مبانی فلسفی فاشیسم

ژانویه 1928

مبانی فلسفی فاشیسم

جیووانی جنتیله* / ترجمه: آرش فرحزاد

 شماره ۲۰، فروردین ۱۳۹۱

اولین نکته‌ای که برای تعریف «فاشیسم» باید آن را درک کرد، گستردگی و جامعیت یا به قول فاشیست‌ها، دکترینی است که قائل به خودکامگی قلمرو و اهداف آن است. این دکترین نه تنها خود را در سازمان و گرایش‌های سیاسی دخیل می‌داند بلکه اراده، افکار و احساسات یک ملت را هم در دایره قلمرو خود می‌بیند. فاشیسم یک فلسفه نیست. چندان هم نمی‌توان آن را یک مذهب دانست. حتی نمی‌توان آن را یک تئوری سیاسی دانست که بر اساس یک سری فرمول‌ها پایه‌ریزی شده باشد. گرایش‌ها و تمایلات فاشیسم را نمی‌توان با مراجعه به تزهای خاصی درک کرد. تزهایی که در هر زمان، مفاهیم متفاوتی را منتقل می‌کنند.

زمانی که هدف یا برنامه‌ای اعلام می‌شود که باید مفهوم آن در عمل درک شود، فاشیسم هیچ ابایی از این ندارد هر زمان که تشخیص دهد برنامه یا هدفی کاملاً مخالف اصول فاشیسم است آن را مطرح کند. فاشیسم هرگز تمایل ندارد آینده خود را مورد مصالحه قرار دهد. موسولینی به خود می‌بالید که خودش را «تمپیستا» (فردی که از زمان لذت می‌برد) معرفی کند. او زمانی تصمیم‌های خود را اتخاذ می‌کرد و کاری را انجام می‌داد که تمام شرایط و ملاحظات، مناسب و عملی باشد. آیا می‌توان فاشیسم را طبق نظر بسیاری، مکتبی «ضد روشنفکری» دانست؟ اگر بخواهیم از دیدگاه روشنفکرانه منظورمان جدایی فکر از عمل، دانش و آگاهی از زندگی، مغز از قلب و تئوری از عمل باشد، پس می‌توانیم فاشیسم را به طور برجسته، ضد روشنفکری بدانیم. فاشیسم خود را دشمن هر نوع سیستمی می‌داند که معتقد به آرمان شهر و مدینه فاضله است؛ سیستمی که هیچ وقت نمی‌خواهد خود را با واقعیت رو در رو ببیند. فاشیسم خود را دشمن هر نوع فلسفه و علمی می‌داند که به انسان بینش، درک و فهم می‌بخشد. وقتی از دیدگاه فاشیسم، انسان مجاز است که علم و دانش را به بازی بگیرد و در قبال آن هیچ مسوولیتی نپذیرد پس می‌توان انتظار داشت که آن را «ضد روشنفکری» بنامند. البته «فاشیسم» چندان خود را دشمن فرهنگ نمی‌داند، اما فرهنگی از نظر این دیگاه مفید است که آموزش دهنده و انسان ساز نباشد، بلکه به گونه‌ای باشد که انسان را بی‌تفاوت بار آورد. از نگاه فاشیسم، دولت وجودی غیر مادی و معنوی است.

این دولت ملی است که معنا دارد. به این دلیل که از نگاه فاشیسم، ملت به خودی خود مفهومی ندارد و زاییده ذهن است و نباید آن را پیش فرض انگاشت. فاشیسم همیشه بر این اعتقاد است که دولت کاملاً در دستان خودمان است. از این نظر، دولت فاشیستی دولتی مردمی است و به این ترتیب آنها این دولت را دمکراتیک می‌دانند. رابطه میان دولت و شهروندان (تمام شهروندان)، رابطه‌ای بسیار خودمانی است. دولت می‌داند که تا زمانی وجود خواهد داشت که عامل ایجاد آن یعنی ملت وجود داشته باشد. نیاز برای وجود حزب و ابزارهای تبلبغات، رسانه‌ای و آموزشی که «دوچه» برای شکل دادن به خواست و اراده مردم استفاده می‌کند هم بر اساس دکترین فاشیسم، خواست و اراده مردم تعبیر می‌شود. به همین دلیل فاشیسم نیاز مبرمی به حضور گسترده توده‌ها برای اجرای خواست و برنامه‌های خود دارد. دیدگاه فاشیست در مورد آزادی و اختیار هم قابل توجه است. «دوچه» زمانی بحث «زور و جلب رضایت» را پیش کشید و خودش اینگونه پاسخ داد: «این دو مقوله غیر قابل جدا شدن هستند.

به این معنی که هر کدام بر وجود دیگری دلالت دارند و هیچ کدام بدون دیگری نمی‌تواند وجود داشته باشد.» به این ترتیب چرخه اقتدار دولت و اختیار شهروند ادامه دار خواهد بود و این اقتدار دولت است که به عنوان پیش‌فرض در نظر گرفته می‌شود. برای آزادی باید در حکومت زندگی کرد و زندگی در حکومت یعنی پذیرفتن اقتدار آن. البته لیبرالیسم، این چرخه اختیار و اقتدار را شکسته است و فرد را در مقابل حکومت و اختیار را در مقابل اقتدار قرار داده است.

فاشیسم اما راه حل خود را برای این پارادوکس و تقابل اختیار و اقتدار دارد. از این نظر، اقتدار دولت، مطلق در نظر گرفته می‌شود و به هیچ عنوان قابل مصالحه نیست. این اقتدار قابل اشتراک با هیچ مسأله اخلاقی و مذهبی نیست تا از آن طریق نتوان به سود اختیار شهروندان تصمیم‌گیری کرد. اینجاست که دولت برای افراد جامعه واقعیتی عینی پیدا می‌کند. اما حکومت مشارکتی فاشیست با ایجاد سیستم خاص خود به شیوه‌ای بهتر و محترمانه‌تری با واقعیات کنار می‌آید و با آن ارتباط برقرار می‌کند و از این نظر آزادتر از بسیاری از حکومت‌هایی است که مدت‌هاست عنوان حکومت لیبرال را یدک می‌کشند.

* فیلسوف، عضو سنای ایتالیا و وزیر آموزش عمومی در اولین کابینه موسولینی. او پایه‌گذار اصلاحاتی معروف به «اصلاحات جنتیله» در سیستم آموزشی ایتالیا بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.