نرخ بیکاری در زنان معلول دوبرابر مردان است

براساس اظهارات یک مقام مسئول؛

معاون توابخشی سازمان بهزیستی کشور گفت: بر اساس برآوردهای سازمان بهزیستی رقم بیکاری در زنان معلول دو برابر مردان است.

براساس اخبار دریافتی ایلنا، حسین نحوی نژاد، معاون توابخشی سازمان بهزیستی کشور، اعلام کرده‌است: براساس برآوردهای سازمان بهزیستی حدود سه تا پنج درصد بیکاری هر منطقه به افراد معلول اختصاص دارد که این رقم در زنان معلول دو برابر مردان است.

این اظهارات در حالی عنوان می‌شود که معلولانی که شغل و محل درآمد ندارند، در تامین هزینه‌های درمانی خود با مشکلات بسیار مواجه هستند.

نحوی نژاد در عین حال با اشاره به اصلاح قانون حمایت از جامعه معلولان گفت: اصلاح این قانون در دستور کار دولت است و در صورت تصویب این لایحه، افراد با معلولیت شدید که شغلی ندارند ومستمری دریافت نمی‌کنند، حداقل مستمری برابر با مصوبه شورای عالی کار دریافت خواهند کرد؛ در نتیجه رقم مستمری‌ها رشد قابل قبولی خواهد داشت.

چگونه با بلوتوث موبایل به کامپیوتر متصل شویم؟



چگونه با بلوتوث موبایل به کامپیوتر متصل شویم؟


09:50 - 26 آذر 1395

کلیک /

همانطور که می دانید، بلوتوث یک راه ارتباطی بی سیم با بردی کوتاه است؛ راهی سریع، آسان و صرفه جو در مصرف باتری، البته فقط در آخرین نسخه اش. در این آموزش با چگونگی اتصال تلفن همراه شما با کامپیوترتان توسط این ابزار و البته دیگر ابزارها آشنا خواهیم شد.

 اولین سوالی که از همین ابتدا مطرح می شود این است: “چرا کابل نه؟!” سوالی که در پاسخ آن باید گفت اگرچه اتصال با کابل بین دستگاه های مختلف در ابتدا ساده ترین راه به نظر می رسد، اما امروزه با وجود تکنولوژی های متعدد بی سیم، دیگر نمی توان آن را به عنوان بهترین انتخاب تلقی کرد. چراکه لپ تاپ های امروزی معمولا بیش تر از یک الی سه درگاه USB ندارند یا حتی که ممکن است روی کامپیوتر تان درگاه کافی برای اتصال USB نداشته باشید چه بسا در محیطی قرار داشته باشید که این کابل در دسترس نباشد؛ این جاست که ارزش اتصال بی سیم نمایان می شود.

 

اما بلوتوث درست در نقطه مقابل این ماجرا قرار دارد. ابزاری با اتصال ساده و آسان که امروزه تقریبا همه تلفن های همراه و اکثر کامپیوتر ها از آن بهره مند هستند و کافی است فقط یک بار تنظیمات آن را روی رایانه تان انجام دهید تا برای همیشه از این امکان لذت ببرید.

چگونه متصل شویم؟

به عنوان قدم اول برای برقراری اتصال بلوتوث، نیاز است که هر دو دستگاه از چنین قابلیتی بهره مند باشند. می توان گفت همه تلفن های هوشمند و لپ تاپ های امروزی دارای این قابلیت هستند اما اگر صاحب یک کامپیوتر رو میزی هستید که فاقد بلوتوث است، تنها با خرید یک دانگل بلوتوث که معمولا قیمت چندانی هم ندارد می توانید این ویژگی را به کامپیوترتان بیفزایید.

به نظر نمی رسد در مورد نحوه روشن کردن بلوتوث در تلفن های هوشمند نیازی به راهنمایی باشد، اما در ویندوز ۷ بعد از بازکردن منوی استارت، بر رویDevices and Printers کلیک کرده و Add a Device را انتخاب کنید و منتظر بمانید تا ویندوز، تلفن همراه شما را بیابد و در نهایت Next را انتخاب کنید.

اگر از ویندوز ۱۰ استفاده می کنید کافی است بعد از باز کردن منوی استارت، عبارت Bluetooth را بنویسید و روی Bluetooth settings کلیک کنید. اگر بلوتوث خاموش است آن را روشن کنید، تلفن تان را انتخاب کرده و روی Pair کلیک کنید.

windows-10-bluetooth-pairing

در ادامه، درخواست های تلفن همراه تان برای اتصال با کامپیوتر دنبال کنید. به طور مثال در اغلب موارد در اولین اتصال، نیاز به نوشتن یا تایید یک کد است تا برای دفعات بعدی، این اتصال به صورت خودکار صورت گیرد.

بدیهی است این اتصال تا زمانی که بلوتوث یکی از دو دستگاه خاموش نشود یا یکی از آنها از محدوده خارج نشود برقرار است. لازم به ذکر است از آنجایی که بلوتوث یک تکنولوژی کوتاه برد محسوب می شود، محدوده آنتن دهی بلوتوث تلفن های همراه در حدود ۱۰ متر است و این محدوده برای اغلب لپ تاپ ها یا کامپیوتر های رومیزی تا ۱۰۰ متر افزایش می یابد.

چگونه فایل ها را انتقال دهیم؟

اگر اتصال مذکور در بالا فقط یک بار بین دو دستگاه صورت گیرد، عملیات جا به جایی فایل ها برای دفعات بعدی بسیار ساده و بی دردسر خواهد بود.

فرایند انتقال فایل ها از تلفن همراه به سوی کامپیوتر، دقیقا مشابه روند جا به جایی فایل بین دو تلفن همراه است، اما با این تفاوت که بعد از انتخاب فایل در تلفن و ارسال آن با بلوتوث، ویندوز از شما درخواست تایید خواهد کرد و به شما اجازه تعیین محل ذخیره فایل مورد نظر را خواهد داد.

اما اگر قصد ارسال یک یا چند فایل از کامپیوتر به تلفن همراه دارید، لازم است در محیط ویندوز روی فایل یا فایل های مورد نظرتان راست کلیک کرده و سپس Send to و پس از آن Bluetooth device را انتخاب کنید.

send-to-bluetooth

با این عمل، پنجره ای برای انتخاب نام تلفن همراهتان نمایان خواهد شد که احتمالا پس از انتخاب آن، تلفن شما در مورد تایید این انتقال درخواست می کند. طبیعتا پس از این تایید، عملیات انتقال آغاز خواهد شد.

سایر راه های اتصال

اگر دستگاه شما فاقد تکنولوژی بلوتوث است، یا به دلیل قدیمی بودن ورژن بلوتوثتان از مصرف زیاد باتری بیم دارید یا در هر صورت به هر نحوی نمی توانید یا نمی خواهید که از این راه استفاده کنید، طبیعتا راه های دیگری برای اتصال دو دستگاه و انتقال فایل بین آن ها وجود دارد که البته نوع آنها بستگی به کاربرد و هدف شما دارد. در ادامه به بررسی برخی از معدود راه های اتصال و انتقال می پردازیم.

کابل USB

شاید هنوز هم بتوان گفت آسان ترین روش اتصال تلفن همراه به کامپیوتر، کابل USB است. وجود یک کابل اگرچه همواره ممکن است دست و پا گیر باشد اما به این نکته نیز توجه کنید که در این مورد، تلفن را با این کابل به کامپیوتر وصل می کنید و تمام! تنها کافی است گزینه انتقال فایل بر روی تلفن تان را انتخاب کنید.

مزیت دیگر روش کابلی در انتقال فایل های حجیم یا پرتعداد نمایان خواهد شد؛ مساله ای که تحت استفاده از بلوتوث چندان منطقی، سریع و البته امن به نظر نمی رسد!

ایمیل و سرویس های ابری

اگر قصد دارید صرفا چند فایل کوچک جا به جا کنید، استفاده از این روش نیز جالب به نظر می رسد. می توانید فایل مورد نظرتان را به ایمیل خود ارسال کنید یا آن را در یک سرویس ابری ذخیره کنید، یا حتی در تلگرام به خودتان بفرستید و سپس در دستگاه دیگر آن را دانلود کنید. توجه داشته باشید که در این روش، فایل شما یک بار آپلود و بار دیگر دانلود می شود و به ازای هر فایل، دو برابر آن از حجم اینترنت شما کاسته می شود؛ پس استفاده از این روش برای فایل های حجیم در صورتی که محدودیت حجمی داشته باشید چندان منطقی به نظر نمی رسد.

Wi-Fi Direct

به عنوان یک تکنولوژی بی سیم، بسیار سریع تر از بلوتوث است. اگرچه مراحل تنظیم و شروع به کار آن اندکی پیچیدگی دارد اما در عوض سرعت بسیار بالاتر و محدوده آنتن دهی وسیع تری در اختیار خواهید داشت. در این روش نیاز است تا هردو دستگاه، تکنولوژی Wi-Fi داشته باشند یا هردوی آنها به یک مودم متصل باشند. البته نصب نرم افزاری همچون Share it بر روی تلفن و کامپیوترتان می تواند میانبری سریع و آسان برای استفاده از این روش باشد.

کنترل از راه دور و Tethering

اگرچه این دو روش موضوع مورد بحث این آموزش نیستند، اما اشاره ای هرچند کوچک به آنها خالی از لطف نیست.

فرض کنیم که از کامپیوتر خود کیلومتر ها فاصله دارید. آیا هنوز هم راهی برای انتقال فایل بین دستگاهی که در دست شماست و آن کامپیوتر وجود دارد؟ پاسخ کاملا مثبت است! چراکه نرم افزار هایی همچون teamviewer اساسا با همین هدف تولید شده اند. البته این روش نیازمند یک کامپیوترِ روشنِ متصل به اینترنتی است که نرم افزار teamviewer روی آن در حال اجرا باشد و شما از کد و رمزی که روی صفحه در حال نمایش است مطلع باشید! قبول داریم که این توصیفات اندکی نا امید کننده به نظر می رسند، اما حقیقتا باید گفت گاهی پیش می آید که از سازنده آن به گرمی تشکر کنید.

ترفند آخر که البته ارتباط مستقیمی با موضوع بحث ندارد اما گاهی بسیار به کارمان می آید، اتصال کامپیوتر به اینترنت به واسطه اینترنت تلفن همراه است. برای یافتن بخش مخصوص این موضوع در تلفن همراه هوشمندتان کافی است تا اندکی در تنظیمات اینترنت دستگاهتان کند و کو کنید. در این روش شما قادر خواهید بود با استفاده از کابل USB یا حتی با استفاده از بلوتوث، اینترنت تلفن همراهتان را با کامپیوترتان به استراک بگذارید.

مهندس و دکتر بی‌دین ساختن، راحت‌تر ازساختن آخوند بی‌دین است دانشگاه باید بصورت مسجد در آید

مهندس و دکتر بی‌دین ساختن، راحت‌تر ازساختن آخوند بی‌دین است

دانشگاه باید بصورت مسجد در آید

 

حجت الاسلام سید احمد علم الهدی نماینده ولی فقیه در خراسان رضوی:

معنای وحدت حوزه و دانشگاه آمیختگی دین و علم و نجات تعلیم و تربیت و علم تجربی از سکولاریسم است.

 

مهم این است که اندیشه و فکر روحانیت باید بر دانشگاه حاکم شود و اینکه دانشجو در کنار رسالت علمی رسالت دینی هم برای خودش قائل باشد و خود را موظف بداند ارزشهای دینی را تبلیغ کند.

 

تفکر روحانیت و حوزه علمیه باید در دانشگاه پیاده شود و از آنجا که فضای حوزه علمیه فضای مسجد است دانشگاه هم باید به صورت مسجد در آید و کانون عبادت شود همانطوری که یک مدرسه طلبگی مرکز عبادت می باشد و این معنای وحدت حوزه و دانشگاه است.

 

هم اکنون دانشگاه به این بلوغ رسیده و برجسته ترین دانشمندان هسته ای کشور همچون شهید دکتر شهریاری نیروهای متدین، متهجد و متعبدی هستند که در عرصه فعالیتهای فناوری دین و ارزشهای دینی را هم توسعه می دهند.

 

این جریانی که ایجاد شده که برخی از دانشجویان در دانشگاه درسهای حوزوی می خوانند یا حتی به حوزه می آیند و درسهای حوزوی می خوانند به معنای وحدت حوزه و دانشگاه نیست.

 

با این وحدت، جامعه ما جامعه ای خواهد شد که به هیچوجه استعمار قدرت نفوذ در آن را نخواهد داشت.

 

در پروژه نفوذ ابتدا رشته های اتصال را جدا می کنند لذا دشمن می کوشد این دو تکه پارچه که لباس جامعه هستند یعنی دانشجو و روحانی را از هم جدا تا بتواند همه شئون کشور را تصرف کند.

 

هم اکنون دشمن در پروژه نفوذ، دانشگاه را هدف قرار داده چون آنقدری که می تواند در دانشگاه نفوذ کنند در روحانیت و حوزه نمی توانند نفوذ کنند اما این به آن معنا نیست که دشمن در حوزه هم نفوذ نمی کند.

 

راه نفوذ دشمن در دانشگاه اما هموارتر از راه نفوذش در حوزه است چون مهندس و دکتر بی دین ساختن، راحتتر است از این که آخوند بی دین بسازند.

 

هم اینک تمام دشمنان و عوامل استکباری داخل و خارج کشور دانشگاه را هدف قرار داده اند و هر حادثه سیاسی که پیش می آید جریانها سعی می کنند دانشگاه را تصرف کنند بخاطر اینکه منفذ ورود در جامعه جریان نخبه پروری دانشگاه و کانون نخبگان دانشگاهی است.

 

اگر این نخ و رشته اتصال بین حوزه و دانشگاه را محکم ببندیم یقین بدانید از دشمن در مساله نفوذ هیچ هنری ساخته نیست و به هیچوجه نمی تواند به کشور ما نفوذ کند.

 

وحدت حوزه و دانشگاه از اموری بود که قبل و مقارن با روزهای اوج انقلاب و زمانی که پیروزی انقلاب اسلامی به نقطه ساعت شمار رسیده بود طرح و ایجاد شد و نخستین پیروزی ما در انقلاب این امر بود که خود یک مساله اندیشه ای است.

 

جداسازی بین علوم تجربی و فناوری از علوم دینی و سکولارسازی علوم تجربی نخستین کاری بود که غرب و جریانهای متمایل به غرب کردند لذا انقلابیون ایران نیز قبل از تشکیل حکومت این مشکل را حل کردند.

 

کلید تداوم نظام اسلامی ایران نیز همین است که علم تجربی و فناوری با علوم دینی آمیخته شود.

منبع: ایرنا

هتاکی ها به رییس جمهور در دوران پس از انقلاب بی سابقه است/ناامید کردن مردم بی اخلاقی است

                 وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی:

ایلنا: وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی گفت: نا امید کردن مردم بی اخلاقی و بر هم زدن آرامش جامعه علیه منافع ملی و منافع مردم است.

به گزارش ایلنا, علی ربیعی عصر امروز در ششمین جلسه کارگروه اشتغال فارس اظهار داشت: هیچ دوره تاریخی تا این حد هتاکی به رئیس‌جمهور نمی‌شد و متاسفانه هتاکی های به رییس جمهور در دوران پس از انقلاب بی سابقه است .یکدیگر را تخریب کردن و بازدارندگی ایجاد کردن را باید با یادگارهای دفاع مقدس از فضای کشور بزدائیم.

وی افزود: ما پنج تا 10 سال زمان داریم در بحث توسعه اقتصادی به جایگاه لازم دست پیدا کنیم و در این فضا به کسانی نیاز داریم که به‌مانند دوران دفاع مقدس برای رشد کشور و دیگران از خود بگذرند و ادب اخلاقی را به‌عنوان لازمه رشد کشور محقق کنند.

دکتر ربیعی افزود: عقلانیت ، سخت کوشی ، مدارا راه حل مسایل کشور است. از همین رو توسعه نیاز به آرامش جامعه دارد. جامعه بی امید جامعه ای فرتوت و رکود زده می شود .

وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی افزود: گفتمان اقتصادی و تغییر شرایط کشور با ادب و اخلاق محقق می‌شود و تمام آحاد از کارفرما و کارگر و نماینده و مدیران اجرایی باید در این راستا تلاش کنند که فضای اخلاق بر کشور حاکم شود.

وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی عنوان کرد: در زمانی که وارد فضای کار شدیم اقتصادی با اتصالات قطع‌شده داشتیم که اقتصاد رشد یابنده‌ای نبود و آنچه در اقتصاد مقاومتی به‌عنوان درون‌زایی طرح می‌شود همچنان برون‌گرایی را نیز مدنظر دارد.

وی تصریح کرد: رییس جمهور بدون اینکه داده و ستاده دولت را بیان کنند نمی گویند 750 میلیارد دلار چه شد؟

وی تصریح کرد: اساسا" نا امید کردن مردم بی اخلاقی و بر هم زدن آرامش جامعه علیه منافع ملی و منافع مردم است . دولت به دنبال آرامش است . و امروز  افزایش نرخ مشارکت نشان از امید به روحانی است

وی تصریح کرد: در شرایطی کار را آغاز کردیم که 56 درصد کسری رشد داشتیم و 67 درصد حقوق بازنشستگان از تورم کمتر شده بود و در بازار تعادل وجود نداشت.

 وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی اضافه کرد: در زمان ورود ما دودکش‌های شهرک‌های صنعتی در حال خاموشی کامل بود و استان فارس در نوعی از صنعت به سور می‌برد که با توجه به شرایط رکودی دوره رکود آن بود و در شرایط فعلی اقتصاد قابل پیش‌بینی‌شده و اقتصاد بازارهای جهانی آغازشده  است.

وی ادامه داد: پنجره جمعیتی در دولت تدبیر و امید باز شد و از سویی با انبوه نیروهای متقاضی کار فاقد مهارت مواجه بودیم و ما با همین منابع 700 هزار اشتغال ایجاد کردیم که بر اساس دفترچه‌های تأمین اجتماعی این آمار را بیان می‌کنیم اما این رقم نیز کافی نیست و همین اکنون برخی شهرها تقاضا دارند اجازه دهیم افغانی را شاغل کنند.

وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی یادآور شد: ما با پدیده رشد بدون اشتغال مواجه شدیم چنانکه سرمایه‌گذاری در صنعتی مانند پالایشگاه هر 12 میلیارد تومان یک شغل و در پتروشیمی چهار میلیارد تومان سرمایه یک شغل ایجاد می‌کند درحالی‌که برخی صنایع با 300 میلیون تومان یک شغل ایجاد می‌کنند.

به گفته وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی، زیرساخت الکترونیک و مخابرات فارس خوب است و ازاین‌رو رسته «آی سی تی» برای طرح اشتغال فارس پیش‌بینی‌شده و به همراه وزیر ارتباطات و فناوری به این استان می‌آییم تا این بخش را با تزریق اعتبار فعال کنیم.

دکتر ربیعی بیان داشت:  نرخ مشارکت این استان افزایش پیدا کرده و برخی دغدغه دارند که افزایش نرخ مشارکت ارتقای بیکاری را در پی دارد چنانکه نرخ مشارکت فارس در تابستان 38.9 درصد بوده و در کل کشور 2.5 درصد افزایش‌یافته که اگرچه نرخ بیکاری را بالا می‌برد اما برای ما امیدبخش است که جامعه امید مشارکت پیدا کرده و امید عنصر اصلی پیشرفت جامعه ما است.

وی همچنین گفت: در حال حاضر گردشگری فارس به مسافرگردی بدل شده که سود اقتصادی ندارد و گردشگری که به‌جای هتل به بوم‌گردی تمایل پیدا کرده که در فارس زمینه دارد و باید تقویت شود.

قصه: زنده باد رفقا

زنده باد رفقا


پرونده:4-070.jpg

کارلوس آرتورو تروکه، اهل کلمبیا، در سال ۱۹۲۷ متولد شده است. این قصه نویس با استعداد از سال ۱۹۶۰ به‌‌بعد شهرت یافته است و به‌‌عنوان داستانگوی ماجراهای جنگ‌های پارتیزانی در دشت، که بعد از سال‌های ۱۹۵۰ در جلگه‌های شرقی کلمبیا آغاز شده، بلند آوازه است. داستان کوتاه «زنده باد رفقا» که در این جا می‌آوریم در مجموعهٔ «بهترین داستان‌های کوتاه کلمبیا» که چند سال پیش چاپ شد جای گرفته است. تصویری حسّاس و عاطفی از نبردهای چریکی در امریکای لاتین.




ماجرای دشواری را از سر گذرانده‌ایم در موریچال گرانده[۱] یک دسته گشتی دولتی را غافلگیر کردیم و راه عقب‌نشینیش را بریدیم. پنج نفر از دست دادیم و یک نفر مجروح را  هم با خودمان می‌کشانیم و معمولاً هر وقت که می‌توانستیم، مردگان‌مان را هم با خود می‌بردیم، اما این بار جرات نمی‌کنیم چنین کاری بکنیم، از آن بیم داریم که یکی از فراری‌ها، با استفاده از تاریکی، اهل دهکده را خبر کرده باشد. ما در حال گریز هستیم، آمادهٔ جنگ نیستیم. مجروحی همراه‌مان است.

تند می‌تازیم تا در سپیده دم به‌‌کماندوهای آئی آلای سیاه بپیوندیم.

گروه ما که گاه به‌‌صد نفر می‌رسید حالا به‌‌بیست نفر کاهش یافته است و ما با موافقت همگان بر آن شده‌ایم که برویم و صفوف چریک‌های «سیاه» حیله‌گر را فشرده‌تر کنیم.

هنگام راه‌پیمایی هیچ کس حرف نمی‌زند، اما گمان می‌کنم که ما همه به‌‌جنگل‌های نارگیل و رفقای از پای درآمده‌مان می‌اندیشیم. دردی که حس می‌کنیم، همان دردی است که هنگام اعطای نشان‌های نظامی احساس می‌شود.

از برابر دیدگانم، خاطرات زندگی پر‌خوف و خطری که بایستی من هم در آن شرکت می‌داشتم به‌‌سرعت می‌گذرد:

«لابرده، اوسوریو، دیاس، گامبوآ، ریباس و بسیاری دیگر که با مردمک‌های آرام به‌درون شب‌های بی‌ستاره، به‌درون تاریک فروافتاده‌اند... شما می‌دانید که هر روز نام‌تان را یاد می‌کنیم و دهان‌های خاموش شما به‌یاری تفنگ‌های پرغریو ما آزاد خواهد شد.»

- می‌شنوید؟ سروان لابرده؟

- گوش می‌کنید، ستوان گامبوآ؟

ژنرال اوسوریو ! ژنرال صدستاره! ما این زمان می‌رویم که به‌‌آئی‌آلای لب کلفت بپیوندیم. شب است و یگانه صدائی که به‌‌گوش می‌رسد از سم اسب‌هائی است که دشت را می‌کوبند.

سکوت. نوای گیتار کوچک دوست‌مان ریوس شنیده نمی‌شود و دیاس وقتی ندارد که صرف یک بامبوکو[۲]ئی دیگر کند. فلوریتو زخمی است: او پشت سر من روی اسب افتاده و من اسبش را یدک می‌کشم.

آن مرد دیگر، ژنرال، سخت با شهامت است... در تمام طول راه یک بار هم صدای شکوه‌اش را نشنیدم.

ژنرال، به‌‌خاطر می‌آورم فردای روزی که در خلال هجوم به‌‌ال انکانتو قلع و قمع شدیم، همین که تلفات شماره شد، مرا صدا کردید:

- دانشجو!

- بله ژنرال؟

شما در برابر من مردد ماندید، بعد دستتان را به‌‌پشتم گذاشتید و گفتید:

- دانشجو، می‌خواستم چیزی به‌ات بگویم... می‌دانی که کار ما ساخته است؟...

- بله ژنرال، می‌دانم...

شما ادامه دادید:

- چه بهتر! می‌خواستم... به‌‌تو فرمان بدهم که...

وقتی دیدم تردید نشان می‌دهید حدس زدم آدمی نیستید که بتوانید در پرده حرف بزنید و ضمناً چیز دشواری هم از من می‌خواهید. لحن فرماندهی‌تان درهم شکسته شده بود و من صدای مردانه شما را، لحن آن روستائی شجاع را، صدائی را که فاجعه از شما بازستانده بود، شنیدم، شما با بازگشت به‌‌قلب راستین‌تان به‌من می‌گفتید:

- می‌بینید؟... راستش... لعنت بر این...حتی نمی‌دانم چه بگویم. وقتی آدمیزاد حسابی ابله باشد این طور می‌شود... می‌بینید؟... چرا حالا جان خودت را از معرکه در نمی‌بری؟ پسرم، این کار تو نیست. تو این جا چه کار می‌کنی؟ هیچ. حالا که ما داریم نابود می‌شویم تو جان خودت را بردار و برو، برو تا روزی همهٔ بلاهائی را که سر ما آمده تعریف کنی.

ژنرال! آدم دیگری در شما ظاهر شده بود، آدمی سوای آن مرد خشک، آتشین مزاج و بدون لبخند و بسیار شبیه جانواران وحشی، که قبلاً می‌شناختم. به‌‌ستیزهٔ هولناک این دو موجود که در یک کالبد زندگی می‌کردند و بر سر خنده‌ها و دشنام‌ها می‌جنگیدند فکر می‌کردم، به‌این نبرد بی‌پایان بین انسانی که هست و انسانی که باید باشد می‌اندیشیدم.

و نیز به‌‌صدای دیگری می‌اندیشیدم، به‌‌صدایی قوی و مهیب که بر اثر خشم درهم شکسته است، صدائی که برای‌مان نقل می‌کرد چگونه در آنتیوکیا پسرش را کشته‌اند. صدا همواره حرف‌هایش را چنین به‌پایان می‌رساند:

- این طور بود، او را کشتند و مادرش از غصه مرد و این جا هستم تا با این تفنگ دمار از روزگار آن‌ها درآورم.

و این صدا مکثی می‌کرد تا با اشاره به‌من بیفزاید:

- پسرم مثل این بود: باریک و چابک، مثل این، مثل دانشجو...

آن‌ وقت سکوت حکمفرما می‌شد و هر کس به‌‌قلب خود می‌پرداخت تا نگذارد زخم‌ها جوش بخورد. برای اینکه زخم‌ها را دست کاری کند و آن‌ها را به‌سوزش بیندازد تا دلیلی روشن و دردناک برای زیستن داشته باشد.

ژنرال، آن بار من نرفتم. و هنوز هم جزو گروه هستم و به‌سوی شرق راه می‌پیمایم تا در دل گسترده و مغرور دشت فرود آیم.

