پسری که در گذر زمان به سنگ تبدیل می‌شود

پسری که در گذر زمان به سنگ تبدیل می‌شود

 کودک هشت ساله بنگلادشی دچار بیماری نادری شده که به مرور زمان او را به سنگ تبدیل می‌کند. این پسربچه که مهندی نام دارد از مدرسه رفتن و بازی با دوستانش محروم شده و مجبور است به علت بیماری نادر خود در خانه محبوس باشد. مهندی به علت شرایط خاص بیماری خود به هر چیزی که دست بزند، درد بسیار بدی را باید تحمل کند، به همین دلیل سعی می‌کند از همه چیز دوری کند.
 
 
 
فارس

عکس هابل از ستاره در حال مرگ

تلسکوپ هابل به تازگی عکسی از یک ستاره در حال مرگ منتشر کرده است. 
 
این عکس ابر کالاباش (Calabash) را نشان می دهد که قبل از  آغاز فرایند چندصدساله مرگ، ستاره ای عظیم و به رنگ قرمز بوده است. این ابر، موادی را با سرعت بسیار زیادی منتشر می کند. همراه مواد مقداری گاز نیز با سرعت بیش از ۶۰۰ هزار مایل برساعت در فضا پراکنده می شوند.

عکس هابل از ستاره در حال مرگ  
 
کالاباش به دلیل وجود مقادیرزیاد سولفور گاهی اوقات «ابرتخم مرغ گندیده» نیز نامیده می شود. این ابر در فاصله پنج هزار سال نوری زمین قرار دارد. اما با وجود فاصله زیاد هابل توانسته با کمک فیلترهای قدرتمند برای جداسازی طیف های مختلف نور، عکس های خارق العاده ای از آن بگیرد.

این فیلترها فقط به نوری اجازه ورود می دهند که به وسیله اتم های یونیزه هیدروژن و نیتروژن ایجاد شده باشند. به این ترتیب  دوربین هابل توانست تصاویر دقیقی بگیرد. 

کشته شدن عروس 8 ساله در هتل

پزشکان یک بیمارستان که مرگ دختر 8 ساله را بسیار وحشتناک دانستند تحقیقات را آغاز کردند و مرد 40 ساله ای را که ادعا می کرد شوهر این دختر است را دربیمارستان بازداشت کردند.

 پدر این دختر 8 ساله نیز به خاطر تصمیم بی  رحمانه شان ودادن اجازه برای ازدواج دختر بچه با مرد 40 ساله بازداشت شده است.

رسانه های یمن نوشته اند که طبق گزارش پزشکان و پلیس دختربچه 8 ساله یمنی در همان شب عروسی به دلیل جراحات بسیار جان سپرد.

دادستان دستور رسیدگی فوری به این پرونده را صادر کرده است.

شهر حرض از توابع استان حجه نزدیک مرزعربستان قرار دارد.


کشته شدن عروس 8 ساله در هتل / داماد 40 ساله و پدر دختر دستگیر شدند+عکس دختر  
منبع: رکنا

زندگی خانواده‌ های بی‌ خانمان در شهریار

اعلامیه بزرگ و سیاه ترحیم، دیوارشان است؛ کسی نمرده؛ کسی زیر چادری که با اعلامیه ترحیم، دیوارش را کشیده‌اند، نمرده. زندگی زیر آن دیوار پلاستیکی و سقف برزنتی با نداری و فقر با سرمازدگی و گرمازدگی و گرسنگی و زخم‌های کهنه و عفونت‌ها در جریان است؛ زندگی مهاجران در دل بیابان.

 

01.png

 

 آنها روزشان را با نور خورشیدی که راهش را از لای درز چادرها پیدا می‌کند، شروع  و با عوعوی سگ، در زمین بی‌آب و علف تمام می‌کنند. زندگی ١٠ خانواده بی‌خانمانی که بیش از هفت ‌سال است صبح‌شان را با سرمای استخوان‌سوز زمستان‌های بیابان و گرمای بیهوش‌کننده آفتاب تابستان شب می‌کنند و زیر چادرهای پلاستیکی و برزنتی بر خود می‌لرزند یا از گرما، به فغان می‌آیند. آنها ساکنان یکی از بیابان‌های اطراف شهریار هستند؛ بیابانی که ورودی‌اش درهای آهنی قبرستان است و تا شهرک اندیشه شهریار کمتر از نیم ساعت راه دارد.

هر چه نگاه می‌کنی، دشت است، دشت خشک و لم یزرعی که آن موقع روز، آن موقع سال، سرمایش استخوان‌سوز است. باد تند می‌وزد و هر چه را روی زمین است با غباری از خاک بلند می‌کند، گلوله می‌کند و با خود می‌برد. مسیر طولانی است؛ مسیری که قرار است ما را به کپرنشین‌ها برساند، طولانی است. باید پیاده رفت، بیشتر از یک کیلومتر را باید از لابه‌لای تپه‌های سنگی و خاکی بالا رفت و پایین آمد؛ حرکت، روی لبه پرتگاه است. جایی که کارگران کارخانه شن و ماسه گودال عمیقی کنده‌اند، آنقدر عمیق که ته ندارد. جلوتر، زمین لکه‌دار می‌شود، لکه‌های بزرگ سیاهی که نشان می‌دهد، همین تازگی‌ها، آتشی بر پا بوده، شمارش لکه‌ها در عمق دشت، از دست خارج می‌شود؛ ٥، ١٠ و شاید هم بیشتر. تا چشم کار می‌کند، این دشت نشانی از سوختگی دارد و لنگه کفش پاشنه‌دار منجوق‌دوزی شده، بشقاب گلدار شکسته، تکه‌ای پلاستیک سیاه و خرت و پرت‌های به درد نخور روی زمین سنگی، نشانی از زندگی. اینها رد پای کپرنشین‌های «هفت جوی» است؛ «هفت جوی» شهریار.

کمی جلوتر باد در وسط دشتی از هیچ، تندتر که می‌وزد، تکه پلاستیک سیاهی را بلند و زندگی خانواده‌های کپرنشین را برملا می‌کند. ١٠ چادر برافراشته از دل زمین، سیاه و خاکستری است. آنجا خانه‌های‌شان است، خانه مهاجرانی که رنگ پوست‌شان تیره است و لهجه‌های غلیظی دارند؛ آنها مهاجران زابلی و بلوچی‌اند. چادر خانه آنهاست، خانه‌های پلاستیکی که با اعلامیه‌های سیاه ترحیم در آغوش کشیده شده‌اند. باد که می‌وزد، اعلامیه ترحیم آدم‌های ناشناس که مرگ «برادر و پدر گرامی» را تسلیت گفته‌اند، بلند می‌شود و پتوی زهوار در رفته و مندرس را نمایان می‌کند. پتویی که آن‌قدر باران خورده و آن‌قدر زیر دست و پا بوده که بوی نم می‌دهد، این دیوار است و تکه‌های کدر برزنتی، سقف. هر کدام از این پتوها و پلاستیک‌ها و آگهی‌های پلاستیکی ترحیم از جایی آمده یا گوشه خیابان شهرک‌های اطراف یا از سطل‌های آشغال یا خیری آمده و آنها را داده و رفته. آنها، کپرنشین‌های هفت‌جوی شهرک اندیشه، در دل این دشت روز را شب و شب را صبح می‌کنند، دشتی که زمستانش خشک است و سوزان و هُرم گرمای آفتاب تابستانش رگ‌ها را هم می‌سوزاند.

 

02.png

 

اینجا چطور زندگی می‌کنید؟
چیکار کنیم دیگر.

بدون آب و برق و گاز وسط این بیابان چه کار می‌کنید؟
چاره‌ای نداریم خاله.

به من می‌گوید خاله، «گُلی» که ١٧ ساله است اما هیچ‌کس آنجا او را به این نام نمی‌شناسد. کنار خانه‌اش، خانه پلاستیکی‌اش، وحشت‌زده ایستاده و چادر سیاه را روی سرش جابه‌جا می‌کند، طره موی بلوند شده‌ای را با یک دست می‌برد زیر چادر و با آن یکی، جلوی چادر را می‌گیرد: «اینجا با شوهرم زندگی می‌کنم، تازه آمدیم اینجا، ١٠ روزی می‌شود.»

 از کجا آمدید؟
از زابل. خیلی‌ سال پیش. ما با پدر و مادرمان اینجا آمدیم.

«گُلی» تازه عروس است. حرف که می‌زند، آخر جمله‌هایش را می‌کشد، مرا یاد کودکانی می‌اندازد که سر چهارراه‌ها، دستمال و فال می‌فروشند. به داخل چادرشان سرک می‌کشم، هیچ چیز نیست جز چند پتوی کهنه و لباس‌هایی که در هم لوله شده‌اند با یک کپسول گاز. این تمام داشته شان است وسط یک دشت خالی. نمی‌گذارد از داخل چادر عکسی بگیریم: «خودشان می‌دانند اوضاع و احوالمان چطور است.» شوهر گلی، می‌آید جلوی ورودی چادر. منظورش از «خودشان» آدم‌های دولت است. نگاهش تردید دارد، یک لحظه چشم از لنز دوربین برنمی‌دارد.

١٨ سالش است، دو سه ماهی می‌شود که با گلی زیر سقف پلاستیکی همین خانه عروسی کرده‌اند. صدایش در صدای هواپیمایی که از همان حوالی می‌گذرد، گم می‌شود: «پدر و مادرم، همین اطراف هستند، زیر یک چادر دیگر زندگی می‌کنند.» می‌پرسم چرا اینجا؟ می‌گوید: «زابل کار نیست، اینجا می‌رویم شهر، ساز و دهل می‌زنیم، خرجمان را در می‌آوریم، غذا می‌خریم و همین جا با شعله‌ای که داریم می‌پزیم؛ این حال و روز همه کسانی است که اینجا هستند.» حال و روزشان از چند ماه پیش که عده‌ای ناشناس آمدند و چادرهای‌شان را آتش زدند اما خیلی فرق کرده، ظهر روز پاییزی که زندگیشان برای چندمین بار، زیر و رو شد و هر چه داشتند، از پلاستیک و گاز پیک‌نیک و پتو و لباس و کاسه و بشقاب شکست یا در آتش سوخت. آنها زندگی‌شان را دوباره از همین دو سه هفته پیش شروع کرده‌اند: «ما قبلا آنجا زندگی می‌کردیم، آنجایی که حالا سوخته، یک روز آمدند و از چادر بیرونمان کردند و هر چه داشتیم آتش زدند. ما هم فرار کردیم.» آنها ٧، ٦ سالی آنجا، یعنی همان دشتی که به ورودی قبرستان نزدیک است، زندگی می‌کردند.چادرنشینان تا قبل از این‌که چند مرد سیاهپوش با گونی‌های سفید از راه برسند و بسته‌های نان لواش و خرما را دستشان بدهند، صدای شکمشان را می‌شنیدند، آن ساعت از روز، نه ناهار خورده بودند و نه صبحانه. آنها همیشه منتظر همین گونی‌ها و پلاستیک‌های پُرند: «اولین‌بار که آمدیم، تعدادشان کمتر بود، حالا بیشتر شده‌اند. شب‌هایی که هوا سردتر بود این‌جا می‌آمدید به حالشان گریه می‌کردید.» اینها را آقای خدادادی می‌گوید. مرد خیری که سومین بارش است این مسیر طولانی را طی می‌کند تا به کپرنشینان برسد. چادرنشینان بسته‌های خرما و نان لواش و لباس و خوراکی‌های دیگر را از دست آنها می‌قاپند، انگار که مدت‌هاست، دهان‌شان گشنه و تن‌شان لرزان است.

چادرها از هم فاصله دارند، آنها که از جای قبلی آشنای هم بودند و به اینجا کوچ کرده‌اند، نزدیکتر و آنهایی که به‌تازگی به جمع‌شان پیوسته، دورتر. «خورشید» همسایه قدیمی گلی و خانواده‌اش است. زن ٣٣ ساله، سبزه قشنگی است، روپوش بافتی قهوه‌ای تنش است و یک شلوار گشاد پارچه‌ای با خال‌های صورتی. جمله‌ها از دهانش که بیرون می‌آیند، صدایی شبیه ناله می‌گیرند. بیابان هفت‌جوی، ٦ سالی می‌شود که کاشانه خانواده ٦ نفره‌اش شده: «من و شوهرم و چهار دخترم اینجا زندگی می‌کنیم. دختر بزرگم ١٤ ساله است و دختر کوچکم ٤ ساله.»

  هوا خیلی سرد است، چطور شب‌ها را اینجا صبح می‌کنید؟
چه کار کنیم خانم جان. پول نداریم، اینجا خانه‌مان است، آنجا که بودیم، جای‌مان بزرگ بود، با چوب اتاق درست کرده بودیم، ١٥، ٢٠ متری می‌شد. اما از وقتی آتش زدند، به این روز افتادیم.

شوهرت چکاره است؟
دهل می‌زند. می‌رود تهران، شهریار، یا در عروسی‌ها ساز می‌زند.

بچه‌ها در این سرما چه کار می‌کنند؟ مدرسه نمی‌روند؟
نه، ما شناسنامه نداریم، مدرسه ثبت‌نام‌شان نکردند.

  اهل کجا هستید؟
ما زابلی هستیم اما گرگان زندگی کردیم، بچه‌هایم همان‌جا به دنیا آمدند. ایرانی هستیم اما به ما شناسنامه نمی‌دهند. پدر و مادرم هم شناسنامه نداشتند.

آنها همین چند وقت پیش رفتند مقابل مجلس شورای اسلامی در تهران و به نداشتن شناسنامه اعتراض کردند. عکس‌شان را هم یکی از روزنامه‌ها چاپ کرد، خورشید اسم روزنامه را نمی‌داند:   «آنجا که رفتیم عکس‌مان را گرفتند و زدند روزنامه. یکی هم از شورا آمد و گفت که می‌روم و با آدم‌های دیگر حرف می‌زنم تا شاید به شما شناسنامه بدهند.» این بار اولی بود که خورشید، پا به تهران می‌گذاشت: «آن روز ما ١٠، ١٢ نفر بودیم، به ما گفتند بروید آبروی‌مان را بردید، به آنها گفتیم ما آبروی شما را بردیم؟ ما که ایرانی هستیم، شما به ما شناسنامه نمی‌دهید. دخترم را دو بار به‌خاطر نداشتن شناسنامه طلاق دادند.»

 چرا به شما شناسنامه نمی‌دهند؟
می‌گویند پدر و مادرتان شناسنامه ندارند، به شما هم نمی‌دهیم.
«بهرام»، پسرعموی همسر خورشید است، می‌آید جلوی چادر و جواب می‌دهد:  «می‌دانی خانم، پدر و مادر ما مزارزهی هستند، ما بلوچیم، مطربیم، ساز و دهل می‌زنیم، جد ما شناسنامه دارد، آن قدیم‌ها، وقتی شاه بود، چون خانواده ما چند شهید دادند، از ترس این‌که پسرهای‌مان را سربازی بفرستند و کشته شوند، به کوه فرار کردند، ما هم همان‌جا به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم، انقلاب که شد، برگشتند. وقتی رفتند برای شناسنامه، دیگر به آنها ندادند.» بهرام نزدیک به ٣٨‌سال است که مداوم و غیرمداوم در بیابان زندگی کرده: «٣١ سالی می‌شود در کرج هستم، هیچ وقت در آپارتمان یا خانه‌ای که آجری باشد، زندگی نکردم، فقط جایم را عوض کردم، قبلا نیروگاه برق بودم و یک مدت اندیشه، ما را که بیرون کردند آمدیم اینجا. ١٦، ١٥ سالی بود که در همان جای قبلی زندگی می‌کردیم، دیگر عادت کرده‌ایم، آن روزی که چادرهای‌مان را آتش زدند، بعضی مجبور شدند شب را به خانه اقوام‌شان بروند، اما ما ماندیم و کوره درست کردیم و خوابیدیم. خیلی شب سردی بود.»

 خانه خورشید، آن ساعت از روز، خالی است اما هنوز با نور آفتابی که بر سقف برزنتی می‌زند، گرم است. دختران خورشید، خانه اقوام‌اند: «فامیلمان می‌گوید اینجا جای ماندن نیست، بچه‌ها گناه دارند، می‌آید می‌بردشان و بهشان سواد یاد می‌دهد.» اتاقک، جز زیرانداز موکتی شکل که معلوم نیست از کجا پیدایش کرده‌اند و چند پتوی کهنه و چند سطل و کاسه و بشقاب و خرت و پرت‌های دیگر، چیز دیگری ندارد: «رفتیم خانه بگیریم به ما گفتند ٧‌میلیون تومان پول پیش، ٣٠٠‌هزار تومان اجاره. ما که نداریم این همه را بدهیم.»

قبلا در خانه زندگی کرده‌اید؟ یک خانه واقعی؟
 خانه که نمی‌شود گفت، هیچ‌وقت آپارتمان درست و حسابی نداشتیم، یک جایی گوشه باغی بوده، اما چادر نبود. حالا چند ‌سال است که چادرنشین شده‌ایم.

گرگان کسی نیست پناهتان دهد، خانه‌ای بگیرد، کمک‌تان کند؟
نه، هیچ‌کس، نه پدر و مادر من و نه پدر و مادر شوهرم. هیچ‌کس نیست.
آنها، همه آنهایی که راه بیابان هفت جوی شهریار را گرفته‌اند و  خانه‌های پلاستیکی برای خود درست کرده‌اند، دیگر راهی برای برگشت ندارند.

دستشویی و حمام کجا می‌روید؟
آن پشت یک جایی برای خودمان درست کرده‌ایم، حمام هم هرهفته یک‌بار، دوهفته یک‌بار می‌رویم شهریار. آب را هم از سر قبرستان می‌آوریم. غذا را روی همین کپسول گاز درست می‌کنیم.

کسی مریض شود، چطوری می‌رسانیدش بیمارستان؟
منتظر می‌مانیم، خیری مثل اینها که می‌آیند، به دادمان برسند.

چادر «زهرا» و شوهر و دختر ٧ساله‌اش و سگ ماده تنها چند قدم با چادر خورشید، فاصله دارد. سگ ماده اطراف چادر پرسه می‌زند، گشنه‌تر از کپرنشین‌هاست، اما دریغ از لقمه نانی. «رضا» به او تشر می‌زند که برود، سگ اما لجوجانه می‌ایستد و با ضربه سختی که از رضا و چوبش می‌خورد، سرش را می‌اندازد پایین و می‌رود. او هم راضی به همین زندگی مسالمت‌آمیز شده. می‌رود کنار ٦ توله‌اش که آن‌طرف‌تر، زیر درختچه خشکیده‌ای که لباس‌های پاره از آن آویزان است، می‌نشیند و به آنها شیر می‌دهد. رضا با چهره‌ای در هم کشیده، کنار چادر ایستاده: «٢٣سالم است، شناسنامه نداریم. من و زنم اینجا زندگی می‌کنیم. از زابل آمده‌ایم. این‌جا ضایعات جمع می‌کنیم و با پولش زندگی.» انگار از قبل جواب‌ها را آماده کرده. صدای غریبه‌ها که بلند می‌شود، «زهرا» سرش را از چادر بیرون می‌آورد: «مریضم.» نالان است.

مریضی‌ات چیه؟
کلیه‌هام درد می‌کند، پول ندارم دکتر بروم.

چند وقت است اینجا هستید؟
اینجا ١٢، ١٠روز. اما آن پایین‌تر، نزدیک به دو، سه‌سال زندگی کردیم.

چطور شد که این منطقه را پیدا کردید؟
پدر و مادرمان اینجا بودند. من ٧سالم که بود، به اینجا آمدیم، الان پدر و مادرم همین قبرستان خاک شده‌اند.

چه شد که از زابل آمدید اینجا؟
قدیم که زابل سیل آمد، خانه و زندگیمان را برد، هیچی نداشتیم، رفتیم گرگان. بعد از آنجا هم راهی تهران شدیم.
 

همیشه همین‌طور زندگی کردید؟ در چادر؟
نه، قبلا درخانه‌ای نگهبان باغ بودیم، اما نزدیک ٩‌سال است که درچادر زندگی می‌کنیم.
چادرشان جز یک زیرانداز، هیچ چیز ندارد. حتی وسیله‌ای که شب گرمشان کند. می‌پرسم شب‌ها چطور این‌جا می‌خوابید: «هرچه داریم دورخودمان می‌پیچیم. کاری نمی‌توانیم بکنیم.» زهرا چهره‌اش تکیده است، می‌گوید؛ ٢٤‌سال دارد اما خیلی بیشتر نشان می‌دهد. دوطرف صورتش فرو رفته و دندان ندارد.

اعتیاد داری؟
نه.
«زهرا» می‌گوید از وقتی چادر قبلی‌شان را آتش زده‌اند، دیگر چیزی برایشان نمانده. حالا هم صبح‌ها می‌رود شهر برای گدایی. دختر ٧ساله‌اش که آن ساعت از روز درچادر نبود را هم با خود می‌برد.

بیابان‌نشین‌های هفت جوی، همه مثل شوهر خورشید و گلی‌ساز و دهلی نیستند، برخی تکدی‌گری می‌کنند، ضایعات جمع می‌کنند، مواد می‌خرند و در دل شب‌های سرد بیابان، دود سفیدش را درهوا فوت می‌کنند. یکی از آنها «عظیم» است. کسی که به تنهایی در دل بیابان زندگی می‌کند: «کسی را ندارم.» کمی غذا و لباس می‌گیرد و درسیاهی چادر محو می‌شود. کمی دورتر چند چادر است، اهالی می‌گویند آنجا چادر معتادان است، کسی با آنها کاری ندارد. «لیلا» یکی ازآنهاست: «ما اینجا یک پلاستیک هم نداریم که روی چادرمان بندازیم.» صدایش از ته چادر می‌آید، چادری که به زحمت دومتر می‌شود. نور آفتاب از درزهای چادر روی صورتش نشسته: «٩سالی می‌شود که دربیابان چادر زده‌ایم، اما ٣٠‌سال است درشهریار هستیم، قبلا زابل بودیم.» از لای چادر «لیلا»، دود سفیدی بیرون می‌زند، شوهرش خم شده و زرورقی دستش است و دود می‌کند، آنها سر ظهر، سه میهمان مرد دارند، آنجا پاتوقشان است: «دو تا پسر دارم و یک دختر. پسرهایم خانه فامیل‌مان در ویره شهریارند. دخترم را هم که گرگان بودیم، بهزیستی گرفت.» آنها هم درگروه بی‌شناسنامه‌ها هستند، می‌گویند شناسامه‌شان در آتش سوخته.

پول از کجا می‌آورید؟
از گدایی.
نان لواشی که برایشان آورده‌اند را درچند دقیقه تمام می‌کنند: «نه صبحانه خوردیم نه ناهار. شام هم نداریم.» حال لیلا، بهتر از شایسته نیست. زن ٤٠ساله‌ای که نوه‌اش را درهمین بیابان به دنیا آورده: «اسم‌اش آتیلاست، نوه دختری‌ام است.» می‌رود داخل و آتیلا را از زیر چادر بیرون می‌آورد. آتیلا کودک ٩ماهه‌ای است، لباس‌های نازکی تنش است و تمام صورتش رد آب بینی خشک شده‌ای دارد، دست‌هایش از سرما و کثیفی، زخم شده، موهایش ژولیده است و با همان دهان و دست‌های خاکی، شیشه شیری را دستش گرفته. شیشه شیر مایع قهوه‌ای‌رنگی دارد، ته‌اش هم چیزی شبیه تفاله چای. آتیلا، خیلی وقت است که رنگ حمام به خود ندیده: «ببریم حمام سرما می‌خورد.»

دخترت چطوره، اینجا زایمان کرد؟
دیگر چاره‌ای نداشتیم. دفعه اولم نبود، قبلا هم بچه دیگری را به دنیا آوردم. پول بیمارستان نداشتیم.

دخترت اعتیاد دارد؟
چی بگویم. نگویم بهتر است.

رد مواد روی صورت شایسته نشسته. دهان بدون دندان و صورت لاغر و تکیده‌اش، گواه اعتیادش است: «با دو دخترم زندگی می‌کنم، ١٨‌سال است درکرج و شهریار هستیم، قبلا نگهبان باغ بودم، معتاد که شدم، دیگر نتوانستیم خانه بمانیم، زدیم به بیابان. حالا هم ضایعات جمع می‌کنیم و می‌فروشیم.»

 

03.png

بیابان‌نشین‌های هفت جوی دراین هفت‌سال رفت‌‌وآمد خیلی‌ها را دیده‌اند، همیشه چشم به راهند تا کسی بیاید و برایشان غذایی بیاورد، پتویی، لباسی. کسی که عمق دردشان را به جان بخرد. طراوت مظفریان، عضو جمعیت امداد دانشجویی مردمی امام علی(ع) است، او چندین‌ سال است که کپرنشینان هفت جوی را می‌شناسد، برایشان کمک‌هایی برده و با سایر اعضای جمعیت، به کودکان‌شان سواد خواندن و نوشتن یاد داده، کودکانی که پس از آخرین آتش‌سوزی، با خانواده‌هایشان، کوله‌بار را بسته و از آنجا به بیابان دیگری رفتند: «ما هر دوهفته یک‌بار به این منطقه می‌رفتیم، دراین مدت چند خانواده را به بهزیستی معرفی کردیم، یک بچه ٩ساله را هم تحویل این سازمان دادیم و هفته پیش هم با اورژانس اجتماعی به منطقه رفتیم.» مظفریان، حال و روز خانواده‌های این بیابان را خوب می‌شناسد: «هرهفته که می‌رویم، به تعداد خانواده‌ها اضافه می‌شود، بعد از آتش‌سوزی اخیر، با کمک خیران، برخی از خانواده‌ها در ویره، اجاره‌نشین شدند، تعدادی به گرگان برگشتند و خیلی‌ها که فرار کرده بودند، به بیابان‌های اطراف شهریار پناه بردند. خانواده‌های سیستانی، زابلی و گرگانی.»

او ازفعالیت‌های این جمعیت برای خانواده‌های کپرنشین می‌گوید: «ازحدود یک‌سال‌ونیم، ما آموزش‌های درمانی و بهداشتی را برای کودکان این خانواده شروع کردیم، برای زنان هم کارهایی کردیم مثل خدمات‌درمانی. کودکان را هر دوهفته یک‌بار برای حمام به شهریار می‌بردیم و هرهفته چند کودک را که به شدت بیمار بودند را با بردن به مراکزدرمانی، از مرگ نجات دادیم، بیشتر این کودکان بیماری‌های ساده‌ای داشتند که مزمن شده یا مبتلا به سل بودند. زنان هم بیماری‌های زنان داشتند. بین اینها افرادی بودند که از سن پایین، مشکل اسکلتی داشتند اما به دلیل رسیدگی‌نشدن، معلول شده بودند. ما اینها را به مراکزدرمانی برده و درمان کردیم.»

اعضای جمعیت امام علی درهمین رفت‌وآمدها، دیدند که جمعیت اهالی این بیابان، کم و زیاد می‌شود، تابستان‌ها بیشتر، زمستان‌ها کمتر: «معمولا درتابستان‌ها مهاجرت از گرگان و مشهد و زابل زیاد می‌شود، زمستان‌ها خیلی‌هایشان برمی‌گردند، آنهایی که زمستان‌ها می‌مانند، کسانی هستند که واقعا جایی برای ماندن ندارند.»

مظفریان اینها را می‌گوید و اضافه می‌کند: «ما از ماه رمضان امسال تا شهریور نزدیک به ٦٠ کودک این خانواده‌ها را آموزش دادیم و درهمان منطقه، برایشان مدلی از خانه ایرانی (مرکز حمایتی جمعیت امام علی(ع) درمناطق محروم) را شبیه‌سازی کردیم.

ماهی یک‌بار برایشان پزشک می‌بردیم و هفتگی به آنها سر می‌زدیم.» او می‌گوید که این خانواده را در سرکشی‌هایی که درطرح کوچه‌گردان عاشق داشتند، پیدا کردند:  «سه‌سال پیش برای نخستین‌بار با این خانواده‌ها آشنا شدیم، آن موقع نزدیک به ١٠٠ خانواده بودند، به ما گفتند که ١٥، ١٠‌سال است که آنجا زندگی می‌کنند، اما آبان‌ماه، عده‌ای آمدند و چادرهایشان را سوزاندند. خیلی‌هایشان ترسیدند و پراکنده شدند، برخی از روی ناچاری به شهرهایشان برگشتند.

اما آنجا هم همین وضع را دارند.» او هم دراین منطقه شاهد تولد نوزادانی بوده: «ما دراین منطقه چند تا زایمان هم دیدیم، گرمازدگی و سرمازدگی را هم دیدیم، حتی مرگ بر اثر گرمازدگی.» مظفریان می‌گوید که برخی از این خانواده‌ها برای کار به تهران می‌آیند، اما درشرایطی که دراین منطقه هم کاری پیدا نمی‌کنند، توان برگشت ندارند و هر طور شده، همین‌جا به زندگیشان ادامه می‌دهند.به گفته مددکار جمعیت امام علی(ع)، خیلی از این افراد را می‌شود دربیابان‌ها و دشت‌های اطراف شهریار و شهرقدس، دید:  «هربیابان این منطقه، آلونک دارد و کپرنشین. اینجا با بحران مهاجر مواجه است.»ساعت از ٤ بعدازظهر گذشته و آفتاب به پهلو شده، دیگر از آن گرمای بی‌رمق هم خبری نیست، باد شدیدتر می‌وزد و پلاستیک‌ها را هوا می‌کند. اهالی یک به یک، به خانه‌هایشان برمی‌گردند، به خانه‌های پلاستیکی که تا صبح، یخ‌بندان است و استخوان‌سوز، خانه‌هایی که جز ٦، ٥نفری که زیر سقف‌اش زندگی می‌کنند، هیچ نشانی از زندگی ندارد.

