روشنفکری به پایان رسیده است؟

روزی عبدالکریم سروش در پاسخ به این پرسش که آیا عصر روشنفکری دینی به پایان رسیده؟ پاسخی داد که هنوز رساست؛ سروش گفت روشنفکری دینی رسالتی عظیم‌تر از نبوت نداشت و ختمِ نبوت شرط اسلامیت است و چون نبوت خاتمه‌ای دارد چرا روشنفکری دینی خاتمه‌ای نداشته باشد؟
اکنون این سخن نه تنها درباره‌‌ی روشنفکری دینی که در باب اصلِ روشنفکری صادق است. روشنفکران به معنای جدید خود پیامبران تجدد بوده‌اند و شریعت و طریقت تازه‌ای به نام مدرنیته را رواج دادند و نهضت و انقلاب تازه‌ای را بر جهان حاکم ساختند. از انقلاب فرانسه تا انقلاب روسیه (1917-1789) جهان سیاست و فرهنگ در تیول ایشان بود و ایدئولوژی‌های اضافی بر جای آیین‌های الهی نشست. اکنون اما آیا هنوز رسالتِ روشنفکران پابرجاست؟ 
1 روشنفکری واژه‌ی مبهم و نارسایی در زبان فارسی است. گاه آن را چون صفتی به کار می‌برند که بر هر شهروندی قابل الصاق و اتصاف است. هر کارگر و برزگر و کارمند و رهگذری را می‌توان به سبب حرف‌های زیبا و شیوا و تحمل و تساهل‌اش روشنفکر خواند و حتی از صفت‌های تفصیلی برای قیاس اشخاص به عنوان روشنفکر و روشنفکرتر و روشنفکرترین و ... استفاده کرد.
روشنفکری به عنوان یک «صفت» البته مطلقاً بی‌معنا نیست و حظی از حقیقت دارد چراکه روشنفکران به همین حرف‌های زیبا و شیوا و تحمل و تساهل‌شان شناخته شده‌اند؛ اما این همه‌ی حیثیت روشنفکری نیست.
روشنفکر به مثابه‌ی یک منزلت اجتماعی تقریباً به افرادی گفته می‌شود که اهل فرهنگ و تفکر باشند. یعنی در تولید یا توزیع میراث فکری و فرهنگی بشر نقش داشته باشند. روشنفکران به تعبیر بابک احمدی بیش از اینکه به نام یا صفتی شناخته شوند به «کار روشنفکری» شناخته می‌شوند و کارِ روشنفکری کارهایی چون نویسندگی (مقاله‌نویسی، داستان‌نویسی، شاعری و ...) معلمی (در مدرسه یا دانشکده) و سخنوری (خطابه و ...) را دربرمی‌گیرد. روشنفکران به این معنا البته دو کار یا رفتار یا روش فکری دیگر هم دارند: منتقدند یعنی به نقد رفتارهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و ... می‌پردازند و متجددند یعنی به عقل جدید به عنوان دستگاهِ تحلیل و داوری و عمل اجتماعی اعتقاد دارند.
با این سه معیار (1- تولید فرهنگی، 2- نقد اجتماعی و 3- عقل جدید) دایره‌ی روشنفکری محدود می‌شود به فعالان فرهنگی و اجتماعی که از عصر رنسانس تا امروز در جهان غرب به وجود آمده‌اند و «روشنگری» رسالت اصلی آنان است و با این معیارها نمی‌توان حکیمان و فرزانگان شرق چه در هند و چین باستان و چه در خاورمیانه‌ی اسلامی را روشنفکر خواند. این حکیمان و فرزانگان البته هنوز در جهان شرق یافت می‌شوند و گاه به اقتضائات مدرنیته هم تن می‌دهند اما با معیارهای جدید روشنفکری، روشنفکری به آنها اطلاق نمی‌شود، گرچه برخی نویسندگان از فلان روحانی بسیار روشنفکر یا بهمان عالم آزاداندیش تعریف می‌کنند اما به نظر می‌رسد که نتوان این تعریف را بیش از تعارف دانست.