بدون دیگران کجا می‌توانم باشم؟ آن روز از شما فرمان نبردم، اکنون از شما طلب عفو می‌کنم. نتوانستم این کار را بکنم و نمی‌خواستم بکنم. به‌‌همهٔ رفقا می‌اندیشیدم، به‌‌فلوریتو می‌اندیشیدم که اگر به‌اش خواندن می‌آموختم حس می‌کرد سعادتمند است. به‌‌همهٔ رفقائی می‌اندیشیدم که می‌جنگند، جنگیده‌اند، و بدون درد، بدون غم در کنارم به‌‌خاک افتاده‌اند.

در برابرم، صورت پهن فلوریتو را می‌دیدم که بَم التماس می‌کرد:

- دانشجو، به‌‌من خواندن یاد بده!

با سماجت تکرار می‌کرد:

- به‌‌من خواندن یاد بده!

به‌اش قول دادم: یادت می‌دهم. امّا سمج نگذاشت که به‌قول خودم وفا کنم. اکنون هم اوست که پشت سر من بر زین اسبی پارشده، گلوله‌ئی از پیکرش گذشته و مانند سنگ لوحی که او در خلال حمله به‌‌لاس پیداراس ربوده بود درهم شکسته است. وقتی سرو کله‌اش با آن سنگ لوح نمایان شد توضیح داد که آن را در دهکده‌ئی یافته است که ما پس از درهم شکستن مقاومت سرسختانه مدافعانش ویران کرده بودیم.

وقتی به‌من نشانش می‌داد به‌‌عنوان عذرخواهی گفت:

- برای این آوردم که دانشجو روی آن به‌من درس بدهد.

از آن روز به‌بعد، در لحظات سکونی که گیرودار نبرد برایمان باقی می‌گذاشت به‌او خواندن و نوشتن می‌آموختم. این لحظه‌ها به‌قدری کوتاه بود که او به‌زحمت توانسته بود الفبا را یاد بگیرد. هرگز فرصت نیافت یک عبارت کامل را روان بخواند.

ژنرال، این است کسی که من به‌همراه می‌برم و چه کسی می‌داند که آیا خواهد توانست که...

باران شروع شده است. باران ریزکندی که بر چهرهٔ ما می‌ریزد و همراه باد سردی است که حتی تا اعماق وجودمان، جایی که فقدان یاران غایب رنجورش کرده، نفوذ می‌کند.

راه‌پیمائی دشواری است.

اندک اندک دشت و سبزی عظیم را پشت سر می‌گذاریم و به‌انبوه نهال‌های کوتاه می‌رسیم که گاه، زمانی که به‌پاها نمی‌پیچند، به‌قنداق ماوزر می‌چسبند.

از دور صدای جریان آب شنیده می‌شود. بوی خاک باران‌ خورده پره‌های بینی‌مان را می‌نوازد. بوی منطقه‌ئی خنک، رودی گشوده در برابر منخرین اسب‌هائی که بی‌صبرانه علف مرطوب را لگدمال می‌کنند.

در گدار بوئل تاره دوندا توقف می‌کنیم و به‌‌اسب‌ها آب می‌دهیم. این جا و آن جا کبریتی زده می‌شود و شبتاب‌های سرخ سیگارها روشنائی‌های زودگذری است.

فلوریتو را پائین می‌آوریم و روی زمین می‌خوابانیم: در آن حال که مجروح را معاینه می‌کنم صدای مردی از اهالی دشت با لهجهٔ خورپو[۳] به‌من می‌گوید:

- این فلوریتو رفتنی است، خیال نمی‌کنم که این بابا را هیچ‌ کس بتواند دوباره سرپا بلند کند، البته امیدوارم این طور نباشد...

با شخشم دور می‌شوم و کبریتی می‌زنم.

روی فلوریتو خم می‌شوم و سینه‌ئی پرخون، دهانی نیمه‌ باز و بازوانی بی‌حرکت می‌بینم. چشم‌هایش بسته است.

موقعی که پلک می‌گشاد و مرا به‌جا می‌آورد، با رنج فراوان می‌گوید:

- دانشجو، هنوز نه!

متوجه می‌شوم که می‌خواهد چه چیز را به‌من بفهماند. صدایش طنین کلام نپختهٔ یانه‌رو[۴]ها را دارد.

- درست است فلوریتو، هنوز نه. تو این دفعه نمی‌میری. می‌فهمی؟

جواب نمی‌دهد. کبریت خاموش می‌شود و من که زانو زده‌ام نبض او را می‌گیرم. دیگران می‌آیند که از او خبر بگیرند و برای این که چهره‌اش را ببینند کبریت می‌زنند.

برایش تکرار می‌کنند:

- فکرش را بکن، تو نمی‌میری!

اما اطمینان دارم هر کدام بی‌اختیار در دل فریاد می‌زنند:

- او مردنی است.

یکی از آن‌ها می‌آید و به‌من خبر می‌دهد که باره‌را، مردی که جانشین ژنرال اوسوریو شده است می‌خواهد مرا ببیند.

دست فلوریتو را رها می‌کنم و به‌محلی که باره‌را در آن مستقر شده، هدایت می‌شوم.

وقتی می‌رسم، می‌گوید:

- بنشین دانشجو.

کنارش می‌نشینم.

باره‌را دراز می‌کشد و من حدس می‌زنم که می‌خواهد تصمیمی بگیرد، چون طبق معمول این گونه موارد، رو به‌‌آسمان می‌کند. شروع می‌کند به‌‌حرف زدن:

- از بابت آن چه به‌سر فلوریتو آمده خیلی متاسفم، و برای دیگران خیلی بیشتر... تو دیگر نباید همراه ما بیایی... همان طور که مرحوم ژنرال اوسوریو، که روحش غریق رحمت باد، می‌گفت بالاخره یک روز جسد ترا هم در یک جنگل نارگیل می‌گذارند و می‌روند، یا مثل فلوریتو پشت اسبی می‌اندازند. برای ماها علی‌السویه است. حتی چه بهتر که کشته بشویم: آن طوری راحت‌تریم. اگر آدم چیزی نداشته باشد زندگی به‌چه درد می‌خورد. بعد از عبور این حرامزاده‌ها هم معمولاً چیزی باقی نمی‌ماند. به‌اوسوریو نگاه کن، او  حالا راحتِ راحت است. می‌خواستی بدون زن و پسرش چه کند؟ برای همهٔ ما این طور است: ما مثل برگ‌هائی هستیم که باد از شاخه می‌کَنَد، و دیگر برگشتی هم نداریم. امّا تو بچه‌ئی هستی که جنگ بازی می‌کنی، مثل یک سرگرمی. حالا فقط فکر کن که دیگر به‌‌اندازهٔ کافی بازی کرده‌ئی و خسته شده‌ئی. قبول داری؟... پول لازم را هم برای این که بتوانی به‌خانه‌ات برسی جمع کرده‌ایم. خوب؟

بعد صدایش را می‌آورد پایین و با اندوه ادامه می‌دهد:

- وقتی رسیدی مادر پیرت را ببوس. به‌اش بگو تو را پس فرستاده‌ایم. قبول؟

جرأت نمی‌کنم حرف بزنم. به‌ته‌سیگاری که باره‌را می‌کشد نگاه می‌کنم که چطور می‌رود و می‌آید. وقتی سیگار‌ به‌دهان می‌گذارد شعله پرفروغ می‌شود و آن وقت می‌توانم چهره‌اش  را با خطوط آشکارش ببینم، و نیز دماغ خمیده‌اش را که به‌منقار پرنده‌ئی شکاری می‌ماند.

ژنرال باره‌را چهرهٔ زیبایی دارد. به‌زحمت از آن طرح مبهمی را تشخیص می‌دهم ولی آن را در ذهن خود تکمیل می‌کنم می‌دانم که روی پیشانی‌اش باید موهائی پیچ پیچ باشد و در وسط سه چین افقی عمیق مثل شیارهای دشت.

به‌دست‌هایش می‌اندیشم که وقتی ماشه را می‌چکاند تفنگ را چنان محکم نگاه می‌دارد که کمترین تکانی نمی‌خورد. به‌دست‌هائی به‌هم پیوسته و چهره‌ئی زیبا که غروری یکسان دارند و شانه به‌شانه در کنار من جنگیده‌اند می‌اندیشم و مصممانه بانگ برمی‌دارم:

- هرچه پیش آید... من با شما می‌آیم، هرچه بادا باد.

باره‌را قد راست می‌کند، و من نفس گرمش را کاملا نزدیک احساس می‌کنم:

- دیوانگی نکن. بهتر است به‌حرف من گوش کنی پسرم، دشت برای تو ساخته نشده. دشت مغرور است و مثل زنی به‌تو می‌چسبد، ترا می‌گیرد و وقتی بخواهی ولش کنی... هلپ... می‌بینی که کاملاً اسیر او هستی.

دوباره می‌گویم:

- نه. نه. من همراه گروه، دنبال آئی‌آلا می‌آیم.

- در این‌ صورت به‌‌خودت مربوط است، دانشجو... به‌هرحال...

مجبور شد بی‌آن که حرفش را تمام کند حرکت کند و دور شود. اندکی بعد صدای فرمانی خشک را برای ادامهٔ راه‌پیمائی می‌شنوم.

بار دیگر مجروح را سوار می‌کنیم. چون مردها برخانهٔ زین جای می‌گیرند ساز و برگ اسب‌ها به‌صدا در می‌آید و دیری نمی‌پاید که غرش جریان آب به‌گوش می‌رسد.

پس گذار از رودخانه به‌قلمروی که آئی آلا در اختیار دارد پا می‌نهیم.

امیدواریم یکی از گشتی‌های او سر راه‌مان پیدا شود. یکی از افراد ما مأمور بوده که جلوجلو تماس بگیرد. آن‌ها باید رد اسب‌های ما را گرفته باشند. می‌گویند آئی آلا قادر است  صدای سُم اسبی را از پانزده کیلومتری بشنود. دشت، این پهنهٔ صاف و دشوار و پیچیده، قلمرو او است. «سیاه» این را می‌داند، به‌دشت می‌چسبد، وجب به‌وجب از آن دفاع می‌کند. بدون اجازهٔ او کسی به‌دشت قدم نمی‌گذارد. دولت او را راهزن می‌خواند و دسته‌های کوچکی از سربازها و دانشجویان افسری «مدرسهٔ موسو» را به‌‌سراغش می‌فرستد تا اسباب تفریح یاغی سیاه بشوند. .ژنرال آئی آلا می‌خندد. می‌خندد و با نوعی هزل وحشیانه اونیفورم‌های خونالود را برای دولت پس می‌فرستد. وقتی هم لازم باشد بعضی از آن‌ها را برای استتار افرادش نگه می‌دارد. بیهوده نیست که اسم او را «پلنگ دشت» گذاشته‌اند. توقف می‌کنیم. در تاریکی از یکی از کنار دستی‌ها می‌پرسم:

- چی شده؟

جواب می‌دهد:

- نمی‌دانم. نوری دیدم که روشن و خاموش شد اما نمی‌دانم چیست. مثل این که علامت باشد.

- کجا دیدیش؟

- آن طرف. یک لحظه خاموش و روشن شد.

پس از مکثی ادامه می‌دهد:

- دوباره روشن شد... نگاه کن...

نگاه می‌کنم و می‌یابم. در سمت مشرق است. روشنائی با تناوبی عمدی آشکار و خاموش می‌شود. علائم آلائی آلا است. دارد پیام می‌دهد که اردوگاه پانزده کیلومتر دورتر است و راهنمائی به‌استقبال ما خواهند فرستاد. باید منتظر  بمانیم.

غرغرکنان به‌بغل دستیم می‌گویم:

- ابله! این‌ها علائم آئی‌آلا است. چطور معنایش را نمی‌فهمی؟

باره‌را فریاد می‌زند:

- بی‌حرف! اسلحه‌تان را آماده کنید، شاید تله‌ای باشد.

پیاده می‌شویم و سر و صدای تفنگ‌هائی که سردست می‌آوریم به‌وضوح به‌یکدیگر پاسخ می‌دهد.

یک ربع ساعت با اعصاب تحریک شده انتظار می‌کشیم. همان وضع برقرار است. کسی آهسته به‌کنارم می‌لغزد.

- صدای تاخت اسبی می‌شنوم. تو هم می‌شنوی؟

نه، چیزی نمی‌شنوم.

گوش می‌کنم: هیچ. خیلی آهسته می‌گویم:

- چیزی نمی‌شنوم.

به‌ام اطمینان می‌دهد:

- اما من خوب می‌شنوم. خیلی خوب.

در زندگی خیلی ترسیده‌ام. به‌همین دلیل حالا هم ملتفت هستم که دارم می‌ترسم. ترس مهیب، ترس مردن در این ظلمت که پیشاپیش صبح در حرکت است و ترس از آن که دیگر هیچ گاه در تماشای معجزهٔ روزانهٔ زاده شدن صبح حقی نداشته باشم. پولادِ سرد لولهٔ تفنگ را در دست می‌فشارم و به‌طور جدی، استدلالی را که اوسوریو محض شوخی می‌کرد برای خود تکرار می‌کنم:

- خطری که مال ما نیست به‌ما کاری ندارد. خطری که به‌ما کار دارد، حتی حس هم نمی‌کنیم!

و در این لحظه صدای سم‌هائی را می‌شنوم که چند لحظه پیش رفیقم درباره‌اش حرف می‌زد.

صدائی محکم می‌پرسد:

- کیست؟

با همان لحن جواب داده می‌شود:

-انقلاب!

بلافاصله ترس‌هایم می‌ریزد. تفنگ را به‌ضامن می‌کنم و سوار اسب می‌شوم. بار دیگر صدای به‌هم خوردن پولاد و خش خش تسمه‌ها برمی‌خیزد. راه‌پیمائی ادامه می‌یابد.

خود آئی‌آلا ما را در کلبه‌ئی بدون کف‌پوش که از یک فانوس جنگی روشنی می‌گیرد می‌پذیرد. مردی بلندبالا است ولی تصوری از نیرومندی القا نمی‌کند. بازوانش دراز و باریک است و رگ‌هائی برجسته دارد. صورتش هم باریک و استخوانی است، با رنگ سیاه خاکستری، رنگ چهره‌ئی بیمار. امّا بیش از توان یک بیمار می‌خندد. و به‌تدریج که باره‌را ما را یکی‌یکی جلو می‌کشد تا معرفی کند «سیاه» دست به‌شوخی می‌گذارد.

وقتی نوبت به‌من می‌رسد باره‌را می‌گوید:

- این دانشجو است.

من نظامی وار در برابرش به‌حالت خبردار می‌ایستم.

خندهٔ کودکانه‌اش را از سر می‌گیرد، و بی‌آن که آن را ببرّد فریاد می‌زند:

- دست بردار بچه، دست بردار! این اداها برای بچه‌های بابا لائور آنو خوب است نه برای ما...

خنده را قطع می‌کند و می‌پرسد:

- چرا اسمش را دانشجو گذاشته‌اید؟

باره‌را به‌‌جای من جواب می‌دهد:

- داشت تحصیل دکتری می‌کرد. وقتی جشن شروع شد از آن جا جیم شد، و حالا این جا است.

آئی‌آلا' بار دیگر می‌زند زیر خنده، بعد خیلی جاده و به‌آوای بلند می‌گوید:

- او این جا خیلی به‌دردمان می‌خورد. می‌تواند از زخمی‌ها و مریض‌ها مراقبت کند. ما از بی‌دکتری بیشتر آدم از دست می‌دهیم تا از گلولهٔ حریف. اگر دکتر داشتیم خیلی‌ها ممکن بود نجات پیدا کنند اما خیلی کم اتفاق می‌افتد که پوست به‌خودی خود معالجه شود. ضمنا اگر زخمی داشته باشید می‌توانید همین جا بگذارید. این تنها کلبه‌ای است که روشنائی دارد.

و به‌‌راه می‌افتد.

باره‌را دستور می‌دهد فلوریتو را بیاورند. او را روی بستری از کاه که همان لحظه روبراه شده می‌خوابانیم. مرد مجروح چشم‌های زیبایش را باز می‌کند و می‌گوید:

- حالا، دانشجو، حالا...

می‌گویم:

- حالا چی؟

جواب می‌دهد:

- حالا دانشجو،... سنگ لوح

و ضمن آن که بهباره‌را نگاه می‌کند می‌گوید:

- ژنرال، دیگر کار من ساخته است.

و من به‌سوی باره‌را، یگانه کسی که از ماجرا آگاه است، نگاه می‌کنم و می‌بینم که او سرش را پایین می‌اندازد و نگاهش را می‌دزدد. افراد کنجکاو آئی‌آلا اندک‌اندک کلبه را پر کرده‌اند. وقتی یکی از افراد چیزی می‌شنود که معنایش را درک نمی‌کند می‌پرسد:

- چی می‌خواهد؟

وقت ندارم جواب بدهم. سؤال او را بدون پاسخ می‌گذارم و از کلبه بیرون می‌روم. وقتی برمی‌گردم لوح را همراه آورده‌ام. آن را در روشنائی قرار می‌دهم و خیلی بزرگ می‌نویسم: «زنده باد رفقا»...

سپس مجروح را می‌نشانم و وادارش می‌کنم عبارت نوشته شده را چندین بار پشت سرهم هجی کند، تا آن که می‌شنوم به‌وضوح می‌گوید:

- زنده باد رفقا!

آنگاه خسته سکوت می‌کند، سرش روی بستر به‌یک‌سو خم شده است. با پلک‌های نیم باز، با لحنی آمیخته به‌رؤیا و شادی، مثل این که رنجی نمی‌برد، مثل این که حساسیتش را نسبت به‌درد از دست داده باشد به‌صدای بلند می‌گوید:

- «زنده باد رفقا...» عالی است دانشجو! «زنده باد رفقا»... اگر معالجه می‌شدم در تمام روزهای این زندگی سگی این جمله را تکرار می‌کردم... می‌شنوی دانشجو؟

بی‌حرکت می‌ماند. از چشم‌های بسته‌اش دو قطره اشک جاری است. به‌نظر می‌رسد که خوابیده است، اما نخوابیده. باز هم یک حرکت خفیف بازو. سپس هیچ. این بار خوابیده، دیگر بیدار نمی‌شود.

قطره‌ای نیمگرم در طول گونه‌هایم فرو می‌غلتد. من نیز بی‌آن که خود متوجه باشم گریسته‌ام. اما چون پس از مدت‌های دراز گریه کرده‌ام، خودم را انسان‌تر حسّ می‌کنم. بازگشت چیزی را احساس می‌کنم که خیال می‌کردم مدت درازی پیش از این در من مرده است. این باید همان باشد، که همان شبی که اوسوریو از من خواسته بود چریک‌ها را ترک گویم، این احساس را شناخته بودم: بازگشت به‌خویش پس از تأخیر بسیار، مثل جبران این دوگانگی: انسان و راهش.

وقتی از کلبه بیرون می‌آیم به‌طرف مشرق رو می‌کنم، به‌سوی نخستین خط سپید و چون شیر غلیظ، به‌سوی خط سپیده. آن گاه می‌شتابم و چشمان فلوریتو را می‌گشایم تا مردمک‌هایش، همان‌گونه که اکنون مردمک‌های ما می‌دانند، بدانند که صبح در آستانهٔ دمیدن است.

ترجمه قاسم صنعوی


پاورقی‌ها

  1. ^  جائی که در آن «موریچ» (نوعی نارگیل) کاشته می‌شود.
  2. ^  رقص و آواز فلکلوریک کلمبیائی.
  3. ^  لهجهٔ ساکنان دشت‌های کلمبیا و ونزوئلا.
  4. ^  ساکنان دشت‌های کلمبیا.
  5. ^  لائوره آندگومس، رئیس‌جمهور کلمبیا در سال‌های ۱۹۵۱-۱۹۵۰

قصه: یک روز قبل از همیشه...

یک روز قبل از همیشه...


پرونده:4-052.jpg

نادر ابراهیمی


پزشک رامین مُبشّریان، خود را در جریان همهٔ رویدادهائی که به‌نوعی با سلامت بشر ارتباط داشت قرار می‌داد. یک انترناسیونالیستِ به‌تمام معنی بود و به‌آسایش همهٔ ملّت‌های روی کرهٔ زمین دقیقاً به‌یک اندازه می‌اندیشید؛ امّا این قضیهٔ انترناسیونالیست بودنِ استاد فقط یک عیب خیلی کوچک داشت: نقشهٔ جهان‌نمائی که پزشک مبشریان به‌دیوار اتاقش کوبیده بود درست مثل کره‌ئی که وسط اتاقش گذاشته بود بخش‌های عمده‌ئی از جهان را اصلاً نداشت و نشان نمی‌داد، و این نقشهٔ ناقص‌الخلقه از نظر خود پروفسور مبشریان کاملاً عالی و بی‌عیب بود و طوری در برابر آن می‌ایستاد و با ته عصایش کشورهای مختلفِ روی زمین را نشان می‌داد که انگار دنیا اصولاً همین طوری خلق شده که نقشه‌اش را رامین مبشّریان عزیز دارد.

وقتی استاد، راحت و بی‌خیال راجع به‌وضع عمومی جهان حرف می‌زد و مرتباً هم به‌نقشه اشاره می‌کرد عجیب وسوسه می‌شدی که بگوئی: «استاد مبشریان عزیز! من خَرَم یا تو؟» امّا البته انسان اصولاً برای مهار کردن وسوسه‌هایش، خلق شده نه برای کارهای دیگر.

اگر خدای نکرده می‌خواستی با استفاده از نقشهٔ پزشک مبشریان، آمریکا – بله، آمریکای به‌آن بزرگی – را پیدا کنی به‌هیچ وجه چیزی به‌چشمت نمی‌خورد. و اگر می‌پرسیدی: «حضرت مبشریان! این چه جور نقشه‌ئی‌ست که آمریکا را نشان نمی‌دهد؟» می‌گفت: «خب حتماً وجود ندارد که نشان نمی‌دهد. این نقشه یک جهان کامل است. جهانِ ما. و چیز عجیبی‌ست که شما در آن آمریکا را نمی‌بینید! تمام این منطقه، آمریکاست...»

و البته در این حال با ته عصایش همهٔ کشورهای آمریکای لاتین را نشان می‌داد.

- انگلستان چطور، استاد؟

- نشنیده‌ام. اِن – گِه – لِس – تان؟ نه... نشنیده‌ام. حوصله‌ی شنیدنش را هم ندارم. شما هندوستانِ به‌این بزرگی را نمی‌بینید و پی یک سرزمین خیالی – که احتمالاً در اعصار قدیم وجود داشته – می‌گردید؟

(و شما به‌هیچ وجه نمی‌توانستید پزشک مبشریان را قانع کنید که همچو کشوری وجود دارد. چون خودش را می‌زد به خُل‌خُلی و بی‌حوصلگی و خواب‌آلود بودن و یا شروع می‌کرد به‌گشتن پی‌داروئی که تازه کشف شده بود و آزمایشگاه و اتاق کارش را می‌ریخت به‌هم تا دلائل شما را گوش نکند. آخرش هم می‌گفت: «انسان، عادت کرده در مورد چیزهائی که وجود ندارد خیلی حرف بزند و در مورد دردهائی که واقعاً وجود دارد اصلاً حرف نزند.»

رامین مبشریان حتی دعوت به«کنگرهٔ بین‌المللی دانشمندانِ بزرگ جهان» در فرانسه را هم رد کرده بود و خیلی ساده گفته بود: «نمی‌توانم به‌کشوری که وجود خارجی ندارد مسافرت کنم، نمی‌توانم. بهتر بود چنین کنگرهٔ مهمی در کشور چین تشکیل می‌شد...»

البته بعضی آدم‌های ساده‌لوح می‌گفتند: «پزشک مبشریان، در حقیقت، روی نقشه‌ی خودش جهانِ «به زودی» را مطالعه می‌کند...» و چه حرف‌ها! جهان، بدون آمریکا و اروپا، یعنی آمریکا و اروپا بدون جهان!...)

به‌هر حال، پزشک رامین مبشریان، با در نظر گرفتنِ شکل جهانی که در پیش چشم داشت یک انترناسیونالیستِ فوق‌العاده جدّی بود و لحظه‌ئی از جهان غفلت نمی‌کرد. او، به‌خصوص، توجّهی باورنکردنی و وسواسمندانه به‌محیطِ زیست بشر داشت و می‌گفت: یک اشتباه کوچک کافی‌ست که بشر نابود شود، فقط یک اشتباهِ خیلی کوچک...

... و این اشتباه کوچک و خیلی کوچک، ظاهراً داشت پیش می‌آمد.

دولت آمریکا – کدام آمریکا؟ - به‌کشور تیلامیریان، یک کارخانه‌ی سازنده‌ی محصولاتِ کمیستوپلاسم Kemistoplasm فروخت. کارخانه، واقعاً عظیم بود و محصولاتِ  واقعاً زیبا، خوشمزه، بادوام و کاملاً تعمیرپذیری هم به‌بازار می‌فرستاد. (البته هنوز نفرستاده بود. قرار بود بفرستد. عکس‌های خیالیِ محصولات کارخانهٔ عظیم کمیستوپلاسم را جلوجلو درمطبوعات رنگی کشور تیلامیریان چاپ کرده بودند و جالب این بود که این کارخانهٔ واقعاً نمونه و سودآور برای اولین بار توی کشور کوچک و فقیرنشینِ تیلامیریان به‌کار می‌افتاد نه توی کشور آمریکا!)

از همان ابتدا که موضوع تأسیس کارخانهٔ کمیستوپلاسم مطرح شد پزشک مبشریان به‌همسرش گفت: «خانوم! از من می‌پرسی، یک جای این مادهٔ کمیستوپلاسم باد می‌دهد.» و پیله کرد که خصوصیات اصلی این مادهٔ جدید را بشناسد و ترکیبات و سوخت و سازِ آن را از نظر «بی‌زیانی» آزمایش کند.

پزشک مبشریان می‌گفت: «انسان، روی نخی به‌باریکی مو راه می‌رود امّا خودش نمی‌داند. به‌همین دلیل هم خیلی گشاد گشاد و تلوتلوخوران راه می‌رود. مهارت تاریخی و تاحدّی غریزیِ انسان در رشتهٔ بندبازی، تا به‌حال مانع سقوط و انهدام او شده، امّا خطر سقوطش لحظه به‌لحظه بیشتر می‌شود، چرا که انسان، لحظه به‌لحظه خسته‌تر و گیج‌تر و ناامیدتر می‌شود و قابلیتِ فریب‌خورندگیش هم به‌همین نسبت افزوده می‌شود... من آشکارا انسانی را پیش رویم می‌بینم که یک روز، در معبر زمان، روی سکّوئی می‌نشیند و می‌گوید: دکّانِ تاریخ را تعطیل کنید! من دیگر قدم ازقدم برنمی‌دارم. چند هزار سال، فکر کردم، زحمت کشیدم و تاریخ ساختم که چه بشود؟ ها؟ که حالا تازه از ترس آن که فاضلاب کارخانه‌ها دریاها را مسموم کند و دریاها همهٔ ابرها را مسموم کند و ابرها همهٔ چشمه‌ها را و همهٔ چشمه‌ها بشریت را، به‌خودم بشاشم؟ اگر تاریخ ساختن این است، که ننه‌بابای من که روی درخت‌ها تاب می‌خوردند خیلی بهتر از من می‌توانستند تاریخ بسازند...»

