال 95 اعلام شد

برطبق مصوبه بامداد روز چهارشنبه جلسه شورای عالی کارحداقل دستمزد سال 95 کارگران 14درصد افزایش یافت که با احتساب پایه سنوانی، مزایای مسکن، بن اقلام مصرفی وحق اولاد به ازای دو فرزند، دریافتی کارگران درسال آینده تا مبلغ یک میلیون و134 هزار و599 تومان افزایش می یابد.

به گزارش ایرنا، حداقل مزد درسال 95 روزانه 270722 ریال تعیین شد بطوریکه از ابتدای سال 95 رقم حقوق کارگران ازمبلغ 7 میلیون و124هزار و250 ریال در سال 94 به رقم 8 میلیون و121 هزارو660 ریال در سال 95 افزایش می یابد.

با اعمال افزایش این بند مزد شغل کارگران مشمول طرح های طبقه بندی مشاغل مصوب وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی و نیز مزد ثابت سایر کارگران نباید از مبلغ روزانه 270722 ریال کمتر باشد.

نرخ پایه سنوات در سال 95 در مورد کارگران دارای قرارداد دائم و موقت مشمول قانون کار که دارای یکسال سابقه کار شده و یا یکسال از دریافت آخرین پایه (سنوات) آنان در همان کارگاه گذشته باشد اعم از اینکه حق سنوات یا مزایای پایان کار خود را تسویه حساب کرده باشند یا خیر، روزانه 10هزار ریال تعیین می شود.

همچنین بابت مزایای مسکن 200 هزار ریال، بن اقلام مصرفی یک میلیون ویکصد هزار ریال و حق اولاد به ازای دو فرزند یک میلیون و 624 هزار 332 ریال پرداخت می شود.
منبع: ایرنا

امروز با... رحیم رئیس نیا

امروز با... 
رحیم رئیس نیا


نویسنده: سایرمحمدی


    «نهضت های آرمانی هم پیوند و بدرالدین» عنوان جدیدترین کتاب رحیم رئیس نیاست که ازسوی انتشارات مبنا منتشر شده است.
    «ایران و عثمانی» در آستانه قرن بیستم کتاب دیگری از این مورخ است که در دو جلد چندی پیش به وسیله انتشارات ستوده تبریز با همکاری انتشارات مبنا به بازار آمد. رئیس نیا متولد ۱۳۱۹ در تبریز، دکترای تاریخ دارد و حدود ۴۰ عنوان کتاب (اعم از تألیف و ترجمه) در دو حوزه تاریخ و رمان در کارنامه اش دیده می شود. وی که سال ها در دانشگاه های کشور تدریس می کرد، آثاری چون: آذربایجان در سیر تاریخ ایران (سه جلد)، دو مبارز جنبش مشروطه: ستارخان و شیخ محمد خیابانی، زمینه های اجتماعی و اقتصادی جنبش مشروطه و تاریخ سده های میانه، تاریخچه نهضت های رهایی بخش را منتشر کرده است و ترجمه رمان های ارباب های آقچاساز، قهردریا، تبریز مه آلود، بابک و... را به بازار فرستاد.
    \ در کتابی که با عنوان «نهضت های آرمانی هم پیوند و بدرالدین» نوشته و منتشر کرده اید، به چه نهضت هایی می پردازد؟
    > شیخ بدرالدین، شخصیتی اسلامی - سیاسی بود که در اجتهاد مقامی هم ردیف قاضی عسکر داشت. وی در دولت عثمانی که با دوره تیمور لنگ همزمان می شود، یعنی اواخر قرن هشتم و اوایل قرن نهم فعال بود. شیخ بدرالدین نظریاتی درباره عدالت اجتماعی داشت که پیروان زیادی را با خود همراه کرد. من در این کتاب سعی کردم تمام جریاناتی که می توانستند به نحوی با این جنبش ارتباط مستقیم یا غیرمستقیم داشته باشند، معرفی کنم. همچنین هم نهضت هایی که برجنبش شیخ بدرالدین توانستند تأثیربگذارند و هم نهضت هایی که از جنبش شیخ بدرالدین تأثیر پذیرفته اند، موردبررسی قرارگرفته اند. حتی نهضت های دیگری که مانند نهضت شیخ بدرالدین در قرون وسطا فعال بودند و تعدادشان هم زیاد بود. نهضت هایی که درپی تفکرات عدالت طلبانه با نظام های حاکم درگیر بودند در این کتاب مورد بررسی قرارمی گیرند. شیخ بدرالدین در ایران چهره گمنامی است؛ درحالی که در ناظم حکمت، شاعر بزرگ ترکیه، یک منظومه بلند درباره او سروده و به همین نام منتشر کرده است و در بسیاری از کشورها هم شخصیت شناخته شده ای است.
    \ کتاب «ایران و عثمانی» در قرن بیستم به چه مباحثی می پردازد؟
    > کتاب «ایران و عثمانی» یک بار در حوالی سال ۷۲ چاپ شده بود و به تازگی در دو جلد تجدید چاپ شده است. مباحث این کتاب به رویدادهای ایران و عثمانی در آستانه قرن بیستم می پردازد. بویژه تا مقطع انقلاب مشروطه در ایران و انقلاب مشروطه در عثمانی در سال ۱۹۰۸ میلادی را دربرمی گیرد. به طور کلی جلد اول کتاب از پیوندهای روشنفکری در ایران و عثمانی و قفقاز روایت می کند.آذربایجان در آن مقطع تاریخی نقش لولایی را دارد که جنبش روشنفکری عثمانی را با جنبش روشنفکری ایران پیوند می دهد و تأثیرات متقابل آن ها را بررسی می کند. مضمون کلی کتاب به حوادث و رویدادهای صدسال پیش از مشروطه می پردازد و بویژه به سال های آخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اشاره دارد.
    

شخصیت های تاریخی پهلوی

علی‌رضا پهلوی (یکم)

علی‌رضا پهلوی پنجمین فرزند و دومین پسر و آخرین فرزند رضا شاه پهلوی و تاج‌الملوک آیرملو و برادر تنی محمدرضا شاه پهلوی در ۱۲ فروردین سال ۱۳۰۱ هجری شمسی به دنیا آمد.مدتی در تهران و لوزان سوییس تحصیل کرد و در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۱۵ به ایران بازگشت و وارد دانشکده افسری شد. او در سال ۱۳۲۰ از این دانشکده فارغ التحصیل شد و به همراه پدر به تبعیدگاهش در سن موریس رفت و تا زمان مرگ در کنار او بود.او در سال ۱۳۲۳ وارد ارتش فرانسه شد و تا سال ۱۳۲۶ در آنجا خدمت کرد و سپس به ایران بازگشت. علیرضا در ایام خدمت در فرانسه با دختری لهستانی تبار به نام کریستیان شولوسکی ازدواج کرد و از او صاحب پسری به نام علی پاتریک پهلوی شد، ولی دربار ایران این ازدواج را به رسمیت نشناخت و بنابراین همسر و فرزند شاهپور علیرضا در پاریس زندگی می‌کردند.در ۳۰ آبان ۱۳۳۲ علی‌رضا پهلوی به سمت ریاست انجمن ورزشی ارتش منصوب گردید.

علی‌رضا پهلوی در ۶ آبان ۱۳۳۳ درست در زمانی که شایعه ولیعهدی او (به دلیل بچه دار نشدن شاه و ثریا اسفندیاری) بر سر زبان‌ها بود، در یک سانحهٔ هوائی کشته شد. جنازه او در کنار جسد مومیائی پدرش رضا شاه که از آفریقا آورده شده بود، در آرامگاهی در شهر ری به خاک سپرده شد. این مقبره پس از انقلاب تخریب و جنازه افراد دفن شده در آن مانند ارتشبد زاهدی و دیگران به جز جنازه رضا شاه که هیچ گاه یافته نشد، نبش قبر گردید. وی در کوه‌های اطراف روستایی در استان مازندران به نام لاشک سقوط کرد و جان خود را از دست داد.پس از مرگ وی، پسرش علی پاتریک را به ایران آوردند و تحت سرپرستی دربار قرار دادند. علی که عمویش محمدرضا پهلوی را بانی مرگ پدرش می‌دانست، به حرکات مسلحانه روی آورد. پس از اینکه دوستان همفکرش کاترین عدل (دختر پروفسور یحیی عدل) و همسر وی بهمن حجت در در درگیری با ساواک کشته شدند، او نیز مدتی زندانی شد ولی با پا در میانی مادر بزرگش تاج‌الملوک آیرملو آزاد و به کلاله تبعید شد. او پنج سال پس از انقلاب به آمریکا رفت و در همانجا ماندگار شد.

Prince ali reza Pahlavi.jpg  

 


شخصیت های تاریخی
نویسنده : شهزاد | ساعت 22:30 روز جمعه یازدهم بهمن ۱۳۹۲
نظر بدهید لینک ثابت


  اشرف پهلوی

اشرف‌الملوک پهلوی (۱۲۹۸ تهران) مشهور به اشرف پهلوی فرزند رضاشاه پهلوی و تاج الملوک آیرملو است. وی همچنین خواهر دوقلوی محمدرضا پهلوی می‌باشد. نام وی در زمان تولد «زهرا» بود که بعدها به «اشرف‌الملوک» و «اشرف» تغییر یافت.وی در سال ۱۲۹۸ ه. ش هم‌زمان با برادرش محمدرضا از زن دوم رضا شاه تاج‌الملوک آیرملو زاده شد. او پس اتمام تحصیلات رایج آن زمان و رسیدن به سن رشد، بنا به توصیه پدرش رضا شاه پهلوی با علی قوام پسر قوام‌الملک شیرازی ازدواج کرد که به طلاق انجامید. ثمره آن هم پسری بنام شهرام پهلوی‌نیا بود.

وقتی رضا شاه مجبور به ترک ایران شد، اشرف در آخرین دیدار با پدر مأموریت یافت تا یاور و همدم برادرش محمدرضا پهلوی باشد.دومین ازدواج او با احمد شفیق، خواهر زاده ملک فاروق پادشاه مصر بود که ثمره آن هم دو فرزند به نامهای شهریار شفیق و آزاده شفیق بود.وی در دوران نخست وزیری مصدق بخاطر دخالت در سیاست و حمایت از مخالفان دولت از کشور تبعید شد و به فرانسه رفت. قبل از کودتای ۲۸ مرداد با نام «بانو شفیق» وارد تهران شد.

بعد از مدتی ازدواج او با شفیق به طلاق انجامید (احمد شفیق مدتی رئیس کل شرکت هواپیمائی کشور می‌شود و بعدها به تجارت می‌پردازد و مدتی بعد بر اثر سرطان فوت می‌شود). اشرف بعد از سال ۴۰ با جوان تحصیل کرده‌ای به نام مهدی بوشهری پور در پاریس ازدواج می‌کند.اشرف پهلوی نماینده ایران در چند سازمان بین‌المللی بود و در طول حکومت برادرش با بسیاری از سیاست‌مداران از جمله بوتو، جواهر لعل نهرو، گاندی، استالین، مارشال تیتو، هایلا سلاسی، جان اف کندی، چائوشسکو و سوهارتو دیدار داشت.اشرف بخاطر نوع شخصیت و دخالتش در سیاست ایران و دست داشتن در معاملات مالی و اقتصادی و نیز زندگی خصوصی جنجال‌برانگیزش مورد مخالفت شدید مخالفان حکومت پهلوی و انتقاد شدید دکتر محمد مصدق قرار داشت.

اشرف پهلوی کتاب خاطرات خود را به نام چهره‌ها در آینه منتشر کرد و تا کنون کتاب‌ها و مقالات متعددی در مورد او به رشته تحریر درآمده است که از آن جمله می‌توان از کتاب این سه زن اثر مسعود بهنود نام برد.او یکی از سه زنی است که از سال ۱۹۴۸ تا کنون ریاست کمیسیون سالانه حقوق بشر سامان ملل متحد را بر عهده داشته است. اشرف پهلوی از دانشگاه برندایس در سال ۱۹۷۰ دکترای افتخاری حقوق دریافت نمود.

فرزندان اشرف پهلوی

شهرام پهلوی‌نیا (قوام) که تحصیلات خود را در آمریکا به پایان برد و به تجارت پرداخت و با نیلوفر افشار ازدواج کرد - شهریار شفیق بعد از گذراندن تحصیلات نظامی در آمریکا فرمانده یگان هاورگراف در بندرعباس شد و با مریم اقبال (دختر دکتر منوچهر اقبال) ازدواج کرد - آزاده شفیق

Young Ashraf Pahlavi.jpg  

اشرف و همسر دومش
 



  شمس پهلوی

شمس (خدیجه) پهلوی (۱۲۹۶ - ۱۰ اسفند ۱۳۷۴) دومین و بزرگ‌ترین فرزند رضا شاه از ملکه تاج‌الملوک آیرملو و خواهر ارشد محمدرضا شاه پهلوی بود.او پس از سپری کردن تحصیلات رایج در آن زمان، با فریدون جمفرزند مدیرالملک جم (وزیر و نخست وزیر دوره قاجار  و پهلوی) ازدواج کرد. لیکن پس از کناره‌گیری رضا شاه از سلطنت، از همسرش جدا شد و چندی بعد در سال ۱۳۲۲ با عزت‌الله مین‌باشیان که هنرمند بود آشنا شد و در سال ۱۳۲۴۴ در قاهره با او ازدواج کرد. همسر جدید او نام و نام خانوادگی خود را به مهرداد پهلبد تغییر داد. مهرداد پهلبد پس از چندی در سال ۱۳۴۳ به وزارت فرهنگ و هنر منصوب گردید و به مدت ۱۵۵ سال یعنی تا زمان انقلاب ایران (۱۳۵۷) ۱۳۵۷۷ در این سمت باقی‌ماند. او کاتولیکی با ایمان شده بود،  در تجمل می زیست و در سیاست دخالتی نمی کرد. ثمره ازدواج شمس و عزت‌الله سه فرزند به نام‌های شهباز، شهیار و شهرآزاد پهلبد بود.

او در کاخی در مهرشهر کرج به نام کاخ مروارید زندگی می‌کرد. این کاخ یکی از نمونه‌های برتر هنر معماری در ایران است، و توسط موسسه رایت آمریکا ساخته شده است. شمس پهلوی در دربار به نام «مهر» مشهور بود. نام «مهرداد» برای شوهرش و نام «مهرشهر» در کرج از لقب او گرفته شده است. با بالا گرفتن شعله‌های انقلاب ایران (۱۳۵۷)، شمس و خانواده‌اش در شهریور ماه سال ۱۳۵۷ کشور را ترک کردند و چندی بعد در کشور ترینیداد و توباگو در منطقه کارائیب ساکن شدند. وی ریاست کانون بانوان ایران را که در اردیبهشت سال ۱۳۱۴ توسط رضاشاه برای پیشبرد و اجرای اهداف خود درخصوص کشف حجاب ایجاد شده بود، بر عهده داشت. شمس پهلوی در ۱۰ اسفند ۱۳۷۴ در سن ۷۸ سالگی درگذشت. وی در شهر سانتاباربارا به خاک سپرده شد.

شمس پهلوی.jpg      

شمس پهلوی در وسط، محمدظاهرشاه، پادشاه وقت افغانستان و همسرش در طرفین.۲۸ شهریور ۱۳۴۲ تهران
 
 کاخ شمس-مهرشهر
 
 

 



  لیلا پهلوی

لیلا پهلوی (۷ فروردین ۱۳۴۹ - ۲۰ خرداد ۱۳۸۰) کوچک‌ترین فرزند محمدرضا پهلوی آخرین شاه ایران و فرح دیبا بود. لیلا پهلوی در تهران به دنیا آمد. وی کوچک‌ترین خواهر رضا پهلوی، علی‌رضا پهلوی، فرحناز پهلوی و خواهر ناتنی شهناز پهلوی بود.با پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران و در حالی که لیلا تنها ۸ سال داشت، مجبور به ترک ایران به همراه خانواده‌اش و زندگی در تبعید شد.لیلا پهلوی پس از پایان تحصیلات دوران ابتدایی، تحصیلات عالی خود را در آمریکا و در دانشگاه براون در رشته ادبیات تطبیقی با گرایش زبان آلمانی و فلسفه اسکاندیناویایی به اتمام رساند.لیلا پهلوی زبان‌های فارسی، انگلیسی و فرانسوی را روان صحبت می‌کرد. وی به رباعیات عمر خیام علاقه داشت و حتی به ترجمه اشعار رومی به زبان‌های انگلیسی و فرانسوی اشتغال داشت. او به فرهنگ ایران، از جمله شعر و ادبیات و هنر ایران علاقه‌مند بود و برخی آثار هنری ایرانی را گردآوری می‌کرد. لیلا پهلوی همچنین از حمایت‌کنندگان مالی دانشنامه ایرانیکا بود.

لیلا پهلوی، یک سال قبل از مرگش در مصاحبه‌ای با یک مجله اسپانیایی در مورد علاقه‌اش به ایران و فرهنگ ایرانی گفته بود: «من تقریبا همه زندگیم را در خارج سپری کرده‌ام، اما هم‌چنان ایرانی مانده‌ام، گویی هیچ‌گاه از کشورم دور نبوده‌ام».لیلا پهلوی در تبعید شاهد مرگ پدرش و حوادثی بود که برای خانواده‌اش در سال‌های اولیه انقلاب ایران پیش آمد. خاطرات تلخ از رویدادهای تلخ زندگی‌اش وی را به بیماری افسردگی مبتلا کرد.در سن ۳۱ سالگی، در اتاقش در هتل لئونارد واقع در مرکز شهر لندن، با مصرف بیش از اندازهٔ قرص‌های خواب‌آور خودکشی کرد. علت مرگ وی خودکشی با مصرف حدود ۲۷۰ قرص خواب‌آور شناخته شد. وی در زمان مرگ ۳۱ سال داشت و مجرد بود.در تاریخ ۱۵ ژوئیهٔ ۲۰۰۱ میلادی، لیلا پهلوی در کنار مدفن مادربزرگش فریده قطبی در گورستان پاسی در شهر پاریس دفن شد. در مراسم تدفین وی بسیاری از اعضای خاندان پهلوی و عدهٔ زیادی از ایرانیان تبعیدی شرکت داشتند.تئاتری پیرامون زندگی و مرگ او با عنوان «آوای آواره» به کارگردانی سید جواد روشن در سال ۱۳۸۷ در ایران اجرا شد.

 



  علیرضا پهلوی (دوم)

علی‌رضا پهلوی (۸ اردیبهشت ۱۳۴۵ در تهران - ۱۴ دی ۱۳۸۹) فرزند سوم محمدرضا پهلوی و فرح دیبا بود. پدر و مادرش، نامش را از عمویش علی‌رضا پهلوی اول گرفتند.علی‌رضا پهلوی با وقوع انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ به همراه خانواده‌اش ایران را ترک کرد و در خارج از کشور به تحصیل و زندگی پرداخت. او در تاریخ ۱۴ دی ۱۳۸۹ خورشیدی، در منزل شخصی‌اش در خیابان نیوتون غربی در بوستون آمریکا خود کشی کرد. شش ماه پس از مرگش رسانه‌ها اعلام نمودند فرزند دختر بجا مانده از وی متولد شد.علی‌رضا پهلوی، بنابر قانون اساسی مشروطه، نفر دوّم به تاج شاهنشاهی خاندان پهلوی پس از برادر بزرگ‌ترش رضا پهلوی بود. علی‌رضا پهلوی تا قبل از انقلاب ایران به دبستان رازی تهران و مدرسه دربار رفته‌بود. پس از انقلاب ۱۳۵۷ ایران به دبیرستان سنت دیوید در شهر نیویورک و سپس دبیرستان گری لاک ریجینال در شهر ویلیامز تاوون، ایالت ماساچوست رفت.

وی در سال ۱۳۶۷ از دانشگاه پرینستون موفق به کسب مدرک کارشناسی در رشته موسیقی و سپس موفق به دریافت مدرک کارشناسی ارشد در رشته ایران‌شناسی پیش از اسلام از دانشگاه کلمبیا شد و سپس در رشته زبان‌های باستانی ایران و فلسفه در دانشگاه هاروارد، برای کسب مدرک دکترا به مطالعه پرداخت.احسان یارشاطر، جیمز راسل، حمید دباشی و اکتور شروو از جمله اساتید ایران‌شناس علی‌رضا پهلوی در دانشگاه‌های کلمبیا و هاروارد بودند. تز دکترای علی‌رضا پهلوی، متنی به زبان پهلوی به نام «مینوی خرد» نام داشت. علی‌رضا پهلوی به تحقیق و مطالعه بخصوص در مورد تاریخ باستانی ایران علاقه داشت. او هم‌چنین به شعر کهن فارسی و ادبیات معاصر ایران علاقه‌مند بود. از دیگر علایق علی‌رضا پهلوی، چتربازی، پرواز و غواصی عنوان شده‌است.

به گفته فرهنگ مهر، رئیس دانشگاه پهلوی و از نزدیکان علیرضا پهلوی، وی «ردیف‌های موسیقی ایرانی را خوب می‌دانست و در تنهایی فلوت می‌نواخت» در تاریخ ۱۴ دی ۱۳۸۹ خورشیدی، برابر با ۴ ژانویه ۲۰۱۱ میلادی، علی‌رضا پهلوی در منزل شخصی‌اش در خیابان نیوتون غربی در محله سات اِند بوستون، به ضرب گلوله، به زندگی خود پایان داد. زمانی که انقلاب ۱۳۵۷ ایران روی داد، علی‌رضا ۱۲ سال داشت. عدم امکان بازگشتش به کشور، آوارگی خانواده و بیماری و مرگ پدرش که به او وابستگی عاطفی عمیقی داشت، توهین‌ها و ناسزاهای نسبت به خانواده‌اش و مرگ خواهرش لیلا، او را دچار «افسردگی شدیدی» کرد و هرگز نتوانست از آن رهایی یابد.وی در هنگام مرگ ۴۴ سال داشت. علی‌رضا پهلوی وصیت کرده‌بود تا جسدش سوزانده شود و خاکسترش در دریای خزر ریخته‌شود.رضا پهلوی، برادر ارشد علی‌رضا، خودکشی او را «نتیجه فاجعه‌بار» ابتلا به «بیماری افسردگی» توصیف کرد. وی عنوان کرد که علی‌رضا سال‌ها با بیماری افسردگی دست به گریبان بوده؛ در حالی‌که هم‌زمان به تحصیل و تحقیق در زمینه زبان‌شناسی و تمدن و فرهنگ باستانی ایران ادامه می‌داده‌است.

مراسم یادبودی در ایالات متحده در تاریخ ۲۳ ژانویه ۲۰۱۱ میلادی، در «استرث‌مور موزیکال سنتر» در بتزدا، ایالت مریلند برگزار شد. در این مراسم اعضای خانواده پهلوی از جمله فرح پهلوی، رضا پهلوی، فرحناز پهلوی و یاسمین اعتماد امینی و عده‌ای از شخصیت‌های سیاسی، فرهنگی و هنری و صدها تن از ایرانیان شرکت داشتند.در اوت ۲۰۱۱ تولد فرزند علیرضا پهلوی و رها دیده‌ور به نام «ایریانا لیلا» در آمریکا اعلام شد. در پنجم اوت ۲۰۱۱ رضا پهلوی (ولیعهد پیشین ایران) این موضوع را در بیانیه‌ای تایید کرد.کمک هزینهٔ تحصیلی بنیاد شاهپور علیرضا در زمینهٔ «مطالعات ایران باستان» در دانشگاه هاروارد در جهت برقرار ساختن کمک‌هزینه تحصیلی سالیانه برای دانشجویان ایرانی و یا ایرانی‌تبار به یاد علیرضا پهلوی که خود از دانش‌آموختگان رشته ایران‌شناسی دانشگاه هاروارد بود، توسط فرح پهلوی تاسیس گردید.

AliRezaPahlavi.jpg



  فرحناز پهلوی

شاه‌دُخت فرحناز پهلوی زادهٔ ۲۲ اسفند ۱۳۴۱ سومین فرزند محمدرضا پهلوی آخرین پادشاه ایران و دومین فرزند فرح دیبا همچنین دومین دختر محمدرضا پهلوی است. او تحصیلات خود را در ایران و در مدرسهٔ ویژهٔ نیاوران در تهران انجام داد ولی با وقوع انقلاب ۱۳۵۷ ایران در نوجوانی به همراه خانواده خود از کشور خارج شد و سپس در اوایل دههٔ ۸۰ به کالج آمریکایی قاهره در کشور مصر رفت و بعدها به ایالات متحده رفت و یک سال در کالج بنینگتون در ورمونت تحصیل کرد. او سپس به دانشگاه کلمبیا رفت و تحصیلات خود را ادامه داد و به درجه کارشناسی ارشد رشته روانشناسی اطفال دست یافت. او خواهر تنی رضا پهلوی، علی‌رضا و لیلا پهلوی است. وی در حال حاضر در شهر نیویورک زندگی می‌کند.



  رضا پهلوی (دوم)

رضا پهلوی (زادهٔ ۹ آبان ۱۳۳۹ در تهران) آخرین ولیعهد رژیم سابق ایران است. او فرزند محمدرضا پهلوی و فرح دیبا است. در سن ۷ سالگی، تاج ولیعهدی را بر سر او نهادند و با این کار، او رسماً بر اساس قانون اساسی سابق ولیعهد ایران شد. از زمان پیروزی انقلاب ۱۳۵۷، و خلع پدر او از سلطنت، رضا پهلوی مجبور به زندگی در خارج از ایران است. از آنجایی که شاه ایران، در پی دو ازدواج قبلیش، نتوانسته بود مطابق قانون اساسی فرزند پسر و ولیعهد مورد نیاز برای نهادینه کردن سلطنت در ایران را به بار آورد، تولد رضا پهلوی برای دربار سلطنتی ایران اتفاق بسیار مهمی تلقی می‌شد و سالروز تولد او تا پایان دوره پهلوی توسط حکومت وقت گرامی داشته می‌شد.

رضا پهلوی هم‌چنین پدرخوانده غیر رسمی لوئیز، نوه آلبرت دوم پادشاه بلژیک است. رضا پهلوی در روز ۲۲ خرداد ۱۳۶۵ با دختری ایرانی به نام یاسمین اعتماد امینی ازدواج کرد و اکنون صاحب سه دختر از او به نام‌های نور (۱۴ فروردین ۱۳۷۱)، ایمان (۲۱ شهریور ۱۳۷۲) و فرح (۲۷ دی ۱۳۸۲) است.

رضا پهلوی فقط شش سال داشت که به کاخ اختصاصی خود راه یافت. کاخ وی، بنای قدیمی و کوچک کوشک احمدشاهی واقع در مجموعه باغ نیاوران بود که پیش از نقل مکان رضا پهلوی کاملاً بازسازی شد. در آن جا وی تحت نظر یک معلم فرانسوی به نام مادمازل ژوئل فوبه قرار گرفت و چند نفر از آجودان‌های شاه سابق نیز به انجام امور مختلف وی گمارده شدند. هنگامی که رضا پهلوی به سیزده‌سالگی رسید، محمدرضا پهلوی شخصاً پرواز را به او آموخت. در جریان انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷، رضا پهلوی ۱۸ سال داشت و به تازگی موفق به اخذ دیپلم متوسطه شده بود و در حال انجام دوره آموزش پرواز جنگنده در ایالات متحده بود. با وقوع انقلاب، رضا پهلوی دیگر نتوانست به ایران بازگردد.در آمریکا او به تحصیل در رشته خلبانی هواپیمای جنگنده پرداخت.پس از درگذشت محمدرضا پهلوی در رشته علوم سیاسی از دانشگاه جنوب کالیفرنیا در آمریکا،به تحصیل پرداخت و مدرک کارشناسی خود را در رشته علوم سیاسی دریافت کرد. وی همچنین حرفه عکاسی را به طور تخصصی آموخت و هنوز آن را به شکل ذوقی دنبال می‌نماید. او در آغاز جنگ ایران و عراق طی نامه‌ای به نیروی هوایی ایران، پیشنهاد کرد تا به عنوان خلبان جنگنده در جنگ ایران و عراق شرکت کند، که این تقاضا توسط مقامات وقت ایران بی‌پاسخ ماند. رضا پهلوی، فعالیت‌های سیاسی خود را بلافاصله پس از مرگ پدرش آغاز نمود. او مدتی به مراکش رفت. سپس در سال ۱۹۸۴ به آمریکا عزیمت کرد. رضا پهلوی به عنوان یکی از رهبران اپوزیسیون ایران شناخته می‌شود.او با کمک مالی به رادیو نجات ایران (در قاهره) شروع به فعالیت علیه جمهوری اسلامی ایران کرد.

رضا پهلوی در کتابی که در سال ۲۰۰۲ با نام نسیم دگرگونی و به زبان انگلیسی منتشر کرد . سایر کتاب‌های وی میثاق با مردم و آزادی برای هم‌میهنانم نام دارند که هر دو به فارسی نیز برگردانده شده‌اند.همچنین در سال ۲۰۰۹ میلادی، کتابی از رضا پهلوی به نام ساعت انتخاب به زبان فرانسه منتشر شد.

 

 



  یادمان‌های فرح پهلوی

فرح پهلوی ریاست شماری از سازمان‌های پزشکی، فرهنگی، ورزشی، آموزشی و رفاه اجتماعی را بر عهده گرفت. دفتر مخصوص فرح پهلوی تا سال ۱۳۵۷ دارای چهل کارمند و چهار بخش بود که عبارت بودند از: بخش آموزش و پرورش، بخش بهداشت و درمان، بخش رفاه اجتماعی و بخش فرهنگ و هنر.

بهداشت و درمان

جمعیت خیریه فرح پهلوی: جمعیت خیریه فرح پهلوی سازمان غیر انتفاعی است که در سال ۱۳۳۲ بنیاد شد.بنگاه حمایت مادران و نوزادان: بنگاه از سال ۱۳۳۸ به گسترش فعالیت‌های خود به سبب نیازهای روزافزون خانواده‌های کم درآمد می‌کوشید.انجمن ملی حمایت کودکان:انجمن در سال ۱۳۳۱ در ایران بنیان نهاده شد. هدف این انجمن آموزش کادر فنی مورد نیاز سازمانهای بهداشتی و تربیت افراد دانش‌آموخته و کار آزموده برای خدمت در سازمان‌های ویژه آموزش کودکان است.کنگره پزشکی ایران: کنگره زیر نظر بنیاد پهلوی در سال ۱۳۳۱ بنیان نهاده شد تا درباره امراض و بیماری‌های بومی کشور به پژوهش و مشاوره علمی به پردازد و راه حل‌هایی برای مبارزه اساسی و عملی با این بیماری‌ها پیدا کند.جمعیت کمک به جذامیان: ریاست عالیه جمعیت کمک به جذامیان را فرح پهلوی، در چهار چوب مسئولیت‌های وی به عنوان شهبانوی ایران پذیرفت.بنیاد ایرانی بهداشت جهانی: بنیاد بهداشت جهانی در سال ۱۳۴۸ بنیان گذارده شد. هدف‌های این بنیاد کمک به سازمان‌های بهداشتی و تحقیقاتی موجود است.جمعیت حمایت آسیب‌دیدگان از سوختگی: جمعیت حمایت آسیب دیدگان از سوختگی در سال ۱۳۴۴ برای حمایت و تامین نیازمندی‌های بهداشتی و درمانی کسانی که بر اثر سوانح سوختگی آسیب می‌بینند بنیان گذارده شد.جمعیت ملی مبارزه با سرطان: جمعیت ملی مبارزه با سرطان در فروردین سال ۱۳۴۶ بنیان گذارده شد. جمعیت ملی مبارزه با سرطان برای ایجاد و گسترش مرکزهای تشخیص، درمان و شیمی درمانی کسانی که به بیماری چنگال دچار شده‌اند فعالیت می‌کند.جمعیت طرفداران مرکز طبی کودکان: به ریاست فرح پهلوی در سال ۱۳۴۰ بنیان نهاده شد.شورای عالی بهداشت:به ریاست فرح پهلوی در آذر ماه ۱۳۲۹ از تصویب مجلسین گذشت. این شورا مطالعه و اظهار نظر در کلیه امور مهم مربوط به بهداشت عمومی مانند قوانین و آیین‌نامه‌های مربوط به: مبارزه با بیماریهای واگیر، بهداشت کودکان، کارخانجات و کارگران و زندان و غیره. دیگر سازمان‌های زیر ریاست فرح پهلوی در بهداشت و درمان از این قرار بودند:سازمان ملی انتقال خون ایران،جمعیت بهزیستی ایران (اکنون سازمان بهزیستی) - انستیتو پاستور

فرهنگ و هنر

سازمان ملی فولکلور ایران: سازمان فولکلور ملی ایران در خرداد ماه ۱۳۴۶ برای گردهم آوری، گسترش، پراکندن و پخش ترانه‌ها، لباس‌ها، سازهای موسیقی محلی، و ضبط و یادداشت آهنگ‌های بومی و رقص‌های محلی ایران در تهران گشایش یافت .تالار رودکی: ۳ آبان ۱۳۴۶ محمد‌رضا پهلوی و فرح پهلوی تالار رودکی را گشودند. این تالار برای اجرای کنسرت‌های موسیقی ایرانی و اروپایی به ابتکار فرح پهلوی بنا شد.کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان: در دی ماه سال ۱۳۴۴ پایه‌گذاری شد شد. ایجاد کانون در راستای فراگیر کردن کتاب‌خوانی بین کودکان و نوجوانان و به دنبال چاره اندیشی برای پرکردن هنگام فراغت گروه نوجوانان ایران و فراهم آوردن آموزش و سرگرمی برای آنها بود.انجمن ملی روابط فرهنگی:انجمن روابط فرهنگی در سال ۱۳۴۵ بنیان شد. هدف این انجمن ایجاد پیوند فرهنگی و هنری در میان ملت‌ها و نیز شناساندن فرهنگ و هنر جهانی است.بنیاد فرهنگ ایران: بنیاد فرهنگ ایران در مهر ماه ۱۳۴۳ برای پاس، گسترش، و پیشبرد زبان فارسی این میراث گرانبهای فرهنگ ایران بنیان شد.سازمان جشن هنر شیراز: برای سازمان دادن به جشن هنر شیراز در سال ۱۳۴۶ با ۳۳ نفر عضوهیات امنا و ۵ عضوهیات مدیره و کمیته‌های تاتر، موسیقی، سینما و نمایشگاه‌ها و دفاتر پروژه‌های فنی، مالی، و پذیرایی و روابط عمومی آغاز به کار کرد.تئاتر شهر: تهران بزرگ‌ترین مجموعه نمایش تاتر ایران است.موسسه آسیایی دانشگاه پهلوی: در سال ۱۹۲۹ در نیویورک بنیان شد. این موسسه در سال ۱۳۴۵ به شیراز منتقل شد و در جای موزه شهرام به کار ادامه داد.انجمن فیلارمونیک تهران: در سال ۱۳۴۲ بنیان شد.بنگاه ترجمه و نشر کتاب: در سال ۱۳۳۳ به فرمان محمدرضا پهلوی بنیان شد. هدف از بنیان بنگاه این است که از راه برگردان و چاپ کتاب‌های مهم جهان به زبان فارسی مردم کشور را از بهترین کارهایی که با انگیزه واندیشه بشری در دوران گوناگون آفریده و برروی کاغذ آمده برخوردار سازند تا این سبب نیرو مند کردن فکر و برانگیختن خوانندگان گردد.سازمان گفتگوی فرهنگ‌ها: در سال ۱۳۵۵ بنیان شد. هدف این سازمان ایجاد پیوند میان فرهنگ‌ها در سطح جهانی بود.جشنواره توس: ۲۳ تیر ۱۳۵۴ خورشیدی در تالار فردوسی دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد نخستین جشنواره توس گشوده شد. برگزاری جشنواره توس برای بزرگداشت استاد ابوالقاسم فردوسی توسی و شاهنامه می‌باشد.انجمن شاهنشاهی فلسفه: در سال ۱۳۵۲ بنیان شد و مدیریت آن به حسین نصر داده شد. اعضای دیگر انجمن احسان براقی، عبدالحسین زرین کوب، محسن فروغی، نادر نادرپور و سید جلال آشتیانی بودند.جشن هنرهای مردمی اصفهان: در سال ۱۳۵۶ هفته جشن هنرهای مردمی اصفهان برای نخستین بار با حضور فرح پهلوی برگزار شد.

