انسان‌ها هرگز بیشتر از ۱۱۵ سال عمر نخواهند کرد

انسان‌ها هرگز بیشتر از ۱۱۵ سال عمر نخواهند کرد



 



انسان‌ها هرگز بیشتر از ۱۱۵ سال عمر نخواهند کرد
پیشرفت پزشکی می‌تواند ما را برای مدت بیشتری سالم نگه دارد، اما محدودیت‌هایی وجود دارد که نمی‌توان بر آن‌ها پیروز شد
یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵

اد یانگ


ترجمۀ: امیر قاجارگر

مرجع: ََAtlantic
ژان لوئیز کالمان، طولانی‌ترین عمر ثبت‌شده میان انسان‌ها را دارد. او ۱۲۲ سال و ۱۶۴ روز زندگی کرد و ۱۹ سال پیش از دنیا رفت. در زمان مرگ او، خیلی‌ها معتقد بودند طولی نخواهد کشید که انسانی ۱۲۵ یا ۱۳۰ سال عمر کند. اما این اتفاق نیفتاد. درواقع، پژوهش جنجالی جدیدی نشان می‌دهد که سقف عمر انسان‌ها هیچ‌وقت نمی‌تواند از ۱۱۵ سال بالاتر برود.
تخمین زمان مطالعه : ۸ دقیقه

ژان لوئیز کالمان، دارای طولانی‌ترین عمر تأیید شده یک انسان در طول تاریخ است. در تصویر فوق او تولد ۱۲۰سالگی‌اش را جشن گرفته است.
ژان لوئیز کالمان، دارای طولانی‌ترین عمر تأیید شده یک انسان در طول تاریخ است. در تصویر فوق او تولد ۱۲۰سالگی‌اش را جشن گرفته است.

آتلانتیک — ژان لوئیز کالمان تمام زندگی دراز خود را در شهر آرل فرانسه گذراند. او در فوریۀ ۱۸۷۵ در آرل متولد شد و در آگوست ۱۹۹۷ در همان شهر درگذشت. کالمان در هنگام مرگ پیرترین انسانی بود که تا آن زمان گزارش شده بود و همچنان پیرترین انسان محسوب می‌شود.

شاید در آینده نیز هیچ‌کس به‌اندازۀ او عمر نکند.

مردم سال‌ها ‌می‌گفتند اولین انسانی که ۱۵۰ سال عمر خواهد کرد، اکنون متولد شده است. ژان ویژ، خیائو دانگ، و براندن میلهالند از کالج پزشکی آلبرت آینشتاین این نظریه را نامحتمل می‌دانند. آن‌ها پس از بررسی اطلاعات جمعیتیِ قرن پیش به این نتیجه رسیدند که سقف طول عمر انسان چیزی حدود ۱۱۵ سال است. معدود افرادی همچون کالمان ممکن است اندکی از این حد بگذرند، اما به‌طور متوسط نوع بشر بیش‌از‌این عمر نخواهد کرد.

اما چنین چیزی ظاهراً برخلاف شهودهای ماست. میانگین امید به زندگی انسان در طول قرن‌های اخیر همواره روبه‌رشد بوده است. حداکثر طول عمر انسان نیز همین‌طور: اگرچه صحت‌سنجی ادعای عمر بسیار طولانی شاید دشوار باشد، مجموعه‌ای موثق از آمارها در سوئد نشان داده پیرترین افراد در دهۀ ۱۸۶۰ تنها ۱۰۱ سال عمر کرده‌اند، اما این عدد در دهۀ ۱۹۹۰ به ۱۰۸ سال رسیده است. ویژ، که مطالعات جدید را رهبری می‌کرد، می‌گوید: «جمعیت‌شناسان می‌گفتند اگر این چشم‌انداز نقطۀ پایانی هم داشته باشد، فعلاً نمی‌توان این نقطه را دید.» «وقتی کالمان در ۱۲۲سالگی درگذشت، همه گفتند دیر یا زود کسی پیدا خواهد شد که ۱۲۵ یا ۱۳۰ سال عمر داشته باشد. اما بعد از کلمنت، کسی به سن او نرسید. حداکثر سن ۱۱۵، ۱۱۵ و ۱۱۵ سال بود.»

دانگ، میلهالند و ویژ برای اینکه ببینند این ثباتِ فرضیْ واقعی است یا خیر، به‌سراغ دو بانک بین‌المللی اطلاعات در زمینۀ طول عمر رفتند و افراد سالمندِ ازدنیارفته در هر سال را بررسی کردند. آن‌ها به‌طور مشخص سالمندان فرانسه، ژاپن، بریتانیا و ایالات متحده را مورد بررسی قرار دادند، چهار کشوری که بیشترین جمعیت بالای ۱۱۰ سال را دارا هستند.

داده‌های به‌دست‌آمده واضح بود. بین دهۀ ۱۹۷۰ تا اوایل دهۀ ۱۹۹۰، حداکثر طول عمر انسان از چیزی حدود ۱۱۰ سال به ۱۱۵ سال رسید و این رشد بعد از سال ۱۹۹۵، کمی پیش از مرگ ژان کالمان، متوقف شد. درواقع تیمِ ویژ برآورد کردند که، در هر سال، احتمال اینکه حداقل یک نفر در جهان بیش از ۱۲۵ سال عمر کند کمتر از یک در ده‌هزار است.

باوجود بهداشت، آنتی‌بیوتیک‌ها، واکسن‌ها و دیگر پیشرفت‌های پزشکی، باز هم پیرترین افرادِ زنده دیرتر از این نمی‌میرند. صرف‌نظر از محدودکردن مصرف کالری،
بین دهۀ ۱۹۷۰ تا اوایل دهۀ ۱۹۹۰، حداکثر طول عمر انسان از چیزی حدود ۱۱۰ سال به ۱۱۵ سال رسید و این رشد بعد از سال ۱۹۹۵، متوقف شد
داروهایی مثل راپامیسین یا دیگر ترفندهایی که انسان برای کندکردن ساعت شنیِ عمرش به آن‌ها متوسل می‌شود، بعید هم هست چنین شود. ویژ می‌گوید: «در علم هیچ‌وقت نمی‌توانیم مطمئن باشیم، اما من تابه‌حال چیزی ندیده‌ام که فکر کنم می‌تواند این سقف طول عمر را افزایش دهد.»

سقف طول عمر ما احتمالاً رابطۀ تنگاتنگی با بیولوژی‌مان دارد. همین‌طور که پیر می‌شویم، آرام‌آرام به دی.ان.ای و دیگر مولکول‌های بدنمان آسیب می‌رسانیم و این باعث می‌شود سیستم پیچیدۀ سلول‌هایمان به توده‌ای پرسروصدا و ناکارآمد تبدیل شود. در بیشتر موارد، این فساد منجر به بیماری‌های خاص کهن‌سالی، همچون سرطان، نارسایی قلبی یا آلزایمر می‌شود. اما اگر افراد بیشتر از ۸۰ یا ۹۰ سال عمر کنند، احتمال مبتلاشدن به چنین بیماری‌هایی عملاً در آن‌ها رو به کاهش می‌گذارد، شاید چون این افراد ژن‌های محافظ دارند. صدوده‌ساله‌ها نوعاً به‌خاطر بیماری‌های حاد نمی‌میرند: کالمان به مرگ طبیعی مرد و بسیاری از این افراد حتی در اواخر عمرشان هم از لحاظ فیزیکی به کسی وابسته نیستند. ویژ می‌گوید باوجوداین همچنان می‌میرند، «صرفاً به این خاطر که بسیاری از کارکردهای جسمی‌شان مختل می‌شود. یعنی بیش‌ازاین نمی‌توانند به زندگی ادامه دهند.»

چرا زندگی باید به چنین توقف یکباره‌ای برسد؟ تصور کنید حیوانی دارید که پیر نمی‌شود. هرچند نامیراست، همچنان ممکن است بر اثر گرسنگی، تصادف یا حملۀ حیوانات درنده بمیرد. بالاخره شانس این موجود تمام می‌شود. این موجود خیالی باید جمعیتی شبیه به ما داشته باشد: تعداد زیادی جوان و تعداد کمتری افراد
صدوده‌ساله‌ها نوعاً به‌خاطر بیماری‌های حاد نمی‌میرند
سال‌خورده. به‌این‌ترتیب، تکامل احتمالاً به تغییرات ژنتیکی‌ای یاری می‌رساند که مزایایی برای مراحل ابتدایی زندگی، همچون رشد یا تولیدمثل، ایجاد می‌کنند. در مقابل، تکامل آن دسته از تغییرات ژنتیکی‌ای را که در اواخر زندگی منجر به صدمه دیدن بدن می‌شوند، نادیده می‌گیرد. وقتی تعداد کسانی که به این سن می‌رسند تا این حد کم است، این تغییرات خیلی کم اهمیت پیدا می‌کنند. به همین خاطر است که موجودات پیر می‌شوند. تکامل طبیعتاً و به‌شکل اجتناب‌ناپذیریْ جوانی را بر پیری ارجح می‌داند.

اما اگر رشد اولیه و تجربیات کودکی نقش بسیار مهمی در سلامت بزرگ‌سالی ما داشته باشند، باید توجه داشته باشیم که صدساله‌های امروز در دهۀ ۱۹۰۰ به دنیا آمده‌اند. هولی براون بورگ۱ از دانشگاه داکوتای شمالی می‌گوید، شاید هنوز «تأثیر ارتقای بهداشت، مراقبت‌های سلامت، واکسیناسیون و پیشرفت‌های بهداشتی‌ای که در دهه‌های سی به‌بعد اتفاق افتاده‌اند» در بایگانی‌های طول‌ عمر ثبت نشده است. یا شاید، «رژیم‌های نامناسب و ورزش‌نکردنْ آن دستاوردها را خنثی کرده است».

ویژ می‌گوید احتمال کمی هست که این موضوع اهمیت زیادی داشته باشد. «همین که شما در دوران کودکی جان سالم به در ببرید به این معناست که احتمال زنده‌ماندنتان در طول دوره‌های بلند واقعاً بیشتر است. همچنین پیشرفت‌های بسیاری صورت گرفته است که با استفاده از آن‌ها می‌توان افراد سالمند را مدت بسیار بیشتری زنده نگه داشت. ما به پیشرفت در مراقبت‌های پزشکی و استانداردهای ایمنی ادامه داده‌ایم و روزبه‌روز به تعداد افرادی با عمر طولانی اضافه می‌شود. برای این واقعیت که هیچ‌کسی کهن‌سال‌تر از ژان کالمان نیست هیچ تبیینی نداریم جز اینکه بگوییم به سقف طول عمر رسیده‌ایم.»

ما سقف طول عمر حیوانات آزمایشگاهی، مثل کرم‌ها، حشرات و جوندگان را افزایش داده‌ایم. اما این موجودات را دانشمندان، به‌طور ویژه، اصلاح نژاد کرده بودند تا سریع رشد کنند و به‌سرعت به تولیدمثل برسند. بسیاری از تکنیک‌های استفاده‌شده برای افزایش طول عمر آن‌ها، از داروها گرفته تا محدودکردن کالری، احتمالاً تنها با کندکردن رشد کاذب و مصنوعی‌شان عمل می‌کنند.

ترفندهای مشابه ممکن است طول سلامت ما را افزایش داده و متوسط امید به زندگی را ارتقا دهد. اما ویژ معتقد است حداکثر چیزی که می‌توانیم بدان امید داشته باشیم این است که تا حول‌وحوش ۱۱۵سالگی بسیار سالم باشیم؛ بعد از این سن، جسم ما خیلی زود از کار می‌افتد.

«شکی نیست که ما روند پیری را به تعویق انداخته‌ایم»، این را جودیت کمپیزی از مؤسسۀ تحقیقاتِ پیری باک می‌گوید. «اما برای بالابردن حداکثر طولِ عمر احتمالاً باید ژن‌های بسیاری را اصلاح کنیم که در زمان حیات ما و حتی در زمان حیات نوه‌های ما نیز ممکن نیست.»

بعد از چاپ این مقاله، چند نفر ازدانشمندان در توییتر آمار مورداستفاده در آن را زیر سؤال بردند. لئونید کروگلیاک، از دانشگاه کالیفرنیا، لوس ‌انجلس، تصور می‌کند ثبات سنی اخیر باتوجه‌به تعداد کمی از افراد استثنائی همچون کالمان برآورد شده است. او گفت اگر این معدود افراد را کنار بگذارید «مشخص نیست فراتر از نوسانات تصادفی، گسستی در این روند صعودی وجود داشته باشد». او همچنین انتخاب بازه‌های قبل و بعد از سال ۱۹۹۵ توسط ویژ به‌منظور تحلیل تغییرات در حداکثر طول عمر را زیر سؤال برد و آن را «نقطۀ انفصالِ من‌درآوردی» نامید.

ویژ از تحقیقات تیم خود دفاع می‌کند. تیم او در ابتدا ژان کالمان را از تحلیل خود خارج کرد؛ چه با او و چه بدون او، نتایج یکسان هستند. بعد از سال ۱۹۹۵ افزایشی در حداکثر طول عمر وجود نداشته است. اینکه ویژ چه سالی را نقطۀ انفصال قرار داد نیز اهمیتی نداشت. او می‌گوید: «ابداً هیچ افزایش معناداری از دهۀ ۱۹۹۰ به‌بعد وجود نداشته است.» «مطمئنم برخی از مردم خواهند گفت این روند صعودی به‌زودی ادامه خواهد یافت. هرچند قبول داریم که داده‌ها مغشوش است، که انتظارش هم می‌رفت، ولی آمارها واضح و روشن هستند. خوشبختانه تمام بانک‌های اطلاعاتیْ همگانی هستند، بنابراین هرکسی بخواهد می‌تواند عملیات ریاضی را انجام دهد و با ما مخالفت کند.»
پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب در تاریخ ۲۹ سپتامبر ۲۰۱۶ با عنوان Humans Won’t Ever Live Far Beyond 115 Years در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۴ آذر ۱۳۹۵۵ این مطلب را با انسان‌ها هرگز بیشتر از ۱۱۵ سال عمر نخواهند کرد ترجمه و منتشر کرده است.
* اد یانگ (Ed Yong) عضو هیئت تحریریۀ سایت آتلانتیک است و دربارۀ علم می‌نویسد.
[۱] Holly Brown-Borg

گذر از سرمایه داری به نظم نوین

گذر از سرمایه داری به نظم نوین

یکشنبه, ۲۱ام آذر, ۱۳۹۵

علی آسه

 

امروزه رایانه ها و شبکه اینترنت جهانی، تهیه و پخش اطلاعات در کوتاه ترین زمان را امکان پذیر کرده، لذا به راحتی می توان بصورت مستقیم از داده ها در اقصاء نقاط دنیا مطلع شد. گزارش سازمانهای بین المللی اعم از دستگاه های مرتبط به سازمان ملل، و حتی بانک جهانی در آمار منتشره خود، اذعان می کنند که شکاف غنی و فقیر در دنیا نسبت به گذشته بیشتر و عمیق تر شده است. بطوریکه 10% جمعیت دنیا، 90% از ثروت جهان را در اختیار داشته، و 10% بقیه ثروت با نسبتهای نابرابری در میان 90% باقی مانده جمعیت توزیع شده است.
سرمایه‌داری 3
با توجه به افزایش عمق شکاف فقیر و غنی در آینده و تبعات آن، عاقلان و دوراندیشان سرمایه داری توصیه های خود را به اشکال و طی پیشنهادات مختلف عنوان کرده و از دولتهای کشورهای صنعتی خواسته اند تا با تهیه و تصویب قوانینی، مالیات ثروتمندان را افزایش داده و مبالغ بدست آمده برای طبقه محروم هزینه شود. این عالمان سرمایه داری هشدار می دهند، در صورت عدم اتخاذ سیاستی جدید در برابر افزایش فاصله طبقاتی میان اغنیا و ضعفا، باید منتظر قیام مردم محروم نقاط مختلف دنیا و در تقابل با دولتهای خود بوده، و در غرب با صدمه زدن به منافع آنها در صدد تخریب نظام مستقر خواهند بود. و برای اثبات نظرات خود به جنبشهای القاعده و داعش در شرق میانه، و سربازگیری آنها از داخل کشورهای پیشرفته اشاره می کنند و معتقدند، این اقدامات شروع یک بحران بزرگ بین المللی خواهد شد، که در یک صف چندین میلیارد نفر آدم فقیر، و در طرف مقابل چند میلیون ثروتمند روبرو یکدیگر صف آرائی می کنند.
اما رویکرد سرمایه داری جهانی بجای پذیرفتن نقطه نظرات کارشناسانی که از سردلسوزی به نظام سرمایه داری چنین توصیه هائی را ارائه می کنند، آنها را تکنوکراتهائی بی عرضه، و فاقد توانائی مقابله با یک مشت آدم پاپتی فقیر ارزیابی می کنند و معتقدند، درآمد آنها متعلق به آنهاست و از راه درست و با پرداخت مالیات قانونی بدست آمده و هرگونه مالیات اضافه باج خواهی فقرا از حق آنان بوده و در صورت کوتاه آمدن و پرداخت آن، نتیجه امر حاصله جری تر شدن آنها برای دریافت کمک بیشتر از دولت است. این خواسته، زورگوئی فقرا با استفاده از کثرت جمعیت به سرمایه داران، بعلت قلت جمعیت است. با استدلال بالا، سرمایه داری احزاب دمکرات و جمهوری خواه را فاقد توانائی و قابلیت مبارزه با این رویکرد را دانسته، و لذا خودشان عنان حکومت را بدست گرفته و با صاف کردن این جاده ناهموار به پیش خواهند رفت. انتخاب آقای ترامپ در آمریکا و قدرت گیری نیروهای راست اروپا، پیش درآمد مسیر جدید سرمایه داری جهانی است.
رویکرد کنونی سرمایه داری، بازگشت به سیاستهای قرن نوزدهم با فاصله زمانی یک صد و چند ساله، و در جهانی است که ارتباطات و تعامل در آن زنده و در یک چشم بهمزدن است. روشن است استراتژی جدید با تقویت و توسعه تجهیزات و نیروی نظامی شروع شده و تا استقرار نظام برده داری مدرن ادامه پیدا خواهد کرد.
در اینجا اولین سئوالی که به ذهن می رسد، چگونه است که در کشورهای صنعتی با وجود آزادی رای، چنین افرادی همچون ترامپ به قدرت می رسند. کسی که بر علیه کلیه نمادها و ارزشهائی که تکنوکراتها در طول یک قرن گذشته کوشیدند بنام ارزشهای والای سرمایه داری، مردم را به آن امیدوار کنند، مثل حقوق زنان، حفظ محیط زیست، کاهش تسلیحات کشتار جمعی، و غیره. پاسخ به این پرسش کلیدی، به نقش و حوزه نفوذ رسانه های جمعی در سده جدید بر می گردد، دوره ای که با افزایش پوشش رسانه ای در اقصا نقاط دنیا، اعم از روزنامه، رادیو، تلویزیون، سینما، و اینترنت همراه با شبکه اجتماعی، شرایط مناسبی برای تاثیر گذاری جمعی با القای خواسته های سرمایه داری را فراهم آورده است. مردم تصور می کنند که در رای دادن آزادند، اما آنها تحت تاثیر رسانه ها و با هدایت اطلاعات ارائه شده از طرف کاندیداهای سرمایه داری، ناخودآگاه به آنچه آنها مایلند رای می دهند.
شواهد و قراین موجود حاکی از قدرت گیری راستهای افراطی در دولتهای غربی است، و این زنگ خطری برای آینده است که اگر در ارتباط با آن چاره ای اندیشه نشود، شاهد افزایش جمعیت فقرا و ازیاد شکاف طبقاتی در جهان خواهیم بود. آتمسفر تبعیض و فقر بهترین زمینه برای یار گرفتن متحجرترین جهان بینی های موجود از جوانان ناامید از نظام سرمایه داری و عدم وجود جایگزین برای آن است، تا در دام این جریانهای افراطی عقب مانده گرفتار شوند. اگر روند موجود در آینده ادامه پیدا کند، در قرن بیست و یک، مجموعه ای از گروه های متحجر چریکی در شهرها و خارج آنها به مبارزه با دولتهای سرمایه داری می پردازند، که مابه ازای نبرد جز کشتار مردم بی گناه و ستم بیشتر بر محرومین نخواهد بود.
توصیفات بالا آینده تاریک و محنت بار، با شرایط اضطراری را نمایش می دهد، اگر روشنفکران و نخبگان کنونی نتوانند، راهکار و سازو کاری برای جایگزینی نظام سرمایه داری با سیستمی که با رویکرد دمکراسی، عدالت، و کرامت انسانی آغاز شده و نتواند در یک دوره زمانی، مسیر محکم و همواری برای تعالی بشر فراهم آورد، باید منتظر وضعیت سخت و دردناکی در آینده باشیم. روشن است عدالت بدون دمکراسی، و دمکراسی بدون عدالت، و هردوی آنها بدون اتکاء بر اصول کرامت انسانی، ناپایدار و لرزان بوده و نمی توانند، جامعه بشری را به سر منزل مقصود برسانند.
نیاز به تهیه و تدوین نظم نوین، نه برای زمان دور، که در نزدیکترین زمان لازمست، لذا این خواسته باید بعنوان ضرورت آنی بشریت تلقی شده، و در فرآیند چند مرحله ای با کمک تمامی روشنفکران به نقشه راه آتی برسد:
  1. تهیه شاخصهای اصلی مورد نیاز جوامع بشری
  2. تدوین راه کارهای دستیابی به شاخصهای مورد نظر
  3. تعیین سازوکارهای لازم در طی مسیر راه کارها تدوین شده
  4. انتقال سیستم موجود سرمایه داری به نظم نوین
  5. راه اندازی و اجرائی کردن نظم نوین
  6. جمع آوری اطلاعات و داده های عملکرد نظم نوین
  7. ارزیابی، بازنگری، واصلاح راه کارها و سازوکارهای اجرائی نظم نوین
حرکت تحولی بالا می تواند، از یک جمع کوچک شروع و با استفاده از رسانه های جمعی، جمعیت مجازی تهیه شاخصهای اصلی را تاسیس و با جمع آوری نقطه نظرات افراد سراسر این کره خاکی جهت مراحل مختلف تا استقرار نظم نوین پیگیری و صحه گذاری شود.
به امید پیروزی

چرا از سال‌های اول زندگی چیزی به یاد نداریم؟

چرا از سال‌های اول زندگی چیزی به یاد نداریم؟

 جمعه, ۲۸ام آبان, ۱۳۹۵


نویسنده مطلب: زاریا گوروِت ترجمۀ: محمدحسن مرصعی
 

تقریباً هیچ‌کس از دو سال ابتدایی زندگی‌اش هیچ خاطره‌ای ندارد و خیلی از افراد از هفت یا هشت سال اول زندگی‌شان هم خاطره‌ای ندارند. این در حالی است که تواناییِ یادگیریِ ما در اوان کودکی، به شکلی خیره‌کننده، بیشتر از مابقیِ سال‌های عمرمان است. دلیل این «نسیان کودکی» چیست؟ دانشمندانِ مختلف تحقیقاتِ وسیعی دربارۀ این پدیدۀ مرموز انجام داده‌اند که یافته‌های آن‌ها فهمِ ما را از سازوکارِ ایجاد خاطره دگرگون کرده است.

n00008241-b

بی.بی.سی — برای چند سال، با کسانی آشنا بوده‌اید، همراهِ هم برای صرف غذا بیرون رفته‌اید. با یکدیگر مهمانی‌هایی برگزار کرده‌اید، جشن تولد گرفته‌اید، پارک رفته‌اید و به خاطر علاقۀ مشترکتان به بستنی روابطتان محکم‌تر شده است. حتی در تعطیلات باهم بوده‌اید. روی‌هم‌رفته، این آدم‌ها مقدار زیادی پول، نزدیک به ۶۳۲۲۴ یورو، برای شما خرج کرده‌اند. اما مسئله این است که شما هیچ‌یک از این چیزها را به یاد نمی‌آورید.

بسیاری از ما نمی‌توانیم هیچ‌چیز از نخستین سال‌های زندگی‌مان به یاد بیاوریم، از پرشورترین لحظۀ زندگی-روز تولد- گرفته تا اولین قدم، اولین لغت، اولین غذا و یا حتی دوران مهدکودک. حتی پس از آن اولین خاطرۀ گران‌بها، تا چند سالگی‌مان، فقط تک‌وتوک خاطره‌هایی به یادمان مانده است. چطور چنین چیزی ممکن است؟

این حفرۀ خالی در ثبت زندگی‌هایمان، والدین را ناامید کرده و روان‌شناسان و عالمان مغز و اعصاب و زبان‌شناسان را برای چندین دهه گیج کرده است. این یکی از وسواس‌های ذهنی پدرِ روان‌درمانی، زیگموند فروید بود که اصطلاح «نسیان کودکی» را صدسال قبل برایش وضع کرد.

کندوکاو در این حفرۀ ذهنی سؤالات شگفت‌آوری را ایجاد می‌کند. آیا ابتدایی‌ترین خاطراتِ ما واقعاً اتفاق افتاده‌اند، یا اینکه صرفاً ساختگی‌اند؟ آیا می‌توان حوادث را بدون واژه‌هایی برای توصیفشان به خاطر آورد؟ و آیا می‌شود روزی امکانش فراهم شود که خاطره‌های ازدست‌رفته‌تان برگردد؟

بخشی از معما، از این واقعیت برمی‌خیزد که کودکان، از یک منظر، اسفنج‌هایی برای اطلاعات جدید هستند که در هر ثانیه ۷۰۰ اتصال عصبی جدید شکل می‌دهند و مهارت‌های یادگیری زبان را به‌گونه‌ای اعمال می‌کنند که فاضل‌ترین اشخاصِ چندزبانه را نیز به حسادت می‌اندازد. آخرین تحقیقات نشان می‌دهد که آن‌ها آموزش دادن ذهنشان را پیش از آن‌که از رحم مادر خارج شوند آغاز می‌کنند.
اما اگر تلاشی برای حفظ اطلاعات نشود، حتی برای بزرگ‌سالان، این اطلاعات در طول زمان از بین می‌رود. بنابراین، یک تبیین چنین خواهد بود که نسیانِ طفولیت نتیجۀ فرآیندی طبیعی است که طی آن چیزهایی را که در طول زندگی‌مان تجربه می‌کنیم فراموش می‌شود.

یک راه‌حل، ریشه در کارهای روان‌شناسِ آلمانیِ قرن نوزده هرمان ابینگهاوس دارد. او مجموعه‌ای از آزمایش‌های پیشتاز بر روی خودش را راهبری کرد تا حدود حافظۀ آدمی را بیازماید. او واج‌های بی‌معنایی-مثل kag- را ساخت و هزاران واج ازاین‌دست را به خاطر سپرد تا مطمئن شود که ذهنش یک لوح خالی برای شروع آزمایش‌ها است.

منحنی فراموشی او نشان می‌دهد که توانایی ما برای یادآوری اموری که یاد گرفته‌ایم نزول بسیار تندی دارد. مغز ما اگر به حال خود رها شود، در هر یک ساعت، نصفِ ورودی‌های جدید را دور می‌ریزد. با گذشت ۳۰ روز ما حدود ۲ الی ۳درصد را حفظ کرده‌ایم.

