کارگران از کارخانه بیرون آمده بودند . تودههایی از جمعیت که از سرمای عصر پائیز به هم پیچیده بودند، کپه کپه منتظر آمدن سرویس بودند. در کنار یکی از این کپهها تودهای سیاه رنگ از دور دیده میشد. هر چه قدر که بیشتر به این توده نزدیک میشدی صدای زمزمه و خندههای یواشکی از زیر چادر بلندتر شنیده میشد. در بین زنان کارگری که عصر آنروز منتظر آمدن سرویس بودند ، زنی لاغر دیده میشد. حدودا پنجاه ساله بود و صورتی لاغر و تکیده داشت. چشمان ریزش در دو کاسه عمیق کبود سوسو میزد . با تمام خستگی حاصل از یک روز کار مشغول صحبت با زنان اطراف خود بود. هر حرفی را با کمی شوخی مخلوط میکرد تا بقیه را بخنداند و اولین کسی بود که به خودش میخندید. دهانش که باز میشد دندانهای زرد و پوسیدهاش که جای تعداد زیادی از آنها خالی بود دیده میشد. سرویس آنها که یک مینیبوس بود آمد و او زنها را رهبری کرد که حتما قبل از مردها وارد ماشین شوند. یکی از زنها گفت : "کارگر خانم پرچمو بگیر دستت ما پشت سرت هستیم". کارگر خانم روی پله مینیبوس ایستاد و رو به بقیه زنها با لودگی گفت : " همه به دنبال من " و باز یکی از آن خندههای کذاییاش را سر داد . طبق عادت هر روز به همراه سایر زنها در انتهای مینیبوس جاگیر شدند. یکی از زنها گفت : " کارگر خانم، خوب همیشه عقب ماشینو برای ما نگه میداری، اگه تو نبودی ما زورمون به این مردا نمیرسید". کارگر خانم که قیافه حق به جانبی گرفته بود و خودش را لوس میکرد گفت : " من به کسی نگفتم تو هم بکسی نگو این جزو قوانین کارخونه است که زنها بیان عقب بشینن، از بس که ما زنا خوشگلیم " . بعد چشمکی زد و دوباره ریسه رفت. وقتی که میخندید قیافه زشتتری پیدا میکرد. خطاب به یکی از زنها که ساکت و با گردنی افتاده مشغول فکر کردن بود گفت : " اقدس خانم چی شده ، بیا بیرون بابا انقده نرو تو خودت، درست میشه ، یا خودش میاد یا خبر مرگش با نامه میاد ". این دفعه همراه خودش بقیه هم زدند زیر خنده . اقدس خانم لبخند محوی زد و خیلی زود دوباره به فکر فرو رفت. از صندلیهای جلو صدای کلفت و بم یکی از مردها به هوا رفت : " کارگر خانم اینقدر شلوغ نکن بزار خیر سرمون یه چرت بزنیم ". کارگر خانم بدون هیچ ترس و واهمهای با صدای بلند جواب داد : " آقا اسدالله یه عمر چرت زدی بست نشد، چشماتو وا کن ببین دور و برت چه خبره مرد ". آقا اسدالله که میدونست از پس کارگر خانم بر نمیآید گفت: " اگه خبری هم باشه تو اونقدر شلوغ میکنی که آدم حالیش نمیشه چه خبره " . حرفش که تمام شد پلکهای سنگینش آرام آرام پائین آمدند و دوباره شروع به چرت زدن کرد. دو تا از زنها داشتند زیر گوش هم پچ پچ میکردند . حرفشان که تمام شد یکی از آنها رو کرد به کارگر خانم و پرسید :