 
منبع:روزنامه شهروند

روایت تلخ کارگرانی که چند ماه قبل شلاق خوردند

روایت تلخ کارگرانی که چند ماه قبل شلاق خوردند


چند ماه پیش تعدادی از کارگران معدن طلای «آق‌دره» به خاطر اعتراض صنفی شلاق خوردند؛ آنها هنوز در کنج خانه‌هایشان نشسته‌اند و بیکاری را مزمزه می‌کنند.

 روزنامه «وقایع اتفاقیه» نوشته است: هر سال نزدیک زمستان که می‌شد، «رقیه» دست و دلش می‌لرزید، مبادا «کاک‌رضا» خانه‌نشین شود. با همین دلهره‌ها می‌نشست پای‌ دار قالی رج‌های ناکوک می‌زد. کابوس هر شبش شده بود بیکاری رضا؛ تا صبح «ورد» می‌خواند و دعا می‌کرد نکند فردا رضا با لب و لوچه آویزان و کت رنگ‌ و رو‌ رفته‌اش در خانه را باز کند و بگوید «دیدی خواب‌هایت تعبیر شد. دیدی جوابمان کردند؟... .» می‌گفت اینجا خواب هیچ زنی چپ نیست! انگار که خواب را زندگی کرده باشی، روز و شبت به هم دوخته شده... پدرش قبل‌ترها در گوشش خوانده بود عروس آق‌دره‌ای‌ها که بشوی، نانت در روغن است... این پسر (رضا) جربزه دارد؛ اهل کار است. معدن طلا هم که کارش تمامی ندارد... روی گنج نشسته‌ای دختر جان!

 اما زمستان دو سال پیش که رضا و ۱۶ نفر دیگر از معدن اخراج شدند، وقتی رقیه می‌خواست، گوشواره‌های دخترش را از گوشش دربیاورد که خرج گرفتن وکیل کند، یاد حرف‌های پدرش افتاده و بغض گلویش را گرفته و دیگر نتوانسته است بدون لرزش دست‌هایش، گوشواره را از گوش دخترش دربیاورد. «خدا میداند وقتی که کارفرما از این ۱۶ نفر شکایت کرد، چه‌ها به ما گذشت. روزی که شلاقشان زدند، من رفته بودم شهر خودمان. شنیدم رضا و بچه‌های دیگه شلاق خوردن، خیلی گریه کردم. گفتم بیکار بشی، شلاقتم بزنن؟ چه می‌دونستم! فکر کردم، قراره کارگر شلاق بخوره!... مادرم گفت، دیگه تو اون ده آبرو براتون نمی‌مونه. چه جوری میخوای سر بلند کنی؟ دیگه جایی بهش کار نمیدن. طلاق بگیر! گفت بچه‌هاتو بردار و بیا ولی نتونستم.»

 رقیه نرفت؛ مثل ۱۶ زن دیگر که همسرانشان تنها برای یک اعتراض صنفی خانه‌نشین شده‌اند، مانده سر خانه و زندگی‌اش و همچنان امیدوار است شاید کسی کاری برای این روستا کند. می‌گوید این معدن و گرد و خاکش که نگذاشته گاو و گوسفند برایشان باقی بماند. «پارسال هزار تا گوسفند تلف‌ شدن. میرفتن دور‌و‌بر معدن برای چرا، نمیدونیم چه بلایی سرشون می‌اومد که یا مردن یا اگه بره تو شکم داشتن، بره‌هاشون مرده به دنیا می‌اومد.» شاید به‌همین‌دلیل است که چند نفر برای یافتن کار از روستا زده‌اند بیرون اما کاک‌رضا، دلش ‌گیر زن و بچه‌اش است. رقیه که حرف می‌زند، کاک‌رضا توتون سیگار قدیمی‌اش را لای کاغذ سفید می‌پیچد و درحالی‌که زیرچشمی به پسرش که مشغول غلت‌زدن کف اتاق است، نگاه می‌کند به کردی می‌گوید: «کورم دلم ها له‌ لات، بو کوی بچم بی تو؛ اگه‌ر نه‌تبینم، ئه‌مرم...» (پسرم دلم پیش توست، کجا برم بدون تو، اگه نبینمت، میمیرم... .)

 اینها روایت این روزهای زندگی کارگران بیکارشده روستای آق‌دره است؛ روستایی که نامش با شلاق‌خوردن ۱۶ کارگر معترض معدن طلا روی زبان‌ها افتاد. منطقه‌ای محروم و کردنشین دارای حدود ۱۸۰ خانوار که از طریق کار در معادن طلای منطقه یا اشتغال به کارهایی همچون کشاورزی، دامداری و قالیبافی امرار معاش می‌کنند. کردهای مهاجر از ابتدا در این روستای نزدیک شهرستان تکاب آذربایجان‌غربی ساکن شده‌اند.

 پرس‌وجو از وضعیت کارگران اخراج‌شده معدن، عمده‌ترین هدف سفر بود اما آق‌دره مانند ده‌ها روستای دیگر دورافتاده ایران، سرشار از نکات نادیده و ناگفته است. حکایت این مردم، حکایت نشستن روی گنجی است که خودشان می‌گویند جز رنج از آن هیچ چیزی ندیده‌اند. آب، هوا و خاک آلوده به جیوه و سیانور منتشرشده توسط معدن طلا، بیماری‌های پوستی و ریوی را بین اهالی روستا و به‌ویژه کودکان بیشتر کرده است. آلودگی‌ها باعث شده دام‌های بسیاری از اهالی ده تلف شوند و دامداری از رونق بیفتد.

 روایت اول: آق‌دره کجاست؟

 اواسط دی سال ۹۵، جاده برفگیر و خطرناک تکاب-تخت‌سلیمان، ۵۰ کیلومتری تکاب، پیچ یک جاده کوهستانی، شرکت معدنی پویازرکان و روستای آق‌دره را نشان می‌دهد. روی تابلوی سبزرنگ کنارجاده انگار به عمد، اسم این معدن را به نام روستای آق‌دره چسبانده‌اند... . کارخانه «استحصال طلای آق‌دره»، درست ابتدای جاده است؛ جاده‌ای آسفالته که تا در اصلی ورودی معدن امتداد دارد و مسیر عبور‌و‌مرور را برای افرادی که از نقاطی غیراز روستا به معدن می‌آیند، سهل می‌کند. کمی دورتر کنار در اصلی معدن، تابلوی دبیرستان خیریه‌ساز پویازرکان آق‌دره خودنمایی می‌کند تا به شما یاد‌آور شود، کارفرمای بزرگ! شرکت پویازرکان آق‌دره، دستی هم در کار خیر دارد.

 دقیقا بعد از عبور از کنار در معدن، دیگر خبری از جاده آسفالته نیست؛ سنگلاخ است و خاکی. آق‌دره علیا، ۶،۵ کیلومتر دورتر از جاده اصلی قرار دارد اما قبل از آن باید از دو روستای دیگر عبور کرد. اولین کورسوی روشنایی مربوط به چراغ خانه‌های اهالی آق‌دره‌ سفلی است. شب‌های زمستان پیچیدن صدای واق‌واق سگ‌ها و زوزه گرگ‌ها، بیابان سرد و برفی آق‌دره را اسرار‌آمیز می‌کند. به آق‌دره که می‌رسیم، فعال‌شدن رومینگ تلفن‌های همراه نشان می‌دهد منطقه دورافتاده است.

 روایت دوم: کدخوانی میوه‌هایی که نسیه می‌روند

 خانه‌های روستا در میان تپه‌های پوشیده از برف احاطه شده‌اند؛ کاهگلی و گاهی نوساز و با آهن و بلوک... عبور از کوچه‌های تاریک و گلی روستا و سوز و سرمای ناشی از هوای کوهستانی منطقه اگرچه برای شهرنشینان به‌سختی قابل تحمل است اما برای اهالی منطقه که در این آب و خاک رشد کرده‌اند، عادی است. قرارخانه یکی از همان کارگرانی است که حکم‌های سنگین بازداشت و شلاق را تجربه کرده بودند. «حالا دیگر فقط ۶ نفر از آنها در روستا مانده‌اند و بقیه در جست‌وجوی کاری، سر از شمال و جنوب کشور درآورده‌اند. تا قبل از راه‌اندازی معدن، کار مردم دامداری و کشاورزی بود. معدن که راه افتاد دیگر نه دامی ماند نه زمینی. همه دلشان می‌خواست در معدن کار کنند. بعضی‌ها پدر و پسری داخل این معدن کار کرده‌اند. فقط چند نفر از اهالی دامدارن که اونها هم هر سال کلی تلفات دارن به‌خاطر آلودگی معدن...»

 اینها را احمد، میوه‌فروش روستا می‌گوید. پسر جوان ۲۳، ۲۴ ساله‌ای که سه سال پیش ازدواج کرده و حالا یک فرزند پسر دارد. می‌گوید زمستان‌ها که کار ساختمانی روزمزدی هم تعطیل می‌شود میوه می‌فروشد تا خرج خانواده‌اش را تأمین کند. آباواجدادش همین‌جا ساکن بوده‌اند و خودش هم دلبسته همین آبادی است. از شدت سرما سرش را برده داخل یقه کاپشن بادی‌اش و مدام مراقب است که سگ‌ها نزدیک نشوند. همراه می‌شود تا مسیر رسیدن به خانه، کارگران اخراجی را پیدا کنیم. در طول مسیر، لیست خریدهای امسال را وارسی می‌کند. لیست دفتر نسیه‌های او روایتگر محرومیت کارگرانی است که از معدن رانده و از همه‌جا مانده شده‌اند! «این چند نفر که کنار اسمشون ضربدر خورده، همه‌اش از من میوه نسیه می‌برند. ۱۰ تومن- ۱۵ تومن. اینها همون‌هایی هستن که پارسال اخراج شدن و شلاق خوردن. بقیه که هنوز در معدن کار میکنن، وضعشون بهتره؛ هر دفعه میان ۸۰-۷۰ تومن میوه میبرن اما اینها از اون موقع که اخراج شدن، خیلی سختی کشیدن... روزمزدی هم که کار میکنن فقط برای اینه که یخچال خونه‌شون خالی نباشه...»

 تندتند راه می‌رود و با لهجه زیبای کردی‌اش تمام راه را تا رسیدن به خانه «کاک‌رضا» حرف می‌زند. می‌گوید: «اینجا بهار و تابستونش خیلی قشنگه، اگه گردوخاک معدن بذاره، روستای باصفایی داریم.»

 روایت سوم: اینجا همه منتظر مهمانند

آق‌دره به ترکی یعنی «دره سفید» ولی این منطقه از قدیم، محل سکونت کردها بوده است و خیلی از اهالی روستا، آباواجدادی در همین‌جا سکونت داشته‌اند. از سرمای هوا که حرف می‌زنیم، می‌گوید قبل‌ترها زمستان‌های اینجا خیلی برفگیر بود. دستش را رو به زانویش می‌برد و می‌گوید «تا اینجا برف می‌نشست. این معدن همه‌چی رو از این آبادی گرفت. آن‌قدر که هوای اینجا آلوده شده؛ دیگه حتی برفم مثل قدیم نمیاد.» به خانه کاک‌خلیل نزدیک می‌شویم، از پله‌های سیمانی بالا می‌رویم و وارد حیاط می‌شویم. قرار نیست اعلام ورود کنیم... اینجا انگار همه منتظر مهمانند.

 خانه ۶۰،۵۰ متری کاک‌رضا گرم است. انگار به‌تازگی دیوارهایش را رنگ زده‌اند و تا نیمه، کاشیکاری‌اش کرده‌اند. دورتادور اتاق، پشتی‌های رنگارنگی به دیوار تکیه داده شده و بخاری نفتی، درست وسط خانه قرار گرفته ‌است. وجه‌مشترک خانه‌های تمام اهالی روستا همین سادگی و تمیزبودن خانه‌ها و جمع‌شدن خانواده گرد بخاری‌های نفتی، درست در مرکز خانه است... رقیه می‌گوید: «امسال که نفت میدادن، به‌سختی سهمیه‌مونو گرفتیم. پول نداشتیم نفت بگیریم. 

 یارانه هم مگه چقدره که بشه از پس همه این خرج بربیای.» هنوز از گرد راه نرسیده‌ایم که دخترش با لیوان‌های چای پذیرایی را شروع می‌کند. کاک‌رضا تکیه می‌دهد به پشتی کنار دیوار و نگاهی به سقف خانه می‌اندازد و می‌گوید: «زمانی که اخراج شدیم، خونه‌ام نیمه‌کاره بود. گفتم سر سیاه زمستون بچه‌هامو کجا پناه بدم. یه چادر زده بودیم کنار اسکلت همین خونه. مونده بودم حیرون که چه کنم. کلی زیر قرض‌وقوله رفتم تا یه پولی بعد از مدت‌ها جور شد. تازه تونستم سقفشو آماده کنم که فقط از چادر بیایم بیرون. بقیه کارهاشو وقتی مجبور شدم بیمه بیکاریمو بگیرم، انجام دادم. میدونی، ما کردها نمی‌تونیم بد زندگی کنیم. تا جایی که بتونیم به زندگی‌مون میرسیم.»

 روایت چهارم: وقتی که دخترم مجبور شد ترک تحصیل کند

 به صورتش که نگاه کنی با این پادرد و راه‌رفتن سلانه‌سلانه‌اش می‌خورد که ۴۷، ۴۸ ساله باشد اما کاک‌رضا متولد ۵۴ است. تا کلاس دوم ابتدایی درس خوانده و صاحب دو فرزند است. دخترش حالا در همان دبیرستان خیریه‌ساز کنار معدن درس می‌خواند و پسر ۶ ساله‌اش قرار است سال دیگر به مدرسه برود. «بعد از اون ماجرای اخراج و شلاق دیگه به‌خاطر سوءسابقه هیچ‌جا بهم کار ندادن... مگه کار روزمزدی که اونم یه روز هست و یه روز نه. تابستون امسال دیدم اصلا پول ندارم که دخترمو بفرستم مدرسه. هیچ‌کاری نتونستم پیدا کنم.» همین‌ها دلیلی شده بود برای آنکه دخترش تا اواسط آذر امسال ترک تحصیل کند اما ممتازبودن الناز در مدرسه، کاک‌رضا را وادار کرد که هرجور شده دوباره او را به مدرسه بفرستد. «حیفم اومد. دیدم بچه خیلی به درس علاقه داره و شاگرد نمونه‌ست. تا اینکه بالاخره قرض کردم از اینو اون، تونستم بفرستمش مدرسه. همین یک ماه پیش رفت مدرسه. خیلی از بقیه بچه‌ها جا مونده بود ولی خداروشکر بالاخره تونستم بفرستمش.»

 از اواخر دهه ۷۰ در معدن طلا مشغول به کار شده یعنی درست زمانی که کار در معدن رونق داشت. مدتی در آبدارخانه به‌عنوان آبدارچی مشغول به کار بوده و بعد از آن در بخش اکتشاف معدن کار کرده است. تا همین اواخر که ماجرای اعتراض کارگران پیش آمد و از کار اخراج شد. 

 «مدیر معدن، آخر پاییز اون سال بهمون گفت برین خونه‌هاتون؛ بهار اگه نیرو خواستیم بهتون خبر میدیم. میگفت الان کار نیست ولی ما میدیدیم که خیلی از کارگرایی که مال این منطقه نیستن، از جاهای دیگه برای کار به معدن میومدن... خب ما هم میخواستیم کار کنیم. گفتیم ما با زن و بچه‌هامون، خاک و آلودگی این معدنو میخوریم و تحمل میکنیم چرا ما نباید کار کنیم و بقیه میتونن بیان!! گفتیم باید قراردادهایی رو که ماه‌به‌ماه تمدید میکنی، یک ساله‌اش کنی که خیالمون بابت اینکه میگی دوباره بهار میایم سر کار راحت باشه در این صورت میریم و بهار برمیگردیم ولی این کارو نکرد... ما هم اعتراض کردیم.»

روایت پنجم: فیلم‌هایی که گرفتند و هرگز پخش نشد

 کاک‌رضا از سواد کم خود و همکارانش می‌گوید. «اگر سواد داشتیم این‌طور نمیشد! وکیل هم گرفتیم هیچ کاری برامون نکرد.» در حین صحبت، همسرش، رقیه بساط پذیرایی را گسترده می‌کند. سفره‌های کارگری اغلب ساده‌ هستند اما هر آنچه در خانه باشد، یکی، یکی روی سفره می‌آید. نان و پنیر، ماست، نیمرو و روغن محلی... به همین سادگی، هر تعداد مهمان که داشته باشی، سیر می‌شوند. «خبر نداده بودین وگرنه شام بهتری آماده میکردیم، غذایی چیزی.» رقیه از روزهای بازداشت و شلاق‌خوردن رضا حرف می‌زند. می‌گوید، وقتی که خبردار شد، همسرش بازداشت شده و شلاق خورده، می‌خواست درخواست طلاق کند. «نه‌فقط من. بقیه زنای کارگرها هم همین‌طور... ولی دوسش دارم به‌خاطر مهربونیش موندم.»

 رقیه از یک شهر دیگر به تکاب آمده و عروس آق‌دره‌ای‌ها شده است. کاک‌رضا ماجرای آشنایی‌اش با رقیه را تعریف می‌کند. انگار چند سال پیش باز هم حوالی زمستان وقتی رضا بیکار شده و یک روز برای کار روزمزدی به زنجان رفته و کنار میدان ایستاده بود تا یکی سوارش کند و ببرد برای گچکاری، سر صحبت با یک کارگر دیگر که از قضا فامیل رقیه بوده، باز می‌شود و به این شکل، خانواده‌ها با هم آشنا می‌شوند. می‌خندد و می‌گوید: «به همین سادگی، ازدواج کردیم. زندگیمونم خوب بود با هر کمی و کاستی اما فشار بیکاری اذیتمون کرده.»

 در حین صحبتیم که پنج نفر دیگر از کارگران مجازات شده آق‌دره به خانه کاک‌رضا می‌آیند. یکی از آنها که از بقیه جوان‌تر به نظر می‌رسد و لباس تمام کردی به تن کرده با خونگرمی مثال‌زدنی گویی که سال‌هاست ما را می‌شناسد، می‌آید و کنارمان می‌نشیند.

 این جوان ۲۶ ساله، یکی از ۱۶ کارگری است که در روز تجمع در مقابل در اصلی معدن در اثر شدت فشارهای عصبی ناشی از بی‌توجهی کارفرما به خواسته‌اش، با خرده‌شیشه‌ای که روی زمین افتاده بود، اقدام به خودزنی می‌کند و بعدها مدیران معدن و مسئولان شهر تکاب از او به‌عنوان کارگری که مشکل اعصاب و روان دارد و یکی از عوامل اصلی اغتشاش در مقابل معدن بوده، نام بردند و جریمه و شلاق درباره او هم اجرا شد. شاید آرام‌ترین فرد این جمع چند نفره، همین کارگر جوان باشد که کمتر از سایرین صحبت می‌کند. به شرح ماجرا بسنده کرده و مرتب می‌گوید: «حالا چی میشه آبجی؟؟ ما رو میبرن سرکار؟؟ آخه یه بار هم از تلویزیون اومدن فیلم گرفتن، هیچ اتفاقی برامون نیفتاد. اصلا پخشش نکردن... نفهمیدیم چی شد!»

 

دستار دور سرش را باز می‌کند و درحالی‌که خودش را کنار بخاری جمع می‌کند تا گرم شود، از روز اعتراض دسته‌جمعی‌شان می‌گوید و اقدام به خودزنی‌اش. می‌گوید، روزی که تجمع کردند، خانه‌اش نیمه‌کاره مانده بود و نیاز به کار داشت تا بتواند هرچه سریع‌تر سقفی برای همسر و تنها فرزندش آماده کند. «اول زمستون بود و من گفتم دیگه هیچ جایی رو پیدا نمیکنم که برم برای کار. یه لحظه فکر کردم همه چی رو باختم. گفتم یا بهم کار میدین یا خودمو میزنم. شیشه رو از روی زمین برداشتم و کشیدم رو بازو و شکمم. بعدا فهمیدم گفتن فلانی مشکل اعصاب داره و به ما انگ دیوونگی زدن. اعتبارمو، تو ده از بین بردن. شلاقمون زدن. آخرش هم بهمون کار ندادن.»

 روایت ششم: گوشواره‌ها و النگوهایی که خرج وکیل شد

یک به یک از دردهایشان می‌گویند. از پول‌هایی که به زحمت جمع شد تا هزینه‌های گرفتن وکیل را تأمین کند. کارگران می‌گویند طلاهای زنان و دخترانشان را فروخته‌اند تا پول وکیل را جور کنند. علی ۳۰ ساله است. همراه دختر دوساله‌اش به خانه کاک خلیل آمده و شاید بیشتر از سایر کارگران علاقه‌مند است از قوانین کار سر دربیاورد: «دو میلیون و خرده‌ای خرج وکیل شد. به‌خدا طلاهای زنم و دخترم را فروختم. نه‌تنها من، هر ۱۶ نفر پول دادیم. لنگ دو میلیون پول وکیل بودیم. همین‌ها را فروختیم و جور کردیم. هیچ کاری نکرد. اصلا هیچ‌کس به ما نگفت که شلاق‌خوردن حقمون نیست.»

حساسیتی که پس از اجرای حکم بازداشت و شلاق کارگران به‌وضوح در روستای آق‌دره قابل رؤیت است، باعث شده کماکان ترس از اجرای احکامی مشابه حکم شلاق بر سرشان سنگینی کند... «خیلی‌ها میترسن، خیلی‌ها چشمشان از بلایی که سر ما اومد ترسیده. زور معدن زیاده. هر غریبه‌ای که بیاد داخل روستا برای پرسش از وضعیت ما، اول میبرن معدن رو نشونش میدن که بیخیال وضعیت ما بشه...»

 کارگران که اغلب بی‌سواد و کم‌سواد هستند، می‌گویند از بی‌سوادی‌شان سوءاستفاده شده است. حسین که همسایه کاک خلیل بوده، یکی از کارگران اخراجی معدن است. او می‌گوید: «ما که سواد نداریم، هر برگه‌ای بذارن جلویمان به حکم اینکه کارفرما گفته امضا میکنیم. شاید داخل آن نوشته باشه اعدام! ما باز هم امضا میکنیم چون سواد نداریم. شورای کاری هم نداریم که دلش برای ما بسوزه.»

 روایت هفتم: برای کار باید از روستا مهاجرت کنیم

 عباس حالا مدتی است که در روستا به کار روزمزدی مشغول است؛ کارهای ساختمانی و گهگاهی هم دامداری کردن برای دیگرانی که هنوز دامی برایشان باقی مانده است. «کسی کارگر روزمزد بخواهد میرویم برای کار. ولی این مال بهار و تابستونه. زمستون‌ها بیکاری بیداد میکنه. بعضی از بچه‌ها رفتن دنبال کارهای ساختمونی.»

 محمد یکی دیگر از کارگران اخراجی درحالی‌که مدام حرف‌های حسین را با سر تأیید می‌کند، می‌گوید در این مدت، انواع و اقسام کارها را انجام داده است؛ از کاشیکاری تا مسافرکشی. «برای برف‌روبی سال گذشته به شهرداری مراجعه کردم اما شهرداری جوابم کرد. گفتند کارگر افغانستانی هم پول کمتری می‌گیرد و هم بیمه لازم ندارد. شما را می‌خواهیم چه‌کار!»

 محمد که همراه برادرش جزء ۹ نفر کارگر شلاق‌خورده‌اند، می‌گوید: «زنم قالیبافی می‌کند و اگر به‌موقع دستمزدش را بگیرد از این راه خرجمان را درمی‌آوریم ولی برادرم برای کار رفته بوشهر. اونجا کار ساختمونی میکنه.»

 روایت هشتم: اگر قانون کار اجرا می‌شد...!

 علی، کارگر ۳۱ ساله اخراجی معدن آق‌دره درحالی‌که دختر کوچکش را به بغل گرفته از حکم بازگشت به کار کارگران اخراجی می‌گوید اما این حکم با اعتراض کارفرما مواجه شده و به‌دلیل عدم پذیرش کارفرما برای بازگشت به کار مجدد همچنان در حالت تعلیق است. «ما دیدیم دیگه حالا حالاها کارمان درست نمیشه، اینه که رفتیم تحت پوشش بیمه بیکاری. دیگه چاره‌ای نداشتیم. چیزی نداشتیم برای ادامه زندگی. نه گوسفندی، نه زمینی... گفتیم تا بخوان رسیدگی کنن، کلی طول میکشه. از تحقیق و تفحص مجلس هم اومدن سراغمون، هممون رو داخل مسجد محل جمع کردن و حرفامونو شنیدن اما هیچ‌کس هیچ کاری نکرده هنوز.»

 احکام مربوط به شکایت کارفرما و بازگشت به کارشان را یک به یک برایمان می‌آورند. کتاب قانون کار را دستم می‌گیرم و شروع به خواندن موادی می‌کنم که به آن استناد شده است. کارگر جوانی که به گفته خودش به او برچسب دیوانگی زده‌اند، چشمش را به داخل کتاب می‌دوزد و همراه من شروع به خواندن می‌کند. مثل همه افرادی که سواد کمی دارند، بلندبلند برای خودش می‌خواند: «شرایط خاتمه کار...» وقتی می‌شنود که در هیچ جای قانون کار به این مسئله که کارگر به‌خاطر اعتراض صنفی باید مجازات شود، اشاره‌ای نشده است، می‌گوید: «ما فکر می‌کردیم اگر شلاق بخوریم برمی‌گردیم سرکار. اصلا فکر می‌کردیم قانون همین است. نمی‌دانستیم که قرار نیست کارگر به‌خاطر اعتراضش به شرایط کار شلاق بخورد.» سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «کاش از این کتاب چندتا می‌آوردی خانوم. ما که نماینده نداریم. شاید به‌دردمان بخورد...»

 روایت نهم: نجوای رنج زندگی با تاروپود قالی

 دستم را می‌گیرد و شتابان به داخل تنها اتاق خانه می‌برد. «بیا اینجا! بیا لباس بپوش! دوست‌ داری لباس کردی بپوشی؟؟ داخل این کشوها یک عالمه از اینها دارم.» لباس‌های پر از چین و رنگارنگ کردی را یک به یک از کشوهای کمد دیواری‌اش بیرون می‌کشد و براندازشان می‌کند... «اینا شالیه که میبندیم دور کمرمون... هااا این ‌هم لباس عروسیمه.»

 حالا ۶ سالی از عروسی زینب و یوسف می‌گذرد. تا همین دو سال پیش، یوسف در معدن طلا مشغول به کار بود و بعد از آن اعتراض جمعی، مهر اخراج بر پیشانی او هم خورد. «دیگه از اون‌موقع کاری پیدا نکرد. هر جا که میفهمیدن سوءسابقه داره، بهش کار نمیدادن. اون اولا که اخراج شد میخواستم طلاق بگیرم اما دوسش داشتم، نتونستم... الانم کار روزمزدی میکنه توی روستا. منم قالیبافی میکنم. دیگه هر جوری هست تحمل میکنیم...»

 دست‌هایش که لابه‌لای لباس‌ها می‌چرخد، نگاهم دوخته می‌شود به انگشت‌هایش... در بندبند انگشت‌های هر دو دستش، رد نخ‌های قالی مانده است. «بیا این رنگ به تو میاد!»

می‌ایستم جلوی آینه و اندازه لباس را برانداز می‌کنم؛ چه تصویر شکیلی! چه ابهتی... لباس‌های کردی روحت را جلا می‌دهند، بس که خوشرنگ و لعاب هستند... می‌نشیند کنارم و آلبوم عکس‌هایش را که از لابه‌لای لباس‌ها بیرون کشیده است، نشانم می‌دهد. ورق‌زدن آلبوم عکس‌های خانوادگی هنوز اینجا بهترین تفریح است. برای خیلی از ما، این تفریح دیگر کهنه شده، بس که فراموش کرده‌ایم همه چیز را! اما برای زینب تورق این آلبوم عکس همراه یک غریبه یعنی بیا با من و آدم‌های زندگی‌ام آشنا شو...

 زینب ۲۳ ساله است تا کلاس سوم درس خوانده و یک پسر چهار ساله دارد؛ مثل خیلی از زنان آق‌دره، کار و زندگی‌اش در گروی شغل قالیبافی است. می‌گوید پایش را از تکاب بیرون نگذاشته اما خیلی دوست دارد یک روز به تهران بیاید. دنیای زینب و بسیاری از زنان آق‌دره در همین چاردیواری‌ها و کوچه‌های خاکی روستا خلاصه شده است. «خواهر و برادرهام همه زود ازدواج کردن. خب، درس که نخوندیم. دیگه باید چیکار می‌کردیم. بابامون زود شوهرمون داد.»

 دستم را می‌گیرد و من دوباره توجهم به بند‌های پینه‌بسته انگشت‌هایش جلب می‌شود. ورق می‌زند «ببین این بابامه، اینم خواهرمه...» هرازگاهی برمی‌گردد و خیره می‌شود به چشم‌هایم. لبخندی لبریز از سادگی می‌زند و انگار که گاهی دچار تنگی‌نفس می‌شود، یکدفعه نفسش را به داخل فرو می‌برد؛ درست مثل همه زن‌های قالیباف که تجربه چنین مشکلاتی را دارند.

 یک چشمش به آلبوم است و چشم دیگرش به پسرش ماکان که نکند وسط شیطنت‌ها و غلت‌زدن‌هایش کف اتاق، ناگهان به بخاری نفتی برخورد کند. به کردی با ماکان حرف می‌زند و هربار این تشرها تکرار می‌شود. «بعضی وقتا اونقدر عصبی میشم میزنمش اما بازم شیطونی میکنه.»