ابینگهاوس به شکل قاطعی کشف کرد که شیوۀ فراموشی ما کاملاً پیش‌بینی‌پذیر است. برای پی‌بردن به اینکه آیا حافظۀ کودکان هیچ‌گونه تفاوتی دارد یا نه، کافی است آن را با نمودارها مقایسه کنیم. وقتی دانشمندان در دهۀ ۱۹۸۰ این مسائل را محاسبه کردند، کشف کردند که ما خاطراتِ بین تولد تا سن ۶ یا ۷ سالگی را بسیار کمتر از آنچه انتظار می‌رود، به یاد می‌آوریم. به‌روشنی، امر بسیار متفاوتی در جریان بود.

به‌طور شگفت‌آوری، برای برخی، حجاب‌ها زودتر از بقیه برداشته می‌شود. برخی افراد می‌توانند حتی حوادثی مربوط به دوسالگی‌شان را نیز به یاد بیاورند، درحالی‌که سایرین ممکن است هیچ اتفاقی حتی مربوط به ۷ یا ۸ سال اول زندگی‌شان را نیز به خاطر نیاورند. به‌طور میانگین، تکه تصویرها از حدود سن سه‌و‌نیم سالگی ظاهر می‌شود. شگفت‌آورتر اینکه مشاهدات این را هم نشان می‌دهد که فراموشی در کشورهای مختلف با یکدیگر ناهم‌خوان است؛ نقطۀ شروع اولین خاطره‌ها در کشورهای مختلف تا ۲ سال می‌تواند بالا و پایین شود.
آیا این مطلب می‌تواند سرنخی برای تبیین این گذشتۀ خالی مطرح کند؟ برای پی‌بردن به پاسخ این سؤال، کای وانگ روان‌شناس دانشگاه کُرنل صدها خاطره از دانشجویان چینی و آمریکایی جمع‌آوری کرد. همان‌طور که کلیشه‌های ملی پیش‌بینی می‌کرد، خاطره‌های آمریکایی بلندتر، با تفصیلات بیشتر و به‌طور مشهودی خودمحورانه بودند. در مقابل، داستان‌های چینی مختصرتر و واقعی‌تر بودند؛ به‌طور میانگین، آن‌ها شش ماه نیز دیرتر آغاز شدند.

این الگویی است که با مطالعات بی‌شمار دیگری تأیید می‌شود. خاطره‌های مفصل‌تر و متمرکز بر خود ظاهراً راحت‌تر یادآوری می‌شوند. به نظر می‌رسد که یک ذره معطوف‌بودن به خود می‌تواند مفید باشد، چون با توسعه‌دادن نظرگاه شخصی‌تان حوادث معنادار می‌شوند. رابین فیووش، روان‌شناس دانشگاه ایموری می‌گوید «بین دانستن این‌که “ببرها در باغ‌وحش وجود داشتند” و “من ببرها را در باغ‌وحش دیدم و حتی اگر وحشتناک بودند ولی من خوش گذراندم.” تفاوت وجود دارد.»

وقتی وانگ همین آزمایش را دوباره، این بار با سؤال‌کردن از مادران این کودکان تکرار کرد، بازهم به الگوی مشابهی پی‌ برد. به‌عبارت‌دیگر، ای کسانی که حافظه‌های تار و مبهم دارید، والدینتان را سرزنش کنید!

نخستین خاطرۀ وانگ، پیاده‌روی در کوه‌هایی اطراف منزل خانوادگی‌اش در شهر چنگ کینگ چین، همراه مادر و خواهرش است. در این هنگام، او تقریباً شش‌ساله بود. موضوع این است که تا زمانی که وانگ به ایالات‌متحده برود، هرگز دراین‌باره از او سؤال نشده بود. او می‌گوید «در فرهنگ‌های شرقی خاطرات کودکی مهم نیستند. افراد می‌گویند “چه اهمیتی دارد؟”»

وانگ می‌گوید: «اگر جامعه به شما بگوید که فلان خاطرات مهم‌اند، شما آن‌ها را نگه خواهید داشت». رکورددار ثبت اولیه‌ترین خاطره‌ها مربوط به اهالی قبائل مائوری در زلاندنو است، که فرهنگشان تأکید شدیدی بر گذشته دارد. بسیاری از افرادِ این قبائل می‌توانند حوادثی را به خاطر بیاورند که در سن دو سال و نیمی آن‌ها رخ می‌دهد.
فرهنگ ما، می‌تواند طریقۀ صحبت درباره خاطره‌هایمان را نیز تعیین کند. بعضی روان‌شناسان استدلال می‌کنند که خاطرات فقط وقتی می‌آیند که ما قدرت سخن گفتن را فراگرفته‌ایم. فیووش می‌گوید زبان به شکل‌گیری یک ساختار یا یک سازمان برای خاطرات ما کمک می‌کند. این ساختار یا سازمان در واقع یک روایت است. تجربه با ساختن یک داستان سازمان‌یافته‌تر می‌شود و بنابراین در طول زمان راحت‌تر به یاد آورده می‌شود».

بااین‌همه، برخی روان‌شناسان تردید دارند که این موضوع نقش چندانی ایفا کند. به عنوان مثال، کودکانی که ناشنوا متولد شده‌اند و بدون زبان اشاره رشد کرده‌اند را در نظر بگیرید، به لحاظ سنی که این کودکان در آن نخستین خاطراتشان را گزارش می‌کنند، هیچ تفاوتی [با دیگران] وجود ندارد.

این مسئله ما را به نظریه‌ای رهنمون می‌کند که می‌گوید ازآن‌رو نمی‌توانیم نخستین سال‌هایمان را به یاد بیاوریم که مغزمان به سازوبرگ لازم مجهز نشده است. این تبیین برخاسته از مشهورترین شخصیتِ تاریخ علم اعصاب است که به بیمار اچ‌ام شهرت دارد. پس از عمل جراحی ناموفق برای درمان صرع این بیمار، هیپوکامپ او آسیب دید و بدین‌ترتیب دیگر قادر نبود هیچ حادثه جدیدی را به یاد بیاورد. جفری فیگن، یکی از دانشمندان حافظه و یادگیری در دانشگاه سنت جان می‌گوید: «این ناحیه در مغز، مرکز توانایی ما برای یادگیری و یادآوری است. اگر به خاطر هیپوکامپ نبود ما قادر نبودیم همین گفت‌وگو را نیز به یاد بیاوریم».

با همۀ این‌ها، به طرز شگفت‌آوری او قادر بود -دقیقاً مثل کودکان- انواع جدیدی از اطلاعات را یاد بگیرد. وقتی دانشمندان از او خواستند که ستاره‌ای پنج پر را با نگاه‌کردن به آن در آیینه نقاشی کند (که سخت‌تر از آن چیزی است که به نظر می‌آید) در هر بار تمرین علیرغم این‌که این تجربه کاملاً برایش جدید به نظر می‌رسید ولی نقاشی‌اش بهتر می‌شد.
شاید وقتی ما خیلی کم سن و سال بودیم هیپوکامپ‌مان تا آن اندازه رشد نکرده که از هر واقعه، خاطره‌ای غنی بسازد. بچه‌های موش و میمون و انسان‌، همگی در سال‌های نخست زندگی‌شان نورون‌های جدیدی به هیپوکامپ مغزشان افزوده می‌شود و بچۀ موش‌ها و میمون‌ها نیز مانند بچه‌های ما ناتوانند از اینکه در کودکی خاطرات ماندگار بسازند. ظاهراً لحظه‌ای که ما ساختن نورون‌های جدید را متوقف می‌کنیم، قادر به ایجادِ خاطراتِ بلندمدت می‌شویم. فیگن می‌گوید در کودکان و خردسالان هیپوکامپ بسیار رشد نایافته است.

اما آیا این هیپوکامپِ در حال شکل‌گیری است که حافظه‌های بلندمدت ما را از بین می‌برد؟ یا اصلاً چنین خاطراتی هرگز شکل نمی‌گیرند؟ چون اتفاقات دوران کودکی پس از مدت‌ها فراموشی می‌تواند بر رفتارهای ما تأثیر بگذارد، برخی روان‌شناسان چنین فکر می‌کنند که این اتفاقات باید در جایی باقی‌مانده باشند. فیگن می‌گوید «خاطرات احتمالاً در جایی ذخیره می‌شوند که در حال حاضر در دسترس نیست، اما بسیار دشوار است که به‌طور تجربی این مطلب را اثبات کرد».

بااین‌همه، باید نسبت به چیزهایی که از دوران کودکی به یاد می‌آوریم، بسیار محتاط باشیم. کودکی ما احتمالاً پر از خاطره‌های کاذب است از اتفاقاتی که هرگز رخ نداده‌اند.

الیزابت لوفتوس، روان‌شناس دانشگاهِ یوسی‌آی، همۀ کار خود را به این پدیده اختصاص داده است. او می‌گوید افراد می‌توانند تلقینات را بپذیرند و شروع به تصویرسازی از آن‌ها کنند، این تصویرها مثل خاطره‌ها می‌شوند.

حوادث تخیلی
لوفتوس بنا بر تجربۀ دستِ اول خودش، می‌داند که این اتفاق چه راحت رخ می‌دهد. وقتی او 16 ساله بوده، مادر او در استخر شنا غرق می‌شود. سا‌ل‌ها بعد، یکی از خویشاوندان،

حتی اگر خاطراتِ شما بر مبنای اتفاقات حقیقی باشند، به‌احتمال زیادی در بازبینی‌ها، قالب‌ریزی و دستکاری‌ شده‌اند

او را متقاعد کرد که او بدن شناور مادرش را پیدا کرده بوده است. خاطرۀ آن ماجرا دوباره ذهنش را درگیر کرده بود تا اینکه یک هفته بعد همان خویشاوند زنگ زد و توضیح داد که او خطا کرده و آن بدن، بدن شخص دیگری بود.

البته هیچ‌کس دوست ندارد که به او بگویند خاطراتش واقعی نیستند. لوفتوس دانست که برای متقاعد کردن شکاکان نیاز به اثباتی خالی از ابهام دارد. در دهۀ ۱۹۸۰ داوطلبانی را برای بررسی استخدام کرد و خاطراتی را خودش در ذهن آن‌ها کاشت.

او دروغ آگاهانه‌ای دربارۀ سفری دلخراش به یک بازارچه و گم‌شدن در آن به آن‌ها گفت و بیان کرد که خانمی مسن و مهربان نجاتشان داده و دوباره به خانواده‌ها‌شان بازگردانده است. برای اینکه این واقعه معقول‌تر جلوه کند، او حتی پای خانواده‌ها را نیز به میان کشید. «ما اساساً به شرکت‌کنندگانمان می‌گفتیم که ما با مادرت صحبت کرده‌ایم، او به ما حوادثی که برای تو رخ داده را گفته است». نزدیک به یک‌سو قربانیان، فریب آن را خوردند و حادثه را با جزئیات دقیق به‌خوبی به یاد آوردند. درواقع، ما غالباً اعتماد بیشتری نسبت به حافظه‌های تخیلی‌مان داریم تا نسبت به اموری که واقعاً رخ‌داده‌اند.

حتی اگر خاطراتِ شما بر مبنای اتفاقات حقیقی باشند، به‌احتمال زیادی در بازبینی‌ها، قالب‌ریزی و دستکاری‌ شده‌اند؛ خاطره‌هایی که با گفت‌وگوها کاشته می‌شوند، نه خاطره‌های اول شخص از حوادث واقعی. آن دفعه‌ای که فکر کردید بانمک است که خواهرتان را با ماژیک خط‌خطی کنید تا شبیه گورخر شود؟ این را در یک فیلم خانوادگی دیدید. کیک شگفت‌انگیز سومین جشن تولد را که مادرتان برایتان پخته بود؟ برادر بزرگ‌ترتان درباره‌اش حرف زده بود.

شاید بزرگ‌ترین راز این نباشد که چرا ما نمی‌توانیم کودکی‌مان را به یاد بیاوریم، بلکه این است که اصلاً آیا می‌توانیم به خاطراتمان باور داشته باشیم یا نه.


پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب در تاریخ ۲۶ جولای ۲۰۱۶ با عنوان the mystery of why you cant remember being a baby در وب‌سایت بی.بی.سی منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان چرا از سال‌های اول زندگی چیزی به یاد نداریم؟ ترجمه و منتشر کرده است.

اگر مجبور نباشیم کار کنیم چه می‌شود؟


اگر مجبور نباشیم کار کنیم چه می‌شود؟

 جمعه, ۱۹ام آذر, ۱۳۹۵


نویسنده مطلب: ماریِل فَنِبِکر و جی.ای.اسمیت/ برگردان: علیرضا خزایی

 

فرض کنید همۀ کارهای مشقت‌بار به دوش ربات‌ها گذاشته شده است و دولت به تمام شهروندانش، برای گذراندنِ زندگی، بی‌قیدوشرط پول می‌دهد. بدین‌ترتیب، دیگر هیچ‌کس مجبور نیست کار کند. خب تا اینجا که خوشایند به نظر می‌رسد، اما از این مرحله به بعد است که مشکلاتْ خودشان را نشان می‌دهند: اگر مجبور نباشیم کار کنیم، آن موقع وقتمان را چطور باید بگذرانیم؟ لطفاً دراین‌باره فکر‌های فانتری نکنید.

نمایی از فیلم «او» (Her) به کارگردانی اسپایک جونز

نمایی از فیلم «او» (Her) به کارگردانی اسپایک جونز

ال.اس.ای — امروزه دل‌مشغولی فراوانی دربارۀ ایدۀ «پایان کار» وجود دارد: چه به‌صورت شرح ترتیب زمانی مربوط به روند کاهش حرفه‌های دائمی در روزگار بی‌ثباتی (ازجمله هشدارهای ویران‌شهری در بارۀ این‌که فرایند دیجیتالی‌شدن به‌سرعت دورۀ جدیدی از بیکاری گسترده را به‌همراه می‌آورد) و چه به‌صورت خواست‌های آرمان‌شهری بدین سیاق که باید برای بازتعریف ریشه‌ایِ نسبتِ خود با کارْ فرصت را مغتنم بشماریم. کاربردی‌ترین پیشنهادِ رویکرد آرمان‌شهریْ برقراری پویش با هدف تحقق درآمد پایۀ همگانی است؛ یعنی به هر شهروند، بدون هیچ‌گونه آزمون ارزیابی وسع اقتصادی۱، میزانی پول پرداخته ‌شود. استدلالشان هم این است که هزینه‌های یادشده، می‌تواند از محل صرفه‌جویی‌ها در سازوکار بوروکراتیک رفاهی و کاهش هزینه‌های درمانی تأمین شود. تا همین اواخر، از درآمد پایۀ همگانی به‌عنوان «تجربه‌ای خیالی» نام برده می‌شد، اما حالا کشورهای زیادی شاهد پویش‌ها و کوشش‌هایی هستند که در راستای تحقق این سیاست فعالیت می‌کنند. حزب سبز، حزب کارگر و حزب ملی اسکاتلند(اس.ان.پی) در بریتانیا سطوح مختلفی از موافقت با این ایده را بیان کرده‌اند و حتی در میان راست‌های لیبرتارین نیز می‌توان مدافعانی برای این ایده یافت. اگرچه ممکن است میزان حقوق پایۀ سالانه‌ معادل با ۳۶۹۲ یورو، که کمپین‌کنندگان بریتانیایی پیشنهاد داده‌اند، مانع از پیگیری اکثریت برای حقوق بیشتر نشود، اما چنین سؤالات کاربردی‌ای، در مقایسه با تغییری که درآمد پایۀ همگانی در هستی‌شناسی کار به وجود می‌آورد، اهمیت کمتری دارند. این برای اولین بار از زمان باغ عدن است که کارکردنْ دیگر شرط حیات نیست و همۀ ما، اگر بخواهیم، می‌توانیم زندگیِ بدون کارِ مزدی را انتخاب کنیم.

اخیراً دو کتاب جدید مختصاتی را برای تعمق دربارۀ لحظۀ «پایان کار» در اختیار ما قرار می‌دهند. دیوید فِرِیْن در کتاب خود با عنوان امتناع از کار۲ به استدلال علیه فرهنگ بیش‌کاری می‌پردازد، فرهنگی که آن را در جای‌جای سطوح اجتماعی مشاهده می‌کنیم. همچنین نیک سرنیک و الکس ویلیامز در کتاب ابداع‌کردن آینده۳ برنامه‌ای رادیکال را برای ایجاد آینده‌ای «پساشغلی» ارائه می‌دهند، آینده‌ای که در آن، از رهگذر ثمرات فناوری دیجیتال و درآمد پایۀ همگانی، همۀ افراد تحت حمایت قرار خواهند گرفت. هر دو کتاب، استدلال‌های قوام‌یافته‌ای دارند برای اثبات اینکه پایان‌دادن بر میزان کاری که [روزانه] انجام می‌دهیم یا کاهش اساسی آن، چیزی است مطلوب. همچنین، تلاش برای یافتن شیوۀ تحقق این اهداف، از استدلال‌های قوام‌یافته‌ای برخوردارند. همچنین هردو کتاب در چیز جالب دیگری نیز اشتراک دارند؛ هردو ناگزیر از مواجهه با این پرسش هستند: «هنگامی که دیگر وابسته به کارِ مزدی نباشیم، باید چه‌ کار کنیم؟» از نظر ما این مسئله باید به پرسشی مرکزی‌تر‌ دربارۀ بحث‌ «پساشغل» بدل شود و حتی از این هم بیشتر مورد توجه قرار بگیرد، چراکه ما را به‌سمت پرسش از نحوۀ قضاوتمان دربارۀ هستیِ خود، فارغ از کار مزدی، هدایت می‌کند.

در مرکز بحث امتناع از کار مطالعۀ موردیِ افرادی قرارگرفته است که، در بریتانیا، از میزان کار مزدی‌‌شان کاسته‌اند. فارغ از اینکه هرکدام از این افراد منابع درآمدی دیگری داشته‌اند یا از رهگذر کمک‌های دولتی روزگار گذرانده‌اند یا روش‌های درآمدزاییِ خارج از محدودۀ مشاغل معمول را یافته‌اند، همگی این اقدام را برای دنبال‌‌کردن فعالیت‌هایی رضایت‌بخش‌تر در زندگی انجام داده‌اند. آنه شغلی تنش‌زا در حوزۀ رسانه را رها می‌کند تا بر عکاسی متمرکز شود، مَتیو کار مدیریت اجرایی‌اش را در ازای مطالعه و کار داوطلبانه برای جامعۀ سلطنتیِ حمایت از پرندگان رها می‌کند و ریس مشتاق رهاکردن شغل خود، برنامه‌نویسی، است تا باغش را سروشکل بدهد. فِرِین در کتابش اظهار می‌کند که «افراد تا حد مشخصی حاضرند تناقض بین ایدئال‌های اخلاقی و واقعیت‌های روزمرۀ خود را تحمل کنند…» که این امر، «هرکجا افراد از درونی‌کردن این ایده که \’کارکردنْ پسندیده، طبیعی و مفید است\’ سر باززده‌اند، به سنت متعارض طغیان و شورش» منجر شده است. اکثر بررسی‌شوندگان در مطالعۀ فِرِیْن شکل مدرن کار‌کردن را آسیب‌زننده و ناسالم دانسته‌اند، درست به همان‌ اندازه که عموماً بیکاری به آن متهم می‌شود. بخشی از مسئلۀ فعالیت کاریْ شکاف عظیمی است که بین تجربیات ناخوشایند افراد از کار و جایگاهِ کارکردن به‌عنوان وظیفۀ والای اخلاقی وجود دارد. حتی مصاحبه‌شوندگانی که از حقوق‌های بیکاری استفاده نمی‌کردند و با درآمد خود زندگی می‌کردند اظهار داشتند که، به‌دلیل انجام‌ندادن کار مزدی، احساس می‌کنند بر آن‌ها داغ ننگ خورده است.

بااین‌حال، بایدونبایدهای اخلاقیِ برگرفته ازاخلاقیات کار، معمولاً، در ردیف اخلاق‌گراییِ مشابهی قرار می‌گیرد که در پیِ انکار (یا ژست انکارِ) مداخله در فرهنگ سرمایه‌داری است. به‌عبارت‌‌دیگر، بر اساس اصول اخلاقی، هم امکان توجیه فعالیت کاری وجود دارد و هم نبود و فقدان آن. فرِین این‌گونه بیان می‌کند که «بخش بزرگی از جدلیات عامه‌پسندِ ضدسرمایه‌داری […] (اغلب به‌شیوه‌ای نسبتاً زاهدانه) مردم را پند می‌دهد که اگر تصمیم بگیرند کمتر کار کنند و در خرج‌کردنِ پول‌ معتدل باشند، شادمان‌تر خواهند بود». فرِین هشیارانه هر شکلی از نقدِ مقولۀ کار را، که تمرکزش را بر «شست‌شوی مغزی یا بی‌قیدی اخلاقی» می‌گذارد یا طمع کسانی را به نقد می‌کشد که تاب مقاومت در مقابل کار را ندارند، به‌پرسش می‌کشد و تلاش فراوانی می‌کند برای ایدئالیزه‌نکردن زندگیِ معمولاً پرتلاشِ مصاحبه‌شوندگانش. بااین‌همه، هرگاه سخن از چیزهای سودمند در زندگی مصاحبه‌شوندگان به میان می‌آید، سخنِ فرین موفق نمی‌شود به‌صورت کامل خود را از اخلاق «زاهدانۀ» منحصر به خود رها سازد.

برای مثال، این امر را در نظر بگیرید که شمار فراوانی از مصاحبه‌شوندگان فرِین متوجه می‌شوند که چون کار‌کردن تمام‌وقت، خود، باعث تحمیل هزینه‌هایی بر فرد می‌شود، درواقع رها‌کردن کار برای آن‌ها می‌تواند همچون مزیتی در جبران درآمدهای ازدست‌رفته باشد. فرِین می‌نویسد: «سرمایه‌گذاری برای تولید اکثر کالاهای مدرن (از غذاهای پیش‌آماده گرفته تا نوشیدنی‌های کافئین‌دارِ قوی، کارواش‌ها، خدمات تعمیری، خدمات مراقبتی، تعلیمات شخصی، آژانس‌های دوست‌یابی و غیره) بر اساس این نکته ممکن می‌شود که افراد زمان آزاد چندانی در اختیار ندارند. بنابراین باتوجه‌به این نکته، عجیب نیست که بسیاری از افرادی که با آن‌ها مصاحبه داشتم متوجه شده‌ بودند که کمتر کارکردن به آن‌ها اجازۀ پس‌انداز بیشتری می‌دهد. همچنین آن‌ها می‌توانستند کارهای بیشتری را برای خود انجام دهند.» (ص ۱۸۰) بااین‌حال، هنگامی که «کارهای بیشتری را برای خود انجام می‌دهیم» همچنان در حال کار‌کردن هستیم، تنها با این تفاوت که نوع کارکردنمان، به‌صورت ضمنی، ایدئالیزه شده است.

آنچه در این نوعِ ایدئال یعنی «کارهای بیشتری را برای خود انجام‌دادن» مورد بحث است، در پاسخ به این استدلال برجسته می‌شود که: رهایی از انواع کارها زمینه‌ساز رشدِ خودمختاری شخصی و خلاقیت می‌شود. ویرجینیا وولف، با پیش‌بینی برخی استدلال‌های اخیرِ فمنیستی دربارۀ به‌رسمیت‌شناختن کارِ خانگی و فرزندآوری به‌عنوان کار رسمی، این‌گونه استدلال کرد که کار روزمرۀ خانه‌داری، به‌صورت تاریخی، بسیاری از پتانسیل‌های فکری زنان را از بین برده است: «دخترانِ مردان تحصیل‌کرده همواره با دست و دهانشان فکر کرده‌اند […] آن‌ها همراه با جوش‌آوردن کتری و جنباندن گهواره فکر کرده‌اند». باوجوداین، توضیحات فرِین بیشتر به یکی از منتقدانِ سرسختِ وولف شبیه است نه به خود او. منتقد ادبی، کوئین دوروتی لِیویس، در نقدی بر سه‌ گینه۴ می‌نویسد: «من می‌خواهم با این گفتۀ خانم وولف مخالفت کنم که گرداندن کارهای خانه و خانواده، بدون کمک‌گرفتن از دیگران، لزوماً به عاملی برای تضعیف تفکر یا سدی در برابر آن بدل می‌شود. قلمرویی که زندگی در آن جریان دارد، آشپزخانه و گلخانۀ هر فرد است و نه اتاق پذیرایی و میز شام او [یعنی مکان‌هایی که محل مکالمات محفلیِ طبقات مرفه است] و من در اینکه اجازه دهیم، به‌جای ما، خدمتکارانمان زندگی‌مان را بِزیند هیچ سودی نمی‌بینم.»

اعتراضات لِیویس، با سوگیری طبقاتی، صریحاً پس‌زمینۀ خرده‌بورژواییِ ذهن نامنعطف او را در تضاد با ذهن وولف نمایان می‌سازد که به‌شکل‌ تردیدبرانگیزی اشراف‌مآبانه به نظر می‌رسد. (در یکی از لطیفه‌های رایج در حوزۀ نقد ادبی، لیویس با تعجب می‌پرسد: «آیا کسی با تعلیم‌وتربیت وولف اساساً می‌تواند بداند که گهواره را باید از کدام سمت آن جنباند یا خیر؟») برای لیویس نباید آفرینش فکری و کمال، به‌شکلی انتزاعی، از وظایف زندگیِ روزمره جدا شود و حتی باید توان خود را دقیقاً از همین وظایف کسب کند (بااین‌حال، در اینجا این پرسشْ بی‌پاسخ باقی می‌ماند که آیا از مردان هم انتظار می‌رود در این گهواره‌گردانی، که پاداش‌های فکری به‌همراه می‌آورد، مشارکت کنند یا خیر).

این نظرگاه هم‌راستا با پدیده‌ای است که ریموند ویلیامز آن را چنین می‌نامد: سنتِ «فرهنگ و جامعه» در میان تفکر رادیکالِ طبقۀ متوسط، از پایان سدۀ هجدهم به‌بعد. سنتی که با شکلی ایدئال‌شده و بیگانه‌نگشته از «فرهنگِ» زیسته به مقابله با بیگانگیِ رخوت‌آور «جامعۀ‌» مدرن می‌پردازد. در استدلال‌های بسیاری از طرف‌داران جامعۀ پساشغلی، همچنان بقایایی از این ایدئالیسم، به‌صورت ضمنی، وجود دارد. برای مثال، فرِین در بحثی دربارۀ آندره گورتز به توصیف «بی‌عدالتی در جامعه» می‌پردازد،‌ «هنگامی‌که در آن، بخشی از جمعیتْ از رهگذرِ انداختنِ کارهای روزمره‌شان به دوش دیگران برای خود زمان آزاد می‌خرند». (ص۴۰) این مسئله مشاهده‌ای تلخ و دردناک است، به‌خصوص با ظهور طرح‌هایی همچون تسک ربیت و آمازون ترک، که موقت‌ترین شکل از نیروی کار را در راستای رقابت با یکدیگر به جان هم می‌اندازد تا قیمت‌های یکدیگر را پایین بیاورند و برای کسانی که توان پرداخت دارند کارهای خانگی انجام دهند. بااین‌حال، اخلاق‌گرایی به‌سبک لیویس هنگامی به درون بحث فِرین گام می‌نهد که او اذعان می‌کند: «صرفاً این ناعادلانه نیست که بسیاری از ما وظایف ناخوشایند و متأسفانه ضروریِ روزمرۀ خود را بر دوش دیگران می‌اندازیم، بلکه اینکه زندگیِ کاریْ ما را مجبور کرده که تجربۀ چنین کارهایی را [که بخشی از زندگی‌اند] از دست بدهیم نیز ناعادلانه است. در بهترین حالت، وضعیت مصاحبه‌شوندگان فرِین چنین است که مادامی که می‌توانند کار‌کردن را رها کنند، دیگر بندۀ چیزی نیستند؛ آزادند که به کاشت سبزیجات برای خود بپردازند، رژیم‌های غذایی خود را به اجرا بگذارند و کودکانشان را خود پرورش دهند. آنان دیگر اجازه نمی‌دهند که «خدمتکارانشان به‌جای آن‌ها زندگی کنند». در این چارچوب، چنین فعالیت‌هایی دیگر شکلی متعارف از کار‌کردن نیستند، بلکه به‌خودی‌خود فضای ممتاز «فرهنگ» را شکل می‌دهند. پیش‌ازاین، فریب خورده‌ بودیم که تصور می‌کردیم کار‌کردن همان زندگی‌کردن است، اما حالا آموخته‌ایم که زندگی یعنی در خانه ماندن.