" کارگر خانم ، ببخشیدا ، این خانم جوون که بغل دست منه تازه اومده کارخونه شما رو خوب نمیشناسه . از من میپرسه چرا به شما میگن کارگر خانم. دوست ندارم پشت سرت حرف بزنم . خودت براش تعریف کن که چرا اسمت کارگر خانومه ". کارگر خانم جواب داد : " نمردیم و یکی هم حال ما رو پرسید. دختر پاشو بیا این عقب تا برات بگم چرا منو کارگر خانم صدا میزنن . پاشو بیا خجالت نکش . مگه با تو نیستم. پاشو بیا ده ". بعد رو کرد به زن بغل دستیاش و گفت : " پاشو جاتو با اون دخترخانم عوض کن " . دختر جوان با خجالت رفت بغل دست کارگر خانم نشست . کارگر خانم برای اولین بار از موقعی که سوار ماشین شده بود ساکت شد و به فکر فرو رفت. نگاهش را به نقطهای نامعلوم در دوردست دوخت . به خودش که آمد آهی از ته دل کشید و شروع کرد به تعریف کردن. " تو یکی از روستاهای گلپایگان به دنیا اومدم. دست راست و چپم رو تشخیص نمیدادم که شوهرم دادند. چهارده سالم بود. دست راست و چپم و که شناختم طلاقم دادند . بچم نمیشد. بهتر ، من تو اون سن و سال خودم بچه بودم . کی حوصله ونگ ونگ بچه رو داشت . تو روستا انگشت نما شده بودم. دخترا از دستم فرار میکردند. میگفتند بد شگونم. پدر ، مادر خدابیامرزم فرستادنم تهران پیش یکی از اقوام دور . از همون موقع بود که شروع کردم کار کردن. شونزده سالم بود. کلفتی خونه میکردم ، رختای مردم رو میشستم. خلاصه سرتو درد نیارم. از خیاطی و آشپزی و سرایهداری گرفته تا کارگری تو کارخونههای مختلف انجام دادم. ولی هیچ وقت کارهای قرتی پرتی به تورم نخورد. تایپیستی ، منشی دکتری، چیزی . مطب دکتر تمیز کردم ولی منشی دکتر نشدم. تو یه خونه کلفت بودم که کار بنایی داشتند. من بدبخت رو گرفتن به کار. چادرمو بسته بودم به کمرم مصالح برای بنا میبردم. بیل میزدم . یکی از همسایهها اومد خونه منو تو اون وضع دید بهم گفت کارگر خانوم خسته نباشی. من خندیدم گفتم سلامت باشی. این شد که اسم کارگر خانم تو اون محل روم موند . از اون به بعد این قصه را برای همه تعریف میکردم بقیه هم منو به همون اسم کارگر خانم صدا میزنند. یه عمره دارم نون بازوم رو میخورم. مرد به دنیا نیومدم ولی از مردونگی چیزی کم نگذاشتم. حالا فهمیدی چرا بهم میگم کارگر خانم؟ ". حرفش که تمام شد دوباره خنده بلندی سر داد. یکی از زنها گفت : " کارگر خانم ماشاءالله چقدر میخندی ". کارگر خانم در جوابش گفت : " من گریههامو قبلا کردم تموم شده . دیگه چشمام اشک نداره. به خاطر همین چه خوشحال باشم چه ناراحت باید بخندم ، چارهای ندارم. فقط دندونای جلوم ریخته وقتی میخندم ترسناک میشم. بعضیها میگن شبیه دیو میشم. یه بار رفته بودم عکس بگیرم عکاسه گفت خانم لبخند بزنید . نیشم که باز شد یارو زهرهترک شد. چشمهاشو بست ازم عکس گرفت. همسایهمون یکی از عکسهامو گرفته بزاره رو قندون بچهش قند نخوره ". دوباره زد زیر خنده و بقیه هم همراهش خندیدند. یکی از زنها ازش پرسید : " کارگر خانم حالا کی میخوای بازنشسته بشی؟". کارگر خانم آهی کشید و گفت : " اتفاقا تو فکرش هستم . دیگه خسته شدم از این همه کار کردن. ده ساله که بیمه دارم. سنم هم بالاست ، خودمو بازنشسته میکنم. یه خورده پول پس از انداز کردم. برمیگردم گلپایگان یه اطاق میگیرم . آخر عمری میخوام یه خورده خستگی در کنم".