آموزش و پرورش

دانشگاه فرح پهلوی (نام فعلی دانشگاه الزهرا): در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ گشایش بافت.کانون کارآموزی کشور: در سال ۱۳۳۷ به ریاست عالیه فرح پهلوی گشایش یافت. کانون کار آموزی کشور برای نگهداری و آموزش و پرورش شهروندان مستنمند کشور و در راه پیکار با بیکاری و ولگردی و گدایی و آماده ساختن آنها برای آغاز به پیشه‌ای که در کانون آموخته‌اند بنیاد شد.سازمان ملی پیش آهنگی - پیش آهنگی دختران: زیر نظر سازمان ملی پیش آهنگی ایران با سرپرستی شورای عالی پیش آهنگی ایران و هیات مدیره اداره می‌شود. پیش آهنگی دختران در سال ۱۳۳۶ بنیان شد و آغاز به کار کرد.آموزشگاه نابینایان رضا پهلوی: در سال ۱۳۴۳ گشاده شد. کلاس‌های این آموزشگاه برای جوانان نابینای علاقمند به موازات سایر واحدهای وزارت آموزش و پرورش که هدف آن گسترش آموزش بین جوانان و اجرای برنامه‌هایی در جهت پرورش شخصیت آنهاست.دانشگاه فارابی: در سال ۱۳۵۶ در اصفهان گشوده شد. هدف از ایجاد دانشگاه فارابی، نگهداری و گسترش فرهنگ ایرانی و آشنایی ایرانیان با دیگر فرهنگ‌های گیتی بود.شورای عالی آموزش و پرورش: شهریور ماه ۱۳۴۵ کمیسیون آموزش و پرورش مجلس شورای ملی و مجلس سنا این شورا را تصویب کرد.فرهنگستان علوم ایران - یکی از فرهنگستان‌های ایران بود این فرهنگستان در زیر چتر بنیاد شاهنشاهی فرهنگستان‌های ایران که تیر ماه ۱۳۵۳ به تصویب مجلس شورای ملی و خرداد ۱۳۵۳ به تصویب مجلس سنا رسید.

رفاه اجتماعی

جمعیت حمایت کودکان بی سرپرست: در سال ۱۳۴۵ به ریاست فرح پهلوی بنیان نهاده شد. فدراسیون ورزشی کر و لال‌ها: در سال ۱۳۳۴ در تهران بنیان نهاده شد.شورای عالی شهرسازی: شورای عالی شهرسازی سازمانی است که در وزارت آبادانی و مسکن تشکیل شد و از سال ۱۳۴۴ آغاز به کار نمود.شورای عالی رفاه اجتماعی: شورای عالی رفاه اجتماعی یکی از شوراهای عالی زیر ریاست فرح پهلوی بود. این شورا ایجاد صندوق‌های جداگانه و یا متمرکز برای حمایت از کارمندان در برابر پیری و از کارافتادگی و یا در صورت مرگ با توجه به نوع کار موسسات و مشخصات اجتماعی کارمندان را بر عهده داشت.شورای عالی اطلاعات و جهانگردی: این شورای در تیر ۱۳۵۴ به تصویب کمیسیون‌های پارلمانی مجلس شورای ملی و سنا رسید.

فرح پهلوی در سرتاسر ایران موزه‌ها، ساختمان‌های ماندنی و پارک‌هایی ساخت. برخی از جاهایی که به دستور فرح پهلوی ساخته شد، عبارت‌اند از:تئاتر شهر بزرگ‌ترین مجموعه نمایش تئاتر ایران است که در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی و به ابتکار فرح پهلوی در تهران ساخته شد. ساختمان تئاتر شهر تهران در تاریخ ۷ بهمن ۱۳۵۱ آمادهٔ بهره‌برداری شد.موزه هنرهای معاصر تهران در سال ۱۳۵۶ خورشیدی به دستور و ابتکار فرح پهلوی در پارک لاله ساخته شد. این موزه بزرگترین کلکسیون هنرهای معاصر در خاور میانه‌است.موزه فرش ایران در ۲۲ بهمن ۱۳۵۶ را فرح پهلوی گشود. این موزه گران بهاترین و بی همتاترین نمونه‌های قالی ایران از قرن نهم هجری تا کنون را گردآوری کرده‌است.موزه رضا عباسی در سال ۱۳۵۴ با راهنمایی فرح پهلوی در محدوده سید خندان تهران گشایش یافت. پارک شاهنشاهی (نام فعلی پارک ملت) تهران که در فازهای گوناگون میان سال‌های ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۴ ساخته شد. بیش از ۱۲۰ درخت و درخت میوه ایران در این پارک کاشته شده‌اند.برج شهیاد (برج آزادی) در سال ۱۳۴۹ به مناسبت جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران ساخته شد.پارک فرح (نام فعلی پارک لاله) این پارک در سال ۱۳۴۵ گشوده شد. این پارک دارای یک باغ به سبک ژاپنی با جویبارهای روان، جای بازی شطرنج، جای بازی کودکان، زمین‌های ورزشی، و تندیس‌های چامه‌سرایان ایرانی است.پارک جمشیدیه یا پارک سنگی در سال ۱۳۵۲ گام نخست برای ساختن آن برداشته شد. این پارک دو عنصر سنگ سیاه طبیعی و گلها را با هم ترکیب می‌کند. از ویژگی‌های این پارک، دریاچه، آبشار و آب‌نماهای سنگی است.دفتر مخصوص شهبانو (پژوهشگاه دانش‌های بنیادی فعلی) نیاوران تهران .ورزشگاه فرح پهلوی (ورزشگاه تختی فعلی) در خرداد ماه ۱۳۴۵ به دستور فرح پهلوی، احمد درویش معمار در اسکلت‌های ویژه که در ایتالیا تحصیل کرده بود پروژه این استادیوم سی هزار نفری را بر عهده گرفت.کتابخانه اختصاصی نیاوران یا کتابخانه اختصاصی فرح پهلوی، هم‌جوار با محل سکونت خاندان پهلوی، با مساحت تقریبی ۷۷۰ مترمربع در سال ۱۳۵۵ خ در دو طبقه و یک زیرزمین در ضلع شرقی مجموعه فرهنگی تاریخی نیاوران احداث شده‌است. فرهنگ‌سرای نیاوران - کتابخانه مرکزی بندرعباس

فرح پهلوی در چهارچوب فعالیت‌هایش به عنوان شهبانوی ایران از استان‌های ایران بازدید به عمل آورد. این بازدیدها برای آگاه شدن از شرایط زندگی مردم بومی، آوردن طرح‌های اقتصادی، اجتماعی و رفاهی و سرپرستی انجام آن بود. به عنوان مثال او از جذامخانه بابا باغی در آسایشگاه بابا باغی دیدار به عمل اورد.نخستین سفر فرح پهلوی به سوی سیستان و بلوچستان روز سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۴۴ بود. او تقریبا به تمامی استان‌های کشور همچون هرمزگان خوزستان کردستان آذربایجان سفر کرده و بازید به عمل آورده‌است و در طی این سفرها مکان‌ها و یا کنفرانس‌هایی را افتتاح نموده‌است. به عنوان مثال او دانشگاه بوعلی سینا را طی سفر خود به همدان افتتاح نمود و در سفر خود به استان فارس به کوشش او حمام وکیل نوسازی شد و ارگ کریم خان به موزه صنایع دستی مبدل گشت او همچنین در این سفر نخستین کنفرانس طب سنتی را در تالار پهلوی گشود. در سال ۱۳۵۱ فرح پهلوی نیز همراه با پادشاه ایران محمدرضا پهلوی وارد جزیره خارک بزرگترین اسکله نفتی ایران شدند و در اسکله خارک، «آذرپاد» دوم، در کنار آذرپاد اول و مرحله چهارم پروژه «گسترش خارک» و پایان بخشی از پروژه «چم» را گشودندفرح پهلوی در سال ۱۳۵۶ اخرین سفر داخلی خود را به مقصد ترکمن صحرا در استان گرگان انجام داد.

فرح پهلوی و ژنرال دوگل، پاریس،
 
 
محمدرضا پهلوی و فرح پهلوی روز گشایش تالار رودکی با رابرت وارن
 
 
فرح پهلوی در بازدید از بندر عباس
 
 


  فرح دیبا آخرین ملکه ایران

فرح پهلوی با نام اصلی فرح دیبا (زادهٔ ۲۲ مهر ۱۳۱۷ در تهران) سومین همسر محمدرضا پهلوی و شهبانوی ایران از ۲۹ آذر ۱۳۳۸ تا ۲۶ دی ۱۳۵۷ در ایران بود.فرح دیبا پیش از ازدواج در مدرسه‌های ژاندارک و رازی تهران تحصیل کرد و برای ادامه تحصیل در رشته معماری به کشور فرانسه رفت و در کنار تحصیل به زبان‌های انگلیسی و فرانسوی تسلط پیدا کرد. در میانه دوران تحصیل، فرح به وسیله اردشیر زاهدی و شهناز پهلوی به محمدرضا پهلوی معرفی شد و این آشنایی سرانجام به ازدواج آن دو در ۳۰ آبان ۱۳۳۸ انجامید. پس از تاجگذاری فرح پهلوی نایب‌السلطنه شد.در چهارچوب مسؤولیت‌های وی به‌عنوان شهبانوی ایران، دفتر مخصوص وی دارای چهار بخش آموزش و پرورش، بخش بهداشت و درمان، بخش رفاه اجتماعی و بخش فرهنگ و هنر بود. دفتر فرح پهلوی در زمینهٔ آموزش و بهداشت کودکان بی سرپرست و کودکان ایران فعال بود. پایه‌گذاری جمعیت کمک به جذامیان و بهکده راجی، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، موزه فرش ایران و موزه هنرهای معاصر توسط این دفتر صورت گرفت. فرح پهلوی سعی داشت با سفرهای مکرر به شهرهای مختلف ایران نزدیکی بیشتری با عموم مردم داشته باشد.پس از انقلاب ۱۳۵۷، فرح پهلوی ایران را به همراه همسرش محمدرضا شاه ترک کرد و پس از اقامت در چندین کشور، تا درگذشت همسرش در مصر، در کنار او بود. وی اکنون گاهی در آمریکا و گاه در فرانسه زندگی می‌کند.فرح و محمدرضا پهلوی دارای ۴ فرزند به نام‌های رضا، فرحناز، علیرضا و لیلا شدند که از این میان لیلا و علیرضا را به ترتیب در سال‌های ۱۳۸۰ و ۱۳۸۹ از دست دادند.

فرح دیبا تنها فرزند فریده قطبی و سهراب دیبا بود. فریده قطبی مادر فرح دیبا اهل لاهیجان در گیلان بود و از تبار صوفی و دانشمند علوم دینی، قطب‌الدین شریف لاهیجی بود. پدربزرگ پدری وی سفیر ایران در روسیه و هلند بود.پدر فرح دیبا سهراب دیبا، فرزند میرزا محمود علاء الملک طباطبایی دیبا (شعاع الدوله)، از خانواده‌های سرشناس آذربایجان،اهل تبریز و از محله ششگلان آن شهر بود. وی در دانشکده افسری سن پترزبورگ به تحصیل پرداخت. پس از انقلاب اکتبر به فرانسه رفت و در آنجا دیپلم متوسطه خود را گرفت و تحصیلات عالیه خود را در رشته حقوق آغاز کرد. سپس به مدرسه نظامی سن‏سیر رفت و پس از به پایان رساندن تحصیلاتش به ایران بازگشت و در ارتش نوین رضا شاه استخدام شد. پدر فرح دیبا در سال ۱۳۲۶ به سبب بیماری سرطان درگذشت.پدر فرح نخست او را هنگامی که شش سال داشت در مدرسه ایتالیایی نام‌نویسی کرد. فرح دیبا در ده سالگی به مدرسه ژاندارک تهران رفت و به عنوان کاپیتان تیم بسکتبال برگزیده شد و سه بار تیم بسکتبال ژاندارک به کاپیتانی فرح دیبا قهرمان تهران شد. در سال ۱۳۳۳ فرح دیبا قهرمان پرش ارتفاع و پرش طول و دو و میدانی تهران شد. وی در مدرسه ژاندارک به گروه پیشاهنگان پیوست و پس از چندی سرپرست گروه پیشاهنگی شد و در سال ۱۳۳۵/۱۹۵۶ م نخستین سفر خارج از کشور خود را با دیگر پیشاهنگان به کشور فرانسه داشت.فرح دیبا سه سال آخر دبیرستان را در دبیرستان فرانسوی رازی گذراند و دیپلم خود را در سال ۱۳۳۶ از این دبیرستان گرفت.وی در امتحانات دیپلم دبیرستان شاگرد اول شد و از مدرسه اختصاصی معماری پاریس پذیرش گرفت. فرح کوشش کرد که از بورس تحصیلی استفاده کند ولی موفق به گرفتن آن نشد. برای تامین هزینه تحصیل فرح دیبا در فرانسه، مبلغ ۱۵۰ تومان هرماه از طرف مادر و دایی او (محمدعلی قطبی) از طریق وزارت خارجه به فرانک فرانسه تبدیل و برای او فرستاده می‌شد. این مبلغ برای تامین هزینه‌های زندگی و تحصیل فرح در پاریس کافی نبود به طوریکه دوشیزه فرح مجبور بود برای تامین کسری بودجه و مخارج خود در خانه فرانسویان به عنوان پرستار بچه کار کند. فرح در فرانسه با چهار دوست جدید به نام‌های لیلی امیرارجمند، کریم پاشا بهادری، فریدون جوادی و بژورن مایرولد آشنا شد. او در دوران دانشجویی از طریق یکی از همکلاسی‌هایش به نام انوشیروان رئیس فیروز که از فعالان حزب توده ایران بود به سازمان دانشجویی حزب توده پیوست. حزب توده که از سال ۱۳۳۲ توسط دولت ایران غیرقانونی اعلام شده بود، جذاب‌ترین تشکیلات سیاسی در بین جوانانی بود که کشش فراوان به عدالتخواهی و مساوات داشتند و از سیستم ارباب و رعیتی و دیگر مشکلات موجود در ایران ناراضی بودند. آنان جذب این حزب می‌شدند و فرح نیز از این قاعده مستثنی نبود. همچین دوست نزدیک فرح به نام لیلی امیرارجمند که تاثیر زیادی بر روی افکار فرح داشت تمایلات کومونیستی داشت. به گفته احسان طبری از رهبران حزب توده، فرح در دوران دانشجویی‌اش در تظاهرات حزب توده که در پاریس برگزار می‌شد شرکت می‌کرد.در سال ۱۳۳۸ پادشاه وقت ایران، محمدرضا پهلوی که برای دیدار رسمی و گفتگو با ژنرال دوگل به کشور فرانسه رفته بود در یک مهمانی که در سفارت ایران در پاریس ترتیب داده شده بود با دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه دیدار کرد. فرح یکی از این دانشجویان بود و مکالمه کوتاهی با شاه ایران داشت. برخی محققین ماجرای ازدواج فرح دیبا با پادشاه ایران محمدرضا پهلوی را به داستان مشهور سیندرلا تشبیه کرده‌اند که در آن دختری رنجدیده با آرزوهای بزرگ رویاهایش به حقیقت می‌پیوندد و به یکباره ملکه کشور می‌شود. اردشیر زاهدی نقش وزیر اعظم داستان را ایفا می‌کند.

در اوایل سال ۱۳۳۷ فرح با فرستادن نامه و عکس برای خانواده خود از آنها اجازه می‌خواهد تا با یک جوان ایرانی به نام کریم پاشا بهادری ازدواج کند. پسردایی فرح رضا قطبی که در طول دوران تحصیل همراه فرح در فرانسه بود از او می‌خواهد به ایران بازگردد و با مادرش برای ازدواج مشورت کند. فرح بیش از ۲ ماه در تهران می‌ماند و رضایت خانواده اش را برای ازدواج با آن جوان جلب می‌کند اما چند روز قبل از مراجعت به پاریس هنگامی که برای تمدید اسناد مربوط به گذرنامه به وزارت خارجه مراجعه می‌کند مسئولان از تمدید اسناد خودداری کرده و به فرح می گویند نام او در فهرست مخالفان فعال اعلیحضرت قرار دارد. فرح بسیار نگران می‌شود اما دایی فرح محمدعلی قطبی به او و مادرش دلداری داده و به آنها می‌گوید دوست صاحب نفوذی دارد که با اردشیر زاهدی که در آن زمان رئیس امور دانشجویان ایرانی مقیم خارج بود آشنایی داشته و از او برای برای حل مشکل فرح کمک خواهد خواست. پس از سفارش دوست محمدعلی قطبی برای حل مشکل خواهرزاده اش از وزارت امور خارجه با آنها تماس گرفته می‌شود و از آنها می‌خواهند دوشیزه فرح به وزرارت خارجه مراجعه کند. فرح به همراه مادر نگران و دایی اش به محل وزارت خارجه در خیابان فروغی می‌روند حتی دایی فرح سند خانه مسکونی اش را همراهش می‌آورد تا اگر وزارتخانه خواست در یک اقدام پیشبینی نشده فرح را بازداشت کند با گذاشتن وثیقه از بازداشت خواهرزاده اش جلوگیری نماید. به دلیل ممانعت مسئولان از ورود همراهان فرح به تنهایی به داخل وزراتخانه رفت و وقتی برگشت به مادرش فریده دیبا گفت برخورد مسئولان امور دانشجویی این بار بسیار متفاوت بود و حتی به وی پیشنهاد کار در سفارت ایران در پاریس نیز دادند. قرار شد فرح در روز سه شنبه هم بار دیگر به وزارتخانه مراجعه کند و مدارک و گذرنامه اش را دریافت کند که مسئولان وزارتخانه به او گفتند آقای زاهدی پرسشنامه‌ها و فرم‌هایی که او پر کرده را دیده است و می‌خواهد او را ببیند. وقتی فرح به اتاق زاهدی رفت زاهدی از اینکه یک دختر ایرانی توانسته در رشته معماری تحصیل کند ابراز خوشوقتی می‌کند و وقتی تسلط فرح را به دو زبان انگلیسی و فرانسه می‌بیند احترامش به او فزونی می‌یابد و اورا برای آشنایی با همسرش شهناز به منزل خود دعوت می‌کند. سرانجام فرح دیبا در منزل شهناز پهلوی در حصارک با محمدرضا پهلوی دیدار می‌نماید و وی را تحت تاثیر قرار می‌دهد و یک هفته پس از آن شاه ایران به فرح پیشنهاد ازدواج می‌دهد.نامزدی محمدرضا پهلوی و فرح پهلوی در ۳۰ آبان ۱۳۳۸ بود. امام جمعهٔ تهران، سید حسن امامی، خطبهٔ عقد آن‌ها را خواند.ده ماه پس از ازدواج نخستین فرزند آنها به دنیا آمد که نامش را رضا نهادند. ثمره این ازدواج سه فرزند دیگر بود؛ فرحناز در ۲۲ اسفند ۱۳۴۲ در کاخ سعدآباد، علیرضا در ۸ اردیبهشت ۱۳۴۵ و لیلا ۷ فروردین ۱۳۴۹ زاده شدند.

فرح دیبا همچنین در برنامه‌ریزی جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران شرکت داشت. در چهارچوب برنامه ریزی این جشن‌ها ۳۵۰۰ دبستان در سرتاسر کشور با اعانه‌های شخصی ساخته شد و برج آزادی در تهران ساخته شد. در مرحله‌های آغازین پروژه جشن‌های شاهنشاهی در ساختار بنیادی کشور سرمایه‌گذاری گسترده‌ای انجام گرفت که می‌توان ساختن راه‌ها، شبکه‌های ارتباطی از راه دور، فرودگاه‌ها، هتل‌ها، پخش سراسری برنامه‌های تلویزیونی و جهانگردی و گردشگری را نام برد.

محمدرضا پهلوی خواستار تغییر در قانون اساسی مشروطه شد؛ به این شکل که شاه حق تعیین نایب‌السلطنه را داشته باشد و سن قانونی به سلطنت رسیدن ولیعهد بیست سالگی تعیین شود و تا هنگامی که ولیعهد به بیست سالگی نرسیده‌است، نایب‌السلطنه در راس کشور قرار داشته باشد. در تاریخ ۱ شهریور ۱۳۴۰ تغییرات نام‌برده در قانون اساسی تصویب شد.محمدرضا پهلوی معتقد بود این تغییرات در قانون اساسی، راه کشور را به سوی تمدن بزرگ هموار می‌سازد.در تاریخ ۴ آبان ۱۳۴۶، چهل و هشتمین سال زادروز محمدرضا پهلوی در کاخ گلستان مراسم تاج‌گذاری محمدرضا شاه و شهبانو فرح و ولیعهد رضا پهلوی برگزار شد. در همین سال اصل ۳۸ قانون اساسی به این صورت تغییر کرد که در صورت انتقال سلطنت به ولیعهدی که به سن قانونی نرسیده، مادر ولیعهد به طور خودکار و بدون نیاز به تأیید شخص یا مرجع دیگری نایب‌السلطنه می‌شد.

محمد‌رضا پهلوی و فرح پهلوی در ۲۶ دی ۱۳۵۷ تهران را ترک کردند. در اسوان رئیس جمهوری مصر انور سادات با همسر و دخترش در پای پلکان هواپیما از زوج سلطنتی استقبال کردند. پس از سفر به کشورهای مصر، اردن، آمریکا و پاناما، سرانجام به مصر بازگشت و در مصر، درگذشت محمدرضا پهلوی بود.فرح پهلوی در سال ۲۰۰۳ دومین کتاب خود را به نام کتاب کهن دیارا، خاطرات فرح پهلوی را منتشر نمود. او در درازای سال‌های پس از انقلاب مصاحبه‌های زیادی را انجام داد.در سال ۲۰۰۸ فیلمی مستند به نام شهبانو و من، ساختهٔ ناهید سروستانی تولید گشت که به زندگی شخصی او می‌پردازد.فرح پهلوی در حال حاضر گاه در ایالات متحده آمریکا و گاه در فرانسه زندگی می‌کند.

پس از سقوط نظام سلطنتی در ایران خانواده‌های سلطنتی در دنیا اغلب از خانوادهٔ سلطنتی پیشین ایران برای شرکت در مراسم شادی مختلف دعوت کرده‌اند و فرح پهلوی در مراسم این خانواده‌های سلطنتی شرکت کرده‌است. درسال ۲۰۰۴ دولت ایران در واکنش به دعوت از فرح پهلوی از سوی دولت اردن برای حضور در مراسم عروسی ولیعهد اردن و همچنین حضور فرح در مراسم عروسی ولیعهد اسپانیا به دو کشور اردن واسپانیا اعتراض کرد.

Shahbanu of Iran.jpg   Farah Pahlavi signature.svg


خاطره ای از او- به قلم خسرو گلسرخی

وقتی نویسنده ای را از دست می دهیم،درباره او آنقدر می گویند، می نویسند،وصفش می کنند و برایش شعر می گویند، اثر خوب خود را به او تقدیم می کنند و بالاخره این که سیمایی افسانه ای به او می بخشند و چنین است که او از مردم جدا می شود و موجودی اساطیری و خارق العاده جلوه می کند. بزرگترین ستمی که می شود  درباره صمد بهرنگی کرد همین است که او را اغراق آمیز بنمایانیم.زیرا که بزرگترین وجه مشخصه اخلاقی و روحی او، سادگی و صمیمیت و عادی زندگی کردن او بود. صمد را نباید از مردم جدا کرد، صمد یک نفر از «ما» بود، از مردم جدا کردن صمد،حق کشی است. او تمام عمرش را میان مردم «ممقان»، «آخیرجان» و جنوب شهر تبریز سپری کرد. میان بچه های قالیباف، در مدرسه های بی در و پیکر و کتابخانه ها و کتابفروشی ها. کارش در آخیرجان روستای ممقان بود، پاتوق شهری اش کتابفروشی ها و همنشینان او دانش آموزان بودند.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

«هر وقت به کتابفروشی می آمد،کارش این بود که مواظب خرید دانش آموزان باشد. او نمی گذاشت بچه ها کتاب مبتذل عشقی بخرند. یادم نمی رود که صمد روزی به کتابفروشی آمده بود، به جوانی که می خواست کتاب جنایی بخرد، خیلی اصرار کرد که منصرف بشود،جوان نپذیرفت. اصرار صمد فایده ای نکرد. صمد چون معلم بود، می دانست که چطور حرف بزند. هر طوری بود آدرس جوان را گرفت. جوان کتاب دلخواه خود را خرید و رفت. ولی صمد کتابهایی که می خواست او بخواند را،خودش خرید و برای همین جوان پست کرد.

همین جوان،بارها به کتابفروشی آمد و سراغ صمد را گرفت.ولی صمد رفته بود.«صمد» به «ارس» پیوسته بود.»

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

 «عموصمد» چنین بود،بچه ها را بدینگونه دوست داشت.در برخورد اول هیچ کسی فکرش را نمی کرد که او نویسنده باشد، آنقدر ساده و بی تکلف بود، مثل قصه هایش، او می خواست خیلی راحت با مردم رابطه داشته باشد. در کارگاه های قالیبافی برای کارگران شعر می خواند، در مساجد روستاها برای مردم حرف می زد، در مدرسه با بچه ها بازی می کرد و بچه ها او را از خودشان جدا نمی دانستند. با آنها می خندید، اگر آنان غمی داشتند احساس تنهایی نمی کردند، 

عمو صمد برایشان همه چیز بود

آیا صمد هم عاشق شده بود؟!!!

چیزی که در زندگی کوتاه اما مفید صمد عمی، کمتر به آن پرداخته شده، مساله ازدواج و زندگی شخصی اوست. خیلی دوست داشتم در مورد آن بدانم، وقتی که برایم روشن شد، گفتم خوب است با سایر علاقه مندان هم در میان بگذارم. 

«علی اشرف درویشیان» در گفتگویی با «غلامحسین فرنود» از او پرسید:صمد بهرنگی درباره ازدواج چه فکری میکرد و چه نظری داشت؟

فرنود جواب داده: «با این جور مسائل همیشه با حالت طنزآمیزی برخورد می کرد و نمی شد فهمید که می خواهد ازدواج کند یا نه. از این مسائل صحبتی نمی شد.البته فاصله سنی من و صمد کم بود.اما جو طوری بود که از این صحبتها نمیشد...... دوستان ما از قبیل بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و مناف فلکی که هر کدام بعدها در راه آرماهای خود،جان فدا کردند، فکر میکردند که برای ازدواج همیشه فرصت هست و در آن زمان ازدواج را امری دست و پاگیر می دانستند.»

«رحیم رئیس نیا» نیز در پاسخ به این سوال گفت:«روزی به خانه آنها رفتم.  عکس یک دختر قشنگ روی در اتاقش زده بود. احتمالا دختر روسی بود.مادر صمد هر وقت به او میگفت ازدواج کن، صمد به آن عکس اشاره می کرد و می گفت من ازدواج کرده ام و آن هم عکس زن من است. من با آن دختر ازدواج کرده ام.به شوخی این را می گفت و عکس دختر را نشان می داد. با اشرف دهقانی مثل خواهر و برادر بودند. با دخترهای آشنا و دور و نزدیک، رابطه ای خیلی اخلاقی و انسانی داشت. یک شاعر ترک می گوید:قهرمانانه زندگی کردن، بهتر از قهرمانانه مردن است. اما صمد بهرنگی قهرمانانه زندگی کرد و قهرمانانه هم مرد....»

معلم خوبی که حکم کیمیا داشت-به قلم رحیم رئیس نیا

بهار سال گذشته بود(متن در سال 1347) که با صمد به آخیرجان رفتیم. آخیرجان همان دهی ست که صمد یکی دو سال در آنجا درس داده. رفته بودیم صمد با شاگردهای قدیمیش تجدید دیداری کند و داستان تازه ای را برایشان بخواند.

   مدرسه سر راه ده قرار داشت. حیاط مدرسه بی در و پیکر و آرام به نظر می رسید.معلوم بود که بچه ها هنوز در کلاس هستند.

   داخل حریم مدرسه نشده بودیم که یک دفعه بچه ها از کلاسها بیرون ریختند و فریاد زنان که «آقای بهرنگی» آمده است، صمد آقا آمد، به طرف ما هجوم آوردند و از سر و کول صمد بالا رفتند.

   سوالات پشت سر سوالات بود که از صمد میشد:

آقای بهرنگی عینکتان را عوض کرده اید؟

این عینک تازه را چند خریده اید؟

داستان تازه نوشته اید؟

 و او سوالها را با خوشرویی جواب می داد.

   یکی از بچه ها دست صمد را گرفت و کنار کشید،در حالی که می خندید و اندکی هم شرمزده بود چیزی در گوش صمد گفت که هر دوتایشان خندیدند.بعد از صمد قضیه را پرسیدم.گفت: می پرسید زن گرفته ام  یا نه؟!

   هنوز سر و صدای بچه ها نخوابیده بود که دو نفر معلم از پشت سر رسیدند و سلام و علیک و خوش و بشی کردیم. آنها هم مثل بچه ها از دیدن صمد خوشحال بودند: خوب شد آمدید آقای بهرنگی. چند روز است که بچه ها دست بردار نیستند که آقای  بهرنگی کی می آید، دیگر به ما سر نمی زند،....

   دسته جمعی برگشتیم به کلاسها.

   کلاس سوم رفتیم.بچه ها سر جایشان نشستند. ما هم جایی پیدا کردیم و نشستیم.

    بچه ها املا نوشته بودند و مانده بود اصلاحش. صمد املاها را اصلاح کرد. همه بچه ها هم نمره خوبی گرفتند.

    وقتی زنگ تنفس خورد، صمد با بچه ها در کلاس ماند تا داستان تازه ای برایشان بخواند. و من عمدا بیرون رفتم تا به معلم بچه هایی که انقدر خوب تربیت شده بودند، تبریکی بگویم. ولی او در جوابم گفت:

   اگر قرار باشد به کسی تبریگ بگویید، او صمد آقاست، نه من. او پیش از من این نهال ها را بار آورده است. همان معلم  که مدیر مئرسه هم بود، نقل کرد که قبل از عید کتاب سوم را تمام کردیم و  از زور بیکاری به یاد دادن مواد درسی کلاس چهارم پرداختیم. رئیس یا بازرس آمد و تذکر بالا بلندی داد که پای خود را از گلیمتان فراتر نگذارید و به همان کلاس سوم قناعت کنید.

   در حیاط مدرسه قدم میزدیم و درد دل میکردیم که صمد صدایمان کرد و به کلاس رفتیم. تازه از خواندن داستان فارغ شده بود. اندکی از اینجا و آنجا صحبت کردیم آخر صمد از بچه ها پرسید:کدامتان می توانید «هست شب» را از حفظ بخوانید؟ جز یکی دو تن،همه دست بلند کردند. جلو آمدند و خواندند و چه خوب خواندند....

 

رحیم رئیس نیا،دوست صمد و معلم بستان آباد   (1347)

                                                       

معلم خوبی که حکم کیمیا داشت-به قلم رحیم رئیس نیا

بهار سال گذشته بود(متن در سال 1347) که با صمد به آخیرجان رفتیم. آخیرجان همان دهی ست که صمد یکی دو سال در آنجا درس داده. رفته بودیم صمد با شاگردهای قدیمیش تجدید دیداری کند و داستان تازه ای را برایشان بخواند.

   مدرسه سر راه ده قرار داشت. حیاط مدرسه بی در و پیکر و آرام به نظر می رسید.معلوم بود که بچه ها هنوز در کلاس هستند.

   داخل حریم مدرسه نشده بودیم که یک دفعه بچه ها از کلاسها بیرون ریختند و فریاد زنان که «آقای بهرنگی» آمده است، صمد آقا آمد، به طرف ما هجوم آوردند و از سر و کول صمد بالا رفتند.

   سوالات پشت سر سوالات بود که از صمد میشد:

آقای بهرنگی عینکتان را عوض کرده اید؟

این عینک تازه را چند خریده اید؟

داستان تازه نوشته اید؟

 و او سوالها را با خوشرویی جواب می داد.

   یکی از بچه ها دست صمد را گرفت و کنار کشید،در حالی که می خندید و اندکی هم شرمزده بود چیزی در گوش صمد گفت که هر دوتایشان خندیدند.بعد از صمد قضیه را پرسیدم.گفت: می پرسید زن گرفته ام  یا نه؟!

   هنوز سر و صدای بچه ها نخوابیده بود که دو نفر معلم از پشت سر رسیدند و سلام و علیک و خوش و بشی کردیم. آنها هم مثل بچه ها از دیدن صمد خوشحال بودند: خوب شد آمدید آقای بهرنگی. چند روز است که بچه ها دست بردار نیستند که آقای  بهرنگی کی می آید، دیگر به ما سر نمی زند،....

   دسته جمعی برگشتیم به کلاسها.

   کلاس سوم رفتیم.بچه ها سر جایشان نشستند. ما هم جایی پیدا کردیم و نشستیم.

    بچه ها املا نوشته بودند و مانده بود اصلاحش. صمد املاها را اصلاح کرد. همه بچه ها هم نمره خوبی گرفتند.

    وقتی زنگ تنفس خورد، صمد با بچه ها در کلاس ماند تا داستان تازه ای برایشان بخواند. و من عمدا بیرون رفتم تا به معلم بچه هایی که انقدر خوب تربیت شده بودند، تبریکی بگویم. ولی او در جوابم گفت:

   اگر قرار باشد به کسی تبریگ بگویید، او صمد آقاست، نه من. او پیش از من این نهال ها را بار آورده است. همان معلم  که مدیر مئرسه هم بود، نقل کرد که قبل از عید کتاب سوم را تمام کردیم و  از زور بیکاری به یاد دادن مواد درسی کلاس چهارم پرداختیم. رئیس یا بازرس آمد و تذکر بالا بلندی داد که پای خود را از گلیمتان فراتر نگذارید و به همان کلاس سوم قناعت کنید.

   در حیاط مدرسه قدم میزدیم و درد دل میکردیم که صمد صدایمان کرد و به کلاس رفتیم. تازه از خواندن داستان فارغ شده بود. اندکی از اینجا و آنجا صحبت کردیم آخر صمد از بچه ها پرسید:کدامتان می توانید «هست شب» را از حفظ بخوانید؟ جز یکی دو تن،همه دست بلند کردند. جلو آمدند و خواندند و چه خوب خواندند....

