شرق: دو کودک کار که بعد از پایان شیفت اول کاریشان برای استراحت به اتاق پدر رفته بودند، زندهزنده در آتش سوختند و جان دادند.
به گزارش خبرنگار ما، این دو کودک که اهل افغانستان هستند، بعد از اینکه شیفت اول کاری خود را به پایان رساندند، برای اینکه کمی استراحت کنند، به اتاقکی رفتند که پدرشان در آنجا استراحت میکرد. آنها میخواستند بعد از چند ساعت دوباره سر کار خود برگردند که با انفجار اتاقک در آتش سوختند و جان خود را از دست دادند.
گزارش این مرگ دردناک روز گذشته به بازپرس ویژه قتل تهران اعلام شد و مطابق آن مأموران خبر دادند دو کودک هفت و هشت ساله که برادر بودهاند، در آتشسوزی مشکوکی که در یک گاراژ اتفاق افتاده است، جان خود را از دست دادهاند. همچنین پدر این دو کودک که برای نجات فرزندانش اقدام کرده بود، نیز سوخته و به وسیله اورژانس به بیمارستان انتقال یافته است.
زمانی که پلیس تحقیقات خود را درباره زندگی این کودکان شروع کرد، متوجه شد دو کودک افغانستانی برادران هفت و هشتساله هستند. آنها از سنین بسیار پایین شروع به کار کرده و در منطقهای به نام غنیآباد کار میکردند. این کودکان هر روز صبح از محل زندگیشان پیاده به راه افتاده و به سمت بیابانهای اطراف غنیآباد میرفتند و در آنجا با حمل چرخدستیهای بسیار سنگین به جمعآوری ضایعات مشغول میشدند. همچنین متوجه شدند این دو برادر براساس برنامه روزانهای که داشتند، حدود ساعت ١٠ صبح بعد از پایان شیفت اول کاری دوباره با پای پیاده چندین ساعت راه میپیمودند تا به محل کار پدرشان که یک گاراژ بود، برسند.
این تحقیقات نشان داد پدر دو کودک در گاراژ کارگری میکرده است. او از طریق کاری که پسرانش انجام میدادند، هزینه مواد مخدر خود و یکی از همسرانش را تأمین میکرده است.
اما این همه واقعیت دردناک زندگی این دو کودک نبود. همچنین مشخص شد پدر خانواده چندین سال قبل با دو زن ازدواج کرده و این دو برادر از دو مادر جداگانه هستند و همسران مرد هر کدام در یک اتاق زندگی میکنند. البته آنطور که مأموران متوجه شدند، درحالحاضر پدر دو کودک فقط یک همسر دارد و همسر دیگرش که به شدت به مواد مخدر اعتیاد داشت، برای ترک به یکی از کمپهای ورامین برده شده و مدتی بود که در آنجا بستری بود اما پدر خانواده همچنان به مواد مخدر اعتیاد داشت. تحقیق از پدر خانواده درباره اینکه آتشسوزی چطور اتفاق افتاد، از سوی مأموران انجام شد. او که به دلیل سوختگی به درستی نمیتوانست صحبت کند، گفت: بچهها ساعت چهار صبح برای کار به غنیآباد میرفتند و ساعت ١٠ بعد از اینکه شیفت کاریشان تمام میشد، به گاراژی که من در آنجا کار میکردم، میآمدند. در گاراژ اتاقکی بود که من برای استراحت از آن استفاده میکردم و بچهها وقتی میآمدند، به آنجا میرفتند تا چند ساعتی بخوابند. روز حادثه هم هوا سرد بود. یک بخاری گازی داشتیم که در اتاق روشن میکردیم. بخاری روشن بود که بچهها وارد اتاقک شدند تا کمی بخوابند. هنوز ساعتی نگذشته بود که من متوجه انفجار شدید و بعد هم آتشسوزی در اتاق شدم. به سمت بچهها دویدم که آنها را نجات دهم. هنوز بچهها داشتند فریاد میزدند و من صدایشان را میشنیدم. تنشان داشت میسوخت اما شعلههای آتش آنقدر زیاد بود که من نتوانستم کار زیادی بکنم و در همین حال بود که خودم هم سوختم. مردم برای کمک آمدند اما کار از کار گذشته بود.
مأموران آتشنشانی که برای مهار آتشسوزی در محل حاضر شده بودند، به پلیس گزارش دادند بخاری به یک کپسول گاز متصل بوده و کپسول نیز در داخل اتاق بوده و منفجر شده است.
همچنین عباسی، سخنگوی اورژانس تهران، درباره این حادثه گفت: در پی تماس با اورژانس اعلام میشود که یک انبار واقع در منطقه غنیآباد آتش گرفته و بلافاصله نیروهای اورژانس به همراه سه دستگاه آمبولانس در محل حاضر میشوند.
سخنگوی اورژانس تهران با اشاره به فوت دو کودک در میان شعلههای آتش میگوید: پس از خاموششدن آتش از سوی نیروهای سازمان آتشنشانی، مشخص میشود دو کودک در حریق این انبار، زندهزنده سوخته و جان دادهاند. پدر آنها نیز که برای کمک حاضر شده، دچار سوختگی شدید شده و اکنون در بیمارستان بستری است.
گفتنی است، با توجه به مشکوکبودن این حریق و اعلام موضوع به پلیس، بازپرس ویژه قتل تحقیقات خود را در این رابطه آغاز کرده است و پرونده این آتشسوزی به دادسرای امور جنایی ویژه قتل فرستاده شد. این گزارش حاکی است بازپرس ویژه قتل تحقیقات خود را درخصوص مرگ این دو کودک آغاز کرده است.