این ایدئال‌سازی مربوط نمی‌شود به اینکه فرِین در تفسیر خود دچار کاستی نظری شده‌ است، بلکه این مسئله مشکلی ساختاری است که به خودِ ایدۀ جامعۀ پساشغلی مربوط می‌شود. این ایده، در پیِ رهایی ما از چنگ اخلاق‌گراییِ معیوبی است که مجبورمان کرده بر سر شغل‌هایی باقی بمانیم که از آن‌ها نفرت داریم. باوجوداین، تنها توجیهِ خود را به ارائۀ نوعی زندگی عمیق‌تر، راضی‌کننده‌تر و خودمختارتر منحصر می‌کند که تشریح و توصیف آن برعهدۀ نظریه‌پردازان جامعۀ پساشغلی باقی می‌ماند. این مسئله هنگامی بیشتر جلوه‌گر می‌شود که ادبیات نظری دربارۀ ایدۀ جامعۀ پساشغلی به تشریح این موضوع می‌پردازد: هرکس، پس از رهاکردن کار مزدی، مشخصاً قرار است چه کاری انجام دهد؟ در نظر فرِین «ساعات کاریِ کمتر معادل است با فراهم‌آمدن فضایی بیشتر برای درگیر‌شدن با سیاست، آفرینش و درک فرهنگی و گسترش محدوده‌ای از فعالیت‌های داوطلبانه و خودساختۀ خارج از چارچوب‌های کار».(ص۳۶) سرنیک و ویلیامز در مانیفست جاه‌طلبانۀ خود، برای آینده‌ای پساشغلی، گزاره‌های مشابهی را ارائه می‌کنند: «فراغت نباید با رخوت یکسان پنداشته شود، چراکه بخش زیادی از چیزهایی که از آن‌ها لذت می‌بریم نیازمند میزان زیادی از تلاش هستند. یادگیری نواختن یک آلت موسیقی، خواندن ادبیات، رفت‌وآمد با دوستان و انجام بازی‌ها و فعالیت‌های ورزشی، همه‌وهمه، نیازمند درجات متفاوتی از تلاش هستند، اما همۀ آن‌ها چیزهایی هستند که ما انجام‌دادن آن‌ها را آزادانه انتخاب کرده‌ایم.» (ص ۱۴۰، ۸۵)

از نظر این نویسندگان، کار به‌معنای تلاشْ تنها درصورتی پذیرفتنی است که داوطلبانه و در راستای پروژه‌ای نسبتاً معنادار دنبال شود. در هر دوی این کتاب‌ها، ادعای اساسیِ این نحلهْ از کارل مارکس نشئت می‌گیرد، از مطلبی در ایدئولوژی آلمانی که می‌توان آن را فرشتۀ محافظِ جنبش پساشغلی تلقی کرد. مارکس ادعا می‌کند که، در شرایط مطلوب، امکان‌پذیر خواهد بود که «صبحگاه به شکار پرداخت، بعدازظهر ماهی‌گیری کرد، غروب به پرورش گلۀ گاوها مشغول شد و بعد از شام به نقد پرداخت، دقیقاً همان‌طور که به فعالیت‌های فکری می‌پردازم». این متن مشهور دربارۀ پیگیری ‌خودمختارانۀ فعالیت‌ها را معمولاً به‌درخواست مارکس برای هفتۀ کاری کوتاه‌شده، به‌عنوان تنها راه رسیدنِ انسان به آزادی، ربط می‌دهند. آنچه کمتر به آن توجه کرده‌اند این است که مارکس، کماکان به‌طور ضمنی، در حال توصیف این است که ما چگونه باید از آزادیِ نوبنیادِ خود بهره ببریم. تصادفی نیست که این حالت ایدئال از فراغتْ یکسره از آن چیزی ساخته شده که ممکن است آن را «لذت‌های سازنده» بنامیم: البته این موضوع هیچ ربطی ندارد به دیدن مجسمه‌های مومی و عکس‌های شهرفرنگ۵ در هنگام صبح، خواندن رمان‌های عامه‌پسند در بعدازظهر و تمام غروب را صرف نوشیدن مشروبات الکلی کردن. به نظر می‌رسد استدلال در جهت جامعۀ پساشغلی همواره، از منظر قواعد سخنوری، ما را ملزم به آن می‌کند که هم ثابت کنیم کار‌کردن را باید کنار گذاشت چون ناروا، غیرضروری، آسیب‌زا و غیره است و هم باید مفیدبودنِ فعالیت‌های جایگزین را ثابت کرد که در این ‌صورت برای پرداختن به آن‌ها زمان خواهیم داشت. مارکس و نیز برخی از ما که مجذوب تصور او از خودمختاری هستیم در ایدئالیسمی درمی‌غلتیم که امید برای کار «بیگانه‌نشده» آن را سرپا نگه داشته است.
ممکن است برای بسیاری از مردم، ازجمله فعالان اجتماعی و دانشگاهیان، چشم‌انداز زندگی در میان باغ و باغچه و گروه مباحثات هگلی رؤیاپردازانه محسوب شود، اما بسیاری دیگر هستند که برای آن‌ها این آرمان‌شهر پساشغلی می‌تواند همچون کاری شاق به نظر برسد: ازسویی ملغمه‌ای از کارهای خانگیِ به‌تازگی ایدئال‌گشته و ازسوی‌دیگر اجباری متکبرّانه برای بهبود مستمر خودمان. چنین اتهامی در شعاری که فعال رسانه‌ایِ تازه‌وارد، آرون بستانی، ابداع کرده پیش‌بینی شده است. «کمونیسم لوکسِ تماماً ماشینی‌شده» عبارتی تحریک‌آمیز و شاید تمسخر‌آمیز است که، به‌عنوان ابزاری برای خلاصه‌کردن آینده‌، درحال جاافتادن در میان مردم است، آینده‌ای که در آن: اکثر کارهای مزدیْ ماشینی شده‌اند، همگان به‌وسیلۀ درآمد پایۀ همگانی حمایت می‌شوند و فناوری‌های سبزِ پیشرفته همه را در وضعیتِ فراوانیِ سالم از نظر بو‌م‌شناختی قرار می‌دهد. در اثر سرنیک و ویلیامز دقیقاً از این عبارات استفاده نشده‌ است، اما این کتابْ تحلیلی است برجسته از چگونگی پدیدآوردن چنین آینده‌ای: کتاب ابداع‌کردن آینده با فراخواندن نوعی «آزادی مصنوعی»۶ برای استفاده از ظرفیت بالقوۀ ماشین‌های امروزی، در جهت یک زندگی خوب همگانی، متمایل به آینده‌‌ای است که بیشتر از آنچه تاکنون تصور می‌شد پساشغلی و لوکس است.

از رهگذر چنین پیوندی میان فناوری، لذت و آینده‌ا‌ی فارغ از کار، «کمونیسم لوکس یکسره ماشینی‌شده» موجب نجات آرمان‌شهرگرایی چپ‌گرایانه از شهره‌بودن به لج‌بازی، ریاضت‌منشی و نوعی زهداندیشی می‌شود که فرین درمورد آن هشدار می‌دهد: خواه تصاویر ذهنی از صف‌های نان در شوروی و خواه، چنان‌که گفته می‌شود، خوردن خوراک لوبیای سرد توسط جرمی کوربین بعد از یک روز کامل پخش‌کردن جزوه‌های تبلیغاتی. اگر قرار باشد جنبش محبوب جدیدی ظهور کند، دورنمای کمونیسم نیاز دارد به‌گونه‌ای باشد که مردم بتوانند واقعاً دوستش داشته باشند. این همان جایی است که وعدۀ فناوری‌های سبز به میان می‌آیند و می‌توانند عملاً هرچیزی را تولید کنند، یعنی اقتصاد پساکمیابی. در این تحلیل، دیگر انتخابِ بین نجات زمین و پایان‌بخشیدن به نابرابری یا دنبال‌کردن آرزوهایمان از میان برداشته می‌شود. آیندۀ شتابانِ دیجیتال مدعی است که هر دو را محقق می‌کند: مالکیت مشترک بر وسایل تولید، همراه با انواع ساعت‌ها و ماشین‌های لوکس (و‌صدالبته الکتریکی) و دیگر کالاهایی که آرزویشان را داریم.

به نظر می‌رسد می‌توان دورنمای جامعۀ پساشغلی را براساس دو ایدئال توجیه کرد، دو ایدئال دربارۀ آنچه باید «پس از کار» انجام دهیم که البته چندان هم آشتی‌پذیر نیستند. از‌سویی، «تلاشی قابل‌ملاحظه برای تغییر مسیرِ آنچه جامعه می‌خواهد، یعنی این توجیه سنتی که کار‌کردنْ ما را از دستیابی به تمامی ظرفیت بالقوۀ انسان باز می‌دارد» و ازاین‌رو، این وعده که «همۀ ما می‌توانیم آشپزهایی کاربلد بشویم، رقص باله فرا بگیریم و سه مدرک دکتری بگیریم»؛ ازسوی‌دیگر، افراد نگرانی هستند که بیشترِ تعاریف جامعۀ پساشغلی از زندگی خوب را برآمده از لذت‌های سازندۀ طبقه‌محور می‌دانند، یعنی تعاریفی که زیادی خانوادگی یا درواقع اندکی ارزشمندند. مجبوریم برای این افرادْ این وعده را مطرح کنیم که اشخاص کماکان می‌توانند از خوشی‌های لذت‌جویانۀ سرمایه‌داری لذت ببرند، خوشی‌هایی که کمونیسم ماشینی‌شدهْ تمامی آن‌ها را فراوان‌تر از پیش تولید خواهد کرد.

یکی از ویژگی‌های مثبت کتاب ابداع‌کردن آینده، علی‌رغم تصور متزلزلِ آن از جامعه‌ای که توصیف می‌کند، تأکید عمل‌گرایانۀ آن است که موجب می‌شود آیندۀ پساشغلی تا حد زیادی امری غیرمهمل به نظر برسد. تمام کاری که طیف چپ باید انجام دهد آن است که عشق‌بازیِ خود را با «سیاست مردمی» اعتراض که شکلی فضل‌فروشانه به خود گرفته، کنار بگذارد. همچنین خود را از نوستالژی مقطعِ به‌ظاهر شیرینِ سرمایه‌‌داری در دولت‌های رفاهِ بعد از جنگ و از تلاش برای به‌دست‌آوردن کنترل نهادهای هژمونی‌ساز رها کند (ارزیابی موردی از کوربین، برنی سندرز، سیریزا و پودموس، هرچه باشد، موفقیت‌های آن‌ها در سال‌های اخیر نشان می‌دهد که به‌دست‌‌آوردن کنترل نهادهای هژمونی‌ساز چشم‌اندازی دست‌نیافتنی نیست). این عمل گرایی به اعتراف نویسندگان هم راه یافته است که: علیرغم امکانِ به‌وجود‌آمدن پیامدهایی نامنتظره، کماکان ارزش دارد که در راهش بکوشیم. اینکه مردم بخواهند چه کارهایی با آزادی خود انجام دهند، هر کار ناشناخته‌ای هم که باشد، بهتر از فقدان خودمختاریِ کنونی است. آنچه از آنِ مردم است «اومانیسمی است که از پیش تعریف نشده است»، اومانیسمی برآمده از «آزادی مصنوعی» که حتی در انتظار خطر ذات‌گرایی نشسته است: [آزادی مصنوعی] نه طبیعی بلکه ساختگی است و بیش از آنکه نتیجۀ واگذار‌کردن مردم به خود باشد یکی از دستاوردهای تاریخیِ جمعی است. ازاین‌رو، رهایی به‌معنای منفک‌شدن از جهان و رها‌کردن روح آزاد [فردی] نیست، بلکه درعوض به‌معنای ساخت و پرورش پیوندهای درست است.
این‌گونه است که سرنیک و ویلیامز، تا جایی که بحث به ذات‌گرایی اومانیستیِ سنت «فرهنگ و جامعه» مربوط می‌شود، از این سنت کنار کشیده‌اند. آن‌ها تصدیق می‌کنند که آزادی تا هراندازه‌ای که بتواند تحقق یابد، محصول مناسبات اجتماعی و مناسبات قدرت خواهد بود. اما اگر این اعتقادِ اومانیستیِ قدیمی را رها کرده‌ایم، یعنی این اعتقاد که «هنگامی که مردم از بیگانگی‌ خود رها شوند به‌سختی می‌توان به توانایی‌شان در سازماندهی متجانس اعتماد کرد»، آنگاه چه کسی یا چه چیزی زندگی ما را در آینده شکل خواهد داد؟ اگر درعینِ تصدیق اینکه هیچ جوهر انسانی‌ای وجود ندارد که بتواند شکل تحول را تضمین کند، باز هم امید داشته باشیم که این تحول «پیوندهای درستی را به بار خواهد آورد»، در این صورت، این نوعِ جدیدِ سوژۀ انسانی باید با وسواسْ ارتقا، ایجاد و حفظ شود، یعنی به‌گونه‌ای‌که با بی‌قیدیِ دلقک‌وارِ خوی مصرف‌کنندگی، که بستانی وعده می‌دهد، سرِ سازگاری نداشته باشد. در آخرین بخش‌های کتاب، تجمل آشکارِ «کمونیسم لوکس یکسره ماشینی‌شده» ناکام می‌ماند:

«چنین پروژه‌ای مستلزم نوعی دگرگونی ذهنی در فرایند تحقق است. این امرْ شرایط را برای دگرگونی وسیع‌تری فراهم می‌کند: دگرگونی‌ای از افراد خودخواهی که سرمایه‌داری شکل داده است تا شکل‌های اشتراکی و خلاق سیمای اجتماعی که با پایان مقولۀ کار آزاد شده‌اند.»

حال به چیزی بازگشته‌ایم که با ایدئالِ فرین درخصوص «درگیربودن با سیاست»، «آفرینش و درک فرهنگی» و «گسترش محدوده‌ای از فعالیت‌های داوطلبانه و خودساختۀ خارج از چارچوب‌های کار» همسان است: فعالیت‌هایی که برای بخش‌های خاصی از مردم به‌شدت جذاب است، اما نه ضرورتاً برای همه. اگرچه دلایلی نظری و راهبردی برای اندکی مخدوش‌بودنِ این موضوع وجود دارد، به نظر می‌رسد هیچ چشم‌اندازی از جامعۀ پساشغلی امکان‌پذیر نباشد، مگراینکه نهایتاً شکلی این‌گونه تجویزی داشته باشد.

نتیجۀ مقدماتی می‌تواند چنین باشد: این گام‌های ستودنی در جهت برنامه‌ای ایجابی برای آیندۀ کار، که پیش‌شرط «دگرگونی ذهنی» را تصدیق می‌کند، شاید صراحتاً تأیید دیگری هم باشند بر اینکه مقولۀ کار، آنچنان که نتیجه‌‌گیری سرنیک و ویلیامز امید دارد، هرگز نمی‌تواند به‌سادگی «برآمده از آمال و امیال ما باشد». زیگموند فروید در بخشی از کتاب تمدن و ملالت‌های آن (۱۹۲۹)، که درواقع در میان آثارش تنها جایی است که به انقلاب روسیه ارجاع داده می‌شود، اشاره می‌کند که پایان نابرابری اقتصادی می‌تواند خوشایند باشد، اما این امر هرگز به‌معنی آن نیست که همۀ افراد حاضرند با آرامش «هرآنچه لازم است»، برای ارتقای خوشبختی، انجام دهند. کتاب فروید به‌دنبال یافتن دلیلی است برای این موضوع: راه‌های بی‌شماری وجود دارد برای اینکه رانه‌ها و امیال ما منحرف و خنثی شوند، تحت کنترل درآیند و جامعه و فرهنگ، ورای صرفاً مولفۀ اقتصاد، شکل مشخصی به آن بدهند. کار ما با این ارجاع، که جان‌مایه‌ای از بدبینی محافظه‌کارانه دارد، به پایان نمی‌رسد، بلکه خاطرنشان می‌کنیم که در نظر ما این کتاب‌ها تصویری جذاب و حتی دست‌یافتنی از آیندۀ پساشغلی ارائه‌ می‌دهند، اما معیارهای ایدئولوژیکی، اقتصادی و سیاسی‌ای که مطرح می‌کنند مسئلۀ آمال و امیال را لحاظ نمی‌کند. آمال و امیال ما هیچ‌گاه از آنِ خود ما نیستند و از همین روست که مقولۀ کار هرگز نمی‌تواند درواقع از «آمال و امیال خود ما» نشئت بگیرد. چنانچه، همانند خواستۀ سرنیک و ویلیامز، چپ بخواهد خود را، همچون نیرویِ خوش‌بینی آرمان‌شهرگرایانه، ازنو کشف کند، آنگاه باید به بررسی این پرسش ادامه دهیم که آمال و امیال ممکن است چه شکل‌هایی به خود بگیرند، آن‌هم در زمانی که دیگر کار بیگانه‌شدهْ آن‌ها را سرکوب نمی‌کند.

اطلاعات کتاب‌شناختی:
فرِین، دیوید. امتناع از کار: نظریه و رویۀ مقاومت در برابر کار. انتشارات زد بوکز. ۲۰۱۵
Frayne, David. The Refusal of Work: Theory and Practice of Resistance to Work. Zed Books. 2015
اسنیچک،نیک، و الکس ویلیامز. ابداع‌کردن آینده: پساسرمایه‌داری و جهانی بدون کار. انتشارات ورسو. ۲۰۱۵
Srnicek, Nick, and Alex Williams. Inventing the future: Postcapitalism and a world without work. Verso Books, 2015


پی‌نوشت‌ها:* این مطلب در تاریخ ۱۷ فوریه ۲۰۱۶ با عنوان  What Will We Do in the Post-Work Utopia در وب‌سایت ال.اس.ای منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۳ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان اگر مجبور نباشیم کار کنیم چه می‌شود؟ ترجمه و منتشر کرده است.
[۱] means-testing
[۲] The Refusal of Work
[۳] Inventing the Future
[۴] Three Guineasیکی از آثار غیرداستانی وولف. گینه یکی از واحدهای پول خرد در بریتانیای قدیم بوده است.
[۵] Magic Lantern: دستگاهی ابتدایی که برای انعکاس تصاویر روی پرده استفاده می‌شد.
[۶] synthetic freedom

متن نامه استعفای جک لندن از حزب سوسیالیست

متن نامه استعفای جک لندن از حزب سوسیالیست 

چهارشنبه, ۳ام آذر, ۱۳۹۵

 مجله نگین، شماره ۳۵، فروردین ۱۳۴۷

 مترجم: عطاءالله نوریان

 

هونولولو – ۷ مارس ۱۹۱۶

گان آلن
سونوما-کالیفرنیا

رفقای گرامی!

من از حزب سوسیالیست استعفا می‌دهم زیرا فاقد روح و شور مبارزه است و بر جنگ طبقاتی تاکید نمی‌ورزد.

من‌ در‌ اصل عضو حزب سوسیالیست کارگری بودم که‌ انقلابی بود و تا سرحد نابودی مبارز. پس از آن نیز عضو مبارز حزب‌ سوسیالیست بوده‌ام: سوابق مبارزات من حتی در این هنگام نیز تماما‌ فراموش‌ نشده است. مطابق آن چه که خود در مبارزه طبقاتی آموخته بودم‌ و  آن چه که در حزب سوسیالیست کارگری تعلیم داده و عمل می‌شد، بر این اعتقاد بودم که طبقه کارگر به وسیله مبارزه‌ و با‌ آشتی‌ناپذیری‌ با دشمن می‌تواند خود را آزاد کند. از آنجا که سوسیالیسم در ایالات متحده در سال‌‌های اخیر بـا سازشکاری و مصالحه همراه بوده در می‌یابم‌ که روح و فکرم‌ مانع‌ ابقاء‌ من در عضویت حزب سوسیالیست‌ است‌.

از‌ این‌رو استعفا می‌دهم. خواهش می‌کنم استعفای همسرم رفیق شرمیان ک.لندن‌ را نیز بپذیرید.

ms-10-1-2-9-access_141
آخرین سخنم این است که آزادی و آزادگی و استقلال‌‌ مقولاتی‌ آسمانی‌ و پرارجند که نمی‌توانند به نژادها یا طبقات هدیه‌‌ شوند‌ و یا بر آنها نازل شوند. اگر طبقات و نژادها نتوانند بپا خیزند و به قدرت دست و فکر خود آزادی و آزادگی و استقلال را‌ از‌ آن‌‌ خود سازند هرگز به این چیزها دست نخواهند یافت…و اگر این‌‌ این چیزها از راه مهربانی به دست ابر مردان بر سینی‌های سیمین‌ به آنان هدیه شود آنان نخواهند دانست که‌ با‌ این‌ چیزها چه کنند، نمی‌توانند اینها را به کار گیرند…و همان خواهند بود‌ که‌ در گذشته‌ بوده‌اند: طبقاتی زیردست و نژادهایی پست.

در آرزوی انقلاب-جک لندن

هنر دموکراتیک نیست

سعید فلاح‌فر: ممکن است این جمله سخت مناقشه‌آمیز باشد و یا ادعایی توهین‌آمیز به نظر برسد اما می‌تواند واقعیت داشته باشد؛ "هنر رابطه خوشایندی با مفاهیم بنیادی و عملیاتی دموکراسی ندارد. در عوض بیشتر به دیکتاتوری، فردیت و تکبرات خود محوری تمایل دارد."

هنرآنلاین:  "دموکراسی" یعنی استقرار و تایید آنچه اکثریت، فارغ از ضریب اهمیت دانائی، صلاحیت و تاثیرات اجتماعی و...، بر روی صحت آن و یا صلاح و مصلحت آن اتفاق نظر دارند. از "حکومت اکثریت" به عنوان خاصیت اصلی و متمایزکننده دموکراسی نام می‌برند. اما این اکثریت، در معنای تخصصی کلمه و به ویژه برای بایدهای دراز مدت، همیشه درست تصمیم نمی‌گیرند و یا درست انتخاب نمی‌کنند. البته برای این اشتباه در تصمیم‌گیری دلایل بسیاری وجود دارد. از آن گذشته "هنر" نمی‌تواند منطبق بر آن چیزها و معیارهایی باشد که عموم بر روی آن توافق نظر دارند و می‌پسندند. "هنر" متکی بر خلاقیت و نوآوری است و عموم تمایل به پیروی از عادات خود دارند و تازه‌های نامانوس را سخت‌تر می‌پذیرند. هر آنچه برای‌شان هنجار نباشد، ناهنجار محسوب می‌شود. از همین رو همیشه هنرهای ناب و پیشرو کمتر به چشم‌شان می‌آید و مورد تمسخر عام قرار می‌گیرند و وقتی با گذشت زمان و تکرار به عادت و سلیقه عمومی تبدیل می‌شوند که هیجان و تازگی خود را برای هنرمندان از دست داده‌اند.

هنرمند معتقد به اصول ماهوی جسارت و خرق عادت در هنر؛ نمی‌تواند معتقد به قدرت اکثریت باشد. آنچه از پذیرش عمومی و اکثریت برخوردار است معمولاً نمی‌تواند روح تازگی و نوجویی هنر و هنرمند را اغنا کند. آنچه همه می‌پسندند نمی‌تواند مشخصه‌ای ممتاز برای بروز هنرمند و فردیت هنرمند باشد. پس راه اکثریت خودش را از هنر و هنرمند جدا می‌کند و بالعکس. هر چه سرعت تحولات هنری بیشتر باشد، مصادیق و حدود این اختلاف بیشتر به چشم می‌خورد. گیرم عده‌ای برای خودنمایی و بدون درک واقعی از زیبائی شناختی هنر ناب، مثلاً تابلو نقاشی هنرمندانه‌ای را به دیوار خانه بی‌آویزند و یا در حراجی‌های بزرگ برای فخرفروشی و یا اغنا خواسته‌های طبقاتی خود و آرزوهای فرهنگی سطحی و خوشایند پیروان مد (از نوع تبلیغاتی آن) و...، مبالغ گزافی برای خرید یک اثر ظاهراً هنرمندانه ولی گرانقیمت پرداخت کنند. گیرم عده‌ای بدون لذت درونی و بر اساس همه‌گیری پدیده‌ای و یا تقلید و سفارش اهالی هنر، از بلندگوهای خودروهای‌شان صدای موسیقی‌های ناب پخش شود. بدون قدرت تشخیص سره و ناسره، تئاترها و نمایشگاه‌هایی را ببینند که چیز مفهومی از آن دستگیرشان نشود و یا درکی از محتوا و اصول زیبائی‌شناختی آن نداشته باشند. اما همه این ظاهرسازی‌ها، هر آن قدر که فراگیر باشند، الزاماً همسوی خواست‌ها، سلیقه‌ها و پسندهای درونی نیست و ذاتاً در برابر هر نوع از نوآوری و تحول مقاومت می‌کند. مواجهه جامعه و رسانه‌ها با جریان موج نو، شعر نو، نقاشی انتزاعی و... نمونه آشنای همین مقاومت است.

برای همین است که خواننده‌های متوسط در میان اکثریت مردم محبوبیت و شهرت بیشتری از بهترین آهنگسازها و نوازنده‌ها دارند. برای همین مردم؛ هنرپیشه‌های متوسط تلویزیون را بیش از نقاشان و معماران بزرگ می‌شناسند و تعقیب می‌کنند. برای همین تیراژ مهمترین کتاب‌های ادبی با تعداد مخاطب‌های یک مصاحبه غیرتخصصی سوپراستارهای یک شبه، قابل قیاس نیست. تجربه هجوم مردم برای دیدار یا تشییع جنازه بعضی از هنرمندان و ناشناسی و غربت دیگران، فروش و استقبال وسیع از آثار هنری هنرمندانی که از طریق خاصیت و حرفه‌ای دیگر به شهرت رسیده‌اند و... اعلام رسمی همین مواضع عمومی است.