 «هر روز صبح با خودم میبرمش خونه مادرشوهرم. پای‌ دار قالی... جاریمم میاد. با مادرشوهرم سه نفری قالیبافی میکنیم. از پنج صبح تا هفت شب.»

 می‌گوید صاحب‌کارشان آشناست اما انگار سختی کار برای آنها که کارفرمای غریبه دارند، بیشتر است. «ساعت کاری بعضی از زنان قالیباف ساکن آق‌دره بالاتر از اینهاست. بعضی‌ها از ۷ صبح تا ۱۱ شب پای دار میشینن و کار میکنن. باید به‌موقع کار رو رسوند.»

 چشم‌های گودرفته و نفس‌کشیدن‌های عمیقش، وجود مشکل تنفسی در او را نشان می‌دهد؛ مشکلی که خودش گلایه‌ای از آن ندارد و انگار برایش عادی شده است. «گاهی از زور خستگی خوابم نمیبره. گردن‌درد، کمردرد، انگشتام... گاهی حتی خوب هم نفس نمیکشم...»

 می‌رسد به انگشت‌هایش. «اینها جای نخ قالیه؟»

 دست می‌کشد روی پوست دستش «آره، خشک میشه و پوسته پوسته. انگشتام خوب خم و راست هم نمیشه. اینا عوارض کاره... نه بیمه‌ای، نه درمونی. اگه برم دکتر هم خب، میگه دیگه کار نکن! نمیشه که... پس چی بخوریم؟!»

 بلند می‌شود شالش را می‌پیچد دور کمرش و می‌گوید: «بلند شو! بیا بریم کارگاهو نشونت بدم. امروز کلی کار داریم ولی تو مهمونی... به مادرشوهرم گفتم که مهمون داریم.»

 ذوق‌زده‌ام که کارگاه قالیبافی زنان کرد آق‌دره‌علیا را از نزدیک ببینم. از پله‌های خانه پایین نیامده‌ایم که مادرشوهرش دم در خانه با بچه‌ای به بغل، انتظارمان را می‌کشد. به کردی به ما خوشامد می‌گوید و جوری که انگار خیلی از دیدنمان ذوق‌زده شده، می‌گوید «بریم خانه ما! آمدم ببرمتان!» از میان کوچه گلی روستا و خانه‌هایی که به‌صورت پراکنده میان این دره سفید پخش شده‌اند، به سمت کارگاه روانه می‌شویم. «خونه مادرشوهرم نزدیکه. پایین خونه ماست.» با پوتین‌های زمستانی توی گل‌ها و برف‌هایی که سراسر کوچه را پوشانده، پشت سر زینب که فقط یک دمپایی معمولی به پا دارد می‌روم و به خانه مادرشوهرش می‌رسم.

 اما این خانه از آن خانه‌های کاهگلی قدیمی است که با هر صدای انفجاری که از معدن طلا می‌آید، ترکی بر ترک‌های دیوارهایش اضافه می‌شود؛ خانه‌ای که دیوارهای ترک‌خورده‌اش تا نیمه به رنگ آبی است. تاریک است اما گرم. با این بخاری‌های نفتی که وسط هر خانه‌ای قرار دارد، انگار همه راه‌ها برای تحمل سرما بسته شده... وارد خانه که می‌شوم پیرزن دیگری کنار بخاری نشسته است. «این‌هم فامیلمونه. گاهی به ما توی قالیبافی کمک میکنه» ...کارگاه نورگیر است اما نمناک و مرطوب. حالا دلیل نفس‌های عمیقی که زینب می‌کشد برایم روشن می‌شود.

  تاروپود این نخ‌ها پر از پرزهایی است که با هر آواز رج‌زدنی که زنان هنگام قالیبافی می‌خوانند به ریه‌هایشان فرومی‌رود... فرشته، همکار زینب می‌گوید: «زن‌های ده اغلب به کار قالیبافی مشغول هستند. ساعت‌های طولانی کار، جانشان را خسته و پژمرده کرده.» ... با هرکدامشان که گفت‌وگو می‌کنیم درددل‌هایی دارند که بازگوکردنش به اندازه یک کتاب است. 

 دست‌های پینه‌بسته یک دختر ۲۳ ساله که همسر یکی از همین کارگران مجازات شده است، نمادی از ده‌ها دست دیگری بوده که حالا یک‌تنه خرج زندگی را به دوش می‌کشند. می‌گوید، هر روز پنج صبح در این کارگاه با چند زن دیگر از اهالی روستا جمع می‌شوند پای‌ دار قالی تا هفت بعدازظهر. «کار مال خودمانه. سختی‌اش کمتره اما چشم‌درد و گردن‌درد امانم را بریده و شبا که از کارگاه برمیگردم با همه خستگی، کار خونه را انجام میدم.»

 می‌گوید: «بعضی از زن‌ها برای کسای دیگه کار میکنن، وضع اونا خیلی بدتره. باید بیشتر کار کنن.» ما را به یکی از همین زنان که شرایط بدتری دارند، معرفی می‌کند؛ زنی که با وجود جراحی عصب هر دو دستش، روزانه ۱۶ ساعت کار می‌کند. می‌گویند بلد نیست فارسی حرف بزند. به کردی سؤالاتمان را از او می‌پرسیم. می‌گوید: «باید کارها رو زود میرسوندیم. عصب دستم به‌خاطر کار زیاد از کار افتاد. هر دوتا دستمو عمل کردم. دردش خیلی زیاده ولی کار نیست مجبورم کار کنم که خرج خونه و بچه‌ام دربیاد.» همسرش که همراهش در کارگاه کار می‌کند، می‌گوید، دفترچه بیمه روستایی فقط در بیمارستان‌ها و مراکز درمانی دولتی پذیرفته می‌شود و به‌همین‌دلیل نمی‌تواند برای بهره‌گیری از خدمات بهتر درمانی به مراکز و مطب‌های خصوصی مراجعه کند.

  «به ما گفتن ببر پیش یه دکتری در ارومیه ولی اون دکتر در بیمارستان خصوصی ویزیت میکرد، اونجا هم که دفترچه قبول نمیکنن. دیگه همین‌جا (تکاب) عملش کردیم که هنوزم به‌طور کامل خوب نشده.» می‌گوید، دکتر به همسرش توصیه کرده حتی یک پارچ آب را با دستش بلند نکند، چه برسد به قالی‌بافی اما او با چنان تندی تاروپود قالی را به هم می‌بافد که انگار نه انگار این دست‌ها زیر تیغ جراحی رفته... رنجی که ده‌ها و شاید صدها کارگر زن دیگر بدون بیمه و در شرایط سخت کاری در روستاها با آن روبه‌رو هستند. فرش‌های ابریشمین دستی می‌بافند و خودشان روی فرش‌های ماشینی می‌نشینند...

 روایت دهم: شیوع بیماری‌های پوستی و سرطان‌های خاص در آق‌دره

 از بین سه روستای آق‌دره سفلی، وسطی و علیا، فقط روستای آق‌دره وسطی، دارای خانه بهداشت است و سایر روستاهای اطراف در محرومیت مطلق بهداشتی و درمانی به‌سر می‌برند. امکانات خانه‌های بهداشت در روستاها در مجموع بسیار ابتدایی است و نمی‌تواند جوابگوی بیماری‌ها یا نیازهای مراجعان باشد. این درحالی است که با احداث معدن به آنها قول داده شده بود که جاده‌های منطقه را آسفالته کنند اما تاکنون این وعده‌ها به فراموشی سپرده شده است.

 اما مشکلات آق‌دره فقط به بیکاری کارگران و مسیر صعب‌العبور و غیرآسفالته محدود نمی‌شود. در گفت‌وگو با اهالی روستا از فجایع دیگری باخبر می‌شوید که سال‌هاست روی آن سرپوش گذاشته شده. احداث و راه‌اندازی معادن طلا در این منطقه از آذربایجان‌غربی نه‌تنها نتوانست زمینه‌های اشتغالزایی تعداد کثیری از اهالی بومی منطقه را فراهم کند بلکه وضعیتی را ایجاد کرد که نشان می‌دهد، فجایع محیط‌زیستی و حتی انسانی تازه‌ای در انتظار این منطقه دورافتاده است.

 مشاهدات میدانی از کودکانِ مبتلا به بیماری‌های پوستی مزمن، نشان داد در این منطقه یک فاجعه انسانی ناشی از مواد پخش‌شده از معدن طلا در حال رخ‌دادن است. مردم و اهالی ده می‌گویند، علاوه بر بیماری‌های پوستی در سال‌های گذشته، تعداد افرادی که به‌دلیل سرطان‌های ریه و حنجره در روستا از بین رفته‌اند در سنین مختلف رشد داشته است. آنها گمان می‌کنند، تشعشعات ناشی از استنشاق گازهای معدن طلا عامل شیوع بیماری‌های پوستی و همچنین انواع سرطان‌ها در منطقه شده است. «چرا تا چند سال پیش، این‌قدر سرطان و بیماری پوستی زیاد نبود. آب‌وهوای خوبی داشتیم؛ این چندسال که انفجارا زیاد شد، هم خاکمون آلوده شد و هم زمینامون.»

 اینها را یکی از اهالی آق‌دره علیا می‌گوید که کارگر معدن هم نیست. همسرش قالیبافی می‌کند و خودش برای دامداری به روستاهای اطراف می‌رود. پسر ۱۰،۹ ساله‌اش را همراه خودش آورده تا بیماری پوستی بدنش را نشانمان دهد. «الان چند وقته که اینجوریه. چندین‌بار بردیمش تکاب، پیش دکتر. تا میفهمه از کجا اومدیم، دیگه چیزی بهمون نمیگه. یه مشت قرص و پماد میده، میگه برین خودش خوب میشه. یه‌مدت خوبه، دوباره برمیگرده.» روی پاهای پسرک، عارضه پوستی با نقطه‌های ریز به‌رنگ صورتی کمرنگ قابل‌مشاهده است؛ چیزی شبیه به یک حساسیت پوستی. از خودش که می‌پرسیم به کردی به پدرش می‌گوید «بدنم میخاره.» پدرش می‌گوید، اغلب مواقع بچه‌های ده برای بازی در کوچه‌های روستا روی خاک‌ها باهم بازی می‌کنند. تمام گردوخاک حاصل از انفجارها به گفته او روی خانه‌های اهالی ده می‌نشیند و در نتیجه اغلب مردمی که این گردوخاک را استنشاق می‌کنند، می‌توانند در معرض انواع آلودگی‌های پوستی قرار بگیرند. می‌گوید، اغلب انفجارهای معدن، درست بغل گوششان و در پیت‌های چسبیده به روستا رخ می‌دهد. «چند وقت پیش، بچه‌ها گفتن برای اینکه رد گم کنن و صدای انفجار رو کم کنن، روی خاک، کیسه‌های پر از آب گذاشتن تا صدا پخش نشه و بهشون ‌گیر ندن. اینجوری منابع طبیعی رو هم گول میزنن... .»

 بیماری‌های عصبی و مشکلات ناشناخته ناشی از مواد آلاینده که به‌دلیل نزدیک‌بودن مراکز بهره‌برداری معادن طلا به مناطق مسکونی روستایی بوده، یکی از مواردی است که در این منطقه شایع شده. به گفته اهالی، علاوه بر روستاهای آق‌دره، روستای شیرمرد، نزدیکی معدن طلای زره‌شوران، اولین معدن استحصال طلای کشور که نزدیکی معدن طلای آق‌دره قرار دارد نیز از آلودگی‌های زیست‌محیطی‌ای که منجر به فجایع انسانی شده، در امان نیست.

 یکی دیگر از افرادی که مبتلا به نوع عجیبی از بیماری پوستی شده، یکی از همین کارگران اخراجی معدن آق‌دره است. روی زانویش، یک عارضه پوستی به‌جا مانده که مربوط به سال‌های گذشته است و هربار که خوب می‌شود، پس از مدتی دوباره بازمی‌گردد. «چندبار رفتم دکتر، میپرسن کارت چیه! وقتی میگم معدن طلا کار می‌کردم، هیچ اطلاعات دیگه‌ای بهم نمیدن فقط داروهامو میدن و میگن برو. چون میدونن ما از کجا میایم. فقط گاهی میشنویم که میگن، پخش‌شدن سیانور و جیوه، عامل این‌جور بیماری‌هاست.»

 در همین بین، یکی دیگر از کارگران روی سینه‌اش، یک دایره می‌کشد و می‌گوید: «پارسال به همین اندازه روی سینه‌ام قرمز و پوستم دچار حساسیت شد. رفتم دکتر، دارو داد و کم‌کم بهتر شدم اما بعضی‌ها رو دیدم که مدت‌ها با این مشکل درگیرن و هربار حساسیتشون برمیگرده.»

تقریبا همگی بر این باورند که علت اصلی این مشکلات پوستی و سرطان‌های خاص، پخش‌شدن سیانور ناشی از سیانیوراسیون برای جداسازی طلاهاست. اهالی آق‌دره می‌گویند در اثر انفجارهای گاه و بیگاه معدن، این خاک آلوده در همه‌جای روستا و به‌ویژه پیت‌های هفت تا ۹، که نزدیک روستاست، پخش می‌شود و باعث ازبین‌رفتن دام‌ها و ایجاد بیماری برای انسان‌ها می‌شود.

یکی از اهالی روستا می‌گوید، آلودگی‌هایی که معدن در سال‌های گذشته ایجاد کرد، منحصر به بیماری‌های پوستی و شیوع برخی سرطان‌های خاص نمی‌شود بلکه در آب آشامیدنی منطقه هم مشکلاتی ایجاد کرده است. دندان‌هایش را نشانمان می‌دهد و می‌گوید: «معلوم نیست توی این آب، چی هست. هرکدوم از اهالی رو ببینین، دندوناش مشکل داره.» نکته‌ای که او به آن اشاره می‌کند، در مصاحبه با چند نفر از اهالی روستا به‌وضوح قابل‌مشاهده بود. دندان‌ها و لثه‌های بیمار ناشی از مصرف آب آلوده به مواد ناشناخته‌ای مثل جیوه در منطقه آق‌دره است.

 این درحالی است که به گفته اهالی، از شبکه بهداشت تکاب، بارها برای آزمایش آب منطقه مراجعه کرده‌اند اما اهالی روستا می‌گویند هیچ نتیجه‌ای از آزمایشات انجام‌شده درباره وضعیت آب روستا به آنها ارائه نشده است. اهالی روستا از مشکلات ناشی از بالا آمدن گاز معدن و مرگ‌و‌میر بالای دام‌ها در اثر انفجارها می‌گویند. «هم زمین‌ها آسیب دید و هم دام‌هایمان از بین رفتن. گوسفند داشتیم؛ می‌رفتن برای چرا سمت معدن اما به اون محدوده که نزدیک میشدن، یه چرخی دور خودشون می‌زدن و بعد می‌افتادن و میمردن. بعضی گوسفندها هم که اونور چرا میکردن، بره‌های مرده به‌دنیا میاوردن.»

 اهالی آق‌دره علیا می‌گویند، در یک سال گذشته حدود هزار رأس گوسفند در اثر همین آلودگی‌ها از بین رفته‌اند. آلودگی‌هایی زیست‌محیطی که نشان می‌دهد نه‌تنها کارگران شلاق‌خورده آق‌دره که طبیعت بکر و زیبای آن در معرض فراموشی است... .

 همه آنچه در «آق‌دره» می گذرد!

 آنچه در آق‌دره و روستاهایی شبیه به آن می‌گذرد، فراتر از فاجعه است. شیوه فعالیت معادن روباز طلا (آق‌دره و زره‌شوران) در این منطقه، فجایع محیط زیستی‌ای به بار آورده که به صورت خاموش از بین انسان‌ها هم قربانی می‌گیرد. در صحبت‌هایی که با اهالی آق‌دره داشتیم، متوجه شدیم آنچه در اطراف معدن طلای آق‌دره اتفاق می‌افتد، فقط محدود به برخورد غیرمعمول با کارگران فصلی‌ای که نسبت به قراردادهای یکطرفه معترض هستند، نمی‌شود بلکه فجایع زیست‌محیطی‌ای که در این منطقه زرخیز به‌دلیل رعایت‌نکردن استانداردهای استحصال مواد صورت می‌گیرد، باعث شده جان انسان‌های زیادی به خطر بیفتد. 

 با روستاییان که هم‌صحبت می‌شوید، پرده از فجایع زیست‌محیطی‌ای برداشته می‌شود که دامن بسیاری از مردم ساکن این مناطق را هم گرفته است. خانه‌های این روستاییان در مجاورت بخش‌های اصلی معدن است که با هر انفجار، مقادیر زیادی خاک و مواد آلاینده را وارد هوای سالم روستا می‌کند. وجود دو معدن طلای آق‌دره و زره‌شوران در تکاب و شیوه استحصال طلا در فاصله بسیار نزدیکی به مناطق روستایی باعث شده تا بیماری‌های پوستی و ریوی ناشی از استنشاق مواد آلاینده، همچون سیانور و جیوه در بین ساکنان این مناطق شیوع بیشتری داشته باشد.

 سال ۱۳۸۳ بود که خبرهایی مبنی‌بر نشت مقادیر قابل‌توجهی از مواد سمی، به‌ویژه سیانور از کارخانه طلای آق‌دره که در مجاورت معدن آق‌دره تکاب واقع شده، منتشر شد که نشان می‌داد این ماده سمی به منابع آب‌های جاری و رودخانه ساروق تکاب وارد شده و موجب تلف‌شدن هزاران قطعه از جانداران موجود در این رودخانه شده است. میزان این آلودگی به حدی بود که موجبات نگرانی ساکنان منطقه را فراهم کرد. گزارش‌های رسمی نشان می‌دهند، در اثر نشتی سیانور در آب رودخانه ساروق تکاب، فعالیت کارخانه استحصال طلای آق‌دره تکاب به مدت چهار ماه در همان زمان متوقف شد.

  نشت شدید سیانور از سد باطله کارخانه‌های استحصال طلای دو معدن زره‌شوران و آق‌دره صورت می‌گیرد و نفوذ آن در رودخانه‌ها و چشمه‌های آب زیرزمینی باعث شده حتی آب آشامیدنی مناسب در دسترس اهالی منطقه قرار نگیرد. به‌همین‌دلیل، بسیاری از اهالی آق‌دره با مشکلات دندانی و بیماری‌های لثه درگیر هستند. همه این گزارش‌ها نشان می‌دهند، علاوه بر سهم ناچیز نیروی کار بومی در معدن طلای آق‌دره، نه آب سالمی برای آشامیدن مانده و نه زمینی برای زیست انسان...!

 منبع:http://www.asriran.com/fa/news/522031 

ایدئولوژی «اول، آمریکا» / نوشته:یورگ لاو

ایدئولوژی «اول، آمریکا» / نوشته:یورگ لاو

 

هنوز چند روزی بیش‌تر از انتخابات ریاست جمهوری در امریکا نگذشته است که نوعی آداب و رسوم ترامپی شکل می‌گیرد. رئیس‌جمهور با چرخش شلاقی قلم، فرمان‌هایی را امضا می‌کند که به‌موجب آن‌ها میراث پیشینیان او روانه‌ی زباله‌دانی می‌شود: بیمه‌ی اوباما متوقف شد؛ کمک به برنامه‌های مشورتی در مورد سقط جنین در کشورهای درحال توسعه، خط خورد؛ قرارداد تجارت با آسیا، بنداز دور.

صحنه‌ی بعدی این مراسم، نمایش‌های عجیب و غریبی است که در آن‌ها دونالد ترامپ در مقابل دوربین‌های خبرنگاران و در پخش زنده‌ی گزارش‌ها رک و پوست‌کنده دروغ می‌گوید؛ مثلاً درباره‌ی تعداد تماشاگرانی که به مراسم تحلیفش آمده‌اند. به خبرنگارانی هم که حاضر نیستند این‌طور «فاکت‌های اختراعی» را بپذیرند، اعلام جنگ می‌دهد. از سوی دیگر در این فاصله اعتراض و راهپیمایی‌های زنان شکل می‌گیرد، با کلاه‌ـ‌‌کپی‌های صورتی، با شعار «ترامپ رئیس‌جمهور من نیست» و با بسیاری شعارهای «ملوس» دیگر روی پلاکاردها.

اعتراض‌کنندگان پرشمارتر بودند از هواداران ترامپ. اما خبط بزرگی است که به این واقعیت امید بسیاری ببندیم. عادی و روزمره شدن ریاست جمهوری ترامپ آغاز شده است و این اعتراضات علیه او بخشی از همین عادی‌شدن است. درست مثل دست به یقه شدنش با رسانه‌ها. آدم عادت می‌کند به این که قدرتمندترین مرد جهان صبح تا شب آشکارا دروغ بگوید. اما معضل اصلی آن‌جا نیست که او چیزهایی می‌گوید که خودش هم باور ندارد. معضل این‌جاست که منظور او از آن‌چه هر روز درباره‌ی محوری‌ترین مسائل سیاسی اعلام می‌کند، دقیقاً همانی است که می‌گوید. این داوری درباره‌ی جمله‌ی محوری و مکرراً نقل شده ـ و به‌ندرت فهمیده شده ـ از سخنرانی‌اش در مراسم تحلیف نیز صادق است؛ این جمله که: « از امروز به بعد آمریکا مقدم بر همه؛ یعنی اول، آمریکا».

پشت این شعار ظاهراً مبتذل و پیش‌پاافتاده برنامه‌ای رادیکال نهفته است. نگاه ترامپ به جهان معجونی است از مفروضات سیاست داخلی و خارجی آمریکا، که اگرچه می‌توان تک‌تک آن‌ها را انکار کرد، اما آن‌ها به نحوی پذیرفتنی سراسر به‌هم پیوسته‌اند. او معتقد است که ایالات متحده‌ی آمریکا به‌واسطه‌ی سیاست خارجی نادرستش روبه زوال است؛ به‌خصوص به‌دلیل حمایت از اتحادهای بین‌المللی، جنگ‌های ناکارآمد و قراردادهای تجاری چند ملیتی. ترامپ اساساً اعتقاد دارد که نقش رهبری آمریکا در نظام آزاد جهانی به زیان شهروندهای آمریکایی است.

به همین دلیل این نظم باید منسوخ شود. دلیل اظهاراتش درباره‌ی ناتو (که آن‌را «زائد» خواند) و تجارت آزاد همین است. کشورهای دیگر اگر به خدمات آمریکا نیاز دارند، باید سهم بیشتری به‌عهده بگیرند و پول بیش‌تری بپردازند. درمقابل، ایالات متحده باید خود را بر مجموعه‌ای از منافع به‌وضوح تعریف‌شده‌ی داخلی متمرکز کند که وظیفه‌ی «معامله» در قرار و مدارهای دوجانبه با آن‌ها، دنبال کردن همین منافع است.

ایدئولوژی «اول، آمریکا» تعیین‌کننده‌ی شیوه‌ی نگرش دونالد ترامپ به قدرت در آمریکاست، تعیین‌کننده‌ی تصوری است که او از نظم دارد و تعیین‌کننده‌ی روش و منش حکمرانی او خواهد بود. این طرز تفکر، آن‌طور که ترامپ آن را می‌فهمد، از کجا ریشه می‌گیرد و چه معنایی برای جهان دارد؟

این افسانه‌ای بیش نیست که ترامپ عقیده‌ای از آنِ خود ندارد و همیشه از نظر آخرین مشاوری که دم دست اوست، پیروی می‌کند. توماس رایت، پژوهشگر آمریکایی علوم سیاسی، مدت‌ها پیش از انتخاب ترامپ نوشته بود که دید ترامپ نسبت به جهان، طی دهه‌های گذشته دراساس تغییری نکرده است.

ترامپ سی سال پیش با هزینه‌ی 95 هزار دلار آگهی تبلیغاتی‌ای به قطع یک صفحه‌ی کامل در روزنامه‌های نیویورک تایمز و واشینگتن پست منتشر کرد تا ملت آمریکا را از وجود و حضور خود آگاه کند. عنوان اصلی این آگهی خواستار این بود که آمریکا باید «در سیاست  داخلی و خارجی خود اندکی حمیت داشته باشد.» زیر این عنوان اصلی، نامه‌ی سرگشاده‌ای از دونالد. جی. ترامپ چاپ شده بود. در این نامه، کل برنامه‌ای که ترامپ امروز، یعنی سه دهه‌ی بعد، تحققش را در دستور کار قرار داده است، نوشته شده بود: دنیا به آمریکایی می‌خندد که، امنیت بقیه‌ی مردم جهان را (آن روزها: عربستان سعودی و ژاپن؛ امروز: اروپا نیز) تأمین می‌کند، و همین مردم در عوض و با اتکا به اهرم‌های قدرت خود در بازار: (آن روزها: نفت و تویوتا؛ امروز: همچنین ب. ام. و.) پول را از جیب کارگران آمریکایی بیرون می‌کشند و شغل‌ها را در آمریکا نابود می‌کنند. نتیجه‌ و واکنشی که باید نشان داده شود هم از همان موقع روشن بود: بنا به نوشته‌ی ترامپ، هم‌پیمانان خائن باید یا خودشان وظیفه‌ی دفاع از خود را به‌عهده بگیرند، یا پولش را به آمریکا بپردازند. نسخه‌ای که ترامپ علیه اهرم‌های قدرت شرکا در بازار توصیه می‌کرد، تعرفه‌های گمرکی بسیار بالا برای واردات و پایین آوردن مالیات‌ها برای آمریکایی‌ها بود.

البته، اسم این برنامه آن وقت‌ها هنوز «اول، آمریکا» نبود. داستان این‌که چه‌طور ترامپ سرانجام به این نتیجه رسید که از این شعار استفاده کند، خود خالی از طنز نیست. درواقع این توماس رایت و دیوید. ای. سانجر، روزنامه‌نگار نیویورک تایمز، بودند که این برچسب را برای برنامه‌ی ناسیونالیستی نامزد انتخاباتی آن زمان، یعنی ترامپ، سزاوار می‌دانستند. غرض آن‌ها البته کنایه به، و یادآوری، تاریخ ننگین شعار «اول، آمریکا» بود که یکی از خلبانان قهرمان آمریکا، چارلز لیندبرگ، که از زمره‌ی انزواطلبان و هواخواهان هیتلر بود، اولین بار آن را در دهه‌ی 1930 بکار برد و منظورش از این شعار جلوگیری از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم بود. اما ترامپ همه‌ی این طعنه‌ها و اشاره به رسوایی شعار مزبور را نادیده گرفت و به‌نحوی تهاجمی آن را به شعار پرچم خویش مبدل کرد.

در این راه، دو مرد وظیفه‌ی تهیه و تولید شعارهای ترامپ را بعهده گرفتند: سرمشاورش، استفن بانون و مشاور امنیت ملی‌اش، مایکل فلین. هردو نفر، اولی رئیس وب‌سایت راستگرای برایت بارت نیوز، و دومی، مدیر سابق سازمان دفاع جاسوسی، افرادی افراطی در حوزه‌ی فعالیت خود هستند که نقشی حاشیه‌ای و به‌دور از جریان اصلی به‌عهده داشتند. استفن بانون به دلیل گزارش‌های کین‌توزانه و آتش‌افروزانه‌اش در وب‌سایت برایت بارت علیه زنان، لیبرال‌ها و اقلیت‌ها، مظنون است به راست‌گرایی افراطی و بیگانه‌ستیزی. مایکل فلین، به دلیل روش‌های توطئه‌گرانه‌اش از شغلش اخراج شد. دونفر، که خود را قربانی دستگاه حاکم می‌دانند و به همین دلیل صددرصد با ترامپ جور درمی‌آیند. از این‌دو، بانون مهم‌تر از دیگری است. او تولید کننده‌ی ایده‌های اصلی «اول، آمریکا»ست؛ وظیفه‌ی فلین بیش‌تر پیاده کردن این ایده‌ها در ابعاد ژئوپلیتیک ـ نظامی است. سخنرانی وحشت‌انگیز ترامپ در مراسم تحلیف، آشکارا مبتنی است بر افکار و فعالیت‌های این‌ دونفر.

کسی که می‌خواهد منظور ترامپ را از شعار «اول، آمریکا» بفهمد، نخست باید با شیوه‌ی تفکر استفن بانون آشنا شود. این مرد 63 ساله، اندکی منزوی و مردم‌گریز است. از زمان انتخابات تا امروز، تنها یک خبرنگار موفق شد با مشاور رئیس‌جمهور تماس برقرار کند؛ مایکل وُلف، روزنامه‌نگار اهل نیویورک که از جمله برای روزنامه‌ی آمریکای امروز (یو. اس. آ. تودی) کار می‌کند. او توانست چندین بار  به‌طور مشروح با بانون گفتگو کند. بعد از سخنرانی مراسم تحلیف ترامپ، وُلف اطمینان مطلق دارد که: «بانون، مغز ترامپ است».

سرمشاور ترامپ در رؤیای یک انقلاب فرهنگی جهانی است

در این سخنرانی، از «مردان فراموش شده»ای یاد می‌شود که در کمربند زنگاربسته‌ی ویرانه‌های صنعتی سرمایه‌داری جهانی شده، برجای نهاده شده‌اند؛ «نظام حاکم»ی مورد حمله قرار می‌گیرد که فقط به فکر پر کردن جیب‌های خود است؛ تصویری ساخته می‌شود از جمعی میهن‌پرست که با یک دستگاه دولتی بسیار کوچک، اما بسیار پرتوان، می‌خواهد شغل ایجاد کند، امنیت را تأمین کند و به «قتل عام آمریکایی‌ها» در میادین شهرها پایان دهد. بنابه تخمین وُلف، همه‌ی این شعارهای سخنرانی ترامپ، بی‌کم و کاست حرف‌های بانون‌اند.