کارل مارکس و اندیشه عدالت
در بررسی موضوع عدالت، نگاهی گذرا به آرای کارل مارکس (Karl Marx) از متفکران جنبش سوسیالیستی سدهی نوزدهم میافکنیم. کارل مارکس در آغاز ملهم از فلسفهی روشنگری اروپا و اندیشهی اعتقاد به پیشرفت در آن و بویژه ایدههای رادیکال ـ دمکراتیک انقلاب فرانسه بود. وی در مکتب هگل فلسفه آموخت و جزو جناح چپ پیروان او بود. بعدها با حفظ هستهی دیالکتیکی فلسفهی هگل، از دیدگاهی ماتریالیستی به نقد ایدهآلیسم آن پرداخت.
در حالی که هگل تاریخ را تکامل «روح جهانی» میفهمید، برای مارکس تاریخ، مناسبات تولیدی مادی و پیامدهای آن و از همان آغاز تاریخ پیکار طبقاتی است. یکی دیگر از شالودههای فلسفی مارکس، ماتریالیسم فویرباخ است که تأثیری انکارناپذیر بر وی داشته است. اما مارکس به دلیل بیگانه بودن آن با عمل و واقعیت اجتماعی، به نقد آن میپردازد. مارکس از جمله در یازدهمین تز خود دربارهی فویرباخ تصریح کرده است که: «فیلسوفان صرفا"; جهان را گوناگون تفسیر کردهاند، اما موضوع بر سر تغییر آن است».
به این ترتیب، مارکس تدریجا"؛از فلسفه به معنای متعارف آن فاصله گرفت و به اقتصادسیاسی و جامعه شناسی روی آورد. تحت تأثیر آرای اقتصاددانانی مانند «ریکاردو» و «آدام اسمیث» و اندیشهی سوسیالیستهایی چون «سن سیمون» و «اوئن» قرار داشت. به تنهایی و یا در همکاری با یار و همفکرش فریدریش انگلس (Friedrich Engels) آموزههای خود دربارهی «ماتریالیسم دیالکتیک» و «ماتریالیسم تاریخی» را در آثار گوناگونی پیکر بخشید. در حالی که «ماتریالیسم دیالکتیک» به نظریهی فلسفی مادیت گیتی، رابطهی میان ماده و آگاهی و جنبش و تکامل در جهان میپردازد، موضوع «ماتریالیسم تاریخی» بررسی رابطهی میان هستی و آگاهی اجتماعی، قوانین و نیروهای تکامل جامعه و به این اعتبار، نوعی فلسفهی اجتماعی است.
در آنچه که به بحث عدالت مربوط میشود، باید یادآور شد که مارکس در آثار خود بهطور مشخص به تبیین این مفهوم نپرداخته است. چرا که وی در آموزههای خود، صرفا"; در پی نشان دادن ضرورت تقسیم عادلانهی نعمات مادی نیست و چنین چیزی را «سوسیالیسم مبتذل» میداند. مارکس با آموزههای خود میخواهد تاریخ تکامل نیروهای مولده را به عنوان روندی قانونمند که فرجام قهری آن پیروزی کمونیسم است نشان دهد. با این حال نادرست نیست اگر بگوییم که کل آموزههای وی در نقد اقتصادسیاسی سرمایهداری و برای نیل به آرمانشهر کمونیستی، ناظر بر اندیشهی کانونی عدالت اجتماعی است. برای موجه کردن این ادعا، لازم است نگاهی به وضعیت اجتماعی ـ اقتصادی عصر مارکس و نیز آرای وی بیافکنیم.
در اروپای سدههای هجدهم و نوزدهم، در نتیجهی یکسری عوامل گوناگون و با تأثیرات متقابل، جمعیت بهطور شتابانی رشد یافت. این عامل که خود از یکسو پیش شرط «انقلاب صنعتی» بود، از دیگرسو به بیکاری تودهی عظیمی از فرودستان فاقد ابزار تولید منجر گردید. مکانیزه شدن کشاورزی، بیکاری در میان دهقانان را دامن میزد و آنان را ناچار میساخت در جستوجوی کار به شهرها روی آورند. شتاب افزایش تعداد جستوجوگران کار در شهرها، بسیار بیشتر از تعداد شاغلینی بود که صنایع در حال گسترش جذب میکردند. در نتیجهی این روند، به تعبیر فریدریش انگلس «ارتش ذخیرهی صنعتی» بهوجود آمد و رقابت شدیدی در میان آن برای کسب محل اشتغال درگرفت. این رقابت برای صاحبان ابزار تولید و سرمایهداران فرصت مغتنمی بود تا دستمزد کارگران را به پایینترین سطح ممکن تنزل دهند و تولید را از طریق تحمیل تا ۱۶ ساعت کار در روز به کارگران شتاب بخشند. این وضعیت وخیم با عامل دیگری نیز تشدید میشد: بسیاری از پیشهوران و صنعتکاران کوچک شهرها، توانایی رقابت با کارخانهها و صنایع بزرگ را از دست داده بودند و پس از ورشکستگی به سپاه عظیم بیکاران میپیوستند و به گفتهی مارکس «پرولتاریزه» میشدند. افزون بر آن، در کارخانههای بزرگ، ماشینها تدریجا"; جای انسانها را میگرفتند و این عامل نیز به سپاه بیکاران و ارتش ذخیرهی صنعتی میافزود. فقر و تنگدستی ناشی از چنین وضعیتی، به نکبت، گرسنگی، بیماریهای جسمی و آسیبهای روحی فزایندهای در میان کارگران و خانوادههای آنان منجر گردیده بود.