اقدس خانم ، همان زنی که ساکت و سردرگریبان بود، همراه کارگر خانم پیاده شد. سرویس که دور شد کارگر خانم پرسید : " اقدس خانم چرا اینجا پیاده شدی. خونهتونو عوض کردین ؟ ". اقدس خانم با شرم و اندوه سرش را بالا گرفت و گفت : " نه ، باهاتون کار داشتم کارگر خانم. یه مشکلی داشتم میخواستم ببینم میتونید بهم یه کمکی بکنید یا نه. میدونم خودتون مشکل دارین ، به خیلیها رو زدم ولی عاجز موندم" . کمی مکث کرد تا واکنش کارگر خانم را ببیند. کارگر خانم با خنده گفت : " خب حالا چرا اینقدر آه و ناله میکنی ، بگو ببینم دردت چیه ؟". اقدس خانم با همان شرم قبلی جواب داد : " واسه دخترم خواستگار اومده ، همون که دانشجوئه. یارو سرش به تنش میارزه. مال و منال داره. ولی نمیتونم دختره رو دست خالی بفرستمش بره، نمیشه . اگه بگیم هیچ چی جهاز نداره مادر پسره نمیزاره عروسی سر بگیره. میشناسمش . باید یه جهاز درست و حسابی باهاش بفرستم وگرنه نمیبرنش. امشب قراره زنگ بزنن برای جواب". سرش را پائین انداخت و منتظر جواب کارگر خانم شد. کارگر خانم در فکر بود. تصمیمگیری بسیار دشواری بود. باید راجع به دسترنج یک عمر خود تصمیم میگرفت. اقدس خانم همچنان سر به زیر منتظر پاسخ بود. کارگر خانم طبق معمول خندهای کرد، اما معلوم نبود خندهاش از سر شادی است یا از اندوه. به اقدس خانم گفت : " سرتو بگیر بالا دلم گرفت. دختر تو هم مثل دختر خودمه. من که بچه نداشتم ولی خیلی دلم میخواست یه دختر داشتم آخر عمری چراغ خونهام میشد". اقدس خانم سرش را بالا گرفت و گفت : " کنیز شماست ". کارگر خانم ادامه داد : " پنج میلیونی پول جمع کردم. کار یه روز ، دو روز نبوده. یه عمر طول کشیده. همیشه دلم میخواست یه جور درست و حسابی خرجش کنم. اهل مکه و کربلا رفتن نیستم. با شب سه و شب هفت و شب چهل هم میونهای ندارم. میخواستم برم گلپایگان ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم اونجا دیگه به درد من نمیخوره. دق میکنم اگه برم. من بدون شماها میمیرم. باور کن جمعهها میمیرم و زنده میشم تا صبح بشه پاشم بیام کارخونه. تک و تنها برم اونجایی که با نکبت انداختنم بیرون چی بشه . صدقه نیست . بهت قرض میدم. سود هم نمیخوام . خورد خورد بهم بده . هر وقت داشتی. اون که خوشبخت بشه انگار من خوشبخت شدم. بهش بگو تلافی بدبختیهای منم در بیاره . ولی این موضوع باید بین خودمون بمونه. نمیخوام وقتی چشمش تو چشمم میافته خجالت بکشه . کی حوصله بازنشستهگی رو داره. من بدون کار میمیرم. تا زندهام باید کار کنم .... ". اقدس خانم تو حرفش دوید و گفت :
" یه عمر ممنونتم. جبران میکنم ". کارگر خانم در حال خنده پرسید : " منم عروسی دعوتم دیگه ؟ " . اقدس خانم جواب داد : " بعله . مگه میشه شما نباشین. کارگر خانم خیالم راحت باشه دیگه . امشب باید جواب بدیم". کارگر خانم خیلی جدی گفت : " نترس من هیچ وقت زیر حرفم نزدم. برو دیگه دیرت میشه ". اقدس خانم با کارگر خانم روبوسی کرد و با خوشحالی از آنجا دور شد. کارگر خانم به فکر فرو رفت. روی پله دم در خانه نشست و دستهایش را زیر چانه ستون کرد . یکی از همسایهها در حال عبور از آنجا پرسید : " کارگر خانم خسته نباشی. چی شده ؟ پشت در موندی؟ ". کارگر خانم جواب داد : " نه در پشت من مونده " و دوباره یکی از آن خندههای بلندش را سر داد . همسایه به انتهای کوچه رسیده بود اما هنوز صدای خنده کارگر خانم را از دور میشنید.