البته پزشک مبشریان خودش از این جور آدم‌ها نبود. او فلسفهٔ دیگری برای حیات داشت که جای دیگر راجع به‌آن حرف زده‌ایم و باز هم می‌زنیم.

پزشک مبشریان، مثل یک سگ‌وفادار، سلامتِ بشر را می‌پائید و دائماً خوابِ خوف‌انگیزِ فاضلاب کارخانه‌ها را می‌دید...


پزشک مبشریان، آزمایشگاهِ سیّارش را انداخت کولش و رفت به‌کشور تیلامیریان و بعد هم رفت سروقت کارخانهٔ عظیم تولیدات کمیستوپلاسم. خودش را معرّفی کرد – گرچه همه او را به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین پزشکان و کاشفان جهان می‌شناختند – و گفت: من باید این ماده‌ئی را که می‌خواهید با آن کاسه بشقاب و هواپیما و کشتی و جوراب و نان و سبزی خوردن و لوبیاچیتی و گوشت و چیزهای دیگر درست کنید آزمایش کنم. می‌ترسم برای سلامت بشر خطرناک باشد.

صاحب کارخانه – که ظاهراً صاحب تمام سهام کارخانه بود – پوزخندی زد و گفت: حضرتِ پروفسور مبشریان! این چه فرمایشی‌ست می‌فرمائید؟ ما که علیه مردم کشور خودمان، یعنی علیه خودمان، اقدامی نمی‌کنیم. می‌کنیم؟ شما مطمئن باشید که همهٔ آزمایش‌های لازم انجام شده و جای هیچ نوع نگرانی نیست. «شما آسوده بخوابید زیرا کمیستوپلان بیدار است.»

(این، یکی از شعارهای هیجان‌انگیز کارخانهٔ کمیستوپلاسم بود. کارخانه، گذشته از همهٔ چیزهائی که فراهم می‌آورد آدم‌های مصنوعیِ نوکرصفتِ کوچکی به‌نام کمیستوپلان Kemistoplan هم تولید می‌کرد. این آدمک‌ها هیچ وقت نمی‌خوابیدند، و در هر ساعتی که می‌خواستید شما را با مشت و مال بسیار دلچسبی بیدار می‌کردند و یک لیوان آب پرتقالِ کمیستوپلاستیک هم به‌شما تقدیم می‌کردند. البته هنوز نه. بعداً.)

رامین مبشریان با نهایت ادب و بی‌حوصلگی پرسید: این «آزمایش‌های لازم» را که می‌فرمائید در کجا انجام داده‌اند؟

صاحب گفت: خُب معلوم است آقا. در «یونایتد اِستیت آو آمرررریکا».

مبشریان گفت: اصلاً همچو اسمی را نشنیده‌ام. بنابراین، آزمایش‌ها کلاً و جزئاً باطل است. من خودم باید آزمایش کنم.

صاحب گفت: حضرت رامین مبشریان! «ایالات متحدهٔ آمریکا» اسمی نیست که کسی نشنیده باشد. ضمناً همهٔ ما می‌دانیم که بعد از شما، بزرگ‌ترین متخصصّان حفاظت محیط زیست در آمریکا زندگی می‌کنند.

مبشریان گفت: آنچه شما می‌دانید چیزی نیست که من هم باید بدانم. من فقط چیزهائی را می‌دانم که بشود ازشان به‌سود بشر استفاده کرد. وقتِ مرا هم بیشتر از این نگیرید. من فقط یک تکه از ماده‌ی اصلی تولیدات شما و فرمول‌های مربوط به‌تولید و تبدیل و ترکیب آن را می‌خواهم.

صاحب، طاقتش تمام شد:

- آقای مبشریان عزیز! مثل این است که شما از پشت جبال البرز آمده‌اید. آنچه شما می‌خواهید یک راز است، و ممکن نیست «یونایتد اِستیت آو آمرررریکا» رازهایش را در اختیار کسی بگذارد.

مبشریان گفت: زکی! تَغّوط کردم توی رازتان. مردکهٔ الدنگ! اگر یک راز علیه بشریت باشد که دیگر راز نیست، جنایت است. بجُنب وقت ندارم!

صاحب، که تازه فهمیده بود با یک خُلِ به‌تمام معنی روبروست خودش را خیلی خونسرد جلوه داد و گفت: تنها کاری که شما می‌توانید بکنید این است که صبر کنید تا محصولات ما به‌بازار بیاید، و آن وقت یک تکه‌اش را بردارید آزمایش کنید. همین!

مبشریان گفت: اِ؟ بیلاخ! بعد از این که محصول شما به‌بازار آمد و مردم آنرا خوردند و مالیدند و پوشیدند و سوار شدند، دیگر آزمایش‌های من چه خاصیتی می‌تواند داشته باشد؟ گاومیش! هر انسان واقعی، در برابر همهٔ انسان‌های امروز و آینده مسؤولِ هر فاجعه‌ئی‌ست که سهمی از آن نصیب فرزندان بشر خواهد شد. سکوت و سازش بدترین نوع فاحشگی‌ست. حتی بی‌اطلاعی از آن چه در شُرف وقوع است ما را تبرئه نمی‌کند؛ بلکه جرم ما را به‌دلیل بی‌توجهی به‌ارزشِ اطلاع مضاعف می‌کند. وجدان من نمی‌تواند جوابگوی درد حتی یک بچهٔ یک روستای پرت افتادهٔ کشور همسایه‌ام باشد که از کرمخوردگی دندان می‌نالد و گریه می‌کند، چه رسد به‌دردهای وحشت‌انگیز و ناشناخته‌ئی که همهٔ بچه‌های سراسر عالم را تهدید می‌ند. می‌فهمی ننه سگ؟

صاحب، سوت کشید. مأموران امنیّتی آمدند. مبشریان، سلام و احوالپرسی کرد. مأموران امنیتی، مبشریان را با تیپا و پس‌گردنی از دفتر صاحب و از کارخانه و حتی از خیابان‌های اطراف کارخانه انداختند «بیرون».

رامین مبشریان از مأموران امنیتی خیلی تشکر کرد و گفت: الهی به‌سردردهای نوعِ «کاموس تیلامریوس ویجاتانا» گرفتار بشوید که من هنوز نتوانسته‌ام راه معالجهٔ قطعی آن‌ها را پیدا کنم و با طبّ سُنّتی و سوزنی هم نمی‌شود کاریش کرد!

*

رامین مبشریان، از آنجا که ماتحت و پس گردنش خیلی درد گرفته بود، از فرمول‌ها صرف‌نظر کرد. بلند شد رفت به‌گمرک کشور تیلامیریان و به‌عنوان متخصّصِ بهداشت جهانی از گمرکچی‌های بیچاره احوالپرسی کرد. هر کدام آن‌ها دردی داشتند که اصلاً باور نمی‌کردند دوائی داشته باشد. مبشریان عزیز، چندتا از آن قرص‌های مخصوص بیماری‌های بومی تیلامیریان را – که خودش کشف و اختراع کرده بود – در اختیار گمرکچی‌ها گذاشت و گفت: بخورید! اگر دردهایتان خوب شد، چند تکه از چیزهای مختلفی که برای کارخانه‌ی کمیستوپلاسم وارد می‌شود به‌من بدهید. بعد، من هم، به‌هر کدامتان یک جعبه از این قرص‌ها می‌دهم. خوب است؟

گمرکچی‌های بیچاره که خیال کردند صحبت از «باج» و «حق‌حساب» در بین است و کار خلافی را باید انجام بدهند با نهایت خوشحالی پیشنهاد رامین مبشریان را پذیرفتند و پس از کسب اطمینان در مورد تقلبی نبودن قرص‌ها دست به‌کار شدند و در شرایط مناسب (شب، مِه غلیظ، عینک سیاه، کلاهِ آنجوری، سه کنج دیوار) جنس‌ها را ردّوبدل کردند.

پزشک رامین مبشریان با خود گفت: «هنوز هم نزدیک‌ترین راه، نامشروع‌ترین راه است.» و به‌یاد پس گردنی‌های و تیپاهائی که خورده بود افتاد و اضافه کرد: «حقـّا که دانشمندان تنها به‌این دلیل خلق می‌شوند که همیشه مشکل‌ترین طریق برای رسیدن به‌یک هدف را زودتر از آسان‌ترین راه برای رسیدن به‌همان هدف پیدا کنند.»

بعد هم مواد مختلف تولیدات کمیستوپلاسم را برداشت برد توی مهمانخانه و شروع کرد به‌آزمایش و فرمول‌نویسی و تجزیه و ترکیب و جمع و تفریق و خیلی کارهای دیگری که متأسفانه در سطح دانش نویسنده نیست تا در مورد آن‌ها توضیح بیشتری بدهد. بعد هم رامین مبشریان یک کشف خیلی ساده کرد: فهمید بخارهائی که از ترکیب این مواد و پخت و پز آنها با هم متصاعد می‌شود، در ترکیب با ازتِ موجود در هوا مادهٔ جدیدی می‌سازد (که اسمش را فوراً گذاشت: آنتی اومانیستیک تیلامیریان کمیستوآمریکوپلاسم) و خاصیت این ماده این بود که باز هم با ازت هوا ترکیب می‌شد و همینطور که ترکیب می‌شد و جلو می‌رفت باعث مرگ تدریجی همهٔ جانداران روی زمین و هوا می‌شد. فقط همین. هیچ خطر دیگری هم نداشت.

مُخ پزشک مبشریان شروع کرد به‌سوت کشیدن، و به‌خودش گفت: «به‌دلم برات شده بودها!» امّا در عوض خاطرش جمع شد که می‌تواند خیلی سریع این مسأله را به‌اطلاع «مقامات مسئول کشور تیلامیریان» برساند و پیش از وقوع هر حادثه‌ئی جلو این فاجعهٔ عظیم و خوفناک را بگیرد.

کارخانه سه روز دیگر افتتاح می‌شد و آقای نخست وزیر کشور تیلامیریان هم با کشیدن یک دسته و دست زدن گروهی از‌مدیران کارخانه و مأموران امنیتی که یونیفورم کارگران  کارخانه را می‌پوشیدند کارخانه را مفتوح می‌کرد و اولین لقمه غذای کمیستوپلاستیکی را هم یک دختربچهٔ پنج ساله که مثل دستهٔ گل بود می‌گذاشت توی دهانش و می‌گفت: «به‌به! ما بچّه‌ها بعد از این فقط از غذاهای رنگی و غیرطبیعی کمیستوپلاستیک استفاده خواهیم کرد.» (و پدر دختربچه قرار بود از شدت شادی و تأثـّر اشک‌هایش را جلو دوربین‌پاک کند و کمی هم هق‌هق کند.)

سه‌روز مدت خیلی زیادی بود (به‌نسبت، البته) و پروفسور رامین مبشریان هم حتی یک دقیقه از این سه روز را تباه نکرد. راه افتاد رفت به‌دفتر نخست‌وزیر کشور تیلامیریان.

(علی‌الاصول از آنجا که همهٔ ما اطلاعات نسبتاً دقیقی نسبت به‌مسألهٔ بوروکراسی در کشورهای عقب‌افتاده و مستعمره داریم، نویسنده لزومی نمی‌بیند در مورد درخواست ملاقات با نخست‌وزیر توضیحاتی بدهد.)

پس ، حالا، دو روز به‌افتتاح کارخانه مانده بود.

و حالا، فقط یک روز مانده بود، و سحرگاه روزی بود که در شامگاهش مراسم افتتاح دروازه‌های مرگِ مفاجاتِ انسان انجام می‌شد.

(در دو روز گذشته، رامین مبشریان برای ملاقات نخست‌وزیر، رئیس جمهور، وزیر صنایع ملّی، وزیر بهداشت ملی و سلامت محیط زیست، وزیر رسیدگی فوری به‌شکایات، وزیر علوم و معارف انسانی، رئیس مجلس ملی و رئیس هرجای ملّی که فکرش را بکنید اقدام کرده بود و همه هم البته – به‌احترام این شخصیت بزرگ و جهانی – خیلی سریع جواب موافق داده بودند. یکی گفته بود: «هفتهٔ آینده ناهاری در خدمتشان صرف خواهم کرد»، یکی گفته بود: «به‌افتخارشان یک مهمانی بزرگ ترتیب خواهم داد»، یکی گفته بود: «بلافاصله پس از این که کار کمسیون بودجه تمام شد حضورشان مشرف خواهم شد» و دیگران هم همچو جواب‌هائی داده بودند. رامین مبشریان، از آن رو شتاب فوق‌العاده‌ئی به‌خرج نداده بود و خونسردیش را حفظ کرده بود که باور داشت انسان، تا این حد آزادانه و بالاختیار، دست به‌خودکشی نمی‌زند، و به‌خصوص باور داشت که اغلب سیاستمداران و سرمایه‌داران عاشق زندگی هستند زیرا امکانات فراوان و نامشروعی برای لذت بردن از زندگی دراختیار دارند. امّا صبح روز سوّم، بنای این باور او هم مانند بخش عمده‌ئی از امیدهایش گرفتار زلزله‌ئی وحشتناک شد...)


محتویات

 [نهفتن

صبح روز سوّم

صبح روز سوّم دست‌های رامین مبشریان می‌لرزید و این مسأله را زمانی فهمید که می‌خواست تلفنی با همسرش حرف بزند. گوشی تلفن تکان‌های بی‌دلیلی می‌خورد. مبشریان شماره را گرفت و گفت: خانوم مبشریان عزیز! خونسردی خودت را کاملاً حفظ کن! حالت خوب است؟ ازت خواهش می‌کنم یک تلگرام برای رئیس سازمان ملل متّحد بفرستی و قضیه را برایش روشن کنی. پنجاه کلمه هم بشود عیب ندارد. به‌تمام شخصیت‌های علمی و هنری و ادبی جهان هم از طرف من – تلفن کن و بگو که فوراً دست به‌کار بشوند. بگو فردا خیلی دیر است. بگو مبشریان گفت: «فردا و همیشه یکی‌ست: یا امروز، یا هرگز.» بگو اگر آن دسته به‌دست آقای نخست‌وزیر یا آدم دیگری کشیده شود، در حقیقت، آمریکا، تا دسته به‌بشریت...

آمریکا عزیزم؟ کدام آمریکا؟

- خانوم! کاسهٔ داغ‌تر از آش نباش! ضمناً مواظب باش قرص‌های وقت خوابت را فراموش نکنی. به‌رئیس جمهور گینهٔ مستقل هم تلفن کن بگو دوای پادردش را قطع نکند، حتی اگر در مسابقهٔ دو فردا مقام اوّل را به‌دست بیاورد... قربان شکلت بروم! مواظب خودت باش! امیدوارم دفعهٔ دیگر که تلفن می‌کنم خبرهای خوبی برایت داشته باشم...

*


صبح روز سوم

صبح روز سوم، رامین مبشریان بار دیگر تلاش کرد که با یکی از آن همه مقام‌های مسؤول گفت و گو کند، امّا منشی‌های مقامات مسؤول بعد از تقدیم نهایت احترام و ارادت شادمانه خبر دادند که فردا حضرت پروفسور رامین مبشریان می‌توانند بدون «وقت قبلی» هر مقامی را که میل دارند ملاقات کنند.

مبشریان به‌خود گفت: «منشی یعنی یکی از ارکانِ اساسیِ به‌گُه کشیده شدن انسانیت.» و راه افتاد رفت به‌دفتر بزرگ‌ترین و معروف‌ترین روزنامهٔ کشور تیلامیریان، سردبیر را ملاقات کرد و تمام ماجرا را در سه چهار جمله به‌او گفت. (در طول مدتی که مبشریان حرف می‌زند عکاس روزنامه موفق شد چهل و هفت عکس ازش بگیرد. جالب این بود که اغلب کارکنان روزنامه هم با پروفسور مبشریان عکس گرفته بودند بدون این که خود مبشریان متوجه قضیه بشود. بهترین عکس، عکسی بود که نهصد و هفتاد و سه نفر، پشت سر رامین مبشریان جمع شده بودند و در هفت «پُز» مختلف عکس گرفته بودند. و در یکی از این عکس‌ها، سردبیر که قاعدتاً می‌بایست روبروی مبشریان عزیز باشد سرش را چسبانده بود به‌سر استاد و دست انداخته بود دور گردنش.)

سردبیر بعد از آن که با دقت به‌سخنان پروفسور گوش سپرد مسؤول صفحهٔ «گزارش‌های ویژه» را صدا کرد و گفت: فوراً یک گزارش دقیق و کاملاً مؤثر از آنچه استاد می‌فرمایند تهیه کُن و در اولین فرصت بفرست برای چاپ.

مسؤول آگهی‌ها سررسید و گفت: مگر کشک است؟ کمیستوپلاسم، دو صفحهٔ رنگی ثابت توی روزنامهٔ ما دارد. اگر خبر کوچکی هم علیه کمیستوپلاسم بنویسیم به‌روز سیاه می‌افتیم.

پزشک مبشریان، بهت‌زده گفت: جهان نابود می‌شود.

سردبیر پرسید: کِی؟

مبشریان گفت: خیلی زود.

سردبیر گفت: تا آن زمان، من باید حقوق کارمندانم را بدهم، و بدون آگهی، آن هم آگهی رنگی دو صفحه‌ئی، چطور می‌توانم این وظیفه را انجام بدهم؟

مبشریان با خود گفت: روزنامه‌ها و مجله‌های وابسته به‌نظام سرمایه‌داری یعنی یکی از ارکان اساسیِ به‌گـُه کشیده شدن بشریت.

*


صبح روز سوم

صبح روز سوم، پزشک مبشریان راه افتاد تو خیابان‌ها تا مردم، توده‌ی مردم را در جریان فاجعهٔ غریب‌الوقوع بگذارد. در پارک‌ها و مکان‌های شلوغ روی چهارپایه رفت و سخنرانی کرد و حرف‌های بسیار دردناکی زد. هیچ کس هم مزاحم او نشد. هیچ کس جلو او را نگرفت. هیچ کس با او به‌مخالفت برنخاست. حتی مأموران امنیّتی هم کتکش نزدند. فقط زمزمه‌ئی پیچید، در همه جا و هر جا که مبشریان سخن می‌گفت، که:

- این پیرمرد، آلت فعل کارخانه‌ئی‌ست که رقیب کارخانهٔ کمیستوپلاسم است. پول گرفته تا کمیستوپلاسم را بدنام کند. یکی نیست به‌این پیرمرد بگوید: آخر، بدبخت! در این سن و سال پول می‌خواهی چه کنی؟

*


ظهر روز سوم

ظهر روز سوم مبشریان شنید که رادیو، اخبار را پخش می‌کند و دربارهٔ مراسم افتتاح کارخانهٔ عظیم کمیستوپلاسم حرف می‌زند. مبشریان گوش سپرد و سخنی بس عجیب شنید:

پروفسور رامین مبشریان، بزرگ‌ترین زیست‌شناس و پزشک جهان نیز چند روز پیش از کارخانهٔ عظیم کمیستوپلاسم دیدن کرده است و مواد اصلی کمیستوپلاسم را از نظر «بی‌زیانی» مورد آزمایش قرار داده است...

پزشک رامین مبشریان بهت‌زده از رهگذری پرسید: شما توی کشورتان انقلاب هم داشته‌اید؟

- بله آقا.

- انقلاب راستی راستی؟

- بله آقا.

- انقلاب بزرگ؟

- بله آقا.

- انقلاب در انقلاب چطور؟

- بله آقا. همه جورش را داشته‌ایم. انقلاب در انقلاب، بر انقلاب، با انقلاب، از انقلاب، تا انقلاب... همه جور...

ای آقا! پس چرا هنوز هم رادیوتان دروغ‌های بیشرمانهٔ کثیف تحویل شما می‌دهد؟ مگر قرار نیست انقلاب براساس حقیقت و مُبلّغِ حقیقت باشد؟

- قرار است. هنوز هم قرار است.

- پس حتماً امشب تلویزیون شما مرا هم در مراسم افتتاح کارخانهٔ کمیستوپلاسم نشان می‌دهد. نه؟

- انشاءالله. بنده چه خبر دارم؟

*


بعدازظهر؛ بعدازظهر روز سوّم

مبشریان، بیتابانه بار دیگر به‌همسرش تلفن می‌کند:

- عزیزم! ندیده گرفتنِ آمریکا، آمریکا را از بین نمی‌برد. آن نقشه و آن کره‌ئی را که تو اتاق کار من است بینداز دور. حقیقت، انکار واقعیت نیست، بلکه نابود کردن بخش‌های نادرستِ واقعیت است. تو خبر تازه‌ئی نداری؟

- چرا عزیزم. خودت را خسته نکن. امروز، یکشنبه نیست امّا روزی‌ست که تمام بزرگانِ جهان به‌مرخصی و استراحت رفته‌اند. امروز واقعاً روز عجیبی‌ست...

- رئیس سازمان ملل متحد هم رفته مرخصی؟ این بیچاره که تمام طول سال در مرخصی‌ست. امروز چرا رفته؟

- آخر امروز هم یکی از روزهای سال است عزیزم. ما نباید از مردم توقّعات غیر‌عادّی داشته باشیم... ضمناً یکی دو تا از قرص‌های اعصابت را بخور...

*

مسألهٔ دردناک این است که رامین مبشریان کاملاً و واقعاً هم آزاد است و هیچکس به‌هیچ عنوان مزاحمش نمی‌شود و جلو کارش را نمی‌گیرد. او از آزادی کاملی برای بیان عقیده و انتخاب خط مشی و اعلام مخاطرات احتمالی برخوردار است امّا قیمت آزادی و بیان عقیده آنقدر گران است که او نمی‌تواند آن را به‌دست بیاورد. در دفتر یک روزنامه به‌او می‌گویند: مسأله خیلی ساده است، یک آگهی دو صفحه‌ئی رنگی بدهید و با مسئولیت خودتان اعلان کنید که کمیستوپلاسم نابودکنندهٔ حیات است. ما قول می‌دهیم که چاپش کنیم. پول آگهی‌تان هم می‌شود اینقدر.

- قبول. همین الان چاپ کنید!

- «همین الان» که نمی‌شود. کار، نظم دارد آقا. خُل‌خُلی که نمی‌شود. نوبت چاپ آگهی‌تان تقریباً پنج هفتهٔ دیگر است، چون کمیستوپلاسم تا چهار هفته، همهٔ جاهای خالی روزنامه را برای چاپ آگهی‌های محصولات خودش پیش خرید کرده آن هم به‌دو برابر قیمت معمولی.

مبشریان با خود می‌گوید: «افسوس! افسوس که بسیاری از انسان‌ها سگ پاسبان سرمایهٔ سرمایه‌دارن هستند و نابودکنندهٔ سرمایهٔ معنویِ زندگیِ خویش...»

*

رامین مبشریان به‌آخرین و پوسیده‌ترین طناب‌ها می‌آویزد و به‌دیدن دادستان کل کشور تیلامیریان می‌رود و تصادفاً به‌آسانی هم امکان دیدار دست می‌دهد.

مبشریان می‌گوید: سلام آقا! من می‌خواهم عیه کارخانهٔ کمیستوپلاسم اعلام جرم کنم. اگر این کارخانه افتتاح شود بشر نابود خواهد شد.

دادستان به‌آرامی می‌گوید: بنشینید حضرت پروفسور رامین مبشریان؛ بنشینید کمی حرف بزنیم.

مبشریان می‌گوید: دیگر وقتی نمانده‌ است؛ فقط سه ساعت.

دادستان جواب می‌دهد: من ده دقیقه وقت‌تان را می‌گیرم و راحت‌تان می‌کنم. ما در جریان همهٔ کارهائی که تاکنون کرده‌اید هستیم. هفت مأمور امنیتی در تمام این مدت شما را زیر نظر داشته‌اند. بنابراین چیزی نیست که ما ندانیم امّا چیزی هست که شما نمی‌دانید. بنشینید، بشنوید، بروید...

رامین مبشریان، ولو می‌شود.

دادستان می‌گوید: شما آقا به‌هیچ قیمتی نمی‌توانید با کمیستوپلاسم بجنگید. متأسفم، امّا به‌هیچ قیمتی نمی‌توانید...

- می‌توانم آقا، و می‌جنگم، تا دقیقهٔ آخر، تا ثانیهٔ آخر. من اگر نتوانم با یک یا چند سرمایه‌دار بدبخت که می‌خواهند بشریت و هستی را از میان ببرند بجنگم لایق زندگی نیستم.

- هستید، اما نمی‌توانید بجنگید، زیرا با چند سرمایه‌دار بدبخت روبرو نیستید کمیستوپلاسم، صد میلیون سهم فروخته شده دارد. صد میلیون!

- خُب...

- سی میلیون از این سهام متعلق به‌آمریکاست.

- خُب...

- بیست میلیون متعلّق به‌همهٔ کشورهای اروپائی.

- باشد.

- باشد؟ فقط یک میلیون از سهام کمیستوپلاسم متعلق به‌کسی‌ست که ظاهراً صاحب کارخانه است.

- بدیهی‌ست.

- حالا شما بگویید که امیدوارید به‌چه کسی شکایت کنید؟

- یعنی ماتحتِ همه گـُهی‌ست. نه؟

- من به‌این زبان حرف نمی‌زنم.

- بسیار خُب! آقای نخست‌وزیر چند سهم دارد؟

- هزار سهم.

- رئیس جمهور؟

- هزار سهم.

- وزرا؟

- هرکدامشان پانصد سهم.

- اُمرای ارتش؟

- هرکدامشان پانصد سهم.

- مقامات عالی مذهبی؟

- آنها که سرشان توی کار است، هرکدام صد سهم. بقیه هم که مشغول نیایشند و کاری به‌کار کسی ندارند.

- پاپ؟

- واتیکان هزار سهم. خود پاپ را نمی‌دانم.

- سلاطین گندیده‌ئی که در سراسر جهان باقی مانده‌اند؟

- آن‌ها به‌حدّی گندیده‌اند که اصولاً شکایت شما را نمی‌پذیرند.

- کشورهای سوسیالیستی؟

- منظورتان کشورهائی‌ست که اصولاً طالب سهام و سود سهام نباشند؟

- تقریباً.