 

رحیم رئیس نیا،دوست صمد و معلم بستان آباد   (1347)

                                                       

نگاهی به «رمان تاریخی اشک سبلان»

Image result for ‫دانلود اشک سبلان نوشته ی ابراهیم دارابی‬‎

نگاهی به «رمان تاریخی اشک سبلان»

 

در این دوران و شرایط حساس و خطیر و سرنوشت ساز میهنمان که با چندین دهه بمباران تبلیغات آریا مهری و نیروهای واپسگرا برای وارونه جلوه دادن تاریخ معاصر ایران و دگرگون نمایاندن واقعیت ها و رویدادهای تاریخی, بسیاری حقایق از دید مردم میهنمان پنهان نگه داشته شده رمان تاریخی اشک سبلان «نوشته ابراهیم دارابی» از کتاب هایی است که ضرورت خواندن و دقت و تامل بر مطالب مطروحه ی آن, نیازی هست انکارناپذیر

 

در این دوران و شرایط حساس و خطیر و سرنوشت ساز میهنمان که با چندین دهه بمباران تبلیغات آریا‌مهری و نیروهای واپسگرا برای وارونه جلوه دادن تاریخ معاصر ایران و دگرگون نمایاندن واقعیت‌ها و رویدادهای تاریخی، بسیاری حقایق از دید مردم میهنمان پنهان نگه داشته شده ((رمان تاریخی اشک سبلان)) «نوشته ابراهیم دارابی» از کتاب‌هایی است که ضرورت خواندن و دقت و تامل بر مطالب مطروحه‌ی آن، نیازی هست انکارناپذیر. در این اثر درخشان هنری که رویدادهای تاریخی کشورمان از سال ۱۳۲۴ تا ۱۳۵۷ در وجهی هنری، تخیلی برگرفته از واقعیت‌های اجتماعی آن دوران بازگو می شود ، موختنی های بس فراوانی می توان یافت که با قلمی جذاب و گیرا ساخته و پرداخته گشته است.

 

در سال ۱۳۲۴ مردم آذربایجان در یک جوشش تاریخی با قیامی پرشکوه علیه مظالم اجتماعی و اقتصادی وحشتناکی که تحت سیطره حکومت ارتجاعی شاهی در حقشان اعمال می شد، دولت مترقی خود مختاری را پایه نهادند که دفاع از منافع تاریخی آنان در چارچوب ایرانی دمکراتیک را خواستار بود. قوام السلطنه این پیر کهنه کار فعال در عرصه سیاست ایران که از مزدوران دیرین استعمار می بود، در مقام نخست وزیری شاه با هدایت امپریالیست‌ها نقشه سرکوب مردم آذربایجان و نابودی دولت خود مختارشان را کشیده ، به وحشیانه ترین شکلی آن را به مرحله اجرا گذاردند. مرتجعان با کشتار وسیع و بی رحمانه و ناجوانمردانه‌ی مردم آذربایجان مبادرت به انتقام از مردم زحمتکش این خطه از کشورمان برآمدند.

 

سپس وقیحانه با تبلیغاتی بی شرمانه این عمل ننگین خود را بدین سان توجیه کردند : گویی هدف واقعی زحمتکشان این دیار نه رسیدن به منافع حقه ی خود، بل تجزیه‌ی کشور بود. رسوبات این تبلیغات شاهی هنوز هم در اقشاری از افراد تاثیرات منفی خود را نه تنها از دست نداده ، در اشکال گوناگونی به بازتولید خود می پردازد. در رمان زیبا و خواندنی آقای دارابی، این وقایع آن‌چنان مستند، واقعی و هنرمندانه به تصویر کشیده شده که بدون اغراق، سندی تاریخی بر حقانیت مردمان مظلوم و ستمکش ما شده است که در شگرف‌ترین وجه ممکن هنری با نثری ساده و عمیق در بیان زیبای ادبی مطابق ظرفیت‌های فرهنگی جامعه امروزین ما به رشته تحریر در آمده است. کلارا دختری که بر خلاف خواست پدر و مادرش می خواهد زن مرد جوانی گردد که به مبارزه اجتماعی ایمان دارد و با تمامی وجود خود هم درگیر آن است. درست به همین علت این وصلت مورد مخالفت شدید والدینش قرار می گیرد .

 

پدر و مادری که یک خرده بورژوای مرفه تمام عیاری می باشند، در زندگی جز به منافع محدود تنگ نظرانه خانوادگی کوتاه مدت خود نمی اندیشند. بر حسب ساختار قشری و واپسگرایی فکری خویش به مردمان اقشار پایینی با دیدی برتری طلبانه و کینه توزانه می نگرند . فارغ از هر نوع احساس همدردی با دیگران ، غرق در دنیای مبتذل تجملی خود می باشند. دخترشان علیرغم خواست آن‌ها زن آیدین شده پای در راه مبارزه اجتماعی می گذارد. در این راه هر مشقت و مرارتی را به جان می خرد . هیچگاه در سراسر عمرش با وجود همه فشارهای زندگی دست نیاز و یاری به سوی پدر و مادرش نمی‌گشاید،او به عیان نشانگر روحیه استقلال طلبی ترقی خواهانه ، عدالت طلبی و عزت نفس زن نو اندیش ایرانی است که در عالی ترین و پر احساس ترین وجه ممکن هنری در این اثر بیان ، و حاکی از شناخت عمیق نویسنده از افکار ارتجاعی و منحط فرهنگ پدر سالاری و خودمدارانه و خود محورانه‌ای است که در تداوم و رشد خود روحیه ی شخصی افراد را فاقد و عاری از احساس و عاطفه می نماید. همدردی و حس مسئولیت خانوادگی از مقدس ترین احساسات و عواطف و پیوند های انسانی است که آن را در آدمی تهی ، در نهایت می خشکاند که در این رمان در درخشان ترین وجه ممکن هنری ترسیم شده است و با رعایت تمامی موازین هنری مورد مذمت و ملامت قرار می گیرد. پس از سرکوب نهضت مردم آذربایجان در ادامه ی روند رویدادها تا مقطع کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ خواننده با دلشوره ها ، اضطراب‌ها و دلتنگی های مردمان و در شور و شوق مبارزان برای ملی کردن صنعت نفت عمیقاً سهیم می گردد .

 

نویسنده با چیره دستی خواننده را با عمق حوادث آن سال‌ها نه تنها آشنا ، آدمی را با خود به فضای آن سالیان پرامید می‌برد. فرد در حین مطالعه کتاب ، نمی تواند به خود بقبولاند همه این تحولات به روز تاریک و خونینی در ۲۸مرداد ختم خواهد شد. دقیقاً در حکایت روز کودتای امپریالیست‌ها و دربار بر علیه دولت ملی شادروان مصدق با تبحر در باز نمایاندن حوادث آن روز و شور مبارزان پیگیر برای مقاومت در برابر عوامل مزدور و نوچه های دربار، تردید برخی نیروها در انتخاب راه و روش و مسیر خود، به تردستی و هنرمندانه در این کتاب به تصویر کشیده شده ، گویا تر از هر کتاب تاریخی نه تنها با رویدادهای آن روز که منجر به استقرار ۲۵سال حکومت پلیسی و مخوف دیکتاتوری شاه گردید آشنا می شویم بلکه با اوج مرزهای شکوفان هنری که دارابی آن را به نمایش گذارده به ارزش روش شناخت هنری در یک جامعه پی برده می شود.

 

در یافته می گردد در راه شناخت جامعه در وجوه گوناگون سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و روحی روانی افراد، هنر چه جایگاه والا و ارجی در خور دارد. در باز نمایاندن چهره زن ایرانی در یک اثر هنری نویسنده سخنان گفتنی بسیاری در این کتاب برای خواننده دارد. از غنچه این پیر زن زحمتکش و دردمند چنان تصویر پر احساسی ارائه ، یا از فخری و گلزار چنان به شیوایی سخن می راندکه خواننده به هیچ عنوان نمی تواند ، شانای زنی که در عمق معنای واژگان مبارز مقاوم و درد آشنایی است و شخصیت پر جذبه ای دارد را بر آن‌ها ترجیح دهد. دریافته می‌شود در یک جامعه انسان‌ها در وجوه گوناگون فکری و روحی و عقیدتی، همه دوست داشتنی، دلپذیر، و پذیرفتنی اند .

 

نویسنده آگاهانه با توصیف زندگی پر رنج قهرمانان مبارز از قهرمان پروری کاذب با پیشرفته ترین روش هنری و ادبی دوری جسته است. درآفرینش و خلق تمامی فضاهای رمان، نویسنده از دراز گوئی پرهیز ، در روایت رویدادهای تاریخی و پیچیده ترین حوادث کشور آن سال‌ها به سادگی و لحن زیبا و بس دلنشینی سخن می گوید. در فضا آفرینی که خواننده دریابد در کدامین موقعیت اجتماعی و تاریخی و جغرافیایی این رویدادها رخ می دهد ، به همان سبک ساده گوئی خود وفادار است که بر جذابیت کتاب بسی می افزاید . در نشان دادن روابط و همبستگی زنان و مردان در کار و پیکارشان در این رمان ما شاهد انسانی ترین و احساسی ترین رابطه ها می شویم . دیده می شود در کار و تلاش برای زندگی و مبارزه اجتماعی، زنان و مردان دوشادوش هم هستند . آدمیان جزء لاینفک زندگی مشترک در تمامی ابعاد و حوزه های مختلف اجتماعی در کنار هم می باشند، این مورد را در بازکاوی روابط خانم راد با آیاز ،کلارا و الیاس با شانای ، کلارا و گلزار با سعید، فخری با رامین به عیان با برجستگی خاصی به خواننده روشن می شود . پس از پیروزی کودتا و یورش بربر منشانه رژیم شاه بر علیه مردم و مبارزان در راه تثبیت حکومت ننگین خود که به دستگیری ، شکنجه و اعدام‌های گسترده و وسیعی می انجامد .

 

جیب پیرمردی که پسر و دامادش در پی اعدام ناجوانمردانه عده ای از افسران آزادی خواه توسط رژیم کودتا ، طرح مسائل و رویدادهائی که به لو رفتن سازمان و تشکیلات افسران آزادی خواه می انجامد . واگویه‌ی دردمندانه و جانگداز این پیرمرد رنج کشیده بر سر قبر فرزند برومند و داماد شجاعش با خود و انتقادی که از جریان لو رفتن عزیزان دلبندش می نماید . عمق طرح منطقی فرهنگ انتقاد و ترسیم شرافتمندانه ی خط ما بین آن با تخطئه و مغلطه ، که به شیوه ای بس هنرمندانه نقاشی شده از این کتاب آموخته می شود . هر گاه نویسنده ای تعهد را در هنر و هنر را در تعهد ، صداقت و امانت را در بازگوئی روایت‌های تاریخی توامان کند . نکات بس فراوانی می توان از او آموخت . در این کتاب مطالب گوناگونی از این موارد را می توانیم یافته ، بیاموزیم . در حکایت سرگذشت کودکانی چون یاشار و بابک و پژمان و نسترن و تامارا چنان عمیق و با احساس مطالبی از درد و رنج و عواطف و عوالم کودکانه مطرح می شود. گویی دنیایی پر شوق و آرزوهای پرسوز و گداز در دید چشمان خواننده به صورت کاملا زنده و روشنی رژه می روند. در بازنمایاندن شخصیت کیوان کودکی که بنا بر شرایط خاص تربیتی و محیط خانوادگی فاقد هر نوع صداقت و احساس صادقانه دوستی با سایر کودکان است .

 

بنابر مقتضای سنی خود روح جاسوسی و تزویر و ریا در وجودش دمیده شده که در این موقعیت خاص کشورمان اینسان کودکانی کم نمی باشند. به دانش ژرف و شناخت عمیق نویسنده کتاب از کودکان و روحیاتشان، این که بسترهای زندگی در محیط اجتماعی و خانوادگی چه سان در تربیت و شکل گیری و در تکوین شخصیت آتی آنان موثر است ، پی می‌بریم . در حکایت رویدادهای دهه چهل و پنجاه کشورمان که در بستر شرایط اجتماعی و خفقان حاکم پلیسی و امنیتی آن دوران عده ای از جوانان عدالت خواه مبارزه ی مسلحانه را بر علیه رژیم شاه آغاز می کنند . به نفی و انتقاد تند علیه اشکال دیگر مبارزه بر می خیزند، رمان پرشکوه ترین و جاندارترین صحنه ها را به نمایش می گذارد .

 

در تحلیل موقعیت خاص تاریخی آن دوران کشورمان در پیوند با مسائل جهانی چنان فضای ملموس و زنده ای خلق و باز آفرینی می شود که به راستی قلم نویسنده اعجاب آور و تحسین بر انگیز است . چرا که گویاتر از هر کتاب تئوریکی و تاریخی در این زمینه می باشد . به همین خاطر روح حاکم بر رئالیسمی که در این کتاب در ابعاد مختلف هنری در فضاهای گوناگون و متنوع بس دلپذیری ارائه می شود ستودنی و در خور ارزش و احترام است . در عرصه ادب و فرهنگ سرزمینمان رمان نویسی در این زمینه می رود تا به مرزهای پر شکوه و نوین و آموزنده ای دست یابد. درست به همین دلیل این کتاب جایگاه خاصی در ادبیات داستانی کشورمان داشته وخواهدداشت.

 

صادق شکیب

صمد تئاتر ما/ رحیم رئیس‌نیا

صمد تئاتر ما/ رحیم رئیس‌نیا

samad sabahi
صمد تئاتر ما
رحیم رئیس‌نیا

در سال 1293 ش (1914 م) در قصبه شامخور کودکی به دنیا آمد که نامش را صمد گذاشتند. خانواده زحمتکشی که صمد در آن پا به عرصه وجود گذاشت و بالید، مدتی پیش از آن از روستای میاب، واقع در دهستان هرزندات شرقی شهرستان مرند به آن سوی ارس مهاجرت کرده بود. گنجعلی صباحی، برادر بزرگ صمد، تفصیل داستان این خانواده را در -اؤتن گونلریم- (روزهای سپری شده‌ام)، که نمونه ایست از سرگذشت و سرنوشت هزاران خانواده مهاجر، به شیوه‌ای تمام نما و پرکشش به تصویر کشیده است…

صمد، که سالهای کودکی اش مقارن بود با رویدادهای جنگ جهانی اول و انقلاب کبیر روسیه، پس از گذراندن تحصیلات ابتدائی، به حکم علاقه واستعداد خود احتمالاً در نتیجه تشویق برادر بزرگش، که از دوستداران و فعالان تئاتر بود، وارد هنرستان هنرپیشگی باکو شد و آنجا را با موفقیت به پایان رسانده، در جمعیت هنر باکو راه یافت. و در اندک زمانی در زمره هنرپیشگان جوان آن شهر نامبردار شد و در صحنه های تئاتر باکو و گنجه به هنرنمایی پرداخت و تجربه اندوزی کرد.

با نزدیک شدن خطر جنگ جهانی دوم، طوفانی بر زندگی مهاجران ایرانی که تا آن تاریخ تابعیت شوروی را نپذیرفته بودند و از آن جمله خانواده پرجمعیت صباحی وزیدن گرفت و بخشی از آن، یعنی خانواده گنجعلی صباحی را به سیبری و بخش دیگر را به ایران پرت کرد.

صمد پس از بازگردانده شدن به ایران، همراه مادر پیرش ـ که شوهر خود را در کوران همان طوفان از دست داه بود ـ به تبریز آمد و کمی بعد به خدمت نظام فراخوانده شد و اندکی پس از پایان دوره سربازی، با آغاز جنگ و ورود آرتش‌های متفقین به ایران و سقوط رضاشاه برداشته شدن سرپوش سانسور و اختناق و امکان پذیرشدن انتشار روزنامه و کتاب و اجرای نمایش به زبان زبان ترکی آذربایجانی، صفحه جدیدی در زندگی صمد صباحی که گذشته از هنرپیشگی دستی نیز در نوشتن شعر و نثر داشت، گشوده شد. مقالات و اشعارش در روزنامه وطن یولوندا، که در فاصله سالهای 1941 – 1946 از طرف فرماندهی ارتش سرخ در آذربایجان ایران، به طور یک روز در میان، توسط نویسندگان و شعرایی چون صمد وورغون، سلیمان رستم، انور محمد خانلو، محمد راحم، عثمان ساری وللی، میرزا ابراهیموف، جعفر خندان، غلام ممدلی و… منتشر می شد، در کنار نوشته‌ها و سروده‌های عبدالله عبدالله زاده فریور، میر رحیم ولایی، محمد علی قوسی(فرزانه)، سید محمد بیریا، میرمهدی اعتماد،علی فطرت، عاشیق حسین جوان، بالاش آذر اوغلو، یحیی شیدا، حکیمه بلوری، مدینه گلگون، حبیب ساهر و… به چاپ می‌رسید. اما میدان اصلی فعالیت صباحی صحنه تئاتر شیر و خورشید تبریز بود. وی در این تئاتر نمایشنامه های سئویل، اود گلینی(عروس آتش)، آیدین و 1905 جعفر جبارلی، حاجی قارای م.ف. آخوندوف، شیخ صنعان حسین جاوید، مشهدی عباد عزیر حاجی بیگوف، آنامین کتابی(کتاب مادرم) جلیل محمد قلی زاده و… را با هنرنمایی هنرپیشگانی چون اسدی، شریفزاده، رضوان، رشدی، احمد‌زاده، محمدی، ولی‌زاده، مزدوری، تمجیدی، حاجی‌زاده و… به روی صحنه آورد و گذشته از کارگردانی، در بعضی از آنها نقش هایی را نیز ایفا کرد. وی در عین حال در پرتو استعداد درخشان و تلاش‌های شبانه روزی خود به مدیریت تئاتر دولتی نیز که در فروردین 1325 افتتاح گردید، برگزیده شد.

با سرکوبی حکومت فرقه، صمد صباحی نیز دستخوش گرفتاری ها شد و به دنبال آزادی از زندان، در تهران اقامت گزید و پس از تحمل دربدری‌ها و دوندگی‌ها بالاخره از سال 1328 در سالن‌های فرهنگ و پارس به کار پرداخت و بعضی از آثار نمایشی ترکی آذری را به زبان فارسی برگردانده، به روی صحنه آورد. بعد از کودتای 28 مرداد 1332 و تحت فشار قرار گرفتن تئاترهای مردمی به ناجار صحنه تئاتر را که آن همه به آن عشق می ورزید ترک گفت و این بار به سینما که رونق روزافزون داشت روی آورد و فیلم هایی چون مشهدی عباد، آرشین مال آلان، دختر کولی، فردای باشکوه و… را کارگردانی کرد، اما هرگز نتوانست به اوج شور انگیزی که در سال‌های گذشته رسیده بود، برسد و سرانجام سرخورده از روزگار کجمدار محیط هنری را ترک کرد و در تیرماه 1357، چند ماه پیش از درگرفتن انقلابی که چشم به راهش بود، چشم بر زندگی فرو بست.

صمد صباحی گاهی احساس‌ها و امیدها و نومیدی‌های خود را به زبان مادری خود زیر لب زمزمه می‌کرد و زمانی که حال و حوصله‌ای داشت لب ریخته‌های خود را به روی کاغذ می‌آورد. شعر -اوره گیم و دیلگیم- (دلم و آرزویم) از معدود اشعار بازمانده از هنرمند است که امید به آینده بهتر در آن موج می‌زند :

بعضاً ـ بعضاً یانیرام

یانا یانا قانیرام

انسان اوغلو قدرتیله

یول تاپسایدی وارلیغا،

حقیقتی قانسایدی،

اوندا انسان سون قویاردی

کؤله لیله، خوارلیغا.

یوا تاپسایدی وارلیغا

سون قویاردی خوارلیغا.

تاریخ سیناغیندان چیخان قهرمان / رحیم رئیس‌نیا

تاریخ سیناغیندان چیخان قهرمان / رحیم رئیس‌نیا

rais
تاریخ سیناغیندان چیخان قهرمان 
(19 آبان 1381 – 1300)/ رحیم رئیس‌نیا

 

تاریخ، قهرمانلارین آغیر سیناقدان کئچیرمکله، یئتیشدیریر. خالق قهرمانلارین خالق‌لار یارادیر، یاشادیر; اونلارا ایلهام و گوج باغیشلاییر، اونلاردان ایلهام و گوج آلیر.

بؤیوک قهرمانلار، بؤیوک خالق‌لارین، یوکسک معنویاتا، مدنیته، اولو ایده‌آلارا، انسانی سجیه‌لره مالک اولان خالق‌لارین ائولادلاریدیر‌لار .

دئییر‌لر قهرمانلار اؤز محیط‌لری‌نین یارادیلمیشی، یئتیشدیرمه‌لری‌دیر‌لر. بیر محیطده‌کی عدالت سیزلیک، زوربالیق و قانونسوزلوق، حیاتی دؤزولمز بیر جهنمه چئویریر، اورادا ظلمه، ظلمته قارشی مبارزه‌ده، ایستر- ایسته‌مز یولون تاپیب، فورمالاشاجاق و هر حالدا اؤز قهرمانلارین‌دا یاراداجاقدیر. نئجه‌کی مشروطه حرکاتی سونوندا، استبدادا قارشی بیر وولکان کیمی پاتلاق وئریر، اؤزونه یول آچیر و او یولدا مینلر و اون مینلر مبارز قلمه و سیلاحا ساریلیر و دؤیوش میدانینا آتیلیرلار و اونلارین آراسیندان، خالقین باغریندان قهرمانلاردا باش قالدیریر کی باشدا گلنلری‌ده ستارخان دیر. او بؤیوک قهرمان آلچاق کؤنوللوکله اؤزون، نئجه دئییم، ملتین ایتی آدلاندیریردی و دئییردی کی نهایت بودورکی بلکه بیر اصیل ایت‌ایمیشم کی قاباغا دوشموشم.

او تهراندا گؤروشونه گلنلره و ستایشچیلرینه تواضع کارلیقلا بئله دئییر:

“بنده بیر خدمت ائتمیشم‌سه، ملتین یاردیمی‌ایله ائتمیشم، یوخسا بیر الدن کی‌ سس چیخماز. قدرشناسلیغی آذربایجان خالقیندان گره‌ک ائتمک، نه ستار قارا داغلی‌دان. منیم بیر افتخاریم وارسا، بو دور کی ملتین خادیمی اولموشام و بوتون بو موفقیتلر آذربایجان ایگیت گنجلری‌نین فداکارلیقلاری سایه‌سینده الده ائدیلیبدیر … “

صفرخانین دا سؤزلرینده بئله بیر حال وار :

“مندن چوخ سوروشوبلار کی نئجه دؤزدون، نئجه اوسانمادین و 32 ایل سورن اوزون بیر زامانداکی بیر انسان عؤمرودور، چورومه‌دین؟ بلی، دوزدور، 32 ایل قارانلیق قازاماتلاردا مقاومت گؤسترمک، جیسمی و روحی ایشکنجه‌لره قاتلانماق، زور بیر ایش دیر … چوخلاری‌دا عزیز‌لری‌نین آیریلیغینا، آجی حسرتلره، دؤزولمز ایشکنجه‌لره قاتلانا بیلمه‌ییب، حیاتا گؤز یومدولار. اما او کی منی و باشقا زنجیر داشلاریمی هر جور تحقیر و ایشکنجه قارشی‌سیندا انقلابی دؤزوم و دایانماغا چاغیریردی، یالنیز اومید ایدی. خالقین ظفرینه اولان اومید و اینام … سونوندا گؤردوک کی ایران ملتی نئجه اؤز چالیشمالاری ایله ظلم و زوربالیق سارایلارین یئرله یکسان ائتدیلر و دوستاقخانالارین، دمیر دووارلاری‌نین ییخیلماسی ایله، من‌ده 32 ایلدن سونرا یولداشلاریملا بیرلیکده آزادلیغا قاووشدوق … “

سانکی خالق قهرمانلاری‌نین توپراقلاری بیر یئردن گؤتورولوب. سؤز یوخ کی بودا اونلارین خالقا باغلی‌لیقلاریندان‌دیر.

بیر تورک یازاری دئییبدیر‌کی قهرمانجاسینا اؤلمه‌یه حاضر اولمایان، قهرمانجاسینا یاشایا بیلمز. صفرخانین خاطراتی بئله‌ بیر یاشاییشین، بئله بیر قهرمانلیغین داستانی‌دیر. تشکر ائدیریک علی‌اشرف‌درویشیان جنابلاریندان کی بو استقامت حماسه‌سین یازییا چکیبلر و اونو هامی اوچون الده ائدیبلر.

یونان اساطیری‌نین آنته آدلی قهرمانی، آیاغی آناسی اولان یئردن اوزولمه‌یینجه یئنیلمز‌ایدی. صفرخانلاردا ائله باغلیلیقلاری ایله، عزمکارلیقلاری ایله دیر کی یئنیلمز‌‌لیک ساحه‌سینه، قهرمانلیق سویه‌سینه یوکسلیبلر.

ناز پرورده تنعم نبرد راه به عشق

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد.

اوجقارلاردا سایریشان بیر اولدوزا وورولمایینجا، گؤیلره اوچماق ممکن دئییل ; شیرین جاندان کئچمه‌یینجه، فرهاد اولا بیلمز‌سن.

ناظم حکمت، شیرین- فرهاد داستانی‌نین یئنی بیر روایتین یارادیب. بو روایتده فرهادین شیرینه اولان سئوگیسی، خالق سئوگیسینه یوکسلیبدیر. بورادا فرهاد، داها شیرین‌ین وصالینا چاتماق اوچون دئییل، بلکه بیستون داغی‌نین آرخاسیندا قاینایان بولاغین حیات وئریجی سویون سوسوزلوقدان یانان، اینله‌ین شهره ساری آخیتماق اوغروندا دیرکی بیستونی قازماغا دوام ائدیر و بئله لیکله بیلک‌لری او بؤیوک عشقدن گوج آلیر و اراده‌سی سینماز اولور; اوناگؤره ده خالقین گؤزونده بیر همت وئریجی قهرمانا چئوریلیر. ائله‌کی آنالار اوزاق یئرلردن بالالارین بیستونا گتیریر‌لر تا او همت سیمبولون، او یورولمازلیق و ایگیتلیگ سیمگه‌سین، اونلارا گؤسترمکله روحلارینا همت جوهری آشیلاسینلار و قولاقلاریندا بو حقیقتی چینلاتسینلارکی : کیشی‌لرین همتی، داغلاری قالدیرار.

عقل و همت را نمی‌دانم کدامین بهتر است

ابن قدر دانم که همت هرچه کرد از پیش برد

ساغ اولسون گؤرکملی رسام، پرویز حبیب‌پور کی صفرخانی‌ بیر قالا کیمی گؤروب و گؤزلجه‌سینه گؤستریبدیر. بو آلینماز قالا نئچه مبارزلر نسلینه سیغیناجاق اولوب، اولاجاقدیردا.

بوگون تام ایگیر‌می بیر عصر، معروف قوللار عصیانیندان کئچیر. قولدارلیق دونیاسی ییخیلمیش‌سادا، اسپارتاکوسون قیلینجی هله‌ده کسردن دوشمه‌ییب، هله‌ده او قوللار قهرمانی، خئیر‌له شر گوجلری آراسیندا گئدن ساواشدا، خئیر‌خواهلار سیراسیندا ساواشیر. بابک‌ده، کور‌اوغلو‌دا، ستارخان‌دا، صفرخان‌دا اونونلا چییین چییینه‌دیرلر و ظولمون سنگرلری ییخیلمایینجا، مبارزه بیتمه‌یه‌جک.

بیز بوگون صفرخانی آغیرلاماقلا اونون نجیب سیماسیندا مینلر گئدیب قالان زنجیر‌داشلارینی، حؤرمتله آنیریق و اونلارین پارلاق خاطره‌لری‌نین اؤنونده ادبله باش ایییریک.