آنچه مورد علاقه عام [یا به عبارتی عوام] است؛ بیشتر از نقد و قضاوت اصل خود اثر، تحت تاثیر حواشی تغییر می‌کند. تبلیغات و رفتارهای عامه پسند؛ از نوع پوشش و ظاهر و معاشرت‌های اجتماعی و شعارهای گروهی و عوام پسند مثل حمایت از حقوق زنان، شیرین زبانی و جملات تند ملی‌گرایانه گرفته تا حمایت از حیوانات محبوب خانگی و میزان حضور مستمر در فضاها و رسانه‌های عمومی و مجازی، جنسیت، شرکت در خیریه‌های معمولی دهان پر کن و اظهارنظرهای سطحی و گاه جنجالی در امور سیاسی و علمی تا طرفداری از تیم‌های ورزشی پرطرفدار و...، همه فرمول‌های شناخته شده و عواملی هستند که شهرت و به تبع آن اقبال عمومی این به ظاهر هنرمندان را تعیین می‌کند. در حالی که هنرمندان واقعی، با تکیه بر خود هنر و تعهدات، خواسته‌ها و باورهای شخصی به ایده‌آل‌هایی می‌پردازند که از قضا برای اکثریت مردم قابل درک و یا حداقل قابل تحسین و جذاب نیست. به کاری مشغول می‌شوند که به راحتی می‌دانند موجب شهرت و محبوبیت اکثریتی نخواهد شد. بی این که قصد ترجیح یکی بر دیگری مدنظر باشد؛ تقابل فردیت و دموکراسی در هنر و هنرمند از همین جا آغاز می‌شود.

هنر نمی‌تواند دموکراتیک و مبتنی بر تایید و در انتظار انتخاب اکثریت عمل کند. چون ذاتاً با این پدیده مغایر است. همانطور که همه مردم نمی‌توانند روشنفکر باشند. چرا که روشنفکر کسی است که از جامعه خود جلوتر است و همه نمی‌توانند از همه جلوتر باشند. هنر و هنرمند نخبه به نوعی معادل همین موقعیت روشنفکری است. هنر در معنای متعالی آن (به عکس صنعت هنر و هنر صنعتی) نمی‌تواند همراه همه باشد.

مهدی اخوان ثالث؛ توانمند اما پرحاشیه

هفته نامه گرگدن - حورا نژاد صداقت: گفت و گو با علی موسوی گرمارودی درباره مهدی اخوان ثالث؛ از روزی که اخوان را سرویراستار فرانکلین سابق کرد تا وقتی که رابطه شان شکرآب شد.

تمام قشنگی دنیای شاعری مثل اخوان ثالث به قندها و شعرهایی که حتی غیرشاعرها هم از او زیر لب زمزمه می کنند، محدود نمی شود. گاهی شنیدن حواشی می چربد بر متن هایی که خیلی ها درباره اش نوشته اند و ما هم خوانده ایم؛ درست مثل ماجرایی که بین علی موسوی گرمارودی و مهدی اخوان ثالث رخ داد و یک مرتبه بساط دوستی قدیمی را نقش بر آب کرد. البته خوبی ماجرا این جاست که با چند حرف ساده، همه چیز سر جای اولش بر می گردد و دوستی میان آن ها همچنان ادامه پیدا می کند؛ آن هم با یک جوابیه شعر و دو تا مرغ عشق و کبوترهای نامه بر و چیزهای عجیب دیگر.

همین بهانه ای شد تا به سراغ علی موسوی گرمارودی برویم و او بیش از یک ساعت، با لبخند کل ماجرا را تعریف کند و مدام مراقب باشد تا تمام فعل هایش را برای اخوان جمع به کار ببرد و جایگاه بالای او را در شعر معاصر حتی در ساده ترین جملات و کلماتش خدشه دار نکند. در نهایت صحبتمان هم ختم شد به همین نکته آخر، یعنی اعتباری که اخوان در ادبیات دارد و تمام چیزهایی که با آن ها توانسته گاهی بر استاد خودش، نیما، پیشی بگیرد.
 
ماجرای دلخوری اخوان

همیشه وقتی اسم شما و اخوان ثالث کنار هم می آید، ماجرای آن دلخوری و شعری که برای یکدیگر سروده بودید، تداعی می شود. جریان از چه قرار بوده است؟

سال 56 که از زندان آزاد شدم و بعدتر که انقلاب پیروز شد، با حکم آقای مهندس مهدی بازرگان، رییس فرانکلین سابق شدم. همان جایی که امروز با نام انتشارات «علمی فرهنگی» مشهور است ولی آن موقع برایش نام «سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی» را انتخاب کرده بودیم. انتشارات فرانکلین کارهای بسیار باارزشی انجام داده بود،  از جمله چاپ کتاب های جیبی که تحولی در صنعت نشر به حساب می آمد. همان موقع به ذهنم رسید از اخوان ثالث به عنوان سرویراستار دعوت کنم تا در آن جا مشغول کار شود.
 
خصوصا که همه ما از وضعیت اخوان باخبر بودیم که هیچ ممر درآمدی ندارد. بنابراین، من وظیفه خودم می دانستم شخص بزرگی مثل اخوان را از درگیری با معیشت در حد امکان نجات بدهم. موضوع را با خودش در میان گذاشتم. همان موقع من 4 هزار تومان حقوق می گرفتم و برای ایشان ماهی 7 هزار تومان در نظر گرفتم. یک اتاق هم در اختیارش گذاشتم و به او گفتم: «هر جور که راحت هستید به انتشارات تشریف بیاورید. کا رشما این جا ویراستاری است و هر جور که متن ها را به دست ما برسانید، برای ما مغتنم است، اما دوست داریم گاهی نیز شما را در این جا ببینیم.»

مرحوم اخوان تا قبل از این، در فرانکلین و گروه ویراستاران حرفه ای آن جا کاری انجام نداده بود؟

خیر، دست کم در آن هنگام جایی مشغول کار نبود. من برای اولین بار چنین شغلی را به ایشان پیشنهاد کردم که پذیرفتند و سریع هم مشغول کار شدند. بعد از یکی دو ماه، خودش پیشنهاد کرد حسین منزوی را هم بیاوریم. من حسین منزوی را هم به تقاضای او دعوت به کار کردم.

شما که با دل و خواسته مرحوم اخوان راه آمده بودید، پس چی شد که به مشکل خوردید؟

برخی از سازمان هایی که بعد از انقلاب تشکیل شده بودند، انجمن های اسلامی داشتند؛ وجود این انجمن ها مفید بود و حتی افراد حاضر در آن هم خوب بودند، اما در هر جای خوب، فرصت طلب هایی خود را جا می زنند که کاتولیک تر از پاپ هم بینشان پیدا می شود. این گروه معمولا با اذیت هایشان دردسر ایجاد می کردند. همان ها در جلساتشان دست به انتقاد زدند که چرا اخوان ثالث را دعوت کرده اید و... آن ها انتظار داشتند اخوان در جلسات انجمن های اسلامی حضور داشته باشد و نقش پررنگی برعهده بگیرد و... تاحدی که بعد از مدتی اخوان با خودش گمان کرده بود که من از دعوتش به فرانکلین سابق، پشیمان شده ام و این ها با تحریک من این سخنان را می گویند.

در این مدت رابطه شما با اخوان شکرآب شده بود و هیچ ارتباط خاصی نداشتید؟

خیر، اصلا. حتی در همین زمان اخوان درخواست دیگری از من برای یکی از آشنایانش در حوزه پزشکی و دارو کرده بود که از آن جا که اخوان برایم عزیز بود، با وجود این که برآوردن تقاضایش هم مشکل داشت، اما با کمک مرحوم دکتر سامی آن را به نتیجه رساندم. فقط فرصت کافی فراهم نشده بود تا برایش بگوم مشکلش را حل کرده ام.

کی آن دلخوری ها رودررو شد؟

یک روز اخوان با حالتی برآشفته به دفتر من آمد و با همان لهجه شیرین مشهدی اش گفت: «همین شعر را بخوان!» بعد کاغذی را دستم داد که این طور شروع می شد:

هان ای علی موسوی گرمارودی
آلوده به منت مکن این لقمه نان را
ای مرد نه شرقیّ و نه غربی، ز حقایق
بشنو ز من این نکته و تصدیق کن آن را 
حالت به از این است چه در شرق و چه در غرب
اهل ادب و فضل و خداوند بیان را...

قطعه استادانه او را که 23 بیست بود خواندم و گفتم: «آقای اخوان واقعا من سزاوار چنین شعر و نگاهی هستم؟! من خودم خدمت شما آمدم و دعوتتان کردم...من برای شما حقوق هفت هزار تومان پیشنهاد کرده ام، در حالی که خودم  کمتر از شما حقوق می گیرم. اگر نمی خواستم شما این جا باشید، خود خدمتتان می رسیدم و می گفتم: عزیزم، اخوان! من تا الان توانستم در خدمتت باشم، از این به بعد به سبب برخی مشکلات نمی توانم... ضمنا فراموش کرده اید که تقاضایی دیگر هم از من کرده بودید و من با زحمت فراوان آن را همین دو روز پیش به نتیجه رساندم و فقط فرصت نکردم به شما بگویم...»

وقتی آن را نشان او دادم، همان لحظه کاملا پشیمان شد شعر خود را از روی میز من برداشت و دیدم چشمانش اشک آلود شد. گفت: «این شعر تمام نیست.» اخوان به تمام معنا شاعر بود. او حتی در امور شخصی اش هم شاعرانه زندگی می کرد. همان موقع بود که رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود با افزودن 12 بیت جدید به شرع قبلی برگشت.

و عکس العمل شما چه بود؟

من به این ماجرا شاعرانه نگاه کردم و گفتم: «آقای اخوان! من شاگرد شما هستم و در مکتب خودتان شعر را یادگرفته ام و شعر شما را بدون عکس العمل باقی نمی گذارم.» او گفت: «هیچ عیبی ندارد. وقتی پاسخ دادی، بیا منزل و برایم بخوان. من هم همین کار را کردم. شعری در جواب ایشان نوشتم و رفتم به منزلشان و آن را خواندم. آقای اخوان شعر را خطاب به من شروع کرده بود، ولی من خطاب به دلم آغاز کردم:

ای سوخته حال ای دلک غمزده من
بشناس کمی بیشتر احوال جهان را 
صدبار نگفتم به تو این نکته شیرین 
تلخ است، مخور باده ابناء زمان را
تا مصر بلا چون روی ای یوسف تنها
همراه مبر، هیچ یک از این اخوان را...

هر دو شعر، هم در کتاب «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم» نوشته اخوان و هم د رکتاب «سفر به فطرتِ گلسنگ» من آمده است.
 
ماجرای دلخوری اخوان

درباره روزی که برای خواندن قطعه جوابیه خود به خانه اخوان رفتید، بیشتر بگویید!

من آن زمان سه، چهار تا مرغ عشق در خانه پرورش می دادم که دو قطعه از بچه های همان مرغ عشق ها را برا زردشت، پسر اخوان، بردم. در خانه آن ها چند کبوتر نادر و زیبا به رنگ خاکستری روشن دیدم که نوک هایشان مثل شاهین بود و بال هایی به خطوط راه راه با رگه هیا سیاه داشتند، دقیقا شبیه رنگ و فرم سرآستین های افسران ینروی دریایی. انگار هر کوبتر یک دریادار است. اخوان هم وقتی دید چقدر این پرنده نظرم را جلب کرده اند، دو تا از آن ها را به من هدیه داد و برایم توضیح داد که این ها از نوع کبوترهای نامه بر هستند. می دانستم در گذشته از کبوترهای نامه بر برای ارسال سریع خبرهای کوتاه استفاده می شده است.

کبوترهای نامه بر کاملا به مسیر آشیانه خود آشنا هستند؛ هرجا که رها شوند، دوباره به لانه شان بر می گردند. دور پای این کبوترها حلقه های مسی می بستند به نحوی که حتی اگر پرنده، در مسیر خود، در کنار برکه یا چشمه برا یخوردن آب توقف می کرد، آب به داخل محفظه حلقه مانند دور پای او نفوذ نمی کرد و کلماتی که به زبان رمز و بسیار کوتاه می نوشتند و در این محفظه های حلقه ای می نهادند، تر نمی شد و متن همچنان خوانا می ماند.

در «چهار مقاله» عروضی سمرقندی خوانده ایم که در ماجرای شورش ماکان کاکی در ری، شاه سامانی سپهسالار تاش را از بخارا به ری فرستاد و دبیر دیوان رسائل خود، ابوالقاسم علی بن محمد اسکافی را همراه او کرد. هنگامی که ماکان کاکی کشته شد، اسکافی، ماجرا را بر پای یکی از همین کبوترهای نامه بر چنین نوشت: «و اما ماکان فصار کاسمه والسلام.» یعنی ماکان مثل اسمش «نیست» شد.

اخوان می گفت این کبوترها را از زنده یاد استاد حسن کسایی گرفته است. یک جفت از آن ها را به من داد. بعدها هنگامی که من در اصفهان به دیدن استاد کسایی به باغجه ای رفتم که دوست استاد کسایی به نام شاطر آقا آن را اداره می کرد، باغچه پر از قفسه های این نوع کبوتر بود.

آشنایی شما با خوان به همین سال های کار در انتشارات بر می گردد؟

خیر، قبل از انقلاب من اجاره نشین در خانه ای در تهرانپاس بودم که تصادفا همسایه بودیم. من آن زما ن ماشین آریا داشتم. تهرانپارس هم از مرکز شهر دور بود. گاهی وقتی می خواستم به مرکز شهر بروم، سری هم به اخوان می زدم و می گفتم: «من دارم به شهر می روم. اگر تشریف می آورید، با هم برویم.» حتی خاطرم هست یک بار اسماعیل خویی هم پیش او بود. یادم نمی رود که در ماشین اخوان گفت: «من یک بیت گفته ام و هر کار می کنم بیت های بعدش به همان خوبی بشود، نمی شود. حالا برایتان می خوانم تا ببینم شما می توانید آن را به همین خوبی ادامه دهید یا نه.» بیت اخوان این بود:

هر شب از عسس پرسم راه خانه خود را 
گم کنم چو مرغی کور آشیانه خود را

و نتیجه همفکریتان در این راه طولانی چه بود؟

راستش به نتیجه خاصی  نرسیدیم. خودمان هم می دانستیم بیتی که می گوییم به خوبی شعر اخوان نیست. اتفاقا بعدها دیدم در مجموعه «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم»، این بیت را به صورت تک بیت آورده است. یعنی به سب سختی قافیه، خود او هم به همان بیت بسنده کرده بود.

شما گفتید از اخوان برای ویراستاری دعوت کردید. دلیلش تسلط اخوان به زبان فارسی بود؟

در علوم قدیمه اصطلاحی وجود دارد که در یک تعبیر به آن «ملکه» می گویند و در تعبیر دیگر «نیروی اجتهاد». مرحوم اخوان هم توانایی ذاتی (طب شعر) داشت و هم آگاهی مطالعاتی و فرهنگ و سواد، غیر از طبع شعر که خداداد است. اخوان ملکه و اجتها ددر سخن سرایی داشت. نشانه اش را هم باید در کتاب های نقد او یافت، مثل «بدعت ها و بدایع نیما یوشیج». این کتاب و کتب و مقالات علمی دیگر را اخوان نوشته است که ظاهرا تحصیلات دانشگاهی نداشت. تسلط او به زبان فارسی و وسعت دایره واژگان او شگفت انگیز است.
 
البته زبان فارسی هم دو خصیصه روشن و منحصر به فرد دارد؛ یکی «ترکیب پذیری» و دیگری «دیرآشنایی معنایی» (اگر بتوان این اصطلاح را وضع کرد). در زبان شناسی می گویند هر زبانی که به دنیا می آید، رشد می کند، پیر می شود و بعد هم می میرد. این قانون درباره زبان فارسی هم صادق است اما نسبت به زبان های دیگر بسیار کندتر. همین است که ما هنوز شعر حنظله بادغیسی را با قدمت بیش از 1100 سال می توانیم بخوانیم و بفهمیم:

مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی

آثار اخوان د رحوزه شعر (غزل، قصیده، شعر نیمایی و...) چه به لحاظ مضمون و چه به لحاظ زبان ناب است. اخوان می دانست کدام کلمه را کجا به کار ببرد. او درشت ترین کلمات را به گونه ای به کار می برد که مانع ادامه خوانش شعرش نمی شد. مثلا او کلمه «ثقبه» به معنی «سوراخ» را این طور در شعرش آورده است:

ثقبه زار، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هرچه در آن بوده بود، افتاده بود و باز می افتاد
 
ماجرای دلخوری اخوان

اخوان چطور به چنین جایی رسید؟

غیر از آن طبع خداداد، و از راه مطالعه به این جا رسید. دور تا دور منزل ایشان پر از کتاب بود و من هیچ کتابی در منزلشان ندیدم مگر این که برای آن حاشیه نوشته بود و اگر کلمه ای از آن را نشاخته بود، معنایش را پیدا کرده بود. او به زبان و کلمه تسلط کامل داشت. من حتی یک بار به زردشت و توس گفتم حاشیه نویسی های پدرتان را چاپ کنید، زیرا درست مثل حاشیه نویسی های علاقه قزوینی ارزشمند است. اخوان مثل حافظ برای تک تک کلمات شعرش، غیر از جوشش خداداد، کوشش بسیار هم داشته است.

شاید همین تسلط زیاد است که برخی ها را به این نتیجه رسانده که اخوان سبک جدیدی با نام «سبک خراسانی نو» ایجاد کرده است. شما با این نظر موافق هستید؟

در این که اخوان سبک ساز بوده و تافته جدابافته ای در ادبیات معاصر ما، تردیدی ندارم. اما با این که بخواهم چنین عنوان هایی برای شعر او انتخاب کنم، موافق نیستم. اگر قرار بر اسم گذاری است، باید بگوییم او «سبک اخوان» را ایجاد کرد که نظیری هم ندارد.

بعضی هم می گویند اخوان مثل شاگردی بود که بر استادش، نیما، از جهاتی پیشی گرفت.

اخوان به لحاظ انضباط ذهنی و شناخت بیشتر نسبت به موسیقی در شعر، ظاهرا وفادارتر از دیگران نسبت به نیما است. اما اگر از روساخت شعر اخوان و نیما اندکی فاصله بگیریم و به ژرف ساخت شعر هر دو نگاه کنیم، اخوان گاهی در مباحث نظری سخن هایی تازه تر از استاد خود دارد. البته غیر از این که بعضی نظرات استاد خود را عالمانه تبیین کرده است. همان طور که بی گمان شاملو در شعر سپید حرف نخست را می زند، اخوان در شعر نیمایی چنین جایگاهی دارد. البته یادتان نرود نیما جایگاه والایی دارد که حتی خود اخوان هم به او بدهکار است. و «الفضل للمتقدم». با وجود این که اخوان کارهایی کرده که از استادش هم پیشی گرفته، به هر کدام باید «بما هو هو» نگاه کرد.

یکی از ویژگی های زبانی اخوان، استفاده از آرکائیسم واژگانی و نحوی است. موفقیت شعری او تا چه حد مدیون چنین ابتکاری است؟

بی گمان اخوان بخش مهمی از دارایی های زبانی اش را از ادبیات کلاسیک گرفته است، ولی نمی توان آن را منحصر به کلمات آرکائیک دانست. حتی خود من در قصیده بیش از اخوان کلمات آرکائیک را به کار برده ام. فخامت و جوهری که در زبان سنایی و فردوسی و امثال آنان هست، در زبان اخوان دیده می شود. اگر رودکی و نظامی و... را نداشتیم، بی گمان اخوانی هم نداشتیم. شک نکنید اخوان شعر تمام شاعران را از فردوسی تا نیما، کامل خوانده و حاشیه زده است. اصلا اگر چنین کاری نکرده بود، امکان نداشت به چنین جایگاهی برسد.

نگاهی به رمان «آوریل سرخ»

ماهنامه تجربه: آوریل سرخ کتابی است که خواننده اش را خونسرد و بی جوش و خروش به چالش می کشاند. آرام و بدون هیجانی در ظاهر، نویسنده ای نسبتا جوان که از پس متقدمینی نامدار در دنیا و امریکای لاتین آمده است؛ رونکا گلیولو با طمانینه و موثر می نویسد، روی رینگ نگارش تقلا نمی کند، برای خواننده رجز اتفاقات ناگهانی نمی خواند، بی صداست، اما کارش را بلد است و می داند به کجا باید ضربه بزند تا دلبری از مخاطب را قبل از وقت قانونی به پایان بردن کتاب انجام دهد.

او با سبک ویژه خود- که شاید بتوان گفت بیش از همه نویسندگان این منطقه جغرافیایی به یوسا شبیه است- تمام اعقاب نامدارش را به مبارزه ای در دوران جدید دعوت می کند. در ابتدا، خواننده لابلای کلمات، داستان آشنا از سبوعیت بارها نوشته شده دیکتاتوری های امریکایی لاتین را حدس می زند، اما تا می خواهد با نیشخندی به نویسنده بفهماند که دستش را خوانده است زیر پایش خالی و در فضایی مه گون از روابط انسانی، ناخوشی های اجتماعی و روانی رها می شود؛ در میان انبوه آدمیانی که با عقائدی بسیار متفاوت در نقطه ای مشتر کند: فرار از خویشتن خویش و گذشته.
 
 نگاهی به رمان «آوریل سرخ»

خواننده در بطن این رمان جنایی- تاریخی و گاه روانشناختی سال های نبرد داخلی در پرو با شمار زیاد قربانیانش مرور می شود که به نظر می رسد بیش از همه واقعی نگاری ها مستقیم و مستند قابل لمس است. قهرمان داستان رونکا گلیولو اصلا در حد و اندازه یک قهرمان نیست؛ فردی عادی با شخصیتی درمانده تر از متوسط جامعه که بیشتر دنبال اثبات خود برای خود است تا حتی سایه ای از یک قهرمان. عصیانگر نیست و از قضا تمام سعیش توجیه وضعیت اسف بار اکنون برای بالادستی هاست، اما سیر وقایع گویی خواب های دیگری برای او تدارک دیده است. او شجاع و با عزت نفس نیست، ترسویی بعضا متملق که گاهی از خودش هم خسته است، نمونه ای از جنس جامعه اطراف خود، با ترس ها و نگرانی ها و مصلحت اندیشی ها و محدودیت های آشنا و قابل درک.

کسی انتظار اقدامی ویژه از او ندارد، «فلیکس چاگالتانا» قهرمان قصه رونکا گلیولو و معمولی بودنش تصویر خودمان در آینه این اثر است که او را به خوبی درک و بلوغ و تکوینش را باور می کنیم. چنین واقع گرایی خشنی در سایر شخصیت ها هم کمابیش به چشم می خورد؛ دکتر «پوسداس»، شاید سابقا روشنفکری، که حالا همه چیز را واداده و در اتاق تشریحش سنگر گرفته است، «کاریون» فرمانده نظامی بی رحمی که در اوجه تبختر زبون است، سروان «پاچه کو» فرصت طلب که جز به انتقال به محل خدمت بهتر نمی اندیشد، رفیق «الونسو» آرمانخواه در هم شکسته که در زندان مخوف ایالتی قهرمان را با حباب های دروغینش رخ به رخ می کند، قاضی «بریسنیو» بی قید که اوج تردیدها و آمالش خرید اتومبیل تیکو یا داتسون است، سرهنگ «الاسابال» بی رحم که تن به هر خفت و جنایتی برای ارتقاء درجه می دهد، پدر «کایروس» ظاهرالصلاح که نمی شود فهمید دلسوز است یا دلال مظلمه، حضور سایه وار و مرموز «آلسپورو» مامور متفرعن امنیتی در همه جا خَیل مردمانی که از دیده شدن، نفس کشیدن و گاهی زنده بودن خود بیمناکند و... تنها شخصیت آرامش بخش، «ادیت» است، یک قربانی نبرد داخلی  و یک زن با همه لطافت هایش و تنها نقطه اتکای واقعی قهرمان که آن هم گاهی برای او می لنگد.

اما چیزی وجود دارد که به چاکالتانای دادستان، حداقل اعتماد به نفس و بهانه ای برای حس مفید بودن می دهد؛ قوانین! او روال اداری- قانونی را می پرستد، اما این اعتقاد به واسطه روح حق طلبی او نیست، بندهای قانونی و نامه نگاری های قضایی تمام هویت اوست. از سویی دادستان ملانقطی اتفاقا به سیستم حکومتی سرکوبگر اعتماد کامل درد و برای جلب توجه آنان- و نه حتی منافع شخصی خود- حاضر است به هرکاری دست بزند.
 
 نگاهی به رمان «آوریل سرخ»
 
اما با تمام این خوش باوری های و توجیه مداوم سیستم دیکتاتوری، روحیه روال مدار وسواسی این کارمند میان پایه برای مسئولین حکومتی، امنیتی و خودش باعث دردسرهای عدیده می شود؛ دست و پا زدن های توام با بهت و درماندگی او در مورد رعایت ظاهری ترین مسایل انتخاباتی، وقتی روی دریایی از تقلبات انتخاباتی و اعلام نتایج رای گیری قبل از احتساب آرایی که زیر چشم او هنوز شمارش نشده اند و موقعیتی که خبرنگاران از اتاق های آکواریوم مانند پر امکانات ایزوله مردن از محیط انتخاباتی پر از خشونت، تصویری شاد و امن به دنیا مخابره می کنند، از فرازهای شایسته و قابل ستایش این کتاب است.

از سویی رونکاگلیو برخلاف سیاق بسیاری از همکارانش در دامان اپوزیسیون نجات بخش! هم نمی افتد و نقد او متوجه هر دو طرف منازعه است. نبرد فرماندهان مقابل دولتی و اپوزیسیون، جنگ قدرت است و تعامل معتقدان به هر دو طرف، چالش بقا و قربانی همیشگی؛ مردم.

تسلط هوشمندانه رونکاگلیولو در توسعه عناصر داستانش در بسترهای تاریخی، روانشناختی و جنایی هم از نکات قابل تحسین اثر است، طوری که این ویژگی را نمی شود تنها به مطالعات و اطلاعات او نسبت داد، در عمق وجود این نویسنده یک ژورنالیست تردست زندگی می کند که روش خود را به سبک او دیکته و آن را ویژه می کند.

وجه دیگر اثر توصیف غیرمحسوس و زیرپوستی ویژگی های درهم تنیده زبان- فرهنگ، اسپانیایی کچوایی کشور پرو است که تسلط نویسنده بر مردم شناسی منطقه فرهنگی «آند» و به ویژه پرو را باز می نمایاند. کلیدهای راهگشای قفل های قصه و نقاط عطف روایت بر بستر همین فرهنگ ها و مناسک نضج می گیرند و خواننده را ناخودآگاه با آن درگیر و آشنا می کند.

ترجمه اثر

الف: اولین نکته، انتخاب اثر است، به نظر می رسد مترجم این اثر را از خیل آثار ادبیات غنی آمریکای لاتین  برگزیده است و درواقع قصد او انجام کاری نو و معرفی نویسنده ای از نسل جدید در کنار بزرگان قابل احترام ادبیات آمریکای لاتین به جامعه ادبی ایران بوده است، این نکته که شاید آثار ارزشمند این مکتب، دیگر تنها به نام های بزرگ گذشته محدود نمی باشد و باید منتظر میدان داری نخبه های جدید نیز باشیم.