- نمی‌دانم همچو کشورهایی در دنیا وجود دارند یا ندارند. خوشحال می‌شوم اگر در این مورد شما به‌من اطلاعاتی بدهید.

- کشورهای مستقلِ جهان سوم؟

- ضعیفند برای آن که در مقابل کمیستوپلاسم ایستادگی کنند.

- رئیس سازمان ملل متحّد؟

- ایشان فقط هدیهٔ کوچکی قبول کرده‌اند تا به‌زخم سیاهان بزنند.

- شوخی می‌کنید.

- شوخی، تلقی می‌کنید.

- مطبوعات؟

- فقط در حدّ آگهی.

- تودهٔ مردم؟

- رئیس سازمان امنیت پانصد سهم به‌نمایندگی از طرفِ تودهٔ مردم.

- و به‌این ترتیب، دادستان کلّ کشور تیلامیریان؟

دادستان خنده می‌فرماید و می‌گوید: جناب پروفسور مبشریان از شما خواهش می کنم این چند ساعت را نزد من بمانید و مراسم افتتاح کارخانه را از تلویزیون من تماشا کنید.

مبشریان برمی‌خیزد و می‌گوید: آقای دادستان کل! «با افتتاح این کارخانه، جهان نابود خواهد شد.» چگونه است که شما و دیگران مهفوم جمله‌ئی به‌این سادگی را درک نمی‌کنید؟

دادستان می‌گوید: «ما در برابر قدرت سرمایه عاجزیم.» چگونه است که شما مفهوم جمله‌ئی به‌این سادگی را درک نمی‌کنید؟

مبشریان می‌گوید: «به‌هرحال، این جنگ، کردنی‌ست و باید کرد» و به‌خیابان می‌آید...

*

غروب روز سوّم

مجسّم کنید. لطفاً مجسّم کنید و باری از دوش نویسنده‌ئی که نمی‌تواند لحظه‌ها را به‌دقت و غم‌انگیزانه تشریح کند بردارید. مجسّم کنید دویدن‌ها را، سربه‌سنگ کوبیدن‌ها را، این‌در و آن‌در زدن‌ها را، عرق ریختن‌ها را. هیجان! هیجان! با «شتاب» ایجاد هیجان کنید. قصّه را کنار بگذارید و به‌فکر فرو بروید. پیرمرد را مجسّم کنید که دیوانه‌وار نعره می‌کشد، گریه می‌کند، سر به‌دیوار می‌کوبد، از پله‌های هر ساختمانی بالا می‌رود، مرتباً به‌همسرش تلفن می‌کند، مرتباً به‌ساعتش نگاه می‌کند و جلو رهگذران را می‌گیرد امّا هیچ‌کس، هیچ کس، هیچ‌کس به‌فریاد او نمی‌رسد. لطفاً هیجان را حس کنید. بشریّت در خطر است. هستی در خطر است. چیزی به‌کشیدن دسته و سوت کارخانه نمانده، به‌کف زدن، سرود خواندن، و مرگ، مرگ، مرگ کثیف در کنار خیابان‌ها.

- انسان اگر در برابر سرمایه‌داری فردی قیام نکند به‌راستی و مسلماً خود را در آستانهٔ یک پایان فجیع قرار داده است. انسان اگر به‌قتل‌عام سرمایه‌داران نپردازد بچه‌ها را قتل‌عام کرده است، بچه‌های شیرخواره را. هیچ حرکتی، هیچ اختراعی، هیچ تحوّلی، اگر به‌حمایت از سرمایه‌داران باشد، حرکت و اختراع و تحوّل نیست بلکه پیشکش کردن یک مرگ زودرس پُر از زخم و درد است به‌انسانی که در موضع «احمق و مظلوم» قرار گرفته است...

ده دقیقه به‌مراسم افتتاح مانده است.

پزشک مبشریان، خسته و منگ و منهدم به‌مهمانخانه باز می‌گردد و برای آخرین بار با همسرش تلفنی حرف می‌زند.

- عزیزم! حالت خوب است؟ خیلی متأسفم، ولی حقیقت این است که ماتحت عِلم، در همه جای دنیا زخم است. بشر تا به‌حال برای بهره‌گیری ناحق از سرمایه فقط دانش را آبستن کرده، و کاش که مسأله به‌نُه ماه رودل کشیدن و یک زایمان تمام می‌شد. اما این‌طور نیست. سرمایه، ژتون‌فروشِ خانهٔ علم است و سرمایه‌دار، صاحبخانه و حاکم و همه کارهٔ علم. اگر کمی دیگر به‌داد این بچهٔ یتیم برسیم، این بخیه‌ناپذیرترین زخم از آغاز تا انجام حیات با او خواهد بود...

همسر مبشریان با نگرانی می‌گوید: عزیزم! حالا دیگر بهتر است به‌فکر نجات مردم کشورهای دیگر باشی. از تیلامیریان بگذر!

مبشریان نعره می‌کشید: خانوم! تیلامیریان، سراسر جهان ماست. تیلامیریان فقط تیلامیریان نیست. این دود، این دود... اگر از دودکشِ این کارخانه بالا بیاید بشریت را در خود فرو خواهد برد نه فقط تیلامیریان را...

همسر مبشریان می‌گوید: خیلی متأسفم عزیزم. ضمناً اینجا پاکتی هست که از تیلامیریان برای من آمده و توی آن صد برگ سهم کارخانهٔ کمیستوپلاسم هست. چکارش کنم؟

پزشک مبشریان پوزخندی می‌زند و گوشی را می‌گذارد و از پله‌های مهمانخانه پایین می‌آید و وارد خیابان می‌شود و حیران به‌مردمی که در حال عبورند نگاه می‌کند و جلو مغازه‌ئی می‌رسد که در آن تلویزیونی روشن است و آقای نخست‌وزیر را می‌بینید که پیشاپیش همراهان وارد سالنِ بزرگِ افتتاح می‌شود و روبانی را قیچی می‌کند می‌رود تا دسته‌ئی را بکشد...

پزشک رامین مبشریان ناگهان می‌چرخد به‌طرف عابران، مثل لبو فروش‌های قدیمی خودمان دستش را می‌گذارد بیخ گوشش، دهانش را یک عالم باز می‌کند و نعره می‌کشد: بَشَر! آخه یه کاری بکُن لامَصّب! بشریّتت مالید...

قصه: گفت‌وگو با یک ساواکیِ اُلگو

گفت‌وگو با یک ساواکیِ اُلگو


پرونده:4-040.jpg

بخشی از:«گفت‌وگوئی طولانی با یک ساواکی الگو»

مصاحبه‌گر و تنظیم کننده: محمود ایرانی


هنوز هم بی دغدغه‌ئی در خیابان‌های انقلاب ول می‌گردد. خود اوست که این جمله را می‌گوید: «بی‌دغدغه ول می‌گردم» امّا باور کردنش خیلی هم آسان به‌نظر نمی‌رسد. طهارت‌پیشگان را این زمان، اضطراب از پای در می‌آورد؛ جنایتکاران جای خود دارند.

می‌گوید: ما عصب دندان‌های کرم خوردهٔ خودمان را کشته‌ایم. حالا دیگر کرم باشد یا نباشد فرقی نمی‌کند.

سن: سی و شش سال.

نام و نام خانوادگی: محسن م. ا.

دانستن نام خانوادگی او خاصیتی ندارد. گذشته از این، می‌گویند: «اگر می‌خواهی راحت حرف بزنم از اسمم بگذر!» و می‌افزاید: «نگذشتی هم مهم نیست. حوصلهٔ چانه‌زدن ندارم.»

کسالتش را پنهان نمی‌کند. می‌کوشد که از خود چیزی شبیه یک روشنفکر خسته ارائه بدهد؛ خسته، بی‌اعتنا، به‌نوعی از پایان دست یافته و کاملاً واقف بر آنچه در گذر است.

این طور اتفاق می‌افتد: دوستی را در خیابان می‌بینم. گپی دربارهٔ انقلاب، و راهی به‌سوی شناخت ضد انقلاب، و این همه تهمت، و این همه خرابکاری، و این که ساواکی‌ها به‌هیچ قیمتی دست برنمی‌دارند...

دوست می‌گوید: - من خویشی دارم که ساواکی‌ست. ما بچگی‌مان را توی ولایت با هم گذراندیم و بعد راه‌مان از هم جدا شد. با این همه، من گهگاه او را می‌دیدم. و هنوز هم می‌بینم. ساواکی بودنش را از من مخفی نکرده است. ما گفت و گوهای زیادی در این باره داشته ایم آدمی‌ست دیدنی. دلت می‌خواهد با او حرف بزنی؟

- به همین سادگی؟

- بله. دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارد.

نمی‌ترسد؟

- نمی‌دانم؛ امّا به‌هر حال من می‌توانم ازش بخواهم که حرف بزند.

- دروغ؟ «ما از شکنجه‌ها بی‌خبر بودیم و کاره‌ئی نبودیم و ما را به‌بازی نمی‌گرفتند و دفتری بودیم و گمان می‌کردیم که کارمند نخست‌وزیری هستیم و به‌‌سود مملکت قدم بر می‌داریم» و یک خربار از این خزعبلات؟

- نه. اصلاً فکر می‌کنم یک الگوی خوب.

***

به او تلفنی خبر می‌دهد. ساواکی ابتدا می‌پرسد: «که چه؟» و بعد با اکراهی مصنوع می‌گوید: - یک انبان سوآل احمقانه: چطور چشم در می‌آوردید؟ چطور ما‌تحت مبارزان را کباب می‌کردید؟ با چند تا مغز آدمیزاد می‌شود یک خوراک مغز درست کرد؟ چطور به‌‌دختران معصوم تجاوز می‌کردید؟ چطور شستشوی مغزی می‌دادید؟ از کشیدن ناخن بچه‌های شیر خوره لذت می‌بردید؟ آیا وجدان شما ناراحت نیست؟

این بار هم دوست می‌گوید: - نه، اصلاً. یعنی سعی می‌کنیم این طور نباشد. از این گذشته، اگر حرفی می‌زنی، سوآل دربارهٔ شکنجه چیزی نیست که بشود از آن گذشت.

***

وارد آپارتمان او می‌شویم که بوی فاضلابِ گرفته می‌دهد. مجرّد است. یک زن خوب داشته. زنی که از ساواکی بودن شوهرش بی‌خبر بوده. وقتی جریان را می‌فهمد، در سکوت، و پر از نفرت و اندوه، در مرزخودکشی طلاق می‌گیرد و با پسر دوساله‌اش به‌‌خانهٔ پدر باز می‌گردد. حالا پسرش هشت ساله است و هیچ چیز دربارهٔ پدر نمی‌داند. زن به‌شوهر قدیمش گفته است: «از او پنهان کرده‌ام. تو هم حق نداری یک کلمه حرف بزنی. اگر بزنی، هم تو را می‌کشم هم او را هم خودم را.» و ساواکی جواب داده: «عیب ندارد. مهم نیست. اصلاً رغبتی به‌‌دیدنش ندارم چه برسد به‌حرف زدن با او. توله‌ات را پیش خودت نگه دار و یک چریک تمیز تحویل جامعه بده! یک روزم خودم زیر لگد ازش اعتراف می‌گیرم. خوب است؟» اینها را دوست می‌گوید و چند ضربه به‌در اتاق ساواکی می‌زند. ساواکی جواب می‌دهد: «بیایید تو!»

ما وارد می‌شویم. بوی فاضلاب، اینجا هم هست. سلام نمی‌کنم. فکر کرده‌ام و با خودم قرار گذاشته‌ام: «نه سلام، نه احوالپرسی.» شاید او هم چنین قراری گذاشته است. دیداری نادلچسب، بی‌دلیل و کمی گیج کننده. با شلوار افسری، جوراب چرک، زیرپیراهن آستین‌دار، ریش چند روزه، چشمان قرمز و نمایشی از خستگی ایستاده است؛ امّا می‌چرخد، به‌‌من پشت می‌کند، سوار تخت خوابش می‌شود و دراز می‌کشد. مثل یک بیمار. زرد و خواب‌آلود. یا یک عاشق قدیمی اعتصاب کرده. و همچنان که انتظارش را داشتم، یک سیگار روشن می‌کند – گرچه هنوز از توی زیرسیگاری دود بالا می‌آید. جای سرش روی بالش، چرک است. دیواری که تخت به‌آن چسبیده، نزدیک بالش، هم کدر است هم مخطّط با ناخن. چه ساعت‌ها و چه روزها که اینجا دراز کشیده است – پشت به‌دنیا، پشت به‌همه چیز. یک ساواکی برای اندیشیدن چه چیزهایی در اختیار دارد؟ یازده صورت پاره پاره؟ نزدیکی به‌‌اجبار؟ فضای غریبی از ذهن او را بید سین جیم‌هائی با ابعاد فلکی پرکرده باشد. و صدا. چقدر «نمیدانم» در برابر یک «همکاری می‌کنم»؟ و چقدر نعره و پژواک نعره‌ها؟ کنار تختش چارپایه‌ئی‌ست و روی چهای پایه، یک زیر سیگاری بزرگ، کبریت، فندک، یک شیشه ویسکی تقریباً خالی، یک شیشه سودا، یک کارتن سیگار وینستون، یک لیوان، یک زیردستی که توی آن چندتا خیار هست – بدون چاقو، و یک نمکدان تقریباً خالی.

بعد، عطش بلعیدن همهٔ تصویرهای موجود. یک تقویم دیواری با تصویر زن ژاپنیِ تقریباً برهنه. توشیبا. در طرف دیگر عکس بزرگ زنی دراز کشیده با زیرپیراهن توری نازک سیاه. سونی. یک کمد لباس و بالای کمد، یک مجسمهٔ چینی سفید از زنی برهنه که ظرفی را بالای سر خود نگه داشته. مجسمه، غبار گرفته و کثیف. مقداری روزنامه، انباشته در گوشه اتاق. هم اطلاعات هم کیهان هم آیندگان و چند عنوان دیگر. یک مجلهٔ کهنهٔ خارجی در لابلای روزنامه‌ها. بخشی از مجله که دیده می‌شود، یک پای کشیدهٔ برهنه را نشان می‌دهد.

ساواکی می‌پرسد: بازرسی تمام شد؟

دوست به‌من می‌گوید: «بنشین!» و من می‌نشینم وخودکارم را از جیبم بیرون می‌آورم و می‌گذارم روی دفتر یادداشت و سرم را پایین می‌اندازم.

ساواکی می‌گوید: بپرس!

هنوز، لحن حاکم دارد. رنگی از قدرت، بوئی از خشونت.

می‌پرسم: چرا دیگر زن نگرفتی؟ یک زن ساواکی.

- از کجا پیدا می‌کردم؟ زن ساواکی، اگر زشت بود به‌‌درد عمه‌اش می‌خورد. و اگر ترو تمیز بود همه دستمالیش می‌کردند. و حق داشتند بکنند. و اصلاً دستمالی شده بود که به‌ما می‌رسید. و ما هم برای به‌تور انداختن جوانها ازش استفاده می‌کردیم. زن، یک کالای مصرفی‌ست مثل سیگار. لازم نیست توی خانه‌ام به‌اندازهٔ یک عمر سیگار داشته باشم. وقتی بماند خشک می‌شود. سینه درد می‌آورد.

- قبل از انقلاب کتاب می‌خواندی؟

- نه. آدم‌هایی را که خیلی کتاب خوانده بودند سین جیم می‌کردم. آنها را می‌چکاندم روی کاغذ یا وادارشان می‌کردم ورّاجی کنند، هرچه خوانده‌اند پس بدهند، از کتاب همیشه متنفر بوده‌ام.

- شاگرد توسری خور کلاس. نه؟

- شاگرد توسری خور کلاس، بچهٔ توسری خور محلّه. خودم به‌همان نتیجه‌ئی رسیده‌ام که تو، بعد ازاینکه سه ساعت حرف زدی، ممکن است برسی: بچهٔ عقده‌ئی. انسان عکس‌العملی. این علی می‌داند. توی محل از همه بچّه‌ها کتک می‌خوردم. بچه‌ها یا بیسواد و گردن کلفت می‌شوند یا درس خوان و ضعیف. من ضعیف بیسواد از آب درآمدم. پدرم خیلی همت کرد که همچو آشغالی تحویل جامعه داد.

- سین جیم فرویدی هم توی بساطت بود؟

- کم‌کم یاد گرفتم. تحلیل روانی متهم. بدبخت ریغو! کمبودهای جنسی داری که افتاده‌ای دنبال مارکسیست بازی. آزادی روابط جنسی و این حرف‌ها. امّا خاک بر سر آن دختری کنند که از آزادیش برای انتخاب میمونی مثل تو استفاده کند...

- پدرت چکاره بود؟

- پدرم؟ هه! پاانداز! چه می‌دانم؟ مردکه یک دفعه از من نپرسید حالت چطور است پسر؟ کلاس چندی؟ چی می‌خواهی؟ چکار می‌کنی؟ کدام مدرسه می‌روی؟... صبح می‌رفت پی کار، شب بر می‌گشت. شب می‌رفت پی الواطی تا نصفه‌های شب. تا صبح. می‌گفت، یعنی می‌شنیدم که واسطه است. دست آدم‌هائی را که می‌خواستند بفروشند می‌گذاشت توی دست آدم‌هائی که می‌خواستند بخرند. و این وسط یامفت پولی به‌‌جیب می‌زد. به‌قول شما: سرمایه‌داری، انگل بشریت؛ واسطه، انگل سرمایه‌داری.

- چی می‌خریدند چی می‌فروختند؟

- همه چیز. امّا یک بی پدر مادر عجیبی بود. هفت خط، مال مفت خور، کلاهبردار، دزد، بددهن، قالتاق، بی‌ناموس...

- نتیجه اینکه محیط و فقط محیط. نه؟ خانواده – محلّه – مدرسه. بعدهم کلّ جامعه – طبق معمول. آدمی که توی سرازیر غلتیده، در واقع، مثل یک گوی، غلتانده شده، خودش نغلتیده. جبر محیط و جاذبهٔ فساد. این طور نیست؟

- از همین حرف‌ها.

- و قدرت چیزی که غلتیده دراین میان هیچ نقشی نداشته. مثلاً ارادهٔ واپس زدن و تمرّد. ها؟

- این را از روانشناس‌ها، جامعه‌شناس‌ها، متخصص‌های تعلیم و تربیت بپرس. من اول به‌پدرم فحش می‌دهم، بعد به‌معلم هایم، بعد هم به‌‌کنکور!

- با هر جان کندنی بود مدرسه را تمام کردی، خودت را رساندی پشت دیوار دانشگاه، و آنجا آنقدر معطل شدی که حوصله‌ات سررفت و به‌سرت زد که ساواکی بشوی. نه؟

- اینها را تو چرا می‌گویی؟ اگر همه چیز را می‌دانی که دیگر لازم نبود بیائی و بپرسی. نه. این طور نشد. من لیسانس دارم. نشانت می‌دهم. دو سال کنکور دادم و رد شدم. معلم‌ها فقط پس‌گردنی خوردن یادم داده‌ بودند.

- و پس‌گردنی زدن. بعدها معلوم شد.

- بله. پدرم ازخانه بیرونم کرد. با لگد. می‌خواستم بکشمش؛ امّا آنقدر ذلیل و ترسو بودم که افتضاح! بعد، آدمی سر راهم سبز شد. اگر تعهد کنی که آدم‌های معیوب را معرفی کنی، کنکور بی‌کنکور. جفت می‌زنی توی دانشگاه. کمک هزینه هم می‌گیری. نمره هم تا جائی که بشود. آدم‌های معیوب چه‌جور آدم‌هائی هستند؟ آدم‌هائی که علیه مملکت کار می‌کنند. آدم‌هائی که می‌خواهند اینجا را به‌روس‌ها و چینی‌ها بفروشند. آدم‌هائی که با شاه مخالفند. و آدم‌های مرتجع. مخالف ترقی مملکت و مخالف آزادی. یعنی مذهبی‌ها.

- فکر کردی و قبول کردی؟

- می‌دانستم یعنی چی. فکر کردم، امّا چه فکری؟ فکر کردم یک روز پدرم را می‌کشم زیراخیه و پدرش را در می‌آورم. یک روز هم یکی از بچه‌های محل را – که ظاهراً چپ بود و توی محل کلّی احترام و آبرو داشت. همچو تصدق مردم می‌رفت و به‌درد همه می‌رسید که انگار پدرخواندهٔ محله بود. ننه سگ! تازه از بچه‌هائی که آیه‌های قرآن را از بر بودند و به‌ضرب آن آیه‌ها آدم را فلج می‌کردند هم بدم می‌آمد. از آنهائی که جمعه‌ها دسته‌جمعی می‌رفتند کوه وسرود «ای ایران» می‌خواندند و خوش می‌گذراندند هم بدم می‌آمد. به‌‌خبر‌چینی و جاسوسی هم فکر کردم، امّا زیر پایم سفت نبود. به‌چیزی اعتقاد نداشتم. اصلاً اعتقادی نداشتم تا بخواهم بفهمم که به‌چیست. توی تمام زندگیم چیزی وجود نداشت که به‌اش آویزان بشوم. یک مادر نق‌نقوی عفریته، که گمانم پدرم فقط من را گذاشته بود روی دستش و بعد رفته بود پی زنهای دیگر؛ یک پدر، که گفتم چه جانوری بود. فک و فامیل هم که سرشان توی آخور خودشان است. من برای هیچ کس اهمیّت نداشتم. مطرح نبودم تا اهمیّت داشته باشم.

- بعد مطرح شدی؟

- نمی‌دانم. گمان نمی‌کنم. آدمی که نمی‌تواند خودش باشد، هیچ وقت مطرح نمی‌شود.

- «خودش» واقعاً چیزی بود که بتواند مطرح بشود؟

- اگر بود هم یک روز، همان اول کار، دفنش کردم؛ وقتی علیه یک جوان بدبخت بینوا – که می‌گفت توی اسلام، شاهنشاهی وجود ندارد – گزارش دادم و آمدند گرفتند بردندش و کلکش را کندند. هیچ کس نفهمید چه بلائی سر آن بیچاره آمد. خودم هم نفهمیدم. مثل موش بود. ریغو و مریض. آنقدر ریزه بود که اگر یک تو گوشی می‌خورد هفت تا معلّق می‌زد. امّا حرف؟ گنده‌تر از کوه دماوند: ما باید نظام شاهنشاهی را دور بیندازیم. باید اسلام واقعی را احیا کنیم. ارتش اسلامی. دکتر شریعتی. آمریکا باید نابود بشود. فرود آمدن توی ماه خیانت به‌فقراست. باید علیه آمریکا و شوروی اعلام جرم کنیم. تزکیهٔ نفس. ایمان به‌‌شهادت. آنوقت‌ها هنوز کسی حرف امام شما را نمی‌زد. مثل یک بچه به من اعتماد داشت. باور داشت که ما دو تا آدم مریض با چند تا مریض دیگر می‌توانیم دنیا را عوض کنیم. امّا من انتقامش را از یک چپ موقر گرفتم. بعدها، بعد از اینکه یک دوره «مارکسیسم – لنینیسم» را توی یکی از خانه‌های ساواک اماله‌مان کردند. «دورهٔ مکتب‌های سیاسی برای شناخت مجرمین و منحرفین»! هه! از اشاره‌های پرت و پلای یک بچهٔ لندهور عینکی فهمیدم که باید مارکسیست باشد. آدم‌هایی که چشمشان معیوب است و قد درازی دارند اغلب خیال می‌کنند باید کمونیست بشوند. خیال می‌کنند طبیعت آن‌ها را کمونیست زائیده. من حتی یک عینکی قد دراز ندیدم که مصدّقی باشد. جبر طبیعت یعنی همین! آدمی که چشمش ضعیف است یعنی آدم عینکی، آدم عینکی یعنی کسی که زیاد کتاب خوانده، آدمی که زیاد کتاب خوانده یعنی کسی که «داس کاپیتال» و «مانیفست» را هم حتماً خوانده، و آدمی که «داس کاپیتال» و «مانیفست» را خوانده – حتی اگر واقعاً نخوانده باشد – یعنی کمونیست. بحثی درش نیست. خب. من یک اسلامی را فرستاده بودم دم تیغ. لازمهٔ بقا، تعادل قواست. به‌این دراز عینکی چسبیدم که بیا عضو جمعیّت سیاسی ما بشو. جنگ مسلحانه. مبارزات چریکی. جنگل‌های شمال. لهجه هم داشتم. پچپچه. رفیق! منفرد، کاری از پیش نمی‌برد. خلاصه بعد از سه ماه ظرفیتش تمام شد و لو داد که خودش عضو یک گروه چریکی‌ست. و رفت بغل دست برادر مسلمانش خوابید. حالت به‌هم می‌خورد، نه؟

- نگذاشتی با سوآل جلو بیائیم. گفتی که تحت تأثیر یک مجموعه مسائل و عوامل محیطی ساواکی شدی. یعنی سوار جاده‌ئی شده بودی که تو را می‌رساند به‌ساواکی «شدن»؛ امّا اینجا حرف از ساواکی «بودن» است نه ساواکی «شدن». منظورم روشن است؟ ساواکی «ماندن». ممکن است من کنار یک لجن‌زار پایم بلغزد و زمین بخورم و لجنی «بشوم». من، اگر کثافت را دوست نداشته باشم یا خیال نکنم که لجن، لجن دریاچهٔ ارومیه است و دوای هزار درد، خودم را پاک می‌کنم. تا آخر عمر که لجن باقی نمی‌مانم. می‌مانم؟

- من فحش‌هائی چارواداری تر از اینها بلدم که به‌خودم بدهم. همیشه توی سین جیم‌هایم می‌گفتم: منِ مادرقحبه اگر نتوانم تو را به‌حرف بیاورم از هر جنده‌ئی کمترم.

- و همیشه می‌توانستی به‌حرف بیاوری؟

- نه. کمتر بودم.