«اول، آمریکا» شعاری است راست، که قابلیت اتصال به چپ را هم دارد. استفن بانون یکی از تندروترین ناقدان سرمایه‌داری مالی است. این را می‌توان در سندی دید که در اینترنت ثبت شده و مربوط است به سخنرانی او در تابستان 2014 در کنفرانسی در واتیکان که روشنفکران محافظه‌کار کلیسا را به هیجان آورده بوده است. در این سخنرانی، کسی که خود سابقاً یکی از بانکداران گُلدمن ساکس بود از بحران معنوی سرمایه‌داری سخن می‌گوید، بحرانی که انسان‌ها را به کالا تقلیل داده است؛ از این‌که سرمایه‌داری باید به اهداف آغازینش بازگردانده شود، یعنی ایجاد رفاه برای وسیع‌ترین بخش جامعه. بانون، وقتی در این سخنرانی، «حزب داوُس» [اشاره به گردهم‌آیی سالانه‌ی سران سیاست و اقتصاد در دهکده‌ی داوُس در سوئیس ـ م] را مورد حمله قرار می‌دهد و آن‌ها را نخبگان لیبرالی می‌نامد که بر گرده‌ی طبقه‌ی متوسط، سرگرم موعظه‌ی «جهانی‌سازی» برای گردش آزاد کالا، پول و انسان‌اند، درست مثل یکی از جوان‌هایی حرف می‌زند که در جنبش اِشغال وال‌استریت فعال‌اند. رؤیای بانون، اما رؤیای جهانِ دیگری است: حاکمیت ملی، خط کشی شده توسط گمرک‌ها و مرزها؛ دولت‌های قدرتمندی که اهل مداخله در امور اجتماعی و رفاهی نیستند؛ و محور و شیرازه‌ی انسجام‌شان وطن‌پرستی آتشین است؛ یعنی، شکل‌بندی‌ای از وطن‌های مسیحی ـ یهودی و ملی ـ سرمایه‌دارانه که در دفاع دربرابر نیروهای خارجی، قدرتمندند و در جنگ اعلام نشده علیه «فاشیسم اسلامی» بی چون و چرا حاضر یراق‌اند.

در این رؤیای بانون، گرته‌ای نوستالژیک از دوران پس از جنگ را می‌توان حس کرد. بانون در گفتگو با وُلف اعتراف می‌کند: «راستش این است که او در اساس مثل یک دمکرات در دهه‌ی پنجاه فکر می‌کند.» آن روزها چپ هنوز به فکر کارگران بود، آمریکا قدرتمندترین کشور جهان و در سراسر جهان مورد احترام بود، صنعت آمریکا برای بخش عمده‌ی آمریکایی‌ها شغل و درآمدی مکفی ایجاد می‌کرد.

اما بانون به چیزی فراتر از آمریکا فکر می‌کند. او می‌خواهد به عنوان پیشتاز انترناسیونال ناسیونالیست‌ها، کل جهان را دیر یا زود دوباره به منظومه‌ای کثیر از دولت ـ ملت‌های قدرتمند در مرزهای مشخص بازگرداند. از همین روست که طرفدار «برگزیت» و ماری لوپن است. آرزوی برچیدن سیاست تجارت آزاد، فقط به دلایل اقتصادی نیست: هدف یک انقلاب فرهنگی جهانی است. این است زمینه‌ی واقعی خروج آمریکا از قرارداد تجاری تی. پی. پی که ترامپ فرمانش را امضا کرد. در فیلمی که از مراسم امضای این فرمان در کاخ سفید تهیه شده، می‌توان بانون را لبخندزنان در کنار ترامپ دید. نخستین گام برداشته شده است.

نبرد علیه «تروریسم رادیکال اسلامی (…)، که ما از زمین ریشه‌کنش خواهیم کرد.»(ترامپ)، نقطه‌ای است که در آن بانون و مغز متفکر دیگر شعار «اول، آمریکا» با یکدیگر تلاقی می‌کنند. تیمسار مایکل فلین از همان زمانِ مبارزه‌ی انتخاباتی، چهره‌ی اصلی دُکترینِ امنیتی ترامپ بود. او اخیراً کتابی منتشر کرد تحت عنوان «میدان نبرد»، میدانی که آمریکا در آن درگیر است. اثری مالیخولیایی.

فلین ایمان مطلق دارد که ایالات متحده رودرروی «اتحادی بین‌المللی از کشورها و جنبش‌های شریر ایستاده است که می‌خواهند ما را نابود کنند.» شرکت کنندگان در این ائتلاف علیه آمریکا عبارتند از: کره‌ی شمالی، چین، روسیه، سوریه، کوبا، بولیوی، ونزوئلا، نیکاراگوئه و مهم‌تر و محوری‌تر از همه، ایران. از نظر فلین، همکاری اشرار استوار است بر نفرتی غیرعقلایی نسبت به بهترین کشور جهان: آمریکا. او منکر «جهادیست‌ها، کمونیست‌ها و جباران سراسر جهان» است. فلین نیروی محرک اصلی و جهانی جنگ علیه آمریکای خیرخواه را ایران می‌داند.

البته واقعیتی است که نفرت نسبت به آمریکا از زمان انقلاب ایران، یکی از اهرم‌های قدرت دولتی است. اما پاپیچ شدن لجوجانه‌ی فلین با ایران واقعاً عجیب و غریب است. آدم هرقدر در شیوه‌ی تفکر او بیش‌تر حفر می‌کند، به اعماق توطئه‌گرانه‌تری می‌رسد. او می‌نویسد: «جهادیست‌ها معتقدند» که پیروز خواهند شد، «من هم همین باور را دارم.» یعنی، ایرانِ شیعی، پشتوانه و پشتیبان جهادیسم سنی «دولت اسلامی» است؟ مشاور امنیتی رئیس‌جمهور آمریکا این‌طور تناقض‌هایی را قبول ندارد. اما خواهان «جنگ جهانی» علیه «اسلام رادیکال» و «نابودی» بی بروبرگرد آن است. به همین دلیل هم، توافق دولت اوباما با ایران را اشتباهی خطیر می‌داند که باید حتماً تصحیح شود. به‌نظر او، آمریکا به‌جای حمله به عراق در سال 2003، می‌بایست در صدد تغییر رژیم در ایران می‌بود.

تصور این‌که چنین خشک‌مغزی مانند مایکل فلین در بلندمدت دروازه‌بان درگاهی باشد که رئیس‌جمهوری را به دستگاه عریض و طویل اداره‌ی امور امنیتی در آمریکا وصل می‌کند، دستگاهی برخوردار از سلاح اتمی، بسیار دشوار است. اما عجالتاً همین است که هست.

سیاست خارجی آمریکا دیگر بهایی برای ارزش‌ها قائل نیست

آدم می‌تواند مثل روز روشن چهار ستون سیاست خارجی آمریکا را، استوار بر شعار «اول، آمریکا» ببیند: [یکم:] انزواطلبانه است؛ عدم شرکت در عملیات نظامی بدون عطف مستقیم به امنیت ملی. (این وجه یادآور اِکراه آمریکا از ورود به هر دو جنگ جهانی است).

[دوم:] حمایت‌گرانه است؛ بالاترین اولویت، دفاع از خود در برابر رقابت غیرمنصفانه است (چیزی که مجازات‌های گمرکی علیه چین و کشیدن دیوار دربرابر مهاجرت‌های غیرقانونی را شامل می‌شود و هدف هردو، حمایت از کارگران آمریکایی است).

[سوم:] معامله‌گرانه است؛ و این بُرش با آن چیزی است که هویت بدیهی آمریکا به مثابه‌ی قدرت هژمونیک بود، یعنی مهیا ساختن و برپا نگاه داشتن مؤسساتی (مثل ناتو، سازمان ملل، نفتا) که مستقیماً کم‌تر به نفع خود آمریکا و بیش‌تر به نفع هم‌پیمانانش هستند).

[چهارم:] واقع‌گرایانه است؛ به این معنی که یک رئیس‌جمهور قدرتمند مجاز است با رهبران کشورهای دیگر، فارغ از اختلافات ایدئولوژیک و بدون توجه به ارزش‌ها، و فقط در جهت منافع آمریکا دست به معامله بزند؛ مثلاً با رئیس‌جمهور روسیه.

تیمسار فلین، البته برخلاف رئیسش، به روس‌ها اعتمادی ندارد، اما آماده است برای دست‌یابی به هدفی بزرگ‌تر، در نابودی اسلامیسم با پوتین همکاری کند. بنابه گزارش رسانه‌های آمریکایی، او حتی پیش از انتخابات درصدد برقراری تماس با محافل و مراجع روسی بود تا قرار ملاقاتی بین ترامپ و پوتین را جور کند. در مواقعی این فعالیت‌ها به ‌ثابه‌ی خیانت احتمالی به کشور مورد وارسی اِف. بی. آی قرار گرفتند. وارسی‌ها اما بی‌نتیجه ماند.

بااین حال، اگر رسوایی یا جار و جنجالی سیاسی مایکل فلین را از صحنه‌ی سیاسی می‌روبید، شعار «اول، آمریکا» به پایان نمی‌رسید. حتی بدون این «دکتر مرموزِ» دستگاه امنیتی آمریکا، نگاه ترامپ به جهان، چالشی دشوار برای سیاست جهانی است. پیش از این هم نظم لیبرال جهان مورد حمله قرار گرفته بود؛ این بار اما مهاجم کاخ سفید است.

مشخصات منبع:

https://pecritique.com/2017/02

چرا سلولیت در بخش‌های خاصی از بدن شکل می‌گیرد؟

سلولیت زمانی که سلول های چربی بین پوست و بافت عضله جمع می شوند، شکل می گیرد. کارشناسان بر این باورند فیبرهایی که پوست را به عضلات (به همراه سلول های چربی که در میانه ساندویچ شده اند) متصل می کنند، سلول های چربی را به پایین می کشند، در شرایطی که آنها پوست را به سمت بالا می کشند. این شرایط موجب توزیع نابرابر فشار می شود و با حالتی مواجه می شوید که به نام سلولیت شناخته می شود.

چرا سلولیت در بخش‌های خاصی از بدن شکل می‌گیرد؟

به گزارش گروه سلامت عصر ایران به نقل از "ریفاینری29"، سلولیت را بیشتر می توان یک فرآیند (کشیدن و هل دادن) در نظر گرفت تا یک نتیجه نهایی (فرورفتگی هایی که روی پوست شکل می گیرند). چند چیز وجود دارند که به این فرآیند کمک می کنند. گزینه نخست بدون تردید چربی است. هر چه چربی بیشتری در بدن خود داشته باشید، احتمال شکل گیری سلولیت نیز افزایش می یابد. البته چربی در بدن تمام انسان ها وجود دارد و از این رو، هیچ کس نمی تواند به طور کامل از مواجهه با سلولیت در امان باشد.

همچنین، می دانیم که استروزن می تواند بدن را به تولید چربی تشویق کند که می تواند چرایی شیوع بیشتر سلولیت در میان بانوان نسبت به آقایان را توضیح دهد. همچنین، ژنتیک نیز در این زمینه تاثیرگذار است و آسیب پذیری نسبت به سلولیت می تواند به شما ارث رسیده باشد. شکل گیری سلولیت در بانوان پس از بلوغ نیز شایع است و هر چه سن افزایش می یابد و پوست با کاهش قابلیت ارتجاعی خود مواجه می شود، سلولیت شایع‌تر می شود.

اما چرا سلولیت در برخی بخش های مشخص از بدن شکل می گیرد؟ در بانوان (که به واسطه هورمون ها و ژنتیک مستعد سلولیت هستند) چربی بیشتر در پاها و باسن جمع می شود. بر همین اساس، برای بسیاری از بانوان سلولیت در این قسمت ها شکل می گیرد. اگر فردی هستید که در ناحیه شکم یا قسمتی دیگر چربی بیشتری دارید، احتمالا با شکل گیری سلولیت در این قسمت ها مواجه خواهید شد.

سلولیت بخشی طبیعی از رشد و افزایش سن انسان محسوب می شود. سلولیت خطرناک نیست و نشانه ای از بیماری های جدی‌تر و ترسناک محسوب نمی شود. بر همین اساس، اگر موضوع زیبایی را در نظر نگیریم، نیازی به پنهان کردن یا درمان آن نیز وجود ندارد. بیشتر کرم هایی که مدعی کاهش سلولیت هستند نتیجه دلخواه را به همراه نداشته و درمان های دیگر به طور معمول بیشتر پر هزینه‌ هستند تا این که کارآمد باشند. 

سرطان پستان فقط مختص زنان نیست

سرطان پستان فقط مختص زنان نیست


در خانواده گایلز کوپر دو مرد بر اثر ابتلا به سرطان پستان درگذشته‌اند. حالا گایلز خودش سرطان پستان گرفته است. آقای کوپر که در شهر کاندرتون در ووسترشایر، شرق انگلستان، زندگی می‌کند دو پستانش را در یک عمل جراحی برداشته است. هر سال در بریتانیا حدود۴۰۰ مرد مبتلا به سرطان پستان می‌شوند اما طبق آمار «تحقیقات سرطان بریتانیا» این رقم برای زنان ۵۵ هزار نفر است. برای همین خیلی‌ها آگاه نیستند که ممکن است مردان هم به سرطان پستان مبتلا شوند. گایلز کوپر حالا امیدوار است که آگاهی مردم بیشتر شود و بدانند که سرطان پستان فقط مختص زنان نیست و مردان هم به آن مبتلا می‌شوند. او در تحقیق دراز مدت خیریه « سرطان پستان هم اکنون» شرکت کرده است تا درباره این بیماری در مردان اطلاعات بیشتری به دست آید.

ژن درمانی؛ شنوایی با موفقیت به موش بازگردانده شد

ژن درمانی؛ شنوایی با موفقیت به موش بازگردانده شد

دانشمندان آمریکایی با کمک ژن درمانی موفق شده اند شنوایی موش های کاملا ناشنوا را به حالت تقریبا عادی باز گردانند.

آنها می گویند که بازگرداندن شنوایی به حالت عادی در این حیوان راه را برای معالجه ای مشابه در انسان "در آینده نزدیک" هموار می کند.

در این مطالعه که در نشریه "نیچر بیوتکنولوژی" چاپ شده دانشمندان موفق به تصحیح ایرادهایی شدند که باعث عملکرد معیوب موهای حسگر امواج صدا می شد.

محققان از یک ویروس مصنوعی برای رفع این ایرادها استفاده کردند.

دکتر جفری هولت محقق از بیمارستان کودکان بوستون گفت: "بی سابقه است، این اولین بار است که شاهد این میزان احیای حس شنوایی هستیم."

حدود نیمی از همه انواع ناشنوایی به دلیل ایرادی در دستورالعمل هایی است که در دی ان ای نهفته است.

در این مطالعه در بیمارستان کودکان بوستون و دانشکده پزشکی دانشگاه هاروارد موش ها دچار یک ایراد ژنتیکی موسوم به سندروم آشر بودند.

این باعث می شود دستورالعمل ساختن موهای میکروسکوپی در داخل گوش دقیق نباشد.

در گوش سالم، مجموعه هایی از سلول های بیرونی مو امواج صدا را بزرگنمایی می کنند و سلول های درون مو این صداها را تبدیل به علائم الکتریکی که به مغز می رسد می کنند.

موها به طور عادی ردیف هایی مثل حرف V تشکیل می دهند. اما در سندروم آشر آشفته هستند که به شدت بر شنوایی اثر می گذارد.

محققان یک ویروس مصنوعی تولید کردند که توانست دستورالعمل صحیح ساختن سلول های موی گوش را به گوش منتقل کند.

آزمایش ها نشان داد که موش های ناشنوا توانستند صداهای ضعیف ۲۵ دسیبلی را بشنوند. این میزان معادل زمزمه است.

دکتر گوئنل گیلیوک به بی بی سی گفت: "ما خیلی شگفت زده بودیم که شنوایی تا این حد احیا شد و ما واقعا از این دستاورد خوشحالیم."

در حدود ۱۰۰ نوع مختلف عیب ژنتیکی وجود دارد که می تواند باعث از بین رفتن حس شنوایی شود. برای هر کدام از اینها یک درمان متفاوت لازم است.

دکتر هولت به بی بی سی گفت: "ما واقعا یک درک خوب علمی از کارکرد و بیولوژی بخش درونی گوش پیدا کرده ایم و حالا در مرحله ای هستیم که این دانش را در انسان به کار بریم که در آینده خیلی نزدیک خواهد بود."

یکی از سوالات مهم ایمنی ویروس به کار گرفته شده است. این ویروس قبلا در سایر شیوه های ژن درمانی به کار گرفته شده.

دانشمندان همچنین باید نشان دهند که این تاثیر ماندگار است. آنها می دانند که این تاثیر برای حداقل شش ماه در موش ادامه داشته.

همچنین سوالاتی درباره اینکه چه زمانی باید درمان را انجام داد وجود دارد. در موش این درمان فقط وقتی موثر بود که موش تازه به دنیا آمده اما وقتی ده روزه بود دیگر اثر نداشت.

کوله سنگین فقر بردوش کولبران/مرزمبهم قاچاق وکولبری برای مرزنشینان

کوله سنگین فقر بردوش کولبران/مرزمبهم قاچاق وکولبری برای مرزنشینان

خبرگزاری مهر- گروه استانها: سکینه اسمی- آذربایجان غربی تنها استان کشور بوده که با سه الی چهار کشور بیش از ۸۹۱ کیلومتر مرز مشترک دارد، مرزهایی که سالهاست در کنار فرصت‌های متعدد تهدیدات فراوانی نیز به همراه داشته است.

یکی از تهدیدات که هر چقدر هم همزاد با مرز باشد پدیده شوم قاچاق است پدیده‌ای که تاکنون هزینه‌های زیادی را به کشور و حتی اهالی این منطقه تحمیل کرده، اما هنوز تعریف و مرز مشخصی بین قاچاق و معیشت مرزنشینان(کولبری) ارائه نشده است.

نبود سرمایه گذاری مناسب، واحدهای تولیدی و صنعتی در کنار محرومیت در مناطق مرزی موجب شده مردم برای امرار معاش دست به فعالیتهایی قانونی و غیرقانونی از جمله کولبری، پیله وری وداد و ستد از طریق بازارچه‌های مرزی بزنند.

اما همین فعالیت‌ها نیز به دلیل درآمدهای اندک تاکنون نتوانسته باری از دوش مردم مناطق مرزی بردارد موضوعی که بی توجهی مسئولان به معیشت و اشتغال در این مناطق را به معضلی اساسی تبدیل کرده است.

هر چند این تمام ماجرا نیست و مشکلات معیشت مردم مرزنشین قصه امروز و فردا نبوده بلکه سالهاست به گونه‌ ای متفاوت روایت می‌شود اما حادثه ریزش بهمن و فوت چهار نفر از کولبران در شهرستان سردشت بار دیگر لزوم توجه به این موضوع را دوچندان کرد.

در روزهای اخیر حوادث بهمن و گرفتار شدن تعدادی از کولبران شهرستان‌های مرزی سردشت و پیرانشهر و فوت چهارنفر در ابتدا با سکوت خبری مواجه شد اما با دامن زدن به آن در فضای مجازی و حاشیه سازی آن مسئولان را وادار به واکنش‌های متعدد کرد.

فعالیت بیش از ۱۰ هزار کولبر در آذربایجان غربی

واکنش‌هایی که نشان داد باز هم بی توجه به حل ریشه‌ای مشکل اشتغال و معیشت مردم مناطق مرزی هر یک از مسئولان به دنبال توجیه اقدام و عملکرد خود هستند، در این میان عده‌ای از نمایندگان مردم استان در مجلس نیز با اظهارنظرهای تند مبنی بر وجود مافیای سازمان یافته قاچاق در مرزها بر طبل مظلوم نمایی مردم مرزی و کولبران کوبیدند غافل از اینکه بگویند تاکنون هیچ اقدام مثبتی برای حل این مشکلات برنداشته اند.

بر اساس اظهار نظرها هم اکنون نزدیک هشت الی ۱۰ هزار کولبر در مناطق مرزی آذربایجان غربی مشغول فعالیت هستند فعالیتی که طبق تعاریف ارائه شده قانونی نبوده و هیچ مزایای اجتماعی در پی ندارد.

طبق تعاریف ارائه شده کولبران (حمل کنندگان) به کارگران مرزی گفته می‌شوند که برای کسب درآمد زندگی خود مجبور به حمل اجناس می‌شوند، کولبران بیشتر در استان‌های آذربایجان غربی، کردستان، کرمانشاه مشغول به کولبری هستند، بر اساس آمار سن کولبران و یا کاسب کاران مرزی از ۱۰ تا ۸۰ سال است.

بر اساس اظهار نظرها هم اکنون نزدیک هشت الی ۱۰ هزار کولبر در مناطق مرزی آذربایجان غربی مشغول فعالیت هستند فعالیتی که طبق تعاریف ارائه شده قانونی نبوده و هیچ مزایای اجتماعی در پی نداردنداشتن بیمه، حق و حقوق اجتماعی در کنار عوارض بدنی متعدد به دلیل حمل اجناس سنگین تنها سهم مردمانی است که در مناطق مرزی ضمن مرزداری به امرار معاش ناچیزی دل بسته‌اند سهمی که سالهاست از آن به عنوان شغل کاذب یاد شده و در مواقع لازم برخوردهای قانونی سختی نیز می‌شود.

طبق آمارهای غیررسمی ۷۴ مورد مرگ و ۷۶ مورد مجروح در میان کولبرها طی سال ۹۱ مشاهده شده است. از این تعداد ۷۰ نفر با شلیک نیروهای مرزی کشته شده‌اند و چهار نفر بر اثر سرما یا انفجار مین و یا سنگینی کوله باری که حمل می‌کردند.

کولبری کاری است که در نتیجه بی‌عدالتی و تبعیض اقتصادی در مناطق غربی کشور به وجود آمده است، افرادی که در قبال پول اندک دست به کاری سخت و دشوار می‌زنند که هیچ حق و حقوق اجتماعی و آینده‌ای در پی ندارد.

حادثه روی داده در هفته‌های اخیر منجر به واکنش‌های مسئولان شد واکنش‌هایی که گاه با وعده‌هایی از جمله طرح دو فوریتی مجلس برای ساماندهی وضعیت کولبرها منجر شد باید منتظر ماند و دید آیا این حوادث و مرگ چهار کولبر سردشتی پایان خوشی بر سختی‌های کولبران مرزی کشور در پی خواهد داشت یانه؟

رسانه‌ها تفاوت کولبران با سایر افراد را مشخص کنند

استاندار آذربایجان غربی در خصوص فعالیت کولبران در استان و نیز حوادث اخیر در مناطق مرزی استان در نشست خبری اخیر خود گفت: کولبری امتیازی است که در برخی از استان‌های مرزی از جمله آذربایجان غربی به مرزنشینان داده شده و دارای تعریف و شرایط معین است.

قربانعلی سعادت با بیان اینکه کولبران در معابر مشخص، از ساعت ۸ تا ۱۷ و با دارا بودن کارت کولبری فعالیت می‌کنند، اظهارداشت: تردد برخی از افراد در خارج از این معابر و در ساعت‌های نامشخص کولبری محسوب نمی‌شود.

وی با اشاره به حادثه ریزش بهمن و فوت تعدادی از هم استانی‌ها در این حادثه عنوان کرد: افرادی که در این حادثه فوت کرده و یا به دلیل گرفتار شدن در بهمن دچار مصدومیت شدند کولبر نبودند چرا که این فعالیت دارای ساعت کاری مشخص است این افرادی که فوت شدند در ساعات ۲۲ به بعد شب در مناطق مرزی و بالای کوه به دنبال چه چیزی بودند؟ در این راستا رسانه‌ها تفاوت کولبران با سایر افراد را در جامعه تبیین کنند.

کولبران در معابر مشخص، از ساعت ۸ تا ۱۷ و با دارا بودن کارت کولبری فعالیت می‌کنند،تردد برخی از افراد در خارج از این معابر و در ساعت‌های نامشخص کولبری محسوب نمی‌شودسعادت به قاچاق سازمان یافته در مناطق مرزی اشاره کرد و گفت: کولبری در ساعت‌های تعطیلی مراکز از سوی مرزنشینان توجیهی ندارد و این در حالی است که کولبران هر سه روز در میان کولبری می‌کنند و در بقیه روزها به خرید و فروش کالا می‌پردازند، کولبران ماهانه به طور متوسط حدود ۱۵ میلیون ریال درآمد دارند.

استاندار آذربایجان غربی گفت: دولت در کنار بازارچه‌های مرزی و کارتهای پیله وری که برای مبادلات اقتصادی افراد در ۲۰ کیلومتری نوار مرزی در نظر گرفته است، معابر مشخصی را ایجاد کرده که افراد دارای کارت کولبری، بتوانند نسبت به جابجایی کالا در نوبت و ساعات مشخص اقدام کنند.

وی با اشاره به تهدیدات امنیتی در مرزهای کشور و استان آذربایجان غربی اضافه کرد: امروز در مرزها قاچاق سازمان یافته ای است که مشروبات، اسلحه، پیش سازهای مواد مخدر را وارد کشور می‌کنند، از طرفی افرادی، عوامل داعش و ضدانقلاب را برای انجام عملیات خرابکارانه داخل ایران می‌کنند، این‌ها امنیت و آسایش مردم را به خطر می‌اندازند.

سعادت با تاکید بر اینکه نمی‌توان همه مرز را دیوار انسانی کشید، اضافه کرد: کدام کشور اجازه می‌دهد امنیت ملی‌اش با این موضوعات به خطر بیفتد، این در حالی است که برخی سایتها و نیز در فضای مجازی افرادی با تبلیغات اینکه این افراد کولبرند، می‌خواهند قبح قاچاق را از بین ببرند، درحالیکه حوزه قاچاق و کولبری باید از هم تفکیک شود.

مبارزه با قاچاق نباید به معنی مقابله با کولبران تلقی شود

هر چقدر استاندار آذربایجان غربی حادثه اخیر ریزش بهمن در سردشت و فوت چهار نفر از هم استانی‌ها در این حادثه را بی ارتباط با موضوع کولبری عنوان کند برعکس وی نماینده مردم شهرستانهای سردشت و پیرانشهر معتقد است این افراد از خانواده کولبران سردشتی بوده ودولت باید دیه و مستمری آنها را پرداخت کند.

رسول خضری با بیان اینکه مبارزه با قاچاق نباید به معنی مقابله با کولبران تلقی شود اظهارداشت:‌ این افراد عموماً از نظر مالی ضعیف هستند و ناچارند برای کسب درآمد ناچیزی جان خود را به خطر بیندازند، ضمن اینکه رقم تبادل تجاری از این روش در مقابل ارقام قاچاق کالا در کشور بسیار ناچیز است.

وی با اشاره به اینکه در منطقه سردشت و پیرانشهر فرصت‌های متعدد تهدیدات فراوانی، افزود: این افراد در حال حاضر از هیچ حق اجتماعی از جمله بیمه برخوردار نبوده و به دلیل نبود فرص شغلی مناسب مجبور به تأمین معاش خود از راه کولبری هستند.

خضری با اشاره به ظرفیت‌های بالای مرزی در استان به خصوص شهرستانهای سردشت و پیرانشهر عنوان کرد: ایجاد مناطق ویژه اقتصادی و یا آزاد در این شهرها می‌تواند ضمن توسعه و رونق اقتصادی استان و منطقه زمینه اشتغال مناسب به همراه جذب سرمایه گذاران را فراهم آورد.

روزهای اخیر به دلیل بازتاب گسترده فوت کولبران سردشتی در فضای مجازی نمایندگان استان آذربایجان غربی و نیز استانهای مرزی کشور در مجلس شورای اسلامی واکنش‌های تند و معتدد زیادی در زمینه فعالیت کولبری در مرزها داشتند.

امنیت مرزها به اقتصاد آن وابسته است

عضو هیئت رئیسه مجلس شورای اسلامی ونماینده مردم بوکان در مجلس نیز در این خصوص گفت: باید از این اتفاق تلخ به عنوان یک فرصت برای پایان دادن به رنج کوله بری استفاده کرد، نه آغاز موج سواری یک عده خاص. باید برای بهبود معیشت و پایان کوله بری مرزنشینان طرحی نو در انداخت و نسخه‌ای بپیچیم که هر روز شاهد چنین اتفاقاتی در مرزهای کشور عزیزمان نباشیم. این بار را هم تسلیت بگوییم، روز بعد، هفته بعد و ماه بعد را چه باید کرد؟

محمد قیسم عثمانی با بیان اینکه مرز ذاتاً با تهدیدها و فرصت‌هایی همراه است یادآور شد: باید از فرصت‌های مرز به صورت کامل استفاده کرد، تا تهدیدهای آن به حداقل برسد و چنانچه از فرصت‌های مرزی درست استفاده نشود، به صورت خودکار تهدیدهای مرزی تشدید شده و قوت می‌گیرد که لازم است به صورت کارشناسی و همه جانبه موضوع مرز، اقتصاد مرز و امنیت مرز باید از فرصت‌های مرز به صورت کامل استفاده کرد، تا تهدیدهای آن به حداقل برسد و چنانچه از فرصت‌های مرزی درست استفاده نشود، به صورت خودکار تهدیدهای مرزی تشدید شده و قوت می‌گیردمورد بررسی و دقت نظر قرار گیرد.

عثمانی با اشاره به اینکه امنیت مرزها به اقتصاد آن وابسته است افزود: نمی‌توان اقتصاد مرز را از امنیت مرز جدا کرد، ساکنان مرزهای کشور، مرزبانان بی جیره و مواجبی هستند که با حضور و سکونت خود در مرز، یک دژ مستحکم در مقابل بیگانگان ایجاد کرده‌اند و آنان سربازانی هستند که در همه حال و با هر نفسشان در لباس شخصی خود به کشور خدمت می‌کنند.