رشد جنبش کارگری در چنین شرایطی، نتیجهی منطقی نقد عملی پیامدهای سرمایهداری بود و بهطور همزمان نظریههای ضدسرمایهداری اعم از ایدههای اصلاحطلبانه و یا انقلابی آن را پدید آورد. گرایشهای انسانگرایانه و انتقادی لیبرال در آغاز نقش مهمی در این راستا داشتند. «ریکاردو»، «اوئن» و «جان استیوارت میل» در انگلستان، «سن سیمون»، «بلان»، «بابوف»، «فوریه» و «بلانکی» در فرانسه، «وایتلینگ»، «اشتیرنر» و «لاسال» در آلمان، تحلیلهای سنجشگرانهای در مورد سرمایهداری ارائه دادند و راهبردهایی برای چهگونهگی رهایی طبقهی کارگر و رفتن به سوی آرمانشهرهای سوسیالیستی یا کمونیستی ترسیم نمودند. مارکس و انگلس فرزندان چنین زمانهای بودند و ضمن نقد آرای نامبردگان، بخشهایی از آموزههای آنان را اخذ کردند و با پروردن آنها، نظریههای خود را عرضه نمودند.
ماتریالیسم مارکس، نه آموزهای معطوف به ذات واقعیت، بلکه در درجهی نخست دریافت ویژهای از مناسبات میان اندیشه و هستی اجتماعی است. مطابق آن، ایدهها و از جمله ایدههای فلسفی، وابسته به عوامل اجتماعی و اقتصادی هستند و آنها را باز میتابند. پذیرش این امر که فلسفه، حقوق، اخلاق، زیباییشناسی، تئولوژی و غیره، صرفا"; روبنایی برای زیربنای اجتماعی ـ اقتصادی هستند، شاخص ماتریالیسم تاریخی است. به عبارت دیگر، ماتریالیسم تاریخی، تأثیر آغازین ایدهها را منکر میشود و آنها را به عوامل مادی مشروط میسازد. مارکس اندیشهای را که وابستگی ایدهها به پیش شرطهای مادی را نمیپذیرد، آگاهی کاذب یا «ایدئولوژی» مینامد. مطابق نظر مارکس، این آگاهی انسان نیست که هستی اجتماعی او را متعین میسازد، بلکه آگاهی انسان تحت جبر هستی اجتماعی قرار دارد. این مناسبات وابستگی، با مناسبات میان روبنا و زیربنا در کل جامعه منطبق است. تعیینکننده، زیربنای اقتصادی جامعه یعنی نیروهای مولده و مناسبات تولیدی است و روبنای سیاسی و نظری و همچنین ارزشها و هنجارها، صرفا"; توجیهات ایدئولوژیک و تضمینهای حقوقی برای زیربنای اقتصادی و مآلا"; طبقهی حاکم هستند. به این ترتیب، برای مارکس اندیشهی فلسفی نیز، به بخشی از ایدئولوژی روبنایی تبدیل میگردد و همین امر، علت رویگردانی وی از فلسفه بهطور فینفسه و رویکرد او به دانشهایی چون اقتصادسیاسی و جامعهشناسی را توضیح میدهد. مارکس و انگلس در یکی از آثار مشترک خود تحت عنوان «ایدئولوژی آلمانی» در نقد واقعیتگریزی پیروان هگل تصریح میکنند که: آنان مدعیاند که اصطلاح درست برای فعالیت خود را یافتهاند و آن پیکار علیه بیهودهگویی است. اما فراموش میکنند که خود نیز در مقابله با این بیهودهگویی، کاری جز بیهودهگویی نمیکنند و پیکار با بیهودهگوییهای این جهان، هرگز به معنی پیکار با جهان واقعا"; موجود نیست. به ذهن هیچ یک از این فیلسوفان خطور نکرده است که از رابطهی میان فلسفهی آلمانی و واقعیت آلمان، و از رابطهی میان نقد آنان و پیرامون مادی شان بپرسد.
و در همین راستا، فریدریش انگلس در اثر معروف خود تحت عنوان «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفهی کلاسیک آلمانی» خاطر نشان میسازد که: دریافت مارکسی از تاریخ، به فلسفه در قلمروی تاریخ و طبیعت پایان داده است و اینک در همهجا دیگر موضوع بر سر آن نیست که روابط را در ذهن به اندیشه درآوریم، بلکه بر سر آن است که آنها را در واقعیات مکشوف سازیم. انگلس میافزاید: در آلمان بویژه در قلمرو علوم تاریخ و از جمله فلسفه، با زوال فلسفهی کلاسیک، روح سابق پژوهش نظری بیملاحظه نیز ناپدید شده است و التقاطگری بیمایه و ترس ملاحظهکارانه نسبت به مقام و عایدی تا حد پستترین جاهطلبی جای آن را گرفته است. نمایندهگان رسمی فلسفه، ایدئولوگهای آشکار بورژوازی و دولت موجودند، آنهم در زمانی که هر دو در تقابل علنی با طبقهی کارگر ایستادهاند.