2 روشنفکران اما در طول زمان افزون بر تعاریف اولیه‌ی خود تعابیر تازه‌ای را هم شرط روشنفکری قرار دادند. مهم‌ترین آنها تساهل و تسامح درباره‌ی باورها بود. گرچه بخش عمده‌ای از روشنفکران به خصوص از عصر مارکس بدین سو مارکسیست، کمونیست و سوسیالیست شدند و این ایدئولوژی‌ها نسبتی با آزادی نداشت و گرچه تفکر ایدئولوژیک به جوهره‌ی روشنفکری تحویل و تعبیر شد اما آزاداندیشی به شرط روشنفکری شناخته شد و حتی روشنفکران چپ از این منظر مورد نقد روشنفکران راست قرار گرفتند.
عارضه‌های بعد روشنفکری اما تعریف آن را ضیق کرد. روشنفکران گرچه از دل نظام سرمایه‌داری درآمده بودند اما بنا به تفکر انتقادی علیه آن شوریدند.
رابرت نوزیک این شورش روشنفکری علیه سرمایه‌داری را به خوبی در مقاله‌ای نشان می‌دهد و با انحصار تعریف روشنفکری در معنا «اهل سخن» و تمایز آنها از «اهل تصویر» به بیان این نکته می‌پردازد که چگونه نظام نوین آموزشی یعنی «مدارس» روشنفکران را به عنوان گل سر سبد خود به افرادی تبدیل می‌کند که همزمان هم فرزند و هم خصم سرمایه‌داری‌اند و همواره دولت‌گرایی پیشه می‌کنند. نوزیک توضیح می‌دهد که چون در مدارس مدرن و در درون کلاس‌های آن پرفضیلت‌ترین کار، کار ذهنی است در درون کلاس‌ها آنان که توان ذهنی مناسبی (اعم از حفظ و پردازش و توضیح اطلاعات) دارند همواره در صدر می‌نشینند و با تشویق معلم و مدیر مدرسه مواجه می‌شوند اما به محض آن‌که پا به راهروی مدرسه یا جامعه می‌گذارند، می‌بینند که جامعه به تجلیل از افرادی می‌پردازد یا در عمل آن افرادی برنده‌ی عرصه‌ی عمومی هستند که توان عینی بیشتری دارند و زور و پول و مهارت بیشتری دارند. این تناقض و آن تبختری که در مدرسه به افراد دارای ذهن برتر اعطاء می‌شود و آموزش داده می‌شود سبب می‌شود که روشنفکران همواره سعی کنند جامعه را به وضعیت مدرسه برگردانند و مدیر یا معلمی را بر سر آن بگمارند تا از فضیلت ذهنیت دفاع کند.
بر این اساس می‌توان گفت دولت‌سالاری روشنفکران نه از حس برابری‌جویی آنها که از حس برتری‌خواهی ایشان برمی‌خیزد. در واقع از عصر مارکس فرض می‌شود که روشنفکران مهم‌ترین مدافعان برابری اجتماعی هستند و به همین جهت سوسیالیسم را برساخته‌اند. سوسیالیسم صورت سازمان یافته انتقام روشنفکران از جامعه‌ی طبیعی است که در آن نه برتری ذهن بر عین که زور بر آن حاکم است و سوسیالیسم قرار است که با زور مشروع دولت جامعه‌ای مصنوعی بسازد که در آن روشنفکران بر صدر می‌‌نشینند. مارکسیست‌ها و سوسیالیست‌ها ایدئولوژی‌های چپ را ایدئولوژی طبقه کارگر می‌دانند. اما جز قیام کمون پاریس، تاریخ به یاد ندارد که هیچ نهضت کمونیستی (در روسیه، چین، اروپای شرقی و آمریکای لاتین) از سوی کارگران رهبری شده باشد یا در هیچ دولت کمونیستی کارگران به قدرت رسیده باشند. لنین، تروتسکی، مائو، چه‌گوارا، کاسترو و ... همه روشنفکران پیشتازی بودند که کارگران را هدایت و بر آنها حکومت می‌کردند.