وی با بیان اینکه قاچاق کالا بزرگترین مانع در مسیر اشتغال و تولید و رونق اقتصادی است، افزود: لازم به ذکر است که این کوله بران نیستند که در اقتصاد کشور خلل ایجاد می‌کنند بلکه باندهای مافیایی هستند که قطار قطار از مرزها می‌گذرند و در هر روز معادل کل بار یکسال کوله بران کشور را بدون هیچ درد و رنج و مجوزی وارد کشور می‌کنند که باید دستگاه‌های ذیربط برای بستن راه آنها، در عمل اقدامی قاطع انجام دهند و تدبیری بیاندیشند.

طرح دو فوریتی مجلس برای ساماندهی وضعیت کولبرها

نماینده مردم نقده و اشنویه در مجلس شورای اسلامی همچنین از طرح دو فوریتی برای ساماندهی و توانمندسازی استان‌های مرزی با هدف پوشش کولبرها خبر داد و گفت: ۳۰ نفر از نمایندگان تاکنون این طرح را امضا کردند.

عبدالکریم حسین زاده در گفتگو با خبرگزاری خانه ملت، درباره آخرین وضعیت کولبرها افزود: در حوزه اجتماعی و مسائل مربوط به کولبرها به اندازه کافی شعار دادیم اما واقعیت آن است که هرگز به دنبال راهکارهای اجرایی که بتواند در یک مدت زمانی مشخص مشکلات این افراد را رفع کند نبوده‌ایم.

نماینده مردم نقده و اشنویه در مجلس دهم از طرحی دو فوریتی برای ساماندهی وضعیت کولبرها خبر داد وگفت: طرح دوفوریتی ساماندهی و توانمندسازی استان‌های مرزی با هدف پوشش کولبرها با حدود ۳۰ امضا آماده شده است.

وی افزود: در این طرح به دنبال درگیر کردن وزارتخانه‌های کشور، کار، صنعت و وزارت امور خارجه هستیم که در راستای سرمایه‌گذاری‌های کلان برای ایجاد اشتغال با مجلس همکاری و همراهی‌های لازم را داشته باشند.

حسین زاده درباره محورهای طرح دو فوریتی ساماندهی وضعیت کولبرها تاکید کرد: در این میان به دنبال آن هستیم مرزها از این شرایط بیرون آمده و به مرزهای پایدار و بازرگانی و تجاری تبدیل شوند، همچنین تمامی جامعه آماری کولبری استان‌های کردستان، آذربایجان غربی و کرمانشاه شناسایی شده و از پوشش بیمه تأمین اجتماعی برخوردار شوند، همچنین اشتغال ثابت برای همه این‌ها ایجاد شود تا از این ظرفیت برای صادرات رسمی به کشورهای پیرامونی استفاده شود.

سالهاست کوله فقر، بیکاری، بی توجهی مسئولان به معیشت و نبود سرمایه گذاری مناسب سالهاست بر دوش مردم مرزنشین استانهای مرزی به خصوص آذربایجان غربی سنگینی می‌کند امید که حوادث اخیر برای مردم مناطق مرزی و فوت چهار نفر از مردم سردشت منجر به توجه به اشتغال و معیشت مرزنشینان شده و بخشی از سنگینی این کوله را از دوش مردم مناطق مرزی بکاهد.

ایجاد واحدهای صنعتی، تصویب و اجرایی شدن قوانین مشخص فعالیت های مرزی، ساماندهی اساسی کولبران می تواند بخشی از تهدیدات مرزی را به فرصت هایی تبدیل کند که موجب رونق اقتصاد منطقه و کشور شود.

حقایق ساده­ٔ سوسیالیستی

حقایق ساده­ٔ سوسیالیستی  

کارگر: ولی اگر اربابان نباشند، چه کسی به من کار می‌دهد؟
سوسیالیست: این سئوالی است، که مرتب از من پرسیده می­شود؛ بگذار آن را بشکافیم. برای این که کاری انجام شود، سه چیز لازم می‌باشد: یک کارگاه، ماشین آلات، و مواد خام.
کارگر: درست است.
سوسیالیست: چه کسانی کارگاه را می‌سازند؟
کارگر: بنایان.
سوسیالیست: چه کسانی ماشین آلات را می‌سازند؟
کارگر: مهندسان.
سوسیالیست: چه کسانی پنبه­ای را که شما می­ریسید، کاشتند؟ چه کسانی پشمی را که همسرتان می­ریسند، چیدند؟ و چه کسانی فلزات معدنی را که پسرتان بر سندان کوبیدند، حفاری کردند؟
کارگر: کشاورزان، چوپانان، معدن­چیان؛ کارگرانی همانند خودم.
سوسیالیست: پس شما، همسرتان و پسرتان فقط زمانی می­توانید کار کنید، که تعدادی دیگر از کارگران نقدا به شما ساختمان­ها، ماشین آلات، و مواد خام را عرضه کنند.
کارگر: بلی، همین طور است؛ من نمی‌توانم بدون پنبه و دستگاه بافندگی، چیت ببافم.
سوسیالیست: خُب، پس این سرمایه­دار یا ارباب نیست که به شما کار می­دهد، بلکه بنا، مهندس و شخم­زن است. آیا شما می­دانی، که ارباب شما چگونه تمامی اشیایی که شما برای کارتان نیاز دارید را فراهم کرده است؟
کارگر: ارباب آن­ها را خریده است.
سوسیالیست: ولی چه کسی این پول را به او داده است؟
کارگر: من چه می‌دانم. از پدرش یک مقدار پول به او ارث رسیده و حالا یک میلیونر شده.
سوسیالیست: آیا او این میلیون­ها را به خاطر کار با ماشین آلاتش و ریسندگی پنبه به دست آورده است؟
کارگر: نه، امکانش خیلی کم است. از طریق به کار کشیدن ماست، که میلیون­هایش را به دست آورده است.
سوسیالیست: پس او از طریق مفت­خوری پول­دار شده است؛ این تنها راه ثروت­مند شدن است. آنان که کار می­کنند، صرفا به آن اندازه درآمد دارند که بتوانند با آن زنده بمانند.
ولی به من بگو، که اگر شما و کارگران هم­کارتان کار نمی­کردید، آیا ماشین آلات ارباب­تان زنگ نمی­زدند؟ حشرات، پنبه‌اش را نمی­خوردند؟
کارگر: آره، اگر ما کار نکنیم، همه چیز درون کارگاه داغان و خراب خواهد شد.
سوسیالیست: پس شما با کار کردن­تان، از ماشین آلات و مواد خام لازم، در واقع، برای کار خود نگه­داری می­کنید.
کارگر: بله، درست است؛ من هیچ گاه فکر این را نکرده بودم.
سوسیالیست: آیا ارباب­تان مراقب آن چه در کارگاهش می‌گذرد، هست؟
کارگر: نه چندان؛ او در روز فقط یک گشتی در کارگاه می­زند، تا ما را در هنگام کار ببیند. ولی از ترس این که شاید دست­هایش کثیف شود، آن­ها را حتا از جیب­هایش بیرون نمی­آورد.
در کارگاه ریسندگی­یی که همسر و دخترم کار می­کنند، اربابان هیچ گاه دیده نمی­شوند، با وجود این که چهار نفر هستند. در کارخانه­ی ذوب فلزی که پسرم در آن کار می‌کند، اربابان نه فقط هیچ گاه دیده نمی­شوند، بلکه شناخته شده هم نیستند؛ حتا سایه­شان در «شرکت با مسئولیت محدود»، که صاحب کارخانه است، هم دیده نمی­شود. فرضا اگر شما و من پانصد فرانک پس انداز داشته باشیم، می­توانیم یک سهم در کارگاه بخریم و یکی از این اربابان بشویم، بدون این که هیچ گاه پایمان را در آن جا بگذاریم.
سوسیالیست: پس چه کسی امور را در این محل، که به این اربابان سهام­دار متعلق است، اداره و نظارت می‌کند؟ و یا در کارگاه شما، که یک ارباب دارد، چه کسی این کار را بر عهده دارد؟
کارگر: مدیران و سرکارگران.
سوسیالیست: ولی اگر این کارگرانند، که کارگاه را ساخته­اند، ماشین آلات را ساخته­اند و مواد خام را تولید کرده‌اند؛ اگر این کارگرانند، که تداوم کار ماشین آلات را ممکن می­سازند؛ و مدیران و سرکارگران­اند، که کار را هدایت می­کنند، پس ارباب چه کاری را انجام می‌دهد؟
کارگر: هیچ چیز، به جزء استخاره کردن!
سوسیالیست: اگر راه آهنی به مقصد کُره­ی ماه موجود بود، ما می­توانستیم اربابان را سوار آن کنیم و بدون بلیط برگشت به آن جا بفرستیم. و در آن حالت هم، کار بافندگی شما، ریسندگی همسرتان، و قالب­سازی پسرتان، درست مانند سابق، ادامه می­یافت.
راستی، آیا شما می­دانی سودی که ارباب­تان در سال اخیر به جیب زده، چقدر بوده؟
کارگر: به محاسبه­ی ما، او می‌بایست صد هزار فرانکی به دست آورده باشد.
سوسیالیست: روی هم رفته او چه تعداد کارگر زن، مرد، و بچه را در کارگاه به کار گرفته است؟
کارگر: صد نفر.
سوسیالیست: آنان چه مقدار حقوق می‌گیرند؟
کارگر: به طور متوسط هزار فرانک، وقتی که حقوق­های مدیران و سرکارگران را هم حساب کنیم.
سوسیالیست: پس صد کارگری که در کارگاه کار می‌کنند، روی هم صد هزار فرانک مزد می­گیرند؛ و تازه به طور بخور و نمیر هم زندگی می­کنند؛ در حالی که ارباب­ صد هزار فرانک را بدون انجام هیچ کاری به جیب می‌زند. فکر می­کنی، که این دویست هزار فرانک از کجا آمده؟
کارگر: از آسمان که نیامده، من هیچ وقت باران «فرانک» ندیده­ام.
سوسیالیست: این کارگران این کارگاه هستند، که نه تنها صد هزار فرانک حقوق خود را ایجاد کرده­اند، بلکه به علاوه، صد هزار فرانک سود ارباب را – که بخشی از آن را برای خرید ماشین آلات کارگاه استفاده کرده­- تولید کرده­اند.
کارگر: این را کسی نمی‌تواند انکار کند.
سوسیالیست: پس این کارگران هستند، که پولی را تولید کرده­اند که ارباب صرف خریداری ماشین آلات جدید می‌کند. و این مدیران و سرکارگران، بردگان مزدی مانند خود شما هستند، که تولید را هدایت می­کنند. پس نقش ارباب در این میان چیست؟ او واقعا به چه دردی می­خورد؟
کارگر: او فقط به درد استثمار کارگران می­خورد.
سوسیالیست: بهتر است بگویید، که به درد غارت کارگر می­خورد. این خیلی روشن‌تر و دقیق‌تر است.
* * *

پُل لافارگ، نویسنده و فعال سیاسی سوسیالیست فرانسوی، از بنیان‌گذاران حزب کارگران فرانسه و از اعضای کمون پاریس، و نیز همسر لورا مارکس، دختر دوم کارل مارکس، بود. او در سال 1814 در سانتیاگو، کوبا، به دنیا آمد و در سال 1911 درگذشت.
لافارگ، هر چند بیش‌تر به عنوان مدافع حقوق زنان شناخته شده است، اما آثاری در زمینه­ی تاریخ مذهب، اخلاق، ادبیات، زبان و کمدی هم دارد. شناخته ‌شده‌ترین اثر لافارگ، «حق تنبل بودن» است، که به امکان سه ساعت کار در روز می­پردازد. اوهمسر دختر دوم مارکس، لورا، ازدواج کرد و در واقع، داماد مارکس به حساب می‌آمد.

پیش نویس مبانی اعتقادی یک کمونیست


پیش نویس مبانی اعتقادی یک کمونیست


سوال یک: آیا شما یک کمونیست هستید؟

پاسخ: بله.

سوال دو: هدف کمونیستها چیست؟

پاسخ: سازمان دان جامعه بصورتی که هر عضو آن بتواند در آزادی کامل تمام تواناییی ها و استعدادهای خود را استفاده کند و گسترش بخشد بدون اینکه در این راه شرایط پایه ای آن جامعه را زیر پا گذارد.

سوال سه: چگونه میخواهید به این هدف برسید؟

پاسخ: توسط حذف مالکیت خصوصی و جایگزینی آن با مالکیت اشتراکی.

سوال چهار: مالکیت اشتراکی [مورد نظر] شما بر چه پایه ای قرار دارد؟

پاسخ: اولا، بر توده نیروهای مولده و وسائل معیشت که نتیجه توسعه صنعت، کشاورزی، تجارت و کلنی سازی است، و بر امکاناتی که بکارگیری ماشین، شیمی و دیگر منابع با توسعه بی نهایت شان، در خود نهفته دارد.

ثانیا، بر این واقعیت که در آگاهی یا احساس هر فرد اصول پایه ای معین و غیر قابل انکاری هست که محصول کل توسعه تاریخی است و نیازی به اثبات ندارد.

سوال پنج: این اصول کدام هستند؟

پاسخ: برای مثال هر فرد می کوشد که شاد باشد. شادی هر فرد از شادی همگان جدایی ناپذیر است، و غیره.

سوال شش: از چه راهی میخواهید به مالکیت اشتراکی برسید؟

پاسخ: با روشنگری و متحد کردن پرولتاریا.

سوال هفت: پرولتاریا چیست؟

پاسخ: پرولتاریا آن طبقه ای از جامعه است که منحصرا با اتکاء به کار خود زندگی میکند و نه بر پایه سود ناشی از هیچ نوع سرمایه ای؛ آن طبقه ای که بنا بر این خوشی و بدبختی اش، مرگ و زندگی اش، بستگی به دوره های خوب و بد بیزنس [داد و ستد] ، در یک کلمه بستگی به افت و خیز رقابت دارد.

سوال هشت: پس آیا همیشه پرولتارها وجود نداشته اند؟

پاسخ: خیر. طبقات فقیر و کارگر همیشه وجود داشته اند؛ و آنهایی که کار میکرده اند اغلب همیشه فقیر بودند. ولی پرولتارها همیشه وجود نداشته است، همانطور که رقابت همیشه آزاد نبوده است.

سوال نه: چگونه پرولتاریا سر برآورد؟

پاسخ: پرولتاریا بعنوان نتیجه بکارگیری ماشین ها بوجود آمد که از نیمه قرن گذشته [قرن هژدهم] اختراع شدند و مهمترین آنها عبارتند از: موتور بخار، ماشین ریسندگی و ماشین بافندگی. این ماشینها که خیلی گران بودند و بنابراین تنها در دسترس مردم پولدار بودند، جایگزین کارگران آنزمان شدند. چرا که با به کارگیری ماشین تولید کالاها ارزانتر و سریعتر از آنچه که کارگران آنوقت با چرخهای ریسندگی تکامل نیافته و دستگاه دستی بافندگی خود میتوانستند، ممکن شد. ماشینها به این ترتیب صنعت را تماما به دستان سرمایه داران بزرگ منتقل کرد و مالکیت محدود کارگران آنوقت که عمدتا عبارت از ابزارها و دستگاه دستی بافندگی و غیره بود کاملا بی ارزش شد، چنانکه سرمایه دار صاحب همه چیز شد و برای کارگر چیزی نماند. به این ترتیب سیستم کارخانه ای بوجود آمد. وقتی که کاپیتالیست ها دیدند که این چه مزایایی برایشان دارد آنرا به رشته های دیگر کار نیز بیش از پیش گسترش دادند. آنها کار را بیشتر و بیشتر بین کارگران تقسیم کردند چنانکه کارگرانی که سابقا یک محصول تمام را میساختند، حالا فقط بخشی از آنرا تولید میکردند. کار ساده شده به این ترتیب توانست محصولات را سریعتر و ارزانتر تولید کند و حالا میشد آنرا تقریبا در هر رشته ای که ماشین استفاده بشود، پیدا کرد. بمجرد آنکه هر رشته ای از کار تحت تولید کارخانه ای قرار گرفت، درست مثل مورد ریسندگی و بافندگی، در دستان کاپیتالیست های بزرگ قرار میگرفت و کارگران از آخرین بقایای استقلال خود محروم گشتند. ما تدریجا به وضعیتی رسیده ایم که تقریبا همه رشته های کار تحت سیستم کارخانه ای قرار گرفته اند. این وضعیت بطور روز افزونی طبقه متوسط سابق، بخصوص استادان صنعتگر کوچک، را تماما به وضعیت پیشین کارگران رانده است و دو طبقه جدید که همه طبقات دیگر را می بلعد به وجود آمده است، یعنی:

1) طبقه سرمایه داران بزرگ که در همه کشورهای پیشرفته تقریبا مالکیت انحصاری وسائل معیشت و آن وسائلی که (ماشین ها، کارخانه ها، کارگاهها و غیره) این وسائل معیشت با آن تولید میشوند را در اخیتاز دارند. این طبقه بورژوا یا بورژوازی است.

2) یک طبقه کاملا فاقد مالکیت، که مجبور از فروش کارشان به طبقه اول، بورژوازی، هستند تا در عوض آن بتوانند وسائل معیشت خود را تامین کنند. از آنجا که طرفین این معامله در جریان کار برابر نیستند، بلکه بورژوازی دست بالا دارد، فاقد مالکیت ها مجبور است به شرایط بدی که توسط بورژوازی مقرر میشود تن بدهند. این طبقه، وابسته به بورژوازی، طبقه پرولترها یا پرولتاریا نامیده میشود.
سوال دهم: به چه طریقی پرولتر از برده متمایز میشود؟

پاسخ: برده یکبار برای همیشه فروخته میشود، پرولتر مجبور است خود را بر پایه روز و ساعت بفروشد. برده ملک یک ارباب است و بخاطر همین معیشت اش، هر اندازه محقرانه، تضمین میشود. پرولتر باید گفت که برده کل طبقه سرمایه دار و نه برده یک ارباب است و بنا بر این معیشت تضمین شده ای ندارد. چون کسی کار او را اگر به آن نیاز نداشته باشد، نمی خرد. برده یک شیء بشمار می آید و نه یک عضو جامعه مدنی. پرولتر بعنوان یک شخص، بعنوان یک عضو جامعه مدنی برسمیت شناخته میشود. برده بنابراین ممکن است معیشت بهتری از پرولتر داشته باشد، اما این دومی [پرولتر] در مقام بالاتری از تحول [اجتماعی] قرار گرفته است. برده خود را با تبدیل شدن به یک پرولتر آزاد میکند، یعنی از کل روابط مالکیت صرفا رابطه بردگی را الغاء میکند. پرولتر تنها با الغاء مالکیت بطور کلی میتواند خود را آزاد کند.

سوال یازدهم: به چه طریق پرولتر از سرف [رعیت] متمایز میشود؟

پاسخ: سرف یک قطعه زمین، یعنی یک وسیله تولید، در اختیار دارد و در عوض آن سهم کمتر یا بیشتری از محصول را باید [به ارباب] برگرداند. پرولتر با ابزار تولیدی کار میکند که به دیگری تعلق دارد که در ازای کار پرولتر بخشی از محصول را، که توسط رقابت تامین میشود، به او میدهد. در مورد سرف، سهم کار کننده توسط کار خود او یعنی توسط خود او تعیین میشود. در مورد پرولتر این سهم توسط رقابت تعیین میشود و بنا براین در وحله اول توسط بورژوازی. سرف معیشت تضمین شده ای دارد، پرولتر فاقد آنست. سرف با بیرون کردن ارباب فئودال و تبدیل شدن به یک مالک و بنابر این وارد شدن به رقابت و ورود به طبقه مالک، طبقه ممتاز، خود را رها میکند. پرولتر با برانداختن مالکیت، رقابت و همه تفاوت های طبقاتی خود را رها میسازد.

سوال دوازدهم: به چه طریق پرولتر از صنعتگر شهری متمایز میشود؟

پاسخ: برخلاف پرولتر، این به اصطلاح صنعتگر شهری که در قرن گذشته هنوز همه جا وجود داشت و هنوز هم اینجا و آنجا دیده میشود، حداکثر یک پرولتر موقتی است. هدف او بدست آوردن سرمایه و استثمار بقیه کارگران است. او اغلب میتواند به این هدف دست پیدا کند، آنجا که هنوز اصناف قرون وسطی وجود داشته باشد، یا آنجا که آزادی ورود به یک رشته منجر به ایجاد سازمان صنایع دستی بر پایه [سیستم] کارخانه و تشدید رقابت نشده باشد. اما بمجرد آنکه سیستم کارخانه ای در صنایع دستی عرضه شود و رقابت تماما پا بگیرد، این چشم انداز تیره میشود و صنعتگر شهری بیش از پیش یک پرولتر میشود. بنا بر این صنعتگر شهری خود را با بورژوا شدن و یا بطور کلی وارد طبقه متوسط شدن آزاد میکند، یا با تبدیل شدن به یک پرولتر در نتیجه رقابت (همانطور که اکنون در اغلب موارد اتفاق می افتد) و پیوستن به جنبش پرولتاریا – یعنی جنبش کم و بیش آگاه کمونیست، آزاد میشود.

سوال سیزده: پس شما باور ندارید که مالکیت اشتراکی در هر زمانی ممکن بوده است؟

پاسخ: خیر. کمونیسم فقط وقتی سربرآورد که ماشین و دیگر اختراعات برافراشتن چشم انداز یک توسعه همه جانبه، یک موجودیت شاد برای همه اعضا جامعه را ممکن کرد. کمونیسم تئوری رهایی است که برای برده ها، سرف ها و صنعتگران شهری ممکن نبود، بلکه فقط برای پرولترها ممکن است و بنا بر این ضرورتا متعلق به قرن نوزدهم است و در هیچ مقطع زمانی پیشتر ممکن نبود.

سوال چهارده: اجازه دهید به سوال ششم برگردیم. آنطور که میخواهید برقراری مالکیت اشتراکی را از طریق روشنگری و متحد کردن پرولتاریا تدارک کنید، آنگاه شما انقلاب را رد میکنید؟

پاسخ: ما نه فقط بر بی ثمر بودن که حتی مضر بودن انواع توطئه گری اعتقاد داریم. ما همچنین آگاه هستیم که انقلابات عامدانه و باری بهرجهت برپا نمی شوند بلکه در همه جا و در همه زمانها آنها نتایج ضروری شرایطی اند که بهیچ وجه به اراده رهبری احزاب منفرد و یا کل طبقات بستگی ندارند. اما ما همچنین می بینیم که تکامل پرولتاریا تقریبا در تمام کشورهای جهان توسط طبقات دارا بزور سرکوب میشود و در نتیجه یک انقلاب توسط مدعیان کمونیستها جبرا تدارک میشود. اگر نهایتا پرولتاریای سرکوب شده به انقلاب روی آورد، آنگاه ما از این امر پرولتاریا با عمل خویش دفاع خواهیم کرد چنانکه اکنون با حرف خود میکنیم.

سوال پانزده: آیا شما قصد دارید که نظم اجتماعی فعلی را با یک ضربت به مالکیت اشتراکی تبدیل کنید؟

پاسخ: ما چنین قصدی نداریم. تحول توده ها را کسی نمی تواند با فرمان انجام دهد. بلکه با تحول در شرایطی تعیین میشود که این توده ها در آن زندگی میکنند، در نتیجه تدریجا بدست خواهد آمد.

سوال شانزده: بنظر شما انتقال از وضع حاضر به مالکیت اشتراکی تحت تاثیر چه خواهد بود؟

پاسخ: اولین و اساسی ترین شرط برای ارائه مالکیت اشتراکی همانا آزادی سیاسی پرولتاریا از طریق یک نهاد دمکراتیک است.

سوال هفده: اولین اقدام شما پس از استقرار دمکراسی چیست؟

پاسخ: تضمین معیشت پرولتاریا.

سوال هجده: چگونه میخواهید این کار را انجام دهید؟

پاسخ: 1). با محدود ساختن مالکیت خصوصی بطریقی که تدریجا شرایط برای انتقال آن به مالکیت اجتماعی آماده میشود، یعنی از طریق مالیات بندی تصاعدی، محدود ساختن حق وراثت به نفع دولت و غیره و غیره.

2). با استخدام کارگران در کارگاهها و کارخانه های ملی و در مستغلات ملی.

3). با آموزش همه بچه ها به خرج دولت.
سوال نوزده: چگونه این نوع از آموزش را در دوره انتقال میخواهید سازمان دهید؟

پاسخ: همه بچه ها بمجرد اینکه مراقبت های اولیه مادرانه امکان دهد، توسط موسسات دولتی مورد آموزش قرار میگیرند.

سوال بیست: آیا برقراری مالکیت اشتراکی با اعلام اشتراک زنان همراه نیست؟

پاسخ: بهیچ وجه. ما تنها وقتی در روابط خصوصی بین زن و مرد یا بطور کلی خانواده دخالت میکنیم که حفظ نهاد [خانواده] موجود مزاحم نظم اجتماعی جدید باشد. بعلاوه، ما بخوبی اطلاع داریم که روابط خانواده در طول تاریخ توسط مناسبات مالکیت و مراحل توسعه اجتماعی تغییر یافته و بنا بر این پایان مالکیت خصوصی نیز مهمترین تاثیر را بر آن خواهد داشت.

سوال بیست و یک: آیا ملیت ها در کمونیسم به حیات خود ادامه میدهند؟

پاسخ: ملیت مردمانی که بر پایه اصول اشتراکی بهم می پیوندند بهمان اندازه توسط این اتحاد برای امتزاج یافتن کنار زده میشود که تفاوت های گوناگون بین اقشار و طبقات از طریق برچیدن پایه همه اینها- مالکیت خصوصی، زوال می یابد.

سوال بیست و دو: آیا کمونیست ها مذاهب موجود را رد میکنند؟

پاسخ: همه مذاهب تاکنون موجود بیان مراحل توسعه تاریخی گروهها یا مردمان منفرد بوده است. اما کمونیسم آن مرحله توسعه تاریخی است که همه مذاهب موجود را زائد میکند و کنار میزند.