بدینسان است که مارکس در پی «تغییر جهان»، در مهمترین اثر خود «سرمایه» (کاپیتال) به بازنمود قوانین حرکت نظام سرمایهداری میپردازد. «اضافه ارزش» یکی از مفاهیم کانونی نظریهی اقتصادی اوست. در توضیح بسیار ساده و فشردهی آن نخست باید گفت که منظور از ارزش، «ارزش مبادله» است و مارکس آن را صورتی پدیداری از مفهوم انتزاعی کار (کار مجرد) انسانی میفهمد. به نظر مارکس، کار، جوهر سازندهی ارزش و همزمان معیاری ارزشی است. فقط کار است که ارزش میآفریند و نه سرمایه و یا گردش کالا. «نیروی کار» کارگر نیز خود یک کالاست. ارزش یک کالا، وابسته به زمان کاری است که بهطور میانگین برای تولید آن در اقتصاد مصرف میشود. برای نمونه، ارزش کالایی چون «نیروی کار»، از طریق ارزش کاری متعین میگردد که برای تولید یا بازتولید نیروی کار لازم است. مارکس آن بخش از کار روزانه را که فرآوردهای ارزشی به میزان ارزش نیروی کار میآفریند «کار لازم» و آن بخش از کار روزانه را که از این «کار لازم» فراتر میرود، «اضافه کار» مینامد. در بخش اخیر کار روزانه است که «اضافه ارزش» تولید میشود. سرمایهدار یا صاحب وسایل تولید، از طریق تصرف همین «اضافه کار» که سرچشمهی «اضافه ارزش» و در واقع سود است و با رشد تولید افزایش مییابد، کارگر را که فاقد ابزار تولید است مورد بهرهکشی قرار میدهد و یا بهقول معروف استثمار میکند. بنابراین، «اضافه ارزش» ما به تفاوت ارزش نیروی کار مزدبگیران و بازده کار است و درجهی استثمار کارگران، وابسته به میزان «اضافه ارزشی» است که تولید میکنند. به نظر مارکس، پولی که از طرف سرمایهداران در نیروی کار و ابزار تولید سرمایهگذاری میشود، غایت گرایش به ازدیاد نامحدود را دنبال میکند و رشد سرمایه یا به عبارت دیگر «انباشت» آن که با تجمع و تمرکز همراه است، تضاد فزایندهای میان ثروت و فقر ایجاد میکند و به دو قطبیشدن جامعه و وخامت بیشتر وضعیت کارگران منجر میگردد.
به این ترتیب مارکس نتیجه میگیرد که نظام سرمایهداری، نظامی مبتنی بر استثمار انسان از انسان است و به این اعتبار نه تنها نظامی غیرانسانی، بلکه حتا ضدانسانی است. مارکس اساسا"; نظام اجتماعی مبتنی بر مالکیت خصوصی را نفی میکند، چرا که به عقیدهی او در جامعهی مبتنی بر مالکیت خصوصی، انسان از ذات خود بیگانه میشود. «ازخودبیگانهگی» یکی از مفاهیم کلیدی در آرای انسان شناختی (آنتروپولوژیک) و اجتماعی مارکس است. به عقیدهی وی، پیش از شکوفایی سرمایهداری، مالکیت خصوصی صرفا"; ناشی از ارادهی ذهنی برای ثروتمندشدن بود. اما با انقلاب بورژوایی، آزادی کامل تجارت فراهم گشت و سرمایهداری در چارچوب ملی به اوج رقابت بینظم در بازار کالا، سرمایه و کار رسید. این رقابت بینظم و بی سالارانه (آنارشیک)، باعث شد که انباشت سرمایه بر اصل بلعیدن یا بلعیدهشدن استوار گردد. به این ترتیب ارادهی ذهنی سرمایهداران برای انباشت سرمایه، به جبری عینی برای انباشت هر چه بیشتر جهت بقا دگرگون شد. جبر سود حداکثر، بدون دخالت تولیدکنندهگان و از بالای سر آنان خود را به صورت امر قانونمند بیگانه و ناشناسی تحمیل میکند. هم سرمایهداران و هم مزدبگیران، به یکاندازه مطیع چنین امری میشوند. سرمایهداران به کارمندان و مجریان صرف این انباشت سرمایهی حداکثر و مستقل، تحت فشار دائمی رقابت و پیشرفت فنآورانه تبدیل میگردند. و کارگران با کار خود بیگانه میشوند و آن را نه تأیید بلکه نفی میکنند. زیرا آنان در کار دیگر نه خیر، بلکه شّری احساس میکنند که نه به آزادسازی انرژی جسمی و روحی، بلکه به فرسایش جسم و ویرانی روح میانجامد. مارکس در یکی از نخستین آثار خود یعنی «یادداشتهای اقتصادی ـ فلسفی» تصریح میکند که در نتیجهی چنین روندی، کارگر فقط وقتی بیرون از کار است، خود را باز مییابد و وقتی کار میکند، از خود بیخود میشود. او هنگامی در خانه است که کار نمیکند و هنگامی که کار میکند در خانه نیست. به این اعتبار، کار او داوطلبانه نیست، بلکه جبرا"; کار اجباری است. پس کار او نه برآورندهی یک نیاز، بلکه ابزاری در خدمت برآوردن نیازهای غیرخود است. این بیگانگی در آنجا کاملا"; متجلی میگردد که به محض آنکه جبر فیزیکی یا جبر دیگری وجود نداشته باشد، کارگر از کار چونان طاعون فرار میکند. پیامد قهری بیگانهگی انسان از محصول کار خود، بیگانه شدن انسان از انسان است.
برای چیرهگی بر این از خودبیگانهگی انسان، باید مناسبات تولیدی سرمایهداری و بهویژه مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را از میان برداشت و مالکیت اشتراکی را جانشین آن ساخت. به عقیدهی مارکس، تاریخ همهی جوامع بشری تا کنون، تاریخ مبارزهی طبقاتی بوده است و نظام سرمایهداری آخرین نظام طبقاتی تاریخ است. چرا که این نظام با رشد صنایع بزرگ همراه است و پرولتاریا را که «گورکن» آن و خود محصول صنایع بزرگ است به دست خود میآفریند. مارکس نابودی نظام سرمایهداری و پیریزی کمونیسم را رسالت تاریخی طبقهی کارگر میداند.
مارکس و انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» به توضیح بیعدالتی در نظام سرمایهداری میپردازند و تصریح میکنند که کارگران در نظام سرمایهداری تنها در صورتی میتوانند زندگی کنند که کار بیابند و فقط تا زمانی کار مییابند که کارشان سرمایه را افزایش دهد. این کارگران که ناچارند کار خود را روزانه بهفروشند، کالایی هستند مانند اشیاء دیگر مورد داد و ستد. در نتیجهی کاربرد ماشین و تقسیم کار، کارگر به ضمیمهی سادهی ماشین تبدیل شده است. بنابراین هزینهای که برای کارگر صرف میشود، تقریبا"; فقط محدود است به هزینهی معاشی که بتواند حیات او و ادامهی نسلش را تأمین کند.