قاچاق کرم؛ افسانه و تاریخ / رحیم رئیس‌نیا

قاچاق کرم؛ افسانه و تاریخ / رحیم رئیس‌نیا

Reyis-niya
قاچاق کرم؛ افسانه و تاریخ
رحیم رئیس‌نیا

فرارى شدن و به کوه زدن یکى از شیوه‌های مبارزه با نظام‏هاى استبدادى بوده است. تاریخ سراسر دنیا و از آن‏جمله ایران و سرزمین‏هاى همسایه‌اش چون قفقاز و عثمانى از حوادث مربوط به یاغیانِ به تنگ آمده از ستم و زورگویى مأموران و خان‏ها آکنده است. بعضى از این به کوه‏‌زدگان در پرتو دلاورى خود در ذهن توده‌های ستمدیده تبدیل به قهرمانان مردم‌خواه شده، ترانه‌‌ها و داستان‏ها درباره‏ اشان ساخته شده و گاهى هم همین ساخته‏ ها دست‏مایه آفرینش رمان‏هایى چون کلیدر دولت‏ آبادى، اینجه ممد و افه‏ چاقرجایى یاشارکمال، آینالى و شاهین قفقاز سلیمان رحیموف، برپشت بُزآت جلال برگشاد و بالاخره رمان چهارصد صفحه‌‌‌ای قاچاق کرم فرمان عیوضلى(1)، که به دست یکى از بازماندگان کرم – نوه خواهر وى – نوشته و در سال 1987 با تیراژ 80 هزار نسخه در باکو منتشر شده است. پیش از این آثار نویسندگانى چون آ. پورتسلادزه و ب. مْچِدلیشویلى گرجى، آکوپ ماکاشیان ارمنى، دنیس کوزلوفسکى و و. کازاکوفسکى روس، نجف بیک وزیروف آذربایجانى نیز هر یک آثارى درباره ماجراهاى زندگى کرم پدید آورده‏اند.
نجف بیک وزیروف (1854-1926)، یکى از بنیان‏گذاران تئاتر جمهورى آذربایجان، که در زمان طغیان کرم جنگلبان جنگل‏هاى حوالى دلیجان، از جولانگاه‏هاى کرم، بوده و با وى آشنایى داشته، نمایشنامه قاچاق‏ها در گذشته را براساس شنیده‌های خود درباره کرم نوشته، در سال 1912 در باکو منتشر کرد.(2) اثر مذکور مچد لیشویلى را که در سال 1912 به زبان اصلى (گرجى) در تفلیس به روى صحنه آمده، حسین بیک میرزا جمالوف در سال 1928 به زبان ترکى آذربایجانى ترجمه کرده است. همین ترجمه بارها در باکو، نخجوان و قازاخ (قزاق) به اجرا در آمده است. اسماعیل شیخلى، نویسنده رُمان معروف کُر دیوانه نمایش قاچاق کرم را در سال 1933 دیده و خاطره آن را تا اواخر عمر در ذهن داشت. در آن سال یک گروه نمایش که از تفلیس آمده بود این نمایشنامه را در قازاخ بر صحنه برده بود.(3)
عصیان کرم در دوره اوج‏گیرى جنبش قاچاق‏ها (فرارى‏ها، یاغى‏ها) در قفقاز روى داده است. استیلاى روس‏ها بر قفقاز و علاوه شدن بهره‌کشى روز افزون سرمایه‌داری بر استثمار سنتى را از عوامل عمده این رشته عصیان‏ها دانسته‌اند. کافى است یادآور شویم که هم‏زمان با کرم و در اواخر نیمه دوّم سده نوزدهم و اوایل سده بیستم قاچاق‏هاى دیگرى نیز چون نبى، یوسف، زاهد، یارعلى، قاندال نقى، دلى‏آلى (على)، قره ‏تانرىوردى، قاطر ممد، فرهاد و… در قفقاز فعالیت داشته‏‌اند.
بعضى از این قاچاق‏ها هنگامى که در قفقاز به تنگنا مى‏افتادند، به این سوى ارس مى‏آمدند و در خانه و کاشانه دوستان خود پناه مى‏گرفتند و بعضى از آنان یارانى نیز از آذربایجان ایران داشته‏‌اند. چنان‏که قاچاق آدى‌گؤزل، که در حدود سال 1255 ه . ق/ 1839 م در ولایت نخجوان یاغى شده بود، در شوال 1256 / دسامبر 1840 به دست مهدى قلى‏میرزا، حاکم قراجه ‏داغ، دستگیر و در تبریز اعدام شد.(4) قاچاق نبى نیز، که در حدود 20 سال در ولایات نخجوان و زنگزور همراه همسر و همرزم دلیرش، حجر، و دیگر یاران خود رعدآسا بر سر اربابان و بازرگانان و پلیس و ژاندارم تزارى فرود مى‏آمده و گاه به این سوى ارس مى‏گذشته، در سال 1313 ه . ق / 1896 م، 36 روز پیش از کشته شدن ناصرالدین شاه، با همدستى مأموران و جاسوسان تزارى و حکام قاجارى در روستاى لرنى دهستان روضه چاى ارومیه به قتل رسید. گزارش این قتل در روزنامه ناصرى درج گردیده است:
«ارومیه. نبى، قاچاق روس، که از جمله اشرار و در رشادت و جلادت طاق و مشهور آفاق و در سر حد از دو طرف ایران و روس فرسنگ‏ها از صدمه شرارت او اهالى در ستوه بودند، چندى بود که برحسب امر مبارک بندگان حضرت اشرف امجد والا ولى‏عهد [مظفرالدین میرزا] ، روحنا فداه، شاهزاده عین‏ الدوله، پیشکار کل مملکت آذربایجان، در خفیه و نهانى مردان کارآزموده به دستگیرى یا قتل مشارالیه مأمور نموده بودند که به هر وسیله و تدبیر است، مشارالیه را مقتول یا دستگیر نموده، عالمى را از شر وجود او ایمن سازند. به موجب خبر تلگرافى که از ارومیه داشتیم، روز یازدهم شوال، مشارالیه در قریه لرنى دچار اسمعیل‏خان نایب تفنگدار باشى، که از جمله مأمورین گرفتارى یا قتل مشارالیه بود، گردیده و بناى تیراندازى و شلیک گذاشته و از طرفین چند تیر مبادله، بالاخره از یمن اقبال بندگان حضرت اشرف والا، روحنا فداه، و حسن اهتمامات شاهزاده عین‏ الدوله، نبى مزبور را به ضرب گلوله از پاى‌انداخته و جمع کثیرى را از شر وجود او آزاد ساخته‌‌اند و از این مژده جان‏بها اهالى در نهایت خوشوقتى و شادمانى و به دعاى سلامت ذات بى‏همال و وجود مقدس عدیم‏ المثال همیونى، روحنا فداه، اشتغال دارند.»(5)
بنابه روایتى دیگر نبى به هنگام بازگشت از زیارت کربلا به دست دو تن از یاران خود به نام‏هاى شاه حسین و کربلایى ایمان، که توسط پاشا حاجى فرج اوغلوى اردوبادى، که در ارومیه به تجارت اشتغال و با مأموران روسى و ایرانى ارتباط و همکارى داشته، کشته شده است.
محمد میرزایف، مترجم محکمه ایروان، اعتراف کرده است که نامه‌های والى ایروان و دیگر مأموران عالى رتبه تزارى به دولتمردان ایران و عثمانى را در این خصوص شخصاً ترجمه کرده است. او درباره همکارى سه دولت روس، ایران و عثمانى براى دستگیرى و یا کشتن نبى چنین مى‏نویسد:
«جنبش نبى مایه نگرانى و وحشت حکومت تزارى و ملاکان بود. حکومت مذکور در این مورد باب مذاکره را با دولت‏هاى ایران و عثمانى گشوده، جاسوسان زیادى را به ایران گسیل داشته بود. این جاسوسان با همکارى جاسوسان ایرانى دسته نبى را تعقیب مى‏کردند. از جاسوسان مذکور پاشا بیک اردوبادى، خسرو بیک فرجوف، آرزومانیانس سلماسى، اللَّه‏وردى بیک نخجوانى، کربلایى محمد، کربلایى مرسل، اسکندر بیک و… قابل ذکر هستند.
حکومت تزارى براى قاتل و یا قاتلین نبى و نیز کمک‏ کنندگان به دستگیرى او جوایز قابل توجهى وعده داده بود.»(6)
اسماعیل امیرخیزى نیز به همکارى دولت‏هاى مذکور براى دستگیرى و قتل قاچاق‏ها اشاره کرده و مى‏نویسد:
«قاچاق‏ها در هر وقت عرصه را [در قفقاز] بر خود تنگ مى‏دیدند، شبانه به طور قاچاق از رود ارس گذشته، به خاک ایران وارد مى‏شدند؛ دولت روس هم براى دستگیرى ایشان یادداشت‏هاى شدیداللحن به دولت ایران مى‏فرستاد؛ دولت ایران نیز احکام لازمه به حکومت‏هاى محل صادر مى‏کرد. و اغلب در میان مأمورین دولت ایران و ایشان زدوخورد روى مى‏داد، بالاخره جان سالم به سلامت بدر مى‏بردند.»(7)
از ایرانیانى که با قاچاق‏هاى قفقاز همکارى داشته‏اند، اسمعیل برادر بزرگ ستارخان بوده است. او با قاچاقى به نام فرهاد آشنایى داشته و فرهاد:
«هر وقت از رود ارس عبور کرده، به قره داغ مى‏آمد، در منزل وى پنهان مى‏شد. از قضا وقتى حکومت قره‏ داغ مستحضر مى‏شود که فرهاد در خانه اسمعیل مخفى شده است، سوار چندى مأمور دستگیرى وى مى‏کند. سواران دولتى منزل وى را محاصره مى‏کنند، خود فرهاد کشته مى‏شود و اسمعیل را دستگیر کرده، به تبریز مى‏برند و در آن‏جا به امر حاکم وقت سرش را مى‏برند. وقوع این قضیه اسف‏انگیز حاجى‏حسن (پدر اسمعیل و ستارخان) را به کلى مستأصل کرد؛ چنان که همیشه از وى یاد مى‏کرد و اشک مى‏ریخت و از کثرت تأثر مى‏گفت: ستار باید خون اسمعیل را از قاجاریه بگیرد! ستار هم این وصیت پدر را از یاد نمى‏برد و مى‏گفت: اگر یک روز هم از عمرم باقى باشد، باید انتقام اسمعیل را از قاجاریه بگیرم.»(8)
محمد، کریم و ابراهیم، پسران اسمعیل بعدها در جرگه هم‏رزمان عموى قهرمان خود در آمدند. محمدخان و کریم‏خان در محرم 1330 به دست مقامات تزارى در تبریز اعدام شدند.
* * *
کرم – که جدش از روستاى چُرس دهستان چاىپاره قره ضیاءالدین به قفقاز مهاجرت کرده، در ده قیراخ کسمه از بخش قازاخ (قزاق) ایالت گنجه سکونت اختیار کرده بود – اگرچه در ناحیه‌‌‌ای دور از ارس به پا خاسته بود، در منطقه‌‌ای پهناور، که ایالت‏هاى گنجه، گرجستان، ارمنستان فعلى، آناطولى و آذربایجان ایران را در برمى‏گرفت، جولان مى‏کرد. دفتر خاطراتى که از وى باقى مانده شرحى است از تاخت و گشت‏هاى شگفت‏ انگیز او. وقتى این دفتر را مى‏خوانیم دیگر این نوشته چاپ شده در یکى از شماره‏هاى سال 1885 مجله نارودنایا ولیا را که «کرم مشهور در ماوراى قفقاز تبدیل به طوفان وحشتناکى شده است»(9) پر بى‏جا نمى‏یابیم.
کرم در سال مذکور جوانى بوده است حدوداً 27 ساله و 8 سال از به کوه زدنش مى‏گذشته است. چه خودش در صفر 1307 / اکتبر 1889 به دکتر فووریه مى‏گوید که «سى و یک سال دارد و دوازده سال است که به شغل شریف دزدى مشغول است.»(10) بنابراین مى‏توان گفت که وى در حدود سال 1276 ه . ق / 1859-60 م به دنیا آمده بوده است. در همان دوره کوتاه یاغیگرى آوازه بى‏باکى و چالاکى و جوانمردى او از حدود قفقاز فراتر رفته بوده است. چنان‏که به نوشته گورکى: «کرم نه تنها در قفقاز، بلکه در بین قزاق‏هاى کوبان نیز چونان شخصیتى افسانه‏اى شهرت یافته است.»(11)
کرم چنان‏که از خاطراتش برمى‏آید، در نتیجه تنگ‏تر شدن عرصه براى فعالیت و زندگى‏اش در قفقاز و عثمانى، به ایران مى‏آید و در محال چایپاره، بین ماکو و خوى، رحل اقامت مى‏افکند و به ‏طورى که از خاطراتش برمى‏آید و نیز به گفته اهل محل «همان کارهاى قبلى خود را دنبال نموده، دست به راهزنى و یاغیگرى» مى‏زند و حتى دستش به خون بعضى‏ها و از آن جمله مردى عباس نام از روستاى گؤزدگن، که در برابر افرادش مقاومت کرده بود، آلوده مى‏شود و سرانجام به علّت درگیرى‏هایى که با بعضى از متنفذان محلى و از آن جمله على‏محمد سلطان حمزیانى پیدا مى‏کند، ناگزیر از پناهنده شدن به دولت ایران مى‏شود. عادل باقرى بسطامى اطلاعاتى درباره شخص مذکور و علت و چگونگى درگیرى مورد بحث به دست داده است که به‏ طور خلاصه از این قرار است:
على محمدسلطان و پناه سلطان دو برادر از اهالى حمزیان علیا بوده‌‌اند که پاسدارى گردنه حمزیان، واقع در مسیر راه ماکو – خوى را به عهده داشته‏‌اند و از این بابت از دولت مقررى مى‏گرفته‏‌اند. على‏محمد سلطان اسب چالاکى به نام یاغ بال (روغن و عسل) داشته که کرم مشترى آن مى‏شود؛ اما على‏محمد سلطان دل از اسب نمى‏کند و کرم یکى از افراد خود را با این دستور که «یا اسب را مى‏آورى و یا زن یکى از دو برادر را که هر وقت اسب را دادند زن را ببرند!» و فرستاده چون موفق به قانع کردن برادران نمى‏شود، رو به سوى زنى که مشغول دوشیدن گوسفند بوده مى‏گذارد و گلوله محمدسلطان در پیشانى‏اش مى‏نشیند و تا این خبر به کرم مى‏رسد، مى‏گوید «دیگر ماندن من در این منطقه صلاح نیست و به همین خاطر تصمیم به درخواست پناهندگى از دولت مى‏گیرد.»(12)
کرم در این تاریخ در قلمرو نفوذ تیمور پاشاخان، پدر مرتضى قلى‏خان اقبال ‏السلطنه، خان ماکو زندگى مى‏کرده و بنا به روایتى مادرش عصمت خانم رضایت خان را – که به اصرار روس‏ها قصد دستگیرى و تسلیم او را داشته – با تقدیم 14 رأس گاو نر به دست آورده بوده است.(13) بعد از آن که کرم به فکر پناهندگى مى‏افتد، تیمور پاشاخان به پادرمیانى برمى‏خیزد و به هنگامى که ناصرالدین شاه روانه سفر سوم اروپا بوده، برادر کرم به وساطت او در تاریخ 14 رمضان 14/1306 مه 1889 در آن سوى ارس به حضور وى بار مى‏یابد. در سفرنامه شاه به این شرفیابى اشاره شده است:
در حدود دلیجان «چیز عجیبى که دیدم این‏جا، این است که تیمور پاشاخان آمد عرض کرد، برادر کرم قاچاق این‏جا است. گفتم او را آورد حضور. دیدم چشم سرخى داشت. افتاد روى دست و پاى ما. پرسیدم، برادرت چرا رفته است آن طرف (طرف ایران؟) جوابى داد. این کرم قاچاق مدتى در خاک روس شرارت و هرزگى مى‏کرد، حالا رفته است آن‏طرف ارس در خاک ماکو و خوى. معلوم نیست کجاست و نمى‏توان او را گرفت. خلاصه باز به همان ترتیب سوار شده راندیم رسیدیم به شهر قزاق.»(14)
کرم روز 18 محرم 14 / 1307 سپتامبر 1889 به قرارى که در روزنامه خاطرات منعکس است، به حضور وى بار یافته است:
«امروز باید برویم [ده] گلین قیا [ واقع در دهستان هرزندات غربى شهرستان مرند] … جلو پنبه‏ زارى به نهار افتادیم. قبل از نهار امین ‏السلطان، ولى‏عهد، امیرنظام، کرم قاچاق دزد معروف، که همیشه در سرحدات روس و عثمانى و ایران دزدى مى‏کرد [و] هر سه دولت از او عاجز بودند و گرفتارى او ممکن نبود، [آمدند.] به امیر نظام [حسن‏على‏خان گروسى، که از 1300 تا 1309 ه . ق پیشکار آذربایجان بوده] گفته بودیم که او را اطمینان داده، بیاورد، [و] امیرنظام هم اطمینان داده، آمده است؛ آورده‌‌اند حضور. کرم و آدم‏هایش پیش امیرنظام و ولى‏عهد که آمده بوده‌اند، با اسلحه و تفنگ دست گرفته حاضر، سوار اسب آمده بودند. اما حالا تفنگ نداشتند و پیاده آمدند. سه – چهار جا به سجده افتادند. او را دیدم، گفتم دولت روس و ایران از تقصیر تو گذشته، اما به شرط این که دیگر در سرحد نمانى و بیایى تهران و در داخله مشغول خدمت باشى. کرم نما و فرود آ که خانه خانه تست! خیلى راضى بود و دعا کرد.
خود کرم جوان است، سبیل دارد، ریشش را مى‏تراشد، موى زرد، چشم‏هاى ریزه کوچک، ابرو و مژه زردى دارد. قدش کوتاه است، نه چندان کوتاه. آدم‏هایش هر کدام به قدر یک چنار گنده قوى هیکل و مهیب هستند… این کرم خودش با ده نفر آدم همیشه در کوه‏ها و مقاره [مغاره] ها پنهان مى‏شدند و جلو قافله و تجار را گرفته، گزک به دستشان مى‏افتاد آن‏ها را غارت مى‏کردند، مى‏رفتند…»(15)
دکتر فووریه هم که در رکاب شاه بوده، حتى پیش از وارد شدن به خاک ایران تعریف کرم را در قفقاز شنیده بوده، دو روز پیش از گذشتن از مرز درباره وى نوشته است:
«عده اى نظامى محلى که همراهى‏مان مى‏کردند» علاوه بر این که حکم قراولان افتخارى را داشتند، براى دفاع ما از خطر نیز بودند؛ زیرا که راه‏ها امن نبود و از دلیجان تا سر حد ایران در غالب نواحى راهزنان متهورى از نژاد تاتار (ترک‏زبان) و غیره دیده مى‏شوند که بسیار خطرناکند.
یکى از راهزنان که کرم نام دارد و اصلاً ایرانى است و نام او در این حدود مشهور است، تاکنون اسباب زحمت کلى جهت نظامیان روسى شده است.
کرم در یکى از برخوردهاى اخیر خود با نظامیان روسى مجروح شده و به ایران، پیش تیمورآقا، حکمران ماکو گریخته و تیمورآقا هر قدر روس‏ها در گرفتن او اصرار مى‏ورزیدند جرئت به رها کردن وى نمى‏کند.
کرم مخصوصاً با حکمران ایروان دشمنى دارد، گاه‏گاهى به او نامه مى‏نویسد و خود را به خاطر او مى‏آورد و از احوال خود اطلاعاتى به او مى‏دهد و مى‏گوید که همین که حالش بهبود یافت خدمتش مى‏رسد تا در عوض گلوله‌‌‌ای به مغزش بزند و انتقام خود را بگیرد…»(16)
دکتر فووریه چهار روز پس از عبور از مرز ایران بالاخره موفق به دیدار کرم شده، او را چنین توصیف کرده است:
«همین که وارد چادر [شاه] شدم، شخصى را که به یکى از صاحب منصبان بى‏شباهت نبود، بر اسبى عربى چالاک دیدم که هشت سوار مسلح در رکاب دارد و پیش مى‏آید. به فاصله کمى از چادر همه پیاده شدند. رئیس ایشان اسب خود را به دیگرى داد و تنها جلو آمد. وى مردى بلند قامت و خوش‌اندام بود و قریب به سى‏سال داشت و صورتش به علت آن که در بیابان زندگى مى‏کرد، قدرى چین‏خورده و تیره بود. لباسى نقره ‏کوب از چرکسى‏هاى قفقازى، که در روى آن چند جاى فشنگ دوخته بودند، در بر و کلاهى از پوست بخارا بر سر داشت.
بعد از آن فهمیدم که این سوار، که من او را صاحب منصبى روسى یا یکى از شاهزادگان گرجستان مى‏پنداشتم، همان کرم دزد مشهور است، تعجب کردم و البته خواننده نیز میزان تعجب مرا درمى‏یابد. لیکن چون مشرق زمین از این مناظر غیرمترقبه زیاد دارد، چندان هم تعجب نباید به خود راه داد. بارى این کرم کسى است که خواب راحت را از حاکم ایروان سلب کرده و تمام مردم آن حوالى را در وحشت دایمى نگاه داشته است.»(17)
در این جا بهتر است توصیف کنیاز ناکاشیدزه، فرماندار گنجه، از کرم را نیز بر توصیف‏هاى ناصرالدین شاه و دکتر فووریه بیفزاییم:
«کرم 25 سال دارد، بلند قامت و چهارشانه است. کله‌اش متوسط است. صورت و چانه‌اش [تراشیده و] تمیز، گونه‏ هایش سرخگون است. سبیل دراز و نازکش بور است. رنگ موى سرش خرمایى است. چشمان گرد نه چندان بزرگ بلوطى رنگ دارد. چوخاى آستین گشاد چرکسى مى‏پوشد…»(18)
اعتمادالسلطنه هم که در زمره ملتزمان شاه بوده، ضمن دادن اطلاعاتى درباره کرم، ناخشنودى و نگرانى خود از پناه داده شدن به او را پنهان نمى‏کند:
«از تفصیلات تازه این که کرم بیک نام شخصى است اصلاً از قزاق شمس‏ الدین لو، که در آقستفا(19) ، موضعى که مابین تفلیس و ایروان است، سکنى دارد و رعیت روس است. چند سال است که راهزنى و آدم‏کشى را شیوه خود نموده، غالباً در خاک ایران و عثمانى و روس آدم کشته. تنها از ایران قریب پنجاه نفر کشته است و پنجاه هزار تومان مال مردم را برده. نمى‏دانم شاه به چه ملاحظه به او پناه داده. سالى هزار و دویست تومان مواجب قرار دادند. جزو ملتزمین به تهران مى‏برند او را. دولت روس هم براى این که از حدود خودش دفع شرى بکند، به سکوت گذرانده است. باشد تا وقتى پشیمانى آوردن این شخص را بکشند.»(20)
اما ناصرالدین شاه براى اقدام خود دلیل معقولى داشته است:
«گرفتارى آنها (کرم و یارانش) هم مشکل بود؛ چرا که متصل در کوه‏ها که نمى‏توان قشون و سوار گذاشت. هزار سوار هم که این‏ها را عقب نمى‏کردند و دوازده سوار هم که مى‏ترسیدند [؟] در این صورت اسباب زحمتى شده بود و حالا براى سه دولت روس و ایران و عثمانى بسیار خوب شد که به خوبى دستگیر شد و همه راحت شدند.»(21)
و 24 روز بعد از پناه دادن به کرم، از این که احساس مى‏کند او به‏ تدریج دارد رام مى‏شود، اظهار خوشحالى مى‏کند:
«عزیزالسلطان کرم را آورده است منزلش صحبت مى‏کند. نهارش [ناهارش] داده است. قرقى به او داده است. کرم را دستى کرده‏‌اند.»(22)
در حقیقت هم کرم از همان روزهاى پیوستن به اردوى شاه نشانه‏ هایى از سر به راه شدن را در رفتار و مناسبات خود با دیگران نشان مى‏دهد. چنان‏که دکتر فووریه، در روز 22 صفر / 18 اکتبر، دو روز پیش از ورود موکب همایونى به تهران، از ملاقات خود با او چنین یاد مى‏کند:
«امروز کرم دزد معروف ایروان به دیدن من آمد. شاه لابد براى این‏که از جانب او خاطر جمع باشد، او را با خود به تهران مى‏برد. به من گفت که سى و یک سال دارد و دوازده سال… [راهزنى کرده] ولى تصمیم گرفته است که از این به‏ بعد به حرفه‏اى دیگر بپردازد.»(23)
جالب توجه است که کرم در همان روز، دیدارى هم با اعتمادالسلطنه داشته است. وى همچنان نسبت به او بدبین بوده است:
«کرم بیک که از سوقات‏هاى فرنگ است که آوردیم، همسایه من منزل گرفته. دیدن من آمد. مى‏گفت متجاوز از صد نفر آدم کشتم.»(24)
کرم پس از ورود به تهران، ابتدا در زمره تفنگداران خاصه همایونى در مى‏آید؛ لیکن از آن جایى که هنوز از آن روح سرکش آثارى در وجودش مانده بوده، تحکمات احمدخان علاءالدوله و مهدى قلى‏خان مجدالدوله را – که اولى فرمانده فوج هزار نفره سواره خاص مهدیه و منصور بوده و دوّمى از سال 1301 ه . ق تا مرگ ناصرالدین شاه مقام خوانسالارى دربار را داشته و هر دو در سفر و حضر همیشه در التزام شاه بوده‏اند – برنمى‏تافته، شاه کمى بعد او را به امین‏السلطان سپرد و او در‌اندک مدتى در دستگاه امین‏ السلطان – که در آن تاریخ بعد از ناصرالدین شاه شخص دوم مملکت به شمار مى‏رفته و ضمن داشتن مقام ریاست وزرا، وزارت‏هاى داخله، دربار، گمرک و مالیه، امور خارجه، ریاست ضراب‏خانه دولتى و حکومت بنادر خلیج فارس را نیز عهده‏ دار بوده و با استفاده از مقام موقعیت خود ثروت سرشارى فراهم ساخته بود و در «یکى از عمارات عالى پایتخت اقامت داشته»(25) و… – ترقى کرد و در زمره محافظان ویژه او درآمد. به‏ طورى که «هر وقت که امین‏ السلطان از خانه خود خارج شده و سوار کالسکه مى‏شد، کرم‏خان سوار اسب پشت کالسکه و حاجى على قلى خان سردار اسعد پهلوى کالسکه و جعفر قلى‏خان سردار اسعد سوم در جلو کالسکه امین ‏السلطان سواره مى‏رفتند.»(26) غلام‏حسین افضل ‏الملک، که در روز 22 صفر 12 / 1316 ژوئیه 1898 در صاحبقرانیه شمیران انتظار ورود امین ‏السلطان را – که از طرف مظفرالدین شاه براى تصدى مقام صدارت عظمى احضار شده بوده – مى‏کشیده، مى‏بیند که «ناگاه جناب امین‏ السلطان با کرم خان و چندتن از همراهان با لبى خندان و رویى‏تابان ورود کردند…»(27)
پس از آن، اسدخان، حمیدخان، مجیدخان، مددخان و اسکندرخان، برادران کرم نیز که همه کم و بیش سابقه یاغى‏گرى داشته‏‌اند، به وساطت امین ‏السلطان به‏تدریج از قفقاز به ایران مهاجرت کردند و در جرگه جان‏ نثاران وى درآمدند. به قولى: «در سال 1313 قمرى که ناصرالدین شاه کشته شد و امین‏السلطان صدراعظم براى انتظامات امور مملکتى تا ورود شاه تازه، مدت چهل روز در کاخ گلستان توقف داشت، مستحفظین او عبارت بودند از حاج على‏قلى‏خان سردار اسعد و سواران بختیارى و کرم‏خان و برادرانش.»(28) و زمانى هم که میرزا على اصغرخان، که از سال 1318 ه . ق ملقب به اتابک اعظم شده بود، در سال 1325 در جلو مجلس مورد سوءقصد قرار گرفت و «به زمین افتاد مجیدخان، یکى از برادران کرم خان، که جوان زورمندى بود، به تنهایى او را بغل کرده، توى کالسکه گذاشت.»(29)
از قرار معلوم برادران کرم در بعضى اقدامات ضد مشروطه و مشروطه‏ خواهان نیز شرکت داشته‌اند. چنان که در ماجراى قتل فریدون، بازرگان زردشتى مشروطه‏ خواه، که بیست و چند روز پس از فتنه توپ‏خانه و دقیقاً در شب سوم ذى‏حجه 1325 اتفاق افتاده و حلقه‌‌‌ای از زنجیره اقداماتى بوده که 4 ماه و 20 روز بعد به بمباران مجلس منجر شده، دستکم دو تن از آن‏ها متهم بوده‌اند. به عنوان مثال سیداحمد تفرشى حسینى چند روز بعد از کشته شدن وى چنین یادداشت کرده است:
«قاتلین فریدون را معتضد دیوان رئیس نظیمه در بیستم محرم پیدا کرده، برادران کرم مشهور و چند نفر از تفنگدارهاى شاهى بوده…»(30)
و چند روز بعد که معتضد دیوان – به احتمال قوى تحت فشار دربار – معزول گردیده بود، باز به مسئله شرکت برادران کرم در جنایت مذکور اشاره کرده است:
«بیچاره معتضد دیوان چه کرده بود؟ برادران کرم قاتل فریدون هستند و در دربار مشغول خدمت، و روزى یک مرتبه به دیوان خانه محض استنطاق مى‏روند!»(31)
یوسف مغیث‏ السلطنه هم در نامه‏اى که در اوایل سال 1316 ه . ق از تهران به رضا قلى‏خان – نظام السلطنه بعدى – نوشته، در اشاره به قتل فریدون پارسى خاطرنشان ساخته است که از جمله هیجده دزد متهم به قتل او «دو نفر برادر کرم و دو نفر هم غلام بوده‏اند.»(32)
سفارت روسیه در تهران هم در گزارش 17 محرم خود به وزارت متبوعه خویش به مورد سوءظن قرار گرفته شدن برادران کرم اشاره نموده است:
«در این اواخر شبى ژاندارم‏ها به بالاى پشت بام خانه اتباع روس، برادران مشهور قفقازى، کرم‏خان(33)، که چهار سال پیش مرده است، رفته و از آن جا با ظن این که قاتل فریدون در نزد آن‏ها مخفى شده است، به داخل خانه تیراندازى کردند. البته قاتلى در آن‏جا نبود.»(34)
اما مهدى بامداد نوشته است، زمانى که مأموران در جریان دستگیرى متهمان به سروقت برادران کرم رفتند، «مددخان و مجیدخان به سفارت روس پناهنده شدند و سفارت هم به آنان تأمین داد.»(35)
گفتنى است که در گزارش‏هایى که درباره محاکمه و اجراى حکم درباره محکومان حادثه موردبحث در دست است، نامى از برادران کرم در بین اسامى محکومان نیست(36) و به نظر نمى‏رسد که فردى از آن‏ها بدین مناسبت محکوم شده باشد. در هر صورت اطلاعات زیادى در مورد آن‏ها و این که چه نقشى در حوادث و ادوار بعدى تاریخ ایران داشته‏اند، در دست نیست. همین‏قدر مى‏دانیم که اکثر آنان و فرزندانشان که بعدها نام‏ خانوادگى زالتاش را به جاى زالوف اختیار کردند، وارد خدمات لشکرى شدند و بعضى در ارتش تا درجات سرهنگى و سرتیپى و حتى سرلشکرى ارتقا یافتند. سرلشکر صمد زالتاش، پسر حمید، که در سال 1370 خ پیرمردى هشتادو چند ساله بوده، احتمالاً معروف‏ترین‏ آنان بوده است. میرهدایت حصارى شجره ‏نامه اولاد ملا زال را که از چرس خوى به قفقاز کوچیده بوده، بر اساس اطلاعات عزیز زالتاش، پسر مجید، تهیه کرده است.(37)
از زندگى خود کرم در تهران هم، که بیش از 12 سال طول نکشیده، آگاهى چندانى نداریم. آخرین «شاهکار» او شاید نجات کامران میرزا نایب ‏السلطنه، پسر ناصرالدین شاه و وزیر جنگ، از چنگ شورشیان خشمگین بر ضد امتیاز نامه رژى در 3 جمادى‏الثانى 5 / 1309 دسامبر 1891 در تهران باشد. گزارش اعتمادالسلطنه در این باره خواندنى است:
پس از صرف ناهار که خوابیده بودم «یک دفعه دیدم صداى اهل خانه از راه پله بالاخانه مى‏آید. چون هیچ‏وقت رسم نبود اهل خانه بیرون بیایند وحشت نمودم. شاید براى والده اتفاقى افتاده. سراسیمه از جا جسته، پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: اهل شهر به دور ارگ جمع آمدند. ارگ را گرفته‏‌اند. تمام دکاکین شهر را بستند. مردم شوریده‏‌اند. توپ مى‏برند. برخیز ببین چه هنگامه است. من از پنجره بالاخانه که نگاه کردم، دیدم چند دکانى که روبروى بالاخانه بود، بسته‌اند. گفتم شاید خداى نکرده صدمه‌‌ای به وجود مبارک شاه رسیده. خواستم لباس پوشیده بروم؛ والده آمده مانع شد. آدم فرستادم، خبر آوردند که قریب بیست هزار نفر دور ارگ را گرفته‏‌اند. پانصد ششصد نفر داخل ارگ شدند و هجوم به عمارت بردند. درهاى ارگ را بسته و قشون ایستاده. اهل شهر به فریاد بلند به شاه فحش مى‏دهند و مى‏گویند امین‏ السلطان را بفرستید بیرون تا بکشیم. جمعى به نایب‏‌السلطنه که میان مردم به التماس رفته بود که مردم را آرام کند، حمله برده بودند… یک نفر سید با شمشیر برهنه به نایب ‏السلطنه حمله مى‏کند. نایب‏ السلطنه به سمت خانه خود فرار مى‏کند. این جمعیت او را تعاقب مى‏نمایند. در این بین کرم بیک قوچاق روسى معروف مى‏رسد، کرامتى نموده نایب‏ السلطنه را که دیگر خسته و مانده شده بود، سوار به اسب خود مى‏نماید. به یک دست جلو اسب [را گرفته] و به یک دست دیگر تپانچه چند به هوا خالى مى‏کند، نایب السلطنه را به خانه‌اش مى‏رساند…»(38)
کلنل کاساکوفسکى، فرمانده بریگاد قزاق نیز در خاطرات خود به همین حادثه اشاره کرده است:
«در همین موقع جمعیت، نایب‌‏السلطنه را که حکمران تهران و وزیر جنگ و مقتدرترین و متنفذترین فرزندان ناصرالدین شاه بود، از اسب پایین کشیده، در میدان توپخانه خر کشش مى‏کردند. اگر در این موقع کرم نام، راهزن افسانه‌‌ای قفقاز مانند قرقى سر نرسیده بود که به همراهى دارودسته‌اش نایب‏السلطنه را بر روى زین اسب خود‌انداخته و به دربار برساند، جمعیت او را همان جا قطعه قطعه کرده بودند.»(39)
کرم پس از درآمدن به خدمت دربار و امین‏ لسلطان به شرب شراب و استعمال تریاک معتاد مى‏شود و با گذشت زمان چنان در ورطه اعتیاد فرو مى‏غلتد که در سال 1319 ه ق / 1901 م در 43 سالگى به سکته در مى‏گذرد. یکى از خویشاوندان وى، وقتى جوانى را در روستاى یکان مرند در حال کشیدن تریاک دیده بود، خطاب به او گفته بود:
«پسرم دست به تریاک نزن! این همان تریاکى است که کرمى به آن قامت و دلاورى را تبدیل به جوجه‏‌اى کرد.»(40)
جنازه کرم را در نزدیکى آب انبار قاسم‏خان، واقع در بیرون دروازه شاه عبدالعظیم دفن کرده، به دستور امین ‏السلطان یک چهار طاقى در سر قبرش ساخته بوده‏اند که امروز نشانى از آن برجاى نیست. هدایت حصارى کوشیده است محل این قبر را، که در کنار خیابان رزم‏آرا (فدائیان اسلام فعلى) قرار داشته، تعیین بکند.(41)
کرم به هنگام مرگ چهار دختر به نام‏هاى معصومه، توران، ایران و بهار داشته و بهار در جمهورى آذربایجان زندگى مى‏کرده و هم‏ اکنون فرزندانش در آن جمهورى سکونت دارند.
* * *
آگاهى‏هاى موجود حاکى از آن است که کرم داراى دو شخصیت بوده است؛ شخصیت واقعى که کم و بیش مورد شناسایى قرار گرفت و بازتاب آن را به‏ ویژه در خاطرات خود وى مى‏توان بازیافت. با پیدا شدن این خاطرات و با وجود اطلاعات منقول در صفحات گذشته، امکان مقایسه دو شخصیت مذکور به دست مى‏آید و بدین واسطه پرتویى بر ساز و کار پیچیده افسانه‏ پردازى و اساطیرآفرینى به‏ مثابه یک نیاز اجتماعى – تاریخى افکنده مى‏شود.
کرم از آن انسان‏هایى است که فرصت آن را پیدا کرده است که در بوته ذهن توده‌های مردم تصعید یابد و در جایگاه انحصارى قهرمانان حضور پیدا کند. نیاز مردم ناتوان از دفع ظلم و زور به وجود قهرمانى که در برابر ظالمان و زورگویان سینه سپر کند و رشته‌های آن‏ها را پنبه کند و از تمام دام‏هایى که بر سر راهش نهاده مى‏شود، جان سالم به در برد و هیبت هیبت ناکان را بشکند، واقعیتى است قابل درک. چنین مردمى تا در وجود فردى مایه‌های جسارت و دلاورى و تسلیم ‏ناپذیرى را سراغ مى‏کنند، خود او را از خصلت‏هاى منفى مى‏پالایند و صفات و قابلیت‏هاى قهرمانانه دلخواه را بدو مى‏بخشند و بازش مى‏آفرینند.
جلال ستارى از ایومونتان هنرپیشه و خواننده فرانسوى یاد کرده است که زندگى‏اش در فرانسه صورتى رمزى و اساطیرى پیدا کرده، افسانه شده است. آن‏چه وى را، که داراى هیچ خصوصیت برتر و شگفت ‏انگیزى نیز نبوده، به چنین موقعیتى رسانده نقش‏هاى سینمایى عامه‏ پسند و ترانه‌های دلنشین اوست؛ ترانه ‏هایى که مضمون غالب آن‏ها دوستى و برادرى است.(42)
خاطرات کرم حاکى از وجود مایه‌های توده‏ پسندى در اخلاق و رفتار و اعمال اوست؛ مایه‏ هایى چون دست و دل بازى، بى‏باکى و چشم و دل پاکى که منشاء همان افسانه‌‌ها شده است. در مورد هر یک از خصلت‏هاى مذکور روایت‏هایى در دست است که به بعضى از آن‏ها در این‏جا اشاره مى‏شود. به‏ عنوان مثال اسماعیل امیرخیزى از شنیده‌های خود درباره دست و دل بازى او چنین نتیجه گرفته است که «کرم در حقیقت یکى از جوانمردان عصر خود بود؛ هر چه به دست مى‏آورد، بربینوایان و بیچارگان مى‏بخشود و در شجاعت و رشادت هم ضرب‏ المثل بود.»(43)
مهدى بامداد هم که نظر چندان مثبتى درباره او نداشته، ضمن نقل نوشته اعتمادالسلطنه که کرم «پنجاه هزار تومان مال مردم را برده» در حاشیه تذکر داده است که «معروف است که هر چه از مردم مى‏گرفته به دیگران بذل و بخشش مى‏کرده و براى خود چیزى نگه نمى‏داشته است.»
همو در مورد بى‏باکى کرم، از دختر وى چنین شنیده است:
«پدر من مى‏گفت، یکى از روزها هفت نفر را کشتم و بعد صبر کردم که تا شب شده، در تاریکى از آنجا فرار کنم. خوابم گرفت، یکى از کشته ‏شدگان را براى خود متکا کرده، خوابیدم (با این ترتیب حتماً سایرین را هم براى خود تشک قرار داده بوده) و نیمه شب از آن محل فرار کردم.»(44)
یاغیان با هر انگیزه‌‌ای که پاى در راه ناهموار یاغى‏گرى مى‏گذاشتند، به حکم «یاغى را مردم نگه مى‏دارند» ناگزیر از مراعات احساسات و حساسیت‏هاى مردم، به‏ویژه در مورد مسائل ناموسى بودند. تا نام یاغى‏یى به بى‏چشم و رویى و چشم و دل ناپاکى در مى‏رفت، دیگر دنیا برایش تنگ مى‏شد و پناه و پناهگاهى برایش باقى نمى‏ماند. خاطرات کرم هم حاکى از وقوف او به این نکته قابل اعتناست. مهدى بامداد این روایت را در همین خصوص نقل کرده است:
کرم «در عالم راهزنى جوانمردى‏هایى نیز از خود بروز مى‏داد. از آن جمله مى‏گویند که چون هر ساله عده‌‌ای از اهالى گنجه در تابستان ییلاق و قشلاق مى‏کنند و در این هنگام قاچاق کرم به آنان مى‏رسد؛ مسافرین از ترس این‏که مبادا اموال آنان به یغما رود اشیاى قیمتى خودشان را به زنان خود مى‏دهند که در زیر چادرهاى خود آن‏ها را پنهان نمایند. کرم از دور عمل آنان را مشاهده مى‏نماید، فوراً به دستیاران خود مؤکداً سفارش مى‏کند، موقعى که به جمعیت کوچ‏ کنندگان رسیدید مبادا زن‏ها را بگردید؛ زیرا آن‏ها ناموس ما مى‏باشند و باید خیلى محفوظ و مصون از هر تعرضى بوده باشند، و همین‏طور هم همراهان او اوامرش را اطاعت کردند.»(45)
فرایند شکل‏گیرى حماسه کرم، به‏طورى که دیدیم، از همان زمان زندگى او آغاز مى‏گردد. ماکسیم گورکى در سال 1896 م / 1313-14 ه . ق، هنگامى که کرم در تهران به سر مى‏برده و در این زمان آوازه‏اش کوه‏هاى قفقاز را درنوردیده بوده، از شنیده‏هاى خود درباره او چنین مى‏نویسد:
«شنیده‏هایم درباره کرم چندان افسانه‏اى است که اگر اکنون خود وى زنده نبود، به این که او حقیقتاً وجود خارجى دارد باور نمى‏کردم… از روایات بى‏شمارى که درباره کرم شنیده‏ام چنین برمى‏آید که او یک فرد انسان‏دوست است و از هیچ خدمتى نسبت به دوستان خود فروگذار نمى‏کند. او قهرمان داستان‏ها و حماسه‏هاست و با وجود زمختى و خشونت یک مجسمه عدالت به شمار مى‏رود.»(46)
مطبوعات روسیه در همان زمان روایات و افسانه‏ها و مطالب زیادى درباره کرم انتشار مى‏دادند و او را معمولاً با رهبران قیام‏هاى دهقانى و قهرمانان ملى روس چون استپان رازین(47) ، پوگاچُوف(48) و امثال فرا دیاوُلوى(49) ایتالیایى، کارل مور(50) قهرمان نمایشنامه راهزنان شیلر (1759-1805) و رابین هود(51) مقایسه مى‏کردند:
دلاشو، افسانه‏پژوه فرانسوى چنین مى‏اندیشد که، قهرمان افسانه لزومى ندارد که «خود صاحب صفاتى غریب و شگرف باشد؛ چون، به هر حال چنین کیفیاتى و نیز کارهاى درخشان و چشمگیر یا معجزات و خوارق عاداتى که براى پرداختن افسانه او ضرور است، به وى نسبت داده خواهد شد. او تنها باید با انجام دادن کارى مشخص، که حتى ناخودآگاه یا جنایت‏آمیز نیز مى‏تواند بود، یکى از خواست‏هاى پنهان و سرى عامه ناس را از قید و بند برهاند. آن‏چه در مورد او اهمیت دارد، این است که در زمانى که احساس مذلت و خوارى قومى به نهایت درجه رسیده است، ظهور کند و آرزو و خواست معینى را بر ملا سازد…»(52)
دلاورى و تسلیم‏ناپذیرى و گردن‏فرازى کرم هم از آن‏گونه خصلت‏هاى مشخص و ممتازى بود که آرزوى قلبى توده مردم را در دوران استیلاى مقاومت سوز تزارى از قید و بند رها مى‏ساخت. اگرچه خاطرات کرم دلالت دارد بر آن که انگیزه مبارزات او بیش‏تر جنبه فردى داشته تا اجتماعى و همگانى، روایت و افسانه‏هاى پرداخته شده درباره وى حکایت از آن دارند که طغیان و مبارزه او به منظور رفع ستم عمومى و برقرارى عدالت اجتماعى بوده است.
کرمِ افسانه‏اى قهرمانى است شکست‏ناپذیر که از سویى با ژاندارم‏ها و مأموران زورگوى تزارى درمى‏افتد و با مالاندن پوزه آن‏ها بر خاک مذلت انتقام خلق‏هاى تحت استیلاى قفقاز را از استیلاگران مى‏گیرد و از سوى دیگر داد رعایاى مظلوم را از ارباب‏هاى ظالم مى‏ستاند و آن‏چه را که از خان‏ها و بیک‏ها و بازرگانان مى‏چاپد، بین تنگدستان و نیازمندان پخش مى‏کند. کرمِ افسانه‏اى بیش‏تر به کور اوغلوى چنلى بئلى مى‏ماند از این روست که فولکلور پژوهى او را از نوادگان آن قهرمان حماسى به شمار آورده است.
روایت‏هایى از ماجراهاى جامه داستان در برکرده کرم در جمهورى آذربایجان با عناوین کرم خان سرتیپ، قاچاق کرم و کرم و زالى خان ثبت و ضبط گردیده و رستم رستم‏زاده روایتى تحت عنوان نوه‏هاى کوراوغلو را در سال 1967 منتشر کرده است.
داستان قاچاق کرم گرد دو شخصیت اصلى، یعنى قاچاق کرم و اسرافیل آقا دور مى‏زند. این دو، به‏طورى که در خاطرات کرم نیز مندرج است، از کودکى با هم دوست بوده‏اند و این دوستى سرانجام به دشمنى پایدارى بدل شده است. هر دو دشمن به صفات دلاورى و جوانمردى آراسته هستند و ضمن دشمنى علاقه‏اى نهانى به یکدیگر دارند. چنان‏که وقتى کرم در ایران به حضور ناصرالدین شاه مى‏رسد، به او مى‏گوید که از دست اسرافیل آقا فرارى است و اسرافیل آقا در تفلیس، به شاه که گفته بود «حقا که کرم راست مى‏گفت، تو آدم دلاور و متهورى هستى که کرم از دستت فرارى شده و به ما پناه آورده است» پاسخ مى‏دهد: «پادشاها، کرم دلاورتر و متهورتر از من است. درست است که او از دست من فرارى شده، اما علت فرار او یک چیز دیگر است. حقیقت این است که پشت گرمى من به پادشاه روس است، در حالى که کرم از دست پادشاه روس فرار کرده و به اعلیحضرت پناهنده شده است. استدعا مى‏کنم که او را در پناه خود نگهدارید. کرم مرد بى‏مانندى است.»
داستان کرم و زالى خان، داستان کشته شدن زال خان به دست قاچاق کرم است. زال خان مرندى در اواسط سلطنت ناصرالدین شاه سر قره سوران راه‏هاى تبریز و خوى به قفقاز بوده است. وى که از خوانین یکان بوده، ضمن به جاى آوردن وظایف قره سورانى کارهاى دیگرى چون تعقیب مخالفان حکومت و سرکوب شورش‏ها را نیز در منطقه نفوذ خود به عهده داشته است. پس از کشته شدن زال خان مقام او به پسرش رضاقلى خان سرتیپ یکانى واگذار گردیده است.(53) داستان کشته شدن زال خان به دست کرم را عاشیقى به نام قول ولى به نظم کشیده است. از بگومگوى منظوم این داستان چنین برمى‏آید که کرم دیگر از جنگ و گریز خسته شده به ایران آمده و قصد آن دارد که به‏طور ناشناس به کربلا برود. اما زالى (زال) خان سر راهش سبز مى‏شود و اجازه نمى‏دهد که راه خود را بى‏جنگ و گریز بگیرد و برود. او قصد گرفتار کردن کرم و نابودى او را دارد و بدین ترتیب راه دیگرى جز جنگ و خونریزى پیش‏پاى او نمى‏گذارد. براى نمونه بندهایى از آن بگو مگو در این جا نقل مى‏گردد:
کرم:
من کى گلدیم بو دنیایا
من که به این دنیا آمدم
عالمى سالدیم آه وایا
دنیا را به آه و واى‌انداختم
سفریم‏وار کربلایا
راهى کربلا هستم
اینجیتمه منى زالى خان
آزارم مده، زالى خان
زالى‏خان:
نامرد ایگیدده عار اولماز
دلاور نامرد را عارى نباشد
قوواق سؤیودده بار اولماز
سپیدار را باروبرى نباشد
بولباس دا زوار اولماز
در این لباس زوار نباشد
سویله ییرسن یالان، کرم
دروغ مى‏گویى کرم
کرم:
کرمم دؤندوم اصلانا
کرمم تبدیل شده‏ام به اصلان
صدام چیخیب آل عثمانا
آوازه‏ام رسیده به آل عثمان
گلدیم سیغینام ایرانا
آمده‏ام پناهنده شوم به ایران
اینجیتمه منى زالى خان…
آزارم مده زالى خان…
بگو مگو به همین قرار پیش مى‏رود و تمام راه‏هاى آشتى به روى کرم بسته مى‏شود و مشاجره، به قرارى که در خاطرات کرم نیز آمده، به قتل سرقره‏سوران منجر مى‏شود. آخرین بند بگومگو نام عاشیق سراینده آن را دارد:
قول ولى دئیر داستانى
قول ولى گوید داستان را
گؤرمز سن تک ایگید جانى
نبیند جان دلاورى چون تو را
ئولد و رو بسن زالى خانى
کشته‏اى زالى خان را
اللرین قیزیل قان کرم
دست‏هایت به خون سرخ آغشته کرم(54)
روایتى از داستان کشته شدن زال خان به دست کرم در زبان عاشیق‏هاى این سوى ارس نیز جریان داشته است. بندى از آن سال‏ها پیش از زبان عاشیق اصلان خویى نقل گردیده است:
کرم خان اوردان کئچدى
کرم خان از آن جا گذشت
صوفیان دا قفه ده دوشدى
در صوفیان به قهوه‏خانه رفت
چکدى قمه سینى بیشدى
قمه‏اش را کشید و درید
اؤلدوردو زال خانى کرم
زال خان را کشت کرم.(55)
اما زال خان نه در صوفیان و نه به شنیده فرمان عیوضلى در قراملک، بلکه به نوشته اسمعیل امیرخیزى در »محله لاکه دیزج تبریز« – واقع در منتهى‏الیه شمال غربى تبریز و قرار گرفته بین آجى چاى، باغات حکم آباد، جمشید آباد و قره ملک – کشته شده است.(56) در خاطرات کرم نام محل قتل زال خان قلعه نو نوشته شده است.
* * *
اینک خاطرات احیاناً خود نوشته کرم پیش روست. این خاطرات حتى اگر چنان که در مقدمه آن ادعا شده، به قلم خود کرم هم نباشد، مقایسه مطالب مندرج در آن با آگاهى‏هاى موجود پراکنده درباره او دلالت دارد بر اینکه منبع نگارش آن به احتمال قوى کسى جز شخص کرم نمى‏تواند باشد؛ این نتیجه‏اى است که نویسنده این سطور به آن رسیده و بر این باور است که خوانندگان آن نیز در این مورد کم و بیش با او موافقت خواهند کرد.
_________________________________
Farman Eyvazli, Qaµag Karam, Baki 7891. 1
2) مهدى بامداد در تاریخ رجال خود عبدالرحیم بیک حق‏وردیف (1870-1933) را نویسنده نمایشنامه‏اى به نام قاچاق کرم دانسته است. (تاریخ رجال ایران، تهران: انتشارات زوار، ج 3، ص 163 اما حق وردیف، که نویسنده نمایشنامه آقامحمدشاه قاجار است، اثرى به نام قاچاق کرم ندارد.
3) به نقل از Sixli “Cangavaflin Tarannدmد”در مقدمه Qaµag karam
Azerbaycan Sovet Ensiklopediyasi, cil.3, S. 104. 4
5) روزنامه ناصرى، تبریز، س 3، ش 21( 3 شوال 5/1313 آوریل 1896)، ص 34.
Azarbaycan Tarii, Cil. 2, Baki 1964, S.211-12. 6
7) اسمعیل امیر خیزى، قیام آذربایجان و ستارخان، تبریز: انتشارات تهران. 1356، ص 3.
8) همان، صص 3-4.
Qaµaq Karam, Eyvazli, s. 28. 9
10) ژوانس فووریه، سه سال در دربار ایران، ترجمه عباس اقبال آشتیانى، اقبال، تهران: دنیاى کتاب، 1368، ص 172.
Azarbaycan sovet Ensiklopediyasi, Cil.3, S.104. 11
12) عادل باقرى بسطامى، چایپاره در گذر تاریخ، 1377، صص 106-07. این قوشما(سروده) که هنوز هم در زبان عاشیق‏ها جارى است، نشان از مناسبات کرم و على‏محمد سلطان دارد:
کرم خان ماکودان کئچدى / کرم خان از ماکو گذشت
ضیاءالدین ده بیرچاى ایچدى / در قره ضیاءالدین یک چایى خورد
حمزه یاندان کیشى سئچدى / از حمزه‏یان مرد برگزید
على‏محمد سلطانى کرم…على‏محمد سلطان را…
13) پیشین، ص 106.
14) روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمد اسمعیل، رضوانى و فاطمه قاضیها، کتاب اول، تهران، سازمان اسناد ملى ایران 1369، ص 116.
15) روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب سوم، تهران 1373، صص 77-8.
16) فووریه، پیشین، ص 106.
17) همان، صص 123-24.
Qaµaq karam, Eyvazi, S.772. 18
19) Agصstafa
20) روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، به کوشش ایرج افشار، تهران، انتشارات امیرکبیر، 1356، ص 663.
21) روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب سوم، ص 78.
22) همان، ص 113.
23) فووریه، پیشین ص 172.
24) روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، پیشین، ص 668.
25) جرج ناتانیل کرزن، ایران و قضیه ایران، ترجمه غلامعلى وحید مازندرانى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1367، صص 557-559 .
26) بامداد، پیشین، ج 3، ص 166.
27) افضل‏التواریخ، افضل‏الملک، اتحادیه و سعدوندیان، ص 253.
28) بامداد، پیشین، ج 3، ص 166.
29) همان، ص 167.
30) احمد تفرشى حسینى، روزنامه اخبار مشروطیت و انقلاب ایران، به کوشش ایرج افشار، تهران، امیرکبیر، 1351، ص 69.
31) همان، ص 80.
32) میرزا یوسف خان مغیث‏السلطنه، نامه‏هاى یوسف مغیث‏السلطنه، به کوشش معصومه مافى، تهران، نشر تاریخ ایران، 1362، ص 201.
33) در اصل کریم نوشته.
34) کتاب نارنجى، به کوشش احمد بشیرى، ج 1، تهران، نشر نور، 1367، ص 121.
35) بامداد، پیشین. ج 3، ص 164.
36) روزنامه مساوات، ش 30) 25 ربیع‏الثانى 1326)، صص 5-7 / خاطرات عین‏السلطنه، سالور، ج 3، صص 261-62.
37) اونودولمرش ایگیدلر، قاچاق کرم، هدایت حصارى، وارلیق، ش پاییز 1371، ص 138.
38) روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، صص 785-86.
39) و. ا. کاساکوفسکى، خاطرات کلنل کاساکوفسکى، ترجمه عباسقلى جلّى، تهران، امیرکبیر، 1344، ص 178.
40) اونودو لموش ایگیدلر، قاچاق کرم، پیشین، ص 136.
41) همان، صص 133-34.
42) جلال ستارى، اسطوره در جهان امروز، تهران، نشر مرکز، 1378، صص 65-7.
43) امیرخیزى، پیشین، ص 3.
44) بامداد، پیشین، ج 3، ص 165.
45) همان، صص 163-64.
Azarbaycan Qahramanliq Dastanlari, Baki 1980, S.70. 46
47) Stepan Razin ، رهبر جنگ دهقانى سال‏هاى 1670-71 قزاق‏هاى دُن. وى سرانجام به دست قزاق‏هاى ثروتمند دستگیر و به مقامات حکومت تزارى تسلیم و در مسکو اعدام گردید.
48) Yemelyan Pugachov . رهبر جنگ دهقانى سال‏هاى 1773-75 در منطقه پهناور اورال، سیبرى غربى و ولگاى وسطى و سفلى‏وى نیز که نزدیک به 100 هزار شورشى روس، قزاق، باشقیرد، تاتار و… را رهبرى مى‏کرد و خودش را پتر سوم – سر به نیست شده به دست زنش کاترین دوم – اعلام کرده بود، سرانجام به مانند رازین دستگیر و در مسکو اعدام شد
49) Fra Diavolo . نام مستعار یک یاغى ایتالیایى به نام میشل پزا. معناى نام مستعار او کشیش شیطان است که جزء اولش را به مناسبت تحصیلاتش دریافت کرده بود و جزء دوم را همدرسانش به او داده بودند. تحصیلاتش به علت فقر به پایان نرسید و به علت کشتن سرّاجى که پیشش شاگردى مى‏کرد، به کوه زد و یاغى شد. در 1798 تسلیم شد و فردیناندوى چهارم، شاه ناپل او را به شرط پیوستن به قشونى که براى دفع تجاوز فرانسه تشکیل یافته بود، بخشید. فوجى که او در رأسش قرارگرفته بود، ضرباتى به قشون متجاوز فرانسوى وارد آورد و به وى، به پاس از خود گذشتگى درجه سرهنگى داده شد. اما بعدها که ژوزف بناپارت جایزه‏اى براى سر وى تعیین کرده بود، دستگیر و در ناپل به دار کشیده شد.
50) کارل مور قهرمان نمایشنامه راهزنان شیلرِ جوان و شورشى است. این نمایشنامه که در سال 1781 منتشر گردید، مورد استقبال بى‏سابقه قرار گرفت و کارلایل آن را شاخص سرآغاز دورانى تازه در ادبیات جهان به شمار آورد. کارل مور فرزند کنت کهنسالى بود که ضمن تحصیل در دانشگاه لایپزیک مفتون احساسات شورشى‏یى که جوانان اروپا را به هیجان آورده بود، مى‏شود و به یک دسته از راهزنان مى‏پیوندد و رهبرى آن‏ها را به عهده مى‏گیرد و وجدان خویش را با ایفاى نقش رابین هود [گرفتن از اغنیا و بذل به فقرا] تسکین مى‏بخشد. وى که تحت تعقیب بوده، ترتیبى مى‏دهد که یک کارگر فقیر پاداش مربوط به دستگیرى او را دریافت دارد و بدین‏ترتیب خود را تسلیم قانون و چوبه دار مى‏کند.
51) Robin Hood یاغى افسانه‏اى انگلیسى که با همدستان سبزپوش خویش در جنگلى به نام شروود به سر مى‏برده و از توانگران مى‏ستانده و به بینوایان مى‏بخشیده است. ماجراهاى رابین هود از سده 14 م به بعد موضوع سروده‏ها و ترانه‏هاى زیاد مردم‏پسند شد و خود وى به تدریج به قهرمان محبوب توده‏ها تبدیل گردید. رابین هود، کمانور بى‏همتا ضمن نمایندگى مقاومت ساکسون‏ها در برابر استیلاى نرمان‏ها، رهبر قیام دهقانان بر ضد زمینداران و دین یاران نیز به شمار مى‏آمده است. والتراسکات، ایوانهو، اثر جاودانى خود را براساس ماجراهاى رابین هود پرداخته است.
52) جلال ستارى، زبان رمزى افسانه‏ها، صص 133-34.
53) حصارى، اونودولموش ایگیدلر، قاچاق کرم«، وارلیق، پائیز 1371، ص 129.
Qaµaq Karam, Eyvazli, Baki 1987, S. 377-78. 45
55) عادل باقرى بسطامى، 15 بند از سروده‏هاى مربوط به قاچاق کرم را از نوارهاى پراکنده عاشیق اصلان طالبى خویى – که تا چند سال پیش در قید حیات بوده – گردآورى و در کتاب خود (صص 111-14) ثبت کرده است. آخرین بند این سروده‏ها نام حسین تفلیسى را دارد که احیاناً سراینده اصلى این شعرها باشد. ناگفته نماند که بعضى‏ها هم همین اشعار را سروده خنیاگرى به نام عاشیق على عسکر نخجوانى دانسته‏اند.
56) امیرخیزى، پیشین، ص 3.
توضیح:
«قاچاق کرم، خاطراتی از 12 سال طغیان و یاغیگری در قفقاز» کتابی 107 صفحه ای است که بکوشش سیروس سعدوندیان و با مقدمه رحیم رئیس نیا در سال 1380 در تهران از سوی انتشارات شیرازه منتشر شده است. آنچه خواندید مقدمه آقای رئیس نیا- در معرفی این یاغی پرآوازه است.