داستانی از ماکسیم گورکی



داستانی از ماکسیم گورکی

قحط سال ۱۹۸۲ بود. من میان سوخوم[۱] و اوچم‌چی‌ری[۲] بر صخره‌های کنار رود کودور[۳] نشسته بودم. از آنجا تا دریا تنها سنگ‌اندازی فاصله بود و غریو برخورد امواج به‌‌ساحل از میان همهمهٔ شادی بخش جویبارهای صخره‌ها به‌‌وضوح شنیده می‌شد.
بر فراز سرم، درخت‌های شاه بلوط به‌‌زر نشسته بودند و انبوهِ برگ‌هاشان چون پنجه‌‌های بریده، دور و برم همه جا را پوشانده بود. شاخه‌های برهنهٔ درخت‌های ساحل رودر رو، همچون تور پاره‌ئی در هوا آویزان بود و در میان شاخسار برهنه‌شان دارکوبی کوهی با پرهای زرد و سرخ شادمانه می‌پرید. نوک سیاهش را بر تنهٔ درخت‌ها می‌کوبید و حشره‌ها را ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍پراکنده می‌کرد تا طعمهٔ تازه از راه رسیدگان حریص شوند، حشره‌خواران چابک و پرندگان مهاجر که از جائی دور از سمت شمال می‌آمدند.
در سمت چپ من، پائین‌تر از قله‌های بلند کوه‌ها ارهای باران‌زا معلق بودند و سایه‌هاشان بر شیب سبز دامنه‌ها به‌‌آرامی می‌خزید به‌‌سوی سپیدارها پیش می‌رفت. سپیدارهای تنومندی که حفره‌هائی نمناک‌شان سرشار از شهدی سُکرآور بود. شهدی که زنبوران عسل از شکوفه‌های بوته‌های آزالید برمی‌گیرند و در لانه‌های درختی‌شان می‌پرورند. من بر صخره‌های کنار رود زیر درخت شاه بلوط نشسته بودم و داشتم تکه‌های نان را در ظرف عسل می‌زدم و می‌خوردم که زنبوری کینه‌توز به‌‌سختی نیشم زد و من همچنان مجذوب خورشیدِ رنگ باختهٔ پائیزی بودم.
پائیز قفقاز چون معابد کهن با شکوه است. معابدی که دست مردانی خردمند و بزرگ ـ با گناهان بزرگ ـ بنا شده تا گذشته‌هاشان را از چشم تیزبین وجدان‌شان پنهان کنند. دامنهٔ کوهستان به‌‌گنجی می‌مانست سرشار از طلا و فیروزه و زمرد، وپوشیده از فرشی ابریشمین، فرشی چنان زیبا که گوئی در ترکمنستان بافته شده بود یا در سمرقند. گوئی جهانی را تاراج کرده‌اند در برابر دیدگان خورشید، فراهم آورده‌اند تا بگویند: «این همه نثار تو باد!»
غول‌هائی دراز ریش را می‌دیدیم که همانند کودکانی درشت چشم و دلشاد از کوهسار سرازیر می‌شدند و دامنه‌‌ها را می‌آراستند و سخاوتمندانه گوهرهائی رنگارنگ بر پهنهٔ خاک می‌افشاندند و قله کوه‌ها را می‌آراستند. دست‌های هنرمندشان به‌‌این تکه زمین بهشت‌آسا زیبائیی هوش ربا بخشیده بود. بر این پهنهٔ زیبا چه با شکوهست حضور انسان! در برابرم چه زیبائی‌های شگفت‌انگیزی می‌بینم و از دیدن این همه زیبائی قلبم با چه جَذبهٔ شکوهمندی به‌‌تپش در می‌آید! هیچ تردید نیست که گاهی هم زمان‌هائی سخت در پیش است که سینه ازنفرت سرشار می‌شود و اندوه، آزمندانه خونِ دل آدمی را می‌مکد. اما این دوران‌ها چندان دیر پا نیست. هرچند گاهی خورشید فیّاض هم غمگنانه بر مردمان می‌تابد. راستی را که خورشید چه رنج‌ها که به‌‌خاطر مردمان بر خود هموار نکرده است. اما مردمان چنان که بایسته است، آنهمه ایثار را پاس نداشته‌اند. طبیعی است که مردمان شایسته‌ئی هم هستند، امّا حتی آنها هم نیازمند کمال یافتن‌اند؛ به‌‌بیان بهتر، باید طرحی نو در انداخت و این مردمان را از نو ساخت.
در سمت چپ من، آن سوی بوته‌زار، سرهائی شبح‌وار درگذرند و در غریو موج و همهمهٔ رود فریاد مردمان را می‌شنوم. این فریاد قحطی زدگان است. آنها که راه سوخوم را می‌ساختند واین روزها در جُست و جوی کار و نان راهیِ اوچم چیری شده‌اند.
آنها را می‌شناسم، از اورلی آمده‌اند. همپای‌شان کار کرده بودم، همین دیروز با هم مزدمان را گرفته بودیم. امّا من پیش از آنها به‌راه افتاده بودم، شب هنگام، برای این که سحرگاه به‌‌کار دریا برسم و برآمدن آفتاب را درودگو باشم.
هم سفرانم پنج نفر بودند، چهار تا موژیک و یک زن جوان روستائی با گونه‌هائی برآمده و استخوانی که آبستن بود. شکمی بزرگ و پیش آمده داشت و در چشم‌های درشت آبیش، که خاکستری می‌زد، غمی نهان بود. از پشت بوته‌های بلند، تنها سرش را آراسته به‌‌آن روسری زرد رنگ می‌دیدم که می‌جنبید و پیش می‌رفت. به‌‌گل آفتاب‌گردان می‌مانست که از وزشِ نسیم به‌‌جنبش در می‌آید و سر خم می‌کند. شوهرش در سوخوم مرده بود؛ بس که در خوردن میوه زیاده روی کرده بود. مدتی با این آدم‌ها توی یک انباری سر کرده بودم. به‌‌عادت همیشگی روس‌ها به‌‌صدای بلند حرف می‌زدند. از سختی‌ها و بدبختی‌هاشان می‌گفتند، با لحنی سوگوار و صدائی آن قدر بلند که بی‌شک می‌شد حرف‌های‌شان را از یک کیلومتری هم به‌‌راحتی شنید. آدم‌های سیاه روزی بودند، رنج و تهی‌دستی خردشان کرده بود. فقر مثل باد که برگ‌های پائیزی را با خودش می‌برد، آنها را از سرزمینِ آبا و اجدادی‌شان که خشک و بی‌برکت شده بود، کنده و به‌‌اینجا کشانده بود. شرایط دشوار کار فرسوده‌شان کرده بود و تاب و توان‌شان را گرفته بود. با سرگشتگی و ملال، با چشم‌های مات و بی‌حال‌شان به‌‌دور و برشان نگاه می‌کردند و با قیافه‌های گرفته به‌‌هم لبخند می‌زدند و زمزمه‌کنان می‌خواندند:
«آی، آی چه خاکی!
چه پربرکت، چه پربار!
حیف که خاکش سفت و سخته!»
و آن وقت از سرزمین‌های آبا اجدادی‌شان یاد می‌کردند: از کوبیلی لوژوک سرخوی گان و موک رنگی، سرزمین‌هائی که هر مشت خاک‌شان با خاکستر نیاکان آنها عجین بود […] که با عرق جبین آبیاری شده بود.
همراه آنها زن دیگری هم بود. بلندبالا، با چهره‌ئی لاغر و کشیده و سینه‌ئی پهن و سخت، صخره‌وار. و چشم‌هائی سیاه که مختصر پیچشی داشت. او هر روز غروب، همراه زنی که روسری زرد به‌‌سر می‌بست، از انباری بیرون می‌آمد. روی تودهٔ سنگ‌ها می‌نشست، کف دستش را به‌‌گونهٔ راست تکیه می‌داد و با صدائی بلند و گرفته می‌خواند:
میان بوته‌های سبز
روی ماسه‌های سیمگون
شال سفید را می‌گسترانم
و انتظار می‌کشم
برای دلبرک نازنینم
و چون بیاید
قلبم را نثارش می‌کنم…
امّا زن روسری پوش بیش‌تر وقت‌ها آرام بود. سرش را خم می‌کرد و مدت‌ها به‌‌شکمش خیره می‌شد و گاهی هم ناگهان آواز را همراهی می‌کرد. با صدائی خشن و اندوهناک دنبالهٔ آواز را می‌خواند:
آه محبوبم
آه نازنینم
سرنوشت می‌خواهد
تو را دیگر نبینم…
این صداهای دردناک در قلب تاریکی اندوه‌زای شب‌های دیار جنوب، یادآور زیبائی وحشی سرزمین‌های پهناور شمال بود.
زن روسری پوش حالا دیگر ازنظر ناپدید شده بود. من ازخوردن نان و عسل دست کشیدم. روی ظرف عسل را با چند برگ پوشاندم و کوله‌بارم را بستم و آرام و بی‌شتاب دنبال آنها به‌‌راه افتادم، چوب […] را بر خاک سخت می‌کوبیدم و پیش می‌رفتم.
راه پیش رویم تنگ و خاکستری بود. در طرف راستم دریای ژرف نیلگون می‌غرّید. تراشه‌های سفید چوب که موج‌ها به‌‌ساحل آورده بودند با وزش تند باد خش‌خش کنان به‌‌این طرف و آن طرف کشیده می‌شدند. تندبادی که مرطوب بود و گرم و بوئی خوش داشت و به‌‌نفس سُکرآور زنان می‌مانست. یک کرجی بادبانی، در کنار بندرگاه به‌‌یک طرف خم شده بود. بادبان‌هایش که از وزش نسیم شکم داده بود، به‌‌گونه‌های گوشتالود سرکارگر ازخودراضی ما در سوخوم می‌مانست که از قضا مهم‌ترین شخصیت آنجا هم بود. به‌‌دلیلی نامعلوم بعضی کلمه‌ها را سر و ته ادا می‌کرد: «شفه خو» را به‌‌جای «خفه شو» و «یدشا» را به‌‌جای «شاید».
می‌گفت «شفه خو» یدشا فکر می‌کنی خیلی زرنگی، امّا خود تو بپّا! من می‌تونم راحت بفرستمت ادارهٔ پلیس. عین آب خوردن. حالیت شد؟
دوست داشت مردم را دستِ پلیس بدهد و از این کار خیلی هم لذّت می‌برد. بگذریم، همان بهتر که فکر کنیم حالا دیگر کِرم‌ها جسدش را در گور خورده‌اند و جز استخوان چیزی ازش باقی نگذاشته‌اند. و با همین فکر هم دلخوش باشیم.
راه رفتن آسان بوده همان طور راحت پیش می‌رفتم. انگار در هوا شناور بودم. خیال‌های خوش و یادهای رنگارنگ گذشته‌های دور در ذهنم موج می‌زد. راه آرام آرام به‌‌سوی دریا می‌خزید و به‌‌دامنهٔ شنی ساحل نزدیکتر و نزدیکتر می‌شد.
بادی از طرف کوه شروع به‌‌وزیدن کرد؛ بادی سرد و باران‌زا. فریادی از میان بوته به‌‌گوش می‌رسید از آن فریادهای دردناک که قلب آدم را تکان می‌دهند.
شاخ و برگ‌ها را کنار زدم. زنی که روسری زرد سر می‌کرد، آنجا ایستاده بود و پشتش را به‌‌تنهٔ درخت گردوئی می‌فشرد. سرش را بر شانه خم کرده بود و با چشم‌هائی از حدقه درآورده دور و برش را می‌پائید. دست‌هایش را روی شکم برآمده‌اش می‌فشرد و چنان به‌‌سختی نفس می‌کشید که شکم بزرگ و برآمده‌اش به‌‌شدت بالا و پائین می‌رفت. «چت شده؟ کسی مزاحمت شده؟» پاهای برهنه‌اش را با تشنج بر خاک تیره کشید، سرسنگینش را تکان داد و نفس نفس زنان گفت: «آه! از اینجا برو بی‌حیا! برو دیگه!» تازه فهمیدم موضوع از چه قرار است. طبیعی است که اولّش وحشتم گرفت. داشتم برمی‌گشتم که زن دوباره شروع به‌‌نالیدن کرد. با صدائی بلند فریاد می‌زد. چشم‌هایش از حدقه درآمده بود و به‌‌سختی زار می‌زد. وضعش به‌قدری ناجور بود که نتوانستم تنها رهایش کنم. این بود که پیش او برگشتم کوله‌بار و کتری و قوریم را زمین گذاشتم. او را به‌‌پشت روی تکه زمینی صاف خواباندم. داشتم زانوهایش را روی شکمش تا می‌کردم که مرا با شدّت از خودش راند و ضربه‌هائی به‌‌سر و سینه‌ام کوبید. آنوقت به‌ رو غلتید و نیم‌خیز شد و روی دست و پاهاش خزید و خودش را پشت بوته‌ها کشید و درحالیکه مثل یک مادّه خرس خشمگین می‌غرّید، زیرلبی گفت: «ابلیس! جونور!» دست‌هایش زیر تنه‌اش خم شد و به‌‌خاک افتاد. بازهم شروع کرد به‌‌ضجّه زدن. پاهایش را با تشنج بر زمین می‌کوبید و می‌نالید. در آن لحظه‌های پر هیجان، خودم را نباختم با تجربه‌ئی که از گذشته داشتم دست به‌‌کار شدم. زن را به‌‌پشت خواباندم و پاهایش را روی شکمش تا کردم. دیگر چیزی به‌‌زائیدنش نمانده بود.
«آخه آروم بگیر، داری می‌زائی.»
طرف دریا دویدم، آستین‌هایم را بالا زدم و دست‌هایم را شستم و برگشتم. زن به‌‌خودش می‌پیچید. دست‌هایش را به‌‌شدت بر زمین می‌کوبید و شاخ و برگ‌های خشکیده را دسته دسته می‌کند به‌‌دهان می‌برد و لای دندان‌هایش می‌فشرد. پرده شکافت و سرِ بچه پیدا شد. بایست هرطور شده از حرکات و تکان‌های تشنج آمیز پاهایش جلوگیری می‌کردم. این بود که پاهایش را محکم نگه داشتم تا به‌‌نوزاد آسیبی نرسد. مواظب بودم که زن دیگر خس و خاشاک و علف خشکیده توی دهان کف کرده‌اش فرو نکند. هر دو به‌‌هم بدوبیراه می‌گفتیم؛ زن از میان دندان‌های کلید شده‌اش و من به‌‌آرامی. او از رنجی که می‌برد دشنام می‌داد و شاید هم از شرم و حیا و من از پریشان‌خاطری و ترحم شدیدی که نسبت به‌‌او حس می‌کردم. آهسته نالید «آه، خدای من!» در حالی که لب‌های کف کرده و کبودش را می‌گزید و از چشم‌های بی‌فروغش اشکِ فراوان جاری شد. اشکی که از رنجی گران حکایت می‌کرد رنج مادر شدن از شکنجهٔ سختی که تحمّل کرده بود انگار بند ازبندش جدا شده بود.
«خب دیگه از اینجا برو، آه، جونور!»
با دست‌های سُستش سعی کرد مرا از خودش دور کند و من به‌‌التماس افتادم:
«دیوونگی نکن! دِ زود باش یه خرده زور بزن. بذار بیاد دیگه.» دلم برایش خیلی می‌سوخت. انگار اشک‌هایش از چشم من می‌جوشید. اندوهی قلبم را می‌فشرد. دلم می‌خواست از تهِ دل فریاد بزنم و آخرش هم فریاد زدم:
«دِ زود باش دیگه. بزا، زن!»
و اکنون کودکی میان دست‌هایم بود. تکه گوشتی سرخ فام و آدمی وار. اگرچه اشک‌هایم مثل پرده‌ئی جلو دیدم را گرفته بود، اما نوزاد را می‌دیدم. اندامِ سرشار از سلامتش را می‌دیدم که پیچ و تاب می‌خورد، تقلا می‌کرد و یکریز فریاد می‌زد، انگار از همان اولین لحظه دیدارِ دنیا رنجیده خاطر شده بود. چشم‌هائی آسمانی رنگ داشت. بر چهرهٔ گلگونش از زور گریه چین افتاده بود. بینی کوچک و بامزه‌ئی داشت که نظر آدم را جلب می‌کرد. لب‌های سرخش می‌لرزید و فریادهائی گریه‌وار سر می‌داد: «اووئه… اووئه… اوو…ئه…»
تنش چنان لیز و لغزنده بود که می‌ترسیدم از دستم بیفتد. به‌‌زانو نشسته بودم و سراپا براندازش می‌کردم و قاه قاه می‌خندیدم. راستیکه از دیدارش چه شادمان بودم! آنچنان شادمان که فراموش کرده بودم پس از آن چه باید بکنم. مادر آهسته نجوا کرد: «خب دیگه نافشو ببر» چشم‌هایش را بسته بود. چهرهٔ خشک و خاکستریش به‌‌چهرهٔ مردگان می‌مانست. لب‌های کبودش را به‌‌سختی تکان داد و تکرار کرد: «ببُرش دیگه، با چاقو…» چاقویم را توی انباری ازم دزدیده بودند. این بود که بند ناف را با دندانم جویدم و پاره کردم. نوزاد با صدائی بم، صدای یک اورل واقعی، فریاد می‌زد و مادر می‌خندید. پرتوی آبی رنگ از ژرفای چشم‌های خواب‌‌آلودش می‌تراوید. دست کبودش را که از خستگی بر کتفش سنگینی می‌کرد به‌‌دامنش تکیه داده بود و توی جیبش در جست و جوی چیزی بود. آهسته زمزمه کرد:
«آه نمی‌تونم، حس ندارم. ناف‌بند رفته ته جیبم، درش بیار و نافشو ببند.» ناف‌بند را پیدا کردم و ناف نوزاد را بستم. کودک لبخند زد، لبخندی چنان زیبا و شاد که چشمم را خیره کرد.»
گفتم: «تو یه خرده استراحت کن، من میرم که شست و شوش بدم.» با پریشانی زمزمه کرد: «مواظبش باش. یواش بشورش، حواست جمع باشه‌ها.» امّا آن تکه گوشت گلگونهٔ آدمی وار هیچ احتیاجی به‌‌مواظبت من نداشت، مشت‌های کوچکش را گره کرده بود و در هوا تکان می‌داد، انگار مرا به‌‌مبارزه می‌خواند. «آره پسرکم. کار درست همینه! باید مواظب خودت باشی. اگه می‌خوای آدما گردنتو خرد نکنن، همین طور سفت و سخت از خودت مواظبت کن.» وقتی قطره‌های ریز و شفاف آب دریا روی من و او فرو ریخت تا آنجا که زورش می‌رسید فریاد زد و بعد هم با کف دست چند تا ضربهٔ آرام به‌‌پشتش زدم شروع به‌‌تقلا کرد، جیغ کشید و گریه سر داد. «فریاد بزن کوچولو، هرچه می‌تونی فریاد بزن.» سرانجام وقتی من و نوزاد پیش مادرش برگشتیم، دیدم همانطور دراز کشیده و با چشم‌های بسته، لب‌هایش را به‌‌دندان می‌گزد و درد بعد از زایمان را تحمّل می‌کند. خسته و آرام زمزمه کرد: «بیارش اینجا، بِدِش به‌‌من.»
«من بچه رو نگه می‌دارم، تو استراحت کن.»
« نه دیگه بدش به‌‌من.»
با دست‌های لرزان، کورمال دگمهٔ پیراهنش را جست و جو کرد. کمکش کردم که دگمهٔ پیراهنش را باز کند و پستانش را بیرون بیاورد، پستانی که طبیعت برای پرورش بیست کودک سرکش اورلی آفریده بود. نوزاد را روی دامنِ مادرش گذاشتم. زن ناگهان به‌‌خود آمد و به‌‌نجوا گفت: «آه، مریم مقدس، مادرمسیح!» می‌لرزید و سرش را با آن موهای پریشان به‌‌کوله بارم می‌فشرد. پس از چند لحظه، زن ناگاه چشم‌هایش را باز کرد، آن چشم‌های نازنین را که مهری مادرانه از آن‌ها می‌تراوید. دست راستش را به‌‌آرامی بالا برد و با انگشت در هوا صلیبی کشید و دُعا کرد:
«ای مریم مقدس، درود بر تو باد! ای مادرمسیح شکر!»
کوله‌بار را باز کردم. با لبخندی رنگ باخته همین طور نگاهم می‌کرد. سرخی شرمی نجیبانه بر گونه‌هایش دوید و تمام چهره‌اش را فراگرفت. ‌ ‍‍«بی‌زحمت یه دقیقه از اینجا برو اون پشت، فقط یه دقیقه.»
«سخت نگیر.»
«خیلی خُب. اما حالا تنهام بذار خواهش می‌کنم.»
از آنجا دور شدم و میان بوته‌زار رفتم. قلبم سرشار بود، گوئی پرنده‌ها در سینه‌ام آواز می‌خواندند. این آوازهای زیبا همراهِ همهمهٔ همیشگی امواج دریا چنان شادمانه بودند که می‌توانستم یک سال تمام به‌‌آنها گوش بدهم بی‌آنکه خسته بشوم. چیزی نگذشت که زن را بالای بوته‌زار ایستاده دیدم. این بار روسری زرد رنگش را آن طور که می‌بایست بسته بود. گفت:
«آهای، چه خبرته، می‌خوای به‌‌این زودی ران […]»
به‌درختی تکیه داده بود و نوزادش را در آغوش داشت. تکیده و رنگ پریده بود. گوئی وجودش از آخرین قطره‌های حیات تهی شده بود. با این همه ‌‍چشم‌هایش مثل دو چشمهٔ نیلگون می‌درخشید. نوزاد آرام خوابیده بود.
گفتم: «تو هم باید کمی استراحت کنی، مادر!»
سرش را با سستی تکان داد و گفت: «باید خودمو جمع و جور کنم، می‌خوام برم اونجا، اَه… بهش چی می‌گفتین؟»
«اوچم چیری؟»
«آها خودشه، الآن اونای دیگه کلّی از ما جلو افتادن.»
«اما تو نباید راه بری. برات خوب نیس، اصلاً مگه می‌تونی!»
«بَه! پس مریم مقدس چه کاره‌س؟ خودش بهم کمک می‌کنه و حتم دارم!»
خب دیگر چاره‌ئی نبود به‌‌یاریِ مریم مقدس توکّل کرده بود و یقین تمام داشت. این بود که من هم دیگر چیزی نگفتم. زن به‌‌چهرهٔ کوچک کودکش نگاه کرد که از اخم چین خورده بود. پرتو گرم مهری بی‌پایان از چشم‌هایش می‌تراوید. لب‌هایش را می‌لیسید و پستانش را نرم نرمک نوازش می‌داد. من آتشی روشن کردم و چندتائی سنگ آوردم و اجاقی درست کردم و قوری پرآب را روی اجاق گذاشتم. «می‌خوام برات چائی دم کنم، الآن حاضر می‌شه.»
«گلوم خشک شده و می‌سوزه، راستی که مردِ کاری، زنده باشی.»
«ببینم همشهریات چرا تنهات گذاشتن؟»
«نه، این طور نیست، تنهام نذاشتن، خودم ازشون عقب موندم. همراشون خوردنی و نوشیدنی زیاد داشتن. اما میدونی، چه خوب شد که عقب موندم، هیچ دلم نمی‌خواست پیش چشم اونا فارغ بشم.»
روی زمین تف کرد. تفش خونی بود. پرسیدم: «بچهٔ اوّلته؟»
«آره ببینم، تو کی هستی؟»
«خب، میشه گفت آدمم دیگه، یعنی تو اینجوری خیال کن.»
«بله اینو که می‌دونم، زن داری؟»
«نه، هنوز چنین افتخاری نصیب حقیر نشده.»
«دِ، شوخی می‌کنی!»
«واسه چی شوخی کنم؟»
چشم‌های شرمگینش را به‌‌زمین دوخت و به‌نجوا گفت:
«پس این کارهای زنونه رو از کجا یاد گرفته‌ی؟»
من که دیگر شوخ طبعیم گلکرده بود گفتم: «خب دیگه، همین طوری. آخه من دانشجواَم، میدونی دانشجو چیه؟»
«به، البته که می‌دونم، پسر بزرگ کشیش محلّه‌مون دانشجوست، درس کشیشی می‌خونه.»
«آها، همین منم از همونام. خب دیگه باید برم آب بیارم.»
زن روی بچه‌اش خم شد و صورتش را نزدیک صورت او برد و به‌‌صدای نفسش گوش داد و بعد به‌‌دریا نگاه کرد: «کاش می‌تونستم تنی به‌‌آب بزنم، امّا آخه آبِ اینجا یک جور عجیبیه، نمی‌دونم اصلاً این دیگه چه جورشه؟ هم تلخه هم شور.»
«اما بهتره خودتو بشوری آبش عیبی نداره هیچی، خیلیَم خوبه.»
«راستی؟»
«البته،‌تازه از آب رودخونه هم گرم‌تره. آب رودخونه که خیلی سرده.»
«اگه این طوره که… می‌گی پس…»
اسبی خسته و چُرتی لنگ لنگان از کنار ما گذشت، کوچک و تکیده بود. اسب سوار، با آن کلاه پوستی پر پشمش، رویش را طرف ما برگرداند و خوب که براندازمان کرد، سرش را پائین انداخت و راهش را ادامه داد، زن به‌‌آرامی گفت:
«این طرفا آدمای عجیبی زندگی می‌کنن. این طور که پیداست باید خیلی هم بی‌رحم باشن.»
من دنبال آب رفتم. ستونی از آب، شفاف و زلال، بر سنگ‌ها می‌ریخت. دست و صورتم را شستم، کتری را پرِ آب کردم و برگشتم. میان بوته‌ها زن را دیدم که دو زانو نشسته بود و نگرانِ پشت سرش بود.
«چیزی‌ت شده؟»
زن جاخورد و رنگ از رخسارش پرید. سعی کرد چیزی را زیر خودش پنهان کند. متوجه موضوع شدم: «بِدِش به‌‌من، خاکش می‌کنم.»
«نه جانم! اینجا که نمی‌شه، باید دمِ حموم چالش کرد، می‌دونی…»
«عجب حرفی می‌زنی. این دور و برها که حموم پیدا نمی‌شه.»
«حتماً شوخی می‌کنی. امّا آخه من می‌ترسم! این طوری ممکنه جونورها بخورنش حتماً باید چالش کرد.»
صورتش را برگرداند و بقچه‌ئی را به‌‌من داد که گرم و سنگین بود. با لحنی شرمگین گفت:
«خوب خاکش کن حسابی زمینو بِکن. تو رو به‌‌خدا روشو خوب بپوشون. خواهش می‌کنم، باشه؟»
وقتی برگشتم زن داشت از طرف دریا برمی‌گشت.
پیراهنش تا کمر خیسِ آب بود و گونه‌هایش از سرخی می‌درخشید. کمکش کردم تا کنار آتش بنشیند. در فکر بودم که : « چه نیرومند است انسان!»
چائی را با عسل سرکشیدیم. آهسته پرسید: «پس دیگه درس نمی‌خونی؟»
«نه.»
«افتادی به‌‌عرق خوری؟»
«بله مادر همین‌طوره، عرق پاک داغونم کرده.»
«خب باشه، چه می‌شه کرد. من که هیچ وقت نمی‌تونم تورو فراموش کنم. تو سوخوم وقتی سرِ دستمزد با رئیس دست به‌‌یقه شدی به‌‌خودم گفتم: «این جوون باید حتماً عرق خور باشه که این طوری با این و اون در می‌افته و از کسی هم واهمه نداره.»
قطره‌های عسلی را که روی لب‌هایش مانده بود لیسید و چشم‌هایش را به‌‌طرف بوته‌زار برگرداند. آنجا که تازه‌ترین انسان اورلی متولد شده بود. آن وقت نگاه جست و جو گرش را به‌‌من دوخت و آهی کشید و گفت:
«راستی این بچه آینده‌ش چی می‌شه، چه جوری زندگی‌شو می‌گذرونه؟ تو به‌‌من خیلی کمک کردی و ازت هم ممنونم. اما نمی‌دونم کمک تو به‌‌درد این بچه هم می‌خوره یا نه…»
همین که دست از خوردن و نوشیدن برداشت، با انگشت صلیبی بر سینه‌اش کشید و در حالی که من مشغول جمع و جور کردنِ اثاثیه‌ام بودم، با حالتی خسته و نیمه خواب بدنش را کش و قوسی داد. چشم‌هایش را به‌‌زمین دوخته بود. چشم‌هائی که دوباره بی‌فروغ شده بود. بالأخره از جا بلند شد:
«جدی می‌خوای راه بیفتی؟»
«آره.»
«ببینم، آخه تو می‌تونی سرِپا بندبشی؟»
« پس مریم مقدس چه کاره‌ست! خب دیگه، بچه رو بیار بده من.»
«خودم می‌آرمش.»
بازهم بگومگویمان شد و آخرش رضایت داد. کنار هم راه افتادیم. درحالی که لبخندی شرمگین و عذرخواه بر لب داشت، دست بر شانه‌ام گذاشت و به‌‌من تکیه داد و آهسته زمزمه کرد:
«خدا کنه پاهام نلغزه.»
آن شکوفهٔ نورس سرزمین روسیه، آن که سرنوشتی نامعلوم در انتظارش بود، اکنون میان بازوانم خفته بود و به‌‌آرامی نفس می‌کشید. دریا سرشار از تراشه‌های سفید سینه بر ساحل می‌کوبید و می‌غرید. آهسته و آرام کنار هم پیش می‌رفتیم. مادر گاه و بی‌گاه می‌ایستاد، آه می‌کشید و به‌‌دور و برش نگاه می‌کرد و به‌‌دریا نگاه می‌کرد و به‌‌جنگل و بوته‌زار و کوهستان. و آنگاه به‌‌پسرکش خیره می‌مانْد. چشم‌های رنجیده‌اش اکنون فروغی شگفت داشت. پرتوی نیگون از عشقی بی‌کران در آن‌‌ها موج می‌زد. بار دیگر ایستاد و زمزمه کرد:
«خدایا، خداوندا! چه خوب بود که همیشه می‌تونستم همین طور پیش برم اون قدر پیش برم که به‌‌آخر دنیا برسم. من و این با هم. و پسرکم بزرگ می‌شد و بزرگتر، با آزادی بزرگ می‌شد و همیشه در آغوشم می‌ماند. پسرکِ نازنینم!»
دریای خشمگین می‌غرید و می‌غرید…