مارکس و انگلس سپس برای چیرهگی بر این بیعدالتی اجتماعی، کسب قدرت سیاسی توسط کارگران (پرولتاریا) و رفتن به سوی جامعهی کمونیستی را پیشنهاد میکنند. به عقیدهی آنان، ویژهگی کمونیسم، برانداختن مالکیت بورژوایی است و از آنجا که مالکیت خصوصی بورژوایی، آخرین و کاملترین مظهر شیوهی تولید و تملک مبتنی بر تضادهای طبقاتی و استثمار انسانها به دست انسانهای دیگر است، میتوان هدف کمونیسم را در برانداختن مالکیت خصوصی خلاصه کرد. اگر سرمایه که قدرتی نه شخصی بلکه اجتماعی است، به مالکیت جمعی همهی اعضای جامعه تبدیل گردد، خصلت اجتماعی مالکیت تغییر میکند، یعنی مالکیت خصلت طبقاتی خود را از دست میدهد. البته به اعتقاد مارکس و انگلس، کمونیسم امکان تملک محصولات اجتماعی را از هیچکس سلب نمیکند، بلکه فقط این امکان را سلب میکند که با تملک این محصولات، تسلط اسارتآور بر کار انسانی دیگر برقرار گردد.
مارکس و انگلس در دیگر اثر مشترک خود «ایدئولوژی آلمانی» نیز بر نکتهی یادشده انگشت گذاشته و تصریح کردهاند که: «کمونیسم آن جنبش واقعی است که وضع موجود را رفع میکند. با رفع مالکیت خصوصی و با سازماندهی کمونیستی تولید و نابودی آن بیگانهگیای که در رفتار انسانها نسبت به فرآوردههای خود وجود دارد، قدرت رابطهی تقاضا و عرضه نیز نابود میشود و انسانها دوباره بر دادوستد، تولید و شیوهی رفتار متقابلشان حاکم میگردند».
مارکس برابری حقوقی در جامعهی بورژوایی را ظاهری و در خدمت لاپوشانی ساختارهای استثماری آن میداند. اساسا"; دولت برای مارکس چیزی جز ابزار اعمال قهر طبقهی حاکم نیست. از همینرو، در جامعهی سرمایهداری نیز دولت صرفا"; ابزاری در خدمت تحکیم سیطرهی بورژوازی و فشار و ظلم نسبت به پرولتاریاست. مطابق چنین دریافتی از دولت، طبعا"; حقوق معتبر در جامعه نیز به مثابه قوانین طبقهی حاکم و در خدمت منافع آن تفسیر میشود. انگلس در همان کتاب «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفهی کلاسیک آلمانی» خاطرنشان میسازد که: «در وجود دولت، نخستین نیروی ایدئولوژیک مسلط بر انسان در برابر ما خودنمایی میکند. جامعه برای خود ارگانی به منظور دفاع از منافع عمومی خود در مقابل حملههای داخلی و خارجی به وجود میآورد. این ارگان، قدرت حاکمهی دولتی است و به محض آنکه پدید آمد، نسبت به جامعه کسب استقلال میکند و هر قدر بیشتر به ارگان یک طبقهی معین تبدیل میگردد و تسلط این طبقه را مستقیمتر عملی میکند، به همان اندازه در این مورد موفقیت بیشتری دارد. مبارزهی طبقهی ستمکش علیه طبقهی حاکم، ناگزیر به مبارزهی سیاسی یعنی به مبارزهای تبدیل میگردد که پیش از هر چیز متوجه تسلط سیاسی این طبقه است». به همین دلیل است که مارکس و انگلس، کسب قدرت سیاسی توسط طبقهی کارگر و درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی را برای پایان دادن به یک چنین بیعدالتی اجتماعی ضروری میدانند. قدرتسیاسی تصرف شده توسط پرولتاریا، باید به مثابه وسیلهای در خدمت انقلابی کردن مناسبات اجتماعی قرار گیرد و به این وضعیت ناعادلانه پایان دهد که: «در جامعه کسی که کار میکند چیزی به دست نمیآورد و آنکه چیزی به دست میآورد، کار نمیکند».
در همین زمینه، در «مانیفست حزب کمونیست» تأکید شده است که نخستین گام انقلاب کارگری عبارت است از برکشیدن پرولتاریا به جایگاه طبقهی حاکم. پرولتاریا از حاکمیتسیاسی خویش برای آن استفاده خواهد کرد که تمام سرمایه را گام به گام از چنگ بورژوازی بیرون کشد، تمام افزارهای تولید را در دست دولت یعنی پرولتاریای متشکل شده به صورت طبقهی حاکم متمرکز سازد و تودهی نیروهای مولده را حتی الامکان با سرعت افزایش دهد.
البته باید خاطرنشان ساخت که مارکس و انگلس امکان پیروزی کمونیسم به صورت محلی را نفی میکنند. آنان در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» تصریح میکنند که: «برای اینکه قدرتی «تحملناپذیر» گردد، یعنی قدرتی که علیه آن انقلاب صورت پذیرد، باید تودهی بشریت را «فاقد مالکیت» سازد و همزمان در تضاد با جهانی موجود از ثروت و فرهنگ باشد. پدیدهی تودهی «فاقد مالکیت» در همهی ملل دنیا، تحول هر یک را وابسته به دیگری میکند و سرانجام افراد تاریخ ـ جهانی و با تجربهی جهانشمول، جانشین افراد محلی میگردند. کمونیسم بهطور تجربی فقط میتواند به مثابه عمل ملل حاکم «یکباره» و همزمان ممکن گردد، چیزی که پیش شرط آن تکامل جهانی نیروهای مولده و مراودهی جهانی پیوسته با آن است».