- پس راجع به‌ساواکی ماندنت و حرفه‌ئی شدنت حرفی نمی‌زنی؟ هیچ لحظه‌ئی پیش نیامد که از خود ساواکیت آن قدر متنفّر بشوی که بخواهی تغییر مسیر بدهی؟

- می‌خواستی کجا بروم؟

- این حرفی‌ست که همه زده‌اند: ساواک، استعفا قبول نمی‌کرد. اگر کنار می‌کشیدم کشته می‌شدم. مهم بود که کشته بشوی؟

- قضیه مطلقاً این شکلی نبود. من هیچ وقت احساس پشیمانی نکردم. حالا اگر به‌این دادگاه انقلاب کشیده بشوم شاید بگویم: «پشیمانم. توبه می‌کنم. فرصت جبران گناهانم را به‌من بدهید!» امّا این حرف‌ها را فقط برای آنکه آن هیأت قضّات ریشو – کوکلاکس کلان‌های وطنی – را دست انداخته باشم می‌زنم. جدّی نمی‌گویم. مسألهٔ اساسی این است که من اصلاً اغفال نشده بودم تا توبه کنم یا ادّعای خسارت. من، انتخاب کرده بودم. درمیان ما تقریباً هیچ کس نیست که بتواند ادعا کند که اغفالش کرده بودند. وقتی این حرف‌ها را از دهان ساواکی‌هائی که محاکمه می‌شوند می‌شنوم، می‌خواهم زرداب بالا بیاورم. دلم می‌خواهد دادگاه انقلاب شما آنها را بدهد دست من تا دو ساعته وادارشان کنم فریاد بزنند: «انتخاب. فقط انتخاب، در حدّ آگاهی ممکن.» حتی دخترهای کم سن و سالی که کارشان می‌کشد به‌‌فاحشه‌خانه‌ها، وقتی از فریب خوردگی حرف می‌زنند آن ذره‌های تمایل آگاهانه‌شان را پنهان می‌کنند. یعنی انکار می‌کنند که انتخاب کرده بودند. والّاف این همه دختر چریکی که توی این سالها می‌افتادند تو چنگ ساواک و از همه چیز ساقط می‌شدند، چرا بعدش نمی‌رفتند خراب بشوند؟ چرا کارشان نمی‌کشید به‌فاحشه‌خانه‌ها؟ ما ساواکی‌ها ممکن است بگوئیم که بد انتخاب کرده بودیم یا – به‌قول تو – یک مجموعه عوامل محیطی، امکان انتخاب را پیش پای ما گذاشته بود؛ امّا به‌هر حال، آگاهانه انتخاب کرده بودیم. این پرت و پلاها که «جوان بودم، ساده بودم، احتیاج داشتم، گولم زدند» فقط به‌درد آدم‌هائی می‌خورد که در اوّلین دورهٔ به‌وجود آمدن ساواک به‌آن پیوستند. یعنی به‌یک سازمان مجهول. من سال ۴۶ ساواکی شدم؛ وقتی که ساواک بیداد می‌کرد. به‌خدا هم رحم نمی‌کرد. دقیقاً – و با کمال وقاحت هم به‌ما می‌گفتند که از چه‌چیز دفاع می‌کنیم و به‌چه‌چیز حمله. و قضیه این بود که برای ما – یعنی برای من – اصلاً مهم نبود که از چه‌چیز باید دفاع کنم. شاه برایم همانقدر مهم بود که هر آدم دیگری روی کرهٔ زمین، حتی توی ماداگاسکار، می‌توانست برایم مهم باشد. من حتی به‌شاه هم فکر نمی‌کردم. شهبانو بعضی وقت‌ها برایم مطرح می‌شد، اما شاه؟ ابداً. یعنی ما نمی‌دانستیم که از تمامیت ارضی و استقلال وطن دفاع نمی‌کنیم؟ چه حرف‌ها! من هنوز هم نمی‌دانم سبز پرچم ما بالاست یا قرمزش. راجع به‌خشونتی که نشان می‌دادیم هم قضیه همین طور است. من فقط تو گوشی می‌زدم و پس گردنی. غفلتاً هم می‌زدم. لذت هم می‌بردم. یعنی اگر سین جیمی داشتم که توی آن احتیاجی به‌سیلی زدن پیدا نمی‌کردم حسابی عصبانی می‌شدم. وحشی می‌شدم. ترق! و بعدش آرامش، مستی، رخوت. وقتی بچه بودم سه چهار تا توگوشی خیلی خوب خورده بودم. صدایش را هنوز هم می‌شنوم. پدرم هم همیشه می‌زد پس گردنم. یک معلّم شرعیات هم داشتیم که عادتش بود نوک پا نوک پا بیاید پشت سر آدم، و بعد، یکدفعه بخواباند پس گردن آدم. ترق، که چرا بادگمهٔ شلوارت بازی می‌کنی؟ وقتی پیدایش کردم و کشاندمش به‌اداره و سین جیمش کردم و انگِ همکاری با گروه‌های مسلمان ضد‌حکومتی را بهش چسباندم به‌گریه افتاد. من هم بلند شدم نوک‌پا نوک‌پا رفتم پشت سرش و محکم خواباندم پس گردنش. راجع به‌خشونت، بعضی همکارهای من می‌گفتند: «اول سخت بود، بعد یواش یواش عادت کردیم.» من این مزخرفات را هم قبول ندارم. حرف درست این است: «ما اوّل ناشی هستیم بعدمهارت پیدا می‌کنیم.» یک پسر‌بچه پیش من کار می‌کرد، زردنبو و کثافت. به‌مجرّد اینکه خبرش می‌کردیم که باید برود و یک نفر را دستگیر کند، لُپ‌هاش گل می‌انداخت. چشمش برق می‌زد. از خوشحالی تعادلش را از دست می‌داد. وقتی هم یارو را با کمک گروه می‌گرفت و می‌آورد، می‌رفت یک پنج سیری عرق می‌خورد. سِکّ. بیست سالش بود. یک دفعه، توی گروهی بود که باید یک دانشجو را دستگیر می‌کرد. مسألهٔ مهمی هم نبود. این پسر، موی سر مادر دانشجو را چنان کشیده بود که یک مشت مو مانده بود توی دستش. بی‌خود و بی‌جهت. این دانشجو بعدها غولی شد برای خودش. شش تا از ما را کشت. وقتی هم چند سال بعد افتاد توی محاصره، تا فشنگ آخرش جنگید و با یک نارنجک خودکشی کرد. من از هر دوی این جوان‌ها بدم می‌آمد. درست به‌یک اندازه. من هیچ وقت هیچ کس را نتوانستم دوست داشته باشم. هیچ وقت. هیچ کس. باور می‌کنی؟ وقتی به‌فرح فکر می‌کردم فقط به‌هیکلش فکر می‌کردم نه به‌افکارش. چیزی که باعث شد توی ساواک ترقی کنم فقط همین نکته بود. آدمی که نه مافوقش رو دوست دارد و نه زیردست‌هایش را، خودش باید درمقام مافوق قرار بگیرد. این، توی ساواک، یک اصل مُسلّم و تردید ناپذیر است. این آدم اگر قوم و خویش‌های خودش را هم دوست نداشته باشد دیگر یک الگوی کامل و بی‌نقص برای خدمت در سازمان امنیت است.

- بود.

- آره. بود. ظاهراً همه چیز تمام شده. ما فقط منتظر بمانیم ببینیم این دم دستگاه برای کمونیست‌کُشی یا ملّی‌کُشی به‌آدم واقعاً کار کشته احتیاج دارد یا ندارد. اگر بخواهد با «آماتورها» کار کند ما کلک‌مان کنده است. امّا اگر «پُرفسیونل» بخواهد ما آمادهٔ خدمتیم. اگر از من بخواهند کمک‌شان کنم، می‌کنم. امّا حقیقتاً توبه نمی‌کنم. من برای این تربیت شده‌ام که دیگران را وادار به‌توبه کنم نه اینکه خودم توبه کنم. اصلاً «توبه» و «ندامت» و این اراجیف در ذات من نیست.

- تو از «ذات» حرف نمی‌زدی، از «محیط» حرف می‌زدی.

- بحث علمی که نمی‌کنیم عمو! مسأله این است که من آدم مطلقاً بی‌آینده‌ئی هستم، و آدمی که آینده ندارد چرا توبه کند؟

- یعنی به‌هیچ شکلی امکان جبران وجود ندارد؟

- چرا: خودکشی. امّا اگر من جرئت خودکشی داشتم که ساواکی نمی‌شدم. این «حسینی» هم که می‌گویند خودش را کشت، من باور نمی‌کنم. ما بزدل‌تر از آنیم که بتوانیم لولهٔ تپانچه را به‌طرف خودمان بگیریم. از این گذشته، کسی که خودکشی می‌کند باید از چیزی شرم داشته باشد، از چیزی خجالت بکشد، از بی آبروئی نگران باشد. من حتی یکی از همکارهایم را ندیده‌ام که از چیزی خجالت بکشد. یک روز، سر یک بازجویی، از یک دندگی آدمی که سین جیمش می‌کردم عصبانی شدم و جوانی را که تازه ساواکی شده بود صدا کردم و گفتم: «بشاش به‌این آقا!» آن جوان هم جلوی چشم من، راحت، کارش را کرد و رفت. تا چکّهٔ آخر. می‌دانی آن مردکهٔ احمق که بازجوئیش را می‌کردم چی گفت؟ گفت: «فوق‌العاده است، واقعاً فوق‌العاده است. من حتی توی توالت‌های عمومی هم نمی‌توانم این کار را بکنم چون حس می‌کنم که ممکن است کسی صدای آبریختن مرا بشنود! این جوان، چطور می‌تواند به‌این راحتی، جلو شما که مافوقش هستید این کار را بکند؟ واقعاً فوق‌العاده است!»... من صدها نمونه از این وقایع را پیش چشمم دارم.

- تو انتظار نداری شاه سابق برگردد؟

- مگر مغز خر خورده‌ام؟ ورق برمی‌گردد امّا شاه بر نمی‌گردد.

- چرا ورق بر می‌گردد؟

- مگر شده که بر نگردد؟ تاریخ یعنی برگشتن ورق و بازهم برگشتن ورق. این حرف را یک جوانی که ازش بازجویی می‌کردم به‌من گفت. حافظهٔ بدی ندارم. نمی‌دانم چرا تو مدرسه آن مزخرفات را نمی‌توانستم یاد بگیرم.

- به نظر تو، کی ورق بر‌می‌گردد و چطور برمی‌گردد؟

- نمی‌دانم. شاید وقتی که مسلمان‌های حاکم، بیش از حد مردم را زیر منگنه بگذارند، و نقش آن معلّم شرعیات مرا بازی کنند. ترق! چرا بادگمهٔ شلوارت بازی می‌کنی؟ آنوقت، همهٔ مردم، محض خنده هم که شده شروع می‌کنند به‌بازی کردن با دگمه‌هاشان. مجسّم کن: معرکه است!

حساب صراحت وزیر بهداشت را نکرده بودند!

حاشیه ای بر برنامه چهارشنبه شب «ثریا»
تلویزیون رسمی در مقابل برخی مقامات خاضع و خاشع است و اگر هم جسارتی کند صد بار عذر می خواهد ولی به مردان دولت که می رسد نقش طلبکار به خود می گیرد...
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- سخنان صریح وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی در برنامه تلویزیونی «ثریا» نشان داد که هر گاه مقامات دولتی صریح باشند از عهده طعنه و کنایه های مجریان تلویزیون که می کوشند دستاوردهای دولت را زیر سؤال ببرند برمی آیند.

مجریان برنامه های سیاسی می کوشند خود را افرادی بی طرف نشان دهند که پیام مردم را منتقل می کنند اما غالبا در واقع نظرات سیاسی جبهه پایداری و مخالفان دولت را منتقل می کنند و این گونه ژست ها هم به دل مردم نمی نشیند که اگر می نشست اعتبار این دستگاه تا این حد نزول نمی کرد که وزیر کشور که خود روزگاری معاون رسانه رسمی بوده بگوید صدا و سیما اثر گذاری خود را از دست داده است.

مجری برنامه ثریا می خواست با پیش کشیدن بحث پاره ای پرداخت ها دکتر قاضی زاده هاشمی از موفق ترین وزیران دولت روحانی را به گوشه رینگ ببرد ولی وزیر بهداشت اجازه نداد و پرسید: چرا در دولت قبل ساکت بودید؟ چرا از طرح تحول سلامت سخن نمی گویید و مدام به تخریب دولت مشغولید؟

وقتی مجری به نظر سنجی های صدا و سیما استناد کرد قاضی زاده هاشمی بی درنگ پاسخ داد: نظر سنجی هایتان هم مثل فیش های ادعایی تان است که معلوم نیست واقعی است یا نه. 

قاضی زاده هاشمی شعار برنامه را هم به چالش کشید و گفت به جای « دیدبانی برای پیشرفت ایران» در حال تخریب دولت به قصد پسرفت ایران هستید.

به جای این که وزیر گوشه رینگ برود تا مجری احتمالا متمایل به جبهه پایداری بتواند با پرسش های سیاسی خود او را زیر ضربه بگیرد این مجری بود که گوشه رینگ گیر افتاده و منتظر اشارتی از اتاق فرمان بود.

احتمالا تصور می کردند جذابیت سوژه پرداختی های کلان این اجازه را می دهد که سخنان دیگر را هم در این چارچوب منتشر کنند اما قاضی زاده هاشمی چنین اجازه ای نداد و بارها گفت روش تان را عوض کنید.

هر گاه یک مقام مسؤول با اعتماد به نفس کامل در دام این گونه پرسش ها نیفتاده توانسته از عهده برآید و هر گاه مجری صدا و سیما را جدی گرفته در نهایت مغبون شده است.

ممکن است از این سطور تفسیر جانب داری صورت پذیرد اما نکته اصلی این است که تلویزیون رسمی در مقابل برخی مقامات خاضع و خاشع است و اگر هم جسارتی کند صد بار عذر می خواهد ولی به مردان دولت و ایضا زنان دولت که می رسد نقش طلبکار به خود می گیرد و با تبختر به گونه ای صحبت می کنند که انگار با گماشته خود سخن می گویند. 

منتها قاضی زاده هاشمی چنین اجازه ای نداد. کما این که در هفته دولت هم مجید انصاری معاون حقوقی رییس جمهوری چنین اجازه ای نداد و خطاب به مجری یی که می پرسید چرا از سه روحانی شکایت کرده اید گفت: اولا دولت از سه روحانی شکایت نکرده و تنها از یک نفر اشکایت کرده و اگر به روحانیت باشد هم آقای رییس جمهور روحانی است و هم خود من. بحث بر سر شکایت از حمید زیارتی مشهور به روحانی بود که علنا به رییس جمهوری اهانت کرده بود.

خود ما رسانه ای هستیم و دوست داریم مسؤولان پاسخ گو باشند و پرسش های چالشی مطرح کنیم اما «چالش بازی» های صدا و سیما واقعی نیست زیرا یقه یک وزیر را می گیرند ولی در مقابل غیر دولت صُم بُکم می نشینند و به نشان تایید سر تکان می دهند و در حالی از جانب مردم سخن می گویند که احساس نمی شود صدای مردم را منعکس می کنند. کافی است لحن گفت و گو کننده ها را مقایسه کنیم که با وزیران چگونه سخن می گویند و با دیگران چه گونه و آیا بسیاری از پرسش های مطروح در جامعه و فضای مجازی را با آنان نیز در میان گذارند یا نه.

با این حال وقتی وزیر اعتماد به نفس داشته باشد و مانند دکتر هاشمی نیازی به وزارت نداشته باشد و در بخش خصوصی هم صاحب امکانات و تخصص دیگر دلیلی ندارد باج دهد. ویژگی دیگر وزیر بهداشت این است که با سیاست بیگانه نیست و در خانواده ای سیاسی با گرایش های مختلف بالیده و می فهمد حال و هوای سیاسی « ثریا» چگونه است.

اگر صدا و سیما می خواهد بی طرفی خود را ثابت کند چرا با همه این گونه صحبت نمی کند؟ چرا در سوژه های دیگر جانب دار است و به دولت که می رسد اپوزسیون می شود؟ تازه نه با هر دولتی. 

همین رفتارهاست که موجب می شود در مجادله هایی این گونه بیننده ای که به لحاظ سیاسی با مجری هم سو نیست حق را به میهمان صریح اللهجه بدهد.

«چرا در دولت قبل ساکت بودید،مردم حرف های شما را قبول ندارند، نظر سنجی هایتان هم مثل ادعاهای دیگرتان است، طرح تحول سلامت را چرا توضیح نمی دهید...» این جملات ثبت شده تا بار دیگر این گزاره به اثبات رسد در مقابل صدا و سیمایی که با مجریان دولت به چشم گماشته برخورد می کند اگراین گونه سخن بگویی کوتاه می آیند و در غیر این صورت مانند یک تلویزیون حزبی می خواهند اعضای دولتی را که نمی پسندند مواخذه کنند.

وزیر، وزیر است. اما گاه در رسانه رسمی به گونه ای سخن می گویند که مدیر کل یک اداره با رییس تدارکات. آیا دولت هزار و چند صد میلیارد تومان به این رسانه بودجه می دهد که با این لحن سخن بگوید؟ آیا بهتر نیست در این یک فقره از مجری پزشک استفاده می شد؟ تلویزیون که از این گونه مجریان کم ندارد و مشهورترین آنها دکتری است که در برنامه « به خانه بر می گردیم» درباره آشپزی و خانه داری صحبت می کند یا ناگزیر است به صحبت های همکاران در این باره گوش سپارد.

مصاحبه چالشی البته خوب است و مو را از ماست کشیدن نیز اما اولا از جانب رسانه ای که واقعا ملی باشد ثانیا با رعایت انصاف نه آن که اخبار ناموثق هم منشاء تحلیل و پرسش باشد ثالثا این که و مهم تر از همه در قبال دیگران نیز چنین باشند نه آن که تنها در برابر وزیران دولت آن هم نه هر دولتی که تنها در مواجهه با این دولت یا دولت قبل از احمدی نژاد دلیر و منتقد شوند...

حمله پسر چارلی چاپلین به ترامپ

ترامپ از یک شوی تلویزیونی آمده و خیلی زرنگ است که با این عقاید مسخره در مورد خود تبلیغ کرده است.  

یوجین فرزند 63 ساله چارلی چاپلین غول سینمای کمدی در مورد انتخابات ریاست جمهوری آمریکا اظهار نظر کرد و ضدیت خود را با اعلام اینکه ترامپ همانند شخصیت «ناپولینی» در فیلم «دیکتاتور بزرگ» است، عنوان کرد.

چاپلین گفت:"این یک مقایسه خیلی خوب است و ناپولینی کنایه از موسیلینی دیکتاتور ایتالیا است که با این نام مستعار در این کمدی سیاه در سال 1940 خلق شد.
 
 

پسر چارلی چاپلین

 

در فیلم دیکتاتور بزرگ چارلی چاپلین علاوه بر کارگردانی، در نقش «هینکل» دیکتاتور تومانیا که قائل به برتری نژاد آریایی و کنایه از هیتلر بود ظاهر شد.

یوجین چاپلین که ساکن سوییس است در دیداری نادر از آمریکا در مورد ترامپ و مخالفت‌هایش با سیاست‌های وی در قبال مهاجرت، مسلمانان و آزادی بیان سخن گفت.

وی در ادامه گفت:"ترامپ از یک شوی تلویزیونی آمده و خیلی زرنگ است که با این عقاید مسخره در مورد خود تبلیغ کرده است.

از یوجین چاپلین پرسیده شد که اگر پدرت زنده بود به عنوان یک مهاجر چه واکنشی نسبت به ترامپ نشان می‌داد؟ وی در پاسخ گفت که پدرم با صراحت با آن مخالفت می‌کرد زیرا پدرم یک بشردوست و پیرو حق بود. او از فقر آمده بود و همیشه بر این عقیده بود که باید فرصت برای همه نژادها باشد. او از جهل و نادانی متنفر بود و عاشق بردباری بود.

سر چارلز اسپنسر چاپلین مهمترین و تاثیرگذارترین شاگرد مک سنت و فرزند یک نمایشگر تالارهای محلی موسیقی انگلیسی به نام جرالدین چاپلین بود.

چاپلین در سال 1910 به آمریکا رفت و با برادرانش استودیو چاپلین را تاسیس کردند. چاپلین دوران کودکی را در دشواری و تنگدستی گذراند و در نخستین سال‌های شکوفایی سینما در امریکا، با تکیه بر خلاقیت و استعداد خود به اوج شهرت رسید.

وی نخستین فیلمش را با نام "ساختن یک زندگی" که فیلم کمدی بود در سال 1914 آغاز کرد. در این کمپانی و با این فیلم چاپلین به شهرت رسید. به تدریج چاپلین به محبوب‌ترین هنرمند تاریخ سینما تبدیل شد.

در نخستین فیلمی که به نام در تلاش معاش (1914) برای مک سنت بازی کرد، نقش یک شیک پوش تیپیک انگلیسی به او محول شد، اما با فیلم دومش، مخمصه غریب مبیل 1914، کارکتر یک ولگرد کوچولو را معرفی کرد؛ کارکتری که بعدها اورا شهره آفاق ساخت و به یک نماد جهانی سینمایی بدل کرد.

بسیاری چارلی چاپلین را تنها یک کمدین موفق می‌دانند حال آنکه او در طول زندگانی خود در زمینه موسیقی نیز استعداد فراوانی از خود نشان داد. ساخت موسیقی فیلم کار عادی وی بود و توانست در مجموع موسیقی 23 فیلم را به پایان برساند. موسیقی فیلم لایم لایت ساخته چالین در سال 1972 برنده جایزه اسکار شد.

دیکتاتور بزرگ نخستین فیلم کاملا ناطق چاپلین بود که در اوضاع نابسامان جهانی در دهه 40، اثری ضد نازی بود. این فیلم در مورد دیکتاتوری اروپایی و در واقع تاریخچه زندگی آدنوید هینکل، دیکتاتور کشور خیالی تامانیا است. «جویندگان طلا» «عصر جدید» و «دیکتاتور بزرگ» از معروف‌ترین آثار سینمایی این هنرمند محسوب می‌شوند. سر چارلز اسپنسر چاپلین 25 دسامبر سال 1977 در 88 سالگی درگذشت.

جورج اورول ۱۹۸۴

جورج اورول

۱۹۸۴


1

 اولین چیزی که باید بفهمی این است که ما نمی خواهیم قهرمان درست کنیم.  در رابطه با اعدام های عقیدتی گذشته مطالبی خوانده ای. در قرون وسطی تفتیش عقاید داشت. یک افتضاح بود. این حرکت می خواست ریشه مخالفت را بخشکاند ولی برعکس به آن پر و بال می داد.  از خاکستر هر مخالفی هزاران مخالف سر برمی آوردند. چرا این گونه شد؟!  برای اینکه مفتش عقاید مخالفانش را در برابر دیدگان دیگران به هلاکت می رساند. و آن ها را قبل از آنکه توبه کنند می کشت. آن ها را می کشت چون توبه نکرده بودند.  آن ها کشته می شدند چون از عقایدشان دست برنمی داشتند.  بنابراین قربانی با عزت می مرد و برای مفتش عقاید چیزی جز شرمساری بر جای نمی ماند.  بعدها در قرن بیستم توتالیترها به وجود آمدند . آن ها از نازی های آلمان و کمونیست های روسی بودند. روس ها برای نابودی مخالفان خود بیشتر از مفتشان عقاید همت گماشتند.  آن ها فکر می کردند از گذشته درس عبرت گرفته اند. در هر صورت می دانستند که نباید قهرمان پروری کنند. قبل از آنکه مخالفان را در محاکمات علنی حاضر سازند تلاش خود را وقف پایمال ساختن غرور آن ها می کردند.  آنقدر آن ها را شکنجه می کردند و در انزوا نگه می داشتند که احساس حقارت و فلاکت و شرمساری کنند و به هر آنچه از آن ها خواسته می شود اعتراف کنند. به خودشان فحش و ناسزا می گفتند ، یکدیگر را متهم می ساختند و سپر بلای خود می نمودند.  فریاد "رحم کنید" سر می دادند و با وجود این بعد از چند سال تجربه قرون وسطی تکرار شد. افراد مرده به قهرمان تبدیل شدند و شکسته شدن غرورشان به فراموشی سپرده شد.

تجربه قرون وسطی تکرار شد, چرا؟! در مرحله ی اول این موضوع به اعتراف کردن در زیر شکنجه و به بی اعتبار بودن آن مربوط می شد. ما دیگر مرتکب چنین اشتباهی نمی شویم. اعترافاتی را که در اینجا می کنید واقعی است، ما آن ها را به واقعیت تبدیل می کنیم. علاوه بر این اجازه نمی دهیم که مرده ها علیه ما قیام کنند.

ما مخالف خود را به سبب مقاومت در برابرمان به هلاکت نمی رسانیم. تا زمانی که مقاومت می کند نمی کشیم. ما او را نمی کشیم، ما او را تغییر می دهیم. بر درونش تسلط پیدا می کنیم، ذهنش را بازسازی می کنیم. پلیدی و افکار شیطانی را از ذهن او بیرون می کشیم . ما او را به سوی خود هدایت می نماییم، نه به صورت ظاهری بلکه از صمیم قلب و با عملی داوطلبانه. قبل از آن که کشته شود از هواداران ما می شود. برای ما تحمل ناپذیر است که شخصی هر چند به صورت بی خطر در گوشه ای از جهان علیه ما فکر کند. حتا اجازه نمی دهیم در زمان مرگ مخالف باقی بماند.  در روزگاران قدیم مخالفان حتا وقتی به مسلخ می رفتند افکار پلیدشان را با خود به همراه می بردند و با افتخار بر زبان می راندند.  اما ما قبل از آن که مغز کسی را داغون کنیم افکارش را با خود همسو می سازیم

فرمان حکومت های استبدادی گذشته "این را مکن" بود و فرمان توتالیترها "این را بکن" و فرمان ما "اینگونه باش" است!

وینستون حتا اگر اجازه بدهیم تو به روند طبیعی زندگی ادامه دهی هرگز نخواهی نتوانست که از دست ما فرار کنی.  آنچه در اینجا بر سرت می آید همیشگی است. این را از حالا بفهم.  چنان روزگارت را سیاه خواهیم نمود که نتوانی کمر راست کنی.  بلایی به سرت می آوریم که حتا اگر هزار سال عمر داشته باشی فراموشت نشود. دیگر هرگز نخواهی توانست عواطف انسانی معمولی را در وجود خود جای دهی. همه چیز در درونت کشته خواهد شد. دیگر هیچگاه نخواهی نتوانست عشق، دوستی، لذت زندگی، خنده، کنجکاوی، شهامت و یا کمال را در وجودت احساس نمایی. ما تو را از خودت تهی خواهیم ساخت و وجودت را از خودمان انباشته خواهیم نمود.

 

جورج اورول

۱۹۸۴

 

***

 

2

آدم دلش می خواست خوش بگذراند، آن ها یعنی افراد حزب می خواستند این خوشی را از او بگیرند.

جولیا از حزب نفرت داشت و با رکیک ترین کلمات احساس خود را بر زبان می آورد . او نمی دانست چه تعداد دیگری در میان نسل جوان تر ، نسلی که در فضای انقلاب رشد کرده بودند وجود داشتند که حزب را همچون آسمان ثابت و پایدار می دانستند و هیچ وقت علیه آن شورش نمی کردند و فقط همچون خرگوشی که از سگ ها فرار می کند از حزب گریزان بودند.