3 روشنفکران در عصر چیرگی خود بر افکار عمومی اشکال عمده‌ای از معرفت اجتماعی (دانش اجتماعی شده و عمومی شده) را ساختند:
1-3 از علوم انسانی، ایدئولوژی ساختند. مدرنیته را از یک موقعیت تاریخی به موقعیت ابدی بشر تبدیل کردند، سنت را منکوب ساختند و هرگونه موقعیت دیگر تاریخی را در آینده اتوپیا خواندند در حالی که خود در اتوپیا سیر می‌کردند.
روشنفکران بدون دانش و تخصص درباره‌ی همه‌ی علوم انسانی سخنرانی و تکلیف سیاست و اقتصاد را روشن کردند. در جهان ژان پل سارتر و در ایران جلال آل‌احمد نمونه‌ی این علامه‌ها بودند. سارتر در فلسفه، سیاست، ادبیات، تاریخ و ... اظهارنظر می‌کرد و در ایران جلال آل‌احمد می‌گفت: «یکی، دو بار دوستان گفته‌اند و نوشته- و به صراحت- و چند بار جوان‌ترها ولنگیده‌اند و در پسله - که فلانی چرا مدتی است قصه نمی‌‌نویسد و بعد اینکه چرا در هر مقوله‌ای قلم می‌زند یعنی که لابد گمان کرده‌اند که این قلم تخصص دارد مثلاً در قصه‌نویسی و نه در دیگر مقولات. خواستم خیالشان را راحت کنم... ما در این راهی که می‌رویم همه‌کاره‌ایم و هیچ کاره... ما به هر صورت می‌نویسیم. تو اسمش را بگذار و نوعش را مشخص کن.» (مجله‌ی جهان نو، سال 1345 شماره‌های 2 و 3 ص 1 و 2) بدیهی است از این نوع تفکر آثاری مانند غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران برمی‌آید که نسبت عکس با علوم انسانی دارد.
2-3 سبک زندگی شهروندان را در قالب‌های ادبی و هنری منجمد کرده‌اند. با مفاهیمی اتوپیایی از عشق و زندگی و اخلاق، هنر و ادبیاتی ساخته‌اند ضد نهادهای سنتی و تعبیر واقعی از روابط انسانی و اجتماعی. به کینه تاریخی و نبرد طبقاتی دامن زده‌اند و سرمایه‌داران را به هیولاهای جهان جدید و روشنفکران را به قهرمانان تاریخ تبدیل کرده‌اند. آنچه رابرت نوزیک گفته بود را در اینجا می‌توان این گونه مشاهده کرد که هنر و ادبیاتِ روشنفکری به آینه تمام‌نمای انتقام‌گیری روشنفکران از جامعه تبدیل شده و جهان ذهن بر جهان عین غلبه کرده است.
روشنفکران در حالی که خود به تعریف عشق و اخلاق و زندگی چندان مومن نیستند درام‌هایی ابدی مانند نبرد فقیر و غنی و جنگ دولت و ملت را ساخته‌اند و آن را بر ناخودآگاه جمعی ما حاکم کرده‌اند و البته هنر و ادبیات بهترین سلاح برای این کار است.
3-3 و سرانجام سیاست را بی‌حیثیت کرده‌اند و آن را به نبردی بی‌اخلاق و جنگی حیوانی برای کسب قدرت فروکاسته‌اند. در حالی که خود در آرزوی حمایت دولت‌ها از کتاب‌ها و تابلوها و رسانه‌های خود هستند شکاف دولت- ملت را عمیق کرده‌اند و مردم را به سیاست‌گریزی و دولت‌ستیزی تشویق کرده‌اند. سیاست را بی‌پدر و مادر و هر دولتی را دستگاه جور معرفی کرد‌ه‌اند و اما همزمان هیچ گاه کمک‌های دولت‌ها را برای «بسط و نشر فرهنگ»(؟!) رد نکرده‌اند.