به بهانه‌ی انتشار “آذربایجان جزء لاینفک ایران” / رحیم رئیس‌نیا

به بهانه‌ی انتشار “آذربایجان جزء لاینفک ایران” / رحیم رئیس‌نیا

Reyis-niya
به بهانه‌ی انتشار “آذربایجان جزء لاینفک ایران
رحیم رئیس‌نیا

پدیدآورندگان روزنامه‌ی «آذربایجان، جزء لاینفک ایران»، نمایندگان مهاجران ایرانی در قفقاز بودند. پس از بسته‌شدن قرارداد ترکمانچای به دنبال جنگ‌‌های کمرشکن ایران و روس در اواسط 1243ق، زمستان 1206ش، 1828م، یعنی بیش از 185 سال پیش از این و از دست رفتن سرزمین‌‌های قفقاز جنوبی و تبدیل شدن ارس، به جای رشته کوه گذرناپذیر قفقاز به مرز بین ایران و روسیه، رفت و آمد‌های مردمان دو سوی ارس که تا پیش از آن هموطن و خویشاوند بودند، به صورت مسافرت از کشوری به کشوری دیگر و گاهی هم مهاجرت موقتی یا دائمی از این سو به آن سو انجام شد.
درباره‌ی مهاجرت‌های دوره‌ی اول که در جریان و به دنبال قطع آن سوی ارس از پیکر ایران صورت گرفته و مشخصه‌ی اصلی‌اش جابه جایی خاندان‌ها و خانواده‌ها بود، می‌توان مثال مشخص روشنگری زد و آن، جابه جایی چندباره‌ی خانواده‌ی میرزافتحعلی آخوندزاده‌ی معروف است. پدر او میرزامحمدتقی، کدخدای قصبه‌ی خامنه، خاستگاه چند نام‌آور در تاریخ معاصر ایران، بود. وی به جهت آنکه موردِ بی‌مهری عباس‌میرزا نائب‌السلطنه قرار گرفته، از کدخدایی برکنار شده بود، در دوره‌ی اول جنگ‌های ایران و روس، دو سال پیش از تحمیل شدن قرارداد گلستان به ایران در 1813، زادگاه خود را ترک گفت و در «نوخا» رحل اقامت افکند. این شهر گویا به مناسبت کثرت خویی‌های مقیم در آنجا به این نام که «خوی نو» معنی می‌دهد، لقب گرفته بود. او در سایه‌ی حمایت جعفرقلی‌خان خویی، حاکم ولایت «شکی»، به تجارت پرداخت و اندکی بعد، با نعنا خانم، برادرزاده‌ی آخوند حاجی‌علی‌اصغر که اصلاً از طایفه‌ی مقدم مراغه بود، ازدواج کرد و فتحعلی که در 1812 در نوخا به دنیا آمد، حاصل این ازدواج بود.
هنگامیکه فتحعلی دوساله بود، درنتیجه‌ی درگذشت جعفرقلی‌خان خویی، پدرش مثل دیگر «غربای ایرانی» تحت حمایت والی، به زادگاه خود برگشت؛ اما چون همسر سابق وی، به مهمانان تازه وارد روی خوش نشان نداد، نعنا خانم به ناچار بعد از چهار سال، از شوهر جدا شد و همراه فرزند شش ساله‌اش، پیش عموی خویش بازگشت که در آن تاریخ و در محال مشکین در مصاحبت سلیم‌خان، حاکم سابق شکی به سر می‌برد. روزگار فتحعلی از آن پس، زمانی در قریه‌ی هوراند اهر و مدتی در میان ایل اُنگُوت قره‌داغ و دامنه‌های سبلان که تأثیرات نازدودنی در ذهنش به جا گذاشت، سپری شد؛ تا اینکه در 1825، همراه مادر و عموی او که اینک جای پدر وی را گرفته و شهرت آخوندزاده را به همان مناسبت یافته بود، به نوخا مهاجرت کردند. تحصیلات میرزافتحعلی که از مکتبخانه‌ی خامنه شروع شده و نزد آخوند حاجی‌علی‌اصغر ادامه یافته بود، در نوخا و گنجه دوام پیدا کرد. آخوندزاده ضمن تأثیر دگرگونساز گرفتن از استادش میرزاشفیع واضح، شاعر آزاد اندیش و فرزانه که در حجر‌های واقع در جوار مسجد شاه‌عباس گنجه تدریس می‌کرد و ادامه‌ی تحصیل در مدرسه‌ی روسی نوخا که در 1831 افتتاح شده بود و آموختن زبان روسی در آنجا، به عنوان مترجم السنه‌ی شرقی، در دفتر امور کشوری فرمانروای قفقاز استخدام و راهی نو در پیش رویش گشوده شد. [1] ناگفته نماند که دختر آخوندزاده با خانباباخان، پسر بهمن میرزای قاجار که با باختن بازی قدرت به برادرش، محمدشاه قاجار، به دولت روسیه پناهنده شده و مهاجری بود از نوع دیگر، ازدواج کرده بود. [2] مهاجرت از اینسو به آنسو، با گذشت زمان و به ویژه از اواسط قرن نوزدهم، شتاب و وسعت بیشتری می‌گیرد که بی‌گمان، علل و انگیزه‌های مختلفی داشته است. این علل و انگیزه‌ها را به طور کلی می‌توان در دو زمینه موردِ بررسی قرار داد:

  1. دافعهی ایرانایران شکست نظامی‌خورده از روسیه و وادارشده به پرداخت غرامت جنگی به فاتح و دادن امتیازات اسارتبار به استعمارگران روس و انگلیس و درمانده در چنبر قیدوبند‌های بازدارنده‌ی مناسبات ملوک‌الطوایفی و…، دستخوش فلاکت‌های ناشی از قهر طبیعت، قحطی، ورشکستگی اقتصادی، ناامنی، نابسامانی سیاسی و اداری بود. در این میان، آذربایجان اگرچه به جهت موقعیت جغرافیایی و تجارتی خود نسبت به ایالات و ولایات دیگر، وضع روی هم رفته تحمل‌پذیرتری داشته است؛ چنانکه انبار غله‌ی ایران به شمار می‌آمده و تبریز، پایتخت بازرگانی ایران نامیده می‌شده است، لیکن، براثر به تن داشتن زخم‌های جانکاه جنگ‌های ایران و روس، به علت آنکه میدان بسیج لشکرکشی‌ها بوده است، معروض بیداد فقر و بیکاری مزمن بود و خواه‌ناخواه، به طور روزافزونی، گروه‌هایی از کارجویان و ستمدیدگان را از دامن خود بیرون می‌راند.
    ادبیات پیش از مشروطه‌ی ایران، جلوه‌هایی از روزگار این رانده‌شدگان را منعکس کرده است؛ به عنوان مثال، ابراهیم‌بیگ، قهرمان رمان «سیاحتنامه‌ی ابراهیم‌بیگ» حاجی زین‌العابدین مراغه‌ای، تاجرزاده‌ی سرمایه باخته‌ای که «مانند بسیاری از تجار ورشکسته‌ی آن زمان» [3] در اوایل نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم، راه قفقاز را در پیش گرفت و در گرجستان و سپس کریمه و یالتا به کسب و کار پرداخت و سرانجام، در استانبول سکونت گزید و به نوشتن رمان خود پرداخت. [4] ابراهیم‌بیگ در همه جای عثمانی و روسیه با گروه‌های انبوه روستاییان و تنگدستان شهری ایرانی مواجه می‌شود. یکی از چنین کارجویانی در باطوم به او می‌گوید که فقط در این شهر، چهار پنج هزار ایرانی به کار‌هایی چون فعلگی و حمالی و دستفروشی و… مشغول‌اند و درباره‌ی علل این دربه دری‌ها توضیح می‌دهد: «اولاً در ایران امنیت نیست، کار نیست، بیچارگان چه کنند؟ بعضی از تعدی حکام، برخی از ظلم بیگلر بیگی و داروغه و کدخدا و…» دار و دیار خود را ترک گفته‌اند.
    یک مهاجر دیگر ایرانی هم در تفلیس به اطلاع ابراهیم‌بیگ می‌رساند که می‌گویند، در خطه‌ی قفقاز، قریب به شصت هزار ایرانی زندگی می‌کنند و ضمن آنکه، کم درآمدی مملکت، بیکاری مردم و تعدی زبردستان در حق زیردستان و… را از علل اصلی جلای وطن و اختیار غربت هموطنان خود دانسته، افزوده است که درنتیجه‌ی اینگونه مهاجرتها «در قصبه ها و دهات حوالی دور و نزدیک سرحدات، در قبرستانها و سنگ قبور، کمتر نام مرد دیده می‌شود. همه نام زن است؛ گویی شهر زنان است!» [5] در یکی از شماره‌های روزنامه‌ی «ناصری» که در اواخر قرن نوزده، در تبریز منتشر می‌شده است، می‌خوانیم: «اگر دفتر‌های امنای تذکره‌ی سرحدات مرور شود، خواهند دید که هر سال نفوسی که به جهت کسب و کار و فعلگی به خاک روسیه و عثمانی عبور می‌نمایند، از آنان که مراجعت می‌کنند، خیلی بیشترند؛ چرا که این جمله، یا در غربت تلف شده یا در همان مملکت، توطن اختیار می‌نمایند…» [6] در شماره‌ی دیگری از آن نیز چنین آمده است: «… هرسال، محققاً از تمام نقاط ایران…، متجاوز از 150هزار نفر تَرک وطن می‌گویند… ده سال قبل، از دهات اطراف شهر [تبریز؟] به هر دهی، یک تن مسافر خاک روسیه و عثمانی پیدا نمی‌گشت؛ ولی اکنون، همینکه بهار شد و آفتاب به برج حمل گرایید، جوانان هر ده از که و مه، جوقه جوقه و دسته دسته، به عزم فعلگی بار مسافرت می‌بندند… هیچ آبادانی و ده قفقازیه نیست که انجام خدمات رذل و ناشایست آن، به عهده‌ی ایرانی بدبخت محول نشود. اگر در داخله‌ی مملکت شغلی بود، چرا این بیچارگان دست از مولد و منشأ برداشته، اختیار این همه مصائب را می‌کردند…» [7] ز. ز. عبدالله‌یف آمار‌های جالبی درباره‌ی روزافزونی مهاجرت‌های ایرانیان به روسیه، به دست داده است. به نوشته‌ی او، در 1891 در تبریز، نزدیک به 27هزار ویزا برای مسافرت به روسیه صادر گردیده که این رقم در 1903، به حدود 33هزار رسیده است؛ اما بلووا (belova) تعداد ایرانیانی را که در 1905 به روسیه سفر کرده‌اند، درحدود 300هزار نفر و سوبوتسینسکی (sobotsinski) تعداد مهاجران ایران به روسیه در 1911 را 193هزار نفر برآورد کرده‌اند. [8] ناگفته نماند که بخشی از این کارجویان، کارگران فصلی بوده‌اند و بخشی، پس از توقفی چندساله، به وطن باز می‌گشتند. بخشی هم، سوای درگذشتگان، به طور دائم در قفقاز، به ویژه در منطقه‌ی شرقی آن، رحل اقامت می‌افکندند. به قولی هم، از هر خانواده‌ی دهات اردبیل، سراب، خلخال و میانه، کم‌وبیش، یک یا دو یا سه نفر، هرساله برای کار به قفقاز می‌رفته‌اند. بعضی از این مهاجران هم، در محل کار خود ازدواج کرده، تشکیل خانواده می‌دادند. از همین روی است که به رغم گذرناپذیرشدن چندین دهه‌ای مرز ایران و شوروی، پیوند خویشاوندیها پایدار می‌ماند. چنانکه با گشوده شدن مرز‌های بسته‌ی اتحاد شوروی درحال فروپاشی، در اواخر دهه‌ی 1980، هزاران نفر برای یافتن خویشاوندان نزدیک و دور معمولاً نادیده‌ی خود، از گذرگاه‌های مرزی بین آذربایجان ایران و جمهوری آذربایجان گذشتند و صحنه‌های هیجان انگیزی از وصال بعد از فراق طولانی را به نمایش گذاشتند.
  1. جاذبه‌ی قفقازدرحالیکه، ایران به علل یاد شده، نیروی کار دفع می‌کرد، قفقاز تازه به تصرف روسیه درآمده، در نتیجه‌ی شتابگیری روزافزون رشد و توسعه‌ی مناسبات سرمایه‌داری و ساخت و ساز و تولید در عرصه‌های مختلف صنعتی و کشاورزی و تجارت، به نیروی کار، نیاز روزافزونی داشت. درآن میان، بهره‌برداری از منابع نفت باکو از نیمه‌ی قرن نوزدهم، تأثیر موج انگیزی در پدیدآمدن مؤسسات بزرگ سرمایه‌داری، به ویژه در باکو و اطراف آن داشت. با اتصال راه آهن باطوم – تفلیس به باکو در 1883 و به هم پیوستن دریای سیاه و خزر به یکدیگر و درنتیجه، تسهیل ارتباط با عثمانی و اروپا از یک طرف و آسیای میانه و ماورای خزر و نیز حتی غرب و شرق ایران باهم از طرف دیگر، تأثیر فوق‌العاد‌ه‌ای در رشد و توسعه‌ی منطقه و نهایتاً جذب نیروی کار از ایران داشت. وجود همین خط سراسری غربی شرقی، گذشته از آسان‌سازی انتقال کالا، در عین حال، به وسیله‌ی نقلیه‌ی ایده آلی برای زوار آذربایجانی مشهد و زائران خانه‌ی خدا تبدیل شد. میرزاعلی امین‌الدوله که در 19مارس1899، واپسین سال قرن نوزدهم، در انزلی به کشتی نشسته بود، در 3آوریل در نزدیکی بندر اسکندریه، در عرشه‌ی کشتی چنین یادداشت کرد: «بیست روز نیست [چهارده روز است که از انزلی] حرکت کرد‌ه‌ایم. اقطار آسیا و اروپا و آفریقا را به هم پیچیدیم. باید به مخترعات زمان شُکر گفت. اگر کشتی بخار و راه‌آهن نبود، باید این راه به یک سال پیموده شود؛ آنهم، با نهایت مشقت.» [9] جالب توجه آنکه نمایندگان منتخب دوره‌ی اول مجلس شورای ملی از آذربایجان، برای رساندن خود از تبریز به تهران، راه جلفا- تفلیس- باکو- خزر- انزلی- تهران را مناسب یافتند. دو تن از نمایندگان، در جریان توقفشان در باکو، دیدار‌هایی هم با کارگران ایرانی در نواحی نفتخیز اطراف باکو داشتند.