حقایق ساده­ ی سوسیالیستی

حقایق ساده­ ی سوسیالیستی


کارگر: ولی اگر اربابان نباشند، چه کسی به من کار می‌دهد؟
سوسیالیست: این سئوالی است، که مرتب از من پرسیده می­شود؛ بگذار آن را بشکافیم. برای این که کاری انجام شود، سه چیز لازم می‌باشد: یک کارگاه، ماشین آلات، و مواد خام.
کارگر: درست است.
سوسیالیست: چه کسانی کارگاه را می‌سازند؟
کارگر: بنایان.
سوسیالیست: چه کسانی ماشین آلات را می‌سازند؟
کارگر: مهندسان.
سوسیالیست: چه کسانی پنبه­ای را که شما می­ریسید، کاشتند؟ چه کسانی پشمی را که همسرتان می­ریسند، چیدند؟ و چه کسانی فلزات معدنی را که پسرتان بر سندان کوبیدند، حفاری کردند؟
کارگر: کشاورزان، چوپانان، معدن­چیان؛ کارگرانی همانند خودم.
سوسیالیست: پس شما، همسرتان و پسرتان فقط زمانی می­توانید کار کنید، که تعدادی دیگر از کارگران نقدا به شما ساختمان­ها، ماشین آلات، و مواد خام را عرضه کنند.
کارگر: بلی، همین طور است؛ من نمی‌توانم بدون پنبه و دستگاه بافندگی، چیت ببافم.
سوسیالیست: خُب، پس این سرمایه­دار یا ارباب نیست که به شما کار می­دهد، بلکه بنا، مهندس و شخم­زن است. آیا شما می­دانی، که ارباب شما چگونه تمامی اشیایی که شما برای کارتان نیاز دارید را فراهم کرده است؟
کارگر: ارباب آن­ها را خریده است.
سوسیالیست: ولی چه کسی این پول را به او داده است؟
کارگر: من چه می‌دانم. از پدرش یک مقدار پول به او ارث رسیده و حالا یک میلیونر شده.
سوسیالیست: آیا او این میلیون­ها را به خاطر کار با ماشین آلاتش و ریسندگی پنبه به دست آورده است؟
کارگر: نه، امکانش خیلی کم است. از طریق به کار کشیدن ماست، که میلیون­هایش را به دست آورده است.
سوسیالیست: پس او از طریق مفت­خوری پول­دار شده است؛ این تنها راه ثروت­مند شدن است. آنان که کار می­کنند، صرفا به آن اندازه درآمد دارند که بتوانند با آن زنده بمانند.
ولی به من بگو، که اگر شما و کارگران هم­کارتان کار نمی­کردید، آیا ماشین آلات ارباب­تان زنگ نمی­زدند؟ حشرات، پنبه‌اش را نمی­خوردند؟
کارگر: آره، اگر ما کار نکنیم، همه چیز درون کارگاه داغان و خراب خواهد شد.
سوسیالیست: پس شما با کار کردن­تان، از ماشین آلات و مواد خام لازم، در واقع، برای کار خود نگه­داری می­کنید.
کارگر: بله، درست است؛ من هیچ گاه فکر این را نکرده بودم.
سوسیالیست: آیا ارباب­تان مراقب آن چه در کارگاهش می‌گذرد، هست؟
کارگر: نه چندان؛ او در روز فقط یک گشتی در کارگاه می­زند، تا ما را در هنگام کار ببیند. ولی از ترس این که شاید دست­هایش کثیف شود، آن­ها را حتا از جیب­هایش بیرون نمی­آورد.
در کارگاه ریسندگی­یی که همسر و دخترم کار می­کنند، اربابان هیچ گاه دیده نمی­شوند، با وجود این که چهار نفر هستند. در کارخانه­ی ذوب فلزی که پسرم در آن کار می‌کند، اربابان نه فقط هیچ گاه دیده نمی­شوند، بلکه شناخته شده هم نیستند؛ حتا سایه­شان در «شرکت با مسئولیت محدود»، که صاحب کارخانه است، هم دیده نمی­شود. فرضا اگر شما و من پانصد فرانک پس انداز داشته باشیم، می­توانیم یک سهم در کارگاه بخریم و یکی از این اربابان بشویم، بدون این که هیچ گاه پایمان را در آن جا بگذاریم.
سوسیالیست: پس چه کسی امور را در این محل، که به این اربابان سهام­دار متعلق است، اداره و نظارت می‌کند؟ و یا در کارگاه شما، که یک ارباب دارد، چه کسی این کار را بر عهده دارد؟
کارگر: مدیران و سرکارگران.
سوسیالیست: ولی اگر این کارگرانند، که کارگاه را ساخته­اند، ماشین آلات را ساخته­اند و مواد خام را تولید کرده‌اند؛ اگر این کارگرانند، که تداوم کار ماشین آلات را ممکن می­سازند؛ و مدیران و سرکارگران­اند، که کار را هدایت می­کنند، پس ارباب چه کاری را انجام می‌دهد؟
کارگر: هیچ چیز، به جزء استخاره کردن!
سوسیالیست: اگر راه آهنی به مقصد کُره­ی ماه موجود بود، ما می­توانستیم اربابان را سوار آن کنیم و بدون بلیط برگشت به آن جا بفرستیم. و در آن حالت هم، کار بافندگی شما، ریسندگی همسرتان، و قالب­سازی پسرتان، درست مانند سابق، ادامه می­یافت.
راستی، آیا شما می­دانی سودی که ارباب­تان در سال اخیر به جیب زده، چقدر بوده؟
کارگر: به محاسبه­ی ما، او می‌بایست صد هزار فرانکی به دست آورده باشد.
سوسیالیست: روی هم رفته او چه تعداد کارگر زن، مرد، و بچه را در کارگاه به کار گرفته است؟
کارگر: صد نفر.
سوسیالیست: آنان چه مقدار حقوق می‌گیرند؟
کارگر: به طور متوسط هزار فرانک، وقتی که حقوق­های مدیران و سرکارگران را هم حساب کنیم.
سوسیالیست: پس صد کارگری که در کارگاه کار می‌کنند، روی هم صد هزار فرانک مزد می­گیرند؛ و تازه به طور بخور و نمیر هم زندگی می­کنند؛ در حالی که ارباب­ صد هزار فرانک را بدون انجام هیچ کاری به جیب می‌زند. فکر می­کنی، که این دویست هزار فرانک از کجا آمده؟
کارگر: از آسمان که نیامده، من هیچ وقت باران «فرانک» ندیده­ام.
سوسیالیست: این کارگران این کارگاه هستند، که نه تنها صد هزار فرانک حقوق خود را ایجاد کرده­اند، بلکه به علاوه، صد هزار فرانک سود ارباب را – که بخشی از آن را برای خرید ماشین آلات کارگاه استفاده کرده­- تولید کرده­اند.
کارگر: این را کسی نمی‌تواند انکار کند.
سوسیالیست: پس این کارگران هستند، که پولی را تولید کرده­اند که ارباب صرف خریداری ماشین آلات جدید می‌کند. و این مدیران و سرکارگران، بردگان مزدی مانند خود شما هستند، که تولید را هدایت می­کنند. پس نقش ارباب در این میان چیست؟ او واقعا به چه دردی می­خورد؟
کارگر: او فقط به درد استثمار کارگران می­خورد.
سوسیالیست: بهتر است بگویید، که به درد غارت کارگر می­خورد. این خیلی روشن‌تر و دقیق‌تر است.
* * *

پُل لافارگ، نویسنده و فعال سیاسی سوسیالیست فرانسوی، از بنیان‌گذاران حزب کارگران فرانسه و از اعضای کمون پاریس، و نیز همسر لورا مارکس، دختر دوم کارل مارکس، بود. او در سال 1814 در سانتیاگو، کوبا، به دنیا آمد و در سال 1911 درگذشت.
لافارگ، هر چند بیش‌تر به عنوان مدافع حقوق زنان شناخته شده است، اما آثاری در زمینه­ی تاریخ مذهب، اخلاق، ادبیات، زبان و کمدی هم دارد. شناخته ‌شده‌ترین اثر لافارگ، «حق تنبل بودن» است، که به امکان سه ساعت کار در روز می­پردازد. اوهمسر دختر دوم مارکس، لورا، ازدواج کرد و در واقع، داماد مارکس به حساب می‌آمد.

ــــ

نقاشی:فریدا کالو
توزیع اسلحه، 1928. دادگاه کار، وزارت آموزش و پرورش، مکزیکو سیتی

نگاهی به‌نمایشنامهٔ مادر

نگاهی به‌نمایشنامهٔ مادر


برتولت برشت، شاعر تآتر و اندیشه‌هایش دربارهٔ هنر و تاریخ در نگاهی به‌نمایشنامهٔ مادر

«آنها که زیردستند، زیردست نگهداشته خواهند شد
تا بالادستان بالادست بمانند.
رذالت بالادستان را حدّ و مرزی نیست.
حتی اگر به‌ ازین بودند نیز
ثمری نداشت،
زیرا نظامی که بالادست‌ها پی افکنده‌اند
استثمار است و اغتشاش و توحش
و لاجرم غیرقابل قبول.
• • • • • • • • • • • • • • • • • • •
تنها زور است که یاری می‌دهد؛ آنجا که زور حاکم است.
تنها آدمیانند که یاری می‌دهند؛ آنجا که آدمیان، هستند.

ب.برشت
[از نمایشنامهٔ یوحنای قدیس کشتارگاه‌ها]

دربارهٔ برشت و نظریات او تا به‌‌ امروز در مطبوعات و رادیو تلویزیون سخن بسیار گفته شده‌ است (هرچند به‌‌ طور پراکنده و زیر فشار سانسور) و کتاب‌هائی از او و دربارهٔ او به‌‌ چاپ رسیده‌ است و از آن جمله اثر دکتر فرامرز بهزاد، استاد ادبیات آلمانی در دانشگاه تهران.
در این مقاله می‌کوشیم بر اساس یکی از نمایشنامه‌های او – مادر – به‌ طور فشرده به‌‌ تئاتری که برشت ارائه می‌دهد نگاهی بکنیم.

محتویات [نهفتن] ۱ شیوهٔ «فاصله گذاری»
۲ چه‌ گونه هنرمند باید فاصله را حفظ کند، و حتی پیش از آن، فاصله را به‌‌ وجود آورد؟
۳ پرده و دکور تاتر
۴ پروژکسیون تصاویر، و نصب و آویختن عنوان‌ها و شعارها.
۵ شعر فاقد قافیه، با اوزان بی‌قاعده
۶ نمایش داستانی
۷ فشردهٔ نمایشنامهٔ «مادر»
۸ نقدهائی برای اجرای «مادر» – ۱۹۳۲
۹ تاتر زندگی روزمرّه
۱۰ تاتر باید آموزش باشد
۱۱ پاورقی
شیوهٔ «فاصله گذاری»

برشت در نوشته‌ئی با عنوان نظریه سیاسی «فاصله گذاری» در تئاتر، به‌‌ضرورت و اولویت اندیشه نسبت به‌‌ احساس اشاره می‌کند و به‌‌ این استنتاج صریح می‌رسد که برای درک واقعیت و غلبه بر آن، باید از واقعیت فاصله گرفت.
این فاصله گرفتن به‌‌ معنی انزوا گزیدن و دورشدن از واقعیت نیست. بلکه به‌‌ نظر برشت، هنرمند باید نسبت به‌‌ واقعیت – هرچه هست – جانبدار، علاقه‌مند، مسؤول و متعهد، و در برابر آن مسلح به‌‌ سلاح خرد و منطق باشد؛ و برای این که بتواند در تغییر و تصحیح و اصلاح و بهبود واقعیت نقش مؤثر خود را ایفا کند باید از احساس و هیجان بپرهیزد و دستخوش آن نشود. هنرمند باید «داور واقعیت» باشد، و داوری آگاهانه و منطقی تنها برای آن کس میسراست که بتواند فاصله بگیرد.
خاصیت و اهمیت انسان در این است که «بتواند به‌‌ شگفت آید»، «بتواند سؤال کند» و برشت در این معنی چنین نوشته است:
«…ما کارگر را می‌بینیم که به‌‌ یک مؤسسهٔ اقتصادی خوراک می‌دهد، آن‌ را کامل می‌کند و بدان قدرت می‌بخشد؛ یعنی به‌‌ همان دستگاهی که او را زیردست نگه می‌دارد…
روشنفکران را می‌بینیم که دانش و وجدان‌شان را می‌فروشند…
ما هنرمندان، خودمان را می‌بینیم که در و دیوار کشتی‌های شکستهٔ در حال غرق شدن را نقاشی می‌کنیم…»
پس از این مقدمه نتیجه می‌گیرد که باید همه، و هنرمند پیش از دیگران، به‌‌ خاطر کاری که انجام می‌دهند از خود به‌‌ شگفت آیند، از خود سؤال کنند و داور خود شوند. یعنی از خود فاصله گیرند تا بتوانند بپرسند که چرا این‌چنین زندگی می‌کنند. – و وظیفهٔ خاص هنرمند است که این «چرا» و همهٔ «چراها»ی دیگر را تعمیم دهد و همه گیر کند:
«…چه از این طبیعی‌تر که ما [هنرمندان] راه‌ها و شیوه‌هائی کشف کنیم که این شگفتی به‌‌ همه سرایت کند؟»
و این، پایه و اساس نظریه و شیوهٔ «فاصله گذاری» است به‌‌ معنی «در یک زمان در بطن واقعیت و بیرون از واقعیت قرار داشتن.»
شاید در این‌ جا این یادآوری لازم باشد که: اصل دوگانگی به‌‌ خودی خود نکتهٔ تازه‌ئی نیست. مثلاً در آثار لوئیجی پیراندللو – بازی‌ نویس بزرگ ایتالیائی – نیز دوگانگی مطرح است. منتها تفاوت برشت با او در این است که پیراندللو اگر جدی و شوخی و واقعیت و خیال را در آثار خود مطرح می‌کند مرز مشخصی میان دوگانگی‌های خود نمی‌گذارد و اصولاً براین نکته تأکید می‌کند که میان حقیقت و مجاز خط فاصل آشکاری وجود ندارد. حال آنکه برشت – در مقام هنرمندی معتقد به‌‌ «دانش» و آفرینندهٔ «تئاتر عصر علم»، برآن است که حتی اگر در واقعیت روزمره گاهی خود و احساس چنان درهم می‌آمیزد که حقیقت محو می‌شود، وظیفهٔ هنرمند متعهد این است که جانبِ خرد را بگیرد و مانع آن شود که بازیگر و تماشاگر، خود را و زندگی را و حقیقت را از یاد ببرند و به‌‌ یکباره در دامن رؤیاها و تخیّلات به‌‌ خواب روند.

چه‌ گونه هنرمند باید فاصله را حفظ کند، و حتی پیش از آن، فاصله را به‌‌ وجود آورد؟

هر جا که برشت از راه‌ها و شیوه‌ها و تمهیدات سخن به‌‌ میان می‌آورد منظورش همین است: یافتن شیوهٔ کار. و ما در این‌ جا می‌کوشیم شگردهای او را – و تاحد امکان باتوجه به‌‌ نمایشنامهٔ مادر – نشان دهیم.
اهمیت موسیقی و به‌‌ویژه ترانه (تنها و دست جمعی) در آثار برشت.

«ترانه‌ها را از دیگر بخش‌ها جدا کنید.
با شعار، با موسیقی با تغییر نور
با عنوان‌ها، با تصاویر، نشان دهید که اینک
برادران هنری تئاترند که پا به‌‌ صحنه می‌گذارند.
بازیگران به‌‌ هیأت خوانندگان درآیند.
در وضع دیگر رودرروی تماشاگر – هنوز
جزئی از نمایشند؛ اما اکنون
آشکارا همکلام نویسنده‌اند.
• • • • • • • • • • • • • • • • • •
و مادر عزیز – ولاسووا –
در ترانه‌ئی با صدای آرام خبر می‌دهد
که پرچم خِرد سرخ است.»
(از خرید برنج)

برشت در این شعر، به‌‌ روشنی چند نکتهٔ مهم را درمیان می‌گذارد:
۱. هنگامی که قرار است در تئاتر او قطعه‌ئی موسیقی اجرا شود، این موسیقی در همان حال که جزئی از کل نمایشنامه و نمایش است باید استقلال داشته باشد و از متن و بازی نمایشی جدا شود. بازیگر در این هنگام به‌‌ خواننده تبدیل می‌شود؛ البته نه خواننده‌ئی که برای پرسوناژ مقابل خود بخواند، بل از بازیگران دیگری که بر صحنه حاضرند جدا می‌شود، پیش می‌آید و رو به‌‌ تماشاگر می‌خواند.
بنابراین، نقش موسیقی مستقل و از بازی جداست هرچند که در عین حال همراه آن است؛ و در حالت تضاد با بازی، آن‌ را کامل می‌کند.
۲. آنچه در ترانه یا یک قطعهٔ ضربی ارائه می‌شود، در همان حال که در جهت نمایش است از خط گفتاری آن خارج است. به‌‌گفتهٔ خود برشت:
«[خوانندگان] آشکارا همکلام نویسنده‌اند.»

پرده و دکور تاتر

« روی پردهٔ بزرگ
کبوتر صلح بحث‌انگیز برادرم پیکاسو را
نقش کنید، پشت آن سیمی بکشید و از آن
پردهٔ سبکِ دوتکه‌ئی بیاویزید
که در وسط به‌‌ هم آید.
پرده، برحسب نمایشنامه، می‌تواند نخی یا ابریشمی باشد،
از چرم سرخ یا سفید – چه می‌دانم –
امّا زیاد تیره نباشد، چرا که عنوان صحنه‌ها
باید برآن منعکس شود.
پردهٔ مرا تا نیمی از ارتفاع صحنه بالا برید، صحنه را تمام نبندید
تا نمایش جلب نظر کند
و شوق و کنجکاوی باقی بماند.
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
به تماشاگران، زیاد نشان ندهید، بل اندکی.
بگذارید متوجه این نکته باشند
که شما جادو نمی‌کنید
بلکه کار می‌کنید، کار، دوستان!»
(از خرید برنج)

در این شعر، برشت، نقطه‌ نظرهای خود را در کار صحنه‌پردازی آورده است:
۱. کبوتر صلح پیکاسو با حضور مداوم خود برصحنه، یک عامل فاصله‌گذاری و در همان حال نشانهٔ همبستگی بازیگر و تماشاچی در موضوع صلح و آزادی است.
۲. پرده تا بالای صحنه ادامه ندارد و فضای خالی بالای صحنه نیز پیوسته به‌‌ تماشاگر هشدار می‌دهد که صحنه صحنه است و نه زندگی به‌‌ شکل و هیأت دیگر بر صحنه.
۳. و سرانجام، این سفارش اکید که تمامی واقعیت زندگی را در یک دکور کامل نمایش ندهید؛ «کم نشان بدهید» تا تماشاگر تصور نکند که دارید جادو می‌کنید.

پروژکسیون تصاویر، و نصب و آویختن عنوان‌ها و شعارها.

در شعری که آوردیم برشت پیشنهاد کرده بود که به‌‌ عرض صحنه سیمی بکشند و عنوان صحنه‌ها را بر آن بتابانند.
خود او، در اجرای نمایش مادر چندین شعار نوشته و آویخته بود که در متن نمایش به‌‌ آنها اشاره‌ئی نشده است. به‌‌ طور نمونه:
در صحنهٔ ششم: «کارگران می‌کوشند که بدانند
زیرا برای پیروزی نیازمند دانستنند.
لنین»
در صحنهٔ هفتم: «لنین به‌‌ زنان:
ثابت کنید که می‌توانید بجنگید!»
در صحنهٔ نهم: «اثر فعالیت زنان در اجتماع باید بیش از اینها مورد توجه قرار گیرد، تا زنان بتوانند از زندگی بورژوائی خانه و روانشناسی خانوادگی فاصله بگیرند!»
در صحنهٔ چهاردهم: «نوامبر ۱۹۱۷ –
زحمتکشان روسیه قدرت را به‌‌ دست گرفتند.»
[همراه با این شعار، برای آغاز این صحنه فیلم مستندی از انقلاب اکتبر برای نمایش آماده شده بود که دولت آلمان مانع نمایش آن شد.] شعار دیگری که در همین صحنه دیده می شد این بود:
«بدون زنان، جنبش واقعی توده‌ها به‌‌ وجود نمی‌آید.
لنین»

طبیعی است که آویختن شعار بر در و دیوار تئاتر یا بر صحنه، و بازتاباندن عنوان صحنه‌ها یا شعارها بر پرده، نوعی قطع تداوم یا قطع رابطه و به‌‌ عبارت دیگر همان فاصله گذاشتن و فاصله گرفتن است.

شعر فاقد قافیه، با اوزان بی‌قاعده

به سال ۱۹۳۷ (چهل و سه سال پیش) برشت دربارهٔ آخرین اشعار خود و به‌‌ طور کلی در باب اشعاری که در ذهن او بود چنین نوشت:
«…وقتی که من شعر بی‌قافیه چاپ کردم مورد این ایراد واقع شدم که چرا آن را شعر نامیده‌ام. – ایراد درستی است، چرا که شعر، اگر از قافیه صرف نظر می‌کند، قاعدتاً وزنش کامل است. حال آنکه بسیاری از آخرین اشعار من نه قافیه دارد نه وزن کامل و منظمی. من در پاسخ این سؤال که چرا این‌ها را شعر می‌دانم می‌گویم: درست است که وزن این‌ها منظم نیست، امّا متناوب و سکته‌دار و زنده است…»
در این‌ جا برشت توضیح می‌دهد که دوچیز مشخص الهام‌بخش او در سرودن اشعار تازه‌اش بوده‌است: یکی شعارهائی که کارگران آلمانی در عید میلاد مسیح «همخوانی» می‌کرده‌اند، و دیگری آنچه فروشندگان کنار خیابان و طوافان برای تبلیغ کالائی که خود می‌فروشند فریاد می‌کنند.
در این هر دو مورد، آنچه سخت توجه برشت را به‌‌ خود جلب کرد تقطیع آهنگین فوق‌العاده گوشنواز همیشه ثابت شعارها و جملات تبلیغی بود.
متأسفانه چون برگردان فارسی آنها نمی‌تواند ضرب و آهنگ عبارات را چنان که در زبان آلمانی هست نشان بدهد ناگزیر در اینجا به مثال‌هائی در زبان فارسی و جریان‌های روزمرهٔ زندگی اجتماعی خودمان اشاره می‌کنیم:
یک سال پیش، هنگامی که دختران دبیرستان‌های تهران به‌‌ ساختمان تلویزیون آمده بودند تا خواست‌های خود را مطرح کنند، ناگهان این شعار که به‌‌ طور خلق‌الساعه به‌‌ وجود آمد یک صدا فریاد شد:
سرِ – آزا – دیِ – ما
حجا – ب‌فکْ – ری‌دا – رَد
[سرِآزادی ما / حجاب فکری دارد!] که تقطیع عروضی آن کم و بیش منطبق است با: مفاعلن فعولُن – مفاعلن فعولن. مضمون شعار شاعرانه است، با وزن متغیر و سکته‌داری که خونی پرتحرک در آن می‌جوشد.
جالب این جا است که چند لحظه بعد شعار شاعرانه (یا شعرِ شعاری) دیگری از میان جمع دختران معترض برخاست:
در – بها – رآ – زادی
جا – یِ آ – زادی – خالی
[در بهار آزادی / جای آزادی خالی!] که تقطیع عروضی آن کم و بیش منطبق است با: فاعلن مفاعیلن – فاعلن مفاعیلن.
و شعار سومینی، همچنان در نهایت زیبائی و قاطعیت
این اس – تازا – دی‌یِ – ما
مردم – قضا – وتْ کُ – نید
[این است آزادی ما / مردم، قضاوت کنید!] که تقطیع عروضی آن کم و بیش منطبق است با قالب شعار نخستین، یعنی: مفاعلن فعولن – مفاعلن فعولن.
******
مورد دوم را که برشت بدان اشاره می‌کند – فریاد طوّافان – تفصیل نمی‌دهیم و به‌‌ ذکر این معنی از نوشتهٔ خود او اکتفا می‌کنیم که «برای وی – به‌ عنوان شاعر صحنه – مضمون شعر مهم است. شعر مردم عادی، مردم کوچه و بازار بود که به‌‌ او الهام بخشید و فرم لازم را عرضه کرد. او به‌‌ این‌ گونه شعر می‌اندیشید، یعنی به‌‌ شعری که مردم از روی نیاز می‌سرایند و نه آنچه شاعران می‌نویسند.»

نمایش داستانی

یونانی‌ها ادب را به‌‌ سه بخش تقسیم کرده بودند: شعر، داستان، نمایش. و در بخش اخیر، در نمایش، از وحدت‌های سه‌ گانه‌ئی که مراعات می‌کردند نیز آگاهیم: وحدت موضوع (یک موضوع واحد)، وحدت زمان (یک زمان مشخص و پیوسته)، و وحدت مکان (یک مکان بخصوص).
دریافت روشن این نکته آسان است که، لاجرم، فضای نمایش یونانی فضائی مستدیر بود و در آن همه چیز براساس یک‌ جا و یک زمان و یک موضوع دور می‌زد. شاید بتوان گفت که آنان برآن بودند که از بستگی و محدودیت به‌‌ آزادی برسند. نیز می‌دانیم که شکسپیر، این بزرگترین شاعر تئاتر، بود که دایرهٔ یونانی متأثر را شکست.
برشت، زیر تأثیر شکسپیر، تحت تأثیر رمان قرن نوزده، تحت تأثیر تاریخ است. آثار او انتزاعی نیست، آثار او زندگی است. و زندگی سر و ته ندارد. – ابتدا و انتها؟ که می‌داند؟ مسأله برشت نه یک مرحله بلکه مراحل زندگی است.
کار ویژه و اعتبار خاص او در این است که تداوم متحرِک شکسپیری را درهم می‌ریزد. و قطع و وصل می‌کند. برشت جریان برق متناوب است. – نمایشنامه‌های او نه یک صحنه، نه سه پرده، بل مجلس‌های بسیار و گونه‌گون است. حتی در یک صحنه چندین و چند بخش متفاوت و گاه « دُم‌ بریده» دارد. همچون شعرهایش، با اوزان سکته‌دار و متغیّر. – و در این میان، نمایشنامهٔ مادر نمونهٔ جالبی در مجموعهٔ آثار اوست. به‌‌ آنچه خودش در باب چگونگی نگارش آن نوشته است نگاهی می‌کنیم:

«وقتی نمایشنامهٔ مادر را
بر پایهٔ کتاب رفیق گورکی و
داستان‌های کوتاهِ فراوانی از دیگر رفقا
– در موضوع مبارزات روزانهٔ مردم – می‌نوشتم،
بی حاشیه‌پردازی، به‌‌زبانی رُک و راست
کلمات معمولی و آشنا را آوردم؛
حرکاتِ نقش‌ها را به‌ دقت برگزیدم
همان‌ طور که انسان‌ بر حسب ذوق و توانائیش
از گفتار و کردار بزرگان سخن می‌گوید.
آنچه را که روزی هزاربار
در خانه‌های تحقیر شده اتفاق می‌افتد
همچون رویدادهای بزرگ تاریخی به‌‌ نمایش گذاشتم و
آن همه را به‌‌ هیچ‌وجه از اقدامات فرماندهان و
سیاستمداران مشهور کتاب‌های درسی
کم‌ بهاتر جلوه ندادم.
وظیفهٔ خود می‌دانستم از شخصیتی تاریخی سخن بگویم
از مبارز گمنامی در جامعهٔ بشری،
تا الهام‌بخش دیگران شود.
• • • • • • • • • • • • • • • • • • •
[از نامهٔ برشت به‌‌تأتر کارگری نیویورک که به‌‌ سال ۱۹۳۵ نمایشنامهٔ مادر را اجرا کرده بود.]

فشردهٔ نمایشنامهٔ «مادر»

سال ۱۹۰۵ است. ولاسووا، بیوهٔ یک کارگر، در این اندیشهٔ دردناک است که با دستمزد ناچیز پسرش پاول چه‌گونه برای او غذای مقوی تهیه کند. – در این حال، پاول که عضو گروه کارگران انقلابی است سرگرم چاپ اعلامیهٔ دعوت کارگران است به‌‌ اتحاد و اقدام به‌‌ مبارزهٔ صنفی.
پلیس برای تفتیش به‌‌ خانهٔ محقر آنها می‌ریزد، و مادر گرچه با فعالیت‌های سیاسی پسرش مخالف است برای حفظ جان پاول که از سوی پلیس مسؤول چاپ و پخش اعلامیّه‌ها شناخته شده خود را به‌‌ میان می‌اندازد و اعتراف می‌کند که «گناهکار واقعی» اوست نه پاول؛ و به‌‌ این ترتیب درگیر فعالیت‌های سیاسی می‌شود.
در تظاهرات ماه مه کارگران، وقتی پرچمدار صفوف کارگران به‌‌ شهادت می‌رسد، زنی که پرچم را بر دوش می‌گیرد ولاسووا است!
پاول توقیف می‌شود و رفقای او مادر را از ته‌ور به‌‌ راستوف منتقل کرده در خانهٔ معلمی جای می‌دهند که به‌‌ دلیل محافظه‌کاری و «سر به‌‌ راه بودن» خانهٔ امنی دارد. مادر، خانهٔ معلم را به‌‌ مرکز آموزش سیاسی تبدیل می‌کند و با تشویق و ترغیب معلم، او را به‌‌ درس دادن به‌‌ کارگران وامی‌دارد.
پاول از زندان می‌گریزد و در نیمه راه سفر به‌‌ فنلاند برای پیوستن به‌‌ انقلابیان با مادر که سخت مشغول تهیهٔ شبنامه است دیدار می‌کند. اکنون مسائل انقلاب برای مادر حیاتی‌تر از مسائل عاطفی و خانوادگی است، و بدین جهت دیدار مادر و فرزند چند لحظه بیش نمی‌پاید.
پاول راه فنلاند را درپیش می‌گیرد، امّا خبر شهادتش را می‌آورند.
به سال ۱۹۱۷، در انقلاب کارگری، مادر پرچم سرخ را به‌‌ دست می‌گیرد…
******
چنان که می‌بینیم، نمایشنامه مراحل رشد سیاسی و آگاهی طبقاتی یک زن ساده را تا حد یک مبارز معتقد و آگاه، در طول دوازده سال، در چهارده مجلس همراه با ترانه‌هائی که به‌‌ طور یک نفره یا گروهی اجرا می‌شود. به‌‌ نمایش می‌گذارد. این نمایشنامه نخستین بار به‌‌ سال ۱۹۳۲ با گروهی مرکب از بازیگران حرفه‌ئی و آماتور در تئاتر کمدی برلن برصحنه آمد.
ماجرای نمایش البته در روسیهٔ تزاری می‌گذشت امّا برشت به‌‌ آلمان می‌اندیشید به‌ ویژه که رشد و گسترش غول‌آسای حزب نازی را زیر چشم داشت، و بدین جهت باید گفت که هدف اصلی او از نوشتن مادر بیدار کردن و هشدار دادن به‌‌ ملت آلمان بود. در آن زمان هنوز احزاب سوسیالیست و کمونیست با حزب اوباش نازی و احزاب محافظه کار همآوردی می‌کردند.
از نقدهائی که بر نمایش مادر نوشته شد به‌‌ خوبی می‌توان فضای حاکم برآن زمان را دریافت:

نقدهائی برای اجرای «مادر» – ۱۹۳۲

روزنامهٔ دویچه الگه‌مانیه زایتونگ
«… به عنوان یک نمایش قابل بحث نیست امّا از لحاظ سیاسی، با شیوهٔ شیر فهم کردن خلایق که «تنها زور است که مطرح است، و هر وسیله‌ئی که مورد نیاز باشد درست خواهد بود» البته مهم است…
امّا به‌‌ عنوان یک کار تئاتری: همهٔ این شگردها و نوآوری‌ها چیزی را بیان نمی‌کند…»
******

روزنامهٔ گرمانیا که تمایلات نازی داشت:
«… بالاخره آن روز فرا رسید که به‌‌ مطرح کنندگان برشت به‌‌ عنوان یک پدیدهٔ زیباشناسی [: – چرا؟ – به‌‌ این دلیل که یک سبک تئاتری ایجاد کرده است.] پاسخی در خور بدهیم.
پشت سر برشت به‌‌ هیچ وجه خصوصیات فردی او قرار ندارد. پشت سر او همهٔ ایدئولوژی کمونیسم ایستاده است، و این موضوع را نمایش او در تئاتر کمدی به‌‌ خوبی ثابت کرد…
حالا دیگر ارزیابی او نه با محک زیباشناسی، بلکه با محک سیاسی باید صورت بگیرد.»
تخطئهٔ برشت و محدود کردن او به‌‌ اندیشه‌های سیاسیش توطئه بزرگی بود که ناسیونال سوسیالیست‌ها از طریق همین روزنامه‌ها آغاز کردند. در همان سال نخستین فیلم برشت نیز توقیف شد. سال بعد – ۱۹۳۳ – با رسیدن هیتلر و حزب نازی به‌‌ قدرت، دو نمایش برشت را از صحنه پایین کشیدند که یکی از آنها اثر بسیار جالب توجه او یوحنای مقدس کشتارگاه‌ها* بود. برشت ناگزیر شد در همان سال از آلمان فاشیست‌ها بگریزد.
امّا در همان سال ۳۲ پست سرخ – یکی از روزنامه‌های کارگری – چنین نوشته بود:
«در باب این تئاتر سیاسی باید فکر کنیم. ما درست همین را می‌خواهیم: در آن از هر زرق و برق ظاهرفریبی چشم‌‌پوشی شده‌است تا بتوانیم اندیشهٔ خود را بر مسألهٔ اساسی متمرکز کنیم. به‌‌ صراحت اعلام کرده‌اند که «ما وقایع را جور دیگری جلوه نمی‌دهیم. به‌‌ وضوح پیداست ما کی هستیم و چه می‌خواهیم. برای بحث آماده‌ایم. خودداری از هرگونه ابهام و ایهام نشانهٔ احترام عمیق به‌‌ تماشاچیان است و نشان می‌دهد که آنها در تماشاچی نه به‌‌ چشم بچه‌ئی که قصد گول‌ زدنش را داشته ‌باشند، بل به‌ عنوان شخص بزرگ و بالغ و عاقلی نگاه می‌کنند که می‌خواهد و می‌تواند تصمیم بگیرد.
این نمایش، مسألهٔ تمامی کارگران است.
همهٔ تشکیلات و اتحادیه‌های کارگری طرفداری و پشتیبانی خود را از فعالیت این گروه تئاتری اعلام کرده‌اند. انتشارات پست سرخ، شش اجرای این گروه را برای خوانندگان خود ذخیره کرده‌است…»
******
لازم است اینجا به‌‌نکتهٔ مهمی اشاره کنیم
در چاپ مادر (در انتشارات رورو، آلمان غربی، ۱۹۶۷) چند نمونه از نقدهائی که بر اجرای اثر در سال ۱۹۳۲ برلن و ۱۹۳۵ نیویورک نوشته شده آمده است. تمامی این نقدها از روزنامه‌های ارگان حزب نازی یا محافظه‌کار آلمان نقل شده. حتی مطبوعات آمریکا نیز مطالب روزنامه‌های محافظه‌کار آلمان را برای انعکاس نظریات انتقادی خود مورد استفاده قرار داده بودند. بنابراین لازم به‌‌ توضیح نیست که نقد روزنامهٔ پست سرخ در این کتاب منعکس نشده‌است!
این عمل انتشارات رورو – که در جهان نظایر بسیار دارد – در حقیقت تحریف تاریخ، تقلب در تاریخ است. – توضیح می‌دهیم که نقد روزنامهٔ پست سرخ را نویسندهٔ این سطور از کتاب «کار تئاتر، ۶ اجرا از برلینرآنسامبل» [از انتشارات برلینرآنسامبل، زیر نظر هِلِنه وایگل – هنرپیشهٔ بزرگ آلمانی و همسر برشت – چاپ دوسلدورف] برداشته‌ام.