4 روشنفکران در گذر زمان با افرادی مواجه شدند که هژمونی آنان را زیر سوال می‌بردند. از میان اهل فرهنگ دو گروه بیش از دیگران هژمونی روشنفکران را زیر سوال بردند:
1-4 فیلسوفان و دانشوران علوم انسانی اولین مصاف‌گران با روشنفکران بودند. ظاهراً علوم انسانی مهم‌ترین معرفتی است که روشنفکران از آن تغذیه می‌کردند و مبلغ آن بودند. اما قرائت آنان از علوم انسانی قرائتی ایدئولوژیک بود. تعریف غالب روشنفکری از علوم انسانی نوعی مدرنیسم انتقادی بود که سوسیالیسم به عنوان بزرگترین پروژه‌ی روشنفکری تاریخ از آن برخاسته بود. روشنفکران چنان به هژمونی خویش و اتوپیای برخاسته از آن غره بودند که روشنفکری «ارسطو» و روشنگری فیلسوفان قرون وسطا را قبول نداشتند و تنها از رنسانس به‌این سو را عهد روشنگری و روشنفکری می‌خواندند. روشنفکران، سنت فلسفه تحلیلی را قبول نداشتند اما در درون سنتِ فلسفه‌ی قاره‌ای هم با ظهور فیلسوفانی مانند هایدگر و نقد او بر تجدد دچار بحران ایدئولوژیک شدند. به تدریج با رشدِ علم سیاست به‌خصوص در ایالات متحده آمریکا و توسعه‌ی علم اقتصاد در آن سوی آتلانتیک، روشنفکران اروپایی متوجه معارف تازه‌ای در علوم انسانی شدند که با ایدئولوژی روشنفکری همراه نبود. سوسیالیسم را قبول نداشت و به مدرنیسم نقدهای محافظه‌کارانه داشت. رشد حیرت‌انگیز علوم انسانی در ایالات‌متحده آمریکا، اروپای پیر را در معرض نگرانی قرار داد و دانشورانی در جهان مدرن ظهور کردند که روشنفکر نبودند اما مرتجع، سنت‌گرا، بنیادگرا یا برآمده از قرون وسطا هم تلقی نمی‌شدند.
جدایی «دانشوری» از «روشنفکری» اولین ضربه به هژمونی روشنفکران در پایان قرن بیستم بود.
2-4 اما گذشته از جایگاه علمی و معرفتی روشنفکران، منزلت اجتماعی و سیاسی آنها از سوی گروه دیگری از نخبگان جدید تهدید شد. ظهور گاندی سرفصل تازه‌ای در عبور از روشنفکری بود. اگر قرار بود در جهان جدید کسی در مقام پیام‌آوری قرار گیرد آن پیام‌آور نه سارتر و تروتسکی و حتی راسل که گاندی بود. روحی بزرگ با کاریزمایی عظیم که ملتش را به سوی آزادی، رواداری، تساهل و تسامح دعوت می‌کرد. جالب اینجاست که آرمان‌های روشنفکرانه در عصر جدید نه‌تنها نتوانسته بود از جنگ به عنوان بزرگترین مصیبت بشر جلوگیری کند بلکه می‌توان در جنگ‌های جهانی اول و دوم و انقلاب‌های کمونیستی روسیه و چین و مقدم بر همه آنها انقلاب کبیر فرانسه (به عنوان مادر همه انقلاب‌های روشنفکرانه تاریخ) تابلوهای دردآوری از خشونت مقدس برای مدرنیته آمرانه را یافت، اما این گاندی بود که انقلابی بزرگ را بدون خشونت به پیروزی رساند و دولتی بزرگ را بدون دیکتاتوری مستقر ساخت.
نکته مهم قضیه اما آن بود که گاندی به معنای کلاسیک کلمه روشنفکر نبود. گاندی علم حقوق و فن وکالت آموخته بود اما با روزنامه‌نویسی و مقاله‌نویسی و فلسفه‌پردازی و رمان‌نویسی ملتش را آزاد نکرد. از آن مهم‌تر گاندی به نوعی منتقد مدرنیته بود و زمانی رهبر بلامنازع هند شد که لباس مدرن را از تن درآورد و جامه‌ی سنتی بر تن کرد. نادرست نیست اگر بگوییم در گاندی می‌توان رگه‌های تفکر ضدمدرن را هم یافت. قیام او علیه مصرف‌گرایی، استعمار خارجی، سرمایه‌داری تجاری و نپذیرفتن کمونیسم همه از جلوه‌های نقد محافظه‌کارانه‌ی او بر مدرنیسم بود.