مارکس روند پس از کسب قدرتسیاسی توسط پرولتاریا را به مثابه یک دورهی سیاسی گذار در نظر میگیرد و در رسالهی انتقادی خود در مورد برنامهی حزب کارگران آلمان تحت عنوان «نقد برنامهی گوتا» خاطر نشان میسازد که: «میان جامعهی سرمایهداری و کمونیستی، یک دورهی تحولات انقلابی از این به آن قرار دارد. این دوره منطبق است با یک دورهی گذار سیاسی که دولت آن چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمیتواند باشد». به اشاره باید گفت که مارکس فرمول «دیکتاتوری پرولتاریا» را از «لویی آگوست بلانکی» انقلابی فرانسوی سدهی نوزدهم اقتباس کرده است که از آن دیکتاتوری آموزشی برای آمادهسازی کمونیسم را میفهمید. مارکس یادآور میشود که هدف باید آزادسازی واقعی دولت یعنی تبدیل آن از ارگانی تحمیلی بر جامعه به ارگانی تحت تسلط مطلق جامعه باشد. اما برای مارکس این آزادسازی دولت، غایت فینفسه نیست، چرا که با از بین رفتن تضادهای طبقاتی و ایجاد جامعهی بیطبقهی کمونیستی، دولت نیز به مثابه ابزار اعمال حاکمیت یک طبقه، علت وجودی خود را از دست میدهد و زوال مییابد.
در «مانیفست حزب کمونیست» در زمینهی یاد شده میخوانیم که: «هنگامی که پرولتاریا در جریان پیکار علیه بورژوازی الزاما"; به مثابه یک طبقه متحد میگردد و از طریق انقلاب خود را به طبقهی حاکم تبدیل میسازد و در مقام طبقهی حاکم مناسبات کهن تولیدی را با توسل به قهر از میان برمیدارد، با رفع این مناسبات تولیدی، شرایط وجود تضاد طبقاتی، اساسا"; طبقات و از آن طریق حاکمیت خود به مثابه یک طبقه را نیز رفع میکند». و به این ترتیب، «جای جامعهی کهن بورژوایی با طبقات و تضادهای طبقاتی آن را جامعهای میگیرد که در آن تکامل آزاد هر فرد، شرط تکامل آزاد همهگان است». جامعهی مورد نظر مارکس، چیزی جز یک «جمهوری کار» نیست.
مارکس در «نقد برنامهی گوتا»، خطوطی کلی از جامعهی آرمانی و عادلانهی خود را ترسیم میکند: در مراحل نخستین جامعهی کمونیستی، فرد تولیدکننده، دقیقا"; همان چیزی را از جامعه دریافت میکند که با نیروی کار خود و به شکل دیگر به آن تحویل داده است. از آنجا که این دادوستد نیز در حکم مبادلهی کالاهای هم ارزش است، پس در آن همان قوانین مبادلهی کالا حاکم خواهد بود. اما شکل و محتوای این مبادله تغییر خواهد یافت، زیرا در شرایط تازه، هیچکس نخواهد توانست چیزی جز کار خود عرضه کند و از طرف دیگر چیزی جز وسایل مصرفی در مالکیت او نخواهد بود. اما از آنجا که برخی افراد نسبت به دیگران از برتریهای جسمی و روحی برخوردارند و میتوانند کار بیشتری انجام دهند، پس حقوق برابر میان افراد میتواند به حقوق نابرابر برای کار نابرابر تبدیل گردد. اگر چه جامعه اختلاف طبقاتی را به رسمیت نمیشناسد و همهگان را در حکم کارگرانی همسان میداند، اما خاموشانه استعدادهای نابرابر فردی و توانایی بازده کار را به مثابه امتیازات طبیعی به رسمیت میشناسد. به این معنا از نظر محتوایی به حق نابرابری تمکین میکند. مارکس تصریح میکند که در مراحل نخستین جامعه ی کمونیستی، یعنی در زمانی که این جامعه پس از دردهای طولانی زایمان از بطن جامعهی سرمایهداری بیرون آمده، این کمبودها اجتنابناپذیر خواهند بود. اما در مرحلهی بالاتر جامعهی کمونیستی، یعنی پس از آنکه تبعیت بندهوار فرد از تقسیم کار و تضاد میان کار روحی و بدنی از میان رفت؛ پس از آنکه کار از وسیلهای برای زندهگی، به نیاز زندهگی تبدیل شد؛ و پس از آنکه با تکامل همه جانبهی افراد، نیروی مولدهی آنان نیز رشد کرد و چشمههای ثروت تعاونی کاملا"; جاری گشت، تنها درآن زمان میتوان از افق حقوقی تنگ بورژوایی فراتر رفت و جامعه خواهد توانست بر درفش خود بنویسد که: «از هر کس مطابق استعدادهایش، به هر کس مطابق نیازهایش».
بهرام محیی - دویچه وله
شیرهای نذری زائران به موش های معبد " کامی ماتا " در شهر دشنوک هند
چگونه نژادپرستی علمی شد؟
در پی انتشار گسترده گزارشهایی درباره افراد بیخانمان، کارتنخوابی و گورخوابی در ایران، بار دیگر افراد و مقامات مسئول به اظهار نظر درباره عقیمسازی اجباری زنان کارتنخواب پرداخته و توجه عمومی هم با این مسئله جلب شده است.