 

جورج اورول

۱۹۸۴

 

***

 

3

تسلیم شده بود، از لحظه ای که پایش به وزارت عشق رسیده بود و درست از دقایقی که صدای خشن تله اسکرین او و جولیا را درمانده ساخته بود متوجه بیهودگی و بی ثمر بودن مبارزه با حزب شده بود. اکنون می دانست که از هفت سال قبل مانند سوسک زیر ذره بین تحت نظر پلیس اندیشه بوده است. هیچ حرکتی و صدای بلندی نبود که از چشم آن ها پنهان مانده باشد.  تمام افکار او را کشف کرده بودند.

صداهای ضبط شده آن ها را پخش کرده و عکس هایشان را نشانش داده بودند.  حتا لحظات سکس آن ها را ! دیگر نمی توانست با حزب بجنگد.

علاوه بر این حق با حزب بود. حتمن همینطور بود. چطور امکان داشت باور کرد که ذهن دسته جمعی و همیشه پایدار دچار اشتباه شود؟! با کدام معیار عینی امکان سنجش داوری آن وجود داشت؟!  عقل از آمار تبعیت می کرد . فقط باید یاد می گرفتی که مثل آن ها فکر کنی، همین!

قلم در لای انگشتانش درشت و زشت می نمود. شروع به نوشتن افکارش کرد.

ابتدا با حروف درشت و بدقواره نوشت "آزادی ، بردگی است."

سپس بدون مکث زیر آن نوشت "دو به اضافه دو می شود پنج!"

 

جورج اورول

۱۹۸۴

 

***

 

4

در سال های بحرانی موضوع خط مشی حزب در مورد موروثی نبودن قدرت، در خنثا کردن نیروی مخالف سهم بسزایی داشته است.

یک سوسیالیست قدیمی که تعلیم دیده بود تا با امتیاز طبقاتی مبارزه کند فکر می کرد آنچه موروثی نباشد دایمی نخواهد بود.    او متوجه نبود که تداوم الیگارشی لازم نیست که به صورت فیزیکی باشد و همچنین متوجه نبود اشرافیت های موروثی عمر کوتاهی دارند و سازمان هایی نظیر کلیسای کاتولیک بعضی وقت ها صدها و یا شاید هزارها سال تداوم پیدا می کنند.

اساس سلطه ی الیگارشی حالت موروثی پدر به فرزند نیست، بلکه بقای نوعی جهان بینی و شیوه زندگی است که مردگان بر زندگان دیکته می کنند.

حزب کاری به حفظ رابطه خونی ندارد بلکه در قید بقای خویش است.  در صورتی که ساخت طبقاتی به همان شکل دست نخورده باقی بماند مهم نیست چه کسی قدرت را در دست می گیرد.

 

جورج اورول

۱۹۸۴

 

***

 

5

محاکمه و حتا تقبیح علنی مجرمان سیاسی امری عادی نبود. پاکسازی های بزرگ که هزاران نفر را در بر می گرفت همراه با محاکمه ی علنی خائنین و مجرمان اندیشه که به جرم خود اعتراف می کردند و سپس اعدام می شدند از صحنه های خاصی بود که حداکثر در هر دو سال یک بار به نمایش گذاشته می شد.

اغلب کسانی که موجبات نارضایتی حزب را فراهم می آوردند ناپدید می شدند و هرگز کسی از سرنوشت آن ها باخبر نمی شد . هرگز کسی نمی توانست کوچک ترین نشانی از آن ها بیابد.  در بعضی موارد امکان داشت که از هستی ساقط نشده باشد.

علاوه بر پدر و مادرش ، وینستون سی نفر را می شناخت که ناپدید شده بودند!

 

جورج اورول

۱۹۸۴

 

***

 

6

وینستون بی اختیار شروع به نوشتن کرده بود

 

مرگ بر ناظر کبیر

مرگ بر ناظر کبیر

مرگ بر ناظر کبیر

 

ترس بر وجودش مستولی گشت، ولی ترس او بیهوده بود. نوشتن مرگ بر"ناظر کبیر"  و ادامه دادن یا ندادن آن تاثیری نداشت، در هر دو صورت پلیس اندیشه دستگیرش می کرد.

او مرتکب جرم اصلی شده بود.  جرمی که حاوی سایر جرم ها نیز بود.   جرم اندیشه چیزی نبود که بشود تا ابد پنهان نگه داشت.    شاید آدم مدتی، حتا چند سالی جان سالم به در می برد، ولی سرانجام گرفتار می شد.      

همواره در شب اتفاق می افتاد، بازداشت ها همیشه در شب پیش می آمد.  پریدن ناگهانی از خواب، دست خشنی که آدم را تکان می داد، نورهایی که در چشم ها می تابید، حلقه ای از چهره های خشن در اطراف تخت خواب.

در بیشتر موارد نه محاکمه ای و نه گزارشی در کار بود.   فقط آدم ها ناپدید می شدند، اسم آدم از دفاتر حذف می شد، سوابق شخصی از بین می رفت ، وجودش انکار می شد و سپس به بوته ی فراموشی سپرده می شد.

 

جورج اورول

۱۹۸۴

 

***

 

7

وینستون بعدها متوجه شد آنچه به سرش آمده بود صرفن پیش درآمدی بود برای مراحل بعدی که هر زندانی مجبور بود با آن ها دست به گریبان شود.  باید به جرایمی همچون خرابکاری و نظایر آن ها که هر کسی اعتراف می نمود اعتراف می کرد.

اعترافات حالت تشریفاتی داشت ولی شکنجه واقعی بود.

نمی توانست به خاطر بیاورد چند بار و یا چه مدت شکنجه شده است . همیشه پنج شش نفر مامور سیاهپوش به صورت همزمان به جانش می افتادند

گاهی با مشت ، گاهی با باتون، گاهی با میله های فولادین، گاهی با لگد

گاهی اوقات مثل حیوانی روی زمین می غلتید و با تلاش پایان ناپذیر و یاس آلود خودش را این طرف و آن طرف می کشاند تا از شر لگدهای آن ها در امان بماند و همین کار موجب می شد لگدهای بیشتری نوش جان کند. بعضی وقت ها آنقدر به شکنجه ادامه می دادند که او به جای آنکه از دست آن ها عصبانی شود از این که نمی توانست خود را به بیهوشی بزند از دست خودش عصبانی می شد.   بعضی وقت ها چنان اعصابش داغون می شد که قبل از وارد شدن ضربه فریاد"رحم کنید" سر می داد و با دیدن مشتی که برای فرود آمدن به سر و صورتش آماده می شد به جرایم واقعی و خیالی اعتراف می نمود.  

بعضی وقت ها آنقدر او را کتک می زدند که نمی توانست روی پایش بایستد. سپس مانند یک گونی سیب زمینی روی زمین می افتاد و ساعت ها به همان حال رهایش می کردند تا حالش جا بیاید.  دوباره بیرون می بردند و حسابی مشت و مالش می دادند.

 

جورج اورول

۱۹۸۴

 

***

قربانیانِ آدم‌کش/ با زلزله هم می‌توان تجارت کرد

مردی آواره شده؛ او می‌توانست یک پزشک باشد یا یک تعمیرکار؛ کارگر یا قاتل. او قربانی شده‌ای است که قربانی می‌گیرد تا زندگی کند.

به گزارش خبرنگار ایلنا؛ "چاله" نخستین تجربه علی کریم است که به زلزله و پیامدهای آن با فرمی انزواطلبانه می‌پردازد. شخصیت اصلی این فیلم؛ قربانی‌ای است که به واسطه قربانی شدن باید قربانی هم بگیرد. اما به چه قیمتی؟ فرزندکشی؟!

علی کریم می‌گوید: فاجعه دقیقا همین است. قربانی، قربانی می‌گیرد و به فرزندکشی ختم می‌شود.

در خلاصه داستان فیلم چاله آمده: غلامرضا پس از وقوع زلزله‌ای ویرانگر در شهرش سبز تپه، خانواده‌اش را از دست می‌دهد و با همسر جدیدش به جاده‌ای متروکه کوچ می‌کند و قهوه‌خانه قدیمی و مخروبه‌ای را به مکانیکی تبدیل می‌کند و برای امرار معاش چشم به جاده می‌دوزد. او فقط با دلخوشیِ بازگشتِ تنها پسرش از ژاپن روزها را شب می‌کند...

با علی کریم به واکاوی ریشه‌ها و دلایل عمل قربانی گرفتن پس از فاجعه‌های طبیعی پرداختیم.

گویا شما نگاهی خاص به جغرافیای موردنظرتان در فیلم دارید. به نظر شخصیت اصلی فیلم؛ عزلتی آمیخته با شاعرانگی موردنظر شما را در پیش می‌گیرد. این‌طور نیست؟

وقتی با تعدادی از دوستان درباره  هنر صحبت می‌کردم به این نتیجه رسیدم که به دو گونه می‌توان به یک اثر هنری نگاه کرد: یکسری معتقدند باید فکر کنیم و اثر هنری را خلق کنیم. یک عده معتقدند شما دارید زندگی‌تان را می‌کنید و در کشف و شهود با مخاطب وارد دنیایی می‌شوید که اصلا به آن فکر نکرده بودید و آن دنیا اثر هنری شماست. من در این فیلم و سایر کارهای هنری‌ام وابسته به گروه دوم‌ هستم.

یعنی چاله تجربه شما در زندگی خودتان است؟

در یک سفر شبانه وقتی داشتم از خانه دوستم برمی‌گشتم؛ افتادم در یک چاله. همانجا این ایده به سراغم آمد. وقتی به خانه رسیدم، قصه؛ اول و وسط و آخر داشت. اما جزئیات آن محدود به این می‌شد که یک نفر چاله‌ای کنده و از طریق آن امرار معاش می‌کند. بعد از این مرحله بخشی از ماجرا به خودآگاهم مربوط است و بخش دیگری از آن ناخودآگاه است. به صورت خودآگاه سعی کردم علاقه‌های خودم با هماهنگی اصول هنر کم کم وارد قصه کنم.

موقعیت فیلم‌ بسیار خاص و ویژه‌ است اما وقتی فیلم را نگاه می‌کنیم خیلی زود می‌فهمیم این شخص چاله‌ای برای امرار معاش خود تعبیه کرده. نزدیک بودن این چاله به تعمیرگاه کمی ساده‌لوحانه به‌نظر می‌رسد. آیا این دو مقوله به فیلم ضربه نزده؟

من نگرانی‌ای برای ایجاد سوسپانس نداشتم. فکر می‌کردم تماشاگر اگر در پارت اول این موضوع را نفهمد؛ در پارت دوم حتما می‌فهمد. پس تلاشی برای جذابیت تعلیق آنهم از این نوع نکردم. مهم‌ترین منطقم این بود که ممکن است بسیار احمقانه باشد اما خیلی چیزها احمقانه هستند؛ ما می‌دانیم ماجرایی که در فیلم است به این دلیل اتفاق می‌افتد که پول از جیب شخصی به جیب دیگری برود. مگر این داستان اطراف ما اتفاق نمی‌افتد؟ آیا ما اعتراضی به این قضایا می‌کنیم؟ مثلا در خودروسازی؛ همه می‌دانیم که قطعات بی‌کیفیت هستند. هرچه قطعات بی‌کیفیت‌‌تر باشد؛ خدمات پس از فروش‌ خودروساز هم پرسودتر است. پس بعضی وقت‌ها ما ناگزیریم احمق بمانیم. عابرهای این جاده فقط می‌خواهند عبور کنند و تا زمانی که مسئول عالیرتبه‌ای از آن جاده عبور نمی‌کند، کسی به فکر پرکردن چاله نیست. همان مسئول بلندپایه‌ هم که می‌خواهد عبور کند؛ شاید در بطن آن نوعی خودنمایی باشد برای آنکه زیر دستان چاله را پرکنند.

هرکس با پیشینه و نگاه تخصصی و فردی خود به زلزله نگاه می‌کند. اگر خیرخواهانه‌ترین بعد قضیه را هم درنظر بگیریم؛ پشت آن باز منافعی وجود دارد. حتی گروه موسیقی‌ای که فقط برای شاد کردن زلزله‌زدگان راهی مناطق آسیب‌دیده می‌شود؛ نگاهی هم به گرفتن مجوز دارد. من می‌خواستم ترکیبی از آدم‌های متفاوت ایجاد کنم. ترکیبی نسبی که شامل خوبی و بدی باشد. یعنی همان چیزی که خودمان هستیم. ما از اجتماعِ خوبی‌ها و بدی‌ها به وجود آمده‌ایم. همانطور که غلامرضا با تمام خوبی و آرامشش می‌تواند تبدیل به یک آدمکش سریالی شود. شما می‌توانید غلامرضا را دوست داشته باشید یا نه؛ اما نمی‌توانید او را قضاوت کنید. تمام مدت غلامرضا در جایگاهی است که هر شهروند دیگری می‌تواند به‌جای او باشد و همان حس او را داشته باشد. من دوست داشتم همه شخصیت‌ها از این جنس باشند و برای همین هم موضوع فیم را انتخاب کردم اینکه گروهی که برای کمک به زلزله‌زدگان می‌روند چه کسانی باشند. قطعا در بین آنها منفعت‌طلب هم هست.

دو ماشین داشتیم که در چاله نیفتادند یکی متعلق به پستچی و دیگری گروه موسیقی. آیا تعمدی داشتید؟

مدلِ وصل شدن آدم‌ها به غلامرضا فرق می‌کند. غلامرضا در جایی سفره‌داری می‌کند چون می‌داند فرد موردنظر حامل خبری است. جایی گروه دولتی است که خیلی تند و بی‌پروا با آنها حرف می‌زند. یعنی نمی‌تواند بگوید چه اتفاقی برایش افتاده است؛ اما اگر دقت کنید در جایی که به حریم خصوصی‌اش وارد می‌شوند؛ رفتارش متفاوت می‌شود.

من چاله را طوری در جاده تعبیه کردم که انگار یکطرف جاده است و اگر دید خوبی وجود داشته باشد می‌توان از آن طرف جاده عبور کرد. غلامرضا این شانس را برای بقیه قائل شده که اگر کسی باهوش‌تر باشد؛ آن را می‌بیند. او یک سرنوشت قطعی در آنجا قرار نداده. اگر هم در ذهن‌تان باشد به لحاظ نمادین پستچی از سمت چپ کادر می‌آید؛ گروه موسیقی هم از کادر سمت چپ. در واقع ماشین لندکروز آفرو انگار از زلزله بازمی‌گردد و رد می‌شود. من سعی کردم در آرایش میزانسن چاله کاری کنم این اتفاق برای ٱن‌ها نیفتد.

در اپیزود آقای کارگردان احساس می‌شد اغراقی در سن و سال کارگردان وجود دارد. شخصیت همسر فیلمساز مدام می‌گوید آقای پیرمرد... آقای پیرمرد... منظور از اصرار بر سن و سال شخصیت کارگردان چه بود؟

این سکانس با ایده‌آل‌های من فاصله دارد. متاسفانه من در صحنه غافلگیر شدم با اینکه آقای احصایی خیلی خوب بازی کرد اما فکر کردم انتخاب بازیگر زن این سکانس اشتباه بود و آن ترکیبی که مدنظرم بود؛ شکل نگرفت. برای همین احساس می‌کنم آن لحظات درنیامده. باید این سکانس خیلی درخشان‌تر می‌شد. این سکانس به لحاظ بازیگری آسیب دیده. فیلم چاله در 15 روز ساخته شد و این زمان کوتاه؛ مشکلاتی ایجاد کرد. فیلم 35 تا 36 پلان است و هرکدام با دو یا سه برداشت. یعنی ما ناچار بودیم با عجله آن را بسازیم.

+فیلم+چاله+

لوکیشن فیلم در کنار یک طراحی صحنه خوب و در محیط جغرافیایی بکر تعبیه شده اما در کنار این فضای بکر که می‌توان از چهار طرف دکوپاژ داشت؛ ما شاهد سکانس‌های طولانی در یک قاب ثابت هستیم. آیا بهتر نبود این پلان سکانس‌ها کمی بیشتر خُرد می‌شد؟

طولانی بودن سکانس‌ها تعمدی است. مساله زمان مطرح بود. فکر می‌کردم چه تقطیعی مناسبِ حرف زدن درباره یک آدم بیابانی است؟ فکر کردم اجازه ندارم پلان‌ها را خُردتر کنم. تلاش کردم تداوم زندگی غلامرضا یا کاراکترهایی که غلامرضا با آن‌ها روبرو می‌شود در حد همان پلان - سکانس نشان داده شود. یعنی با پلان - سکانس به ادامه زندگی غلامرضا برش نمی‌زنم بلکه به یک جغرافیای دیگر برش می‌خورد. سعی کردم در این پلان‌ها رخوت غلامرضا را منعکس کنم. مطمئن باشید هیچکدام از پلان‌ها از دست من درنرفت. شاید با سلیقه‌های مختلف بتوان بعضی پلان‌ها را به شکل دیگری اجرا کرد. امروز هم بعد از هشت سال فکر نمی‌کنم بتوانم فیلم را طور دیگری بسازم. البته گاهی جاهایی اصرار بر دو بعدی نشان دادن نماهاست. مثلا غلامرضا و تنهایی‌اش در ماشین دو بعدی قاب‌بندی شد. کل قصه ما در همین جغرافیاست. تکرار از جنس این جغرافیاست پس دوست داشتم این تکرار گاهی به چشم بیاید.

نگاه فیلمساز به تکرار کاملا مشهود است اما بی‌ربط بودن اتفاقات باعث می‌شود فیلم از ریتم افتاده و تدوین‌گر ناچار شود برای حفظ ریتم؛ پلانی مانند پلان قلیان را کار کند. ابتدای سکانس‌ها خوب پرداخت شده اما گویا انتهای سکانس‌ها رها شده.

به این فکر نکرده بودم شاید گفته‌ی شما صادق باشد. فیلم‌های ایرانی درحال بازگشت به ذائقه مخاطب ایرانی است و همه از این ماجرا خوشحال هستند. اما این تنها یک بالانس است و متر و معیار ندارد. من همیشه فکر می‌کنم چرا در مدرسه‌ها و جریانات آکادمیک سینما با یک چار‌چوب و برخورد حق‌به جانب و دُگم حرف می‌زنند. به نظرم این احمقانه‌ترین نوع نگرش است چون در جامعه هم اینگونه نیست. مثلا دیده‌ایم تماشاچیان فلان فیلم میلیونی ناراضی از سالن بیرون آمده‌اند. ذائقه مخاطب در حال بازگشت به معما، پنهان‌کاری و چیزهایی از جنس تلویزیون است. یعنی مخاطب خود را با یک راز نگه داریم و غافلگیرش کنیم. این‌ها خوب است که باشد چون مخاطب دارد. وقتی تعدادی هستند شاید بتوان آن‌ها را مخاطب خاص قلمداد کرد. افرادی که خط‌کشی در قلمرو سینما نمی‌بینند و دنبال معما و تعلیق خاصی نیستند. چرا نباید برای آن‌ها فیلم ساخت؟

 سبزه تپه کجاست؟ آیا چنین زلزله‌ای در این مکان اتفاق افتاده؟

وقتی سبز تپه ویران شود تا اینکه خراب تپه ویران شود تاثیرگذاری‌اش بیشتر است. دوست داشتم یک جایی یک تصویر درخشان و با تلالو نور به مخاطب متبادر شود از اسمی که این شهر کوچک دارد و شاید تبدیل شود به یک نماد که از جایی آباد تبدیل شده به مکانی که خراب است. منظور همان مدینه فاضله است و این مکان و زمان به هیچ وجه واقعی نیست.

اگر بیابان؛ جنگل بود و تعمیرگاه هم وسط جنگل؛ شاید منظور سبزتپه بهتر نمایان می‌شد.

نه، احساس می‌کردم باید از این بیابان گذر کرد تا به آن سبزتپه رسید. بعضی مناطق خشک و بی‌آبی هستند که در انتها به مکانی مفرح و دیدنی ختم می‌شوند. مهاجرت مهمترین موضوع است یعنی جایی که ایده‌آل بوده و حالا دیگر نیست و آدم‌ها مجبورند از آن دور شوند.

آیا بهتر نبود بازیگران به اقتضای نقش خود بومی انتخاب می‌شدند؟

خیلی دوست داشتم همه آدم‌ها بومی باشند اما نمی‌توانستم این کار را انجام بدهم. دوست داشتم ماشینی که به عنوان نماینده مجلس از تهران می‌آید از قومیت‌های مختلف باشد. اینقدر علی بکائیان بازیگر خوبی است و نمی‌دانم چرا هیچ وقت جایی که باید باشد؛ نیست. وقتی او حرف زد؛ من گفتم؛ همین... من همین را می‌خواهم....

شاید عطش اینکه بومی باشد را هم خیلی دوست داشتم. اگر این فیلم؛ فیلم دوم من بود یا الان قرار بود یکبار دیگر آن را بسازم؛ چیزی که اصلاح می‌کردم ساخت فیلم با آدم‌های بومی بود و تنها ایرادی که با آن روبرو می‌شدم غلامرضا بود، چون پیدا کردن کاراکتر بومی برای نقش غلامرضا بسیار سخت است.

فیلم زمان و مکان ندارد به استثنای رادیویی که در جایی زمان را لو می‌دهد.

من وقتی فیلم را دیدم؛ شوکه شدم؛ با خودم فکر کردم چقدر خوب است که فیلم شامل محدودیت‌های زمانی نمی‌شود. عده‌ای گفتند می‌توانیم آن بخش رادیو را حذف کنیم اما گفتم این فیلم برای همان زمان است و بگذارید به دیدگاه همان زمان احترام بگذارد.

فیلم از صدابرداری قابل قبولی برخوردار بود؛ با اینکه یکی از مشکل‌ترین مراحل صدابرداری لوکیشن‌هایی مانند بیابان است.

وحید مقدسی به عنوان صدابردار کار بسیار سختی برای این فیلم داشت. هر وقت فیلم را می‌بینم، احساس می‌کنم یک صدابرداری درخشان برای فیلم انجام شده. فیلم در کل عواملی داشت که با خورده‌های گنج، یک گنج‌ بزرگ‌تری به نام فیلم چاله را خلق کرد. الان ما تیم هستیم و من امیدوارم توان این را داشته باشم که بتوانم کنار بچه‌ها به کارم ادامه بدهم.

دختر جوانِ فیلم گویا غنیمتی است که غلامرضا از زلزله گرفته و خودخواهانه زندانی‌اش کرده...

در جایی غلامرضا همه حرف‌هایش را می‌‌گوید. می‌گوید؛ دختری را سروسامان داده که دختر نسب به او بی‌علاقه هم نبوده. به نظرم شکل بسیاری از روابط اینگونه است. احساس و عشق وقتی وجود ندارد یک‌جاهایی شبیه تجارت می‌شود. درست است که رضایت داشته که با غلامرضا باشد ولی چاره‌ نداشته و گزینه دیگری نبوده. دختر آواره‌ای که همه کس‌اش مرده‌اند و غلامرضایی که زنش مرده و حالا به او سرپناه می‌دهد. کدام سرپناه؟... یک آلونک در یک جاده متروکه و همه این‌ها آلارام فاجعه اصلی است.... مساله فیلم؛ فاجعه‌ای است که در فیلم رخ می‌دهد. بمبی در جایی منفجر می‌شود، زمینی تکان می‌خورد و این طوفان سنجاقکی می‌آید و می‌بینیم که بعد از اینجا؛ اگر غلامرضا کوچ کند و برود تهران؛ امکانش زیاد است که به یکباره به یک خفاش شب تبدیل شود.

چرا شغل غلامرضا در فیلم گفته نشد؟

درست یادم نیست که شغلش را می‌گوید یا نه. ولی فکر می‌کنم من شغلش را می‌گویم. سعی کردم یک جاهایی از های‌لایت شدن و برجسته شدن این قیاس‌ها جلوگیری کنم. یعنی خود اتفاق؛ حادثه را به وجود بیاورد. شاید می‌شد این نگاه ارتقایی در ساختار فیلم به وجود بیاید. قصه من این است که یک مردی آواره شده؛ حال این آواره می‌توانست دکتر باشد یا هر شغل دیگری که به نظرم اهمیت ندارد. او مجبور است قربانی بگیرد. قربانی شده‌ای که قربانی می‌گیرد تا زندگی کند. یک جایی از اجبار می‌گذرد و می‌تواند تبدیل به هر چیزی بشود. مثلا جریان ماجرای اقتصادی که با آن روبرو هستیم این‌ها که از روز اول فکر نمی‌کردند که می‌آیند و پول یکسری از آدم‌ها را می‌خورند. آنها دنبال زندگی بهتر هستند. همه دنبال زندگی بهتر هستند. بعضی از ما یک خط قرمز داریم یا از آن رد می‌شویم یا نه. به نظرم؛ غلامرضا قدم اول را برداشته و دیگر مهم نیست از کجا آمده بلکه مهم این است که او زندگی دیگری داشته اما حالا پسرش در ژاپن است؛ زنش را از دست داده و می‌تواند تبدیل به یک قاتل زنجیره‌ای شود.

قبول دارید شخصیت غلامرضا زیادی از حد منفی شده؟

من خیلی قالب‌ها را نمی‌فهمم. وقتی به گروه موسیقی می‌گوید کجا می‌خواهی بروی و آن‌ها می‌گویند می‌خواهیم بروم سبز تپه؛ می‌پرسد برای چه می‌خواهی بروی؟ می‌گویند می‌خواهیم برویم برایشان ساز بزنیم! از نظر او؛ دو گروه به آ‌نجا می‌روند یا برای تماشا یا خبرنگار هستند. شاید خیلی ابزورد باشد که یک گروه زیرزمینی موسیقی راهی منطقه زلزله‌زده برای زدن ساز باشند.

عدم توجه به قربانی قطعا اولین اتفاقش فرزندکشی است. این شعار همه مادرها و پدرهای ایرانی است. در حقیقت ما با یکسری آدم روبرو هستیم که اگر در شرایط غیرایده‌آل و غیرانسانی قرار بگیرند، می‌توانند دچار هر فاجعه‌ای بشوند. چیزی که فیلم می‌گوید همین است. قربانی که قربانی می‌گیرد و به فرزندکشی ختم می‌شود و فاجعه دقیقا همین است. همه در رابطه با پایان اخلاقی فیلم حرف می‌زند و من می‌گویم این فیلم پایان اخلاقی ندارد. پایان اخلاقی زمانی است که قهرمان و ضدقهرمان در سوگ فاجعه می‌نشیند، در شرایطی که این اتفاق برای غلامرضا نمی‌افتد.

گفتگو: مرتضی حسینی‌نیا

جاذبه

جاذبه   

                                                              

     می‌گویند در حدود 300 سال پیش، هنگامی که ایزاک نیوتن زیر درخت سیبی نشسته بود؛ سیبی روی سرش افتاد. نیوتن دانست که نیروی جاذبه‌ی زمین، باعث افتادن سیب شده است.