ب: ترجمه این اثر از زبان مبداء آن یعنی اسپانیایی از نکات بسیار ارزشمند این ترجمه است، برای روشن کردن  بیشتر موضوع باید بدانیم که با وجود نویسندگان و شاعران نامدار اسپانیایی زبان مانند گارسیا مارکز، یوسا، بورخس، سروانتس، نرودا، لور کاو... و آثار ارزشمند فراوان شناخته شده آنان، ترجمه تعداد انگشت شماری از این گنجینه پرارزش به زبان مبدا اسپانیایی و در اکثر قریب به اتفاق موارد از برگردان ترجمه های انگلیسی و فرانسوی این آثار هستند، مشکلات و نارسایی های ترجمه واسطه ای از زبانی غیرمبدأ اجتناب ناپذیر و غیرقابل انکار است و این ترجمه می تواند نویدی برای حرکت به سوی ترجمه های دست اول ادبیات اسپانیایی باشد.
 
 نگاهی به رمان «آوریل سرخ»

ج: توجه مترجم به حفظ روح اثر و انتقال روش نوشتاری نویسنده و حال و هوای اثر از نکات قابل اعتنای دیگر این برگردان است. از این مترجم پیشتر «داستان های قر و قاطی» کورتاسار را دیده ایم که این ویژگی- حفظ روح اثر- در آن نیز با دقت رعایت شده است. روشی که در این ترجمه هم کاملا به چشمی می آید، مترجم واضحا وفاداری به سبک و متن نویسنده را بر روان سازی ایرانی مفرط ترجیح داده است و حضور خود را بر اثر تحمیل نمی نماید.

د: «مقدم» به فرهنگ و آداب کشورهایی با زبان و فرهنگ اسپانیایی کاملا آشناست، این مساله هم در روح  ترجمه او و هم در زیرنویس های موجز او هویداست اما نکته شایان توجه این است که این آگاهی، به زیرنویس های مطول و خسته کننده خواننده که خود کتابی مجزا می تواند باشد، منجر نمی گردد.

ه: از نحوه ترجمه این اثر می توان حدس زد که «مقدم» به نظریات متاخر در مطالعات ترجمه در مورد «مداخله حداقلی»، «حتیم» و «میسون» و خصوصا نظریه دوگانه «آشنایی زدایی- غربت زدایی»، «ونوتی» عنایت قابل تامل دارد، شیوه ای که در آن مترجم دارای هویت مستقل و جزیی قابل اعتنا در انتقال مفهوم است و مانند کاوشگری خلاق ویژگی های فرهنگی زبان مبدا- و نه صرفا نسخه ای صرفا فارسی شده- را به خوانندگان عرضه می نماید تا بر حسب کنجکاوی خود به کشف شهود این گستره گشوده شده توسط مترجم بپردازند.

آوریل سرخ کتابی است از نویسنده ای جوان با سبک ویژه ای جذاب که توسط مترجمی با ایده های نوین نظرات ترجمه، امانتدارانه برگردان شده است و فرصتی را برای لذت بردن از یک رمان سیاه خواندنی و آشنایی مناسب با یک خرده فرهنگ جذاب فراهم می کند.

گفتگو با جعفر مدرس صادقی، مرد درجه یک ادبیات ایران (1)

ماهنامه تجربه - میلاد ظریف: بهانه این گفت و گوی نسبتا طولانی با نویسنده درجه یکی مثل جعفر مدرس صادقی برای من که در این دهه هر کجا بحث ادبیات جدی و تاثیرگذار بوده به واسطه و بدون واسطه نام جعفر مدرس صادقی را می شنیدم و می شنوم، فرصتی بود تا سویه هایی از ظرافت های فنی و ذهنی او را این بار در قالب گفت و گویی اول از همه برای خود و دوستداران این نویسنده تاثیرگذار آشکار کنم. استارت این گفت و گو زمانی زده شد که کتاب تاه او «کافه ای کنار آب» منتشر شده بود و مثل همیشه همه ما را شگفت زده کرد.

کتاب ادامه ای بود بر کتاب دیگر او «توپ شبانه» و هیجان برای منِ عاشق جهان داستانی مدرس صادقی به اوج خود رسیده بود. در این فا صله متاسفانه او دو عزیز و دو دوست و رفیق خود را از دست داد؛ پدرش و آقای قاسم هاشمی نژاد.

جعفر مدرس صادقی سخت دلبسته این عزیزان بود و مرگ به فاصله یک هفته دو بار به سراغ عزیزان مدرس صادقی آمد. طبیعی بود که می بایست وقفه ای در ادامه این گفت و گو ایجاد شود. وقفه کوتاه بود و در این فاصله باز کتاب تازه ای از او منتشر شد؛ «بهشت و دوزخ»، همزمان با نمایشگاه کتاب تهران، رمانی فوق العاده (که نمی دان چرا با خواندنش لذتی بهم دست داد هم جنس لذتی که به هنگام تماشای انیمه های فوق العاده ژاپنی- امثال انیمه های میازاکی و تاکاهاتا- بهم دست می دهد، با همان حال و هوا و یا همان لطافت و غنای فکری.) که ادامه منطقی شیوه خاص روایت گری مدرس صادقی است اما این بار با دستمایه قرار دادن یک شخصیت تاریخی به دشت کنش مند؛ دکتر محمدصدق.

باز هم او آسِ دیگری رو کرده بود و چه چیزی از این هیجان انگیزتر که سوالاتی هم در مورد این کتاب از او پرسیده شود. کتاب را خواندم و پرسش و پاسخ را تا منتشر نشدن کتاب تازه ای از جعفر مدرس صادقی، با همکاری او به سرانجام رسانیدیم.
 
 گفت و گو با جعفر مدرس صادقی، مرد درجه یک ادبیات ایران (1)

مدرس صادقی نویسنده ای است که یک عمر کار کرده و می کند و روایت های پرکشش و جذابش یک دم از نفس نمی افتد و برای من تنها نویسنده ای است که حاضر هستم، اگر صفی باشد، ساعت ها برای خرید کتابش در صف دور و درازی به انتظار بایستم. کتاب تازه ای از مدرس صادقی در راه است... هر بار با شنیدن این جمله چشمانم برق می زند و آنقدر تحت تاثیر قرار می گیرم که به قول شاعر:

عیشی ست مرا با تو، چونان که نیندیشی
حالی ست مرا با تو، چونان که نپنداری

«بهشت و دوزخ» در کارنامه رمان نویسی شما جایگاه ویژه ای دارد. این برای اولین بار است که شخصیت های واقعی تاریخ را وارد رمان می کنید و گوشه ای از تاریخ را نشان خواننده می دهید که تا به حال کسی به آن نپرداخته: سال 1319 و تبعید دکتر محمد مصدق به زندان بیرجند و به دنبال آن شفاعت طلبی پسر دکتر نزد محمدرضا به واسطه گری ارنست پرون و دوباره بازگشت دکتر به احمدآباد... در این برهه تاریخی چه چیزی به نظرتان مغفول مانده که روایت خود را در این برهه پایه گذاری کردید؟ به نظر، دوران نخست وزیری دکتر مصدق و مرداد سال 1332 کنش بیشتری برای داستان گویی و قصه پردازی دارد. این طور نیست؟

من به این دلیل که این دوره از زندگی ایشان مغفول مانده است به سراغ این ماجرا نرفته ام. اصلا به من چه؟ من که تاریخ نویس نیستم که ببینم به چه دورانی از زندگی فلان شخصیت تاریخی کمتر پرداخته شده است و بخواهم این خلا را پر کنم. این کار من نیست. من اصلا نخواسته ام یک دوره تاریخی را بازسازی کنم یا یا به یک شخصیت تاریخی بپردازم. من فقط قصه یک آدمی را تعریف کرده ام که سالهاست خودش را از معرکه روزگار کشیده است بیرون و نشسته است کنار گود و کاری به کار کسی ندارد، اما ناگهان می آیند سراغ او و او را می برند وسط و او را درگیر ماجرایی می کنند که او را با خودش می برد.
 
من به این که ایشان یک زمانی والی فارس و والی آذربایجان بوده است ووزیر دارایی و وزیر امور خارجه بوده است و ده سال بعد هم نخست وزیر می شود کاری ندارم. من دارم قصه مردی را تعریف می کنم که بعد از سالها که توی کوران ماجرا بوده، از زندگی سیاسی خسته و دلزده شده و تصمیم گرفته است که بنشیند یک گوشه ای و روزگار خودش را با آسایش خیال و با فراغ بال سپری کند، اما دست روزگار امانش نمی دهد و هُلش می دهد توی ماشینی که او را دوباره می برد وسط معرکه... و تازه مثل این که این کافی نباشد.

وقتی که از این سفر اجباری شش ماهه بر می گردد، می بیند دختر نوجوانش را که عزیزترین فرزند و سوگلی دلبندش بود از دست داده است. اگر آن زخم اولی- که همان بتعید شش ماهه باشد- به زودی التیام پیدا می کند و تجربه تلخی است که به تجربه های تلخ دیگرش اضافه می شود، این زخم دومی زخمی نیست که به این زودی ها التیام پیدا کند. کما این که تا آخر عمرش با او باقی میم اند. پاسبان ها او را هل دادند وسط گود و دوباره درگیر روزگارش کردند، اما این سرنوشت غم انگیز خدیجه بود که او را تا گردن فرو برد توی کوران ماجرا و همان جا نگهش داشت تا آخر.

اگر بخواهیم از این زاویه به این قصه نگاه کنیم، می بینیم این دوره کوتاه سرنوشت سازترین دوره زندگی او بوده است. اما من به این کارها کاری نداشتم و به این دلیل که فکر می کنم این دوره سرنوشت سازترین دوره زندگی او بوده است به سراغ این ماجرا نرفتم. من فکر می کنم هر قسمتی از زندگی پرماجرای ایشان را بگیرید، یک عالمه قصه از توش در می آید.

رمان با دوچرخه سواری خدیجه شروع می شود و با درخواست دکتر برای فرستادن خدیجه به فرنگ جهت درمان بیماری اش به پایان می رسد. خدیجه از پس رفتاری که با پدرش هنگام بازداشت و فرستادنش به تبعید جلوی رویش صورت گرفته آسیب روحی شدید دیده. دکتر برای او هیچ وقت دوچرخه نخریده و بعد از بازگشتش، خدیجه با دوچرخه مدام جلوی پدرش ویراژ می رود. می توان گفت شخصیت اصلی کتابتان خدیجه است و تمام آن موقعیت ها و لحظه های ابزورد و تلاش های نافرجام و رفت و برگشت های بیهوده و آن سفر جهنمی همه و همه در پررنگ شدن و برجسته شدن نقش و وضعیت خدیجه بوده؟

حق با شماست. سایه خدیجه روی همه داستان سنگینی می کند و ما حضور او را همه جا احساس می کنیم. خدیجه فقط در چهار فصل اول و سه فصل آخر کتاب حضور دارد، اما همه جا هست.
 
 گفت و گو با جعفر مدرس صادقی، مرد درجه یک ادبیات ایران (1)
 
این طور به نظر می رسد که در این کتاب همچنان دغدغه قصه گفتن و روایت شخصی از ماجراهای تاریخی را در اولویت دارید و سعی کرده اید تاریخ را به نفع قصه و نظرگاه شخصی قهرمانتان مصادره کنید. درواقع ما در «بهشت و دوزخ» با تمام عنصرها و ذهنیت های مستند تاریخی در پس ماجرا رو به رو هستیم و آن چیزی که اهمیت پیدا کرده ذهنیتی است که با قصه شما از برهه ای از زندگی دکتر محمد مصدق در ذهن خواننده حک می شود و به نوعی تاریخی نامکشوف را برای خواننده روشن می کنید. به نظرتان نویسنده چقدر باید وفادار به واقعیت های تاریخی باشد و رمان نویس در برابر تاریخ رسمی و نوشتن درباره شخصیت های تاریخی چگونه باید عمل کند؟

معلوم است که قصه برای من در اولویت بوده است. اما این دلیل نمی شود که واقعیت های تاریخی را زیر پا بگذارم یا به قول شما مصادره کنم. همه این قصه براساس واقعیت های تاریخی بنا شده است و نعل به نعل با آن چیزی که اتفاق افتاده است تطابق دارد. گیرم بعضی جاها قصه نویس یک گریزی می زند و می رود توی یک عوالمی و توی یک جزییاتی که توی هیچ تاریخی و هیچ سندی ثبت نشده است. اما همه چی توی این داستان در بستر واقعیت های تاریخی اتفاق می افتد.

داستان نویس دستش بازتر است از تاریخ نویس، اما این دلیل نمی شود که تفنن کند و یک شخصیت یا واقعه تاریخی را به دلخواه خودش بازسازی کند. اگر می خواهید دستتان باز باشد و هر کاری که دلتان می خواهد بکنید، پس چرا به سراغ یک چنین واقعه ای می روید؟ روراست و بدون تعارف بگم: مصدق من از مصدق واقعی و از مصدقی که در روایت های تاریخی می بینید خیلی واقعی تر است و خیلی زنده تر است و شما اینجا خود او را در برابر چشمتان می بینید. چون که اینجا، در داستان، دست داستان نویس بازتر بوده است و توانسته است به ی جزییاتی بپردازد که توی هیچ تاریخی وجود ندارد.
 
تاریخ از روی سر واقعه رد می شود و شما در تاریخ فقط یک تصویر کلی از واقعه می بینید. اما داستان توی دل واقعه فرو می رود و واقعه را از زاویه های مختلف باز می کند و شخصیت ها را به همان صورتی که هستند و زنده و سالم به شما نشان می دهد. اما نه تحت هر شرایطی و به هر قیمتی. چون که دارید با یک شخصیت واقعی کار می کنید، ناچارید که به آن چارچوب کلی وفادار بمانید و توی همان بستر تاریخی حرکت کنید و به ورطه تفنن و بی مبالاتی و خیال پردازی نغلتید.

اگر اجازه بدهید، با کتاب ماقبل آخرتان یعنی «کافه ای کنار آب» ادامه بدهیم. چه شد که به فکر نوشتن ادامه «توپ شبانه» افتادید؟

نمی دانم چی شد. بعضی چیزها هست که دست خود آدم نیست. خود نویسنده تصمیم نمی گیرد. داستانه است که تصمیم می گیرد و خودش را به شما تحمیل می کند. «توپ شبانه» هم یکی از همان داستان هاست که یقه ات را می گیرد. من خودم را می گم. به خواننه کاری ندارم. تازه در فصل آخر داستان، یک داستان دیگری شروع می شود که دیگه آن داستانی که تمام شده است نیست، یک داستان دیگر است که یک شروع و پایان دیگری دارد.

این «دیگه» هم یک چیزی بود که نوشین یادم داد. راوی «توپ شبانه» را می گم که توی «توپ شبانه» هم اسم نداشت، تازه توی «کافه ای کنار آب» اسم پیدا کرد. «دیگه» من اصلا نمی گفتم. «دیگه» یعنی چه؟ آخه «دیگه» هم شد ادبیات؟ «دیگه» را نوشین توی دهان من انداخت. اول خوشم نیامد. اما بعد دیدم بعضی جاها خیلی بهتر از «دیگر» جواب می دهد. نویسنده خودش هیچ کاره است. داستانه و آن کسی که دارد داستان تعریف می کند به جای او تصمیم می گیرد. داستانی که نوشین داده بود به جیم ادامه پیدا کرد. همان داستانی که در فصل آخر «توپ شانه» می دهد به جیم.

این داستانه چی بود؟ جیم با این داستان چه کار می کند؟ هنوز هم، حتی بعد از «کافه ای کنار آب»، معلوم نیست چه بلایی سر این داستان می آورد و سرنوشت این داستان چی می شود اصلا این داستانه چی هست. به همین دلیل، روایت نوشین شاید ادامه پیدا کند.

در فصل آخر «کافه ای کنار آب»، نوشین می گه تصمیم گرفته است برود تهران، پیش مادرش و پیش دخترش. شاید برود. و اگر برود، یک داستان دیگری شروع می شود. داستانه ول کن معامله نیست و همچنان ادامه دارد.
 
گفت و گو با جعفر مدرس صادقی، مرد درجه یک ادبیات ایران (1)

با این که فضا چه در «توپ شبانه» و چه در «کافه ای کنار آب» در بیرون از ایران است اما روابط آدم ها و مناسبات شخصی با شرایط اجتماعی و فرهنگی و حتی سیاسی اینجا جفت و جور است. مثلا آنجا که تام در «توپ شبانه» در مورد ناشرها می گوید و یا مناسبات استاد شاگردی و آن استادی که هیچ کدام از شاگردان کلاس های داستان نویسی اش را دلسرد نمی کند و یا تکثر عجیب و غریب داستان نویس ها و شاعرها، همه اینها ما را یاد شرایط فعلی فرهنگی و اجتماعی جامعه خودمان می اندازد.

شاید روابط آدم ها و مناسبات خشصی خیلی آشنا باشد، اما شرایطی که وجود دارد هیچ شباهتی به آن چیزی که اینجا می بینیم ندارد. اصلا به این صورت نیست که شما می فرمایید. تام که در «توپ شبانه» دارد از دست ناشرها شکایت می کند، ده دوازده تا رمان نوشته است که همه روی دستش مانده است. پیتر که به قول خودش ده هزار صفحه مطلب نوشته است هنوز نتوانسته است یک ناشر برای یکی از سفرنامه هایش پیداکند. حتی مجله ها هم حاضر نیستند نوشته های او را چاپ کنند.

مناسبات نویسنده و ناشر در یک چنین جامعه ای خیلی فرق می کند با مناسباتی که ما اینجا داریم. اینجا نویسنده قبل از این که رمانش را نوشته باشد توی این فکر است که زمینه را برای چاپ فراهم کند و بیشتر کتاب ها فقط براساس روابط دوستانه و من بمیرم تو بمیری چاپ می شود. سختگیری چندانی از طرف ناشر وجود ندارد و در مواردی هم که یک رمان رد می شود، به این دلیل رد می شود که نویسنده اش تازه کار است و شناخته شده نیست. به دلیل خود رمان نیست. اما هیچ رمانی (من به شما قول می دهم) روی دست نویسنده اش نمی ماند. این ناشر نشد، یک ناشر دیگر. سنت ادیت و ادب کردن نویسنده وجود ندارد.
 
ادیتورهای سختگیری که مو را از  ماست بکشند و نویسنده را وادار کنند که برود رمانش را دوباره و سه باره و هزارباره از سر بنویسد و خلاصه کند و تمیز کند و مثل یک سد سکندر جلوی انتشار یک رمان بایستند نداریم. و تازه گیرم یک ناشری پیدا بشود که بخواهد ادیت کند. این نویسنده است که تن به ادیت نمی دهد. حتی یک نویسنده تازه کار. همین که می بیند که ناشر تیغ برداشته است و افتاده است به جان کتاب و رمان چهارصد صفحه یی او را دارد تبدیل می کند به صد و هشتاد صفحه، دادش به هوا می رود و ناشر را متهم می کند به سانسور و محافظه کاری و تحجّر و کتابش را بر می دارد می برد یک جای دیگر.

شما مطمئن باشید که خیلی راحت یک ناشر دیگری پیدا می کند که بدون هی اعمال نظر و دخل و تصرفی کتاب نویسنده را چاپ می کند. فرهنگ تعارف و ریاکاری فرهنگ مسلط است. همان طور که یک استادهایی داریم که هیچ شاگردی را دلسرد نمی کنند و توی ذوق هیچ شاگردی نمی زنند، ناشرها هم دلشان نمی خواهد توی ذوق هیچ نویسنده ای بزنند و به این ترتیب است که می بینی بازار کتاب پر از کتاب هایی است که هیچ خاطرخواه و خواننده ای ندارد. حتی من یک چیزی به شما بگم که برای خود من هم یک معماست.
 
ملت حتی کتاب هایی را هم که می خرند نمی خوانند. بنابراین، شما حتی از روی آمار فرو ش کتاب هم نمی توانید بهفمید چه کتابی خواننده بیشتر داشته است و چه کتابی کمتر. ما توی یک مملکت عجیبی زندگی می کنیم. یه هو می بینی یک کتابی هشت بار  چاپ شده است، اما یک نفر هم این کتاب را نخوانده است.

ایده یک رمان چگونه برایتان شکل می گیرد؟ بیشتر دوست دارم بدانم که در فاصله یک رمان تا رمان بعدی معمولا چه پروسه ای طی می شود تا رمان بعدی سر و شکلش برایتان پدیدار شود؟

ایده ها معمولا بدون خبر می آیند سراغ آدم. دست خود آدم نیست. نویسنده ناگهان در معرض یک ادیده ای قرار می گیرد و ناچار است برود به طرف یک موضوعی که شاید ربط چندانی هم به کاری که پیش از این می کرده است نداشته باشد. باید ببینی تا چه اندازه ظرفیت پذیرش ایده های تازه را دای و می توانی با این ایده ها کارکنی و تبدیلشان کنی به یک اثر. و ظرفیت پذیرش ایده ها یعنی چه؟

یعنی نویسنده از آن ایده ای که مدتی (شاید چند سالی) باشد سر و کله می زده است و درگیرش بوده است خلاص بشود و خالی بشود. و خالی شدن یعنی چه؟ یعین یک ایده ای که یک زمانی آمده است به سراغ نویسنده تبدیل بشود به یک اثر و ناشری پیدا بشود که این اثر را چاپ کند و بدهد به دست خواننده، تا نویسنده از شر آن ایده قبلی خلاص بشود و خالی بشود و آماده بشود برای حرکت بعدی.
 
تیری از چله کمان رها شده است و دیگه کاریش نمی شود کرد. به هر جایی خورد، خورد. تیرانداز را هم یک تیراندازی مثل آرش کمانگیر حساب کنید که همه اش زورش را زده است و تیر را که پرت کرد، می افتد روی زمین و هیچ رمقی برای او باقی نمانده است. نویسنده با هر اثری که عرضه می کند و به عرصه می رساند، یک بار می میرد و از خودش خالی می شود و خالیِ خالی که شد، آماده می شود برای کار بعدی.

در رمان «کافه ای کنار آب» یلی سرراست مانیفست رمان زده می شود، آن هم توسط نویسنده خارجی کتاب، یعنی آقای جیم. جیم دائمن از واقعیت و انتقال بی کم و کاست واقعیت در اثر هنری دفاع می کند. سوالم این است که جعفر مدرس صادقی نظرش در مورد مانیفست آقای جیم چیست؟ با آن وقایعی که جیم در سفرهایش شاهد آن بوده و فجایعی که دیده، حس می کنم که می خواد بگه کار جهان به جایی رسیده است که تخیل در برابر واقعیت داره کم میاره.

مانیفست جیم مال خود جیم است. هیچ ربطی به نویسنده ندارد. نویسنده هرگز هیچ مانیفتسی صادر نفرموده است و صادر نمی کند و نخواهدکرد. اما در این که زور واقعیت به ادبیات می چربد هیچ شکی نکنید. تلاش درجهت «انتقال بی کم و کاست واقعیت» یک جور کلنجار رفتن ادبیات است با واقعیت. اما توی این بازی ادبیات بازنده است. ادبیات حتی نمی تواند انعکاس بی کم و کاستی از واقعیت باشد.
 
هرچقدر هم بخواهد به واقعیت وفادار بماند، ترکیبی است از واقعیت و نویسنده. واقعیتی که از صافی نویسنده گذشته است تا به ما که خواننده اثر باشیم برسد. و تازه گیرم که ادبیاتی پیدا کنید که عین واقعیت باشد، خودمان را گول بزنیم و فرض کنیم که این ادبیاتی که در برابر ماست عین واقعیت را دارد به ما نشان می دهد. خب، که چی؟ کار چندانی از دست ادبیات ساخته نیست. ادبیات نه مُرده زنده می کند، نه هیچ مریضی را شفا می دهد. دیده اید یادداشت هایی را که در رثای بزرگانی که تازه درگذشته اند می نویسند؟

تیتر می زنند «فلانی زنده است!» فلانی هفته پیش درگذشته است و حالا هم زیر خروارها خاک خوابیده است و جسدش دارد متلاشی می شود و آن وقت دبیر صفحه «هنر و ادبیات» روزنامه بالای مطلبی که در رثای این مرد بزرگ نوشته اند تیتر می زند «فلانی زنده است!» فلانی با این تیتر زنده می شود؟ نه. اما داریم سعی می کنیم که دلمان را به میراثی که از این مرد به جا مانده است خوش کنیم و فرض کنیم که با این که جسد او زیر خاک است و دارد متلاشی می شود، روح او همچنان زنده است و با ماست. اگر بخواهیم همین تمثیل را در تقابل ادبیات با واقعیت به کار ببریم، باید بگویم که ادبیات روح و جان واقعیت است و معنا و مفهوم و ارزش و تعبیر ماست از واقعیت. یک واقعیت ساختگی که مال خود ماست و با آن واقعیت واقعی که بیرون از خودمان می بینیم و با جسم و جسد خودمان لمس می کنیم خیلی فرق می کند.
 
گفت و گو با جعفر مدرس صادقی، مرد درجه یک ادبیات ایران (1)

به خاطر پژوهشی که یک سال و نیمی درگیر آن هستم و مستقیم به کتاب های شما مربوط است سهگانه کسرا را می خواندم. ترتیب نوشتن «شریک جرم» و «کله اسب» و «سفر کسرا» به همین صورت است؟ این را از این باب می پرسم که در عین مشترک بودن شخصیت های هر سه رمان و سینه به سینه شدن خط زمانی هر سه کتاب، کتاب ها جهان کاملا مستقل و ویژه خودشان را دارا هستند.

ترتیب داستانی به همین صورت است که شما گفتید. اما ترتیب نوشتنشان به این صورت است: «کله اسب»، «سفر کسرا»، «شریک جرم». و ترتیب انتشارشان به این صورت: «سفر کسرا»، «کله اسب»، «شریک جرم». چون که «کله اسب» ده سالی بعد از این که نوشته شد به چاپ رسید.

برای نوشتن رمان هایتان به تحقیق میدانی اعتقاد دارید؟ مثلا برای نوشتن «سفر کسرا» یا رمان فوق العاده و کمتر دیده شده «ناکجاآباد» چقدر در مورد رسیدن به نامکان و در عین حال مکان مورد نظرتان سفر کردید؟ در کل، هنگام نوشتن یکضرب می نویسید و خودتان را در خدمت متن می گذارید تا کار به سرانجامب رسد و یا...؟

ربطی به اعتقاد ندارد. چه اعتقاد داشت باشید چه اعتقاد نداشته باشید، ناچارید که قبل از نوشتن با فضا و با حال و هوای داستانی که می خواهید بنویسید یک ارتباط نزدیکی برقرار کنید و برای این کار شاید لازم باشد که سفر کنید و آن لوکیشنی را که قرار است داستان توش اتفاق بیفتد از نزدیک ببینید. این کمک می کند به حلول داستان در وجود نویسنده. برای این هر دو تا داستانی که مثال زدید، پیش از این که شروع کنم ووقتی که داشتم مقدمات کار را فراهم می کردم، ناچار شدم سفر کنم.
 
وقتی که پیش از شروع هر داستانی قرار باشد که یک خطوط کلی و یک نقشه و برنامه ای داشته باشید، برای ترسیم این خطوط و پررنگ کردن نقشه و برنامه ای که در پیش دارید، هر کاری که لازم باشد باید انجام بدهید و سفرکردن هم یکیاز همین کارهاست. من هیچ وقت بدون نقشه و برنامه شروع نمی کنم. با یک چارچوب کلی شروع می کنم. چارچوبه خیلی کلی و از بالاست، جزییات ماجرا اصلا معلوم نیست، هنوز دقیقا نمی دانی که چه کار می خواهی بکنی، در حین کار معلوم می شود، اما یک چیزی که از همان اول و حتی قبل از این که شروع کنی به نوشتن معلوم است و تا معلوم نباشد اصلا نمی شود هیچ کاری کرد، زمان و مکان است، تاریخ و جغرافیاست. پس حالا که معلوم است، نویسنده باید برود از نزدیک ببیند و توی آن فضایی که کاراکترهاش قرار است پرسه بزنند یک چرخی بزند و یک نفسی بکشد.