حال و روز کارگران ایرانی در باکو:شرف‌الدوله، نماینده‌ی منتخب اعیان آذربایجان، از دیدار ایرانیها در قریه‌ی صابونچی چنین یاد می‌کند: «عموم ایرانیها که در زاوُد (کارخانه)ها فعلگی می‌نمایند، آمدن ما را شنیده، تماماً در یک مسجدی جمع شده بودند که با وکلا ملاقات نمایند. حالت بیچارگی و فلاکت ایرانیها درمیان گل و شل نفت، سر و پا برهنه، قلب ما را پاره پاره و جگر مرا آتش زد. خداوند ذلیل و نابود و نیست و مضمحل نماید آن اشخاصی را که رعایای ایران را از وطن عزیز فراری و به این روزگار ذلت و پریشانی انداخته‌اند. این بیچاره‌ها از کثرت ظلم و ستم و گرسنگی، از وطن مألوف، فراری و راضی به این ذلت شده، خودشان را به هلاکت انداخته‌اند و این شکل زندگی را ترجیح می‌دهند به اقامت وطن و با این شکل، این بیچاره‌ها برای عیال و اطفال خود تحصیل روزی می‌نمایند و همینکه وارد خاک ایران می‌شوند، آن پول‌ها را هم، از دست آنها، ظالمین ناپاک بدذات می‌گیرند… در مسجد، هم وکلا و هم از خود آنها نطق‌ها شد و به آن بیچاره‌های فلک‌زده، اطمینان و امیدواری دادیم، بعد از آنکه مملکت ایران مشروطه شد، در سایه‌ی این نعمت عظما، تمام بدبختیها ازمیان می‌رود و بعد از این، ایام و روزگار خوشبختی است.» [10] میرزاآقا فرشی، نماینده‌ی دیگر، شمار فعله‌های «از وطن آواره‌ی» ایرانی را که در کارخانه‌های نفت صابونچی و بالاخانه کار می‌کردند، قریب ده هزار نفر برآورده کرده است. او نیز از ملاقات آن بیچاره‌ها که «به چه ذلت از ایران، از دست حکام و مالکین، خودشان را در زیر پای چرخ‌ها و ماشین تلف می‌کنند» متأثر شده است. نمایندگان در روز بعد هم، از «چرنوغرود» که «به قدر چهارهزار نفر رعیت ایران [در آنجا] مشغول فعلگی» و در مسجدی گرد آمده بودند، دیدار کردند. فرشی خدا را شاهد می‌گیرد که «ابداً بنده تا حال، منظر‌های مؤثرتر و غصه‌خیزتر جایی ندیده‌ام. بیچاره‌ها اکثرشان گریه می‌کردند که به روی اهل و عیال خود حسرت مانده‌اند. حضرات وکلا دلداری به ایشان دادند که انشاءالله، به تصحیح حال آتیه امیدوار باشند.» [11] لیکن، به نظر می‌رسد که وعده و وعید وکلا، از نوع «هزار وعده‌ی خوبان» بوده باشد.
درحدود دو ماه پس از ملاقات وکلای آذربایجان با کارگران ایرانی، نامه‌ای ازجانب آنها به مجلس رسید که بدینصورت، در شماره‌ی 63 (15صفر1325، ص4) روزنامه‌ی «مجلس» درج گردیده است:
قابلِ توجه حضرات وکلای عظام انجمن شورای ملی دامت برکاتهم
ما جماعت فعله و فقرای کاسب که در بادکوبه و سایر نقاط قفقاز ساکن هستیم، زباناً به وکلای آذربایجان عرض نمودیم که به جهت ما فقرای کاسب اجازه بگیرید که چند نفر ازطرف خود، وکیل روانه نماییم. الحال، از عموم عضو‌های انجمن شورا التماس داریم که انشاءالله به زودی، اجازه‌ی انتخاب داده شود که زودتر وکلای خود را روانه نماییم. امیدواریم که انشاءالله تعالی، از بذلِ توجه حضرت حجت عجلالله فرجه، ما را هم ابواب سعادت مفتوح گردد. (امضای وکالتاً از قبل، 20هزار نفر ساکنین چهار قریه‌ی محال بادکوبه . ابن سالک اردبیلی، ساکن قریه‌ی صابونچی، نمره‌ی خانه: 61«
بدیهی است که در آن اوضاع و احوال که مشروطه و مجلس دستخوش کشمکش‌ها بود، چنین اجاز‌ه‌ای به کارگران مذکور داده نشد؛ درحالیکه، فعالیت ترویجی تبلیغی تشکیلات اجتماعیون- عامیون در بین آنها از پیشتر از آن، شروع شده بود. ازجمله، همین تشکیلات در شرکت فعال و کارساز مجاهدان قفقازی… که اکثریت قریب به اتفاقشان همان مهاجران ایرانی در قفقاز بودند، در مقاومت مسلحانه‌ی تبریز و جنبش گیلان و به زانو درآوردن محمدعلی میرزای وابسته و خودکامه و استقرار مشروطیت و… نقش مؤثری داشتند.
سیدجعفر جوادزاده، پیشه‌وری بعدی که در همان سالها همراه خانواده‌اش از خلخال به باکو مهاجرت کرده بود و با محیط کارگران آشنایی مستقیم داشت، در گزارش از کار و گذران مهاجران گریخته از زورگویی‌ها و افتاده در چنگال بهره‌کشی سرمایه‌داران و مورد تحقیر آشکار و نهان قرارگرفتن آنها ازسوی قفقازی‌ها که به طعنه «همشهری» خطابشان می‌کردند و برای به دست آوردن اجرتی ناچیز، حاضر می‌شدند در عمق دویست سیصد زرعی کار بکنند و قربانی بدهند و درحالیکه یک چاه، گاه بیش از پانزده قربانی بلعیده بود، همشهری باز می‌خواست شانس خود را یک بار دیگر امتحان بکند و بدین منوال، آرزو‌های خود را در خاک‌های نفت آلود دفن می‌کرد و… به تلخی یاد می‌کند. [12] داستان «مکتوب یئتیشمه‌دی» (نامه نرسید) عبدالله شایق بازنمای جلو‌ه‌ای از این آرزو‌های زیر خاک سیاه رفته است. در این داستان، قربان، کارگر از ایران آمد‌ه‌ای است که در معادن نفت باکو کار می‌کند. کارش شاق، مزدش ناچیز و گذرانش دشوار است. با این همه، چار‌ه‌ای جز سوختن و ساختن و آرزو پرداختن ندارد. او در تلاش است که پولی به دست آورده و برای زن و بچه‌هایش در ایران بفرستد. روزی، درحالیکه نامه‌ای را که برای فرستادن به زنش نویسانده و در آن، از آرزو‌هایش سخن گفته بود، در بغل داشت، گرفتار فوران چاه نفت می‌شود. فورانی که قربان را در کام خود می‌کشد، برای حاجی قلی، صاحب چاه، ثروت و سرور به ارمغان میآورد. [13] بایرامعلی عباس‌زاده که از یکی از روستا‌های سراب به باکو پناه برده بود و از سر ناچاری، در آنجا حمالی و به همان مناسبت، در شعرش «حمال» تخلص می‌کرد، احوال همشهری‌های خود را در شعری به زبان مادری خود، توصیف می‌کند که ترجمه‌اش به فارسی، از این قرار است:
در کارخانه‌های باکو چه کسی کار می‌کرد؟
چه کسی هر روز صدها کشته می‌داد؟
چه کسی در پای دیوار جان می‌داد؟
چه کسی ازعهده‌ی این همه برمی‌آمد، اگر ایرانی نبود؟…
یادآور سروده‌ی میرزاعلی معجز شبستری، غربت‌کشی دیگر است:
ببین ایرانی سیه‌بخت به چه روزی افتاده است
درمانده است که چه کار کند ایرانی
چار‌ه‌ای جز رفتن و جان کندن در کارخانه ندارد تا مناتی به دست آرد
ازبس که در ایران کار پیدا نمی‌شود، آواره شده است ایرانی
هر چند نفر هم به گاه کندن تونل زیر آوار بماند
باز هم عین خیالش نیست، چونکه آگاهی ندارد ایرانی…
علی نظمی هم شعری باعنوان «ایرانلی دیر» (ایرانی است) در همان مضمون دارد:
بیقراری هرکجا دیدید، او ایرانی است
سینه چاک و داغدار غربت، او ایرانی است
حسرت اهل و عیال و منتظر، ایرانی است
هم دچار آمر و مأمور و فراش است، او ایرانی است…
و بالاخره، مصراع‌هایی از سروده‌ی یک ایرانی پناه برده از اردبیل به نخجوان، علیقلی غمگسار، از هم‌قلمان و پدیدآورندگان «ملانصرالدین» و از یاری رسانان به نهضت مقاومت تبریز، به سرکردگی گرد آزادی ایران که معمولاً «اردبیللی» (اردبیلی) و «اوتایلی» (آن سوی ارسی) را زیر سروده‌های طنزآمیز خود می‌گذاشت:
ایرانی‌ای ندیدم که فریاد نکند
از دست ملا و خان بیداد نکند
در دیار غربت خانمانش را مدام یاد نکند
دست ظلم، ایرانی را از ایران فراری داده است…
اگرچه اکثریت مهاجران ایرانی در قفقاز کارگر و زحمتکش بودند، اقلیتی از آنان نیز وجود داشتند که بخشی میانه حال و به اصطلاح در لایه‌ی خرده‌بورژوازی جای می‌گرفتند و بخشی دیگر، در کار تجارت و از درآمد بیشتری برخوردار بودند. در آستانه‌ی درگرفتن انقلاب فوریه (مارس1917)، وضع و حال مهاجران ایرانی در قفقاز و تعداد آنان تغییر چندانی نیافته بود؛ جز آنکه با سرکوبی انقلاب 1905 – 1907 و تشدید ترور و اختناق، فعالیت مهاجران ایرانی و به عبارت دیگر «همشهریها»، هم به مانند شهروندان درجه‌ی یک و دو و سه روسیه ازنظر قومی، یعنی روس‌ها، گرجی‌ها و ارامنه‌ی مسیحی و بالاخره مسلمانان در ماورای قفقاز یا قفقاز جنوبی، به حداقل خود رسیده بود. غالب جمعیت‌ها و سازمان‌های سیاسی فعال در دوره‌ی انقلاب 1905 – 1907، یا متلاشی و تعطیل گردیده یا به زیرزمین منتقل شده بودند. وضع گذران اکثریت قریب به اتفاق اتباع و ساکنین روسیه هم براثر مصائب جنگ جهانی اول (1914 – 1918) به شدت به وخامت گراییده بود و فقر و گرسنگی و عوارض ناشی از آنها بیداد می‌کرد؛ چندانکه روسیه‌ی تزاری براثر خون ریزی پایان‌ناپذیر و نارضایی و نابسامانی روزافزون، آشکارا از پای درآمد و با ضربه ی انقلاب فوریه (مارس) 1917، رژیم تزاری و خانواده‌ی رمانوف‌ها که در طی سه قرن، امپراتوری بدان پهناوری را پی افکنده و پایداری کرده بود، سرنگون شد و با آن سرنگونی و شکل‌گیری حکومت موقت انتقالی، فضای سیاسی نه تنها سراسر امپراتوری، بلکه حتی کشور‌های همجوار تحت نفوذش ازجمله ایران، به سرعت باز شد و هسته‌های تشکیلاتی منجمدشده و حتی تمایلات سیاسی سرکوبشده، به سرعت و حدت و شدت هرچهتمامتری، به جنبوجوش و خروش درآمدند و به سازمانیابی خود پرداختند. از آن میان، در قفقاز جنوبی و به ویژه، در شهر باکو که مرکز تجمع اصلی مهاجران ایرانی بود، احزاب ایرانی هم در کنار احزاب و سازمان‌های سیاسی محلی شکل گرفت که عمده‌ترین آنها عبارت بودند از: حزب عدالت، حزب استقلال ایران و کمیته‌ی باکوی حزب دموکرات ایران که «آذربایجان، جزء لاینفک ایران» ترجمان آن بود.
1- آخوندزاده، م. ف، «بیاغرافیا» (بیوگرافی)، در: «مقالات»، چاپ باقر مؤمنی، تهران، 1351، ص 8 – 17و آدمیت، فریدون، «اندیشه‌های میرزافتحعلی آخوندزاده»، تهران، 1349، ص9 – 15.
2- بامداد، مهدی، «تاریخ رجال ایران»، تهران، 1347، ج1، ص195 – 198.
3- آرین پور، یحیی، «از صبا تا نیما»، تهران، 1351، ج1، ص305.
4- رئیس‌نیا، رحیم، «ایران و عثمانی در آستانه‌ی قرن بیستم»، تبریز، 1372، ج1، ص436 – 448؛ ملاعبدالرحیم طالبوف هم به طورکلی، سرگذشتی مانند سرگذشت مراغه‌ای دارد. همان، ص460 – 488.
5- مراغه‌ای، حاجی زین العابدین، «سیاحتنامه‌ی ابراهیم بیگ»، به کوشش محمدعلی سپانلو، تهران، 1364، ص19 – 20.
6- روزنامه‌ی «ناصری»، س4، ش10، 11ژوئن1897، ص12.
7- همان، س6، ش23، 17اکتبر1899، ص6 – 7.
8- عیساوی، چارلز، «تاریخ اقتصادی ایران»، ترجمه‌ی یعقوب آژند، تهران، 1362، ص75 – 76.

Taghiyeva، Sh. Ə. Jənubi Azərbayjan da XIX son rübündə،، in jənubi Azərbayjan tarikhinin ocherki، 9- ed. A. S. Sunbatzadə and…، baku، 1985، p. 88
10- امین الدوله، علی، «سفرنامه‌ی امین الدوله»، به کوشش اسلام کاظمیه، تهران، 1354، ص11.
11- میرزا ابراهیمخان کلانتری باغمیشه، «روزنامه‌ی خاطرات شرف‌الدوله»، به کوشش یحیی ذکاء، تهران، 1377، ص77 – 78.
12- روزنامه‌ی «انجمن»، ش46، 6محرم1325، ص5، ش47، 13محرم، ص1.
13- پیشه وری، تاریخچه‌ی حزب عدالت، تهران1359، ص6 – 7.

  1. Mir Jəlal and F. J. Hüseynov، xx. əsr Azərbayjan ədəbiyatı، Baku 1969، p. 213 – 214.14-

متن ترکی شعرها که ترجمه‌ی آزادشان در صفحه‌ی متن مقاله آمده است:
حمال:باکی زاوُدلاریندا آیا کیم ایش گؤرردی
هرگونده یوزلریله کیملر دوشوب اؤلردی
کیملر دیوار دیبینده غربتده جان وئرردی
کیم صبر ائدیب دوراردی ایرانلی اولماسایدی
معجز:دو شوبدور گؤر نه پیس حاله بو بختی قاره ایرانلی
خدا شاهددی بیلمز نئیله‌سین بیچاره ایرانلی
گرک گئتسین زاؤددا ایشله‌سین بئش اوچ منات آلسین
ز بس ایراندا ایش یوخدور، قالیب آواره ایرانلی
تونل قازماقدا ایلده هر قدر قالسا داش آلتیندا
گئنه آزدیر، ز بس بیگانه‌دیر اسراره ایرانلی
علی نظمی:هر مکاندا گؤرسه‌نیز بیر بیقرار ایرانلی‌دیر
غربت ائلده سینه چاک و داغدار ایرانلی‌دیر
حسرت اهل و عیال و انتظار ایرانلی‌دیر
آمره مأموره فراشه دچار ایرانلی‌دیر
نائبه، خانه، امیره مردِ کار ایرانلی‌دیر
علیقلی غمگسار:گؤرمه‌دیم من بیر نفر ایرانلی فریاد ائتمه‌سین
ملانین خانین الیندن داد و بیداد ائتمه‌سین
غربت ائلده خانمانین دائماً یاد ائتمه‌سین
ظلمدن قاچمیشدیلار ایراندن ایرانلی‌لار

منبع: فصلنامه آذری- دوره‌ی جدید نشر شماره 1و2 (19 و 20) زمستان و بهار 1392- 1393

خاطراتی از “حیدربابا”/ رحیم رییس‌نیا

خاطراتی از “حیدربابا”/ رحیم رییس‌نیا

images
خاطراتی از “حیدربابا”
رحیم رییس‌نیا

پس از به پایان رساندن دانشسرای مقدماتی و به دنبال دوندگی‌هایی سرانجام محل خدمتم تعیین گردید: مدیریت و آموزگاری “دبستان نوبنیاد قئییش قورشاق قره چمن”.

با سه نفر از هم دوره‌ای‌ها که مثل من مأمور بنیان نهادن دبستان در روستاهای دیگر قره چمن بودند، هر کدام یک دفتر نمره شاگردان آینده‌مان زیر بغل، دلوی گچ برای نوشتن و یک جفت جارو در دست، اداره فرهنگ را که در داش دربند ششگلان بود، ترک کردیم و قرار گذاشتیم که صبح زود فردا در کاراژ خورشید راه، که در کهنه خیابان، روبه روی گؤی مسجد قرار داشت حاضر شویم و…

من که نخستین بار بود از تبریز خارج می‌ شدم، ضمن آن که دلم شور می‌‌زد، همه چیز برایم تازگی داشت.

اتوبوس لک و لک کنان پیش می‌‌رفت و معمولاً جلوی قهوه خانه‌های سرراهی توقف و مسافر پیاده و سوار می‌‌کرد.

باروبندیل مسافرها گویی با کلاه‌های لبه دارمان سرشوخی داشتند. بز همراه یکی از مسافران نیز حسابی با ما اخت شده بود… خلاصه غروب هنگام بود که جلوی قهوه‌خانه قره چمن پیاده شدیم. بار و بندیلمان را پایین آوردیم و شب را روی سکوی قهوه خانه به روز آوردیم و صبح به قصد رفتن به محل مأموریت خود از همدیگر جدا شدیم.

با دو نفر گللوجه‌ای که بار به قره چمن آورده بودند، رفیق راه شدیم و سوار بر یکی از الاغ های آنها راه قئییش قورشاق را که سر راه روستای گللوجه قرار داشت، در پیش گرفتیم.

راه از کنار رودخانه‌ای که از کوه‌های قوملار و آغ داش انتهای غربی رشته بزغوش و از اراضی روستاهای کوهستانی زرین قبا و پیرلیجه- که عسلش معروف است- سرچشمه می‌ گرفت و پس از گذشتن از شنگل آباد و قئییش قورشاق و قره چمن بالاخره به شهر چایی، یکی از شاخانه‌های قزل اوزن می‌‌ریزد، می‌ گذشت و نرسیده به باغات قئییش قورشاق از سینه‌کش کناره چپ رودخانه بالا می‌ کشد و وارد دشتی هموار می‌ شد که بعدها می‌‌دانستم همان سولویئرین دوزو است که شهریار از آن یاد کرده است:

حیدر بابا سولویئرین دوزونده

بولاق قاینار چای- چمنین گؤزونده

بولاق اوتی اوزر سویون اوزونده

گؤزل قوشلار اوردان گلیب کئچرلر

خلوتله‌ییب، بولاقدان سو ایچرلر

از سولویئرین دوزو سرازیر که شدیم رسیدیم به چشمه‌ای که چند زن و دختر در کنارش رخت و ظرف می‌‌شستند. یکی از همراهانم آب خواست و دخترکی کاسه‌ای پر آب زلال به دست او داد و او آن را به اصرار به من تعارف کرد. آب خنک تشنگی ام را فرو نشاند و دل و جانم را طراوت بخشید. این چشمه همان داشلی بولاق بود که هنوز هم رهگذران تشنه را سیراب می‌‌کند و به سوی باغچه‌های پایین راه جاریست.

داشلی بولاق داش- قومونان دولماسین

باغچالاری سارالماسین، سولماسین

اوردان کئچن آتلی سوسوز اولماسین

دئینه بولاق، خیرین اولسون، آخارسان

اوفوقلره خومار- خومار باخارسان

دیگر وارد قیئیشاق- که اهالی چنین می‌ نامی‌دش- شده بودیم. خانه‌ها روی دامنه، طرف راست راه و رو به غرب و رودخانه، قرار داشتند و باغچه‌ها سمت چپ راه، کنار هم چیده شده و مانع از دیده شدن رودخانه بودند، ولی کوه یا کوهکی که آن سوی رودخانه، مقابل دهکده گردن کشیده بود، جلب توجه می‌‌کرد و من هنوز نمی‌‌دانستم که آنجا همان کوه حیدرباباست که شهریار او را و او شهریار را بلند آوازه کرده است:

گؤر هاردان من سنه سالدیم نفسی

دئدیم: قایتار، سال عالمه بو سسی

سن ده، یاخشی سیمرغ ائتدین مگسی

سانکی قاناد وئردین یئله، نسیمه

هر طرفدن سس وئردیلر سسیمه

تا به می‌دانچه جلو مسجد برسیم، انگار خبر آمدن معلم در ده پیچیده بود. سرهایی را که از لای درها بیرون می‌‌آمدند و آنهایی را که از پشت دیوارهای کوتاه سرک می‌‌کشیدند و از پشت بام نگاهمان می‌‌کردند، دیدیم و حتی می‌‌شنیدیم که خبر آمدن مدیر را به یکدیگر می‌ دادند؛ هر چه به میدانچه نزدیک تر می‌‌شدیم ،به تعداد کودکان و حتی جوان‌هایی که جلو می‌‌آمدند و خوشامد می‌‌گفتند افزوده می‌‌شد.

ریش سفیدان در جلوخان مسجد با احترام استقبالم کردند و «مشرف فرمودید» گفتند. نگو که از چند روز پیش چشم به راهم بوده‌اند و اگر روز آمدنم را از قبل می‌ دانستند، دنبالم به قره چمن آدم می‌‌فرستادند. اتاق هایی را هم که بایست در یکی منزل و در دیگری تدریس می‌‌کردم، آماده کرده بودند.

از میدانچه به منزلم، که فاصله زیادی از آن جا نداشت ، راهنمایی شدم. اتاقی بود پوشیده با قالیچه، اما پنجره نداشت. روشنایی‌اش از یکی دو تا دریچه دور از دسترس تأمین می‌‌شد. ریش سفیدانی که تا منزل همراهی‌ام کرده بودند، پس از صرف چایی خداحافظی کرده، رفتند، اما صاحب خانه بی آنکه مزاحم باشد، تمام وسایل آسایشم را فراهم کرد و این محبت و مواظبت تا پایان سال تحصیلی بی کم و کاست ادامه یافت.

شب همان روز محمد اسماعیل صاحب باغچه میرزممد و جارچی ده، جار کشید که مدیر آمده و آماده نام نویسی کودکان است. نام نویسی از همان شب آغاز شد و کلاس درسمان هم یکی دو روز بعد، یکی دو ماه قبل از رسیدن تخته سیاه و نیمکت‌ها، تشکیل گردید.

این کلاس‌ها و دانش آموزان روزانه و شبانه به وسیله ارتباط و آشنایی من با جامعه ده و پیوند شهریار با آنجا بود. من وقتی به قئییشاق وارد شدم «حیدر بابایا سلام» را نخوانده بودم؛ اما بعضی از سروده های فارسی شهریار را خوانده یا شنیده بودم. چندی پیش از آن آقای بحرینی معاون دانشسرا شعر «ای وای مادرم» او را با لحنی گرم و گیرا، سرصف برایمان خوانده و ما را به دنیای شگفت شاعر رهنمون شده بود. غزل «مناجات» وی با مطلع «علی ای همای رحمت…» را نیز، گویا به خط خودش و در کنار عکسش که روبه روی چراغ گرد سوز مشغول نوشتن بود، در ویترین عکاسی سعدین و یا اخلاقی بارها خوانده و ازبر شده بودم. چند بار هم خودش را در خیابان دیده بودم. همیشه گرفته‌چهره بود و در خود فرو رفته. آرام و بی شتاب راه می‌‌سپرد و رهگذران به احترام از سر راهش کنار می‌ کشیدند و زیر چشمی‌ می‌‌پاییدندش؛ چنان به احتیاط که گفتی بیم از آن داشتند که مبادا در خلوت شاعرانه‌اش خدشه‌ای ایجاد کنند. معلمانمان هم سر کلاس گاهی با موضع گیری‌های متفاوت و گاه متضاد به مناسبت‌هایی از شاعر نام آور شهرمان سخن می‌ گفتند.

می‌ خواهم بگویم که وقتی به قئییش قورشاق رسیدم، کم و بیش با شهریار آشنایی داشتم؛ لیکن در مورد پیوند او با این ده چیزی نمی‌‌دانستم. «حیدربابایا سلام» را شاگردانم به من معرفی کردند و قهرمانان آن منظومه ماندگار را آنان به من شناساندند. در آن جا بود که دانستم شهریار از خاندان سیدهای خشکناب و پسر حاجی میرآقا و زاده تبریز بوده و چون سه تن از عمه هایش که عبارت بودند از خدیجه سلطان، ستاره و سارا با قئییش قورشاقی‌ها ازدواج کرده و ساکن این روستا بودند و خانواده اش پیوندهای خویشاوندی دیگری هم با اهالی این جا داشته اند، دوران کودکی شاعر بیشتر در همین جا سپری شده و حتی به مکتب هم در همین جا رفته و بیشترین خاطرات منعکس شده‌اش در حیدربابایه سلام مربوط است به قئییش قورشاق و پس از بازسرایی خاطرات این جاست که به بازگویی خاطرات خشکناب پرداخته است. در «حیدربابایه سلام» اول که جمعاً ۷۶ بند است، در بند ۵۲، شاعر به خشکناب سر می‌‌زند:

حیدربابا، قره کولون دره سی

خشکنابین یولی، بندی، بره سی

اوردا دوشر چیل کهلیگین فره سی

اوردان کئچر یوردوموزون اؤزونه

بیزده کئچک یوردوموزون سؤزونه

و بلافاصله سوال می‌ کند:

خشکنابی یامان گونه کیم سالیب؟

سیدلردن کیم قیریلیب، کیم قالیب…

و پس از یادکرد حسرت آمیز چند تن از شخصیت‌های خشکناب چون آقامیر غفار، که تاج سیدها بوده، میرمصطفی دایی بلندبالا و ریشو که به تولستوی شباهت داشته، مجدالسادات زبان آور و پدر خودش که مردی دست و دل باز و صاحب سفره بوده و… بند ۵۹ را که آخرین بند مربوط به خشکناب است، با این بیت می‌‌بندد:

شاه عباسین دوربینی، یادش بخیر!

خشکنابین خوش گونی، یادش بخیر!

خشکناب، که گویا در گذشته برای خودش رونق و اعتباری داشته، حتی در حدود چهارده- پانزده سال پس از سرایش حیدربابایا سلام، آن قدر جمعیت داشته است که حتی بیش از قئییش قورشاق صاحب دبستانی شود. روزی به خواهش مدیر دبستان خشکناب، که شاگردانش را به حیدربابا آورده بود، من هم همراه شاگردانم به بالای کوه رفتیم و ساعتی در آن جا با هم گذراندیم.

حیدربابا در حقیقت بین قئییشاق و خشکناب قرار دارد. خشکناب امروزه مثل هزاران روستا به پوست مانده از مار رفته می‌ ماند و گویا اکنون بیش از دو خانوار در آن جا زندگی نمی‌ کنند.

در بندهای ۶۰ و ۶۱ از عمه ستاره، پسرش و شوهرش یاد می‌‌شود:

ستاره عمه نزیکلری یاپاردی،

میرقادر ده هردم بیرین قاپاردی،

قاپوب، یئییب، دایچا تکین چاپاردی،

گولمه لیدی اونون نزیک قاپپاسی

عمه مین ده ارسینینون شاپپاسی

حیدربابا آمیرحیدر نئینیور؟

یقین گئنه سماواری قئینیور؟

دای قوجالیب آلت انگیله چئینیور،

قولاق باتیپ، گؤزو گیریب قاشینا،

یازیق عمه، هاوا گلیب باشینا!

چهارده- پانزده سال پس از سروده شدن این بند آقامیرحیدر هنوز زنده بود و وقتی هوا آفتابی بود، تشکچه‌اش را جلوی در خانه اش می‌‌انداختند و روی آن می‌ نشست. دیگر نه چشمش می‌ دید و نه گوشش می‌ شنید.

گفتم که شهریار در قئییشاق به مکتب رفته و به گفته خودش شهد شعر را هم در همان مکتب چشیده است:

مکتب قالیر، اوشاقلار درس آلیللار،

هی یازیللار، هی پوزوللار، یالیللار،

ملا ابراهیم، اؤزو – ائوی قالیللار،

اما بیزیم یولداشلاردان قالان یوخ!

بونلاردان بیربیزی یادا سالان یوخ!

بو مکتبده شعرین شهدین دادمیشام،

آخوندون آغزیندان قاپوب، اودموشام،

گاهدان دا بیر آخوندو آلداتمیشام،

باشیم آغریر دئییب، قاچیب گئتمیشم

باغچالاردا گئدیب، گؤزدن ایتمیشم

آزاد اولاندا، مکتبدن چیخاردیق

هجوملا بیر- بیریمیزی سیخاردیق

یولدا هرنه گلدی، ووروب ییخاردیق

اوشاق دئمه، ایپین قیرمیش دانا ده!

بیردانا دا دئمه، اوتوز دانا ده!

حیدربابا، ملا ابراهیم وار، یا یوخ؟

مکتب آچار، اوخور اوشاقلار، یا یوخ؟

خرمن اوستو مکتبی باغلار یا یوخ؟

مندن آخوندا یئتیررسن سلام

ادبلی بیر سلام والا کلام.

شهریار ملا ابراهیم را بسیار گرامی‌ می‌‌داشته و نامه‌ای را که پس از عزیمت به تهران و اشتغال به تحصیل در دارالفنون و یا در مدرسه عالی طب در سال‌های نخست قرن چهاردهم هجری شمسی، در پاسخ نامه وی نوشته، با عبارت «استاد معظم» آغاز کرده است.

در حاشیه نامه هم از نامه ملا ابراهیم که «در ظلمات جداول سطورش آب حیوان» یافته، تعریف و تمجید می‌ کند و بر «قلم جواهرریز» که «در یک رشحه خود امثال ما تهی دستان بازار کمال را قارون می‌ کند» آفرین می‌‌فرستد و در مقام مقایسه، متاع خود را «خرده حجر» و نه «رشته گوهر» و هنر خویش را «ریزه خزف» و نه «پرورده صدف» می‌ داند و… نامه اش را نیز با عبارت «اقل میرمحمدحسین» به پایان می‌ رساند. بعدها هم در معرفی بعضی شخصیت های «حیدربابایا سلام» ملا ابراهیم، استاد خود را مردی «واقعاً فاضل» معرفی می‌ کند که ضمن مکتبداری «طرف همه گونه مراجعات مردم آن محل، بلکه تمام آن محال است» و با این که همه باسوادان آن حوالی اعم از برزگر و مالک شاگردان او هستند، «بی آن که از کسی کمکی بطلبد هنوز در کمال وارستگی و آزادگی گاهی در مزرعه کوچک خود و گاهی به همان شغل شاغل و به تعلیمات بی اجر و مزد خود مشغول است.»

وقتی من «دبستان قئییش قورشاق» را گشودم، مکتب ملا ابراهیم که منبع آن همه برکات بوده، خواه ناخواه بسته شد و پیرمرد با غیرت که حتی چهار- پنج سال پیش از آن به قول شهریار «جان و تنش آب رفته» بود، «…ملا ابراهیم لاپ اریییب قورتولوب» برای تأمین احتیاجات خانواده‌اش در مزرعه خود کار می‌ کرد.

من که احساس می‌‌کردم، ممکن است به چشم رقیب نگاهم بکند، وقتی در سولویئرین دوزو سلامم را به محبت پاسخ داد و احوالم را پرسید، دلم آرام گرفت و اکنون چنین می‌ اندیشم که آن مرد روشن اندیش، واقعبین‌تر از آن بوده است که جریان غالب را درنیابد و حساب فرد را با جریان قاطی کند.

گفتنی درباره حیدربابا و پیرامون آن بسیار است و به روی کاغذ آوردن خاطرات آن روزها فرصت های دیگری طلب می‌ کند.

علیرضا نابدل (اوختای)ین یارادیجیلیغی باره‌ده / رحیم رئیس‌نیا

علیرضا نابدل (اوختای)ین یارادیجیلیغی باره‌ده / رحیم رئیس‌نیا

rahim
علیرضا نابدل (اوختای)ین یارادیجیلیغی باره‌ده
رحیم رئیس‌نیا

تبریزلی گنج شاعر علیرضا نابدل‌دن «ایشیق»آدلی شعر توپلوسو «آذربایجان و مسئله ملی» (آذربایجان و ملی مسئله) آدلی بیر سیاسی – تشکیلاتی رساله، محمدباقر خلخالی (1919ـ1839)نین «تعلبیه»‌سینین یئنی‌لشدیریلمیشی ، ایکی ـ اوچ مقاله و بیر آلولو خاطیره یادگار قالمیشدی.

ایشیق مجموعه‌سینده کی شعرلرین چوخو، یعنی 33 شعر و ایکی شعر ترجمه‌سی 66ـ1963‌نجی ایللر آراسیندا یازیلیب، 1962‌نجی ایلده شاعرین 18 یاشی ایکن قلمه آلدیغی بیر شعری و 1967‌نجی ایلدن‌ده باشقا بیر شعر بو دفتره یول آچیب. «صمد کونلومده‌دیر» باشلیقی آلتیندا آرخاداشی صمد بهرنگی‌نین اؤلومو مناسبیتله 1968‌نجی ایلده قوشدوغو شعر ایسه «آرش» ژورنالیندان بو مجموعه‌یه کؤچورولموشدور.

بئله‌لیکله شاعرین 1967‌نجی ایلدن1972نجی ایلین مارس آیینا قده‌ر سؤیله‌دیگی شعرلردن هئچ بیر ایز قالمامیشدیر. دئمک اولار کی، شاه رژیمی ایله گرگین مبارزه آپاردیغی ایللرین شعرلری ده گنج شاعرین ناکام حیاتی کیمی یغمایا اوغرامیشدیر. یالنیز 27 ایل یاشایان مبارز شاعرین سون 9 ایل یارادیجیلیق دؤرونون ایلک یاریسی‌نین محصوللاری الیمیزه چاتیب. بونلار دا زنگین بیر ذکانین، جوشغون بیر روحون جارپیلاریدیر.

بو آنا دیلینده تحصیل آلمامیش گنج اؤزونو نئجه یئتیشدیرمیشدیر؟ او 1970نجی ایلده یازدیغی «آذربایجان و ملی مسئله» آدلی اثرینده بیر گروه آذربایجانلی جوانلاردان سؤز آچیر کی، 1960نجی اون ایللیگین اوللریندن آذربایجان ادبیاتی‌نین کئچمیش و معاصر اثرلرینی اوخوماغا باشلاییرلار. اونلار رژیمیمن آغیر باسقیسینا باخمایاراق اؤز آنا دیللری ایله تانیش اولوب، اونو باجاردیقجا منیمسه‌ییب، داوام ائتدیرمک ایسته‌ییردیلر.

1936نجی ایلدن 60 نجی ایللرین اولینه قده‌ر کیفیتی آشاغی اولان حسین کورد و امیر ارسلان، بیر نئچه نوحه کیتابی و بیرده شهریارین حیدرباباسیندان باشقا آذربایجان دیلینده آیری بیر اؤنملی اثر نشر امکانی تاپمامیشدیر.

شبهه‌سیز نابدل اوزوده سؤزون آچدیقی گنجلردن بیری ایمیش. الیمیزه چاتان اثرلری گؤستریر کی او محدود امکانلاردان فایدالانماق قابلیتینه مالک اولاراق هله ایلک تجربه ایللرینده گوجلو اثرلر یارادا بیلن نادر بیر انسان ایمیش.

گونشین آل قانی ظلمت الیله

گون باتان داغلارا یاییلان زامان

آخشام نسیمی‌نین حزین سسیله

دنیزده لپه‌لر آییلان زامان

دورنالار کئچنده باغلار اوستوندن

چیخاردی ایوانا طاقتسیز آنا

…دولو گؤزلریله هارای چکردی

دورنالار رحم ائدین، بیر لحظه قونون

یار ولایتیندن گلن عزیزلر

دئیین کی باشینا نه گلدی اونون…

آی آراندان گلن گؤزه‌ل دورنالار

 سؤیله‌یین آنایا، قاچمایین اوندان

اوغلومون طالعی نه ایدی آخر…

بو 19 یاشلی بیر گنج قریحه‌سیندن قوپان شعر، مینلر سیاسی قاچقینین گؤزو یولدا اولان آنا باجی لاری‌نین اوره‌ک دؤیونتولرینی داشییر.

ایشیق شعرینده ده مختلف زحمت آداملاری‌نین ایستکلری یئر آلیر. قارا تئللی کیبریتچی اوغلاندان ایسته‌ییر کی اودلار یوردونون قیزیل داغلاریندان میلیونلار تون گوگورت قازیب،‌ ائله کیبریت‌لر تؤکسون کی ظولمون کؤکون یاندیریب یاخسین. ساری تئللی زنجانلی دان خواهش ائدیر کی آغ پولاددان ائله کسگین پیچاقلار یونسون کی ییرتا بیلسین ظولمون چیرکین اوره‌گینی … بلکه چوبان آزاد چالسین توته‌گینی!

گون گؤرمه‌ین، چیراغ کیمی یانان، قانین یاغ یئرینه یاندیران، دفه دؤگن، ایلمک سالان توخوجودان بیر تمناسی وار:

بیرجه یولدا خالچاندا بیر شکیل سال

باخانلارین دیزلرینی قوروتسون

قوی خالچانی ساتان آلان بیلسین کی

سنین دیلسیز اللرینده نه‌لر وار

خالچا اوسته باشماقلی یئریینلر

بیلسینلر کی دیلسیز دینسه نه قوپار!

آخیردا دا  اوجا بویلو، خورما تئللی معلمدن رجا ائدیر کی باشاردیقجا ایشیق آچسین قارانلیق صینف‌لره. ایشیق ساچسین صنف‌لره توپلانان، آی اولدوزسوز او کیچیک دونیالارا… و او کورلوق چکمیش بالاجا انسانلارین قول قانادینی باغلایان گؤیلرده کی قورخو فیکرینی پوزسون.

ائله اؤزوده تهران اونیورسیته‌سیندن حقوقشناسلیق بیتیریب، چوخلو حقوقشناسلار کیمی قاضی و یا وکیل اولابیلمه‌سینه باخمایاراق، مسلکداشلاری بهرنگی، دهقانی و باشقالاری کیمی معلملیگی اوستون دوتوب، خوی شهرینده ایشه باشلادی.

