معلم خوبی که حکم کیمیا داشت-به قلم رحیم رئیس نیا

بهار سال گذشته بود(متن در سال 1347) که با صمد به آخیرجان رفتیم. آخیرجان همان دهی ست که صمد یکی دو سال در آنجا درس داده. رفته بودیم صمد با شاگردهای قدیمیش تجدید دیداری کند و داستان تازه ای را برایشان بخواند.

   مدرسه سر راه ده قرار داشت. حیاط مدرسه بی در و پیکر و آرام به نظر می رسید.معلوم بود که بچه ها هنوز در کلاس هستند.

   داخل حریم مدرسه نشده بودیم که یک دفعه بچه ها از کلاسها بیرون ریختند و فریاد زنان که «آقای بهرنگی» آمده است، صمد آقا آمد، به طرف ما هجوم آوردند و از سر و کول صمد بالا رفتند.

   سوالات پشت سر سوالات بود که از صمد میشد:

آقای بهرنگی عینکتان را عوض کرده اید؟

این عینک تازه را چند خریده اید؟

داستان تازه نوشته اید؟

 و او سوالها را با خوشرویی جواب می داد.

   یکی از بچه ها دست صمد را گرفت و کنار کشید،در حالی که می خندید و اندکی هم شرمزده بود چیزی در گوش صمد گفت که هر دوتایشان خندیدند.بعد از صمد قضیه را پرسیدم.گفت: می پرسید زن گرفته ام  یا نه؟!

   هنوز سر و صدای بچه ها نخوابیده بود که دو نفر معلم از پشت سر رسیدند و سلام و علیک و خوش و بشی کردیم. آنها هم مثل بچه ها از دیدن صمد خوشحال بودند: خوب شد آمدید آقای بهرنگی. چند روز است که بچه ها دست بردار نیستند که آقای  بهرنگی کی می آید، دیگر به ما سر نمی زند،....

   دسته جمعی برگشتیم به کلاسها.

   کلاس سوم رفتیم.بچه ها سر جایشان نشستند. ما هم جایی پیدا کردیم و نشستیم.

    بچه ها املا نوشته بودند و مانده بود اصلاحش. صمد املاها را اصلاح کرد. همه بچه ها هم نمره خوبی گرفتند.

    وقتی زنگ تنفس خورد، صمد با بچه ها در کلاس ماند تا داستان تازه ای برایشان بخواند. و من عمدا بیرون رفتم تا به معلم بچه هایی که انقدر خوب تربیت شده بودند، تبریکی بگویم. ولی او در جوابم گفت:

   اگر قرار باشد به کسی تبریگ بگویید، او صمد آقاست، نه من. او پیش از من این نهال ها را بار آورده است. همان معلم  که مدیر مئرسه هم بود، نقل کرد که قبل از عید کتاب سوم را تمام کردیم و  از زور بیکاری به یاد دادن مواد درسی کلاس چهارم پرداختیم. رئیس یا بازرس آمد و تذکر بالا بلندی داد که پای خود را از گلیمتان فراتر نگذارید و به همان کلاس سوم قناعت کنید.

   در حیاط مدرسه قدم میزدیم و درد دل میکردیم که صمد صدایمان کرد و به کلاس رفتیم. تازه از خواندن داستان فارغ شده بود. اندکی از اینجا و آنجا صحبت کردیم آخر صمد از بچه ها پرسید:کدامتان می توانید «هست شب» را از حفظ بخوانید؟ جز یکی دو تن،همه دست بلند کردند. جلو آمدند و خواندند و چه خوب خواندند....

 

رحیم رئیس نیا،دوست صمد و معلم بستان آباد   (1347)

                                                       

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.