تاتر زندگی روزمرّه

یک سال پیش از اجرای مادر و شاید همزمان با خلق این نمایشنامه، برشت شعری با عنوان بالا سرود که متن کامل آن در شماره ۶ (صفحه ۱۳۸ کتاب جمعه) به‌‌ چاپ رسیده و بخشی از آن چنین است:

«شما هنرمندان که نمایشی برپا می‌دارید
در تالارهای بزرگ، زیر نور آفتاب‌های مصنوعی
در برابر جماعت خاموش،
گهگاه آن نمایش‌هائی را بجوئید
که در خیابان‌ها اتفاق می‌افتد.
آن نمایش روزمرّه را که هزار بار تماشا می‌شود،
آن نمایش بی‌نام امّا سخت زنده را،
آن نمایش را که از زندگی مشترک آدمیان تغذیه می‌کند
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • »
برشت در سال ۱۹۵۱، پس از نزدیک به‌‌ بیست سال، بار دیگر مادر را در برلینرآنسامبل بر صحنه آورد. دنیا دگرگون شده بود، هیتلر و موسولینی پی کار خود رفته‌ بودند، و برخی از دوستان همفکر و همراه برشت کشورهای‌شان را خود اداره می‌کردند. امّا برشت، این همیشه انقلابی، معتقد بود که هنرمند هیچ‌ وقت و هیچ‌ جا استراحت نمی‌کند و همیشه در حرکت است. همیشه در راه است، به‌‌ سوی فردا. فردای بهتر برای همگان.
با برگردان شرحی از او که به‌‌ سال ۱۹۵۳ نوشته‌ است این مقال را پایان می‌دهم:
تاتر باید آموزش باشد.

شعر: دشمنان

دشمنان


آن­ها تفنگ­های پر از باروت را آوردند

آنان دستوراین کشتار وحشیانه را صادر کردند
آن­ها این جا با خلقی مواجه شدند
گرد آمده به حکم عشق و وظیفه
که سرودی می­خواندند.
دخترک با پرچمش فرو افتاد
و پسر، خندان، زخمی، در کنارش
مردم وحشت­زده، با درد و خشم
دیدند آنان را که بر خاک می­افتادند
و همان جا که کشتگان افتاده بودند
مردم پرچم­هایشان را در خون زدند
تا آن را رو به دژخیمان دوباره بر پا دارند.

به خاطر این مردگان، به خاطر مردگانمان
مجازات می­خواهم!
برای آن­ها که بر خاک میهن خون ریختند
مجازات می­خواهم!
برای جلادی که حکم این کشتار را داد
مجازات می­خواهم!
برای خیانت­کاری که به قیمت خون دیگران بالا رفت
مجازات می­خواهم!
برای آن که فرمان مرگ داد
مجازات می­خواهم!
برای آنان که از این جنایت دفاع کردند
مجازات می­خواهم!

نمی­خواهم دست خونالودشان را به سمتم دراز کنند
من مجازات می­خواهم!
نمی­خواهم سفیر من باشند،
نمی­خواهم حتی توی خانه­شان راحت بنشینند
مجازات می­خواهم!
می­خواهم در همین مکان،همین میدان، محاکمه شوند
من مجازات می­خواهم!
من مجازات می­خواهم!

پابلو نرودا
مترجم: غزال طبری


تابناک:ذوب آهن اصفهان در بحران مالی!



تابناک:ذوب آهن اصفهان در بحران مالی!

 
%d8%b0%d9%88%d8%a8-%d8%a2%d9%87%d9%86


ذوب آهن کارخانه ای بزرگ که به نوعی سمبل صنعتی شدن ایران نیز به حساب می‌آید حدود بیست هزار کارگر و مهندس دارد که در صورت تعطیلی همه آن‌ها به همراه حدود شصت هزار کارگر معادنی که فقط برای ذوب آهن تأمین مواد اولیه انجام می‌دهند بیکار می‌شوند و این موضوع وقتی بیشتر باعث نگرانی می‌شود که استاندارد اشتغال غیر مستقیم نسبت به مستقیم در صنعت فولاد تا یک به بیست می‌باشد یعنی چهارصد هزار خانوار در معرض خطر قطع در آمد قرار دارند. بعلاوه اینکه سهام دار اصلی ذوب آهن سازمان تامین اجتماعی است!تابناک:ذوب آهن اصفهان در بحران مالی؛ واحدهای صنعتی بزرگ را دریابید

زیان انباشته شرکت ذوب آهن اصفهان از ۴ هزار و ۷۱۷ میلیارد و ۲۱۸ میلیون ریال در پایان سال ۹۱ با رشدی ۲۷۴ درصدی به ۱۲ هزار و ۹۳۴ میلیارد و ۸۵۴ میلیون ریال در پایان سال گذشته رسیده و بدهی‌های این شرکت هم ۶۵ هزار و ۸۳۷ میلیارد و ۵۰۱ میلیون ریال در پایان خرداد ماه امسال برآورد شده است. قرار گرفتن یکی از مهم‌ترین و استراتژیک کردن واحدهای صنعتی بزرگ ایران در بحران مالی دلایل مختلف دارد و خارج کردن آن از باتلاق مالی یک ضرورت جدی است.
به گزارش «تابناک اقتصادی»، اوضاع شرکت ذوب آهن اصفهان از حیث سود و زیان و انباشت بدهی‌ها اصلاً خوب نیست هر چند در نیمه دوم سال گذشته روند افزایش زیان ابتدا روند کاهشی و سپس و در شش ماهه اول سال ٩۵ روند زیان پایان یافته و این شرکت وارد مرحله سود عملیاتی شده اما همین اعلام خطر مدیر عامل ذوب آهن در روزی که ذوب آهن جشن افتتاح پروژه ریل ملی را برگزار می‌کرد نشان از حساسیت موضوع دارد. هر چند وی می‌توانست از تلاشش برای راه اندازی پروژه ریل ملی و تکمیل آن در همین مدت کوتاه آمدنش بگوید اما صادقی صرفاً اشاره کوچکی به کاهش هزینه‌ها و بهبود مدیریت توزیع و فروش خود داشت اما به شدت اعلام خطر کرد، چرا که او نیک می‌داند در شرایط فعلی صنعت فولاد تنها قادر به ایجاد سود عملیاتی است که این خود کار بسیار بزرگ و مشکلی است. ذوب آهن نه تنها از بحران جهانی فولاد رنج می‌برد بلکه متأسفانه به دلیل سیستم تولیدش که بر مبنای استفاده از ذغال به جای گاز مانند هشتاد درصد تولید کننده های دنیاست از سوبسید انرژى نیز در مقایسه با دیگر تولید کنندگان داخلی بی بهره است.

روایت مدیرعامل از بحران بدهی‌ها

اما بخوانید روایت جدید احمد صادقی، مدیرعامل شرکت سهامی ذوب‌آهن اصفهان از بحران بدهی‌ها که به گفته او این شرکت  به صورت روزانه ۲ میلیارد و ۱۰۰ میلیون تومان بهره‌ بانکی پرداخت می‌کند.  او زیان سال گذشته شرکت ذوب آهن را ۱۲۰۰ میلیارد تومان اعلام و تاکید کرد: ۳ هزار و ۱۷۷ میلیارد تومان بدهی بانکی، بار مالی برای ذوب‌آهن ایجاد کرده و ۳ هزار و ۴۸۸ میلیارد تومان به سازمان‌ها، معادن و بنگاه‌های تأمین کننده مواد اولیه بدهی داریم.
مدیرعامل ذوب‌آهن اصفهان با بیان اینکه واحدهای زغالی ما در حال نابودی هستند، گفت: بدهی‌‌های ذوب‌آهن سبب شده تا به دلیل عدم توان ذوب‌آهن برای شارژ بدهی‌ها این واحدها با مشکلاتی مواجه شویم، از سوی دیگر در حال حاضر به دلیل حجم بدهی بانکی و بالا بودن نرخ سود، ۷۲۰ میلیارد تومان بهره ‌بانکی و به عبارت دیگر روزانه ۲ میلیارد و ۱۰۰ میلیون تومان بهره بانکی پرداخت می‌کنیم.  البته مرد اول شرکت ذوب آهن قول داده این شرکت را از زیان دهی خارج کند تا به گفته او،  نه تنها زیان ده نباشد بلکه سود قابل قبولی داشته باشد و این کارخانه بتواند با کارخانه‌های چینی رقابت کند.

نمودار زیر روند سود و زیان ذوب آهن اصفهان را در ۴ سال اخیر نشان می‌دهد:
ذوب آهن اصفهان در بحران مالی؛ واحدهای صنعتی بزرگ را دریابید

 زخم رکود صنعت ساختمان بر صنایع فولادی
بحران مالی در یکی از بزرگ‌ترین، قدیمی‌ترین و استراتژیک‌ترین صنایع فولادی ایران، دلایل مختلفی دارد، از افت قیمت جهانی نفت و کاهش قیمت محصولات فولادی از یک سو، از دست رفتن بخشی از بازار صادراتی ایران تا تشدید روند ورود محصولات خارجی با کیفیت پایین‌تر و البته سیاست‌های کشورهای دیگر جهان از جمله چین؛ اما تردیدی وجود ندارد که کاهش شدید درآمدهای نفتی و ایست قلبی برخی پروژه های عمرانی و سکته در صنعت ساخت و ساز باعث تشدید بحران مالی در شرکت‌های بزرگ صنعتی و استراتژیک نظیر ذوب آهن اصفهان شده است.
به گونه ای که ارزش ریالی فروش محصولات فولادی شرکت در سال ۹۴ نسبت به سال ۹۳ ۳۳ درصد کم شده که ناشی از کاهش ۱۸ درصدی میزان فروش از یک سو و ۱۵ درصد هم به دلیل کاهش قیمت محصولات در بازار بوده است . این واحد صنعتی ایران با چالش‌هایی همچون عدم تحقق برنامه فروش داخلی، عدم تولید و فروش محصولات نوردی صادراتی، کاهش صادرات محصولات، تأخیر در اجرای طرح‌های توسعه و البته کمبود مواد اولیه و تجهیزات و قطعات مواجه است.

  مشتی نمونه خروار؛ دوربین دولت کجاست؟
اما چه کمکی از دولت برای این مجتمع متصور است، به طور قطع ورود و حمایت همه جانبه دولت از صنعت خودرو برای دیگر صنایع نیز این توقع را ایجاد نموده است که کمک‌های مشابهی را دریافت نمایند. تنفس در بازپرداخت تسهیلات معوق ، حذف و کاهش اساسی جرایم دیرکرد با توجه به شرایط ویژه کشور در سال‌های گذشته و همین‌طور افزایش میزان اعتبار این واحدها از مهم‌ترین درخواست‌های این مدیران صنعتی برای نجات شرکت‌های چون ذوب آهن است .
ذوب آهن اصفهان تنها یک مصداق از بحران مالی و تنگنای اقتصادی در صنایع بزرگ ایران است، دل خوش کردن مقامات اقتصادی دولت به مبوه دادن تلاش‌های هیات مدیره شرکت‌ها و واحدهای صنعتی گرفتار در بحران مالی و البته زیان دیده از رکود اقتصادی، باعث تحلیل رفتن ظرفیت‌های رقابتی و تضعیف ساختارهای اقتصادی بنگاه های بزرگ صنعتی شده و در عمل بخشی از توان اقتصادی و صنعتی ایران در رقابت با دیگر رقبا از دست خواهد رفت. حالا وقت مناسبی است که دوربین دولت روی پرونده واحدهای صنعتی بزرگ و استراتژیک تمرکز کند و دستکم تا زمان ورود ایران به دوران رشد اقتصادی ۵ درصدی مستمر، پایدار، موزون و فراگیر در همه بخش‌ها، نسخه نجات این صنایع را تجویز کند و با سیاست‌هایی چون استمهال بدهی‌های انباشت شده،  بسترسازی برای استفاده از تسهیلات ارزی ارزان قیمت،حذف و کاهش اساسی جرایم دیرکرد با توجه به شرایط ویژه کشور در سال های گذشته و همینطور افزایش میزان اعتبار این واحد ها، تغییر سیاست‌های تجاری برای جلوگیری از محصولات فولادی خارجی، مقاوم سازی ساختار اقتصادی بنگاه های بزرگ صنعتی با رونق بخشیدن به صنایعی چون صنعت ساختمان و … صنایعی همچون شرکت ذوب آهن اصفهان را از وضعیت اورژانس مالی به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل کند. چرا که چشم بیش از نصف مردم ایران و شاید بیشتر به نوسان ارزش سهام و سودآوری شرکت‌هایی چون ذوب آهن اصفهان است، هرچند شاید ۹۰ درصد مردم ندانند که در سود و زیان آن شریک هستند.

جوانمیر مرادی: با توجه به فقر و فلاکت موجود، مسئله مزد برای ما کارگران، مسئله مرگ و زندگی است


جوانمیر مرادی: با توجه به فقر و فلاکت موجود، مسئله مزد برای ما کارگران، مسئله مرگ و زندگی است

 
javanmir-m


بهانه های دیگر هم کاملا بی اساس و بی ربط به ما کارگران هستند. کارفرما اگر توان پرداخت ندارد، اگر ادعا می کند بازار فروش رونق ندارد و ورشکسته است و هر بهانه برای ندادن دستمزد به میزان سطح بالای خط فقر که حالا بنا به گزارشات رسمی بیشتر از ۴ میلیون تومان است، می آورد و دولت نیز این نوع ادعاهای کارفرمایان را تأیید و از آنها حمایت می کند، ما هم خواست خود را روی میز قرار می دهیم. کار یا بیمه بیکاری. سالهاست تا ما خواستار افزایش دستمزد می شویم، می گویند اگر می خواهید چرخ تولید از کار نیافتد و بیکار نشوید و اگر می خواهید اقتصاد رونق بگیرد و بیکاری ریشه کن شود، به همین حد از مزد راضی شوید! اگر لحظه ای این وارونه گوئی را واقعیت بدانیم، اما در زمین واقع می بینیم که چنین نشده است. بیکاری با وجود چهار برابر زیر خط فقر ماندن دستمزد، تبدیل به سونامی شده و علی رغم ارائه آمارهای غیر واقعی از نرخ بیکاری، بهار امسال نسبت به یک سال قبل، بیکاری ۱.۴ درصد افزایش داشته است. در نتیجه این، فقط یک بهانه برای پایین نگه داشتن سطح دستمزد است و هیچ ارتباطی به معضل بیکاری هم ندارد.
سایت اتحاد: سال ۱۳۹۵ به آخرین ماه خود نزدیک می شود و ماه اسفند به عنوان ماه تعیین حداقل مزد، کمتر از ۲۰ روز دیگر از راه میرسد. سال های گذشته جلسات بررسی میزان مزد سال بعد و ارائه آمارها و توجیهات فریبکارانه بخش های شریک در شورای عالی کار(نمایندگان دولت، کارفرمایان و عوامل وابسته دولتی در نهادهای ضد کارگری تحت عنوان نمایندگان کارگران) معمولا از اوایل نیمه دوم سال آغاز میشد اما امسال با گذشت نزدیک به ۵ ماه از نیمه دوم سال، جز دو خبر در مورد حداقل مزد سال آینده که آنهم در حاشیه جلسات مربوط به لایحه اصلاحیه قانون کار و موضوع پیوستن ایران به مقاوله نامه ۱۴۴ سازمان جهانی کار مطرح شده بود خبر دیگری در مورد حداقل مزد منتشر نشده است به نظر میاید دولت و کارفرمایان و نماینده های دست ساز کارگری در شورایعالی کار با توجه به تجارب سالهای گذشته که با انعکاس اخبار مربوط به مزد اعتراضاتی نیز شکل میگرفت امسال با هدف جلوگیری از این اعتراضات و تحمیل مزدی بدتر از سالهای گذشته، یا جلسه ای برگزار نکرده اند و یا از انعکاس آن در رسانه ها خودداری نموده اند. در این رابطه جوانمیر مرادی دبیر انجمن صنفی کارگران برق و فلزکار کرمانشاه به سایت اتحاد اظهار داشت:
 سکوت دولت  و شورای عالی کار نسبت به تعیین مزد کارگران، بی سابقه نیست و قبلا هم این نوع برخوردها صورت گرفته است. پشت این سکوت ظاهری اتفاقا فعالیت ها و تلاش های جدی ای در جریان بوده و هست که با هدف انجماد مزد به پیش می رود. به نظر من این، نوعی بخت آزمائی است که اگر با اعتراضات جدی و سراسری کارگران مواجه نشوند و یا با تحرکات کم جان روبروگردند، طرح خود را عملی نموده و از تن دادن به افزایش چندرغاز مبالغ معمول سال های گذشته نیز سرباز خواهند زد.
 وی در ادامه گفت: در دوره ها و دولت های مختلف و در شرایط مختلف دیگری نیز تلاش کرده اند این بخت آزمائی را بکار گیرند اما به نظر می رسد امسال با توجه به متمرکز شدن کارگران روی لایحه اصلاحیه قانون کار  و شکل گیری اعتراضات گسترده علیه آن، دولت و کارفرمایان در صددند با سوءاستفاده از این شرایط، یا دستمزد بسیار بدتر از سالهای گذشته را به ما کارگران تحمیل کنند و یا بطور کلی از افزایش آن خودداری کنند.
 جوانمیر مرادی در پاسخ به این سوال که از جمله بهانه های شورای عالی کار و کارفرمایان در مقابل خواست افزایش دستمزد کارگران، عقب ماندگی مزدی در دولت ها و دوره های گذشته بوده و اینک دولت و کارفرمایان به یک مرتبه از افزایش چندین برابری مزد عاجزند اظهار داشت:
 اولین بهانه یعنی عقب ماندگی مزد در دوره های گذشته از عجائب حرف های روزگار است که در برابر ما کارگران ایران گذاشته شده است! من هنوز نتوانسته ام هیچ واژه ای که بیانگر این صفت باشد را بیابم. نه وارونه گوئی، نه عوامفریبی و نه هیچ یک از اصطلاحات از این دست که فعلا در ادبیات و لغت نامه ها موجود هستند را نمی شود برای بیان این خصیصه بکار برد. فرض کنید من از ۱۵ الی ۲۰ سال پیش کارگر یک کارخانه بوده ام و آن زمان کارفرمای همین کارخانه  مبالغی را که می بایست هر سال مطابق نرخ تورم و تأمین هزینه معیشت به من بپردازد، نپرداخته و از آن زمان هم تا حالا از بخش غصب کرده مزد من به شیوه های مختلف استفاده کرده و سود حاصل نموده است. حالا باید در مقابل حق خواهی من پاسخش این باشد که چون روال اینجوری بوده، بنابر این من نمیتوانم مزد تو را به یک مرتبه چند برابر اضافه کنم و تو همچنان باید هر سال نسبت به سال پیش در فقر و فلاکت بیشتری غوطه ور شوی. خوب طبیعی است که من و میلیونها کارگر چنین چیزی را از هیچ کارفرما و دولتی قبول نمیکنیم و نخواهیم کرد چرا که اولا این خود آنان بوده اند که چنین سیاستی را پیش برده اند و نه ما کارگران و دوما در این میان اگر برای دولت و کارفرمایان پایین آمدن سودشان مطرح است برای ما کارگران، مسئله مسئله مرگ و زندگی است و ما مطلقا نمی توانیم انرا تحمل کنیم.
 بهانه های دیگر هم کاملا بی اساس و بی ربط به ما کارگران هستند. کارفرما اگر توان پرداخت ندارد، اگر ادعا می کند بازار فروش رونق ندارد و ورشکسته است و هر بهانه برای ندادن دستمزد به میزان سطح بالای خط فقر که حالا بنا به گزارشات رسمی بیشتر از ۴ میلیون تومان است، می آورد و دولت نیز این نوع ادعاهای کارفرمایان را تأیید و از آنها حمایت می کند، ما هم خواست خود را روی میز قرار می دهیم. کار یا بیمه بیکاری. سالهاست تا ما خواستار افزایش دستمزد می شویم، می گویند اگر می خواهید چرخ تولید از کار نیافتد و بیکار نشوید و اگر می خواهید اقتصاد رونق بگیرد و بیکاری ریشه کن شود، به همین حد از مزد راضی شوید! اگر لحظه ای این وارونه گوئی را واقعیت بدانیم، اما در زمین واقع می بینیم که چنین نشده است. بیکاری با وجود چهار برابر زیر خط فقر ماندن دستمزد، تبدیل به سونامی شده و علی رغم ارائه آمارهای غیر واقعی از نرخ بیکاری، بهار امسال نسبت به یک سال قبل، بیکاری ۱.۴ درصد افزایش داشته است. در نتیجه این، فقط یک بهانه برای پایین نگه داشتن سطح دستمزد است و هیچ ارتباطی به معضل بیکاری هم ندارد.


۱۶ بهمن ۹۵

اعتصاب موفقیت آمیز کارگران پتروشیمی سایت ۳ بوشهر

اعتصاب موفقیت آمیز کارگران پتروشیمی سایت ۳ بوشهر


شما کارفرمایان و سران شرکتها تمام سود کارخانجات صنعتی را به جیب میزنید و ته مانده استخوانش را با اکراه تمام جلوی ما کارگران می اندازید…این سخن یکی از فعالین حقوق کارگری در هنگام اعتصاب روز ۱۷/۱۱/۱۳۹۵می باشد.
کارگران پتروشیمی بوشهر که از تاریخ ۱۴/۱۱/۱۳۹۵اعتصاب خود را به خاطر وضعیت نامناسب حقوقی و رفاهی شروع کردند توانستند با یکپارچگی همه گروههای پایپینگ، برق، ماشین آلات و سیویل کارفرما و بازرس اداره کار را به پای  میز مذاکره بکشانند و تعهدات کتبی از رئیس کارگاه و پتروشیمی بگیرند که حقوق کارگران توسط کارفرما پ رداخت شود، تعطیلات عید برای کارگران محاسبه شود، و در صورت ماندن نیروهای اجرایی در روزهای عید بایستی دستمزد دو برابر محاسبه شود، حقوقها بیستم به بیستم هر ماه بدون اعتصاب و درگیری داده شود و در صورت پایبند نبودن آنان به هر کدام از مفاد پیمان نامه کارگران حق اعتصاب و اعتراض دارند .

در این پیمان نامه هیچ کدام از کارگران اعتصابی تسویه حساب و اخراج نخواهند شد، اگر پول کارگران در موعد مقرر پرداخت نشد شرکت مجبور است سود پول خوابانده شده را پرداخت نماید و به وضعیت رفاهی و بهداشت غذایی توجه بیشتری بنمایند.
کارگران هم وعده دادند که به سر کارهایشان برگردند.
کاملن پیداست که این حرکت موفقیت آمیز فقط در سایه اتحاد و یکپارچگی کارگران صورت گرفت‌‌‌. شعار کارگران چنین بود که سیستم سرمایه داری پشت همدیگر هستند و برای چپاول ما زحمتکشان تلاش میکنند و ما کارگران هم بایستی برای آرمانهای کارگریمان پشت سر همدیگر باشیم. حرکت جالبتر این اعتصاب موفقیت آمیز همراهی سرپرستها و سوپروایزرها و جسارت آنان در کنار کارگران بود که این بزرگترین رمز پیروزی موفقیت آمیز این اعتصاب بود.
به امید گامهای پیشرو به سمت اقتصادی پویا برای ایران عزیزمان با سپاس.
 
(وارتان خرمدین عضو سندیکای کارگران فلزکار مکانیک ایران..۱۷/۱۱/۱۳۹۵)
   

اعتصاب موفقیت آمیز کارگران پتروشیمی سایت ۳ بوشهر

اعتصاب موفقیت آمیز کارگران پتروشیمی سایت ۳ بوشهر


شما کارفرمایان و سران شرکتها تمام سود کارخانجات صنعتی را به جیب میزنید و ته مانده استخوانش را با اکراه تمام جلوی ما کارگران می اندازید…این سخن یکی از فعالین حقوق کارگری در هنگام اعتصاب روز ۱۷/۱۱/۱۳۹۵می باشد.
کارگران پتروشیمی بوشهر که از تاریخ ۱۴/۱۱/۱۳۹۵اعتصاب خود را به خاطر وضعیت نامناسب حقوقی و رفاهی شروع کردند توانستند با یکپارچگی همه گروههای پایپینگ، برق، ماشین آلات و سیویل کارفرما و بازرس اداره کار را به پای  میز مذاکره بکشانند و تعهدات کتبی از رئیس کارگاه و پتروشیمی بگیرند که حقوق کارگران توسط کارفرما پ رداخت شود، تعطیلات عید برای کارگران محاسبه شود، و در صورت ماندن نیروهای اجرایی در روزهای عید بایستی دستمزد دو برابر محاسبه شود، حقوقها بیستم به بیستم هر ماه بدون اعتصاب و درگیری داده شود و در صورت پایبند نبودن آنان به هر کدام از مفاد پیمان نامه کارگران حق اعتصاب و اعتراض دارند .

در این پیمان نامه هیچ کدام از کارگران اعتصابی تسویه حساب و اخراج نخواهند شد، اگر پول کارگران در موعد مقرر پرداخت نشد شرکت مجبور است سود پول خوابانده شده را پرداخت نماید و به وضعیت رفاهی و بهداشت غذایی توجه بیشتری بنمایند.
کارگران هم وعده دادند که به سر کارهایشان برگردند.
کاملن پیداست که این حرکت موفقیت آمیز فقط در سایه اتحاد و یکپارچگی کارگران صورت گرفت‌‌‌. شعار کارگران چنین بود که سیستم سرمایه داری پشت همدیگر هستند و برای چپاول ما زحمتکشان تلاش میکنند و ما کارگران هم بایستی برای آرمانهای کارگریمان پشت سر همدیگر باشیم. حرکت جالبتر این اعتصاب موفقیت آمیز همراهی سرپرستها و سوپروایزرها و جسارت آنان در کنار کارگران بود که این بزرگترین رمز پیروزی موفقیت آمیز این اعتصاب بود.
به امید گامهای پیشرو به سمت اقتصادی پویا برای ایران عزیزمان با سپاس.
 
(وارتان خرمدین عضو سندیکای کارگران فلزکار مکانیک ایران..۱۷/۱۱/۱۳۹۵)