از چاپ رمان «نمایش» و قبل از آن مجموعه داستان «بچه ها بازی نمی کنند» تا این رمان های اخیرتان بیش از چهار دهه می گذرد. به فکر تجدید چاپ این دو کتاب نیستید؟ و یا حتی تجدید چاپ کتاب های دیگرتان مثل «بالون مهتا» و «ناکجاآباد»؟

توی فکرش که هستم. اما تجدید چاپ، یک رمان یا مجموعه داستانی که سی سال پیش یا سی و پنج سال پیش چاپ شده است به همان صورتی که بود برای من اصلا قابل تصور نیست. اگر بخواهم یک کتابی را که سی سال پیش چاپ شده ست دوباره چاپ کنم، حتما باید یک دستی به سر و روش بکشم و این یک کاری است که خیلی وقت می گیرد. با «قسمت دیگران و داستان های دیگر» که سال 1364 چاپ شده بود یک چنین معامله ای کردم، یکی دو تا از داستان هاش را انداختم دور و یک دستی هم به سر و روی داستان های دیگر کشیدم و چاپ جدیدش در سال 1380 بیرون آمد و خیالم بابت این مجموعه راحت شد.

با «سفر کسرا» و «بالون مهتا» هم این کار را کرده ام که هنوز چاپ نشده و بابت این دو تا کتاب هم خیالم راحت است. اما با «ناکجاآباد» و «بچه ها بازی نمی کنند» و «نمایش» هنوز کاری نکرده ام و بابت این سه تا کتاب خیالم اصلا راحت نیست. «ناکجاآباد» از آن دو تا واجب تر است. در اولین فرصت می روم سراغ «ناکجاآباد»، اما اگر فرصتی دست نداد که آن دو تا کتاب اولم را دوباره نویسی و احیا کنم، ترجیح می دهم که هرگز تجدیدچاپ نشوند. اصلا دلم نمی خواهد یک میراث مخدوش از خودم باقی بگذارم.
 
گفت و گو با جعفر مدرس صادقی، مرد درجه یک ادبیات ایران (1)

نظر منتقدها چقدر برایتان اهمیت دارد؟ آیا اصلا نقد و نظرها را دنبال می کنید؟

خودم که راستش اصلا دنبال نمی کنم. اما گاهی وقتها دوستان و خود منتقدین یک لینکهایی برای من می فرستند تا در جریان قرار بگیرم. بیشتر مطالبی که در مورد کتاب های من نوشته شده از حد یک اظهار لطف و تک و تعارف فراتر نرفته است و در موارد نادری هم به یک نکته هایی اشاره کرده اند که برای خود من هم تازگی داشته و یک چیزهایی دیده اند که خود من هم ندیده بودم.

نقدهای آنچنانی هم تادلتان بخواهد گرفته ام، پنبه زنی و فحش و ناسزا و بد و بیراه، از همان اول اولش برای «بچه ها بازی نمی کنند» و «نمایش» و «قسمت دیگران» بگیر تا همین اواخر، برای «روزنامه نویس». تازه یک گرایش خیلی شدیدی هم هست در جماعت منتقدین که بعد از همه حرفها، یک رهنمودهایی هم ارائه می کنند که نویسنده از این به بعد چه کار باید بکند و به کدام طرف باید برود تا اشتباهات گذشته را تکرار نکند. نویسنده اگر قرار بود به این حرفها گوش بدهد، ای این که از همان اول اولش باید جا می زد و می رفت دنبال یک کار آبرومندانه تری یا در صورتی هم که ادامه می داد، معلو نبود که باید به ساز کی برقصد.

نویسنده باید خیلی ساده لوح و درمانده باشد که به حرف آنهایی که بیرون گود نشسته اند و دارند تماشا می کنند گوش بدهد. نویسنده نه برای آن خواننده هایی که از کارهای چاپ شده او خوششان آمده است ول ی لی به لالاش گذاشته اند می نوسد و نه برای آن منتقدی که بیرون گود نشسته است و فقط دارد تماشا می کند. نویسنده فقط برای خودش می نویسد.

شخصیت کسرا چگونه متوجه شد؟ برای من خیلی مهم است بدانم لحظه شکل گیری شخصیت کسرا چگونه بوده؟ اصلا شخصیت های رمان هایتان به مرور شکل می گیرند و یا از قبل کاملا در مورد شخصیت ها اطلاعات کافی را جمع آوری می کنید؟ سر و شکل شخصیت ها از پیش برایتان مشخص است؟

همه چی به مرور اتفاق می افتد، ناگهانی نیست. یک لحظه خاصی وجود ندارد که ناگهان یک شخصیت خاصی پرده ها را بزند کنار و بیاید جلو. یک شخصیت داستانی معمولا تلفیقی از چندین تا شخصیت واقعی است و لابد یک چیزهایی هم از خود نویسنده توش هست.

ادامه دارد...

ماجرای خواندنیِ نویسنده ای که قاتل شد


مجله همشهری سرنخ - ژینوس علیپور: نویسنده کتاب هفت راه سریع برای کشتن همسر، روش کار خودش را شرح داده بود.
 
ژانویه 1991، همسر ریچارد کلینکهامر، نویسنده معروف هلندی، از خانه خارج شده و دیگر به خانه برنگشت. او به طور اسرارآمیزی ناپدید شد. ماجرای این جنایت به مدت 10 سال در ابهام باقی ماند تا این که سرانجام مشخص شد که قاتل کسی نیست جز آقای نویسنده که سال ها قبل کتابی با نام «هفت راه سریع برای کشتن همسر» نوشته بود.
 
 ماجرای خواندنیِ نویسنده ای که قاتل شد

عشق به یک جنایی نویس

«ریچارد کلینکهامر» نویسنده معروف هلندی است که کتاب های زیادی را در زمینه جرم و جنایت به چاپ رسانده است. او در 1937 در یکی از دهکده های اطراف شهر «ندرلند» هلند متولدشده بود. از همان دوران نوجوانی نشان داد که به مسائل مربوط به جرم و جنایت علاقه شدیدی دارد و دائما مجلات و کتاب های جنایی را می خواند.

علاقه دیگر او در سنین جوانی، نوشیدن الکل و صحبت کردن در مورد کتاب های جنایی بود. به هر حال سال ها گذشت و ریچارد ازدواج کرد اما چند سال بعد همسرش به خاطر اخلاق تند او طلاق گرفت و ریچارد را تنها گذاشت.

در سال 1977 ریچارد با زنی به اسم هانی آشنا شد و با او ازدواج کرد و برای شروع یک زندگی تازه به همراه همسر جدیدش به منطقه ییلاقی «گانزدیک» در شمال شرقی هلند نقل مکان کرد.

بعدها یکی از دوستان قدیمی هانی که به عنوان شاهد در دادگاه حاضر شده بود گفت که روزی هانی با او تماس گرفته و گفته در آمستردام با مردی بسیار خوش مشرب و خنده رو به اسم ریچارد آشنا شده و با وجود این که ریچارد 10 سال از او مسن تر است و یک بار هم طلاق گرفته اما او عاشق این مرد شده و قصد دارد با او ازدواج کند.

دوست صمیمی هانی گفته بود که زن جوان که فقط نه سال داشته، شاهد جنایتی فجیع بوده که در جریان آن پدرش با تبر، مادر او را به قتل رسانده است. او این نایت را برای ریچارد تعریف کرده بود و مرد میانسال که عاشق داستان های جنایی بود از این داستان واقعی خیلی خوشش آمده و به هانی قول داده بود که اگر زمانی نویسندگی را آغاز کرد، داستان زندگی مهیج او را هم بنویسد.

بعد از ازدواج و نقل مکان این زوج خوشبخت به منطقه ییلاقی گانزدیک، آنها در یک خانه ییلاقی که باغ بسیار بزرگ و زیبایی داشت، زندگی مشترک خودشان را آغاز کردند.

ریچارد کلینکهامر که در دوران جوانی یکی از سربازان خارجی لزیون فرانسه بود، مدتی بعد از ازدواج شان از ارتش استعفا داد و گاهی اوقات به عنوان یک حسابرس یا نویسنده پاره وقت کار می کرد.

بعد از مدتی ریچارد تصمیم گرفت شانس خودش را در نوشتن کتاب امتحان کند. بنابراین از نوشتن داستان های کوتاه شروع کرد و بالاخره در سال 1983 با ناشر گمنامی به اسم «ویلیام دانکر» آشنا شد. این ناشر اولین کتاب ریچارد به نام «یک سگ مطیع» را به چاپ رساند. تجارب او در لژیون فرانسه به شدت در نوشتن این کتاب تاثیرگذار بود. بعد از چاپ اولین کتاب ریچارد مشخص شد که او نویسنده ای توانا با ذهنی خلاق است و خوانندگان منتظر کتاب های بعدی او بودند.

مرد میانسال در اولین کتابش درباره این که چگونه در مرحله اول می توان یک نفر را کشت و در مرحله دوم از شر جسد او راحت شد، نوشته بود. ریچارد کلینکهامر با نوشتن دومین کتابش در همان سال به نام «هتل قرمز» که مجموعه ای از داستان های کوتاه بود، به سرعت معروف شد و طرفداران زیادی پیدا کرد. او در یکی از داستان های کوتاه این کتاب، داستان زندگی همسرش هانی و ماجرای به قتل رسیدن مادر هانی را نیز نوشته بود.

ابتدا همه چیز خوب به نظر می رسید تا این که علاقه او به نوشیدنی های الکلی کار دستش داد. ریچارد به شدت به این نوشیدنی ها اعتیاد پیدا کرده بود و بعد از نوشیدن مقدار زیادی الکل، رفتارهای ناشایستی از خودش نشان می داد. در این شرایط او دیگر یک فرد مهربان و آرام نبود.

او هر روز با هانی بر سر مسائل کوچک و بی اهمیت دعوا می کرد و حتی در مواردی نیز که هانی برای دیدار دوستانش می رفت، بعد از بازگشت به خانه با او دعوا می کرد و او را کتک می زد. بعدها دوست صمیمی هانی در دادگاه عنوان کرد که بیشتر مواقع آثار کبودی زیادی روی بدن هانی دیده می شده که او سعی داشته آنها را بپوشاند.
 
ماجرای خواندنیِ نویسنده ای که قاتل شد

«ویلیام دانکر» ناشر کتاب های ریچارد به عنوان یک شاهد در دادگاه گفت روزی ریچارد در حالی که الکل زیادی نوشیده بود، داستان زندگی اش را برای او تعریف کرده و گفته بود زمانی که کودک بوده در جریان جنگ جهانی دوم، مادرش با یک افسر نازی در اتریش ارتباط داشته و بعد از این که اتریش توسط روس ها آزاد شد و آنها آنها به هلند بازگشتند، به عنوان مجازات زنانی که با افسران آلمانی نازی در ارتباط بودند، مردم شهر، موهای سر مادرش را می تراشند و به او که کودکی کم سن و سال بوده است، تجاوز می کنند.

دانکر به قاضی پرونده گفت ریچارد در یکی از کتاب هایش درباره جنایات نازی ها نوشته است که در آن کتاب، داستان های واقعی وحشتناک زیادی از زمان جنگ جهانی دوم و حضورش در اتریش تعریف کرده است.

مجرای ناپدید شدن اسرارآمیز هانی

زندگی هانی و ریچارد دیگر مانند اوایل ازدواج شان آرام نبود. آنها بیشتر اوقاتی که ریچارد بیش از حد الکل می نوشید، با هم دعوا می کردند. ریچارد ادعا داشت که هانی آرامشش را به هم می زند و نمی گذارد تا او به کار مورد علاقه اش یعنی نویسندگی ادامه دهد. از آن طرف نیز هانی می گفت ریچارد بیش از حد نوشیدنی الکی استفاده می کند و بعد از مصرف او را کتک می زند تا این که در ژانویه 1991 روزی ریچارد سراسیمه و ناراحت به اداره پلیس منطقه ییلاقی گانزدیک رفت و گزارش کرد که همسرش هانی شش روز پیش از خانه خارج شده و هنوز بازنگشته است.

ریچارد در جواب پلیس که از او پرسیده بود چرا همان اول که هانی به خانه برنگشته به پلیس اطلاع نداده است، گفت ما با هم دعوا کرده بودیم و فکر می کردم هانی برای درد دل پیش دوستش رفته و چون من در حال نوشتن کتاب جدیدم بودم، هانی نخواسته دوباره مزاحمم بشود و شب به خانه برنگشته است اما وقتی چند روز گذشت و او نیامد تصمیم گرفتم به دنبالش بروم و متاسفانه دوچرخه قرمز او را در ایستگاه قطار نزدیک محل سکونت مان پیدا کردم.

بعد از اظهارات ریچارد، پلیس بلافاصله تحقیقاتش را آغاز کرد. آنها بعد از مدت ها تحقیق به این نتیجه رسیدند که ممکن است هانی توسط شوهرش ریچارد به قتل رسیده باشد چون تمام همسایگان نزدیک در بازجویی ها ادعا کرده بودند که یک هفته آخر قبل از ناپدید شدن ناگهانی هانی، این زوج دائما با هم بگومگو و دعوا داشته اند.

پلیس، ریچارد را به عنوان تنها مظنون پرونده که ممکن است هانی را به قتل رسانده باشد دستگیر کرده و او را مورد بازجویی قرار داد اما ریچارد در بازجویی ها گفت من هانی را نکشته ام و تنها با او دعوا کردم. او از خانه رفت و دیگر برنگشت. پلیس باز هم قانع نشده بود، بنابراین ریچارد را به مدت چند روز در سلولی بازداشت کرد و او را تحت فشار قرار داد اما ریچارد هرگز اعتراف نکرد که همسرش را کشته است.

پلیس همچنان به ریچارد مشکوک بود، به همین دلیل هنگامی که او در بازداشت بود، تمام خانه و باغ اطراف خانه اش را جستجو کرد اما هیچ سرنخ مشکوکی که مربوط به قتل هانی باشد پیدا نکرد. پلیس هنوز هم عقیده داشت ممکن است با جستجوی بیشتر مدرکی علیه ریچارد پیدا کند. پس با کمک گرفتن از سگ های پلیس، تمام باغچه و باغ اطراف خانه را جستجو کرد، آنها حتی برای پیدا کردن هانی از نیروی هوایی سلطنتی هلند نیز کمک گرفتند.

هواپیماهای اف 16 بر فراز خانه و باغ ریچارد پرواز کردند و تمامی آن منطقه به وسیله اشعه مادون قرمز اسکن شد اما پلیس هر چه بیشتر جستجو می کرد، کمتر می یافت. بنابراین مقامات پلیس هلند به این نتیجه رسیدند که به احتمال قریب به یقین چون با این همه جستجو هیچ جسدی پیدا نشده حتما قتلی صورت نگرفته و اعلام کردند که آنها نمی توانند تحقیقات شان در مورد قتل را بدون داشتن جسد ادامه دهند.

هفت روش سریع

پرونده ناپدید شدن اسرار آمیز هانی حل نشده باقی ماند اما یک سال بعد از ناپدید شدن هانی، ریچارد همراه کتاب تازه ای که نوشته بود به نزد ناشر کتاب هایش یعنی ویلیام دانکر رفت و کتاب جدیدش را به او معرفی کرد. کتاب جدیدی که ریچارد نوشته بود، «هفت روش سریع برای کشتن همسر» نام داشت که در آن روش های عجیب و غریب و بسیار وحشتناکی را برای کشتن زنان غرغرو و نافرمان پیشنهاد داده بود اما ویلیام دانکر که به خاطر چاپ کتاب های قبلی ریچارد بسیار معروف شده بود، به دلیل این که کتاب جدید ریچارد دارای بخش های بسیار وحشتناک و غیرقابل تحملی بود، حاضر نشد این کتاب را به چاپ برساند.
 
 ماجرای خواندنیِ نویسنده ای که قاتل شد
 
کتاب تا چندین سال بعد به چاپ نرسید اما بخش هایی از کتاب توسط مطبوعات به صورت غیرقانونی و زیرزمینی در هلند به چاپ رسید و باعث شد ریچارد بیش از پیش مشهور شود. در سال های بعد، ریچارد بیشتر اوقاتش را در خانه به نوشیدن و نوشتن کتاب های دیگرش می گذراند.

او نویسنده ای معروف و ثروتمند شده بود. در سال 1997 یعنی هفت سال بعد از ناپدید شدن اسرار آمیز هانی، ریچارد تصمیم گرفت خانه ییلاقی اش را بفروشد و به آمستردام نقل مکان کند. در آن زمان تمام مردم هلند او را به عنوان نویسنده آثار جنایی و پلیسی می شناختند و دیگر داستان ناپدید شدن مرموز هانی و سوءظن پلیس به قاتل بودن ریچارد کاملا کم رنگ و به فراموشی سپرده شده بود.

ریچارد دائما به برنامه های تلویزیونی دعوت می شد و در مصاحبه های مطبوعاتی شرکت می کرد تا در مورد آثار جدید و قدیمی اش و همچنین در مورد کتاب چاپ نشده «هفت روش سریع برای کشتن همسر»، صحبت کند.

برملا شدن راز و دستگیری قاتل

هنگامی که ریچارد در سال 1997 به آمستردام نقل مکان کرد، خانه ییلاقی خودش که سال ها با هانی در آن زندگی کرده بود را برای فروش گذاشت. در سال 2000 خانواده جدیدی آن خانه را خریدند اما صاحبان جدید خانه تصمیم داشتند تعمیراتی اساسی در ساختار خانه ایجاد کنند، بنابراین با یک گروه بازسازی منزل تماس گرفتند تا آنها در مرحله اول، کف خانه را که حالت بتنی داشت خراب کنند و به جای آن پارکت های چوبی زیبایی نصب کنند اما طی عملیات کند کف بتنی خانه، ناگهان کارگران، جمجمه یک انسان را پیدا کردند و با پیشروی بیشتر، استخوان های دیگری نیز پیدا شد.

صاحبان جدید خانه ییلاقی بلافاصله پلیس را در جریان گذاشتند و بعد از این که اسکلت پیدا شده توسط پزشکی قانونی مورد بررسی قرار گرفت، از روی یکی از دندان های جسد مشخص شد که اسکلت پیدا شده مربوط به هانی – همسر ریچارد کلینکهامر – نویسنده معروف است. با تعیین هویت جسد پیدا شده، پرونده این معمای مرموز که 10 سال حل نشده باقی مانده بود، دوباره به جریان افتاد و این بار پلیس مطمئن بود که ریچارد قاتل همسرش است.

ریچارد کلینکهامر که دیگر 62 سالش شده بود، در آمستردام به جرم قتل هانی دستگیر شد و روز بعد در بازجویی ها به قتل همسرش اعتراف کرد. او گفت 10 سال پیش در یک نزاع شدید با هانی، در حالی که بیش از حد الکل نوشیده بود او را به شدت کتک زده و باعث شده به سر هانی ضربه ای وارد شود و او در دم جلان بدهد.

او در ادامه گفت چون می ترسیدم که این موضوع به شهرتم آسیب بزند تصمیم گرفتم جسد هانی را تکه تکه کرده و استخوان های او را در گودالی درون خانه دفن کنم و بعد تمام کف خانه را با بتن بپوشانم. ریچارد در کمال ناباوری توضیح داد که در کتاب «هفت راه سریع برای کشتن همسر» در یکی از داستان های آن طریقه به قتل رساندن و خلاص شدن از شر جسد همسرش را کاملا شرح داده است اما کارآگاه پرونده اش به این موضوع توجهی نکرده است.

به هر حال «ریچارد کلینکهامر» بعد از این اعتراف وحشتناک، در سال 2001 به قتل هانی متهم شده و در سن 63 سالگی به زندان فرستاده شد. او در سال 2003 به دلیل رفتار خوبش و همچنین کهولت سن از زندان آزاد شد و در سال 2007 بالاخره کتاب معروف «هفت راه سریع برای کشتن همسر» را به چاپ رساند.
 
این کتاب بارها تجدید چاپ شد. به هر حال روانشناسان عقیده داشتند زندگی تاسف بار ریچارد هنگام جنگ جهانی دوم، رفتار مادرش و همچنین تجاوزی که در دوران کودکی به او شده بود، زمینه ساز این جنایت هولناک و همچنین نوشتن کتاب معروفش شده است. آنها معتقد بودند که نوشیدن مشروبات الکلی نیز در قتل همسرش بی تاثیر نبوده است. در نهایت ریچارد در ژانویه 2016 در حالی که به تنهایی در منزلش در آمستردام زندگی می کرد در سن 78 سالگی درگذشت و اینطوری بود که زندگی این نویسنده معروف و جنجالی به پایان رسید.

18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

وب سایت روزیاتو: از زمانی که صنعت سینما به وجود آمده و شکل گرفته، بازیگران سرشناس زیادی جلوی دوربین رفته اند. از جمله آن ها می توان به مارلون براندو و کلینت ایستوود اشاره نمود. زندگی هنرپیشه ها معمولا پر حاشیه و پر سر و صداست و کوچک ترین نکات نیز خبر ساز شده و برای رسانه ها سوژه ایجاد می کند.

شاید امروزه بازیگران جوان و با استعدادی مانند لئوناردو دی کاپریو در کانون توجه قرار داشته باشند، اما برخی چهره ها بسیار قدیمی تر هستند و سابقه زیادی در سینما دارند.

 18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

یکی از بهترین مثال ها در این زمینه، رابرت دنیرو اسطوره بازیگری آمریکاست. وی یکی از بهترین هنرپیشه های تاریخ به شمار می رود و تاکنون نقش های ماندگار زیادی بازی کرده است.

کسب جوایز متعدد و نامزدی در بسیاری از جشنواره ها، تنها بخشی از افتخارات آقای دنیرو به شمار می روند. شاید بتوان بهترین کار او را بازی در فیلم «پدرخوانده: بخش دوم» دانست که برایش جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را به ارمغان آورد.

با وجود آن که زندگی رابرت دنیرو بارها مورد توجه رسانه ها قرار گرفته، اما نکاتی درباره او وجود دارد که کمتر کسی آن ها را شنیده است. ما در این مقاله قصد داریم آن ها را برای شما بیان کنیم.

۱- اوایل زندگی و خانواده
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

رابرت دنیرو در ۱۷ آگوست سال ۱۹۴۳ در منهتن نیویورک به دنیا آمد. والدین او ویرجینیا ادمیرال و رابرت دنیروی بزرگ نام داشتند و که هردو در زمینه نقاشی و هنر فعالیت می کردند.

۲- تربیت به شیوه ای عجیب
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

پدر و مادر وی زمانی که آقای دنیرو تنها سه سال داشت، از یکدیگر طلاق گرفتند. او در کنار مادرش بزرگ شد، اما بیشتر وقت خود را با پدر خود می گذراند و به دیدن فیلم با او علاقه زیادی داشت. هنگامی که آن ها در کنار هم بودند، وقتشان را به این کار اختصاص می دادند.

۳- سوابق تحصیلی
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

رابرت دنیرو به مدرسه خصوصی مک بِرنی رفت و بعدها به مدرسه رودز مراجعه نمود. به هر حال او هیچ گاه نتوانست تحصیلاتش را به پایان برساند.

۴- بابی میلک
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

دوستان آقای دنیرو به خاطر ظاهر رنگ پریده ای که داشت، به او لقب «بابی میلک» داده بودند و وی اغلب با این نام شناخته می شد.

۵- کسب موفقیت در ۲۰ سالگی
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

او در سال ۱۹۶۳ در نخستین فیلم خود به نام «جشن عروسی» بازی کرد، اما فیلم شش سال بعد به نمایش درآمد. در سال ۱۹۷۳، دنیرو توانست با بازی در نقش یک بازیکن بیس بال در حال مرگ در فیلم «طبل را آهسته بزن» نظرات را به سمت خود جلب کند.

۶- نقطه عطف
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

رابرت دنیرو در سال ۱۹۷۴ با بازیِ نقش ویتو کورلئونه در فیلم «پدرخوانده: بخش دوم»، خود را به عنوان بازیگری سرشناس و با استعداد مطرح کرد و توانست جایزه اسکار را به دست آورد. چند سال بعد او در فیلم «راننده تاکسی» به ایفای نقش پرداخت و ماندگارترین عملکرد خود در دوران کاری اش را رقم زد.

۷- زندگی شخصی

دنیرو در سال ۱۹۷۶ با دیان ابوت ازدواج کرد که حاصل آن یک پسر بود. آن ها در سال ۱۹۸۸ از یکدیگر جدا شدند. در سال ۱۹۹۷، او با گریس هایتاور ازدواج نمود. این زوج یک پسر داشتند اما دو سال بعد کارشان به جدایی کشید؛ هرچند که طلاق آن ها هیچ گاه نهایی نشد و سال ۲۰۰۴ بار دیگر به هم پیوستند.

۸- کمال گرایی
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

او این خصیصه را از پدرش به ارث برده است. دنیروی بزرگ نقاشی کمال گرا بود که به کوچکترین جزئیات نیز توجه می کرد و چندین بار کارهایش را مورد بررسی قرار می داد.

۹- دندان های به هم ریخته
 
 18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

رابرت دنیرو برای بازی در فیلم «تنگه وحشت» ۲۰ هزار دلار به یک دندان پزشک پرداخت کرد تا دندان هایش را به هم بریزد. وی بعدها مجبور شد پول بیشتری برای برگرداندن آن ها به حالت عادی خرج کند.

۱۰- جنجال در فرانسه
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

در سال ۱۹۹۸ هنگام فیلم برداری در کشور فرانسه، او به خاطر فساد مورد بازخواست پلیس قرار گرفت. رابرت دنیرو اتهامات را انکار کرد و گفت که دیگر به فرانسه باز نمی گردد.

۱۱- علایق سیاسی
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

وی همواره از حزب دموکرات حمایت کرده است. دنیرو در سال های ۲۰۰۰، ۲۰۰۴ و ۲۰۰۸ از افرادی مانند جان کری و باراک اوباما حمایت کرده است. او حتی برای انتخاب مجدد اوباما کمک هایی نیز جمع آوری نمود.

۱۲- او آخرین کسی بود که جان بلوشی را زنده ملاقات کرد
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

رابرت دنیرو در ساعت ۳ صبح روز ۵ مارس ۱۹۸۲، این کمدین سرشناس را در یک هتل ملاقات کرد و او را در حال مصرف هروئین و کوکائین دید. عصر همان روز جسد جان بلوشی پیدا شد. وی بر اثر اُوِردوز جانش را از دست داده بود.

۱۳- دنیرو به عنوان صاحب رستوران
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

او دو رستوران به نام های «Ago» و «Nobu» دارد. وی همچنین همراه با فرانسیس فورد کاپولا و رابین ویلیامز، رستوران رابیکون را اداره می کند.

۱۴- افزایش وزن برای فیلم گاو خشمگین
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

دنیرو برای فیلم گاو خشمگین تقریبا ۲۷ کیلوگرم اضافه کرد تا بتواند نقش شخصیت «جیک لا موتا» را بازی کند. او برای این کار به خوردن اسپاگتی و بستنی روی آورد.