علیرضا ایله صمد «آدینه» نشریه‌سینی چیخارتدیقلاری واخت تانیش اولموشدولار. «آدینه» مهد آزادی غزتینه باغلی اولان بیر نشریه ایدی. 1965نجی ایلین عرضینده بو نشریه‌نین یالنیز 17 نومره‌سی چاپا بوراخیلا بیلمیشدی. بیر نئچه باشقا قلم دوتان گنجلر کیمی، اوختایین دا ایلک یازیلاری آدینه ده چاپ اولونوبدور. شعرلری ترجمه ائدن ده آدلیم شاعریمیز یدالله مفتون ایدی، معلم شاعری بئله تانیتدیریردی:

«علیرضا اوختای آذری دیلینده شعر یازان جوشغون بیر استعداد دیر، گؤزه‌ل شعرلرده یازیر بو بیر گوشه‌ده توشوب قالمیش «توزلو پیانو» بیر انتشار نسیمی، بیر بارماق اشاره‌سی گؤزله‌ییر کی شورلار و نوالارین دورغونلوق دؤرونده ایستی سویوغونو یاغدیرماغا باشلاسین و بو اونون شعرلری‌نین بیرینین (توزلو پیانو شعرینین) بیر پارچاسینین ترجمه‌سیدیر. سؤز یوخ کی اطلسین آستارانین لطافتی اوزونه چاتماز.»

او احساسلی شاعر ترجمه‌یه سوق ائدن شعر بئله جانلی مصراعلارلا دولودور:

… سازاقلی بیر سحر پارچالایاجاق

قارا  سسسیزلیگی توزلو پیانو

قیرغین بارماقلاردان آخاجاق او گون

سهندین بوزلانمیش آغجا گؤللری…

یئری گلمیشکن دئمه‌لی‌یم کی،‌ «ایشیق» شاعری‌ده «دریاچه»،‌ «کولاک»، «انارستان»، «فصل پنهان»، ‌مجموعه‌لری و «عاشیقلی کروان» منظومه‌سینین یارادیجیسی اولان مفتونون ایکی شعرینی فارسجادان تورکجه‌یه چئویرمیشدیر. قوجامان شاعر، حبیب ساهرده او فیرتانا قوشونون وقتسیز وورولماسی‌نین یئدینجی ایل دؤنومونده ایران انقلابی‌نین غلبه‌سیندن بیر آی سونرا ، اوندان بئله یاد ائتمیشدیر:

«قیش موسمی آخشام چاغی ایدی. ایلک دفعه اوختای ایله تانیش اولدوم. او مندن “لیریک شعرلر” کیتابیمی ایسته‌دی. ائویمه چاغیردیم اوچ گوندن سونرا، گون باتانا یاخین بیزه گلدی. اوتوروب چای ایچدیک. دره‌دن تپه‌دن دانیشدیق. اوختای اؤزونون تورکجه شعرلریندن بیر نئچه پارچا اوخودو،‌  حیرت ائتدیم!

اوختایین شعرلری نه اوتایلی‌لارین و نه ده بوتایلی‌لارین شعرینه بنزه‌مز. اوختایین الحانیندا یالنیز گؤزه‌للیک دگیل، درین بیر دویغو و یابانجی بیر آهنگ وار ایدی. شبهه‌سیز اوختای مستثنا استعدادا مالیک بیر گنج ایدی. لاکین افسوس او پارلاق جوهر قارا توپراق آلتیندا چورویوب فنایه گئتدی…

بودورکی

داغلارین آردیندا دان یئری آغاریر

و ییرتیلیر گئجه‌نین گؤی حریر پرده‌لری

سحر زمانی، درین بیر خیاله سانکی دالیر

نسیم اسیر و شیریلدیر مرند چشمه‌لری

بو دور کی باغلار ایچینده

گؤرنمه‌ین بیر قوش

یاواشجا ناله ائدیر: آه وطن فضاسیندا

قیزیل قانا بویانان اوختایین عزاسیندا…

(تهران ، 26 اسفند 57 – 17 مارس 79)

دئییلمه‌لی‌دیر کی نابدل ده «آذربایجان و ملی مسئله»‌سینده ساهرین حسابینی ایران آذربایجانی‌نین باشقا شاعرلریندن آییریب:

او کئچن نسلدن یادگار قالمیش ان صمیمی، ان انکشاف ائتمیش و ان ساده آذری تورکجه‌سینده یازانلارداندیر. آمما کئچه‌جه‌یه اوز چئویرمه‌سی، رمانتیکلیک، خلق کوتله‌لری‌نین یاشاییش و دیلیندن آیری دوشمه‌سی اونونلا خلق آراسیندا فاصله سالیبدیر…»

نابدل‌ین ایکی مقاله‌سی آدینی چکدیگیمیز فارسجا نشریه ده چاپ اولونموشدور. بیری فولکلورون توپلانماسی‌نین ضروری‌لیگی باره‌ده‌دیر و او بیری‌نین باشلیقی ایسه «آقای پانین احوالاتی»دیر کی پان تورکیستلر و پان ایرانیستلری تنقید آتشینه دوتموشدور. پان ایرانیستلر پارتیاسیندا انشعاب ائدنلرین اورگانی اولان «خاک و خون» غزئته‌سی‌نین کسگین اعتراضیندان سونرا آدینه نین نشری حکومت طرفیندن دایاندیریلدی.

آدینه‌نین تیراژی و حجمی‌نین آز اولماسینا باخمایاراق،‌ یئنی هاوا گتیردیگی اوچون آذربایجانین ادبی – سیاسی محیطینه بؤیوک تاثیر باغیشلاییب. بو اوجاغین باشینا ییغیشان گنجلرین چوخو سونرالار باشقا استقامتلرده آددیملاسالاردا، اوندان آلدیقلاری حرارتی آز چوخ اوره‌کلرینین درینلیکلرینده داشیمیشلار، بلکه هله ده داشییرلار، اولا بیلسین کی اونونلا ایکینجی مین ایللیگی اوچونجو مین ایللیگه باغلاسینلار. نئچه کی بیرینجی مین ایللیگی ایکینجی مین ایللیگه باغلایان گنج ضیالیلاریمیزدا چوخ اولموشدور. ائرامیزین بیرینجی مین ایللیگی‌نین سونلاریندا اسراری آچدیغی ایچون دارا چکیلمیش منصور حلاجین یولو، ایکینجی مین ایللیگین ایکینجی یوز ایللیگنده میانا – همدانلی عین‌القضات لار و زنجانلی سهروردی‌لر (شیخ اشراق) کیمی گنج داهی‌لریمیز قانلی ایاقلارلا دوام ائتمیشلر. مشعل الدن اله 13 نجو عصرده جهانه سیغمایان نسیمی‌نین الینه چاتیر و ائله جه ده ایگیرمینجی عصرین سونونا یول آچیر.

حیران ائدیجی بیر حالدیر کی، آدی چکیلن دوشونجه بهادرلری‌نین هامیسی شاعر ایمیش و شعرلری ده شعورلاریندان قاینارمیش … آذربایچانین, ایرانین، دونیانین ایگیرمینجی عصر تاریخی گنج گولله‌لنمیش شاعرلرین آدلاری و یادلاری ایله زنگین و رنگین‌دیر. علیرضا قارانلیقدان ایشیغا دوغرو ایره‌لی‌ینلرین کاروانی‌نین ایاقداشی‌دیر. میکائیل مشفق، گارسیا لورکا و…

اوختایین دئدیگی کیمی:

بو بیر ناغیل دیر کی ائللر سویله‌ییر

بیری سسدن دوشسه او بیریسی دئییر…

آی اوغلان! / محمدحسین طهماسب‌پور(میرزه شهرک)

آی اوغلان! / محمدحسین طهماسب‌پور(میرزه شهرک)

sharak
آی اوغلان!
محمدحسین طهماسب‌پور(میرزه شهرک)

بی‌شیله و بی‌پیله ائدیم شعریمی آغاز،
ـ طرد اولمالیدی اولسا هنر اهلی دغلباز؛
ائل خاطرینه اولماسا گر سازیله آواز
وئرمزله بیر عابباسی او آوازه، آی اوغلان!
قاتما باشیوی تک سازا، آوازه، آی اوغلان!

بیدار ائله‌مزسه هنرین باشلارا بورک‌دور،
اول تار و قاوال ورز و وبالدیر، سنه یوک‌دور؛
خلقین حیاتیندا هنرین نقشی بؤیوکدور،
جان ائیله عطا ذوقیله جانبازه آی اوغلان!
قاتما باشیوی تک سازا، آوازه، آی اوغلان!

سؤزلر سؤز اولا، بیرده چالان شوریله چالسا،
دیل‌دن چیخیب آواز یولون دل‌لره سالسا،
اودلار اوره‌یی، اوولار اونو ائل سئوه‌ر اولسا،
تایسان بو شکار ائتمه‌ده شهبازه آی اوغلان!
قاتما باشیوی تک سازا، آوازه آی اوغلان!

هر بزّازین اؤز آرشینی واردی، بئزی واردی،
هر مجلسین اؤز صحبتی واردی، سؤزو واردی،
چال ـ اویناماغین‌دا دادی واردی، دوزو واردی،
یونگوللوک ائدیب، اویناما هر سازه آی اوغلان!
قاتما باشیوی تک سازا، آوازه، آی اوغلان!

تکفیر چوماغیندان قورو اؤز باشینی، قوی قاچ!
چال زاهد تزویرکارین اووجونو چال آچ!
فاطما خالا، زینب ننه‌نین کؤنلونو بیر آچ!
هی چالما سازین شاپورا، شهنازه آی اوغلان!
قاتما باشیوی تک سازا، آوازه، آی اوغلان!

جنگی چالیسان شوریله، چال، جانلاری آل آل!
صلحین سرودون دیللره سال، دل‌لره چال، سال!
قویما مازاتا بیلدیگیوی، ملّت اوچون چال!
یوخ حوصله‌میز چوخ بو قده‌ر نازه، آی اوغلان!
قاتما باشیوی تک سازا، آوازه، آی اوغلان!

آز کبر و غروریله باشین گؤیلره قالخیز،
یئللندیسه بورنون قالاجاقسان بالا یالقیز؛
قولتوقلاریوین آلتینا یئرلشمه‌سه قارپیز
قازلانما قانادسیز هله پروازه‌ آی اوغلان!
یوخ حوصله‌میز چوخ بو قده‌ر نازه، آی اوغلان!

ائندیر او خیال مرکبی گؤیدن یئره ائندیر!
توپراقدادیر اول گزدیگین انسان، اونو دیندیر!
یوخدورسا هنرده حرکت، تخدیر ائدندیر،
آت تریاکی، چک گوشه‌ده خمیازه آی اوغلان!
یوخ حوصله‌میز چوخ بو قده‌ر نازه، آی اوغلان!

هر بیر ایینه کورک، باشا بؤرک گئییلمز،
هر بیر خؤره‌ک هر یئرده صفاایله یئییلمز،
هر کور کیشی‌نین اوغلونا کور اوغلو دئییلمز،
گل زولفعلی آد قویما باشی دازه، آی اوغلان!
یوخ حوصله‌میز چوخ بو قده‌ر نازه، آی اوغلان!

هر جیزماقارا یازماغا گر وئرسه‌له خلعت
«آمیرزانی»دا سال حسابا ـ بیر پیتی بیر ات؛
یوخسا، دیلینی چک توته‌یین، زیرنانی گیزلت،
گئت‌سن‌ده قوشول مهوشه، مهنازه آی اوغلان!
یوخ حوصله‌میز چوخ بو قده‌ر نازه، آی اوغلان!
1364

«خاله صفا» دوست بچه‌های دروازه غار / حبیب فرشباف

«خاله صفا» دوست بچه‌های دروازه غار / حبیب فرشباف

«خاله صفا» دوست بچه‌های دروازه غار

ایشیق: یک سال از فقدان «صفا پوینده» یکی از بنیانگذاران «مرکز توانمند‌سازی آوای ماندگار دروازه غار» گذشت.
«صفا پوینده» در ابتدا فعالیت خود را با آموزش کودکان کار شروع کرد. پس از مدتی دریافت حذف کودکان از چرخه کار و تولید خانواده با توجه به وضعیت خانوارها در دروازه غار دور از تصور است. به همین سبب از سال ۱۳۸۶ «مرکز توانمندسازی آوای ماندگار دروازه غار» را به منظور توانمند سازی زنان و دختران محله‌ی دروازه غار تهران تأسیس کرد تا با آموزش دادن به مادران و ایجاد کار برای آن‌ها و کسب درآمد مکفی بتوان آرام آرام کودکان را از چرخه کار در خانواده حذف و یک زندگی آبرومندانه برایشان ایجاد کرد.
صفا پوینده، پس از تحمل یک دوره طولانی مشقت‌بار بیماری سرطان در ۱۱ بهمن ماه ۱۳۹۴ در سن ۵۷ سالگی درگذشت.
استاد «حبیب فرشباف» از معلمان قدیمی و شخصیت شناخته شده‌ی حوزه فرهنگ آذربایجان که از همکاران داوطلب «مرکز توانمندسازی آوای ماندگار دروازه غار» می‌باشد، به مناسبت سالگرد درگذشت خانم صفا پوینده یادداشت زیر را تهیه کرده که تقدیم خوانندگان محترم می‌شود:

حبیب فرشباف

… همه‌ی نهادهای مدنی و همه‌ی افرادی که در تهران با کودکان کار سر و کار دارند‌، اولین شعارشان این است که: «کودکان نباید کار کنند». در این میان تنها خانم صفا پوینده (خاله صفا) بود که از اولین روز با این شعار موافق نبود! او از همکارانش در مرکز «خانه‌ی کودک شوش» می‌پرسید: «اگر این بچه‌ها کار نکنند پس چرخ زندگی این خانواده‌ها چطور بچرخد؟! ما اول باید جایگزینی برای کار بچه‌ها تعیین و هزینه‌ی زندگی این خانواده‌ها را فراهم کنیم تا بچه‌ها بتوانند از زیر بار تامین هزینه‌های زندگی خانواده‌هایشان آزاد شوند. اکثر این خانواده‌ها ‌یا بی سرپرست‌، ‌یا بد سرپرست هستند و در هر حال برای گذران زندگی به درآمد بچه‌ها نیاز دارند.»
«خاله‌صفا» در حقیقت مشکلات معیشتی خانواده‌ها را‌، مشکل اصلی آن‌ها می‌دانست و به همین علت حرفه‌آموزی به مادران این بچه‌ها را در راس برنامه‌های خود قرار داده بود.
وی نخستین بار به همت و ‌یاری‌ یاور همیشگی‌اش خانم «فریده جلالی» با اجاره‌ی اتاقی در محله‌ی دروازه غار «مرکز کارآفرینی ماندگار» را با چند دستگاه چرخ خیاطی‌، با چند نفر استادکار استخدامی‌ دایر کرد. با همین اقدام، خاله صفا آغازگر حرکتی بی‌وقفه و خستگی ناپذیر‌، برای مبارزه با فقر و اعتیاد و بهره‌کشی از کودکان دروازه غار و باسواد کردن آن‌ها و تحقق حقوق فراموش شده‌ی‌شان شد.
دروازه غار با آن کوچه‌های تنگ و تاریکش‌، آسیب‌خیزترین بخش در منطقه‌ی ۱۲ تهران شناخته شده است که شبانه روز جولانگاه سایه‌های هراس‌آور اعتیاد و پخش مواد مخدر می‌باشد. اکثر کودکان این منطقه‌، روزها در سطح کل تهران برای فروش گل و فال و … پخش می‌شوند و شبها کنار پدران معتاد و مواد فروش باز می‌گردند.
از سال ۱۳۸۶ این مرکز با گرفتن مجوز کار از اداره‌ی بهزیستی‌، به موسسه‌ای فراگیر و رسمی ‌با عنوان «مرکز توانمند‌سازی آوای ماندگار دروازه غار» با ده‌ها استادکار و نیروهای داوطلب با مدیریت «خاله‌صفا» به کارش توسعه داد و در عرض مدت کوتاهی به عنوان ‌یکی از مهمترین مراکز کارآفرینی ایران شناخته شد و خیلی زود شهرت جهانی کسب کرد. علاوه بر توانمندسازی اقتصادی (که از اولویت‌های مرکز ماندگار است)‌، سوادآموزی و آموزش مهارت‌های زندگی و فرزندپروری نیز پا به پای خیاطی‌، از اهداف و برنامه‌های این مرکز محسوب می‌شوند. این مرکز صدها نفر از زنان این منطقه را که در بهترین حالت ‌یا برای سوپر مارکت‌ها سبزی پاک می‌کنند و‌ یا با دستمزد روزانه ۶ هزار تومان در خانه قند خرد می‌کردند‌، در مدت زمانی کمتر از ۳ ماه‌، علاوه بر سوادآموزی‌، به استادکارهای چرخکار ‌یا برشکار ارتقاء داده و این خانواده‌ها را با فعالیت‌های تولیدی از نظر اقتصادی توانمند کرد.
مرکز کارآفرینی ماندگار در سال ۲۰۱۴ از طرف مدیرعامل برنامه‌ی اسکان سازمان ملل متحد‌، به دریافت دیپلم افتخار در زمینه‌های: توانمندسازی‌، آموزشی‌، اجتماعی و اقتصادی زنان آسیب دیده‌، بین ۱۴۰ کشور جهان نائل گردید. در حال حاضر ۱۷۰ کودک و زن بی سرپرست ‌یا بدسرپرست ساکن منطقه‌ی دروازه غار‌، تحت پوشش این مرکز قرار دارند و به جرات می‌توان گفت، این مرکز از تاثیرگذارترین مراکز کارآفرینی در ‌یکی از پرآسیب‌ترین مناطق تهران (دروازه غار) است.
«خاله‌صفا» می‌گفت: «در آغاز کار‌، بعضی از دوستان و آشنایان با ناباوری به فعالیتم برخورد می‌کردند، ولی به تدریج دیدگاهشان تغییر کرد.» البته‌، گاهی اوقات‌، هنگامی‌که «خاله‌صفا» از مشکلات و کارشکنی‌ها خسته می‌شد خود نیز به دوستانش حق می‌داد‌.
«خاله‌صفا» انسان فرزانه‌ای بود و به زیر و بم جامعه‌اش آگاهی داشت. او می‌دانست که نه تنها با کمک‌های خیریه‌ای‌، بلکه حتی با کمک‌های نهادهای مدنی نیز نمی‌توان مشکل اساسی فقر را از بین برد. طبق آمار‌ یونیسف (صندوق ملل متحد برای کودکان) همه روزه حدود ۴۰ هزار کودک در جهان‌، به دلیل فقر از بین می‌روند و این در حالی است که دولت‌های جهان در هر دقیقه مبلغ دو میلیون دلار صرف هزینه‌های تسلیحات و دیگر برنامه‌ها‌ی نظامی ‌می‌کنند .تنها با کاهش حتی ده درصد هزینه‌های نظامی‌ می‌توان به این بی‌عدالتی آشکار و مرگ و میر کودکان چیره شد. متاسفانه این امر غیرممکن شده؛ چرا که در فرهنگ نظام سرمایه‌داری جنگ نوعی صنعت تعریف می‌شود و چرخ‌های این نظام با انرژی باروت به حرکت در می‌آید.
«خاله‌صفا» خوب می‌دانست که ریشه‌کن کردن فقر و بی سوادی به برنامه‌ای فراگیر ملی و حتی فراملی نیاز دارد و بدون آن به هیچ پیشرفت گسترده‌ای نمی‌توان دست‌یافت‌؛ با تمامی ‌اینها او معتقد بود که: کار کردن و فرسودن‌، حداقل بهتر از نشستن و پوسیدن است. «خاله» همیشه با تلخندی تکرار می‌کرد: «ما ناچاریم تلاش کنیم و امیدوار باشیم.» او‌، بار چنین مسئولیت سنگینی را به بهای عمر گرانمایه‌اش‌، تا فرسودن و از پا افتادن‌، قهرمانانه بر دوش کشید.
«ژان پل سارتر» گفته است: «آگاهی کنشی است که انسان را به انتخاب و به مسئولیت سوق می‌دهد.» سارتر با دیدگاه‌هایی مخالف بود که از جبر دفاع می‌کردند. او تمامی‌جبرگراها را می‌کوبید و از اختیار انسان‌ها دفاع می‌کرد و این اختیار را در قالب انتخاب آگاهانه و مسئولانه‌ی انسان تسری می‌داد.
«هربرت مارکوزه» نیز مانند سارتر اعتقاد داشت‌، امکان دنیایی بهتر وجود دارد و باید برای دستیابی به این دنیا به اندیشه و عمل پرداخت. مارکوزه دنیای ایده‌آل خود را این گونه معرفی می‌کرد: «جامعه‌ای بدون جنگ‌، بدون سرکوب‌، بدون استثمار‌، بدون فقر و بدون اصراف»
«خاله‌صفا» در شرایطی بار این مسئولیت را پذیرفت که ایدئولوژی مسلط موفق شده بخش عمده‌ای از مردم جهان را با بینشی پیوند دهد که مدام فرمان می‌دهد: «هشدار، که هیچ تعهدی را نپذیری!» و تبلیغ فردگرایی و مصرف‌گرایی سرلوحه‌ی تمامی‌برنامه‌های شبکه‌های اجتماعی و وسایل ارتباط جمعی است.
در مراسم بزرگداشت «خاله‌صفا»‌، آقای «حسینی» گفت :«هسته‌ی حرکت عاشقانه‌ای که توسط خانم پوینده آغاز شد‌، در ادامه‌ی خود به درخت تناور و سایه‌گستری تبدیل شد که نه تنها هزاران کودک رنج و کار در سایه‌سار این درخت بالیدن آغاز کردند‌، بلکه بی شمار جوانان دغدغه‌مند و پویای کشورمان در بیش از ۳۰ تشکل غیردولتی که به تاسی از آن حرکت شکل گرفته‌اند‌، تلاش‌های انسان دوستانه‌ی خود را با عشق و ایمان آغاز نموده و هم اکنون هر‌یک از آن‌ها به سرمایه‌های گران‌سنگ انسانی و اجتماعی کشورمان تبدیل شده‌اند.»
«دکتر عشایری» نیز گفت: صفا پوینده -«خاله صفا»- تمامی ‌ناملایمات زندگی‌اش را به کار و تلاش و وظیفه‌ی اجتماعی تبدیل کرد. زندگی او باید در کتاب‌های درسی آموزش و پرورش مکتوب شود تا برای نسل‌های آینده الگو باشد.»
سروده‌ی «سایه» آیینه‌ی تمام نمای زندگی «خاله‌صفا»ست:
«… من دیده‌ام بسیار انسان‌هایی که خود میزان ‌شان آدمی ‌بودند
وز کبریای روح بر میزان شان آدمی ‌بسیار افزودند
آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دست مرگ را بر گردن خود شاخ گل کردند
و مرگ را از پرتگاه نیستی تا هستی جاوید پل کردند
یادش گرامی ‌و نامش زنده و جاوید باد

شماره‌ جدید مجله «آذری» ویژه‌ «ابراهیم دارابی» منتشر شد

azeri 28 (2)


شماره‌ جدید مجله «آذری» ویژه‌ «ابراهیم دارابی» منتشر شد

azeri 28
شماره‌ی جدید مجله «آذری» ویژه‌ی «ابراهیم دارابی» منتشر شد

شماره ۲۸ (شماره دهم دوره‌ی جدید) مجله «آذری» ویژه‌ی استاد «ابراهیم دارابی» مولف رمان «اشک سبلان» به دو زبان فارسی و ترکی آذربایجانی با سردبیری حسن ریاضی(ایلدیریم) و با گستره توزیع بین‌المللی منتشر شد. در این شماره‌ آثار نویسندگان، شعرا و هنرمندان زیر چاپ شده است:

AZERI+2222-2

پیام دبیرکل یونسکو به مناسبت روز جهانی زبان مادری (۲۰۱۷)

پیام دبیرکل یونسکو به مناسبت روز جهانی زبان مادری (۲۰۱۷)

پیام دبیرکل یونسکو به مناسبت روز جهانی زبان مادری (۲۰۱۷)

سازمان علمی، فرهنگی و تربیتی سازمان ملل متحد همانند سالهای پیش پوستر، شعار و پیام سالانه روز جهانی زبان مادری را منتشر کرد. این سازمان همچنین شعار امسال روز جهانی زبان مادری را ”پیش به سوی آینده ای پایدار از طریق آموزش چندزبانه” اعلام کرده است.
پیام ایرینا بوکووا دبیر کل یونسکو:
” به مناسبت روز جهانی زبان مادری،‌ تقاضا می‌کنم که ظرفیت آموزش چندزبانه در نظام های اجرایی و آموزشی،‌ ترجمان فرهنگی و رسانه ها،‌ فضای مجازی و تجارت و در همه جا به رسمیت شناخته شود.”
همچنین در وب سایت سازمان یونسکو آمده است: یونسکو روز جهانی زبان مادری را در ۲۱ فوریه ۲۰۱۷ تحت عنوان ‘پیش به سوی آینده ای پایدار از طریق آموزش چندزبانه’ گرامی‌می‌دارد. برای میدان دادن به توسعه پایدار،‌ دانش آموزان بایستی به زبان مادری و سایر زبان ها آموزش ببینند. از طریق تسلط بر زبان اول یا زبان مادری است که فراگیری مهارت های اساسی من جمله خواندن، نوشتن و حساب میسر می‌شود. زبان های محلی به ویژه زبان های اقلیتی یا بومی ‌دریچه انتقال فرهنگ ها،‌ ارزش ها و دانش سنتی محسوب می‌شوند. بنابراین، این زبان ها نقش مهمی‌را در پیشبرد آینده ای پایدار ایفا می‌کنند.‌
منبع: آراز نیوز

گزارش خبرنگار پیام سندیکا از ایران خودرو2

گزارش خبرنگار پیام سندیکا از ایران خودرو


در ماههای اتی کارگران ایران خودرو منتظر اعلام پاداش ازدیاد تولید هستند. بنا به گفته فعالین این شرکت با توجه به افزایش سرعت خطوط تولیدی و پشت سر گذاشتن رکورد تولید سال قبل ، حداقل انتظار از مدیریت ایران خودرو پاداش یک میلیونی به کارگران شرکت می باشند. سال گذشته این پاداش ٦٥٠ هزار تومان بود.

گفت‌وگو با استاد ابراهیم دارابی؛ نویسنده و معلم پیشکسوت/ دکتر مرتضی مجدفر

گفت‌وگو با استاد ابراهیم دارابی؛ نویسنده و معلم پیشکسوت/ دکتر مرتضی مجدفر

darabi

majdfar_2

تناسب و همزیستی مسالمت‌آمیز میان ادبیات و ریاضیات

اشارهبرای مطبوعاتی‌ها، انسان‌ها با رویدادها و آثاری که از آن‌ها بر جای می‌ماند، اهمیت پیدا می‌کنند، ولی برخی‌ها هستند که وجه ممیزۀ آن‌ها چیزهای دیگری است و باید آن‌ها را با آن ویژگی‌ها شناخت، از جمله: ادب، متانت و سنگینی در رفتار، گفتار سلیس و حساب شده و از همه مهم‌تر معلم و یاددهندۀ همیشگی. برای ما آذربایجانی‌ها، معلمی از جایگاه برجسته‌ای برخوردار است، به طوری که هم‌زبانان ما در جمهوری آذربایجان، اوج احترام به یک پیشکسوت و استاد را با اطلاق واژۀ «معلم» به او، به اکمال می‌رسانند و اگر این فرد، خود معلم نیز باشد، دیگر به قول معروف، نور علی نور می‌شود.
برای آَشنایی با زندگی و فعالیتهای یکی از معلمان تأثیرگذار در پیشرفت جامعه، که در زمینۀ ادبیات و نگارش نیز استاد بی‌بدیلی است، به سراغ استاد ابراهیم دارابی، معلم پیشکسوت دیارمان رفته و با او به گفت‌وگو نشسته‌ایم. این معلم جامع‌الاطراف، در هر وادی و زمینه‌ای که وارد شده، موجب تلألو جرقه‌های پیشرفت و تلنگر در تفکر مخاطبان خود شده است. برای ما دانش‌آموزان و دانشجویان سال های ۵۵ تا ۶۵ که می‌خواستیم متفاوت باشیم، و در آن سال‌هایی که هنوز المپیاد ریاضی به کاسبی آموزشی و کارزاری دوپینگی تبدیل نشده بود، کتاب‌های متعدد استاد دارابی با عناوینی چون: سؤالات المپیادهای ریاضی شوروری، مسئله‌های پیچیدۀ ریاضی و … حکم جواهر را داشت و دست‌به‌دست، بین‌مان جا‌به‌جا می‌شد. تأثیری که این کتاب‌ها و سایر آثار این معلم توانمند در توسعۀ فرهنگ تفکر علمی و فکرورزی در میان جوانان آن سال‌ها داشت، بی‌مانند بود. ایشان بعدها دامنۀ فعالیت‌های خود را گسترش داد و همراه با تدریس برتر، کار علمی در زمینۀ مجلات ریاضی، به‌ویژه راه‌اندازی و ادامۀ فعالیت مجلۀ وزین و ماندگار رشد آموزش ریاضیات را پی گرفت.
سال‌ها بعد، به سبب علاقۀ شخصی‌ام به حوزۀ ادبیات، به‌ویژه با محوریت رویدادهای تاریخی آذربایجان ایران، رمان دو جلدی حجیمی در نزدیک به ۱۲۷۰ صفحه به دستم رسید که نام مؤلفش برایم آشنا بود. «اشک سبلان» که یادآور مبارزات و تلاش‌های آذربایجانی‌ها در دهه‌ها و سال‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی است، آن چنان زبان لطیف، سیال و نرمی دارد که آدمی نمی‌تواند باور کند این اثر را همان کسی نوشته که مسایل بغرنج، پیچیده و البته شیرین ریاضیات را در قالب کتاب‌ها و مقالات متعدد به جامعۀ آموزشی کشور اهدا کرده است. اشتباه نمی‌کردم: این دارابی، همان دارابی بود؛ در کسوتی همیشه معلم، آموزاننده و تشنۀ پیشرفت جامعۀ خود.
استاد دارابی، راضی نبود با او گفت‌وگو کنیم و از او بنویسیم. او که با تواضع، ادب و متانت خود، همواره خود را «شاگرد وادی آموزش، تغییر و ادبیات»می‌شمارد، با اصرار گروهی از معلمان پیشکسوت آذربایجانی، به‌ویژه استاد حبیب فرشباف- که برای گفت‌وگو با خود ایشان هم باید دست به دامن گروه دیگری از معلمان شویم- پذیرفت که با اینجانب مصاحبه کند.
گفت‌وگویی که در پی می‌آید در آستانۀ ۸۰ سالگی استاد ابراهیم دارابی، و به مثابه مصداقی از انسان‌های ماندگار در فرهنگ آذربایجان ایران  و معلمان حرفه‌ای تلاشگر در پیشرفت جامعه، تقدیم خوانندگان سایت وزین ایشیق می‌شود که امیدوارم مورد پسندتان قرار گیرد.

دکتر مرتضی مجدفر

***

*دوست داریم گفت‌وگو را با ورق‌زدن شمه‌ای از زندگی شما اعم ازتولد،تحصیلات، مراحل زندگی، مراحل معلمی و فعالیت‌های احتماعی- فرهنگی شروع کنیم. موافقید؟بله، حتماً. در سال‌هایی که «اشرار» بر روستاها حاکم بودند و هر روز روستایی، قصبه‌ای در جایی از ایران، به خصوص در آذربایجان غارت می‌شد، در یکی از این درگیری‌ها، مادربزرگ من و برادرش کشته شدند. از این رو خانواده، برای کسب کار و امرارمعاش به طور دسته‌جمعی روستای  دره‌وار در حدود ۱۵ کیلومتری اردبیل را ترک و به باکو و شهرهای قفقاز مهاجرت کردند و پس از حدود سی سال کار و تلاش در باکو و سایر شهرهای قفقاز، چون حاضر به پذیرش تابعیت دائمی اتحاد جماهیر شوروی آن سال‌ها نشدند، از آن‌ها خواسته شد که در مدت معینی شوروی را ترک کنند و آن‌ها در سال ۱۳۰۴، یعنی ۱۰ سال قبل از تولد من، به طور دسته‌جمعی از طریق بیله‌سوار وارد ایران شدند.
میرزا حیدر، پدربزرگ مادری من قبل از رفتن به باکو هم با‌سواد بود و به همین خاطر او را «میرزا» صدا می‌کردند. او در باکو به جای این‌که فرزندان خود را دنبال کار بفرستند، به مدرسه فرستاد. پسر بزرگش دورۀ حسابداری را گذراند و در باکو مشغول کار شد. پسر کوچکترش مهندس راه و ساختمان شد و دختر کوچکترش که مادر من بود، دورۀ تحصیلات ابتدایی اجباری (۶ تا ۸ سال) را به پایان برد و در باکو با پدرم که سوادی در حد خواندن (نه نوشتن) داشت، ازدواج کرد. مادرم علاقه‌مند به شعر و موسیقی و مسلم، برادر مهندسش، علاقه‌مند به ریاضیات و نقاش زبردستی بود که تابلوها و پارچه‌دوزی‌های او زینت‌بخش دیوارهای اتاق‌های دوست و فامیل شده بود.
اگر سوغات بزرگترها در بازگشت به وطن لوازم‌خانگی و طلا بود، سوغات این خواهر و برادر، دو صندوق بزرگ شامل کتاب‌های ریاضی دایی و کتاب‌های شعر و ادبی مادرم بود و نیز گرامافونی که وقتی پیکاپ براق و لوزی آن بر روی صفحه قرار می‌گرفت و صدای موسیقی از آن بلند می‌شد، حیرت‌زده به آن خیره می‌شدم و تصور می‌کردم یکی در داخل گرامافون پنهان شده است و اوست که می‌خواند!
اما سوغات باکو تنها این‌ها نبود. با ارزش‌ترین سوغات، فرهنگی بود که خانواده ما با خود آورده بودند و تأثیری که بر روی اطرافیان خود داشته. مادرم برای من، دو خواهر بزرگتر و برادر دو سال کوچکترم (بعدها صاحب برادر دیگری هم شدم) شعر می‌خواند، قصه می‌گفت و با لالایی‌های سحرانگیز ترکی‌اش ما را به خواب می‌برد.
تعریف و تمجیدهایی که مادرم از برادرش مسلم و نبوغ او در ریاضیات‌ می‌کرد، این فکر و آرزو را در ذهن من می‌کاشت که ای کاش وقتی بزرگ شدم، من هم مثل دایی مسلم شوم! من هم مانند او  نقاشی بکشم و ریاضی بدانم.

* از شعرهای مادرتان چیزی به یادتان مانده است؟بله. زیاد. ولی به دو شعر که بیشتر مادرم برایمان می‌خواند، اشاره می‌کنم که آن روزها نمی‌دانستم چرا مادرم این گونه شعرها را برای ما می‌خواند. یکی از این دو شعر، مَتَل معروف ترکی با سرآغاز«اوُشودوم آی اوشودوم‌/ داغدان آلما داشیدیم…» بود و شعر دوم که اولین داستان خود را بر اساس آن نوشته و تحت عنوان «درخت سیب و پسرک فقیر» به چاپ رساندم، از صابر، شاعر نامی آذربایجان است با این مطلع: آلما، پالوت،شام آغاجی حال ایله/ ائیله‌دیلر بحث بو منوال ایله…(مناظرۀ سه درخت سیب، بلوط و کاج و به رخ کشیدن برتری‌های هر یک به دیگری).
در داستان نوشته شدۀ من، درخت کاج یا چنار به عنوان انگل اجتماع که هیچ بهره‌وری به مردم نمی‌دهد و درخت سیب به عنوان موجود تلاشگری که به فکر فایده رساندن به مردم است، توصیف شده‌اند. این کتاب با دو داستان مندرج در آن، قبل از انقلاب به چاپ رسید و در روزنامۀ ایران نوین آن زمان  نقد و معرفی شد.
پدرم نیز که تحت تأثیر فرهنگ باکو قرار گرفته و علاقه‌مند به کنسرت، تئاتر و موسیقی شده بود، گاهی شب‌ها پی شام، در حالی که حسرت آن روزها از نگاهش می‌تراوید، با سوت، آهنگ نمایشنامه‌های آرشین‌مال‌آلان یا مشدی‌عباد و یا اپرای اصلی وکرم را می‌زد و در فواصل، داستان این نمایشنامه‌ها و یا اپرا را برای ما تعریف می‌کرد.