موضوع "عقیمکردن زنان کارتنخواب" نخستین بار اوایل سال ۱۳۹۵ و به نقل از شهیندخت مولاوردی، معاون امور زنان و خانواده رییس جمهور ایران، در شبکههای اجتماعی مطرح شد. در آن زمان گفته شد موضوع بحث مربوط به یک سال پیش است و همچنین گفته شد که خانم مولاوردی با آن "مخالف" است و دولت هم طرحی برای اجرای آن ندارد. با این حال برخی نمایندگان مجلس و افراد مسئول از این طرح حمایت کردهاند.
عقیمسازی به عنوان حذف دائمی باروری یک زن یا مرد با جراحی، موضوع تازهای در ایران محسوب میشود اما این کار سابقهای طولانی دارد.
بجز آلمان نازی عقیمسازی اجباری بیماران روانی و معلولان ذهنی با هدف پیشرفت نسل بشر، در کشورهایی چون سوئد، سوئیس، دانمارک، نروژ ، کانادا و آمریکا نیز استفاده شده است.
از سال ۱۸۴۰ بحث رقابت نژادی از بردهداری و از میدانهای جنگ به مطالعات علمی راه یافت و دکتر رابرت ناکس کتاب "نژادهای انسان" را منتشر کرد. به باور او نژاد از ادبیات تا شخصیت و حتی سرنوشت انسان را رقم میزد.
همزمان در امریکا، ساموئل جورج مورتن پزشک و محقق علوم طبیعی، به جمعآوری، مطالعه و مقایسه جمجمههای اقوام گوناگون پرداخت.
اما نظریهای که تاثیر مهمتری بر نژاد گذاشت از سر فرانسیس گالتون آمده بود. او یوژنیک یا بهسازی نژادی علمی را در ۱۸۸۳ برپایه نظریه "خاستگاه گونههای داروین" بنیان گذاشت. به استدلال او، از آنجا که جوامع انسانی معمولا میل به حمایت از ضعفا و محرومان دارند، همواره با مکانیزم "انتخاب طبیعی" مشکل خواهند داشت.
"انتخاب طبیعی" فرآیندی طبیعی است که در طی نسلهای پیاپی، بقای اصلح و قویترین افراد، سبب بقای گونه میشود. گالتون معتقد بود که تنها تغییر سیاستهای اجتماعی میتواند جامعه را از "بازگشت به سمت میانمایگی" نجات دهد؛ اصطلاحی که در آمار به رگرسیون معروف است؛ به این معنی که برخی پدیدهها به مرور زمان از نظر کمی به سمت یک حد متوسط میل میکنند.
امروزه انتقاد اصلی به بهسازی نژادی این است که بر خلاف توانایی زیستی (Biological Fitness) است، توانایی زیستی که با نظریه تکامل همسو است، تنوع زیستی (Genetic Diversity) را از دلایل اصلی بقایای موجودات میداند؛ هر چه خزانه ژنها (Gene Pool) غنیتر و متنوعتر باشد توانایی زیستی بیشتر میشود و در نتیجه بقای گونه را تضمین میکند.
علاوه بر آن استدلال میشود که سیاستهایی بکار گرفته شده برای بهسازی نژادی، صرفنظر از منفی یا مثبت بودن، هرگز قابل اعتماد نیستند چرا که اساس انتخاب بر پایه قدرت سیاسی یک گروه است؛ قدرت سفید در برابر سیاه، تحصیلکرده دربرابر بیسواد، مرد در برابر زن و خلاصه آنهایی که میدانند یا قویترند در برابر آنهایی که نمیدانند یا ضعیفترند.
اما به باور گالتون جامعه میباید کیفیت ژنهای خود را به مرور بهتر میکرد بنابراین باید از ازدواج افراد مبتلا به معلولیت جسمی و ذهنی، افرادی که هوش (IQ) کمی داشتند و نیز مجرمان جلوگیری میشد و به هنگام ازدواج، نژاد و اصلاح آن به اندازه معیارهای دیگر مثل موقعیت اجتماعی و ثروت و تشابه فرهنگی در نظر گرفته میشد.
به این ترتیب بدنبال شهرت یافتن داروینیسم اجتماعی، یوژنیک ابتدا در انگلستان و بعد آمریکا رواج یافت و مطابق با بافت سیاسی ـ اجتماعی در کشورهای دیگر گسترش پیدا کرد.
داروینیسم اجتماعی در واقع به پشتوانه آثار برخی از چهرههای مطرح هنر و ادبیات از جمله چارلز دیکنز شکل گرفت تا مهر تائیدی بر سیاستهایی بزند که در مستعمرهها اعمال میشدند؛ هر چند گفته مشود در نوشتههای خود داروین چنین نظریهای دیده نمیشود.
اما گالتون با معکوس کردن نظریه داروین، از منشا حیات به سرنوشت بشر معطوف شد و طبقه متوسط را تشویق به فرزندآوری بیشتر کرد در عین حال که طبقه پائین جامعه را از این حق منع میکرد.
در آستانه قرن بیستم، نوع دیگری از وحشت بین نخبگان ایجاد شد و آن ترس از حاشیهنشینی طبقه فقیر و وجود نژادهای "ضعیف" در طبقه کارگر بود. در واقع با شکلگیری مهاجرت همه جانبه به شهرهای بزرگ امریکا، مخالفان اختلاط اقوام و نژادها به بهسازی نژادی روی آوردند.
به این ترتیب دانشمندان به نوع زندگی مردم و حق باروری آنها تسلط پیدا کردند. در واشنگتن بین سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۳۹ اداره ثبت اسناد یوژنیک با مدیریت چارلز دونپورت، زیستشناس و یوژنیست تشکیل شد تا همه اقوام موجود در امریکا را طبقهبندی کرده و تحت نظر داشته باشند.
قوانین منع ازدواج بین قومی شکل گرفت و به این ترتیب بهسازی نژادی به پدیدهای فراگیر تبدیل شد.