تجربه گاندی بعداً به صورت‌هایی مانند مارتین لوترکینگ و نلسون ماندلا در آمریکا و آفریقا هم دنبال شد و نسل تازه‌ای از آزادی‌خواهان را به وجود آورد که روشنفکران را با بحران هژمونی روبه‌رو می‌ساخت. جدایی «آزادی‌خواهی» از «روشنفکری» دومین ضربه به این چیرگی روشنفکری در پایان قرن بیستم بود.
3-4 اما ضربه کاری را به روشنفکران، توده‌ها وارد کردند. همان بدنه‌ی اجتماعی که روشنفکران در ستایش آنها شعرها و قصه‌ها و مقاله‌ها نوشته بودند و برایشان سوسیالیسم و پوپولیسم را ساخته بودند. توده‌ها البته قبلاً هم دعوت‌های روشنفکرانه را بی‌پاسخ گذاشته بودند. در قیام‌های کمونیستی شرکت نکرده بودند و در انتخابات بارها به محافظه‌کاران رأی داده بودند. اما از آغاز قرن بیست‌و‌یکم شهروندان جهان مدرن صورت تازه‌ای از جنبش‌های سیاسی و اجتماعی را شکل دادند که در تضاد با انقلاب‌های روشنفکری بود.
مقصود ما از انقلاب‌های روشنفکری انقلاب‌های جهان از فرانسه تا روسیه است که با شعارهای روشنفکرانه و چپ‌گرایانه شکل گرفت. اما نسل تازه‌ی انقلاب‌های آزادی‌خواهانه در شرق اروپا و شمال آفریقا و غرب آسیا انقلاب‌هایی است که بدون چیرگی و استیلای روشنفکران شکل گرفته است. این انقلاب‌ها که متأثر از انقلاب گاندی در هند و ماندلا در آفریقا و مارتین لوتر کینگ در آمریکا هستند قیام‌هایی با چند ویژگی محسوب می‌شوند:
اولا. حداقلی هستند یعنی خواستار پروژه‌های بزرگ روشنفکری مانند عدالت نیستند. مطالبات مشخص مانند نفی استعمار، نفی تبعیض نژادی، برگزاری انتخابات آزاد و گردش قدرت دارند. 
ثانیا. مخالف خشونت‌اند یعنی چه طبقه متوسط چه طبقه فرودست خواستار خون و خونریزی نیستند و می‌خواهند با روش‌های حقوقی و اخلاقی و مدنی به تغییرات سیاسی دست بزنند. حق را به یک طرف نمی‌دهند و ناحق را در یک طرف خلاصه نمی‌کنند و ادعای نابودی ظلم و پیروی حق بر باطل ندارند. سعی می‌کنند ظلم را محدود کنند و عدل را توسعه دهند اما به آرمان نابودی ظلم و حکومت عدل چندان امیدی ندارند.
ثالثا. به رهبری روشنفکران باور ندارند و معتقد به حضور عمومی همه شهروندان در تحولات سیاسی و اجتماعی هستند. همچنان که قیام‌های مردم تونس و مصر چنین بودند.