*به نظر می‌رسد تربیت غیررسمی شما، قبل از رفتن به مدرسه بسیار قوی بوده است؟بله. تأثیر اشعاری که مادرم می‌خواند و تعریف و تمجید‌هایی که از دایی‌ام مسلم می‌شد، تأثیر به‌سزایی در شکل‌‌گیری اولیۀ شخصیتم داشت. چنان‌چه من هم علاقه‌مند به ریاضیات شدم و در کلاس چهارم ابتدایی در مسابقۀ نقاشی بین‌المللی، برندۀ جایزه‌ای شدم که طی مراسمی در مدرسۀصفوی اردبیل به من داده شد، اما روزهای خوش دیری نپایید.
با ورود قوای شوروی به ایران در سال ۱۳۲۰ و بمباران پادگان اردبیل و پخش اعلامیه از هواپیما که مردم را به آرامش دعوت و از هر نوع اقدام خصمانه بر‌حذر می‌داشت، مردم از ترس جان خود، شهر را تخلیه ‌کردند و به هر جای امنی که سرا داشتند، پناه ‌بردند.
ما نیز به روستای دره‌وار پیش پدربزرگ مادری‌ام رفتیم که پس از بازگشت از باکو، با ساخت‌و‌ساز تازه‌ای در آن‌جا مستقر شده بود. وقتی به روستا رسیدیم، قوای شوروی زودتر از ما به آنجا رسیده بود و چون معلوم شد آن‌ها کاری به کار مردم عادی ندارند، پس از سه روز به خانۀ خود در اردبیل بازگشتیم و دیدیم دار و ندار ما به یغما رفته و دزد خانه را خالی کرده است.
این، آغاز بدبیاری‌های شگفتی بود که در خانوادۀ ما شروع می‌شد: چندان طول نکشید که مادرم مریض شد و جان سپرد. مسلم هم چندی قبل فوت کرده بود. پدرم از نظر مالی سخت در تنگنا قرار گرفت و فقر از پی رفاه نسبی در خانواده، چهرۀ کریه خود را نشان داد.
من آن روز پنج‌ شش ساله بودم، بزرگترین خواهرم ده سال و کوچک‌ترین برادرم تنها شش ماهه بود. می‌توان تصور کرد که پدرم با چند فرزند خردسال در چه وضعیت لاعلاجی قرار گرفته بود. زن‌دایی‌ام که دوست و مأنوس مادرم بود و تنها یک پسر ۱۲ ساله داشت، سینه سپر کرد و مارا مانند یک مادر زیر بال خود گرفت.
به رغم آرزوهایی که پدر و مادرم در دل پرورده بودند، امکان تحصیل برای فرزندانشان به وجود نیامد و من تنها در سن ۹ سالگی در سال تحصیلی۲۵-۱۳۲۴ و همزمان با دورۀ یک سالۀ حکومت ملی، با برادرم که دو سال کوچک‌تر از من بود، توانستیم در کلاس اول دبستان در اردبیل اسم بنویسیم و درس بخوانیم، البته به زبان مأنوس و مادری خودمان، ترکی. اگر بگویم با همان یک سال تحصیل، باسواد شده بودم، اغراق نکرده‌ام! آن دو صندوق کتاب ترکی که از باکو آورده شده بود و یادگاری از مادر و دایی‌ام بودند، به مثابۀ مکتبی شد که کم‌کم به آن قدم می‌گذاشتم. از کتاب‌های ریاضی در آن چیزی درک نمی‌کردم، اما از کتاب‌های داستان و شعر مادرم، مطالبی ولو خیلی کم دستگیرم می‌شد که هرچه به کلاس بالاتر می‌رفتم، بهتر می‌توانستم آن‌ها را بخوانم. یکی از این کتاب‌ها «پیر و نادرشاه» بود. من آن را قبل از انقلاب، تحت‌عنوان «درخت نظر کرده» ترجمه و به چاپ رسانده‌ام.
پدرم برای این‌که به زندگی خود سامان دهد، زن گرفت. زن‌دایی‌ام اجازه نداد خواهرهایم و برادر کوچک‌ترم که دو ساله شده بودند، زیر دست زن‌پدر، بزرگ شوند. تنها من و برادر دو سال کوچک‌تر از من، به خانه‌ای که پدر اجاره کرده بود، نقل‌مکان کردیم. زندگی برای همۀ ما، به‌ویژه من و برادرم که مجبور به تحمل زن‌پدری شده بودیم، سخت‌تر بود. به هر جان‌کندنی بود دورۀ ابتدایی را در اردبیل به پایان بردیم و در تهران به خواهران و برادرمان پیوستیم که در خانواده دایی‌ام مستقر شده بودند.

*کوچ اجباری از اردبیل به تهران یا سفری در پی کسب فرصت‌های بهتر؟شاید هر دو. در کلاس اول دبیرستان ابوریحان واقع در خیابان دلگشا اسم نوشتیم. دنیای دیگری به روی ما باز شد که شیرین و خیال‌انگیز بود. اگر در اردبیل در خانه هوپ‌هوپ‌نامه و روزنامه ملانصرالدین خوانده و رد و بدل می‌شد، در این خانه روزنامه‌های جورواجور دیگری دست به دست می‌شد که برای من تازگی داشت. دایی‌ام در رویدادهای فرقه در سال‌های ۲۴ و ۲۵ در اردبیل حسابداری ساده و پدرم هم پاسبان حکومت یک سالۀ آذربایحان بود. همان وقت دایی،پسرش را برای تحصیل در رشتۀ حقوق به تبریز فرستاده بود. وقتی ما به تهران آمدیم، دایی پس از آزاد شدن از زندان به عنوان حسابدار در یک شرکت ساختمانی مشغول کار  بود، و پسرش پس از تبعید به خوزستان، و بدون آن که به تحصیل او در رشتۀ حقوق وقعی گذاشته شود، به تازگی در بانک سپه مشغول کار شده بود و در فعالیت‌های سیاسی شرکت داشت. پدرم نیز لباس‌فروشی می‌کرد. پسردایی رفقایی داشت که به خانه‌شان رفت و‌آمد می‌کردند و در برخورد با من و برادرم رفتاری بسیار دوستانه و رئوفانه داشتند. جو مدرسه هم متأثر از محیط خارج، به شدت سیاست‌زده بود و دانش‌آموزان طرفدارحزب توده که روزنامه «دانش‌آموز» را تبلیغ می‌کردند، با طرفداران نهضت ملی و مصدق مرتب در بحث و جدل بودند که گاهی به زد و خورد هم منجر می‌شد.
تابستان‌ها من و برادرم کار می‌کردیم. من به عنوان کمک حسابدار در همان شرکتی که دایی‌ام کار می‌کرد، زیر دست او به کار مشغول ‌شدم. شرکت، کارخانۀ آسفالت داشت و کارهای دفتری، کنترل کارگران و حاضر و غایب کردن آن‌ها، و نیز کنترل ماشین‌هایی که از کارخانه ماسه یا آسفالت به خارج می‌بردند، با من بود.
در تابستان سال ۱۳۳۲ در روز کودتا من و دایی‌ام، در دفتر کارخانۀ شعبه مشهد بودیم که دیدیم عده‌ای سوار بر گاری با شعار زنده باد شاه، مرگ بر مصدق و مرگ بر توده‌ای به راه افتادند. با تهران تماس گرفتیم معلوم شد پسردایی‌ام دستگیر شده است و ما به تهران بازگشتیم.

*چگونه معلم شدید؟دبیرستان ابوریحان نه کلاسه بود و تنها سیکل اول دبیرستان در آن تدریس می‌شد. ما دورۀ دوم دبیرستان را در دبیرستان ادیب(کوچۀ منتهی به خیابان فردوسی و لاله‌زار) گذاراندیم. پس از فارغ‌التحصیل شدن، دنبال کار می‌گشتیم، اما به خاطر سربازی از استخدام ما جلوگیری می‌کردند. برادرم در کنکور دانشسرای عالی شرکت کرد و پذیرفته شد و من در آزمون آموزگاران پیمانی شرکت کردم و قبول شدم و در منطقۀ ۵ آن روز تهران در یک مدرسه مشغول کار شدم. سال بعد رئیس دبیرستان باباطاهر به سراغم آمد و مرا از دبیرستان دهخدا که یک سال بود آن‌جا فیزیک و ریاضی درس می‌دادم، به مدرسۀ خود برد.
در این دبیرستان که به تازگی دبیر ریاضی کلاس‌های چهارم و پنجم ریاضی را جواب کرده بودند (‌ششم ریاضی نداشت) دفترداری بود که بعدها فهمیدم به کتاب«۷۰۰ مسئله امامی» دست پیدا کرده و با دادن مسایلی از آن کتاب به دست دانش‌آموزان و فرستادنشان به سراغ معلم ریاضی، از کار خود لذت می‌برد. معلم ریاضی قبلی هم از قربانیان این سیاست بود! این معلم که با من در دبیرستان دهخدا همکار بود، از مشکلات مدرسۀ باباطاهر سخن‌ها گفت و از جمله افزود که دانش‌آموزان کلاس چهارم ریاضی این مسئله را مطرح می‌کرده‌اند که چگونه می‌توان تنها به کمک پرگار، مرکز یک دایره را تعیین کرد.
من قبل از رفتن به سر همین کلاس، در خانه چندین ساعت روی این مسئله با پرگار بر روی کاغذ کار کردم و به طور تجربی، نه علمی، راه پیدا کردن مرکز دایره را یاد گرفتم. ضمن تدریس و حل مسایل، به این مسئله مهم اشاره کردم و دیدم دانش‌آموزان با کنجکاوی هرچه بیشتر اول هم‌دیگر را نگاه کردند و بعد چشم به من دوختند که مسئله را برایشان حل می‌کردم. البته ناگفته نماند که سال‌ها بعد، در ۱۳۳۶، کتابی در این باره تحت‌عنوان «هندسۀ پرگاری» ترجمه کردم که توسط انتشارات گوتنبرگ منتشر شد..
روزهای بعد دانش‌آموزانی را می‌دیدم که در راهرو منتظر من بودند تا یکی از آن مسایلی که دفتردار در اختیارشان گذاشته بود را به من بدهند و حل آن را بخواهند. من مسئله را می‌گرفتم، در جیب می‌گذاشتم و می‌گفتم روی آن فکر می‌کنم..

*در این ایام به تدریج در حال قدم گذاشتن در جای پای دایی مسلم بودید؟شاید بهتر است بگویم هنوز نه. ماجرای جالبی را برایتان تعریف می‌کنم که علاقه‌مند شدن جدی مرا به ریاضیات بیشتر نشان می دهد.
عبداله توکل و فیض‌الهی از دوستان نزدیک پسردایی‌ام بودند که مسئولیت اعزام دانشجویان به خارج از کشور را در آموزش‌و‌پرورش به عهده داشتند. در همان روزهایی که من در مدرسه باباطاهر مشغول تدریس بودم، از من و یک دبیر ریاضی دیگر دعوت کردند که در طرح سؤال ریاضی برای دانشجویان شرکت کنیم.
سه مسئله من و سه مسئله دبیر دیگر طرح کردیم و آزمون برگزار و از فردای آن روز تصحیح اوراق آغاز شد. برای حل یکی از مسایلی که دبیر همکارم طرح کرده بود (مسئله مربوط به لگاریتم)، من حدود نصف یک صفحۀ ۴A را به عنوان کلید سؤال در نظر گرفته بودم. اما وقتی تصحیح اوراق را شروع کردم، دیدم دانشجویی در چند سطر حل، به جواب درست رسیده است. اول دچار تردید شدم و پیش خود فکر کردم که دانشجو تقلب کرده و کسی جواب مسئله را به او رسانده و او با عملیاتی ساختگی، به جواب رسیده است. اما در اوراق دیگر، باز هم با همین حل مواجه شدم. اوراق را جمع کردم، به مسئول آزمون سپردم و گفتم امروز کار دارم، فردا می‌آیم اوراق را تصحیح می‌کنم.
از ساختمان وزارت فرهنگ در اکباتان به طرف میدان بهارستان به راه افتادم. در نبش خیابان، پشت ویترین یک کتابفروشی، کتابی با رنگ بنفش دیدم که عنوانش «کنکورهای شوروی» ترجمۀ زنده‌یاد استاد پرویز شهریاری بود. کتاب را خریدم، هنوز به خانه نرسیده، در حالی که کتاب را ورق می‌زدم، به منابعی دست یافتم که برایم حیرت‌انگیز بود. من که به ظاهر از دبیران موفق روز بودم، خبر نداشتم و در کتاب‌های ریاضی ما هم آورده نشده بود که لگاریتم تنها در پایۀ ده تعریف نمی‌شود، بلکه در هر پایه‌ای می‌توان از اعداد لگاریتم گرفت. مسئله‌ای که همکار دبیر داده بود، از همین کتاب برداشته شده بود و دانشجویانی که به این کتاب دسترسی داشتند یا قبلاً در کلاس‌های استاد شهریاری یا امامی شرکت کرده بودند، توانسته بودند این مسئله را به راحتی در چند خط حل کنند. این سرآغاز مرحلۀ دیگری در کار  فرهنگی من بود.

*مرحلۀ کشیده شدن به سوی تألیف و ترجمۀ آثار ریاضی؟بله. البته اول یادگیری یک زبان، بعد تألیف و ترجمه. کتاب یاد شده از زبان روسی ترجمه شده بود و من شنیده بودم که استاد شهریاری زبان روسی را در زندان یاد گرفته است. تصمیم گرفتم برای دسترسی به این نوع کتاب‌ها، زبان روسی را یاد بگیرم. در کلاس‌های روسی انجمن ایران و شوروی آن سال‌ها اسم نوشتم و در عرض ۲ سال به اخذ دیپلم روسی نایل آمدم. زبان روسی راه کتابفروشی‌های ساکو،گوتنبرگ و دنیا را که آن موقع کتاب‌های روسی می‌فروختند، به روی من باز کرد.
در کتابفروشی ساکو علاوه بر کتاب‌ها و مجلات ریاضی، مجلۀ آذربایجان و روزنامۀ «ادبیات و اینجه‌صنعت»(ادبیات و هنر) هم که به زبان آذربایجانی بود، فروخته می‌شد و من در مراجعه به این کتابفروشی، مجموعه‌ای از کتاب‌ها و مجلات را که بسیار ارزان بودند، خریداری می‌کردم.
زبان روسی و آشنایی با حروف کریلیک که کتاب‌های ترکی چاپ شده در جمهوری آذربایجان نیز با این حروف چاپ می‌شد، دنیایی را به روی من گشود که آرزویش را دل پرورده بودم. این زبان و این حروف، پلی بود که از دوران کودکی با مرگ مادرم ویران شده بود. در روزنامۀ یادشده هر بار یک داستان کوتاه هم درج می‌شد که من آن‌ها را ترجمه می‌کردم و انتشارات نوپا آنها را منتشر می‌کرد(در حاشیۀ گفت‌وگو و در لیست مجموعه کتاب‌های‌ استاد، به این داستان‌ها هم اشاره شده است) کتاب حماسۀ دده قورقود را هم از مجلۀ آذربایجان برداشته، ترجمه و در همان سال‌ها منتشر کرده‌ام.

*از این منابع جدید که در قلمرو ریاضیات و ادبیات به آن‌ها دست یافته بودید، در حرفۀ معلمی خود و برنامه‌ریزی‌هایتان چگونه بهره می‌بردید؟ آرزوی من معلمی خوب و کمک به هم‌نوعانم بود. دوست داشتم با اکتفا به ابزاری که به دست آورده بودم، کارهای دیگر هم بکنم. درست است که انسان‌‌های نجیب هر یک به نوعی بر روی من تأثیر‌گذار بوده‌اند، اما این خود زندگی و مشکلات آن و به‌ویژه فقر بود که آموختنی‌های بسیاری را به من می‌آموخت و من می‌توانستم با بهره‌گیری از گفته‌ها، خوانده‌ها و نوشته‌هایی که در ذهن انباشته بودم، مسیر زندگی‌ام را تعیین کنم. من میوۀ تلخ رنج و فقر و زحمت بودم و باید در حد توان خود، از تلخ شدن میوه‌های دیگر جلوگیری می‌کردم. ارتباط من در عرصۀ فرهنگ به عنوان معلم، در درجۀ اول با دانش‌آموزان بود و من می‌بایستی دانش‌آموزانی را که در مسابقۀ کنکور و آزمون‌های دیگر با امکانات ناچیز و نابرابر با فرزندان اغنیا رقابت می‌کردند، کمک می‌کردم؛ دانش‌آموزانی که به معلم خصوصی و کلاس‌های کنکور دسترسی نداشتند. شروع به نوشتن کتاب‌های کمک‌ آموزشی کردم. تمام مدارسی که در تهران تدریس کرده‌ام، در جنوب شهر بوده است: میدان خراسان، میدان شوش و خیابان‌های پایین‌تر از شوش. در مسیر راه دبیرستان دکتر عمید، درمسیر جادۀ شهرری و پایین‌تر از شوش، با گودال‌هایی مواجه می‌شدم که انسان‌های فلک‌زده‌ای، در داخل آن‌ها زندگی می‌کردند. پسرک فقیر کتاب «درخت سیب و پسرک فقیر» داستان زندگی انسان‌هایی از این گودال‌هاست.
پس از اخذ لیسانس ریاضیات از دانشسرای عالی شبانه، به رشت منتقل شدم و سال بعد از آنجا به تاکستان رفتم. ساعت چهار، پنج صبح با اتوبوس از تهران حرکت می‌کردم. قبل از هشت صبح در تاکستان سر کلاس بودم. هفت سال به این کار ادامه دادم. در آن‌جا فیزیک و ریاضیات کلاس ششم را من تدریس می‌کردم که در امتحانات نهایی، تاکستان از قزوین پیشی گرفته بود.
وقتی به تاکستان می‌رفتم، کتاب‌هایی را همراه می‌بردم و در کلاس در بحث‌هایی که پیش می‌آمد، به برخی از آثار سیاسی وکتاب‌های معروف آن روزگار از جمله آثار صمد بهرنگی اشاره می‌کردم. این از چشم ساواک و ساواکیان دور نمانده بود. چنان‌چه سرانجام به اداره ساواک قزوین احضار شدم. چون با تطمیع و تهدید نتوانستند کاری از پیش ببرند و اولیای دانش‌آموزان سخت طرفدارم بودند و به عناوین مختلف محبت و قدردانی خود را نسبت به من ابراز می‌کردند، کار به آنجا منجر شد که من به اجبار، تاکستان را ترک کردم.
در سال ۱۳۵۳ از تاکستان به تهران منتقل شدم و در دبیرستان ابوریحان- این بار نزدیک میدان شوش- در دو کلاس چهارم ریاضی هندسه و حسابان تدریس می‌کردم. در این دو کلاس علاوه بر من دبیران دلسوز دیگری هم تدریس می‌کردند. در کنکور بیش از نیمی از دانش‌آموزان کلاس که تعدادشان به چهل نفر می‌رسید، پذیرفته می‌شدند.

*از بازنشستگی وحضورتان در مجلۀ رشد آموزش ریاضی سخن بگویید. تأثیر این مجله و سایر مجله‌های ریاضی مثل آشتی با ریاضیات زنده‌یاد پرویز شهریاری و … را در توسعۀ تفکر علمی در جامعه چگونه تحلیل می کنید؟در سال ۶۴ با ۲۶ سال سابقه بازنشسته شدم و مدت ۱۱ سال در مجلۀ رشد آموزش ریاضی به عنوان عضو هیئت تحریریه کار کردم. این همکاری در جوار انسان‌های فرهیختۀ هیئت تحریریۀ مجله و سردبیر آن دکتر مدقالچی، از خاطره‌انگیز‌ترین سال‌های فرهنگی من به شمار می‌آید. حاصل تولید فکری این جمع، مجموعه مقاله‌ها و مسایلی هستند که از کارهای فرهنگی ماندگار به حساب می‌آیند. از من نیز در مجلات رشد ریاضیات و رشد برهان قریب به ۲۰ مقاله به چاپ رسیده است. هم‌زمان با عضویت درهیئت تحریریۀ مجله در تألیف کتاب‌های درسی هم شرکت داشتم. تألیف کتاب بازرگانی سال چهارم قبل از انقلاب و هندسه ۱و۲ از کارهای مشترک من با مؤلفان دیگر است.
با کناره‌‌گیری دکتر مدقالچی از سردبیری مجله رشد آموزش ریاضی و سرکار آمدن خانم دکتر گویا و همسرشان دکتر رنگنه، اعضای هیئت تحریریه تغییر و محتوای مجله هم بیشتر جنبۀ آموزش ریاضی پیدا کرد و حل مسایل ریاضی از آن حذف شد. ولی اکنون می‌توان گفت که مجلۀ  رشد برهان ریاضی با دو نسخۀ مجزا که برای دانش‌آموزان دوره‌های اول و دوم متوسطه منتشر می‌شود، توانسته است جای خالی مجلۀ رشد ریاضی قبل از تغییر را تا حدود زیاد و به طرز شایسته‌ای پر کند.
اما دربارۀ مجلۀ آشتی با ریاضیات. زنده‌یاد استاد پرویز شهریاری با کوله‌باری از تجارب فرهنگی و اجتماعی، آموخته‌ها‌، تألیفات و ترجمه‌های فراوان که تعدادشان به ۳۰۰جلد کتاب و بیش از هزار مقاله در زمینۀ ریاضیات می‌رسد و عشق به وطن و فرهنگ ایران، به خلایقی که می‌پنداشتند ریاضیات درس مشکلی است، نشان داد اگر مشکلی هست، از آموزش‌دهندگان ریاضیات است وگرنه ریاضیات، از زمان‌های دور چون رودی زلال در سرزمین ما ساری و جاری بوده است. استاد شهریاری پس از آشتی‌دادن دانش‌آموزان و دانشجویان گریزان از ریاضیات، به سراغ پایه‌گذاری مجلۀ«آشنایی با ریاضیات» و سپس«چیستا» رفت و با مقاله‌های بسیار گیرا و آموزنده در اول هر شماره، بخش وسیعی از علاقه‌مندان به ریاضیات و فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی را به دور خود جمع کرد. من هم افتخار داشتم که همکار کوچکی در این مجلات باشم.

*چگونه به تدوین کتاب‌های ریاضیات روی آوردید و در این کار به یکی از ماندگارترین نام‌ها و چهره‌ها تبدیل شدید؟ماندگاری که لطف شماست و گرنه آن چه از سوی من بوده، پیگیری، سماجت و البته داشتن هدفی مقدس چون خدمت به دانش‌آموزان این آب و خاک بوده است و لاغیر.

*سوژۀ این کتاب‌ها  و انگیزۀ نوشتن آن‌ها چگونه به ذهن‌تان می‌رسید؟ بازتاب کتاب‌های‌تان را در این سال‌ها چگونه دیده‌اید؟هم در حین تدریس به سوژه‌ها دست می‌یافتم و هم موضوعات، بر اساس نیاز دانش‌آموزان تعیین می‌شد. البته کانال‌های دیگری هم برای بروز و ظهور سوژه‌ها موجود بود. برای مثال، در بین مجلات ریاضی که در کتابفروشی ساکو از شوروی سابق آورده می‌شد، مجله‌ای با نام «ریاضیات در مدرسه» هم بود که در آن صورت و حل مسایل آزمون‌های ورودی دانشکده‌ها و نیز سؤال‌ها و حل‌مسایل المپیادهای داخلی و خارجی شوروی درج می‌شد. مسایل و سؤال‌هایی که تفکر برانگیز بودند‌. درست برخلاف آزمون‌های تستی که دانش‌آموزان ما را سطحی‌نگر بار می‌آورد و من به شدت مخالف آن هستم. مسایل مندرج در این مجله وکتاب‌های ریاضی که همراه آن‌ها فرستاده می‌شد، مرا بر آن داشت که در زمینۀ المپیادهای ریاضی هم کاری کنم. به این ترتیب بود که اولین جلد کتاب «نخستین گام‌ها در المپیاد ریاضی» ترجمه و تدوین شد و برای چاپ به مؤسسه مبتکران پیشنهاد کردم که مورد استقبال مدیر مؤسسه قرار گرفت و به چاپ رسید. در پی آن جلد دوم و سوم و چهارم این کتاب هم چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت.در چاپ‌های بعدی با افزودن مطالبی به اول هر فصل که به درک مسایل کمک می‌کند، کتاب متناسب‌تر شد و چهار جلد کتاب در سه جلد با صفحات بیشتر به چاپ رسید. تنها به این کتاب‌ها اکتفا نشد. کتاب‌های دیگری هم که در سطح المپیادهای ریاضی بودند، ترجمه و تدوین شد که مجموعۀ این کتاب‌ها با کتاب‌های دیگری که برای دانش‌آموزان نوشته شده است، در این مؤسسه فرهنگی از جملۀ کتاب مدرسه شطرنج به ۱۴ جلد می‌رسد.
اما این‌که این کتاب‌ها چه بازتابی داشته‌اند، فکر می‌کنم هر کتاب و نوشته به منزلۀ تولد فرزند یک فرد، برای نویسنده همان اثر شوق‌انگیز و مسرت‌بخش است و بازتاب را  هم می‌توان در چشم و نگاه و کلام خوانندگان این کتاب‌ها آشکارا دید و شنید. همان طور که خود شما هم، با علاقه از خواندن کتاب‌های من در دورۀ دانش‌آموزی و دانشجویی‌تان سخن گفتید و مرا شرمنده ساختید.

* بین ریاضیات و ادبیات، چگونه تناسب و هم زیستی مسالمت‌آمیز ایجاد کردید؟ به قول معروف این کجا و آن کجا؟چند سال پیش به این فکر افتادم که بعضی از مسایل جبری را به روش هندسی حل کنم. اولین سؤالی که پیش آمد این بود که آیا هر مسئله جبری را می‌توان با روش هندسی حل کرد؟ سرانجام به این نتیجه رسیدم که برای این کار دو عامل تعیین کننده لازم و ملزوم یکدیگرند: مسئله قابلیت حل شدن به روش هندسی را داشته باشد؛ و خلاقیت لازم در حل‌کنندۀ مسئله وجود داشته باشد.
در این صورت، مراحل حل مسئله به طور منطقی پیش برده می‌شود و به زبان منطق ریاضی P و آن‌گاه q تحقق پیدا می‌کند. از نظر من، پدیده‌های تاریخی و اجتماعی  و حتی زندگی هم شبیه مسایل ریاضی‌اند که وقتی با آن‌ها روبه‌رو می‌شویم، به حل و تحلیل‌شان علاقه‌مندمی‌شویم و این فکر پیش می‌آید که آیا این پدیده هم مانند مسایل ریاضی قابلیت تبدیل شدن به یک رمان یا داستان را دارد یا نه؛ و اگر دارد آیا خلاقیت لازم در نویسندۀ داستان یا رمان هم وجود دارد یا خیر. جواب هر دو سؤال در اشخاص متفاوت، گوناگون است.
اگر رویدادی از نظر کسی قابلیت تبدیل شدن به رمان را داشته باشد و آن کس به پندار خود خلاقیت خلق شخصیت‌های رمان، زمان و مکان آن را هم داشته باشد، نوشتن رمان با منطق ریاضی  P و آن‌گاه q آغاز می‌شود زیرا: «داستان یا رمان را می‌توان به عنوان نقل رشته‌ای از حوادث که برحسب توالی زمانی ترتیب یافته‌اند، تعریف کرد» یعنی همان منطق P و آن‌گاه q در مورد رمان هم صدق می‌کند. بر این اساس می‌توان گفت که ریاضیات در بطن زندگی و هر رمان و داستانی تنیده شده است.

*از اشک سبلان بگویید. این کتاب چگونه پدید آمد؟ برای نگارش آن چقدر وقت گذاشتید و داستان آن تا چه اندازه واقعی است؟زندگی من از دوران کودکی با حوادث و رویدادهای بسیار تلخ و کمتر شیرین همراه بوده است. تأثیر این رخدادها، مدام و اغلب پی‌درپی همانند قطره‌هایی در ظرف ذهن من انباشته شده و سرریز پیدا کرده است و اشک سبلان نیز سرریز همین قطره‌هاست که از چشم سبلان هم جاری می‌شود. شخصیت‌های رمان گاهی حقیقی‌اند و بیشتر تخیلی. بعضی از آن‌ها را می‌شناختم (نه آن‌طور که در رمان توصیف شده‌اند)، شرح حال بعضی‌ها را در روزنامه‌ها و کتاب‌ها خوانده‌ بودم. هر جا لازم بود که رشتۀ کلام مشکل منطقی نداشته باشد، شخصیت‌های تخیلی در افراد و مکان‌ها و مثال‌های تخیلی بر آن‌ها افزوده شده است.
از مفاهیم دیگر داستان‌ها و نوشته های خودم نیز در تدوین این رمان استفاده کردم. اشاره کردم که اولین داستان کوتاهی که منتشر کرده‌ام «درخت سیب و پسرک فقیر» بود و داستان‌های کوتاه دیگری هم بر آن‌ها افزوده شده است. در همان سال‌ها پس از ترجمۀ «حماسه دده قورقود» که اجازۀ انتشار داده نشد و تنها در روزهای منتهی به انقلاب چاپ و منتشر شد، حوادث و رویدادهای ایران به کلی تغییر کرد.
از سال‌ها پیش و همزمان با شروع اصلاحات شاه و مخالفت روحانیت با آن، فصل دیگری از رویدادهای ایران آغاز شد. در این سال‌ها، برخی از گروه‌های مذهبی و غیرمذهبی با روبه‌رو شدن با سرکوب روز افزون رژیم که فعالیت‌های سیاسی را بر نمی‌تافت، به فکر استفاده از ابزارهای استعاره‌ای مانند شعر و ادبیات داستانی ادبیات و البته برخی دیگر نیز به فکر جنگ مسلحانه افتادند.
قبل از آغاز این تحرکات، نگارش جلد اول «اشک سبلان» هم‌زمان با ترجمۀ داستان‌های کوتاهی که چاپشان می‌کردم، آغاز شده بود و چون امکان چاپ و انتشار آن وجود نداشت، پس از اتمام به کناری گذاشته بودم و هیچ وقت فکر نمی‌کردم بتوانم آن را منتشر کنم.  با تحرکاتی که در کشور شروع شده بود و احساس می‌شد رژیم به پایان عمر خود رسیده است، نگارش جلد دوم را هم آغاز کردم و اشک سبلان، در سال‌های منتهی به انقلاب و پس از قیام مردم تبریز که در آن رمان به حوادث آن اشاره شده است، به پایان رسید. در واقع، ماجراهای رمان ۲ جلدی و حجیم اشک سبلان، با قهرمانان واقعی و تخیلی خود، از سال‌های دهۀ ۲۰ شمسی و روزهای به قدرت رسیدن دولت ملی آذربایجان در سال ۲۴ آغاز و تا بهمن ۱۳۵۷ و پیروزی  انقلاب‌اسلامی ادامه می‌یابد.

*از قرار، مثل این که در حال نگارش ادامۀ اشک سبلان هستید و ماجراهای قهرمانان داستان در سال‌های پس از پیروزی انقلاب در حال شکل‌گیری است.بله. در ادامۀ این دو جلد، پیگیر سرنوشت شخصیت‌های رمان در طول انقلاب  شده‌ام و جلد سوم هم در حال نگارش  است که اگر عمری باقی بود امیدواریم این بخش از رمان هم نوشته، بازنویسی شده و به چاپ سپرده شود.

* امیدواریم در ۸۰ سالگی شما، شاهد انتشار جلد سوم اشک سبلان باشیم. خوب، بسیار ممنون از صبر و حوصلۀ شما برای حضور در این گفت‌وگو و وقتی که گذاشتید. دوست داریم  به عنوان معلمی که قریب ۶ دهه  با  تعلیم‌وتربیت و زندگی تربیتی با آدم‌ها خو گرفته است، چند کلامی را به مثابه حسن‌ختام از شما بشنویم.شما لطف دارید. توصیۀ اول من این است که در تعلیم‌وتربیت دانش‌آموزان خود، همۀ افراد را به مثابه انسان‌هایی که کرامت انسانی آن‌ها، فارغ از ثروت و منزلت و جایگاه فردی و اجتماعی و خانوادگی، در اولویت است، بپذیرند. به ویژگی‌های ذاتی بچه‌ها توجه کنند و برای یاددان به بچه‌ها زبان کودکی بگشایند و خود کودک شوند. یکی از این راه‌ها توجه به بازی‌های بومی و فرهنگی و نیز بازی‌های فکری است. در این‌که بازی می‌تواند در شکل‌گیری اولیۀ شخصیت کودک نقش داشته باشد، حرفی نیست. اما تا جایی که من می‌دانم خود بازی هدف نیست، بلکه از ابزارهای شناسایی علایق و استعداد بچه‌هاست که مربیان مجرب با پی بردن به این علایق و استعدادها ضمن پرورش این استعداد در بچه‌ها، آن‌ها را به سوی علایق خود آنان از نوع موسیقی، آشنایی با انواع آلات موسیقی، ژیمناستیک، باله، شطرنج و سایر رشته‌های هنری، ورزشی، فرهنگی و ادبی سوق می‌دهند.
در برنامه‌های درسی و ورزش مدارس ما، هیچ اشاره‌ای به بازی شطرنج کودکان نشده است. در حالی که در بعضی کشورها شطرنج جزو مواد درسی مدارس به شمار می‌آید. ممکن است این سؤال پیش آید که آیا کودکان خردسال، آمادگی آشنایی با دنیای گستردۀ شطرنج را دارند؟ آیا این کار لطمه‌ای به رشد ذهنی بچه‌ها وارد نمی‌کند؟ استادان و مربیان بزرگ شطرنج و تعلیم‌و‌تربیت بر این باورند که اگر در یاددادن این بازی به کودکان افراط نشود و مربیان آن را با حوصله و بردباری به عنوان سرگرمی به آنان یاد دهند، جز فایده هیچ چیز دیگری در بر ندارد. مسلماً بازی شطرنج، نباید بچه‌ها را از بازی‌های پرجنب‌و‌جوش که لازمۀ رشد آن‌هاست، باز دارد.
و. گریشین، ی. ایلین دو تن از مربیان و استادان بزرگ شطرنج و تعلیم‌و‌تربیت کتابی تحت عنوان الفبای شطرنج برای کودکان ۷-۵ سال نوشته‌اند که این کتاب را من در سال ۱۳۵۴ ترجمه و تحت عنوان نخستین گام‌ها در صفحۀ شطرنج به چاپ رسانده‌ام که از طرف انتشارات دنیا منتشر شده است.

* بی‌شک هم‌صحبتی با شما، یکی از افتخاراتم خواهد بود و همواره به آن خواهم بالید. از این که در این گفت‌وگو حضور یافتید، سپاسگزارم. از طرف شورای نویسندگان و گردانندگان سایت ایشیق، فصلنامۀ آذری و دوماهنامۀ شوق‌تغییر که هر یک قول داده‌اند به اندازۀ وسع خود، بخش‌هایی از گفت‌وگوی شما را منشر کنند، برایتان آرزوی سلامتی داریم و بی‌صبرانه منتظر برگزاری هشتادمین سال تولد شما هستیم.من هم ممنونم.

***

darabi_2

darabi