۱۵- همکاری با مارلون براندو
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

مارلون براندو و رابرت دنیرو همکاری های متعددی با یکدیگر داشته و توانسته اند جوایز متعددی را از آن خود کنند. اولین آن ها به بازی دنیرو در نقش دوران جوانی ویتو کورلئونه باز می گردد.

۱۶- مشکلات سلامتی
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

دنیرو در سال ۲۰۰۳ دریافت که به سرطان پروستات مبتلا شده است. جراحی که وی در دسامبر همان سال انجام داد، موفقیت آمیز بود.

۱۷- بازیگری متعهد
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

رابرت دنیرو به خاطر آن که به برناردو برتولوچی برای بازی در فیلمش تعهد داشت، نتوانست نخستین اسکار خود را در سال ۱۹۷۵ دریافت کند.

۱۸- الگوها
 
18 حقیقت جالب که تاکنون درباره رابرت دنیرو نمی دانستید

مونتگومری کلیفت، رابرت میچام و مارلون براندو، از اصلی ترین الگوهای رابرت دنیرو بودند. این مسئله در انتخاب نقش های او نیز کاملا نمایان بود.

یک هفته 7 چهره: از پان ترک ها تا مهران مدیری

برترین ها - ایمان عبدلی:
 
مهران مدیری یا (قربانی هفته)
 
شوخی مهران مدیری با یکی از مهمانان «دورهمی» راجع به موضوع حق طلاق زنان جنجال زیادی به پا کرد. ماجرا از آن قرار بود که مدیری از میان خانم های مهمان برنامه آن هایی را که حق طلاق دارند فرا می خواند، یک نفر دست بلند می کند و همراه همسرش به رینگ می آید (سن برنامه که با طنازی بی رحمانه مدیری کم از رینگ ندارد). مدیری دلیل مطالبه حق طلاق را از خانم مورد بحث می پرسد و خلاصه ماجرا اینکه آن خانم حریف طنازی مدیری نمی شود وچهره ای مظلوم از همسرش به تصویر کشیده می شود. اما آیا این زن ستیزی است؟ مدیری یک چهره ی هنری و فرهنگی است و یا یک نخبه جریان ساز؟ آیا این دو را با هم خلط نکرده ایم؟

بارها گفته شده خط قرمزهای طنازی در ایران بیش از اندازه است و با کثرت شبکه ها و کانال های مجازی که از هیچ قاعده و قانونی تبعیت نمی کنند و با دست باز شوخی می کنند، شوخی کردن و خنداندن مردم در فضای رسمی و بدون آن که به جایی بر نخورد را بی نهایت دشوار کرده است. در چنین شرایطی مهران مدیری در دورهمی فضای مفرحی ایجاد کرده و تا حدی توانسته هم خنده از مخاطب بگیرد و هم روی خط قرمزها با ظرافت حرکت کند؛ و اصلا یکی از دلایل عمر طولانی مدیری در این عرصه که از هوش ذاتی اش نشات می گیرد همین رعایت هاست، پس چه بهتر که تلاش کنیم آوار مشکلات عمیق اجتماعی را روی سر یک طنزپرداز نریزیم.
 
یک هفته 7 چهره: از پان ترک ها تا مهران مدیری 

«حق طلاق» و موضوعات دشواری از این دست، درگیر و پیچ خورده ی عرف و شرع و قانون است و در جامعه نه سنتی و نه مدرن ما، کلاف گیج و سردرگمی است که با هدف قراردادن و تخریب مدیری گره ای از آن باز نمی شود. همه ی آن هایی که این روزها مدیری را هدف گرفته اند، می دانند که این ها بهانه ای برای طرح موضوعات مغفول مانده حوزه زنان است.

مضاف بر این که اصلا فرض بر این بگیریم که مدیری خلاف مطالبات زنان موضع گیری کرده و این شوخی ها را کاملا جدی بگیریم. آیا اصلا مدیری در چنین جایگاه تاثیر گذار و جریان سازی هست؟ صرف شهرت و سابقه و خوشنامی، برای ایجاد موج موثر- مثبت یا تخریبی- در چنین زمینه هایی کافی است؟ احتمالا نه کافی نیست! چون مدیری فعال فرهنگی و چهره هنری و مجری است نه یک تئوریسین اجتماعی. حل و بسط و طرح موضوعات این چنینی در ید قدرت تئورسین ها و سیاستگذاران اجتماعی است. حالا گاها برخی سلبریتی های فرهنگی در چنین قامتی رفتار می کنند که با همین قاعده هم مدیری در آن دسته جای نمی گیرد. او یک طناز تلویزیونی است که زبان نقد خوبی نسبت به موضوعات روز دارد اما تا حدی و تا سطحی؛ و هیچ وقت فعالیتی عمیق و معنادار و ادعایی در حوزه های اجتماعی نداشته است. او را در موقعیت خودش قضاوت کنیم همین.


 
پان ترک ها یا (جعلی هفته)

ویدئویی از عده ی معدودی از هواداران تراکتور منتشر شد که در آن شعارهایی نژاد پرستانه و خلاف تمامیت ارضی کشور سرداده می شد. رفتاری که مهم نیست مربوط به این جمعه بوده و یا قبل تر، مهم تر این است که عده ای در استادیوم های ایران به خودشان جرات می دهند و علیه تمامیت کشور شعارهایی می دهند که دشمنان ما هم با ترس و لرز خبط می کنند و به زبان می آورند. پان ترکیسسم دردی است که به جان آذربایجان افتاده و با معجونی از تخیل و فراموشی در صدد تاریخ سازی است.

در پی انکار نیستیم. به هر حال تفاوت میان ترک و فارس و ... مهم است، زیرا ما همه با زبانی که داریم، فکر می کنیم. پس مهم است که با چه زبانی حرف می زنیم. ترک و فارس هر کدام واژه های خودش را دارد و به تبع آن اندیشه ی خودش را تولید می کند. هرکس که بر زبان های بیشتری تسلط دارد، مسلما تفکر فراخ تری خواهد داشت. اما زبان فقط ظاهر و سطح این تحرکات نامطلوب و نابخردانه است. لایه عمیق ماجرا، تفکری است که هدفش استقلال طلبی جعلی است و از زبان به تجزیه می رسد. می دانیم که هر گروه و قبیله و قومی می تواند از ظرف تاریخ پازل خودش را بسازد و آن را به نفع خودش مستندسازی و مصادره کند (کاری که اردوغان، ناشیانه در پی انجامش است و ناکام بوده) و «تاریخ» دقیقا در چنین نقطه ای از اعتبار می افتد. بگذریم که قرن 21 و نظم نوین جهانی اصولا جایی برای این «تمایلات» باقی نگذاشته است.
 
یک هفته 7 چهره: از پان ترک ها تا مهران مدیری 

پان ترکیسم معلوم نیست با چه اندیشه ای گمان می کند آذربایجان به بخش های شمالی و جنوبی تقسیم شده؟ با چه اندیشه ای خیال پیوستن به آن طرف مرزها دارد؟ بیشتر از این وارد داستان جعلی پان ها نمی شویم چون اصولا اعتباری برای این «فرقه» قائل نیستیم و به یک «ایران» قائل ایم و بس؛ و وحدت سرزمینی مان را مقدم بر هر چیزی می دانیم.  اتفاق روی سکوها اما فاجعه ای مضاعف بر استقلال طلبی تجزیه طلبانه ی قومی دارد؛ شیفت کردن امرِ ورزشی و همگانی به امر سیاسی و امنیتی!

آن هایی که روی سکوهای استادیوم شعارهایی با این مضامین سر می دهند، در حقیقت یک گردهمایی ورزشی و مفرح را در کانون حساسیت های سیاسی قرار می دهند و با رفتار ناشایست، خواه ناخواه لزوم ورود نهادهای امنیتی به محیط های ورزشی را قوت می بخشند؛ از طرفی باید به حاکمیت و نهادهای امنیتی حق داد که نسبت به این جمعیت حساس باشند و رصد و کنترلشان کنند. وقتی در استادیوم ها فراتر از آن چیزی که یک مسابقه ورزشی امنیت می طلبد، امنیتی ها حضور یابند، آن فضا و آن جغرافیا دیگر ورزشی نیست و درصدی از سیاست را با خودش خواهد داشت و این اتفاق خوبی نیست، چون فضای ورزشگاه تا جایی که فارغ از این چنین قید و بندهایی است، کارکرد دارد. وگرنه اگر قرار باشد همین فضاهای حداقلی هم از جمعیت گرفته شود، کلی احساسات منفی روی دستمان می ماند که حتی در بستری مثل ورزش هم اجازه تخلیه پیدا نمی کند. به عبارتی آن جمعیت معدود که خود می دانند با آن شعارهای زشت و وهمی مطمئنا به رویای کذب خودشان نخواهد رسید، به یک جمعیت وسیع دیگر (علاقه مندان ورزش) خیانت می کنند. درد اینجاست که جهالت همیشه ضربه اش شاملیت زیادی دارد.

در این میان بیچاره «ایران» که همیشه تنهاست! ایرانی که بیشتر باید یک محدوده ی فرهنگی قضاوتش کرد – از شمال هند و پاکستان تا افغانستان و آسیای میانه و در این سو عراق و ...-، نه یک زبان و قوم و مذهب. محدوده ی فرهنگی همه ی این ها را در برمی گیرد. کرد و لرو آذری همه ایرانی اند، کجای تاریخ؟ کجای دنیا؟ این همه تفاوت ذیل یک پرچم اند؟ هزاران سال است که چسب همه ی این ها «ایرانشهر فرهنگی» است و این فرهنگ هر خرده فرهنگی را اگر از سر دوستی آمده جذب و اگر عدو بوده است هضم نموده و می نماید.


 
ترزا مِی یا (زیاده گویی هفته)

- این اندیشه‌ی سنتی که هدفِ سیاست، رسیدن به نفع مشترکی منظم است خزعبلی بیش نیست. سیاست ضرورتا مبارزه به همراه دارد. «ماکیاولی»

باقیِ هر چه که در این پاراگراف ها بنویسم بسطِ همین جمله و تفکر است و اصلا همین هنرِ اندیشمندان بزرگ است که یک نظام فکری را در یک جمله خلاصه می کنند، در قالبی همه فهم و ابدی. اظهارات «ترزا می» در حاشیه نشست شورای همکاری خلیج فارس برگ دیگری از کتاب پر افت و خیز روابط ایران و انگلستان را ورق زد. نخست وزیر جدید بریتانیا، ایران را عامل برهم زننده منطقه و مداخله گر در امور کشورهای اطراف تلقی کرد و قول همکاری تنگاتنگ با اعراب حاشیه خلیج فارس در زمینه کنترل اقدامات مخرب! ایران داد. سفیر انگلیس در تهران احضار شد و مقامات کشور از ریز و درشت در این زمینه اظهار نظر کردند و تحلیل گران هم بسته به علایق و اندیشه ای که داشتند قلم فرسایی.
 
یک هفته 7 چهره: از پان ترک ها تا مهران مدیری 

«انگلیس» ویژه ترین دولت در تقابل با ایران است، ویژه تر از آمریکا حتی. در تاریخ روابط ایران و انگلیس، روندی سینوسی و پر افت و خیز را شاهدیم. از ورود انگلیسی ها به بوشهر و نقش آفرینیِ منفی در عهدنامه هایی چون گلستان و ترکمنچای بگیرید تا آن بزنگاه اصلی که ذهنیت منفی از انگلیسی ها در تاریخ معاصر را تکمیل کرد؛ کودتا علیه دولت مصدق.

دائی جان ناپلئون گونه بودن از همان سال ها شروع شد و بعدتر در سریال ناصر تقوایی با زبانی موجز و طنز به تصویر کشیده شد. تقوایی بعدتر را می دید. او به درستی فوبیا از انگلیس را پیش بینی کرد و در آن سریال خاطره انگیز نشانمان داد که انگلیس چگونه تبدیل به هیولایی ترسناک شد. از آن پس ما هر چه خرابکاری بود از چشم انگلیسی ها می دیدیم.

 زخم انگلیس در تن مردم عمیق بود و برای خیلی ها هنوزم هست. سال های سال فقط «پیکان» ما را به انگلیس وصل می کرد. نشان انگلیسی سمجی که چرخش از روی زمین ما کنده نمی شد و هنوز هم نشده است؛ پیکان نبود از انگلیس نشانی نمانده بود. اما خب روزگار که دائم یکسان نمی ماند. دولت اصلاحات آمد و نیمچه گشایشی بعد از قهر و کین های مربوط به ماجرای سلمان رشدی بوجود آمد اما آن حمله به سفارت که جز هزینه چیزی در برنداشت روابط دو کشور را به پایین ترین سطح خود تقلیل داد؛ سیاست مختصر شد به خط خطی های روی دیوار، پیچیدگی امر سیاسی تبدیل به یک سهل انگاری شد و حالا و امروز که خانم ترزا می بیشتر از حد و حدودش به ایران جسارت می کند.

مرور همه ی این ها یعنی اینکه ما در مواجهه با انگلیس کم تجربه نیستیم و بهار و زمستان ها دیده ایم و جایز نیست از این سوراخ بار دیگر گزیده شویم. اظهار نظر نخست وزیر بریتانیا را باید در سطح خودش پاسخ داد و سیل اظهار نظرهای افراد مسئول و غیر مسئول شکل دیگری از آن خط خطی های روی دیوار است. قرار نیست دست به گردن همدیگر بندازیم و رابطه ای نزدیک و دوستانه از جنس ایده آل های سرایندگان جهان عاری از جنگ داشته باشیم. ما دائما می جنگیم که به یک صلح نسبی برسیم. ایران و انگلیس در پاکستان، افغانستان و عراق ...حوزه های مخاطره برانگیز مشترکی دارند که باید با علم سیاست و حواس جمع، منافع این حوزه های مشترک را مدیریت کرد.

این ها همه غیر از منافع اقتصادی است که دو کشور می توانند در شرایط بهبود رابطه، نصیب هم کنند. درست است بریتانیا که روزگاری قدرت اول عالم بود این روزها شاید در حسرت آن روزها و برای رخ نمایی، گاها مواضع پریشان می گیرد اما «ترزا می» و اطرافیانش به خوبی می دانند نفع اقتصادی بر هر ایدئولوژی اولویت دارد به خصوص پس از خروج از اتحادیه اروپا. از این طرف ایران هم با برجام به چیزهایی که می خواست نرسیده و قفل های باز نشده ی زیادی دارد. نفع حداکثری در حضور در بازی و معادله برد – برد است. کنار کشیدن و میدان خالی کردن برای اعراب، فقط نوعی گل به خودی است. در این مورد دامن زدن به شرایط مغشوش، غیرعقلانی ترین شکل سیاست ورزی است؛ آن هم با حریف زبردستی چون بریتانیا.


 
علی منصوریان یا (ناکام هفته)

شکست برابر تراکتورسازی روز تلخی را برای منصوریان رقم زد، تلخ از آن جهت که این اولین بار در فصل جاری بود که هواداران استقلال معترض شدند. آن هم نسبت به کسی که محبوبیتش تا همین شش ماه پیش در میان آبی ها با فرهاد مجیدی برابری می کرد. آن ها مظلومی که هفته ها در صدر بود را پس زدند و منصوریان را برای مطلوبیت بیشتر خواستند، اما نشد! منصوریان چرا به این زودی دچار چالش شد؟

علی منصور مثل تمام هم نسلانش نه به واسطه تبحر در مربی گری بلکه به خاطر نام و اعتباری که از دوران بازیگری به یادگار گذاشته، وارد جرگه ی مربیان شد. او و خیلی های دیگر فقط به واسطه ی این که سالها ملی پوش بوده اند و روزگاری بازی می کرده اند، گمان می کنند مربیان خوبی هم خواهند شد. در صورتی که روزگار پس از بازیگری لزوما فقط به مربی گری منتج نمی شود (همه ی بازنشسته ها مربی خوبی نخواهند شد، شاید اصلا ذات آن ها با مربی گری جور نیاید. قطعا کسانی مدیران بهتری و دیگرانی استعدادیاب های قدرتری خواهند بود). با نگاهی به کشورهای صاحب نام در فوتبال این مساله را بهتر متوجه می شویم، نمونه ی مشهورش گری لینکر که صرفا یک تحلیلگر ورزشی است. به هر حال فوتبال شاخه های گوناگون و متفاوتی دارد و فقط نیمکت مربیان نیست که می تواند از تجارب یک فوتبالیست بازنشسته بهره ببرد.
 
یک هفته 7 چهره: از پان ترک ها تا مهران مدیری 

اشتباه بازنشسته های فوتبال ایرانی اما در فضایی رخ می دهد که هیچ گونه تعریفی برای حفظ سرمایه هایش ندارد. یعنی اگر ستاره ی دیروز از ارتباطاتش استفاده نکند، پس از مدتی فراموش می شود و با رستوران های زنجیره ای اش باید روزگار بگذراند و خب این با طبعی که به شهرت عادت کرده، سازگار نیست. سیستمی که برای آدم هایش برنامه ای ندارد و آن ها را رها می کند، طبیعتا آنها را در مسیری هدایت می کند که راه کامیابی را در ارتباط و شهرت می بینند و هر آن از تخصص گرایی دور می شوند. چنین شرایطی آدم هایش هم مثل خودش الکن و ناقص اند و در نهایت قربانی جاه طلبی شان میشوند.

ملی پوشان سابق شاید در سال های اول فعالیت به عنوان سرمربی به واسه تجاربی که دارند تا حدی موفق نشان بدهند به خصوص در تیم هایی در رده های پایین تر، اما از جایی به بعد و در تیم هایی بزرگتر بعضا ناکام  می مانند و سواد مربیگری شان ته می کشد و کمتر کسانی یافت می شوند که سوادشان را به روز نمایند پس چون اشتهای زیادی دارند، مجبورند با همان ارتباطاتی که آن ها را به صدر رسانده، در صدر بمانند.

سوء تفاهم سرخ آبی نشود؛ منصوریان صرفا یک مثال است. این حال و روز فوتبالی است که شایستگی و تخصص با آن قهر کرده است. القاب از نان شب واجب تر است؛ کمی جذابیت بصری و کاراکتر سازی هم نمک کار است. یکی با یک جام گواردیولا می شود، دیگری ژست زیدانی می گیرد...اما بازیکنان همین زیدان ها و گواردیولاها هنوز توپ را هوا می کنند، شاید شلوغی محوطه جریمه گلی بسازد. این است حکایت سیستم معیوب، آدم های ناچار و فوتبال مریض!


 
محمود واعظی یا (ناشیانه هفته)

وزیر ارتباطات در سخنانی عجیب، وجود هر رقیب احتمالی برای روحانی در انتخابات آینده را اقدامی تخریبی قلمداد کرد. حرف هایی که جنجال زیادی حداقل در رسانه های اصولگرا به پا کرد. با هر سنجه ای کاستی های اقتصادی این روزهای دولت را شاید بشود تحمل کرد اما شنیدن حرف هایی که اساس یک دولت انتخابی را زیر سئوال می برد دشوار است.

واعظی، فرایندی را نفی می کند که دولت فعلی از دل همان زاده شده است. به نوعی در لایه های زیرین چنین حرفی هایی، شکلی از خودزنی برای دولت روحانی و اعتدالیون و اصلاح طلبان  وجود دارد. انتخابات 92 هم با رقابت و حق انتخاب شکل گرفت و اصلا مبنای قرار گرفتن شخص روحانی در صدر سکان دولت، به میزان آرایی است که در یک فرایند مردمسالارانه و رقابتی اخذ شده است. اگر قرار بر مخرب فرض کردن هرگونه حقِ رقابت در یک بستر دموکراتیک شویم، «دولت دموکراتیک» به مفهوم مدرن آن معنا و مفهومی ندارد.
 
یک هفته 7 چهره: از پان ترک ها تا مهران مدیری 

تضعیف جایگاه دولت در این جنس حرف ها و سخنان فقط زیر سئوال بردن روند دموکراسی و انتخابات نیست، در سطحی دیگر وقتی مشروعیت رقابت را زیر سئوال می بریم به نوعی دسته گرایی گرایش نشان می دهیم و امر سیاسی را به دو قطب «با ما» و «بر ما» تقسیم کرده ایم. این دسته بندی ها میل به مطلوبیت گرایی یک دولت شایسته را تحت الشعاع قرار می دهد، چون آن وقت نه صرفا شایستگی بلکه «با ما» بودن در اولویت عزل و نصب افراد قرار می گیرد و بدترین پیامد چنین تفکری که در حرف های واعظی متبلور شده، کوچک کردن دولت و تک صدایی به معنای سیاسی است. دولتی که واعظی مدنظر دارد دولت طرفداران کارزارهای هیجانی است، نه دولت تمام مردم ایران؛ در صورتی که حداقل از لحاظ تئوری، روحانی رئیس جمهور طرفداران جلیلی و قالیباف هم هست.  

یادمان نرود که «جامعه سیاسیِ مردم به علت تبعیت از قانونی مشترک (دولت) به یک عده همقطاران مدنی تبدیل می شوند» - سیسرون. این همان تفاوت ظریف میان یک جمعیت بی شکل و هویت و پراکنده با یک «جامعه مدنی سازمان یافته» است.


 
اصغر فرهادی یا (افتخار هفته)

اولین بار که نام اصغر فرهادی جهانی شد و سینمای ایران مدل دیگری از افتخار آفرینی جهانی را با نام وی تجربه کرد (تنها افتخار جهانی سینمای ما قبل از فرهادی، جایزه کن کیارستمی بود)، هجمه های زیادی سمت فرهادی روانه شد که این توجه جهانی صرفا محض یارگیری قدرت های استکباری مثل آمریکا و انگلیس است که به فرهادی جایزه می دهند تا جریان اپوزیسیون را در ایران تقویت کنند و به عبارت بهتر جریان ارزشی هنری را تضعیف. فضای آن روزها البته صحه ی چنین استدلالی را تقویت می کرد. روزهای خوبی نبود و در آن دوران تحمل خبرهای خوش را هم نداشتیم و یا شاید ناباور بودیم که می شود خبر «خوش» هم باشد.
 
یک هفته 7 چهره: از پان ترک ها تا مهران مدیری 

بعدتر که موفقیت های فرهادی ادامه پیدا کرد، همان هایی که در صدر هجمه کنندگان به فرهادی ایستاده بودند، متوجه شدند که شاید علاقه جشنواره های جهانی به سینمای فرهادی صرفا به خاطر آن چه سیاه نمایی سینمای او می نامند نیست و احتمالا قوت زبان و بیان سینمایی اش هم دخیل است پس نمیشود بدون موضع ماند. پس همان ها مطابق قاعده حسودها، پس از انکار اولیه به دنبال سهم خواهی از موفقیت دیگری بودند و این بار خودشان را هم شریک کردند. یکی از همان ها گفته بود: ما لابی کردیم که فرهادی اسکار برد! فرهادی اما در تمام این احوالات راه خودش را رفت و کمتر موضع گرفت و مصاحبه کرد؛ و سفر و مشاهده و ثبت تصویر همه ی سینمایش شد (شبیه به همان دنیای بی بدیل کیارستمی درژانری دیگر).

روزگار گذشت و فرهادی را هنوز می خواهند و حالا که او و ایران نام ثابت اسکارو گلدن گلوب شده اند، باورهمگانی، تثبیت جایگاه یک شکل از سینمای ایران است که خوش نامی  هم می آورد. این بار هجمه کنندگان اگر بخواهند مطابق همان قاعده رفتار کنند نوبت فحاشی است!

اما اصغر آقای فرهادی شما سینماگر بمان و قدم به دنیای سیاسی ها نگذار! نه ما و نه شما را به سیاست کاری نیست. مثل کیارستمی که هیچ وقت دنبال «زدن» شخصی و جناحی نبود و فقط هنر می دانست و نگاتیو، شما هم سینماگر و مولف باش و بس. سهراب گمانم گفته بود که «کاش جای مردان سیاست درخت بکارند».


 
احمد شاملو یا (زادروز هفته)

زادروز «احمد شاملو»؛ نامی بزرگتر از یک شاعرِصرف. محل بحث و جدل های روشنفکرانه و حتی عوامانه و عاشقانه. شاعری که شعرش کَپشِن یک جوان 15 ساله می شود، در عین حال همان شعرش ارجاع یک نویسنده بزرگ. سمپات ترین شاعر تمام این دهه ها. کنارش قرار گرفتن تشخص می آورد و اصلا نشانی از یک سبک زندگی است و تکفیرش هم سبک زندگی دیگری است. وجوه گوناگون شاملو او را پر مصرف و نام آشنا کرده، حتی بر خلاف میل فضای رسمی.
 
یک هفته 7 چهره: از پان ترک ها تا مهران مدیری 

«احمد شاملو» در فرهنگ ایران به بالاترین سطح یک کاراکتر هنری رسیده است. آدم ها و دسته های مختلف نسبت به او واکنش دارند و باید موضع بگیرند.  اتفاق ویژه ای است که او این همه زنده و جاری است، بیش از همه هم نسلانش؛ با ترجمه شازده کوچولو و طنازی هایش، با اشعار اعتراضی و اجتماعی اش و حتی شبانه هایش به آیدا که کافه های بسیاری را خراب خودش کرده و «کتاب هفته» هایش. شاملو نفس می کشد و بین ماست، او مثل رودخانه ای است که نیما شرحش را پیشتر داده بود؛ «من به رودخانه شبیه هستم از هر کجای آن لازم باشد می توان آب برداشت» اما خب آب سر چشمه گواراتر است دائما.

رضا صادقی چگونه ستاره شد؟


ماهنامه دیده بان: داستان زندگی و موفقیت رضا صادقی مثل قصه هاست. نمی شود تصور کرد پسری معلول جسمی از پایین شهر بندرعباس که به قول خودش وقتی باران می آمد خانه ها پر از آب می شد، با قیافه و قد و قواره ای معمولی و ساده. تبدیل به یک ستاره شود. رضا صادقی در اینجا بخش هایی از داستان زندگی اش را روایت می کند. کسی که حدود سال 81 ستاره شد.
 
در نوجوانی قهرمان من دو نفر بودند. یکی ری چارلز و یکی هم استیوی واندر و بیشتر از همه ری چارلز. هر دوی آنها نابینا بودند اما مردم جلوی هنرشان سر تعظیم فرود می آوردند. کسی چشم سر آنها را نمی دید، چشم بصیرت شان و چشم درون شان را می دید. هر وقت آن حس «آخی» در من به وجود می آمد با خودم می گفتم این را تحمل کن به امید روزی که ثابت کنی.

هیچ وقت یادم نمی رود اولین جملاتی که وقتی آمدم گفتم. گفتم من گرچه طعم قدم زدن روی آسفالت را نچشیده ام، اما روی دل ها طعمی چشیدم از قدم زدن که کمترکسی شاید بتواند آن طوری قدم بزند. من با صدایم توی دل ها راه رفتم، با قدمم روی آسفالت راه نروم زیاد اهمیتی ندارد.

ما برحسب پشتوانه خانوادگی مان در یک فضای دینی و مذهبی هستیم. پدر و پدربزرگ ما مسجددار بودند و به حکم افتخاری که نصیب من شد، جبر محبت داشتم و همان زمان، چهار، پنج بار قرآن را ختم کردم. دیدم که چقدر به تلفظ ها و استعداد حنجره ام کمک می کند.