فروپاشی هژمونی روشنفکران علل جامعه‌شناختی روشنی دارد. روشنفکران در شرایطی به رهبری نهضت‌های اجتماعی رسیدند که رسانه‌های مدرن به وجود آمدند. تا پیش از پیدایش صنعت چاپ و صنعت تلگراف نخبگان از سطح شاعران دربار و معلمان مدارس محلی و موعظه‌کنندگان معابد روستایی فراتر نمی‌رفتند. صنعت چاپ موج اول و صنعت تلگراف (و تلفن) موج دوم روشنفکری را جهان‌گیر کرد و نهاد دولت کارگزار روشنفکران شد. جالب اینجاست که حتی نهاد مرجعیت شیعه نیز همزمان با توسعه صنعت مخابرات شکل می‌گیرد و شیخ مرتضی انصاری، اولین مجتهد شیعه می‌شود که از هند تا مصر مقلد دارد. همین نهاد مرجعیت در نهاد به ساختار ولایت فقیه منتهی می‌شود. در ادامه موج دوم روشنفکری صنایعی چون سینما و تلویزیون روشنفکران را به پرنفوذترین گروه‌های مرجع اجتماعی بدل کرد اما اکنون موج سوم تکنولوژی، روشنفکری را از سریر سلطنت اجتماعی بر زمین می‌نشاند. با پیدایش شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های جدید خبر و آگاهی دیگر کالای خاص روشنفکری نیست. روشنفکران در دو موج گذشته دانشورانی بودند که نزد عوام به خُرده دانش‌های خویش افتخار می‌کردند و عوام چون ناآگاه بودند از همین خُرده دانش‌ها لذت می‌بردند و آن را ستایش می‌کردند و پیرو ایشان می‌شدند. اما شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های جدید اینترنتی خبر، آگاهی و اظهارنظرهای غیرعلمی در سپهر عمومی را به کالایی همگانی تبدیل کرده است و نیاز به روشنفکرانی که بگویند چه باید بکنیم، به که باید رأی دهیم، چرا رأی بدهیم و ... را از بین برده است. هر شهروند می‌تواند یک خبرنگار باشد و اظهارنظر کند و با موافقان و مخالفانش قرار بگذارد. این بار تکنولوژی، هژمونی روشنفکران را از بین برده است.
5 دکتر داریوش شایگان متفکر معاصر ایرانی چند سال پیش در رساله‌‌ی «هویت چهل تکه» از فروپاشی هویت‌های بزرگ و هژمونی‌های کلان خبر داده بود. ظاهراً در ادامه منطقی این نظریه، اخیراً تحلیلی از او به زبان فرانسه درباره انقلاب‌های عربی چاپ شده است که من روایت آن را از خود ایشان در دیداری حضوری شنیدم. براساس این روایت ظهور بهار عربی نمود این باور بود که روشنفکران دیگر نفوذ و مرجعیت گذشته را ندارند و بیش از پیش به شهروندانی عادی شبیه شده‌اند. روایت‌های کلان و روایت‌گران بزرگ روز به روز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شوند و شهروندان میان‌حال و متوسط روز به روز قوی‌تر می‌شوند. اما آیا با کم شدن شکاف میان عوام و خواص، توده‌ها و نخبه‌ها و شکل‌گیری شهروندان در خاورمیانه و شمال آفریقا و شرق اروپا و غرب آسیا مفهوم نخبگی از بین می‌رود؟ آیا مرگ روشنفکری مرگ روشنگری است؟
برای پاسخ باید به تاریخ و سنت بازگشت. سنت و تاریخ نشان می‌دهند که صاحبان منزلت‌های اجتماعی هنوز زنده‌اند:
1-5 دانشمندان علوم انسانی بر جای فیلسوفان و ایدئولوگ‌ها و روشنفکران حوزه عمومی نشسته‌اند. این دانشمندان به علم سیاست، علم اقتصاد و علم جامعه به عنوان علوم تجربی نگاه می‌کنند که به جای روایت‌های کلان از حیات اجتماعی به پژوهش‌های علمی درباره‌ی جزئیات زندگی انسانی می‌پردازند. دانشمندان علوم انسانی را می‌توان روشنفکران تخصصی جهان آینده دانست که با تواضع بیشتری به جهان می‌نگرند. نه مانند فیلسوفان می‌کوشند به بحث‌های انتزاعی و ذهنی بپردازند نه مانند ایدئولوگ‌ها سعی می‌کنند برای جهان نسخه بپیچند و نه مانند روشنفکران حوزه عمومی درباره‌ی همه چیز حرف می‌زنند. اما مانند فیلسوفان استدلال عقلی می‌کنند، مانند ایدئولوگ‌ها به تغییر جهان می‌اندیشند و مانند روشنفکران حوزه عمومی دغدغه اجتماعی دارند. رشد تصاعدی علم سیاست و علم اقتصاد در نیم قرن اخیر و تبدیل جامعه‌شناسی به دانش‌های کمی تلاش برای عینی‌تر شدن و تجربی‌تر شدن روشنفکری حوزه تخصصی در جهان آینده است.