***

     نیوتن خیلی زود، تحقیقات را در این زمینه آغاز کرد. او می‌خواست بداند که نیروی جاذبه‌ی زمین، تا چه فاصله‌ای مؤثر است، و بزودی دریافت که نیروی جاذبه، به فضا، ماه، خورشید و ستارگان دیگر نیز می‌رسد؛ اما هر چه از زمین دورتر شویم، کشش جاذبه کمتر می‌شود. حالا نیوتن می‌توانست توضیح دهد که چگونه سیارات به دور خورشید می‌چرخند. جسم کوچکی را به سر تکه نخی ببندید و دور سرتان بچرخانید. زمین، و دیگر سیارات نیز به همین طریق به دور خورشید می‌چرخند. نیروی جاذبه‌ی خورشید، می‌تواند سیارات را جابجا کند.

     جسمی که به انتهای نخ بسته شده، به شکل دایره به دور شما می‌چرخند، اما سیارات در یک مدار بیضی شکل به دور خورشید حرکت می‌کنند. یک سال طول می‌کشد، تا زمین، به دور خورشید یک دور کامل بزند. سرعت زمین، هنگام چرخیدن به دور خورشید، در یک مدار بیضی شکل، 30 کیلومتر در ثانیه است.

***

     بار دیگر، به جسمی که در انتهای نخ، در حال چرخیدن است، بی‌اندیشید. اگر نخ، ناگهان پاره شود، چه اتفاقی می‌افتد؟ بله، جسم به شدت پرتاب و از شما دور می‌شود. اگر خورشید، ناگهان ناپدید شود، همین اتفاق برای زمین رخ می‌دهد. اما این حادثه پیش نمی‌آید. ستاره شناسان تا کنون، بارها مشاهده کرده‌اند که ستاره‌ای منفجر شده و از بین رفته است. اما آن‌ها معتقدند که خورشید، تا 5 میلیارد سال دیگر دچار چنین حادثه‌ای نمی‌شود.

***

     زمین، شبیه یک توپ خیلی بزرگ است. از این رو، نیروی جاذبه‌اش، همیشه به سوی مرکزش می باشد.

    بنّاها، برای ساختن ساختمان، از نیروی جاذبه‌ی، زمین استفاده می‌کنند. این نیرو، به آن ها کمک می‌کند که خطی عمودی، بدست آورد. آن‌ها با استفاده از یک شاقول، مطمئن می‌شوند که ساختمان کج نیست. شاقول، نخ بلندی است که وزنه‌ای به انتهایش وصل است. شاقول را نزدیک دیواری که می‌خواهند بسازند، می‌گیرند؛ و وزنه را آویزان می‌کنند. وزنه، به طرف مرکز زمین کشیده می‌شود؛ و بنابراین یک خط عمودی بدست می‌آید.

***

     اکنون، توپی را به هوا پرتاب کنید. جاذبه‌ی زمین، آن را آرام به سوی زمین می‌کشد. اگر در خلاء ( جای خالی از هوا )، یک جسم سنگین، و یک جسم سبک را از ارتفاع معینی رها کنیم؛ هردو در یک زمان به زمین می‌افتند. جاذبه‌ی زمین در خلاء، همه چیز را در یک زمان مساوی جذب می‌کند. این موضوع، در حدود 300 سال پیش، توسط دانشمندی، به نام گالیله، کشف شد. گفته می شود، او اشیاء مختلفی را با وزن‌های متفاوت، از بالای یک برج کج به زمین انداخته است. این برج مشهور، هنوز در شهر پیزای ایتالیا دیده می‌شود.

***

     انسان، از صد‌ها سال پیش، در مورد جاذبه مطالعه کرده است. امروز، نیز، دانشمندان چیزهای بیشتری درباره‌ی آن می‌آموزند. در قرن بیستم، انسان، موفق شد که بر کره‌ی ماه قدم بگذارد. او فهمید که نیروی جاذبه‌ی ماه، به مراتب، ضعیف تر از نیروی جاذبه‌ی زمین است. زیرا، ماه از زمین، بسیار کوچکتر و سبکتر است. به همین دلیل است که فضانوردان، برای بازگشتن از کره‌ی ماه به سوی زمین، به موشک‌های سبک‌تری احتیاج دارند. انسان، بدون محفظه‌های مخصوص اکسیژن نمی‌تواند در کره‌ی ماه نفس بکشد. زیرا همان‌طور که گفتیم، جاذبه‌ی ماه، بسیار ضعیف است و نمی‌تواند اتم‌ها و ملکول‌های هوای اطرافش را بسوی خود جذب کند.

***

دانشمندان به مردم وعده داده‌اند تا قبل از 2050 میلادی انسان را به کره مریخ بفرستند آن طور که مشخص است این سفر برای آنهایی که به مریخ می‌روند، سفری فعلا" بی بازگشت خواهد بود. زیرا جاذبه‌ی کره مریخ بیش‌تر از کره ماه است. بنابراین فرار از دست آن و به طرف زمین حرکت کردن کار ساده‌ای نخواهد بود.

     اگردر زمین، یک ورزشکار بتواند فقط در حدود دو متر بالا بپرد. او، در کره‌ی ماه، شش برابر این مقدار را خواهد پرید. هم چنین او به آسانی می‌تواند ماشین فضایی اش را جابجا کند.

***

چند مطلب خبری و متفاوت

 

مینی بوس حامل دانش آموزان دختر دبیرستان زینبیه یک پلدختر که برای اردو به تالاب های پلدختر رفته بودند هنگام بازگشت با یک دستگاه تریلر و یک دستگاه سواری پراید در شهر پلدختر تصادف کرد.

 

 در این تصادف 14 تن شامل 9 دانش آموز، یک معلم، رانندگان مینی بوس و پراید و 2 تن از سرنشینان پراید مجروح شدند.

***

 

قاتل خاموش جان سه جوان را گرفت

 

نشت گاز منواکسید ساعتی قبل سه پسر جوان را به کام مرگ فرستاد.

 

گاز کربن منو اکسید(co) در آپارتمانی واقع در خیابان دماوند ایستگاه سبلان، تهران

 

متاسفانه  سه پسر جوان 17 تا 20 ساله  جان باختند.

 

علت حادثه نشت گاز co از آبگرمکن دیواری که بصورت غیر اصولی در آشپزخانه نصب شده بود، اعلام شد.

***

 

کشف ۱۰ تن کله‌پاچه فاسد در شرق تهران

 

با هماهنگی اداره دامپزشکی شرق تهران سوله‌ای که معادل ۱۰ تن کله‌پاچه تاریخ مصرف گذشته در آن بود، کشف شد.

 

قرار بود این کله‌پاچه‌ها وارد بازار مصرف شود .

***

 

روزنامه شهروند نوشت:

 

این روزها استان کرمانشاه با شمار ٣ هزار و ٥٩٧ نفر مبتلا به اچ‌آی‌وی در رتبه اول استان‌های ایران در شناسایی مبتلایان به بیماری ایدز است.

***

 

معاون امور بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی کردستان می‌گوید:

 

از ‌سال ٦٦ تا کنون ٥٢٨ بیمار مبتلا به ویروس ایدز در استان شناسایی شده است که امید می‌رود با تلاش همکاران و خود معرفی بیماران، افراد مبتلا به ویروس اچ‌آی‌وی ١٠٠درصد شناسایی شوند.

***

 

به گفته معاون امور بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی آذربایجان غربی، ٣٥٧ نفر در این استان مبتلا به ویروس ایدز شناسایی شده‌اند.

***

 

مسئولان امور بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی ایلام:

 

در این استان تا پایان مهر ‌سال ٩١، ١١٧نفر مبتلا به ویروس مثبت اچ‌آی‌وی شناسایی شده‌اند.

***

 

وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی اعلام کرد آمار مرگ کارگران در حین کار در سال گذشته کاهش یافته است. او گفت: "در سال ۹۱ یک هزار و ۷۹۶ نفر جان خود را از دست دادند اما این آمار در سال ۹۴ به ۱۴۹۰ نفر رسید."

***

 

برخورد چهار خودرو در محور داریون شیراز سه کشته و هشت زخمی برجایی گذاشت

حال پنج مصدوم وخیم است/ ایرنا

***

 

اعتصاب خبرنگاران یورونیوز

 

بخش هایی از خبرنگاران یورونیوز  دست به اعتصاب زدند.

دلیل این اعتصاب،  اعتراض به حذف زبان های فارسی و عربی از تلویزیون و حذف گروه اوکراینی است.

***

 

سازمان عفو بین‌الملل ترکیه را متهم کرده است که تقریبا نیم میلیون شهروند ساکن مناطق جنوب شرقی این کشور را مجبور به مهاجرت اجباری کرده است.

 

نماینده پلدختر گفت که فردی آمده و گفته که ۲ میلیون تومان از ۲۱ میلیون تومان حقوق نماینده را به من بدهید تا برای جابه جایی میتم که تازه درگذشته، استفاده کنم.

***

 

شادی را از یاد مبر

تا وقتی روی خاک ایستاده‌ای

 

تا وقتی نسیم

چهره‌ات را نوازش می‌کند

 

تا وقتی نفس تازه می‌کنی

زیر آسمان آبی بیکران

 

تا وقتی تبرها خفته‌اند!

 

بلاگا دیمیتروا

***

 

براساس موادی از لایحه بانک مرکزی که به تصویب هیأت وزیران رسید،واحد پول ایران،تومان و برابر با 10 ریال تعیین شد

***

 

پزشک زنان میگه به صلاحدید خودم خیلی وقتا جنسیت جنین رو به پدر و مادر نمیگم. بارها خبر دادم دختره و بعد فهمیدم سقطش کردند.

***

٤ ایراد بودجه‌ای در لایحه ٩٦

٤ ایراد بودجه‌ای در لایحه ٩٦

هادی حق‌شناس  اقتصاددان

شهروند|  آخرین برنامه دخل و خرج دولت درحالی تقدیم مجلس شده است که برخی از مفاد آن جای بحث و بررسی دارد. صرفنظر از واقعی‌دیدن بودجه بخش عمرانی، اهتمام بر واگذاری امور به بخش خصوصی و هدفگذاری صورت گرفته در زمینه وصول مطالبات، با نقاط ضعفی همراه است که نمی‌توان به راحتی از آن گذر کرد.
الف: دولت یازدهم درحالی بهای نفت را در بودجه ٩٦ معادل ٥٥دلار درنظر گرفته است که هنوز ابهاماتی در رابطه با نحوه کاهش تولید نفت اعضای اوپک و البته غیراوپک وجود دارد و برخی از احتمال اجرایی‌نشدن آن و سقوط قیمت نفت سخن می‌گویند. با توجه به این تفاسیر می‌توان میزان درآمدهای نفتی درگزارش آخرین دخل و خرج دولتی را به نوعی ایده‌‌آل و خوشبینانه دانست.
ب: بودجه ٤٨‌هزارمیلیارد درنظر گرفته شده برای پرداخت یارانه‌های نقدی و ١٦‌هزار‌میلیارد تومان برای یارانه نان و نهاده‌‎های کشاورزی را می‌توان از دیگر نقاط ضعف لایحه بودجه ٩٦ دانست. قانونی که ریشه بسیاری از مشکلات اقتصادی کشور بوده، گویا قرار است در‌سال آینده هم ادامه پیدا کند و ٦٤‌هزار‌میلیارد تومان از اعتبارات دولت یعنی ٤‌میلیارد دلار بیش از اعتباری که برای پروژه‌های عمرانی درنظر گرفته شده، را ببلعد.
ج: اعتبار ٣٢٠میلیاردی درنظر گرفته شده برای هزینه‌های جاری را می‌توان یکی دیگر از چالش‌های لایحه ٩٦ دانست. مسئولان دولت یازدهم درحالی از همان روزهای نخست فعالیتشان وعده چابک‌سازی دولت را سر می‌دادند که روند صعودی اختصاص اعتبارات برای هزینه‌های جاری این ادعا را به شدت تکذیب می‌کند و نشان می‌دهد که دولت برنامه‌ای برای کوچک‌سازی خود ندارد. هزینه‌های جاری دولت درشرایطی ٥,٣برابر بودجه عمرانی کشور است که نظام اداری و استخدامی کشور از کارکنان نه‌چندان کارآمد به شدت رنج می‌برد.
د: بودجه سایر ردیف‌های متفرقه عموما عناوین فرهنگی را یدک می‌کشند که از دیگر نقاط ضعف این لایحه می‌توان برشمرد. درحالی همه‌ساله بخش قابل توجهی از بودجه کشور صرف این ردیف می‌شود که هیچ راهبرد مشخصی در این رابطه وجود ندارد و نمی‌توان آن را مورد ارزیابی قرار داد.
البته این ایرادات به معنی نفی اقدامات مثبت دولت در سال‌های گذشته نیست. نیم‌نگاهی به شاخص‌های اقتصادی‌ سال گذشته که نشانگر برآیند عملکرد تیم اقتصادی دولت تدبیر و امید است، نشان می‌دهد که دولت در‌ سال گذشته با استفاده از انضباط مالی که درپیش گرفت، توانست بخش قابل توجهی از نوسانات قیمتی، ارز، تورم، نرخ رشد و... را وارد ریل استاندارد کرده و کنترل کند.

موج گرانفروشی در امین‌حضور

فروشندگان لوازم خانگی نوسان دلار را دستاویز سوءاستفاده از مشتریان کردند
موج گرانفروشی در امین‌حضور
سازمان حمایت: صنوف لوازم خانگی کاری نکنند که قیمت دستوری را برگردانیم!

شهروند|  افزایش قیمت ارز پایش به سه‌راه امین‌حضور و خیابان امیرکبیر هم باز شد و گرانی ٢ تا ٦‌درصدی لوازم خانگی را رقم زد. کارخانجات دلیل این افزایش قیمت‌ها را هزینه‌های تولید می‌دانند و معتقدند، با توجه به هزینه‌های تولید چاره‌ای جز افزایش قیمت ندارند. ازطرف دیگر واردکنندگان هم نوسانات قیمت دلار را بهانه و آنها نیز اقدام به افزایش قیمت کرده‌اند، اما روند صعودی نرخ ارز طی یک‌ماه گذشته درحالی این روزها به بهانه‌ای برای گرانفروشی لوازم خانگی تبدیل شده، موجودی انبار وارد‌کنندگان براساس دلار ٣٣٠٠تومان صورت گرفته و به گفته رئیس سازمان حمایت مصرف‌کنندگان و تولیدکنندگان، تاکنون با هیچ افزایش قیمتی به بهانه نوسانات اخیر ارز موافقت و مجوزی صادر نشده است.
حال سوال اینجاست، افزایش قیمت کالا به بهانه بالارفتن نرخ دلار در بازار درشرایطی که دولتمردان افزایش نرخ ارز را موقتی دانسته و از کاهش آن در روزهای آینده خبر داده‌اند، چه معنا و مفهومی می‌تواند داشته باشد. پرسشی که محمد طحان‌پور رئیس اتحادیه لوازم خانگی درباره آن به «شهروند» می‌گوید: برخی از سودجویان سعی در ایجاد هیجان در بازار و افزایش تقاضای کاذب هستند». او که به شدت مخالف هرگونه افزایش قیمت درشرایط فعلی بازار است، هرگونه تغییر قیمت لوازم خانگی را غیرقانونی دانست و توضیح داد: تقاضای موجود در بازار این روزها واقعی است و مردم براساس نیاز خود خرید می‌کند. دیگر خبری از آن تقاضاهای کاذب در دولت قبل نیست. ترس از گران‌شدن کالا در آن روزها به افزایش شدید تقاضا منجر شده بود و برخی حتی برای دو‌سال دیگر خود خرید می‌کردند. افزایش نرخ دلار درهفته‌های گذشته موجب شده که برخی گمان کنند، می‌توان شرایط آن روزهای بازار را دوباره ایجاد کنند. این فعال صنفی با اشاره به موجودی کافی انبارهای لوازم خانگی گفت: حتی اگر وارداتی هم صورت نگیرد، تولیدات داخلی به قدری است که تمامی نیازهای بازار را پاسخگو باشند اما با توجه به اهمیت تنوع در بازار نمی‌تواند مانع واردات به کشور شد.  اما طهان‌پور در ادامه از شگرد جدید برخی از تولیدکنندگان برای افزایش قیمت پرده برمی‌دارد. به گفته او، برخی از تولیدکنندگان با تغییری کوچک در ظاهر محصول تولیداتشان نام مدل را تغییر و بعد از آن نسبت به بالابردن قیمت آن اقدام می‌کنند. این درحالی است که افزایش قیمت صورت گرفته هیچ تناسبی با تغییر آن نداشته و عمدتا چندین برابر قیمت واقعی آن است.  اما شگردهای جدید گرانفروشی در بازار درحالی ضرورت افزایش نظارت‌ها را به رخ می‌کشد که شهرام میرآخرلو مدیرکل صنایع فلزی سازمان حمایت تلویحا گرانی محصولات را منطقی دانسته و افزایش هزینه‌ها را دلیل آن عنوان می‌کند. به گفته او، حدود دوسالی است که به خاطر رکود افزایش قیمتی در محصولات لوازم خانگی اتفاق نیفتاده بود اما درحال حاضر افزایش هزینه‌ها باعث این امر شده است.
از منطقی خواندن گرانی‌ها تا تهدید به قیمت‌گذاری تکلیفی
درطرف ماجرا اما سیدمحمود نوابی معاون وزیر صنعت، معدن و تجارت- رئیس سازمان حمایت با لحنی تهدیدآمیز خطاب به فروشندگان لوازم‌خانگی می‌گوید: اگر گرانی لوازم خانگی به بهانه گرانی ارز برای ما محرز شود، لوازم خانگی به گروه کالایی یک (مشمول قیمت‌گذاری تکلیفی) برمی‌گردد.
او در ادامه با اشاره به سابقه رفتار سازمان حمایت مصرف‌کنندگان و تولیدکنندگان با تولیدکنندگان و فروشندگان لوازم خانگی عنوان کرد: به پیشنهاد سازمان حمایت مصرف‌کنندگان و تولیدکنندگان انواع لوازم خانگی به دلیل عرضه و تنوع مناسبی که دارند، از گروه کالایی یک به گروه کالایی دو منتقل شده‌اند.
رئیس سازمان حمایت مصرف‌کنندگان و تولیدکنندگان ادامه داد: در این میان ورود لوازم خانگی به گروه کالایی دو به معنای رهایی از نظارت و قیمت نیست، بلکه فقط قیمت تکلیفی برای اینها در کارگروه تنظیم بازار تعیین نمی‌شود اما فعالان لوازم خانگی باید ضوابط عمومی را درخصوص قیمت‌گذاری رعایت کنند.
نوابی با تأکید بر این‌که هر افزایش قیمتی باید با تأیید سازمان حمایت مصرف‌کنندگان و تولیدکنندگان باشد، اظهار کرد: اگر در گزارشات، به این نتیجه رسیدیم که تولیدکنندگان لوازم خانگی به بهانه تکانه اخیر که هیچ تأثیری در تولید آنها نداشته، قیمت‌های خود را افزایش دادند، قطعا پیشنهاد خواهیم داد تا دوباره لوازم خانگی به گروه کالایی یک بازگردند تا مشمول قیمت‌گذاری تکلیفی شوند.

سهام شرکت‌های زیانده در جیب فقرا


مشمولان سهام عدالت ٤٩‌میلیون نفر اعلام شدند
سهام شرکت‌های زیانده در جیب فقرا
مشاور رئیس سازمان خصوصی‌سازی به «شهروند» خبر داد: تا پایان امسال صورتحساب سهام عدالت برای مشمولان ارسال می‌شود

مرتضی مدنی - شهروند|  آمار مشمولان سهام عدالت اعلام شد. تعداد مشمولان این طرح بیش از ٤٩‌میلیون و ١٣٢‌هزار نفر و ارزش کلی سهام آنها در حدود ٤٧‌هزار ‌میلیارد تومان برآورد شده است. این موضوع در حالی رخ می‌دهد که با گذشت ١٠‌ سال از واگذاری سهام عدالت به مردم، سازمان خصوصی‌سازی اعلام کرده است که سود این سهام از‌ سال آینده واریز می‌شود و جعفر سبحانی، مشاور رئیس سازمان خصوصی‌سازی به «شهروند» خبر می‌دهد تا پایان امسال صورتحساب جزییات هر سهم و سود آن در اختیار سهامداران قرار می‌گیرد. طرح سهام عدالت در ‌سال ٨٥ با دستور محمود احمدی‌نژاد، رئیس دولت وقت آغاز شد. سهامی که تاکنون عاید چندانی برای صاحبانشان نداشته‌ است؛ جز چند ١٠هزار تومان در ایام نزدیک به انتخابات در دولت سابق. رئیس دولت قبل با اعلام این‌که می‌خواهد ثروت را در جامعه توزیع کند، سهام تعدادی از شرکت‌های دولتی را با تخفیف در اختیار دهک‌های پایین جامعه قرار داد. شرکت‌هایی که هرگز گردش مالی آنها به صورت شفاف منتشر نشد و تنها پول سهامداران را به مدت ١٠‌سال بلوکه کرد.
سهام شرکت‌های زیانده به مردم فروخته شد
سازمان خصوصی‌سازی با استناد به تبصره یک ماده ۱۰۰ قانون برنامه پنجم توسعه اقتصادی می‌گوید که پرداخت هر گونه سود سهام عدالت تا زمان برابری آن با ارزش سهام فروخته شده به مردم ممنوع است. بر این اساس، پرداخت سود به سهامداران از‌ سال ٨٧ ممنوع شده و مسئولان دولت یازدهم می‌گویند که سودهایی که در دولت گذشته به سهامداران پرداخت شده است، به قصد تأثیرگذاری بر نتیجه انتخابات بوده است و مبنای قانونی ندارد. گفتنی است تا پیش از ابلاغ قانون اجرای سیاست‌های کلی اصل ۴۴ قانون اساسی، با تصویب ستاد مرکزی توزیع سهام عدالت، سود سال‌های ۸۵ و ۸۶ بین مشمولان مراحل اول تا سوم طرح واگذاری پرداخت شد؛ اما پس از تصویب و ابلاغ قانون یاد‌شده و به استناد ماده ۶ آیین‌نامه اجرایی توزیع سهام عدالت، مطالبات دولت بابت اقساط سهام باید از محل سود سالانه شرکت‌ها واریز و تسویه شود. تاکنون گزارش شفافی از هیچ‌کدام از دولت‌ها در زمینه عملکرد و حسابرسی شرکت‌های واگذار‌شده به مردم منتشر نشده است و روشن نیست که چگونه سهم نزدیک به یک‌میلیون تومانی هر شخص بعد از یک دهه جبران نشده و این سهام‌ها هنوز به مرحله سودآوری نرسیده‌اند.
«جعفر سبحانی»، مشاور سازمان خصوصی‌سازی اما در رابطه با پرداخت‌نشدن سود سهام عدالت در ١٠‌ سال گذشته به «شهروند» می‌گوید: تعداد زیادی از ٤٠ شرکت حاضر در طرح سهام عدالت زیانده هستند؛ به‌گونه‌ای که در سال‌های گذشته حتی یک ریال نیز سود نکرده‌اند؛ اگر چه تعدادی از شرکت‌ها نیز سودهای خوبی پرداخت می‌کنند که مجموع این مبالغ در ١٠سال گذشته به حساب خزانه واریز شده است تا با ارزش سهامی که در اختیار مردم قرار گرفته است
 برابر شود.
تا پایان امسال برای سهامداران عدالت صورتحساب ارسال می‌شود
سبحانی با انتقاد از پرداخت سود به تعدادی از مشمولان طرح سهام عدالت در سال‌های ٨٥ و ٨٦، می‌افزاید: این اقدام نه‌تنها مدت زمان پرداخت هزینه اولیه سهام عدالت را افزایش داد بلکه غیرقانونی بود و بعدتر در صورتحسابی که در اختیار مردم قرار می‌گیرد، از مجموع سود دریافتی آنها کسر خواهد شد.
مشاور سازمان خصوصی‌سازی تخفیف سهام عدالت را خاص ٢ دهک پایین جامعه می‌داند و می‌گوید: فقط دو دهک پایینی جامعه ازجمله مددجویان کمیته امداد، سازمان بهزیستی و روستاییان فاقد شغل مشمول تخفیف می‌شوند.  او ادامه می‌دهد: در پایان دوره
 ١٠ ساله سهام عدالت (سال ٩٤)، سهم هر شخص از این طرح ٥٤٠ تا ٥٥٠‌هزار تومان است که ارزش این سهم در بورس با توجه به شرایط فعلی تا ١,٧ برابر افزایش می‌یابد. از این پس سود سالیانه شرکت‌های مشمول سهام عدالت به مردم پرداخت خواهد شد و اگر شخصی خواستار سهم یک‌میلیون تومانی است، باید مابه‌التفاوت را حداکثر ظرف ٦ ماه به دولت پرداخت کند. البته اجباری در این کار نیست و ما به مردم توصیه نمی‌کنیم.  سبحانی بیان می‌کند: سود ‌سال ٩٥ سهام عدالت در میانه ‌سال ٩٦ بررسی و تعیین می‌شود و شرکت‌ها
 ٨ ماه زمان دارند تا این مبلغ را به حساب سهامداران واریز کنند. همچنین تا پایان امسال صورتحساب جزییات سهم هر شخص در اختیار او قرار می‌گیرد.
هشدار سازمان خصوصی‌سازی
سهام عدالت نخرید
درشرایطی که سازمان خصوصی‌سازی اعلام کرده تکلیف سهام عدالت در‌ سال ٩٦ روشن می‌شود و از پایان ‌سال آینده سود سهام عدالت به دارندگان آن پرداخت خواهد شد، گزارش‌هایی از خریدوفروش این سهام در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی منتشر شده که با واکنش مسئولان اقتصادی دولت مواجه شده است. رئیس سازمان خصوصی‌سازی هرگونه معامله سهام عدالت را باطل می‌داند و می‌گوید: مردم مراقب باشند که با این معامله سرخود کلاه نگذارند.