فکر می کنم از 14 سالگی ساز را به دست گرفتم. آن زمان که در اینجاها ویدئو زیاد نبود، در بندر راحت می شد گیرش آورد و ما داشتیم از این فیلم های VHS می گرفتیم و فیلم مثلا جیپسی کینگز را نگاه می کردیم. شاید 80 درصد آن را نمی دانستیم چی هست  اما حداقل تکان دادن دست و اینکه چطوری می توانی گیتار را به دست بگیری به مان نشان داده می شد. این یک موضوع بود و کنار هم نشستن بچه ها یک موضوع دیگر.
 
 رضا صادقی چگونه ستاره شد؟

در جنوب شما اگر دست یک بچه یک سطل بدهی، ریتم را خیلی شفاف برایت اجرا می کند. الان شاید خیلی از حرفه ای های موسیقی مشکل ضرب دارند. اما در بندر یک بچه هفت ساله مشکل ضرب ندارد. این را هم بگویم. می گویند «با بال شکسته پر گشودن هنر است، این را همه پرندگان می دانند». شاید آن محدودیت ها باعث شد که ماها بنشینیم و مدام کشف کنیم.

یک اتفاق ویژه

ما در یک محله پایین نشین بندرعباس بودیم. صفای آنجا خیلی زیاد بود اما صافی اش کم بود. کوچه هایمان آسفالت نبود و باران که می آمد خانه هایمان پر از آب می شد. بدون تعارف هر جامعه ای نگاه طبقاتی هم دارد و ما بیشتر با سفره نشین های خودمان نشست و برخاست داشتیم. اولین کاری که ساختم راز عشق بود. شاید معدود آدم هایی باشند که کاست آن را داشته باشند، چون ضبط هم کردم. اولین باری هم بود که خودم چیزی را می نوشتم. نوشتم: «عشق یعنی شبنم صبح سپید/ عشق یعنی آرزو، یعنی امید.» این را نوشتم و یک ملودی خیلی آرام هم روی آن گذاشتم. این قطعه را ضبط کردم و با چند قطعه دیگر مثل «نامون دری» جیپسی کینگز را خواندم و با بچه ها فکر کردیم الان دیگر وارد گرمی می شویم.

این آهنگ ها را با سختی و با آن ضبط های قرمز که یک میکروفون داشت ضبط کردیم و آن را بردم به یک نوارفروشی در بندرعباس. الان دقیقا یادم نیست کجا بود اما اسم مغازه اش Maxel بود. رفتم آنجا و آلبومم را دادم به صاحب مغازه تا گوش کند. 30 ثانیه نگذشته بود، که کاست را درآورد و پرت کرد. گفتم آقا چرا پرت می کنی؟
 
گفت چقدر آرام است؟ مگر مردم ناله دوست دارند؟ آن زمان، زمان «بلا ای بلا، دختر مردم» بود. اتفاقا خوشحال شدم. گفتم بالاخره یک اتفاق برای کار ما افتاد. اتفاق فقط این نیست که بفروشد و مردم آن را دوست داشته باشند. اینکه یک آدم در طول روز خیلی آهنگ می شنود، نسبت به آن یک واکنش داشت یعنی اینکه اتفاقی افتاده است، حتی وقتی که این واکنش بد بود. او به من نگفت «مرسی بابا. بزار اینجا ببینم چیکار کنم». یک واکنش نشان داد.
 
 رضا صادقی چگونه ستاره شد؟

در آن زمان رفته بودم در فضای سرود، با ارکستری که از بچه های مدرسه تشکیل داده بودیم به مسابقات رفتیم و مقام اول شهرستان ها را در تک خوانی گرفتم و همین باعث شد که رفتیم در گروه سرود فرمانداری. آنجا یکی از دوستانم به نام حسین خوشنامی کیبورد می زد و چند تا آهنگ ساخت و من و آقای عوض پور و دوستان دیگر آنجا بودیم. همان روز برای ما یک کار پیشنهاد شد که اجرای پنجشنبه ها و جمعه در کلوپ دلفین بندرعباس بود.

بارون دونه دونه

من بودم با یک کیبورد، گروه نمایش بود، مجری بود و همه هم با هم دوست بودیم و می رفتیم اجرا می کردیم. آنجا زیر نظر ظهرداری بود. دو، سه سال در آنجا اجرا کردم و بعد در یک فضای فکری قرار گرفتم که تا دو سال کلا از ماجرای موسیقی دور شدم. بعد از دو سال آقای برزگر زنگ زد که بیا هتل بخوان. گفتم من سازم را فروختم. نه گیتار دارم نه کیبورد و نه هیچ چیز و حتی در خانه ام نوار هم ندارم. نمی خواهم دیگر کار کنم. یکی، دو ماه بعد دوباره زنگ زد.

من یک کار خوانده بودم به نام «بارون دونه دونه» که شعرش بندرعباسی بود و مردم خیلی دوست داشتند و در عروسی ها و جشن ها آن را می خواندند. یعنی در بندرعباس شناخته شده بودم. خلاصه آنکه دوباره زنگ زد و گفت دوست دارم بیایی. بیا اینجا یک بار با هم صحبت کنیم. رفتم گفت در طول هفته، از شنبه تا جمعه و جمعه ها هم دو بار روی استیج اینجا ساز بزن و بخوان. من گفتم ساز ندارم. گفت ما این حقوق را به تو می دهیم، برو ساز بخر. حقوق خوبی هم می دادند.
 
 رضا صادقی چگونه ستاره شد؟

دوستانی داشتم به اسم مهدی و علی محمودی که پسرعمو بودند. گفتند رضا تو با این کیبوردهای داغون به جایی نمی رسی. گفتم من نه دارم که از این کیبوردهای بزرگ بخرم و نه اینکه شرایطش را می بینیم. ذهنیتش را هم ندارم. گفتند ما برایت می آوریم تو ماهی 10 هزار تومان بده. چیزی که آن زمان دو میلیون قیمت داشت را به من دادند با این شرایط. آن ساز، ساز جی ام بود که در آن زمان در تهران هم کم پیدا می شد.

با دوستم مجید شکاری که آن زمان دانشجو و با انگلیسی آشنا بود، نشستیم کاتالوگ را خواندیم و یکی یکی اجرا کردیم تا توانستیم بفهمیم چیست. با همان ساز آمدم هتل و دروغ چرا، روزهای اول خیلی برایم سخت بود. حس اینکه نشسته اند دارند غذا می خورند و من دارم ساز می زنم برایم قشنگ نبود ولی بعد دیدیم چرا که نه. من به عنوان تمرین به آن نگاه می کنم.

اتفاق جالبی که در هتل هما افتاد این بود که تماشاچیانی که به آنجا می آمدند همه بندری نبودند. تنوع فرهنگ وجود داشت. آنجا یا ترخیص کارهایی بودند که از این طرف و آن طرف می آمدند یا میهمان بود و به این ترتیب من شاهد تنوع نگاه فرهنگی شدم. بعد به این فکر افتادم که ببینم آنجا چقدر می توانم ذهن یک عده را به خودم معطوف کنم.

بعد، بعد از دو سال دوباره برگشته بودم به این تفکر که ماندنی باشم یا اتفاقی. بعد دیدم که چقدر خوب می توانم با مردم ارتباط برقرار کنم. آن موقع شعرهای دیگران را هم لا به لای کارهایم می خواندم. بعد به این فکر افتادم که آیا می توانم چیزی را بخوانم که حداقل نگاه هر طیف فکری و فرهنگی را معطوف به خودم کنم. با این فکر و یک سری تفکر خاصی که از قبل داشتم، «مشکی رنگ عشقه» را خواندم.

مشکی رنگ عشقه

آن زمان احساس می کردم همه چیزم باید خاص باشد و دوست نداشتم  هیچ چیزم شبیه به دیگران باشد. جالب است بگویم که حتی مدل عصای من هم مدل عصاهای دیگر نیست. یعنی حتی در بین هم ترازهای شرایطی خودم هم سعی کردم خاص باشم. اینکه خاص بودن چقدر هم درجاهایی به من لطمه زد، بماند.
 
 رضا صادقی چگونه ستاره شد؟

به هر حال این ذهنیت را داشتم که الان باید الگویی داشته باشم برای دوخت از مدل خودم. از رنگش بگیر تا القا و نوع تفکرش. ذهنیت های اجرایی خاصی هم داشتم. مثلا در ان زمان من اگر این آهنگ مشکی رنگه عشقه را با هر ریتم دیگری می خواندم، قبول نمی شد. آن زمان، در آن بحبوحه شش و هشت، من فکر کردم اگر با این ریتم بخوانم، بد هم نیست اما ریتم نگاهی من نبود.

ریتم «مشکی رنگ عشقه» ریتم بندر نبود اما فضایی که در بندر همیشه جاری است، ریتم است. ما چه شعر غمگین و چه شعر شاد را با ریتم اسلو وجود دارد. ریتم اسلوی آنجا هم شرایط خودش را دارد.

«مشکی رنگ عشقه» را اول بار در سال 1381 در هتل خواندم و بدون تعارف، هیچ کس را در آن شب ندیدم که به سادگی بتواند از کنار این آهنگ بگذرد.

وقتی این آهنگ را ساختم، زنگ زدم به یکی از دوستانم به نام مجتبی شکاری که بیس می زد. گفتم مجتبی یک چیزی ساختم خیلی عالی. گفت چی؟ برایش خواندم. گفت چه جالب است. من برایش بیس می زنم. آن زمان با مجتبی بیس آن را هم لایو گرفتیم و بعد پیش یکی از دوستانم که داشت اولین استودیوی نیمه مجهز بندر را جمع می کرد رفتیم و در اتاقش که پر از چوب و تخته بود ،این کار را ضبط کردیم.

با خودم فکر کردم وقتی کسانی که سال ها دوست نزدیک من هستند از شنیدن آن متعجب هستند، قطعا روی آدم هایی که هیچ آشنایی با تفکر من ندارند یک سبیل ایجاد می کند و من می توانم بقیه تفکراتم را در همین قالب ارائه کنم. «مشکی رنگ عشقه» برای من صرفا یک رنگ نبود. من می خواستم تناقض های جهان فکری خودم را اصلاح کنم و بگویم.

توصیه امین تارخ

تقریبا دو سال و نیم، سه سال در هتل هما بودم. براساس همان ذهنیت و تصور یک سری کارهای دیگر را هم ساختم مثل «تو با منی». بدون تعارف بگویم تا آن زمان کسی فضایی را اجرا نمی کرد که شعرش ترجیع بند داشته باشد. آن زمان، زمان «گل می روید به باغ» بود و کسی جرات نمی کرد «تو با منی» و «دلم برات تنگ شده جونم» را بخواند. آن موقع من «داشتم فراموشت می کردم» را خواندم. «تو با منی» را خواندم، «دلم برات تنگ شده» را خواندم و خیلی آهنگ های دیگر. همه را تست می کردم تا ببینم بازتاب آن چگونه است.
 
 رضا صادقی چگونه ستاره شد؟

روی استیج هتل هما، آدم های معروف زیاد می آمدند. بالاخره هتل هما بود و شرایط خودش را داشت. تنها کسی که روی من تاثیرگذار بود آقای تارخ بود. گویا برای یک سریال با فیلم سینمایی آمده بود آنجا که آمدند هتل هما. من از  همان سریال سربداران ایشان را خیلی دوست داشتم. ایشان هم نشسته بود و با دوستانش صحبت می کرد که یک دفعه آمد روی استیج. هیچ وقت یادم نمی رود. گفتند برای قاشق و چنگال نخوان. بیا تهران. تو قابلیت ستاره شدن را داری.

بهبود اعتماد به نفس با دستکاری مغز!


خبرگزاری ایرنا: محققان ژاپنی فناوری جدیدی را ابداع کردند که امکان تقویت اعتماد به نفس را از طریق دستکاری مغز فراهم می کند.
 
به گزارش از پایگاه یو پی آی، این تکنیک جدید که «واکنش های عصبی رمزگشایی شده» نام دارد، برای اسکن، نظارت و تشخیص عملکرد مغز در هنگام وقوع الگوهای پیچیده خاص مربوط به فعالیت های افزایش دهنده اعتماد به نفس به کار گرفته می شود.
 
محققان برای آزمایش کارآیی این شیوه از 17 داوطلب خواستند که یک وظیفه شهودی ساده را انجام دهند و هربار که کار را با موفقیت انجام دادند و یکی از الگوهایی مرتبط با اعتماد به نفس شناسایی شد، به آنها مبلغی را به عنوان پاداش پرداخت کردند. بدین ترتیب اعتماد به نفس داوطلبان را به طور ناآگاهانه افزایش دادند و در طول آزمایش توانستند آن دسته از الگوهای مغزی داوطلبان را که با افزایش اعتماد به نفس ارتباط مستقیم دارند، شناسایی کنند.

محققان در این تکنیک از روش های مورد استفاده در هوش مصنوعی بهره بردند تا بتوانند با استفاده از الگوهای مغزی، وضعیت اعتماد به نفس شخص را به طور دقیق تشخیص دهند.
با وجود این، چالش اصلی استفاده بلادرنگ از اطلاعات به دست آمده از شناسایی الگوها به منظور افزایش اعتماد بنفس افراد در آینده است.

اعتماد به نفس در موفقیت در زمینه های مختلف زندگی از جمله فعالیت های سیاسی، تجاری، اقتصادی و سایر جنبه های زندگی روزمره موثر است و یک جنبه مهم از بیماری های روانی از جمله افسردگی و آلزایمر محسوب می شود.

گزارش کامل این تحقیقات در نشریه Nature Communications منتشر شده است.

فروش 196 هزار کنسول نینتندو در بازار آمریکا


خبرآنلاین: NPD در گزارشی نوشت از زمان عرضه این کنسول نوستالژیک یعنی دهم نوامبر تا پایان نوامبر کمپانی ژاپنی توانسته است 196 هزار کنسول را به مشتریان آمریکایی بفروشد.

البته این رقم در مقایسه با رقم فروش 261 هزار دستگاه مینی کلاسیک در یک هفته در خودِ ژاپن چندان زیاد نیست، هرچند گوگل اعلام کرد پرجستجوترین کنسول سال  شده است. همچنین گیم اسپات پس از نظرسنجی از کاربران اعلام کرد نینتندو 64، NES و Super NES پرتقاضاترین کنسول‌ها در بین کاربران نوستالژیک باز است و ممکن است فروش نسخه مینی در سال 2017 ادامه یابد.

گزارش NPD حکایت از صدرنشین شدن پلی‌استیشن 4 در بازار دارد که به گفته «سَم ناجی» تحلیلگر بازار فروش PS4 Slim  سی درصد از این رقم را به خود اختصاص داده است.

فروش 196 هزار کنسول نینتندو در بازار آمریکا

علی‌رغم وجود ایکس باکس وان اس، PS4 Slim و PS4 Pro کل بازار فروش در مقایسه با مدت مشابه 2015 بیش از 35 درصد افت داشته است.

تغییرات تکاملی عامل افزایش آمار سزارین

خبرگزاری مهر: محققان دریافته اند افزایش شمار زایمان های سزارین در دهه های گذشته ناشی از اختلاف بیشتر بین اندازه نوزاد و لگن مادران است.
 
طبق برآورد محققان، ۱۰ تا ۲۰ درصد سزارین ها ناشی از اختلاف فاحش بین عرض لگن مادر و اندازه نوزاد است.

فیلیپ میتروکر، سرپرست تیم تحقیق، در این باره می گوید: «تکامل حتی در جامعه مدرن امروز هم در حال وقوع است. اما لگن زنان علیرغم تکامل، همچنان کوچک باقی مانده است.»

در مطالعه جدید، تیم تحقیق با ایجاد یک مدل ریاضیاتی نشان می دهند که تکامل به سوی بزرگ ترشدن نوزادان بوده است چراکه این مسئله به بقای گونه های انسانی کمک می کند.

به گفته میتروکر، «داده های پزشکی نشان می دهد هرچقدر نوزاد متولدشده بزرگ تر باشد احتمال زنده ماندنش بیشتر بوده و کمتر تحت تاثیر بیماری های گوناگون خواهد بود.»

محققان این مطالعه برآورد کرده اند افزایش نرخ سزارین در طول ۶۰ سال گذشته به شدت تحت تاثیر تکامل بشر و افزایش اندازه نوزادان و کوچک ماندن لگن زنان بوده است.

آنفلوانزا با خوردن مرغ و تخم مرغ منتقل نمی‌شود


خبرگزاری مهر: مشاور رئیس سازمان دامپزشکی با بیان اینکه آنفلوانزای پرندگان از طریق خوردن مرغ و تخم مرغ پخته به انسان منتقل نمی‌شود، گفت: احتمال آلودگی از طریق تماس مستقیم انسان با پرنده آلوده وجود دارد.
 
مشاور رئیس سازمان دامپزشکی در حوزه های بهداشت عمومی و مواد غذایی، قرنطینه،  امنیت زیستی و نیز امور تشکل‌های بخش خصوصی با بیان اینکه برخی اظهارنظرات در شبکه‌های اجتماعی درباره شیوع آنفلوانزای پرندگان و انتقال آن به انسان از طریق مصرف مرغ و تخم مرغ باعث نگرانی مردم شده است، اظهارداشت: تاکنون هیچ مدرک و سند علمی به دست نیامده که نشان دهد کسی از خوردن مرغ و تخم مرغ به آنفلوانزا مبتلا شده است.

سید فرزاد طلاکش با اشاره به اینکه سازمان بهداشت جهانی عنوان کرده  که هیچ مشکلی در این زمینه وجود ندارد، گفت: کسی مرغ و تخم مرغ را به صورت خام نمی‌خورد ضمن اینکه کارشناسان اعلام کرده‌اند مردم برای اینکه خیالشان از بابت تمام بیماری‌های میکروبی و ویروسی راحت باشد، مرغ را تا ۷۰ درجه سانتیگراد بپزند و زرده تخم مرغ نیز سفت باشد؛ در این صورت هیچ مشکلی برای مصرف کننده ایجاد نخواهد شد.

وی تصریح کرد: تاکنون آلودگی انسان به هیچ کدام از سویه‌های آنفلوانزا از طریق خوردن مرغ و تخم مرغ، مشاهده نشده است و تمام منابع علمی معتقد هستند که پختن این محصولات باعث از بین رفتن همه عوامل بیماری‌زا در آنها خواهد شد.

دبیرکل کانون سراسری مرغ تخم‌گذار کشور اضافه کرد: اگر هم موردی از آلودگی انسان به این بیماری وجود داشته باشد، به این صورت بوده که ابتدا انسانی از طریق تماس با پرنده زنده و یا مرده مبتلا و یا در کشتارگاه به آن مبتلا شده و سپس بیماری را به فرد دیگری منتقل کرده است.

طلاکش با بیان اینکه احتمال انتقال آلودگی از طیور بیمار به انسان وجود دارد، افزود: تماس مستقیم با پرنده زنده و یا پرنده مرده‌ای که آلوده باشند می‌تواند باعث ابتلای انسان به آنفلوانزا شود.

این مقام مسئول ادامه داد:  به‌عنوان مثال ممکن است یک پرنده آبزی در شمال کشور به این بیماری آلوده باشد،  فردی دست خود را به پر  یا مدفوع این پرنده بزند و سپس اقدام به شستن صحیح دستانش نکند بنابراین در این حالت تماس دست آلوده با دهان احتمال انتقال بیماری را افزایش می‌دهد.

وی اضافه کرد: افراد؛ هنگام کشتار طیور نیز باید مراقب باشند چون اگر دست فرد زخم باشد و هنگام کشتار به خون پرنده آلوده آغشته شود احتمال ابتلا به بیماری افزایش می‌یابد.

طلاکش به این پرسش که مهم‌ترین علایم ظاهری ابتلای پرندگان به این بیماری چیست تا مردمی که طیور بومی دارند بتوانند متوجه آلودگی آنها شوند؟ پاسخ داد: در دوره‌های گذشته سویه قدیمی ویروس، پرنده را تلف نمی‌کرد اما درحال حاضر اگر پرنده‌ای به ویروس جدید آنفلوانزا آلوده شود، تلف خواهد شد بنابراین مردم باید با روش کاملا بهداشتی پرنده را معدوم کنند.

وی با بیان اینکه تلف شدن پرنده آلوده ۲ الی ۳ روز بیشتر طول نخواهد کشید، افزود: کسانی که طیور بومی دارند حتما باید مراقب پرندگانی که تلف می‌شوند باشند و اگر شاهد تلفاتی در این زمینه بودند سعی کنند دستشان مستقیما با آن تماس پیدا نکند، از دستکش استفاده و  با احتیاط طیور را دفن کنند، روی آن آهک بریزند و سپس دستان خود را با آب ولرم و صابون شستشو دهند.

درمان سریع گرفتگی صدا



باشگاه خبرنگاران جوان: متخصص طب سنتی گفت: با مخلوط‌ های دمنوش گیاهی می‌توان عفونت گلو و گرفتگی صدا در زمان سرماخوردگی را برطرف کرد.
 
جلال‌الدین متخصص طب سنتی در گفت‌وگویی ضمن اشاره به درمان گرفتگی صدا در زمان سرماخوردگی با روش‌های گیاهی اظهار داشت: برای درمان گرفتگی صدا در موقع سرماخوردگی می‌توان از دمنوش‌های گیاهی مانند آویشن مانند تنورک، گل گاوزبان استفاده کرد و این گیاهان خلط گلو و عفونت ناشی از ‌آن را از بین می‌برد.

وی ادامه داد: مصرف گل گاوزبان و عناب و همچنین شربت شیرین بیان می‌تواند گرفتگی صدا را در افراد سرما خورده رفع کند و سلامتی تارهای صوتی را به انسان باز گرداند.

این متخصص طب سنتی تاکید کرد: دمنوش گل گاوزبان و عناب را باید روزی 2 بار مصرف کرد تا اثربخشی آن در خود سرماخورده دوچندان شود و می‌توان شربت شیرین بیان را برای بهبودی کامل گرفتگی صدا روزانه یک استکان قبل از غذا استفاده کرد.

جلال الدین در پایان گفت: مخلوط گل زوفا، بنفشه کاکوتی و آویشن می‌تواند به صورت دمنوش گرفتگی صدا را با تقویت تارهای صوتی و رفع عفونت گلو از بین ببرد و این یک روش قدیمی و سنتی برای درمان گرفتگی و دورگه‌ای صدا در زمان عارضه سرماخوردگی است.

سرانه مصرف پوشاک ایرانی ها

سرانه مصرف پوشاک ایرانی ها در سال ۱۵ میلیارد دلار است که از این رقم تنها ۳۵ درصد توسط تولیدکنندگان داخلی تامین می شود. این در حالی است که ظرفیت صادرات پوشاک ایران در سال ۱۲ میلیارد دلار پیش‌بینی شده اما در این بخش تنها موفق به صادرات ۷۰ میلیون دلاری بوده‌ایم.

محمد جواد صدق‌آمیز - مدیر مرکز پژوهش‌های اتحادیه صنف پوشاک تهران  با اشاره به اینکه چین، امریکا، ژاپن و المان به ترتیب بزرگترین وارد کنندگان و صادرکنندگان پوشاک در تهران هستند، اظهار کرد: نکته‌ای که در این رابطه باید به آن توجه داشت این است که با در نظر گرفتن الگوی جمعیتی المان فعال‌ترین واردکننده و صادرکننده پوشاک در دنیا است.

وی با اشاره به اینکه باید سهم پوشاک ایران در بازارهای جهانی مشخص‌شود، اعلام کرد: بر اساس قیمت نیروی کار منابع اولیه، انرژی و زیرساخت‌ها سالانه ظرفیت ۱۲ میلیارد دلار صادرات در بخش پوشاک وجود دارد در حالی که هم‌اکنون میزان کل صادرات نساجی و پوشاک ایران، ۷۰ میلیون دلار است که باید اذعان کرد وضعیت صادرات در این بخش در نقطه بسیار بدی قرار دارد.

صدق‌آمیز با بیان اینکه در حال حاضر ظرفیت پاسخ‌گویی به ۷۰ درصد از نیاز بازار داخل در بخش پوشاک وجود دارد، گفت: مسئله قابل بیان این است که یک کشور نمی‌تواند همه نیازهای خود را تامین کند و با توجه به ذائقه مردم باید مقوله برندهای خارجی نیز مدنظر قرار گیرد.

مدیر مرکز پژوهش‌های اتحادیه صنف پوشاک تهران با بیان اینکه سرانه مصرف پوشاک‌ ایرانی‌ها سالانه ۱۵ میلیارد دلار است، خاطرنشان کرد: امروزه از این رقم امکان تامین ۳۵ درصدی در خصوص نیاز پوشاک داخل وجود دارد اما از همه ظرفیت‌ها در این بخش استفاده نمی‌شود چرا که باید بتوانیم حداقل ۷۰ درصد سرانه مصرف ایرانی‌ها در بخش پوشاک را به خود اختصاص دهیم.

به گفته وی، امکان ایجاد یک میلیون فرصت شغلی در زمینه صادرات و واردات پوشاک وجود دارد و باید بتوانیم از ۱۵ میلیارد دلار سرانه مصرف ایرانی‌ها در سال، سهم ۷۰ درصدی را به خود اختصاص دهیم تا بخش عمده‌ای از نیاز داخل تامین شود.

کتاب «نیوتون» 3 میلیون دلار فروخته شد

خبرگزاری ایسنا: شاهکار «ایزاک نیوتون» با فروش در حراجی «ساتبی»، گران‌ترین کتاب علمی جهان نام گرفت.

گرچه کتاب‌های علمی در حراجی‌ها اغلب با قیمت‌های بالایی به فروش نمی‌رود اما حراجی ساتبی توانست اولین نسخه از کتاب «اصول ریاضی فلسفه طبیعی» شاهکار «ایزاکم نیوتون» در سال 1687 را به قیمت 3.7 میلیون دلار به فروش برساند تا این کتاب گران‌ترین کتاب علمی باشد که تاکنون در یک حراجی به فروش رفته است.
 
کتاب «نیوتون» 3 میلیون دلار فروخته شد 

در ابتدا قیمتی بالغ بر 1.5 میلیون دلار برای این کتاب تخمین زده شده بود اما به دلیل بسیار نادر بودن چاپ اول این کتاب قیمت آن تا 3.7 میبلیون دلار افزایش یافت.
 
کتاب «اصول ریاضی فلسفه طبیعی» مهمترین اثر «ایزاک نیوتون» و شامل قوانین نیوتون در مکانیک کلاسیک به همراه قانون گرانش و قوانین کپلر در حرکت سیارات بود و نسخه اولیه آن با شمارگان 80 جلد در اروپا چاپ شد و یک نسخه 400 جلدی آن نیز در بریتانیا به چاپ رسید که نسخه فروخته شده در حراجی ساتبی مربوط به نسخه بسیار نادر 80 جلدی آن بود.

البته نسخه دست‌نوشته این کتاب که ارزش فوق‌العاده‌ای دارد هم اکنون در اختیار انجمن سلطنتی لندن قرار دارد و تا جایی که ممکن باشد از آن محافظت خواهد کرد و آن را به عنوان بزرگترین گنجینه خود معرفی می‌کند. نسخه چاپی دیگر از این کتاب در سال 2013 به قیمت 2.5 میلیون دلار فروخته شد.

 مجموع فروش حراجی کتاب و نسخ خطی ساتبی به بیش از 8.6 میلیون دلار رسید.