2-5 سیاستمداران و مدیران اقتصادی همچنان مورد توجه شهروندان هستند. آنان هنر سیاست و مدیریت را در نیم قرن اخیر چنان به کار بسته‌اند که جنگ بزرگی جهان را دربر نگرفته است و جهان امروز نسبت به جهان قبل از جنگ‌های جهانی دمکراتیک‌تر شده است. بخش عمده‌ای از این سیاست‌مداران محافظه‌کاران و لیبرال‌ها در گذشته سازش‌کار تلقی می‌شدند اما امروزه شهروندان از شارل دوگل، وینستون چرچیل، فرانکلین روزولت، دنگ شیائو پینگ، جواهر لعل نهرو، مارگارت تاچر، تونی بلر و ... با احتیاط و گاه احترام یاد می‌کنند و حداقل از نسل سیاست‌مداران ایده‌آلیست و فاجعه‌آفرینی مانند هیتلر، موسولینی، فرانکو، استالین و مائو فاصله گرفته و تن به سیاست‌مداران واقع‌گرا و متوسط‌الحال داده‌اند. برخلاف تصور روشنفکران، شهروندان (نه رعیت‌ها و نه توده‌ها و خلق‌ها) اکثراً به سیاست‌مداران و مدیرانی رأی می‌دهند که اندکی و فقط اندکی زندگی عادی آنها را بهتر کنند و نه سیاست‌مدارانی که با ادعای دگرگون ساختن تاریخ آنها را بر پرتگاه قرار دهند. شهروندان جدید می‌خواهند به افرادی رأی دهند که بتوانند پس از یک دوره کوتاه آنان را برکنار کنند.
3-5 و البته حتی شهروندان عصر جدید هم در پی اسطوره‌های انسانی می‌گردند. هنوز ملت‌ها در انتظار گاندی و ماندلا و مارتین لوترکینگ هستند. آنان فرزانگان آزادی‌خواهی هستند که تاکنون از دل روشنفکران زاده نشده‌اند اما می‌‌توان با گذار از روشنفکری به آنها رسید. گذار از روشنفکری البته به معنای رجوع به ارتجاع نیست. فراتر رفتن از جزمیت‌های عصر روشنفکری است. فرزانگی به این معنا تبدیل «دانش»‌ به «بینش» و «منش» است. ماندن در «دانش» کار دانشوران است اما فرزانگان، آزادی‌خواهی را از دانشکده به جامعه می‌آورند و تساهل را از تئوری به تجربه درمی‌آورند. 
جهان آینده از روشنفکری عبور خواهد کرد اما روشنفکری را نفی نمی‌کند. نویسندگان، شاعران، هنرمندان و روزنامه‌نگاران هر یک به جای خود خواهند نشست. شهروندان جهان آینده تعریف خود از عدالت و آزادی را از آنان نخواهند آموخت. برای این کار استادان علوم انسانی هستند. شهروندان جهان آینده عدالت و ‌آزادی را از روشنفکران طلب نخواهند کرد. برای این کار سیاست‌مداران و مدیران اقتصادی مناسب‌ترند. شهروندان جهان ‌آینده روشنفکران را در اخلاق و منش الگو نخواهند داد. برای این کار فرزانگان معلمان بهتری‌اند. آنان از روشنفکران عرصه عمومی (نویسندگان، شاعران، هنرمندان و روزنامه‌نگاران) خواهند خواست تصویری از فرهنگ، عدالت و آزادی به آنها نشان دهند. به جای تعریف عشق، عشق را تصویر ‌کنند، به جای راه آزادی، تابلوی آزادی را بکشند و به جای عدالت، بی‌عدالتی را نمایش دهند. همین کار برای روشنفکران عرصه عمومی بس است. و در این صورت بهتر نیست که به جای واژه‌ی مبهم روشنفکری از هنر نویسندگی سخن بگوییم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.