جزییات آماری مشمولان سهام عدالت

تعداد مشمولان سهام عدالت بیش از ٤٩‌میلیون و١٣٢‌هزار نفر و ارزش کلی سهام آنها درحدود ٤٧‌هزار‌میلیارد تومان برآورد شده است. درگروه ١، مددجویان طرح شهید رجایی، کمیته امداد، کودکان و زنان بی‌سرپرست، کودکان بدسرپرست، معلولان نیازمند خانواده‌های دارای معلول، آسیب‌دیدگان اجتماعی و رزمندگان داوطلب فاقد شغل با جمعیت سهامداری بیش از ٧‌میلیون نفر و ارزش سهام بیش از ٧‌هزار‌میلیارد تومان قرار دارند. در گروه ٢، روستاییان سرپرست خانوار فاقد شغل و کارگر فصلی و ساده روستایی، از کارافتادگان و خانواده‌های فاقد سرپرست یا سرپرست زن روستایی شغل با جمعیت سهامداری بیش از ٥‌میلیون نفر و ارزش سهام بیش از ٥‌هزار‌میلیارد تومان قرار گرفته‌اند. درگروه ٣، کارکنان شاغل در دستگاه‌های اجرایی، بازنشستگان کشوری و لشکری و تأمین‌اجتماعی با جمعیت سهامداری بیش از ١٣‌میلیون نفر و ارزش سهام درحدود ١٣هزار‌میلیارد تومان قرار دارند. درگروه ٤، والدین، همسر و فرزندان شهید و افراد تحت تکفل آنان، جانبازان، آزادگان و افراد تحت تکفل آنان با جمعیت سهامداری بیش از یک‌میلیون نفر و ارزش سهام بیش از‌ هزار‌میلیارد تومان و در گروه ٥، دختران کارگر مجرد و زنان کارگر سرپرست خانوار (مشمول قانون کار) با جمعیت سهامداری ٦‌هزارو٩٠٠ نفر و ارزش سهام بیش از ٦‌میلیارد تومان قرار گرفته‌اند.
گروه ٦ همه روستاییان و عشایر با جمعیت سهامداری ١١‌میلیون نفر و ارزش سهام ١٠‌هزار میلیارد تومان را در برمی‌گیرد و درگروه ٧ خادمان مساجد، حسینیه‌ها و امامزاده‌ها و اماکن زیارتی متبرکه با جمعیت سهامداری ٣١‌هزار نفر و ارزش سهام ٣٠‌میلیارد تومان قرار دارند. گروه‌های ٨، ٩ و ١٠ نیز به ترتیب شامل طلاب حوزه‌های علمیه سراسر کشور با جمعیت سهامداری ١٦٧‌هزار نفر و ارزش سهام ١٦٥میلیارد تومان، بیماران خاص با جمعیت سهامداری ١١‌هزار نفر و ارزش سهام ١٠‌میلیارد تومان و کارکنان ستادهای نمازجمعه با جمعیت سهامداری ٦‌هزار نفر و ارزش سهام ٦‌میلیارد تومان می‌شود.
همچنین درگروه ١١، کارکنان هیأت‌های تحریریه رسانه‌ها (خبرنگاران) با جمعیت سهامداری ٨‌هزار نفر و ارزش سهام بیش از ٨‌میلیارد تومان و در گروه‌های ١٢ تا ١٨، دست‌اندرکاران امر شناسایی و واگذاری سهام عدالت، مددجویان و کارکنان موسسه‌های خیریه، فعالان قرانی، قالیبافان، زندانیان آزادشده (مددجویان تحت پوشش مراکز مراقبت از زندانیان آزاد شده)، درخواست‌کنندگان مردمی و کارگران فصلی و ساختمانی درمجموع با جمعیت سهامداری ٩‌میلیون نفر و ارزش سهام ٩‌هزارو٢٩٧‌میلیارد تومان قرار دارند.

روز بد آرایشگاه‌ها


دیروز رئیس سازمان تعزیرات حکومتی و رئیس پلیس تهران درباره برخوردهای شدید با آرایشگاه‌های «غیرمجاز» هشدار دادند
روز بد آرایشگاه‌ها
رئیس سازمان تعزیرات حکومتی: ١٠‌هزار آرایشگاه غیرمجاز در تهران درحال فعالیت هستند رئیس اتحادیه آرایشگران مردانه تهران در گفت‌وگو با «شهروند»: فروش لوازم آرایشی و لباس، ارایه سرویس قلیان، فالگیری و روابط جنسی در آرایشگاه‌های غیرمجاز زیاد است

شهروند| دیروز روز بد آرایشگاه‌ها بود. نیروی انتظامی، سازمان تعزیرات و سازمان غذا و دارو، در جلسه‌ای که داشتند، برای آرایشگرها خط و نشان زیاد کشیدند و از تشکیل تیم‌های بازرسی برای برخورد با آرایشگاه‌های غیرمجاز، خبر دادند. آرایشگاه‌هایی که رئیس سازمان تعزیرات حکومتی، تعدادشان را ١٠‌هزار واحد اعلام کرد که در آنها فعالیت‌هایی برای قاچاق دختران، باندهای فساد، فروش دارو و لوازم آرایشی غیرمجاز صورت می‌گیرد. همه اینها در نشست طرح ملی ساماندهی و نظارت بر آرایشگاه‌های زنانه و لوازم آرایشی و بهداشتی و دارویی کشور، گفته شد: «در آرایشگاه‌ها هم کالاهای آرایشی توزیع می‌شود و هم بعضا باندهای فسادی که با سرکردگی آرایشگاه‌ها دنبال می‌شود و حتی دختران را به خارج از ایران می‌فرستند در تهران به وفور گزارش داریم که مردان کارهای آرایشی را برای زنان انجام می‌دهند.»  این بخشی از صحبت‌های علیرضا جمشیدی، رئیس سازمان تعزیرات حکومتی در این نشست بود. او از اجرای طرح ساماندهی و نظارت بر آرایشگاه‌های زنانه و لوازم آرایشی و بهداشتی و دارویی، خبر داد:  «باید نظارت جامعی بر فعالیت و نرخ‌های آرایشگاه‌ها وجود داشته باشد.» رئیس سازمان تعزیرات حکومتی در جمع خبرنگاران هم توضیحاتی داد. او با اشاره به نرخ آرایشگاه‌های زنانه، گفت که:  «برخی از این نرخ‌ها نجومی است و از امروز طرح برخورد با این آرایشگاه‌ها از تهران آغاز می‌شود.» او درباره برخورد با فعالیت آرایشگاه‌های زنانه در خانه‌ها هم، توضیح داد: «در نظر داریم با هماهنگی قوه قضائیه حکم ورود به این آرایشگاه‌های خانگی هم گرفته شود و این آرایشگاه‌ها مورد بازرسی قرار گیرند.» به گفته او، طرح برخورد با کوچه مروی در دستور کار بود اما جدا از این منطقه ٤ نقطه دیگر هم شناسایی شده‌اند که به صورت کلی اقدام به فروش اقلام آرایشی می‌کنند برخورد با این مکان‌ها نیز در دستور کار است. براساس اعلام جمشیدی، ٥٠‌درصد لوازم آرایشی توزیع شده در کشور، تقلبی است که عدد یک و نیم‌میلیارد دلاری را به خود اختصاص داده است. حالا در کنار این اقدامات، قرار است با داروخانه‌هایی که اقدام به فروش کالاهایشان تا دو و نیم برابر قیمت واقعی می‌کنند، هم برخورد شود.
 اولتیماتوم رئیس پلیس تهران به آرایشگاه‌ها
حسین ساجدی‌نیا، فرمانده نیروی انتظامی تهران هم از دیگر سخنرانان این نشست بود. او از برخورد پلیس فتا با تبلیغات آرایشگاه‌های غیرمجاز در فضای مجازی خبر داد: «این موضوع از ماه‌های گذشته در دستور کار پلیس قرار گرفته است و پلیس فتا چندین مأموریت سنگین را در این زمینه انجام و برخورد لازم صورت گرفته است البته در آن زمان مشخص شد تعدادی از این تبلیغات دروغ است اما برخوردها همچنان صورت می‌گیرد.» او این اولتیماتوم را هم به آرایشگاه‌های متخلف داد تا به سرعت نسبت به گرفتن مجوز اقدام کنند: «براساس مواد قانونی با آرایشگاه‌های بدون مجوز برخورد خواهد شد.» ساجدی‌نیا با اشاره به فعالیت غیرمجاز آرایشگاه‌ها در زمینه سولاریوم، انجام تتو و فروش کالاهای قاچاق، گفت: «نیروی انتظامی به صورت مستقل در طول ‌سال چندین مرحله آرایشگاه‌های زنانه را مورد بازبینی قرار می‌دهد.» به گفته رئیس پلیس تهران، آرایشگاه‌هایی که مجوز دارند میزان تخلفات در آنها بسیار کمتر از آرایشگاه‌های غیرمجاز است و مأموران نیز کمتر با جرم و تخلف در این آرایشگاه‌ها مواجه می‌شوند.
او به استفاده فراوان از لوازم آرایش غیربهداشتی در آرایشگاه‌های غیرمجاز، اشاره کرد: «زمانی که با این آرایشگاه‌ها برخورد می‌کنیم و اعمال قانون صورت می‌گیرد آنها دوباره در نقطه‌ای دیگر از تهران یا کشور به کار خود ادامه می‌دهند بنابراین باید برخورد جدی پس از شناسایی در دستور کار قرار گیرد.» به گفته ساجدی‌نیا، قرار است از امروز برخورد با انبارهای دیپو لوازم آرایشی به شدت برخورد شود. ساجدی نیا ادامه داد: «مجموعه پلیس امنیت، اداره اماکن و پلیس آگاهی مجموعه پلیس‌های تخصصی هستند که باید به این موضوع رسیدگی کنند. تعامل پلیس و تعزیرات و مجموعه وزارت بهداشت می‌تواند در بحث مقابله با قاچاق لوازم آرایشی موثر باشد.»
 ایران رتبه دوم در مصرف لوازم آرایش را ندارد
رسول دیناروند، رئیس سازمان غذا و دارو هم در این نشست حضور داشت. به گفته دیناروند، میزان واردات کالای آرایشی و بهداشتی به ایران ٥,٢‌میلیارد دلار است که ٢.١‌میلیارد دلار آن، قاچاق است: «این کالاهای آرایشی عموما از ابوظبی و دوبی مدیریت و به کشور هدایت می‌شوند، این میزان قاچاق به این معناست که کشتی‌ها و کانتینرهای زیادی لوازم آرایشی غیرمجاز وارد مبادی کشور می‌کنند که پیدا کردن مبادی ورودی برعهده پلیس و دستگاه امنیتی است.» این مسئول در سازمان غذا و دارو به خبرهایی که درباره میزان بالای مصرف لوازم آرایش در ایران اعلام می‌شود، اشاره کرد: «ایران سهم نیم‌درصدی از بازار لوازم آرایش جهان را دارد، بنابراین، این‌که گفته می‌شود در جهان در بحث لوازم آرایشی، ایران رتبه دوم یا هفتم را دارد، درست نیست و ما با آمارهای اعلام شده فاصله زیادی داریم و نمی‌توانیم بگوییم در این حوزه جزء بزرگترین مصرف‌کننده‌ها هستیم.» فروش داروهای غیرمجاز در آرایشگاه‌ها، موضوع دیگری بود که دیناروند به آن اشاره کرد: «داروهای لاغری که در آرایشگاه‌ها عرضه می‌شوند دارای محرک‌های مخدر هستند. گمرک باید در این زمینه صیانت لازم را انجام دهد زیرا از مسیر گمرک هم برای قاچاق کالاهای آرایشی استفاده می‌شود امروز سامانه غذا و دارو به سامانه گمرک وصل شده و این می‌تواند قاچاق کالاهای آرایشی به کشور را دشوار کند.»
فالگیری و روابط جنسی در آرایشگاه‌ها
تخلفات آرایشگاه‌های غیرمجاز را نه فقط مسئولان دولتی که مسئولان اتحادیه آنها را هم تأیید می‌کند. در جایی که مسئولان اتحادیه آرایشگران زنانه تهران، پاسخگو نیستند، مصطفی گواهی، رئیس اتحادیه صنف پیرایشگران و آرایشگران مردانه تهران بر وجود برخی فسادهای اخلاقی و اجتماعی در آرایشگاه‌های زنانه تأکید می‌کند و معتقد است که این تخلف‌ها تنها به آرایشگاه‌های زنانه محدود نمی‌شود: «در آرایشگاه‌های مردانه هم شاهد وقوع تخلفاتی هستیم که همه آنها برای درآمدزایی بیشتر صورت می‌گیرد.» او قانون را در افزایش این آرایشگاه‌ها مقصر می‌داند:  «متاسفانه وضع به گونه‌ای شده که هرکس، در هر جایی که می‌خواهد، اقدام به راه‌اندازی آرایشگاه‌ می‌کند، این اقدام هم در راستای اشتغالزایی است، اما مسأله‌ای که وجود دارد این است که برای صنف آرایشگاه‌ها باید قوانین جداگانه‌ای در نظر گرفته شود، یعنی صنف اتحادیه زنانه و مردانه، باید جدای از سایر صنوف مورد بررسی قرار گیرد، دلیل آن هم وجود فسادهای اخلاقی و اجتماعی در این صنف است.» او به برداشتن قانون حدود صنفی اشاره می‌کند که منجر به افزایش آرایشگاه‌ها شده:  «حدود صنفی یعنی فاصله یک مغازه تا مغازه دیگر. همین هم شده تا در فاصله‌های کوتاه، چندین صنف فعالیت کنند، از دیگر سو، مشکل دیگری که این صنف دارد، فعالیت آموزشگاه‌هاست، آموزشگاه‌هایی که زیر نظر سازمان فنی و حرفه‌ای کار می‌کنند، در این آموزشگاه‌ها، مدل‌های نادرستی از آرایشگری آموزش داده می‌شود که برخی از آنها نمادهای شیطان‌پرستی را ترویج می‌کند.»گواهی، تأکید می‌کند که اتحادیه آرایشگران مردانه، مدرک آموزشگاه‌های فنی و حرفه‌ای را تأیید نمی‌کند: «این موضوع برای اتحادیه آرایشگران زنانه هم صدق می‌کند، البته اتحادیه مردان، کمیسیون فنی دارد و می‌تواند در این زمینه اقدام کند، اما اتحادیه آرایشگران زنانه، کمیسیون فنی ندارند، این کمیسیون می‌تواند امتحان عملی را برگزار و مشخص کند که آرایشگر، لایق این کار هست یا نیست.» او ادامه می‌دهد:  «متاسفانه برخی از آرایشگاه‌ها، حتی نمی‌توانند اجاره بهایشان را پرداخت کنند، به همین دلیل هم به سمت فروش لوازم آرایشی و لباس رو می‌آورند، سرویس قلیان می‌دهند، فال می‌گیرند، زمینه روابط با جنس مخالف را ایجاد می‌کنند و حتی مواد مخدر می‌فروشند. این اتفاق‌ها هم در آرایشگاه‌های مردانه رخ می‌دهد، هم زنانه.» او با بیان این‌که مجوز اصلی فعالیت، همان جواز کسب است که باید مورد تأیید اتحادیه باشد، ادامه می‌دهد: «ما آموزش فنی آموزشگاه‌ها را قبول نمی‌کنیم، چراکه در آنها فساد زیاد دیده می‌شود.» به گفته گواهی، اتحادیه آرایشگران مردانه تهران، نزدیک به ٦٥ بازرس دارد که در هر منطقه به صورت داوطلب فعالیت می‌کنند، آنها وظیفه نظارت بر آرایشگاه‌ها را دارند و در صورت مشاهده آرایشگاه‌های زیرزمینی گزارش آن را به اداره اماکن می‌دهند.
زیرزمینی‌ها بیشتر از رسمی‌ها
قوانین یکی از معضلات آرایشگاه‌ها برای گرفتن مجوز است. در شرایطی که مسئولان نیروی انتظامی، به این صنف برای گرفتن مجوز، اولتیماتوم می‌دهند، اما خود آرایشگرها، از پروسه طولانی گرفتن مجوز کسب گلایه می‌کنند. یکی از آنها «یاسمن» آرایشگری است که همین دو ماه پیش برای گرفتن جواز کسب، به اماکن نیروی انتظامی مراجعه کرده بود:  « الان نزدیک به دو ماه است که برای گرفتن جواز کسب آرایشگاه، اقدام کرده‌ایم، اما هنوز نتوانسته‌ایم جواز بگیریم، متاسفانه پروسه گرفتن مجوز آن‌قدر طولانی است که خیلی از آرایشگاه‌های تازه تاسیس، از اقدام برای گرفتن مجوز، پشیمان می‌شوند.» او که بیش از ١٥‌سال سابقه آرایشگری در آرایشگاه‌های مختلف را دارد، به «شهروند» می‌گوید:  « در مراجعه به اداره اماکن نیروی انتظامی، بسیاری از صاحبان آرایشگاه‌ها، برای پیشگیری شکایت‌ها و پلمپ آرایشگاه‌شان آمده بودند، ظاهرا همان موقع، اداره اماکن پلیس تهران، به صورت ضربتی، برای ساماندهی آرایشگاه‌ها اقدام کرده و محدودیت زیادی برای فعالیت این آرایشگاه‌ها، ایجاد کردند.» به گفته او، فعالیت آرایشگاه‌ها و آرایشگرها، در فضای مجازی ازجمله اینستاگرام، عمده‌ترین شکایت پلیس بود.«یاسمن» و همکارش، دو ماه پیش، مکانی را برای آرایشگری در مرکز شهر، اجاره کردند، درست همان زمانی که برای گرفتن مجوز اقدام کرده بودند، اداره اماکن به محل کارشان رفت و به‌دلیل نداشتن مجوز، آرایشگاه را پلمپ کرد: «ما تمام ضوابطی که اتحادیه آرایشگران به ما اعلام کرده بود ازجمله نصب دوربین و آیفون تصویری و نصب پرده و سرامیک‌کاری در برخی بخش‌های آرایشگاه را انجام دادیم، بازرس اتحادیه هم تأیید کرد، حالا باید منتظر بازرس اماکن باشیم، معلوم نیست که چه زمانی به ما مجوز کسب می‌دهند.» او درباره صحبت‌های رئیس سازمان تعزیرات درباره فعالیت باندهای قاچاق دختران و فروش مواد مخدر در برخی از آرایشگاه‌ها می‌گوید: «من تا به حال نشنیدم که آرایشگاهی، اقدام به این کارها کند، البته ممکن است سالن‌هایی که مجوز ندارند، تخلفاتی داشته باشند که معمولا در حد فروش لوازم آرایشی یا لباس و وسایل بهداشتی است. این‌که بخواهند مواد مخدر بفروشند یا تخلف گسترده داشته باشند، من تاکنون نشنیدم.» «یاسمن» می‌گوید: «خیلی از مشتری‌ها، خودشان از آرایشگرها می‌خواهند که برایشان لوازم آرایشی بیاورند، یعنی این درخواست معمولا از طرف مشتری‌ها می‌شود. در کنار همه اینها تعداد آرایشگاه‌ها خیلی زیاد شده، به‌ویژه آرایشگاه‌های غیرمجاز. الان اگر دو آرایشگاه مجوزدار در خیابان باشد، به‌طور قطع، ٥،٤ آرایشگاه بدون مجوز در همان خیابان فعالیت می‌کنند.»

اگر افشاگری‌هاتون تموم شد به فکر حقوق ملت هم باشید!

واکنش‌ها به اظهارات محمود صادقی درباره دریافتی نمایندگان!
اگر افشاگری‌هاتون تموم شد به فکر حقوق ملت هم باشید!

  بازنشستگان: مثل این‌که این وسط فقط ماها کم می‌گرفتیم!
  اتحادیه رانندگان نیسان آبی: داداش! جون من یواش!

اعتراض به تغییر محتوای دروس جامعه‌شناسی

اتحادیه انجمن‌های علمی دانشجویی علوم اجتماعی نامه خود به وزیر علوم را رسانه‌ای کرد
اعتراض به تغییر محتوای دروس جامعه‌شناسی
قانعی‌راد: تصمیم‌گیری‌ها در دست یک گروه محدود است و با افکار عمومی دانشگاهیان همخوانی ندارد

شهروند|  بحث تغییر در محتوا و سرفصل‌های برخی رشته‌های علوم انسانی اگر چه مدت‌هاست که مطرح شده، اما به‌نظر می‌آید تلاش‌ها برای تصمیم‌گیری و اعمال این تغییرات در ماه‌های گذشته افزایش یافته است؛ در همین چند ماه گذشته مصوبه‌ای برای انتقال مدیریت بیش از ٢٠ رشته و گرایش تحصیلی از وزارت علوم به وزارت بهداشت تصویب شده، رشته مشاوره در مقطع کارشناسی از دانشگاه‌ها حذف شده و جلسات مختلفی برای تغییر در رشته جامعه‌‌شناسی هم تشکیل شده است. درآخرین جلسه، هفته گذشته نشستی در وزارت علوم به ریاست رئیس کارگروه علوم اجتماعی شورای تحول و ارتقاء علوم انسانی (دکتر غلامرضا جمشیدی‌ها) و با حضور مدیرگروه‌های علوم اجتماعی دانشگاه‌های سراسر کشور برگزار شد که مطابق اطلاعات منتشره، جامعه‌شناسان با بسیاری از پیشنهادهای این کارگروه مخالفت کردند؛ هر چند که موردی مانند اضافه‌شدن «جامعه‌شناسی محیط‌زیست» نگاه مثبت برخی حاضران را به ‌همراه داشت.
پیش از این و در تیر‌ماه ‌سال جاری، اتحادیه انجمن‌های علمی دانشجویی علوم اجتماعی در نامه‌ای به انجمن جامعه‌شناسی ایران «ضرورت دفاع از علوم اجتماعی در برابر روندهای مخربِ مداخله‌گر را» خواستار شده و در نامه‌ای دیگر به وزیر علوم در همان تاریخ، نسبت به «مداخله‌های آشکارا خارج از قواعد میدان علمی و تصمیم‌گیری‌های از بالا به پایین این نهاد (که اعضای آن به هیچ عنوان نمونه‌ای از ترکیب استادان حاضر در دانشگاه‌های کشور نیستند)» هشدار داده بود. اتحادیه در آن نامه متذکر شد که «تنها مصوباتی مورد قبول بدنه‌ علمی دانشگاهی کشور خواهد بود که حاصل خرد جمعی اهالی دانشگاه باشد.» این نامه که محتوای آن رسانه‌ای نشده بود، پس از نشست هفته گذشته شورای تحول و ارتقای علوم‌انسانی توسط اتحادیه انجمن علمی دانشجویی علوم اجتماعی در اختیار رسانه‌ها قرار گذاشته شده است. در بندهای ابتدایی این نامه با اشاره مختصر به مباحث نظری درباره «امکان‌پذیری و مفیدبودن ایجاد تغییر در نهادهای علمی با سیاستگذاری سیاستگذاران» آمده است: «در گزارش فعالیت‌های کارگروه تخصصی این شورا در حوزه علوم اجتماعی تصویب «دوره کار‌شناسی ارشد دانش اجتماعی مسلمین»، «کد رشته مستقل علوم اجتماعی اسلامی» و دو رشته «شیعه‌شناسی (گرایش جامعه‌شناسی)» و «دانش اجتماعی مسلمین» به چشم می‌خورد که برخی از آنها مانند «دانش اجتماعی مسلمین» علاوه بر نقد‌شدن توسط دانشجویان و اعضای هیأت علمی، در گذشته نزدیک به سبب «یک‌شبه و فاقد کار‌شناسی بودن» مورد نقد بسیج دانشجویی نیز قرار گرفته است. (بیانیه بسیج دانشجویی دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران، ۱۳۹۱.۹.۲۲) این در حالی است که به نظر می‌رسد مسائل مهمی همچون توسعه بی‌رویه آموزش عالی در این حوزه‌ها و «مدرک‌گرایی» و «کالایی‌سازی آموزش» به‌طور کلی مدنظر اعضای این شورا نبوده است و حتی گا‌هی سیاست‌های اتخاذ‌شده این فرآیند‌ها را تأیید کرده است.»درباره تلاش به ایجاد و اعمال تغییرات در رشته ‌جامعه‌شناسی «محمدامین قانعی‌راد»، عضو هیأت علمی مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور به «شهروند» می‌گوید: «این تصمیم‌گیری‌ها در دست یک گروه محدود است و انحصار وجود دارد که خیلی با افکار عمومی دانشگاهیان همخوانی ندارد و رابطه نزدیکی با انجمن‌های علمی هم صورت‌ نمی‌گیرد. بعضا نگاه حاکم، نگاه بخشنامه‌ای و دستوری و ایدئولوژیک مبنی بر تغییر محتوای دروس است که مشکل ایجاد می‌کند. من توصیه می‌کنم که در این تصمیم‌گیری‌ها اجتماع علمی را بیش از این دخیل کنند و با آنها در تعامل باشند. اگر این کار را نکنند، ممکن است تصمیمی بگیرند که پیش از این مورد استقبال هم بوده باشد؛ مثل جامعه‌شناسی محیط‌زیست که پیشنهاد من در چندین همایش هم بوده است؛ ولی چون رفتارها در یک چارچوب کلی ارزیابی می‌شود، حتی به همین تغییرات هم دید منفی وجود دارد.»اما مطابق ادعای بسیاری از جامعه‌شناسان و انجمن‌های فعال جامعه‌شناسی در این تصمیم‌گیری‌ها استفاده از نظریات فعالان این علم بسیار ناچیز بوده و این در حالی ‌است که در جلسه هفته گذشته کارگروه علوم اجتماعی شورای تحول و ارتقاء علوم انسانی، مدیران گروه بسیاری از دانشگاه‌های کشور حضور داشتند. دلیل این مشورت‌نگرفتن در مرحله تصمیم‌گیری و دعوت در جلسه هفته گذشته چه می‌تواند باشد؟ قانعی‌راد در این‌باره می‌گوید:   «دلیل آن می‌تواند مشروعیت‌بخشیدن به کاری باشد که پیش از آن تصمیم‌گیری‌ها درباره آن انجام شده است؛ ولی من فکر می‌کنم حتی، فقط مدیران گروه را نمی‌توان نمایندگان جامعه علمی کشور تلقی کرد چون احتمال این وجود دارد که این افراد به واسطه مسئولیت خود در دانشگاه نظریاتشان غیرنقادانه و همگرایانه با مسئولان باشد؛ یعنی مدیران گروه از موضع رسمی وارد می‌شوند در حالی‌که انجمن‌های علمی از موضع انتقادی باید وارد شوند که علاوه‌بر این تک‌منتقدهایی هم وجود دارد که باید نظر آنها بررسی شود.»رئیس سابق انجمن جامعه‌شناسی ایران در پایان پیشنهاد می‌دهد که «بازبینی مجددی در این برنامه تحول با نظر نمایندگان جامعه علمی صورت بگیرد و نظریات نمایندگان جامعه علمی به‌ویژه درباره درس‌هایی که اختلاف‌نظر بیشتر است، صورت بگیرد. بنابراین باید بین سیاستگذاران وزارت علوم و نمایندگان علمی از بین مدرسین و دانشجویان جامعه‌شناسی جلساتی برای تحول و تغییر ایجاد شود.»