توماس هونکر، محقق و مورخ سوئیسی میگوید: "بعد از آمریکا، سوئیس دومین کشوری است در دنیا که بهسازی نژادی را اجرا کرد و نکته مهم این که آن را تا دهه هفتاد میلادی ادامه داد در حالی که کشورهای دیگر پس از جنگ جهانی دوم آن را متوقف کردند."
کارلو وولفیسبرگ در کتاب آموزش استثنائی و بهسازی نژادی مینویسد: "در سوئیس برپایه وحشت عمومی از زوال عقل، اعتیاد به الکل، بچههای سرراهی و نوزادکشی، بهسازی نژادی محبوبیت خاصی پیدا کرد تا آنجا که لوزان سوئیس (کانتون وو) در سال ۱۹۲۸، به عنوان اولین دولت اروپائی، قانونی برای ناباروری بیماران روانی و معلولان ذهنی وضع کرد."
این کانتون زادگاه اوگوست فورل، روانپزشکی است که عقیمسازی بیماران روانی را در سوئیس اجرا میکرد. فورل به عنوان مخالف سرسخت شرابخواری، موسسه بینالمللی مبارزه با افراط در شرابخواری را نیز بنیاد نهاده بود و به باور او شرابخواری به مشکلات اجتماعی، سطح تحصیلات و ناهنجاریهای روانی مرتبط بود.
توماس هونکر درباره نقش کلیسای کاتولیک در تقبیح بهسازی نژادی میگوید: "علیرغم مخالفت پاپ پیوس یازدهم، عقیمسازی اجباری در کانتونهای کاتولیک اجرا میشده به این بهانه که افراد مختار بودند بین اقامت طولانی در قرنطینه و ناباروری دائمی یکی را انتخاب کنند."
درآلمان نیز در دهه سی میلادی موسسه قیصر ویلهلم، با هدف پاکسازی قومی و با هزینه بنیاد راکفلر تشکیل شد که در آن اویگن فیشر مجاز بود تا افرادی با تبار مختلط قومی و همه بیماران روانی را عقیم کند.
به گزارش آرشیو یوژنیک کانادا، بین سالهای ۱۹۳۵ تا ۱۹۷۵ حتی در سوئد نزدیک به ۶۳ هزار نفر به اجبار و گاهی بدون علت پزشکی عقیم شدند که بیشتر آنها را زنان و بویژه کولیهای رومانیایی تشکیل میدادند.
توماس هونکر میگوید: "با وجود اینکه در سوئیس هیچ قانون ملی و سراسری در این زمینه وجود نداشت اما معمولا کسانی که سر و کارشان به دادگاه و روانپزشک میافتاد، به محدودیتهایی چون عقیمسازی یوژنیک، منع ازدواج و خروج کودکان از قیمومیت والدین بیصلاحیت دچار میشدند."
با این وجود مهمترین استثنا کولیها بودند که دولت سوئیس بین سالهای ۱۹۲۶ تا ۱۹۷۳ برنامهای به نام پرویوونتوت Projuventute را برای گرفتن کودکانشان به اجرا درآورد.
توماس هونکر میگوید: "کولیها با اعتراضات مدنی گسترده در طول سالها به سیاست سوئیس در گرفتن فرزندانشان اعتراض کردند تا اینکه سرانجام در سالهای ۱۹۸۶ و ۱۹۹۸ شورای فدرال سوئیس عذرخواهی کرد و مقرراتی برای پرداخت غرامت تعیین کرد."
او توضیح میدهد که مقابله با اعتراض کولیها سخت بود چرا که براساس قوانین نظام فدرال، خانواده غیرساکن آنها تحت هیچ قانونی محکوم نمیشدند و بهمین علت برنامه پرویوونتوت شکل گرفت.
به هر ترتیب با افراطیگری نازیها بعنوان طرفداران بهسازی نژادی، سرانجام ارزشهای علمی آن مورد تردید قرار گرفت تا اینکه امروزه عقیم سازی و اصلاح نژادی در بسیاری از کشورها دقیقا نقض حقوق بشر و حمله جدی به کرامت انسانی محسوب میشود.
پرداخت غرامت به قربانیان عقیم شده در سوئد در حوالی سال دوهزار، در سوئیس نیز موجی برای رسیدن به حقوق مشابه برانگیخت.
هونکر میگوید: "شورای فدرال سوئیس قانونی مبنی بر پرداخت غرامت به قربانیان بهسازی نژادی وضع کرده است اما در عین حال براساس قانون جدید دیگری افراد معلول ذهنی که توانایی ابراز عقیده ندارند ملزم به عقیم شدن هستند."
به عقیده توماس هونکر، از آنجایی که شانس داشتن فرزند سالم برای مبتلایان به بیماریهای ارثی متفاوت است، نباید این افراد از حق اولیه انسانی یعنی تولیدمثل محروم شوند؛ فقط مشکل در این است که این والدین قادر به سرپرستی درست از کودکانشان نیستند.
ابر بدهکار بانکی دستگیر شد
در ادامه برخورد دستگاه قضا با مفاسد اقتصادی، یکی از بدهکاران کلان بانکی که با تطمیع و پرداخت رشوه توانسته بود بیش از ۲۰۰۰ میلیارد تومان تسهیلات را از شبکه بانکی تحت عنوان طرح توسعه تولید دریافت نماید دستگیر شد.
این ابر بدهکار بانکی با تشکیل یک شبکه ارتشاء این تسهیلات را خارج از محل تولید و در سایر فعالیت های اقتصادی از قبیل برجسازی هزینه کرده است.
آموختن: چه جالب!! دو هزار میلیارد تومان ببری کسی هم جرات نکند اسمش را بیان دارد. ثروت قدرت را به دنبال خوش می آورد.